به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، «سعد الحریری» که در اول آبانماه سال گذشته (۱۳۹۹) مأمور به تشکیل کابینه جدید لبنان شده بود، پس از ۹ ماه در ۲۴ تیرماه (پنجشنبه گذشته) انصراف خود را از تشکیل دولت اعلام کرد تا لبنان در اوضاع نابسان کنونی، بار دیگر وارد گردونه سردرگمی شود.
وی امروز (دوشنبه) در توییتی به مناسبت تبریک عید قربان نوشت، عید مبارک قربان فرا رسیده در حالی که لبنان و ملتش با این بحرانها روبرو هستند «اگر لجاجت و خودخواهی عدهای نبود، میتوانستیم جلوی این فروپاشی وحشتناک را بگیریم».
الحریری در نطق استعفای خود در هفته گذشته اعلام کرد: «پس از اینکه میشل عون (رئیسجمهور) به من گفت که نمیتواند [بر سر تشکیل کابینه] توافق کند، انصراف خود را اعلام کردم». به نظر میرسد که کنایه وی در توییت امروز نیز به جریان آزادی ملی (التیار الوطنی الحر) وابسته به رئیسجمهور لبنان باشد.
ریاست جمهوری لبنان هم در واکنش به ادعاهای الحریری هفته گذشته بیانیهای منتشر و تأکید کرد: «الحریری برای بررسی هیچ گونه تغییری [در لیست کابینه] آمادگی نداشت».
از سوی دیگر، سعد الحریری امروز دیدارهایی با سفیر استرالیا «ربکا گریندلی» و سفیر قطر «محمد حسن جابر الجابر» داشت و درباره آخرین تحولات لبنان با آنها رایزنی کرد.
منبع: فارس
سعد الحریری که به تازگی از تشکیل دولت جدید لبنان استعفا کرده، در توییتی بدون نام بردن از طرفی خاص نوشت، اگر لجاجت عدهای نبود میتوانست جلوی بحران فعلی را بگیرد.
گروه جهاد و مقاومت مشرق- روستای دهخیر در مسیر شهرری به ورامین و در حاشیه مسیر راهآهن تهران به مشهد است. روستایی کوچک که با زمینهای کشاورزی احاطه شده و بیشتر ساکنانش، نانشان را از کار و تلاش در زمینهای سبزیکاری سر سفره میبرند. حاجآقا حسینی یکی از این کشاورزان است. پیرمردی که داغ دو فرزند دیده. پسر بزرگش (علیآقا) در حادثه رانندگی جان باخت و دومین پسرش (عباس حسینی) هم در نبرد سوریه و در کسوت دفاع از حرم به شهادت رسید. آنچه در ادامه میخوانید، بخش اول از گفتگو با این پدر شهید است که در خانه محقرشان و با حضور مادر بزرگوار شهید انجام شد. از سرکار خانم محمودی، همسر مدافع حرم، شیرعلی محمودی هم سپاسگزاریم که موجبات این ارتباط و گفتگو را فراهم کرد.
در فضای مجازی جز یک معرفی کوتاه، چیزی از شهید عباس حسینی وجود نداشت. اطلاعتمان از این شهید بسیار اندک است. به این بهانه آمدیم تا پای صحبت های شما بنشینیم و با این شهید عزیز آشنا بشویم. شما چه سالی به دهخیر آمدید؟
ما از زمستان ۱۳۵۸ در دهخیر بودیم.
پس از قدیمی های این منطقه هستید…
ما تقریبا اولین گروه مهاجر از افغانستان بعد از انقلاب بودیم. شرایط خاصی پیش آمد که مجبور شدیم مهاجرت کنیم.
تحت فشار بودید یا به خاطر مسائل اقتصادی؟
ما به خاطر ناامنی نبود که به ایران آمدیم. البته کودتا شده بود و حزب کمونیست مسلط شده بود. ولی جنگ مجاهدین با دولت هنوز شروع نشده بود و امنیت برقرار بود. ما هم در پایتخت افغانستان (کابل) بودیم. تازه اولین گروه مجاهدینی که با دولت درگیری هایی را شروع کرده بودند در سر مرز پاکستان و افغانستان بودند. همه جا تقریبا امن بود.
شما چند سالتان بود؟
من هجده سالَم بود.
سربازی هم اجباری بود؟
داستان مهاجرت ما اساسا به سربازی مربوط میشد. برادر یزرگ ما در سال ۵۸ سرباز شد. سربازی در افغانستان هم دو سال بود. برادرم سر مرز پاکستان که تازه درگیری هایی بین مجاهدان با دولت شروع شده بود، توسط مجاهدین زخمی شد. البته درگیری نبود. برادرم نیروی توپخانه بود و گفته بودند برای آن هایی که در خط مقدم هستند، امکانات و غذا و تسلیحاتی برسانند. در راه و در دره، مجاهدین سمت آن ها تیراندازی می کنند و برادرم در ماشین تدارکات زخمی می شود. زخمش خیلی حاد بود. از سمت چپ بدن تیری خورده بود و از پشتش بیرون آمده بود. سرِ مرز تا کابل، مسافت زیادی دارد و جراحات شدید بود و امکانات کم بود. خلاصه برادرم را به کابل انتقال دادند. خانه ما هم در کابل بود. شرایط به حدی خفقانآور بود که به ما اجازه ملاقات ندادند.
برادر شما که نیروی دولتی بود، چرا اجازه ملاقات ندادند؟
به قدری خفقان بود که حتی نمی خواستند خانواده از سربازش خبر داشته باشند تا هیچ خبری انتقال پیدا نکند. مثل امروز نبود که مردم اطلاعات زیادی داشته باشند. به حدی خفقان بود که برادرم در بیمارستان کابل بستری شد، شنیدیم و با پدر خدابیامرزم تصمیم گرفتیم به ملاقات برویم. در بیمارستان گفتند ملاقات سرباز ممنوع است! گفتیم این بنده خدا پدرش است اما گفتند: قانونا ممنوع است. ناچار برگشتیم.
سرباز وقتی خوب می شد باز هم حق ملاقات نداشت! برادرم قدری حالش خوب شد اما ما از دیدنش ناامید شدیم. کار خدا بود که از نظر زمانی به عید قربان یا عید فطر رسیدیم. برادرم به دکترش گفته بود که من خانواده ام در کابل است. عید ماه مبارک و عید قربان در افغانستان سه روز تعطیل رسمی است. برادرم خواسته بود که در این سه روز تعطیلی، سری به خانواده بزند. دکتر هم اجازه داده بود که به خانه بیاید. پدرم در دوراهی قرار گرفت. وقتی برادرم به خانه آمد به این فکر می کرد که اگر برادرم دوباره به منطقه جنگی برود، این بار دیگر کارش تمام است و در راه دولت کمونیستی کشته می شود. پدرم چون مذهبی بود این موضوع برایش خیلی رنج آور شد. ما خانوادگی در آنجا مقلد حضرت امام(ره) بودیم. سرِ دوراهی بود که چه کار کند. پدرم می ترسید که هم دنیایش تباه بشود و هم آخرتش. اگر هم برادرم به سربازی برنمی گشت، ممکن بود قضیه لو برود و اوضاع بدتر بشود. خلاصه این بود که بابایم فهمید هر جای افغانستان برویم، این مشکل را داریم مگر این که به کشور دیگری برویم.
پس پدرتان هم با شما به ایران آمد…
بله، پدرم تصمیم گرفت و همه خانواده مان به ایران آمدیم.
چند برادر بودید؟
ما چهار برادر بودیم و یک خواهر داشتیم. همه با هم به ایران آمدیم. تنها علت مهاجرتمان هم موضوع برادرم بود. البته بعدها که درگیری ها در افغانستان بیشتر شد، مهاجران بیشتری به ایران آمدند اما وقتی ما آمدیم، امنیت کامل برقرار بود.
در ایران آشنا هم داشتید؟
در ایران هم چند تا آشنا داشتیم که مهاجر نبودند. چند خانواده بودند که قبل از کودتای کمونیسیت حدود سال ۱۳۵۲با پاسپورت به ایران آمده بودند و در همین دهخیر زندگی می کردند. ما هم مستقیم به همین منطقه آمدیم و تقدیر این بود که از همان زمان تا الان در همین روستا زندگی کنیم و شهید عباس هم متولد همینجاست. بعد هم تقدیر بر این بود که مزار شهید هم در همین روستای دهخیر باشه.
یعنی مزار شهید عباس حسینی در بهشت زهرا(س) نیست؟
خیر. مسئولان گفتند فیروزآباد امامزاده ای دارد و چند شهید مدافع حرم آنجا هستند. گفتند اگر صلاح بدانید مزار شهید آنجا باشد بهتر است. اما چون مادر شهید بیماری هایی داشت و رفت و آمد تا آنجا برایش سخت بود، گفتم اگر صلاح می دانید، مزار شهید را همین جا و در روستای دهخیر بگذاریم و مسئولان هم موافقت کردند.
این گلزار، باز هم شهید دارد؟
بله، یک شهید از دوران دفاع مقدس دارد. بقیه شهدای دهخیر در زمان جنگ تحمیلی مزارشان در بهشت زهرا است.
یعنی اینجا فقط دو شهید مدفون هستند. یک شهیددفاع مقدس و یک شهید مدافع حرم… عباسآقا متولد چه سالی بودند؟
حافظه ام یاری نمی کند. این مطالب را جایی یادداشت کرده ام که باید بیاورم و برایتان بگویم… تولد شهید عباس ۲۳ دی ماه ۱۳۶۷ بوده. ۱۵ تیرماه ۱۳۹۵ هم به شهادت رسید. یعنی حدودا بیست و هفت سالش بود که شهید شد.
شما خودتان چه سالی ازدواج کردید؟
ما سال ۱۳۵۹ در همین جا ازدواج کردیم. یعنی یک سال بعد از رسیدنمان به ایران.
عباس آقا اولین فرزند شما بودند؟
خیر؛ اولین فرزندم علی بود که بر اثر تصادف فوت کرد. فرزند دومم هم دختری بود به نام زینب و سومین فرزندم هم شهید عباس بود.
عباس آقا بنا نداشتند ازدواج کنند؟
بنا داشت ولی وقتی شرایط سوریه پیش آمد تصمیم گرفت به آنجا برود.
اولین اعزام شهید عباس چه سالی بود؟
اولین بار ۱۵ مهرماه ۹۳ به سوریه رفت.
با خانواده که به دهخیر آمدید، مشغول چه کاری شدید؟
بیشترِ کشاورزیِ اینجا سبزیکاری بود و ما هم مشغول سبزیکاری شدیم.
در کابل چه کار می کردید؟
پدرم در شهرداری کابل کار می کرد و از ماشین افتاد و لگنش در رفت و بیکار شد. خبری هم از بیمه بیکاری نبود. ما پسرها کار می کردیم و خرج خانه را با دستفروشی تأمین می کردیم.
تا چه زمانی کشاورزی را ادامه دادید؟
حدود ۲۵ سال در کشاورزی بودیم.
زمینی هم برای خودتان خریدید؟
نه؛ شرایط فراهم نبود و همهاش کارگری کردم. بعدش مریض شدم و ناراحتی اعصاب پیدا کردم. اعصابم از اول هم ضعیف بود. زحمت سبزیکاری هم زیاد بود و بیشتر اذیت می شدم. تا الان هم داروهای اعصاب مصرف می کنم. همین موضوع باعث شد کار کشاورزی را رها کنم. حدود ۹ سال هم در کارخانه پلاستیکسازی فیروزآباد کار می کردم و کارگر بخش تولید بودم. کارم هم شیفت شب بود و مصالح ساختمانی تولید می کردیم. همین شببیداریها هم به اعصابم خیلی فشار آورد.
هیچ موقع هم بیمه نداشتید؟
در سبزیکاری که اصلا این حرف ها نبود. در پلاستیکسازی هم اصلا بیمه ای نداشتیم.
چه شد که آن کار را کنار گذاشتید؟
من چندین سال پشت سر هم شبکار بودم و صبح و شبش متغییر نبود. ساعت کارش هم زیاد بود. از ۶ غروب تا ۷ صبح. یعنی ۱۳ ساعت کار می کردیم. یک ساعت برای شام و نماز مغرب و عشا اجازه ترک کار داشتیم. نماز صبح را هم اجازه می دادند که دو رکعت بخوانیم.
همین بیدار ماندن اعصابم را بیشتر خراب کرد. خواب روز مثل خواب شب نمی شود. بیشتر روی اعصابم تأثیر گذاشت و تقریبا دو سال است که آن کار را هم رها کردهام.
پس شما مشغول کار بودید که عباس آقا شهید شدند…
بله…
خودِ عباسآقا مشغول چه کاری بود؟
تا ۹ کلاس درس خواند و درسش هم خوب بود. اول دبیرستان را هم خواند. آن سال شرایطی پیش آمد که درس را ترک کرد. دولت اعلام کرد که مهاجران باید به کشورشان برگردند. معلمان هم گفتند چه بخوانید و چه نخوانید، تا امتحانات دیگر ایران نیستید و فرقی برای شما نمی کند. این ها هم دلزده شدند و دیگر درس نخواندند.
دوباره برای کار به کارخانه گاز فندک فیروزآباد رفت. بعدش هم این کار را رها کرد و به کار لولهکشی گاز رفت. مدتی با پسرخالهاش بود که او به خارج رفت. در حال یادگیری کار لولهکشی بود که مسئله سوریه پیش آمد و به آنجا اعزام شد.
علیآقا (برادر شهید) هم درس خواندند؟
علیآقا هم تا سوم راهنمایی درس خواند و بعدش مشغول سبزیکاری شد.
هنوز هم سبزیکاری در این منطقه هست.
بله، هنوز هم سبزیکاری هست. فقط دو سه ماه زمستان به خاطر سرما تعطیل می شود. از اول برج ۱۲ شروع می شود و تا آذر سال بعد ادامه دارد. کلا کار سختی است. یک سختیاش این است که ساعت کاریاش طولانی است. با آفتاب باید بیرون رفت و با غروب خورشید هم به خانه برگشت. همه کارها مثل کاشت و برداشت و آبیاری برقرار است.
درآمدش چطور است؟
قبلا کارگرها روزمزد کار می کردند اما الان مدتی است که شراکتی شده. نصف نصف می شود بین صاحب زمین و کسی که کار می کند. الان کلا شراکت است. مثلا می گویند این دو هکتار زمین را دو نفر بدون مزد کار کنند. هزینه ها را برمی داریم و هر سودی که ماند، نصف نصف می کنند. صاحب زمین اجازه زمین نمی گیرد و دو نفر هم حقوق نمی گیرند.
هر یک هکتار را یک نفر می تواند کار کند؟
نه، باید کارگر هم بگیرد. ولی آن یک نفر که مسئول کار است باید حقوق نگیرد. البته لازم است که کارگر هم بگیرد.
گروه حماسه و جهاد دفاع پرس: «ما به خودمان تعلق نداریم. همه ما امانت خداییم. مال خداییم. هادی هم امانتی بود که خدا به من داده بود و باید به صاحبش برگردانده میشد. همه فکر میکردند آن بیماری سخت روزهای نوزادی، از پا درمیآوردش، اما خدا او را حفظ کرد برای روزی که دینش در خطر بود.
خدا پسر مرا انتخاب کرد تا از دینش دفاع کند. همیشه فکر میکنم خدا چه نعمت بزرگی به من داد که پسرم در راهش قدم برداشت. هادی با شهادتش به من عزت داد. من این افتخار بزرگ را با همه دنیا عوض نمیکنم. از هادی راضی ام. اما مطمئنم خدا بیشتر از من از او راضی است.»
حاجیه خانم «فاطمه ملاطایفه» مادر بزرگوار شهید «هادی عدالتجو» به کمک «طاهره خانم» خواهر شهید، برایمان از هادی عزیزش گفت؛ صحبتهای بالا، بخشی از احساس مادر شهید نسبت به فرزند عزیزش است. در ادامه صحبتهای این مادر و خواهر شهید را میخوانید.
سال ۱۳۴۴: اگر خدا بخواهد
مادر شهید درباره دوران نوزادی فرزندش اظهار داشت: «دیگر قطع امید کرده بودیم. وقتی به دستهای کوچکش نگاه میکردم که از بس سوزن سرم را در آن فرو کرده بودند، دیگر جای سالم نداشت، جگرم آتش میگرفت. انگار مریضی نمیخواست دست از سرش بردارد. بدن یک نوزاد دو ساله مگر چقدر تحمل داشت؟ شده بود پوست و استخوان! همه با زبان بیزبانی میخواستند بگویند: به این بچه دل نبند، ماندنی نیست، اما هیچکس نمیدانست خدا در تقدیر او چه نوشته است! خدا خواست هادی، همان نوزاد بیمار و ضعیف، بماند و برای خودش یلی شود. ۱۵ سال بیشتر طول نکشید که معلوم شد او هم از همان نسلی بود که خدا انتخابشان کرد تا سرباز امام باشند و از دین و میهن دفاع کنند.»
سال ۱۳۵۷: خیر ببینی پسر
خواهر شهید گفت: «چرخ دستی را که به زحمت هل داد داخل حیاط، از خستگی روی پلهها افتاد. عرق از سر و صورتش میریخت. مادر از داخل خانه صدایش کرد: هادی جان! بیا تو. سرما میخوریا… صورت سرخ از سوز سرمایش را دیدم، بی اختیار نگاهم به ساعت روی دیوار افتاد. از صبح رفته بود و حالا نزدیک غروب بود. با خودم فکر کردم؛ واسه چی خودش رو این همه به زحمت میاندازه؟ … این کار که وظیفه اش نیست؟ هیچ کس هم توقعی ازش نداره؟ … مادر که آمد و سرش را بوسید و گفت: خسته نباشی پسرم. خیر ببینی الهی…، انگار جوابم را گرفتم.»
مادر در تکمیل صحبتهای دخترش میگوید: «نزدیک انقلاب، در آن سرمای سخت زمستان، نفت شده بود کیمیا و مردم شب تا صبح برای گرفتن نفت صف میایستادند. آن سالها شعبه نفت نزدیک خانه ما بود. دیگر کار همیشگی هادی شده بود که هرموقع سهمیه نفت میآمد، چرخ دستی را برمی داشتف به شعبه نفت میرفت، پیتهای ۲۰ لیتری را بار میکرد و به در خانههای پیرمردها و پیرزنها یا اهالی تنهای محله میبرد و تحویل میداد. هیچ کس این کار را از او نخواسته بود. خودش داوطلبانه آن همه سختی را به جان میخرید، ولی در عوض دعای خیر هم محله ایها حسابی سختی را از تنش در میآورد.»
سال ۱۳۶۰: کدام مهمتر است
مادر شهید ادامه داد: «از من اصرار بود و از هادی انکار. میگفتم: حیف عمرت نیست که به خاطر نیم نمره هدر بره؟ بیا بریم با معلمت صحبت کنم، شاید قبول کنه این نیم نمره رو بهت بده و قبول بشی. اینجوری یک سال عقب نمیافتی و مجبور نمیشی درسهایی که قبول شدی رو هم دوباره بخونی…، اما از وقتی شنیده بود بعضیها پول میدهند تا نمره بگیرند، مخالفتش شدیدتر شده بود. در جوابم میگفت: نه، نمیخوام زیر منت کسی باشم. خودم سال دیگه درس میخونم و قبول میشم.
کلاس یازدهم را دوباره خواند، به خاطر فقط نیم نمره.» مادر مکثی میکند و در ادامه میگوید: «دوباره غافلگیرم کرد. هنوز کلاس دوازدهم را شروع نکرده بود که جنگ شروع شد. وقتی گفت: رفتم برای دوره تکاوری ارتش ثبت نام کردم، شوکه شدم. گفتم: پس درس و مدرسه چی میشه؟ هنوز دیپلم نگرفتی.
گفت: درس رو همیشه میشه خوند، دیپلم رو همیشه میشه گرفت. الان جنگه مادر. دشمن همینجوری داره میاد جلو و خاکمون رو میگیره. باید بریم جلوی پیشروی ش رو بگیریم… و رفت. به اسم سربازی رفت، اما بعد از دو سال خدمت، به خواست خودش در ارتش استخدام شد و آب پاکی را روی دستم ریخت. انگار میخواست بگوید دیگر حرف برگشتن را نزنید.»
مادر نفسی تازه میکند و میگوید: «جرئت نمیکردیم جلوی هادی اسم بنی صدر را بیاوریم. یکبار عکس او را که روی طاقچه بود، ریز ریز کرد و گفت: شما این آدم رو با همین حرف هاش که از تلویزیون پخش میشه میشناسید. نمیدونید توی منطقه داره چه میکنه! نمیذاره ما پیشروی کنیم. نمیدونید چقدر از جوونای ما به خاطر کارای اون کشته شدن…! خیلی طول نکشید که درستی حرف هادی ثابت و بنی صدر عزل شد.»
سال ۱۳۶۲: مسئولیت داره
«چهار پنج ماه یکبار میآمد مرخصی. آن سالها تعداد کمی از خانهها تلفن داشتند. به قیمت آن روز، ۱۰۰ هزار تومان پول دادیم و خط تلفن کشیدیم. فقط برای اینکه هادی بتواند از منطقه تماس بگیرد و از حالش با خبر شویم.»
مادر سری به حسرت تکان میدهد و میگوید: «خیلی وقت بود ندیده بودیمش. تلفن کرد و گفت: موقعیت منطقه خیلی حساسه و به نیروها مرخصی نمیدهند. فقط دو روز دیگه توی جا به جایی نیروها، ۲۴ ساعت در اختیارمون هستیم. اگه میتونید، شما بیایید اهواز. من و مرحوم حاج آقا شال و کلاه کردیم و رفتیم اهواز. از شهر با یک ماشین نظامی تا مقر نیروها، نزدیک مرز عراق، رفتیم. خوب یادم هست برای ناهار رزمندهها آبگوشت درست کرده بودند. حاج آقا هم رفت و هم سفره شان شد، اما هرچه منتظر شدیم، هادی نیامد.
گفتند: نیروها به خط مقدم اعزام شده اند و امکان ملاقات نیست! خیلی دلم گرفت. گفتم یعنی باید دست خالی برگردیم؟ یک طلبه آنجا بود که انگار دورادور احوالات ما را زیر نظر داشت. خدا خیرش بدهد. یک نفر را فرستاد تا هادی را پیدا کند و بیاورد. عاقبت آمد. هرچند فقط به اندازه یک پرتقال خوردن کنار ما بود، اما همان هم برای ما غنیمت بود و دلتنگی چندماهه را برطرف کرد. زود بلند شد و گفت: باید برم سر پستم. دیر برسم، مسئولیت داره.»
مادر ادامه میدهد: «همیشه همین قدر دقیق و مقید بود. ۲ بار با مجروحیت از منطقه آمد، اما با اینکه در استخدام ارتش بود، حاضر نشد به بیمارستان ارتش برود. دکترآوردیم خانه و به خرج خودمان درمانش کردیم. یک روز هم جلوی چشم ما دفترچه تعاونی ارتشش را پاره کرد! گفت: دوست ندارم به اسم من چیزی بگیرید. هرچیزی که از امکانات دولتی استفاده کنی، برات مسئولیت میآره. فردا باید به خاطرش جواب پس بدی…»
سال ۱۳۶۳: عیدی عید قربان
«یک بار که طاقتم از دوری اش طاق شده بود، گفتم: دیگه بسه مادر! نرو. اگه شهید بشی من چه کنم؟ بیا میخوام برات آستین بالا بزنم. گفت: مادر! تا جنگ هست، ما هم باید اینجا بمونیم. اگه خدا خواست و شهید شدم که قسمتم بوده، اگر هم تا آخر جنگ سالم موندم، برمی گردم و به زندگیم سر و سامون میدم.»
مادر ادامه میدهد: «سه سال در آن شرایط سخت مناطق جنگی خدمت کرد، اما یک بار اظهار خستگی نکرد. مادر بودم و دلم میسوخت، اما این سالها که اوضاع کشورهای اطراف را میبینم، با خودم میگویم: اگر جوانانی مثل هادی از خودشان نمیگذشتند و جلوی دشمن نمیایستادند، حالا ایران هم مثل عراق و افغانستان و سوریه بود و ما هم شبها خواب راحت نداشتیم.»
مادر آهی میکشد و میگوید: «آخرین بار که تلفن کرد، مژده داد که برای عید قربان پیش ماست. راست هم گفت، اما شب عید قربان، این پیکرش بود که مهمان ما شد! هم رزمش میگفت: هادی برگه مرخصی را هم گرفته بود. وقتی برای نوبت دیده بانی اش میرفت، گفت: تا چای را آماده کنی، برمی گردم. اما گلوله مستقیمی که به قلب هادی خورد، نگذاشت آن چای قسمتش شود…»