همزمان با سالروز میلاد حضرت فاطمه الزهرا(س) و روز مادر، 23 دیماه 1401 جشن بزرگ خانوادگی در تکریم مقام زنان ایرانی با حضور پر شور مردم پایتخت از میدان شهدا تا میدان امام حسین(ع) تهران برگزار شد.
این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است
خرجی خانهمان را هم به سختی درمیآوردیم. من در همان دستکشبافی کار می کردم و یک صاحبکار دیگر هم داشتم به نام آقاسید یحیی علوی رضوی از نوه نتیجههای امام رضا (ع). من خیلی دوستش داشتم. روحش شاد…
گروه جهاد و مقاومت مشرق – برایمان عجیب بود اما واقعیت داشت. پدر شهیدی که بارها نامش را شنیده بودیم و ارادت خاصی به او داشتیم، در حاشیه شهر پاکدشت، در آستانه بیخانمانی بود! بروبچههای سپاه برایش پولی جور کرده بودند تا خانه کوچکی بخرد اما جهش قیمتها، دستش را کوتاه کرده بود. حالا حتی با آن پول نمیتوانست همین خانهای که در آن زندگی می کند را اجاره کند!
وقتی تلفنش را گرفتیم، غم از صدایش می بارید. مردی که از بچگی در خیابانهای تهران کار کرده بود، با سختی روزگارش را گذرانده بود و لقمههای حلالش، پسرش محمدهادی را جانفدای اهل بیت(ع) کرده بود، حالا گرفتار تأمین سرپناهی برای خودش و دخترانش بود. کاری که از دست ما برمیآمد این که قبل از ظهر پانزدهمین روز از خرداد، زیر تیغ تیز آفتاب، خودمان را به خانههای مسکن مهر پاکدشت برسانیم و بنشینیم پای صحبت مردی که از چهرهاش میشد سالها سختی و مرارت را فهمید.
قسمت قبلی گفتگو را اینجا بخوانید؛
وقتی پدر شهید از گرسنگی از حال رفت +عکس
حدود سه ساعت یک جفت گوش دیگر هم قرض کردیم برای شنیدن درددلهای بابا رجبعلی که محمدهادیاش در سامرا شهید شد و حتی نتوانست پیکر جوانش را ببیند و به دل خاک بسپارد. حرفهایش را شنیدیم به امید این که شاید گرههای زندگیاش به دست کسی باز شود. ما امیدوار بودیم و او، امیدوارتر. محمدهادی که کنار مزارش در قبرستان وادیالسلام نجف، حاجت میدهد، مگر میشود هوای پدرش را نداشته باشد؟…
آنچه در این چند قسمت میخوانید، متن کامل این گفتگوی سه ساعته است. برای حل مشکلات این پدر دردمند، یا کمک کنید، یا دعا…
**: در قوچان، بعد از ازدواج، پیش مادرتان زندگی میکردید؟
پدر شهید: نه، جدا بودیم. بعدش آمدیم به تهران و در محله مسجد صدریه و خیابان مشهد (حوالی میدان خراسان) اتاقی اجاره کردیم. اینجا در تهران یک فامیلی داشتیم به نام شیخ کمالنیا که برای گرفتن آن اتاق، کمکمان کرد. کل زندگیمان همان یک اتاق بود. کمکم آمدیم کنار کلانتری ۱۴ در خیابان غیاثی (آیت الله سعیدی) پشت مسجد موسی بن جعفر(ع) که آقاسید مهدی طباطبایی امام جماعتش بود. روحش شاد. آدم خوبی بود. حاج تقی متبحری هم آنجا بودند. حاج آقا کاظمی هم بودند. آدم های خوبی بودند که هوای من را داشتند…
من از همان اول، همه نمازهایم را در مسجد می خواندم و اعتقادم محکم بود. حلال و حرام خیلی برایم مهم بود. گاهی که برادرم از پدرم صحبت می کرد، می گفت یک بار در روستا یک تومان پیدا کرده بودم و پدرم داشت می رفت قوچان. من هم گفتم می آیم. گفت کجا میآیی؟ گفتم من هم میآیم قوچان. گفت من می خواهم بروم وسائل بخرم. گفتم من هم پول دارم و می خواهم وسائل بخرم. گفت پسرم! چقدر پول داری؟ گفتم اینقدر (یک تومان). گفت می برمت اما این پول را از کجا آوردی؟ من هم گفتم آنجا پیدا کرده ام. گفت بیا برویم. من را برد به همانجا که یک تومانی را پیدا کرده بودم وگفت پول را بگذار سر جایش. من یک تومان را گذاشتم و گفت بیا برویم؛ پسر جان! هر چیزی هر جایی دیدی برندار. اصلا نگاه هم نکن… همان باعث شد من را به قوچان برد و هر چه می خواستم از اسباب بازی و کفش و چیزهای دیگر برای من خرید. تربیت خانوادگی ما اینطوری بود.
**: پدرتان چه شغلی داشتند؟
پدر شهید: کشاورز بود.
**: چه چیزی می کاشتند؟
پدر شهید: گندم، جو، نخود و…
**: زمین برای خودتان بود؟
پدر شهید: نه، رعیت بودیم.
**: وضع مالیتان خوب بود؟
پدر شهید: الحمدلله وضع پدرم از نظر مالی خوب بود. زمینهایی را از افرادی اجاره می کرد و کار می کرد. اما من چون کوچک بودم، بعد از فوت پدرم، حقم خورده شد. سال ۱۳۵۴ پدرم فوت کردند.
**: علت فوتشان چه بود؟
پدر شهید: ۱۲۰ سالَش بود. مادر من، همسر دومش بود. زن اولش فوت کرده بود و بعدش با مادرم ازدواج کرد. دایی من پالان میدوخت. با پدر من رفیق بود. یکبار وقتی وارد روستا می شود، می گوید تو که زن نداری، من یک خواهر دارم که یک بچه دارد؛ با خواهر من ازدواج کن… مادر من قبل از پدرم یک همسر داشت که جوانمرگ شده بود. یک بچه کوچک هم داشت، وقتی که پدرم با مادرم ازدواج می کند. حالا سه برادر و یک خواهر ماند و البته چند تا از بچه های مادرم هم به خاطر بیماری از دنیا رفتند. مادرم جوان بود و پدرم خیلی پیر بود.
**: پس شما دو برادر شدید و یک خواهر از طرف مادرتان.
پدر شهید: بله؛ دو خواهر و یک برادر هم فوت کردند.
**: با برادرها و خواهرهایی که از طرف پدر یکی هستید هم ارتباط دارید؟
پدر شهید: بله، دو برادر و یک خواهر هم از آن طرف داشتیم که در همان قوچان بودند. یکی از آن پسرها هم فلج شده بود و چشم هایش هم ضعیف شده بود که مادرم از او پرستاری می کرد. آن برادرم هم فوت کرد. ماند یک خواهر و یک برادر که در قوچان هستند. آن برادرم که از سمت مادر یکی بودیم هم فوت کرد.
**: برادر خودتان که تهران هستند.
پدر شهید: بله، در تهران است. خواهرم هم در قوچان است. ما خیلی سختی کشیدیم.
**: وقتی تصمیم گفتید با همسرتان به تهران بیایید، از نظر شغلی چه برنامه ای داشتید؟
پدر شهید: می رفتم در میدان می ایستادم برای کارگری. من نخاله بار کردهام، واکس زدهام؛ همه کار کرده ام.
**: چرا آمدید تهران؟
پدر شهید: خب آنجا کار نبود. خیلی تحت فشار بودیم.
**: وسائل زندگی را هم از همین تهران خریدید؟
پدر شهید: وسائلی نداشتیم. یک تخته فرش بود. یک صندوق کائوچویی هم داشتیم که داخلش یخ می گذاشتیم. اولین پسرم مهدی، سال ۱۳۶۳ در قوچان به دنیا آمد. بعد که به دنیا آمد، ما هم آمدیم تهران. مهدی ۱۳ اسفند ۱۳۶۳ به دنیاآمد. ما اوایل سال ۱۳۶۴ آمدیم تهران.
**: اینجا در تهران آشنا هم داشتید؟
پدر شهید: آقای شیخ کمالنیا آشنای ما بود.
**: امام جماعت مسجد صدریه بودند؟
پدر شهید: اگر آقای خلخالی نمی آمدند، ایشان امام جماعت مسجد بودند. بعد رفتیم کنار کلانتری غیاثی، پشت مسجد موسی بن جعفر (ع). بعدش سال ۱۳۶۵ بود که صاحبخانهمان خانهاش را فروخت به ۹۰۰هزار تومان. با پولی که داشتم خانهای پیدا نمی کردم و خیلی گرفتار شده بودم. یک روز در مسجد موسی بن جعفر(ع) نشسته بودم و خیلی گریه می کردم که حاج تقی متبحری که جزو هیأت امنای مسجد بود آمد سراغم و وقتی دید حالم خوب نیست، کنجکاو شد. گفت چی شده؟ گفتم صاحبخانه جوابم کرده. گفت بیا برو خادم مسجد فاطمیه (دولاب) شو. مسجد فاطمیه انتهای خیابن جهانپناه، کنار پارک جهانپناه بود.
من هم گفتم باشد. یک روز رفتیم و دیدیم چند نفر از جمله آقای محمدی داشتند صحبت می کردند که حاج تقی متبحری گفت آقای ذوالفقاری را بگذاریم خادم مسجد فاطمیه. آقا سید (خادم قبلی) رفته و می توانیم ایشان را به عنوان خادم معرفی کنیم. خلاصه یک اتاق در آنجا به ما دادند و ما شدیم خادم. بقیه بچه هایم همانجا به دنیا آمدند و در حیاط مسجد بزرگ شدند.
**: بعد از آقا هادی، خدا چه فرزندانی به شما داد؟
پدر شهید: اول آقا مهدی؛ بعد زینب خانم، بعدش آقا هادی؛ بعدش زهرا خانم و آخری هم معصومه خانم.
**: چند سال آنجا بودید؟
پدر شهید: حدود ۱۳ سال آن جا بودیم.
**: از شرایط راضی بودید؟
پدر شهید: شکر خدا زندگیمان می چرخید.
**: بعد از کار مسجد، شغل دیگری هم داشتید؟
پدر شهید: در مسجد یک حاج حسین منوچهری بود که اهل دولاب بود. ایشان دستکشبافی داشت. طرف خیابان ۱۷ شهریور، حوالی بیمارستان سوم شعبان، کارگاه داشت. بعد از مدتی که با هم آشنا شدیم، من را برد آنجا سرِ کار. من ساعت ۸ صبح می رفتم تا ۴ بعد از ظهر.
**: پس نماز ظهر مسجد چه می شد؟
پدر شهید: مسجد فاطمیه، ظهرها و صبحها نماز نداشت. فقط مغربها نماز داشت. ظهر یک ساعت می آمدم خانه و درب مسجد را از ساعت ۱۲ تا ۱۳ باز می کردم تا اگر کسی می خواست، نماز بخواند. دوباره می رفتم سرِ کار. یک ساعت مانده بود به اذان مغرب، از سر کار می آمدم و در را باز می کردم و آب و جارو می کردم تا نمازگزارها بیایند.
**: آن موقع چه کسی امام جماعت بود؟
پدر شهید: آن موقع آسید احمد امام جماعت بود. اتفاقا باعث شد ما بیمه هم شدیم. تازه آخوند شده بود و جوان بود. با شیرینی و مراسم خاصی آمدند و ایشان را برای امامت محله معرفی کردند. اهل همان محله بود. حاج رجب و آقای محمدی و آقای پازوکی هم هیأت امنای مسجد بودند.
**: آن ها از کار شما راضی بودند؟
پدر شهید: بله، شکر خدا راضی بودند. اگر خانومم اصرار نمی کرد که از مسجد برویم، آنها نمی خواستند از آنجا برویم. از ما خیلی راضی بودند. حدودا تا سال ۱۳۷۵ در آن مسجد زندگی می کردیم.
**: ماجرای بیمه شدنتان چه بود؟
پدر شهید: آقای پازوکی ما را بیمه کردند. گفت مدارکت را بیاور که بیمهات کنیم. من زیر بار نمی رفتم اما ایشان خیلی اصرار داشت.
**: سر کارتان یعنی دستکشبافی شما را بیمه نکرده بود؟ چه دستکشی میبافتید؟
پدر شهید: نه، آنجا ما را بیمه نکرده بود. دستکش بافتنی برای زمستان می بافتیم. بالاخره، مسجد ما را بیمه کرد.
**: از چه طریقی؟
پدر شهید: از طرف مسجد و خادمان مسجد بیمه شدم. آقای پازوکی خودش در اداره بیمه کار می کرد و راه و چاهش را بلد بود. راهنمایی می کرد که هر چند ماه یک بار حق بیمه را می دادیم و مهر تأییدش را مسجد میزد. خودم حق بیمه را میدادم اما ارزش داشت. همینطوری ۱۳ سال سابقه بیمه برای ما رد شد. بعد از این که یک سال در مسجد بودیم، بیمهمان کرد. بعدش هم مدتی، حق بیمه را واریز کردم.
**: بعدش دیگر ادامه ندادید؟
پدر شهید: نه، پولی برای این کار نداشتم. خرجی خانهمان را هم به سختی درمیآوردیم. من در همان دستکشبافی کار می کردم و یک صاحبکار دیگر هم داشتم به نام آقاسید یحیی علوی رضوی از نوه نتیجههای علی بن موسی الرضا (ع). من خیلی دوستش داشتم. روحش شاد. خدا رحمتش کند. ایشان هم دست ما را میگرفت. ایشان با حاج حسین منوجهری در دستکشبافی شریک بودند. چند دستگاه از ژاپن آورده بودند که کامپیوتری دستکش می بافت و من هم زیگزالدوز بودم. من کار را که بلد نبوم. اولش دستکش ها را صاف و دسته می کردم. بعد از مدتی آنجا را بستند. دوباره آمدند و باز کردند. گفته بودند یک چرخ را دزدیدهاند و این باعث اختلاف شد که شریک ها از هم جدا شدند و آقاسید یحیی، کارگاه را برای خودش برداشت. من در همان مسجد بودم که آمد دنبالم و گفت اگر کار می کنی، بیا پیش ما. من هم قبول کردم و گفتم شرایط من برای مسجد طوری است که باید ظهرها و مغرب ها به مسجد بروم. قبول کرد و ما را گذاشت برای قسمت زیگزالدوزی. تقریبا دو هفته طول کشید تا دست من راه افتاد. باز هم من را بیمه نمی کرد.
تقریبا آن زمان بود که خانومم گفت من دیگر در مسجد نمیمانم. بالاخره آقاسید یحیی به ما کمک کرد و یک خانه در هشتمتری نادر، حوالی خیابان عارف گرفتیم.
**: یعنی قرار شد که خادمی مسجد را تحویل بدهید؟ خانه تان در مسجد کوچک بود؟
پدر شهید: بله؛ قرار شد که دیگر آنجا نباشیم. اتفاقا خانهمان خوب بود. حیاط بزرگی هم داشتیم که برای بچهها خیلی خوب بود. هر امکاناتی می خواستیم، بود. بچه ها در حیاط بازی می کردند، دنبال هم می کردند. عکسی که دو تا بچه کنار هم هستند، برای همان حیاط مسجد فاطمه الزهرا(س) است. خیلی گلدان داشت و همه جای مسجد گل می گذاشتیم. عکسهایی که برای بچگی محمدهادی است در همان مسجد است.
**: مسجد فاطمیه یا فاطمه زهرا؟
پدر شهید: اسم اصلیش مسجد فاطمه الزهرا بود اما به مسجد فاطمیه معروف بود.
**: پس شما قبول کردید که از آنجا بیرون بیایید. پول پیش خانه را هم که آقای سید یحیی علوی رضوی داده بود…
پدر شهید: بله، یک مقدار هم خودمان جمع کرده بودیم. خانه ای گرفتیم که یک اتاق و یک هال کوچک و یک زیرزمین هم به عنوان آشپزخانه داشت. بالاخره زندگی کردیم و رسیدیم به وقتی که بچه ها بزرگ شده بودند. هادی را بردیم به مدرسه آیت الله سعیدی و ثبت نام کردیم.
**: شما هم که همچنان در دستکشبافی کار میکردید…
پدر شهید: بله، من همچنان همانجا بودم. یادم نمی آید سال چند بود که خودم از آن کار بیرون آمدم و می رفتم برای نظافت خانهها. در همان زمان خادمی مسجد هم روزها جمعه به خانهها میرفتم و نظافت می کردم. بالاخره زندگیمان می گذشت.
هیئت کاظمیه هر هفته منزل یک نفر بود و هر هفته اسباب و اثاثیه هیئت را من با چرخ، جابهجا می کردم. هادی هم آن موقع کمکم میکرد. یک هیئت هم بود به نام قمر بنی هاشم(ع). اسباب این هیئت را هم من می بردم. در سال دو ماه برنامه داشتند که هر روز محرم و صفر برنامه داشت و من هر صبح، وسائل را به ۶۰ خانه می بردم. صبحها زیارت عاشورا که خوانده می شد، ساعت ۲ و۳ بعد از ظهر می رفتم و وسائل را به خانه بعدی می بردم. از استکان و نعلبکی گرفته تا چراغ و کتری و… به همین خاطر در محله، همه ما را میشناختند.
*میثم رشیدی مهرآبادی
ادامه دارد…
این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است
گروه جهاد و مقاومت مشرق – ما به دیدار خانواده های شهدای مدافع حرم می رویم تا بیشتر با آنها آشنا شویم. شهدای مدافع حرم خیلی مظلوم هستند و از آنها مظلومتر، رزمندگان فاطمیون. به خاطر اینکه وقتی رفتند سوریه، خیلی رشادت آفریدند.
یکی از فرماندهان میدانی سوریه می گفت: اول از همه عراقی ها به سوریه رفتند و شروع کردند به جنگیدن تا فرودگاه دمشق را از تیررس تکفیری ها آزاد کنند. همین طور که مشغول بودند، یک باره دیدند عدهای با لباس شخصی آمدند که فرماندهشان ابوحامد بود. پرسیدند شما کی هستید و از کجا آمدهاید؟ گفتند ما تعدادی افغانستانی هستیم و آمدهایم برای دفاع از حرم، هیچ امکاناتی هم نداریم. اینها را اول تقسیم کردند در گروههای عراقی که بروند آنجا تا اسلحه بگیرند و بایستند و نگهبانی بدهند و یک جاهایی بجنگند. ما یک خشاب اگر می دادیم به عراقی ها، همان روز اول شلیک می کردند و تمامش می شد، اما افغانستانیها تیر الکی نمی زدند، چون این تیر ارزش دارد. از نظر خوراک و لباس و همه چیز هم خیلی قانع بودند… خلاصه یک مقدار که گذشت دیدیم آنها چنان قوی هستند که می توانند خودشان یگانی باشند که الحمدلله فاطمیون شکل گرفت و درخشید.
صبح یک روز مردادماهی، در حالی که خورشید هنوز زورآزماییاش را آغاز نکرده بود، در یکی از کوچههای محله قراکرد و حوالی حسینیه شیخ اکبر، پدر و مادر شهید مدافع حرم، مهدی خوشآمدی به ما خوشآمد گفتند و ما را به حضور پذیرفتند. آنچه در ادامه میخوانید، چهارمین و آخرین قسمت از این گفتگو است.
**: شناسایی چطور اتفاق افتاد؟
مادر شهید: از ما آزمایش گرفتند.
پدر شهید: کاپشن خودش که خونی بود، توی تنش بود.
مادر شهید: از ما آزمایش گرفتند، گفتند یک سوغات از شهیدت هست. خوشحال شدم؛ گفتم چیست؟ یک حاجآقایی آمد و گفت این کاپشن از شهید است. من هم بازش کردم، از بس غرق خون بود، بو گرفته بود. من این را بو کردم و حالم بد شد. جیغ می زدم. بچه ام کاپشن را ازم گرفت. بعد فهمیدم همان کاپشن و کتانی مشکی بود که به جای لباسهایی که از ایران، تازه خریده بود، با خودش برد. لباسهای نو را گذاشتم، گفت نه **: باهام شوخی می کرد **: گفت تو چقدر پولداری! کاپشن نو ببرم سوریه؟ من این یکی را می برم گرمتر است. گفتم عیب ندارد ببر، لباسهای نو را ببر؛ خدا روزی رسان است. گفت نه؛ و نَبُرد. آن کاپشن و کتونی گرمتر بود.
**: چون سر کاپشن حرف زده بودید، قشنگ یادتان بود که با چه لباسی رفت…
مادر شهید: قشنگ یادم است. کاپشنش، مارکش و همه چیزش یادم بود…
**: پس از روی کاپشن و آزمایش DNA متوجه شدید و آقامهدی را شناسایی کردید…
مادر شهید: شش تا گلوله به قلبش زده بودند. از این طرف زده بودند و از آن طرف در آمده بود. در قلبش ۶ تا گلوله بود. چون آن شب که عملیات بوده، داعشیها می آیند و لباسهای فاطمیون را تن می کنند که آنها را گول بزنند، به مقر مهدی و یکسری از رفیقهایش نفوذ می کنند که بیا برویم. بیشتر آنها می روند ولی مهدی آنجا زخمی می شود. همان خواب که دیدم، همان بود، همان پایی که قبلا تصادف کرده بود، همان پای زخمی شده بود. رفیقهایش می گفتند که ما قشنگ صدای مهدی را می شنیدیم که کمک می خواست و میگفت کمکم کنید! گویا در یک چاردیواری بوده.
کسی به داد مهدی نرسیده، در همین چاردیواری که مانده، داعشیها اطراف را که گرفتند، صدا می آمده، می آیند و [می بینند] مهدی در این چاردیواری است؛ همانجا گلولهبارانش می کنند.
**: به خاطر خواست قلبی شما، میتوانستند اسیرش کنند اما خدا مقدر میکند که این کار را نکنند.
مادر شهید: حاجتم را از حضرت زهرا و حضرت زینب گرفتم که بچهام اسیر نشود. خیلی چیزها را به من نشان می داد که اصلا نمیشود آدم بگوید.
**: همگی برای شناسایی به معراج شهدا رفتید؟ برادران شهید هم بودند؟
مادر شهید: بله، همه رفتیم؛ عموهایش، داییهایش، همه بودند.
**: مراسمی هم برقرار بود؟
مادر شهید: مراسم بزرگی گرفتند. آنجا در معراج خیلی جمعیت آمده بود، همه دوستانش و فامیل آمده بودند. بعد اینجا که آمدیم تقریبا یک هفته قبل از خاکسپاری برایش مراسم داشتیم. در حرم حضرت جعفر بن موسی (ع) هم مراسم گرفتیم. روز خاکسپاریاش روز شهادت حضرت معصومه (س) بود. همان شب، تشییع پیکرش در پیشوا بود.
**: یعنی برنامهریزی کردید که آن روز پیکر تشییع شود و همانجا در امامزاده هم خاکسپاری شد؟
مادر شهید: بله در امامزاده خاکسپاری شد. جمعیت زیادی آمده بود… فیلمهایش هم هست.
پدر شهید: شب قبلش هم در حسینیه فاطمه الزهرا معروف به شیخ اکبر و در محله قراکُرد مراسم وداع گرفتند.
مادر شهید: شب وداع هم باشکوه بود، پسرم خیلی در اجتماع بود، اینقدر جمعیت و دوست و رفیق داشت که اصلا در تشییعش خیابانها کلا بند آمده بود. روز تشیع او انگار روز عاشور بود، اینقدر جمعیت آمده بود.
**: یعنی شب، مراسم وداع برگزار شد، روز بعد هم مراسم تشییع برگزار شد.
مادر شهید: بله، همسایهمان می گفت آن روز اصلا کوچهمان یک کوچه بهشتی شده بود.
**: در همین خانه بودید؟ چند سال است آمدهاید اینجا؟
مادر شهید: بله، ما تقریبا چهار سال است آمدهایم به این خانه. پسرم یک ماه در این خانه مهمان بود. ما این خانه را که خریدیم، یک ماه فقط اینجا مهمان بود، یک ماه هم کامل نشد.
**: اینجا اولین بار است که خانه خریدید و مستقر شدید؟
مادر شهید: بله.
پدر شهید: اینجا اولین بار بود. نزدیک به ۴۲ **: ۴۳ سال می شود که در ایران مستاجر بودیم. این پسرم که شهید است آمد خانه را نگاه کرد و گفت الهی شکر که از مستاجری درآمدید. یک اتاق کوچک دوازده متری آن بالا دارد، دیگر هیچی ندارد.
مادر شهید: پایین هم که یک اتاق دوازده متری است فقط، آنور هم سورویس و حمام است.
**: طبقه بالا اندازه همین طبقه میشود؟
مادر شهید: اندازه همین جاست، یک فرش دوازده متری جا میشود.
**: کنارش بالکن دارد؟
پدر شهید: بله، گفت بابا این اتاق مال من. بعد همان روز که از اثاث آوردیم، یکی از رفقایش که سید بود را آورد و گفت: اول پای سید اینجا بخورد تا بیمه شود.
**: از دوستانش بود؟
مادر شهید: بله، او هم با خودش شهید شد. همان جوانی که آن شب ما اثاث آوردیم، آوردش و گفت آقا سید! این خانه ما را بیمه کن. سید هم اینجا یک دعایی خواند با همان سید اعزام شد، خانهشان پلیسراه بود. سمت مامازن. او هم در همان عملیات شهید شد.
**: اسم و فامیلشان یادتان هست؟
مادر شهید: بار اولی بود دیده بودمشان و اینجا آمده بودند. در سوریه بیشتر با هم بودند. بار دومش هم رفته بود و با هم اعزام شده بود. به ما می گفت سید آدم خوبی است؛ جوان نورانی است، سنش دو سه سال بیشتر از مهدی بود. زن داشت. اسمش یادم نیست.
**: وارد امامزاده که میشویم، سمت راست که مزار شهداست، ابتدا مزار شهدای جنگ است، قدری جلوتر هم یک قطعه کوچکتر است. مزار آقامهدی کجاست؟
مادر شهید: سمت درِ شمالی از فاطمیون ۱۸ شهید خاکسپاری شدهاند. مزار مهدی هم همانجاست.
**: یک سقاخانه هم آن حوالی هست.
پدر شهید: از آن سقاخانه پایینتر است. دو تا قسمت برای شهدا هست. نزدیک حرم تعداد کمتری هستند، و اینجا تعداد شهدا بیشتر است. شهدای فاطمیون بیشترشان در قسمت پایینی و ردیف پایینی هستند. دو تا گلدان هم آنجاست.
**: می روم و مزار آقامهدی را پیدا می کنم. اتفاقا دو سه هفته پیش آنجا بودم… اینجا چندمتر است؟
پدر شهید: ۵۰ متر است.
**: ولی خیلی با صفا و باروح است…
مادر شهید: اما کوچک است. من دیروز، پریروز هم نمیدانستم قرینطینه است، رفتم بنیاد شهید گفتم به ما یک کمک بشود، من الان دو تا بچه جوان دارم، دخترم هم ۱۲**: ۱۳ ساله است، فقط یک اتاق خواب داریم. خانهام خیلی کوچک است، سه چهار سال است ما دنبال خانه هستیم تا جایمان را کمی بزرگتر کنیم.
**: یعنی یک وامی بدهند تا شما بتوانید جای بزرگتری بگیرید؟
مادر شهید: جای بزرگتر اگر بشود خوب است. وقتی مهدی شهید شد، پیشنهاد زندگی در آپارتمان را دادند، ولی من بچه کوچک داشتم با این دو تا پسرِ مریض. در آن آپارتمانهایی که الان خانوادههای شاهد زندگی می کنند، نمی توانستم، باید مستقل باشم. ممکن بود بقیه اذیت بشوند از حضور ما.
پدر شهید: همان موقع می توانستیم با آن پول بخریم ولی دو تا پسرم مریض احوال بودند؛ اما الان با این پول نمی شود کاری کرد.
**: الان ارزش و قیمت این خانه چقدر است؟
پدر شهید: الان نمی دانیم.
**: یعنی اگر کمک کنند شاید بشود یک جای بزرگتری بگیرید.
مادر شهید: اولویت اول ما خانه بزرگتر است، خیلی جایمان تنگ است، خیلی عذاب می کشیم، خیلی برای بچهها سخت است. الان گفتم همان مقدار پولی که به ما دادید، همان را ما می دهیم، به ما یک کمکی بشود، مجبوریم الان در آپارتمان هم بنشینیم. دو خوابه باشد، دخترم الان ۱۲ **: ۱۳ ساله است، سخت است.
**: روز تشییع چه کسی به پیکر آقا مهدی نماز خواند؟
مادر شهید: امام جمعه پیشوا.
**: شهید دیگری هم آن روز تشییع شد؟
مادر شهید: نه، فقط آقا مهدی بود.
**: و شما آمدید منزل… دوباره بعد از تشییع مراسم گرفتید؟
مادر شهید: همهاش همان چند شب اول بود؛ قرآنخوانی و ختم قرآن.
**: بعد از تشییع دیگر مراسم نگرفتید؟
مادر شهید: بعد از تشییع در همان پایینِ خانه عمویش، ما هزار نفر را خرج دادیم. در محله سنردک یک مسجد و حسینیه بزرگ بود، ما همانجا مراسم گرفتیم و هزار نفر را خرج دادیم.
پدر شهید: ناهار را آنجا دادیم، از این طرف و آن طرف فامیل ما آمدند. ساعت ده تشییع شروع شد و دیگر ظهر شد. گفتیم اینها تا شب اینجا گیر هستند، گرسنه هم که نمی شود ماند. ما یک شب جلوتر برنامه ریزی کرده بودیم.
**: مراسم به خرج شما بود یا سپاه هم مشارکت کرد؟
مادر شهید: خودمان هزینهها را دادیم.
پدر شهید: سپاه هم آخرش کمک کرد.
مادر شهید: ما شبی که خبر شهادت مهدی را دادند – چرا دروغ بگویم – صد هزار تومان هم در خانه نداشتیم! وقتی خبر شهادت مهدی را دادند، من همین طور مانده بودم. چون ما این خانه را تازه خریده بودیم، ۴ میلیون هم قرض کرده بودیم. هر چه داشتیم را خرج این خانه کردیم.
پدر شهید: عموهای شهید کمک کردند و تا آخر حساب کردند و گفتند ۱۰ ،۱۲ میلیون خرج آقا مهدی شد برای مراسم. ما که خودمان چیزی نداشتیم.
مادر شهید: آنها گفتند ما خرج می کنیم و همه را می نویسیم. بعدا حساب کردیم.
**: بله این تعداد غذا دادن هزینهاش سنگین است، البته گفتید بعدا سپاه کمک کرد؟
مادر شهید: بله. بعد از ۱۵ روز.
**: پس یکی موضوع خانه برایتان مهم است و بعد هم صدور شناسنامه… خانه به نام چه کسی است؟
پدر شهید: قولنامهای است.
**: چون شما شناسنامه ندارید، سند صادر نمی شود؟
پدر شهید: بله، سند، شناسنامه می خواهد. خرجش هم بیشتر است. برای سند باید ۷ میلیون تا ۱۰ میلون خرج کنیم.
**: باز هم خوب است برای خودتان شود، چون به قولنامه خیلی اعتباری نیست.
پدر شهید: حالا همین نداشتن شناسنامه هم برای ما هر سالی نزدیک به ۵ میلیون هزینه دارد. برای هر کارت کارگری نفری ۴۰۰ تا ۵۵۰ هزار تومان باید پول بدهیم.
**: کارت کارگری؟
پدر شهید: کارت کارگری جداست، کارت آموزشی جداست. دو مدل است.
مادر شهید: شهیدم فقط کارت کارگری داشت. کارتهای بزرگ و سبز است. الان آمایش کارتها شروع شده، برای این دو تا پسرم می گویند باید کارت کارگری داشته باشید. ما اینقدر این طرف و آن طرف می دویم، اینها هم که سرکار نمی روند.
پدر شهید: هر سالی مثلا ۵۰۰ تومان عوارض از ما افغانی ها می گیرند.
**: الان بعد از شهادت هم از شما این عوارض را می گیرند؟
پدر شهید: بله، می گیرند.
**: بنیاد شهید نامه نمی دهد که این پول را نگیرند؟
پدر شهید: نامه می دهد، ولی قبول نمی کنند. دفتر بالا که می روید می گوید اینقدر پول را باید بریزید.
**: یعنی سالی ۵۰۰ ، ۶۰۰ تومان باید بریزید؟
پدر شهید: عوارض شهرداری را هم باید جدا بدهیم.
مادر شهید: ۵۰۰ ،۶۰۰ برای هر نفر که می شود هر خانواده ای دو سه میلیون تومان.
**: دو سه میلیون بدهید برای اینکه آن کارت یک ساله تمدید شود؟
پدر شهید: بله.
**: من شنیدم در صحبتهای خانوادهای که نامه می گرفتند تا این هزینه را پرداخت نکنند.
مادر شهید: پارسال نه، سال قبلش یک نامه از بنیاد شهید بردم که قبول کردند. پارسال دوباره نامه از بنیاد شهید بردم ولی قبول نکردند. گفت تو که بچههایت مریض هستند چرا زیر نظر بهزیستی نیستی؟ گفتم ما افغانی هستیم، بهزیستی قبول نمی کند. بهزیستی رفتم، گفت شما که جزو مهاجرین هستید نمی شود زیر پوشش بهزیستی باشید. امسال هم همین برنامه شد، گفتم شما که وضعیت بچه های من را می دانید، من پرونده دارم، آسیبپذیر هستم، در سیستم که هست. گفت نمی شود، این از تهران آمده، آنجا قانون اینطور است که آنجا باید تایید کند تا ما به شما کارت بدهیم. دوباره گفت شما باید یک نامه از بهزیستی بیاورید. من اینقدر امسال اذیت شدم، یک ماه به قرآن بهزیستی ورامین، بهزیستی پیشوا، رفتم و آمدم، رفتم و آمدم تا یک نامه گرفتم برای اینها.
**: نامه که مثلا تایید کنند که اینها نمی توانند کار کنند؟ از کار افتادهاند؟
مادر شهید: بله، من این نسخههای دکتر و آزمایشهایشان را بردم. دوباره بچهام را بردم دکتر اعصاب و روان ویزیت کردم، اینها را همه بردم، دوباره به یک بهانه دیگر گفت برو؛ کدام محل مینشینی؟ آدرس محله و خانهات؟ مستاجری؟ من واقعیت را گفتم، گفتم یک خانه ۵۰ متری دارم، خانه مال خودم است. بعد گفت قولنامه برای تاریخ امسال باشد. من اینقدر اذیت شدم، بردم همان قولنامهای که چهار سال پیش نوشته بودم را بردم، گفت نه باید مال امسال باشد. بعد رفتم یک مقدار پول دادم به بنگاه، یک قولنامه مال تاریخ امسال را نوشتیم. بعد بردیم بهزیستی پیشوا، گفتم خانواده شهید هستم، پسرم مدافع حرم بود. گفت ما به اینها کار نداریم، قانون است، قانون اینطور است. من اینها را که دادم بهزیستی به ما یک نامه داد که اینها تایید شده، بچهاش مریض است.
**: این نامه که از بهزیستی می گرفتید مزیت آن چه بود؟ فقط حق سالیانه را از شما نمیگرفتند؟
مادر شهید: بله؛ حق سالیانه، عوارض شهرداری و کارگری.
**: برای کل خانواده را نمی گرفتند؟
مادر شهید: نه، فقط مال آن دوتا. مشخصا آن دوتا پسرم که مریض بودند را نمیگرفتند.
**: پس بهزیستی گفت ما کاری نداریم شما خانواده شهید هستید؟
مادر شهید: بله؛ من پارسال هم نامه از بنیاد شهید بردم؛ گفتم ما خانواده شهید هستیم. اینجا هم در این آمایش که می رویم شرکت می کنیم، اینجا بردیم، گفت از ما قبول نمی کند، بالا قبول نمی کند، شما باید نامه بهزیستی بیاورید.
پارسال برای پسر بزرگم نامه بردم، گفت این امسال که آمایش شروع شده گفت مال پسر بزرگت نامه اش هست، مال پسر کوچکت «هادی» نیست. دوباره باباش رفت، گفتم نامه از بنیاد شهید آوردم، گفت نه آنها قبول نمی شود، باید حتما بهزیستی تایید کند. دوباره من یک ماه رفتم و آمدم، تا نامه گرفتم. اینقدر اذیت می شویم ما. به خاطر همین شناسنامه…
**: این که گفتید برای پارسال بود؟ امسال دوباره باید اقدام کنید؟
مادر شهید: نامه امسال را گرفتم، تازه گرفتهام؛ یک هفتهای می شود.
**: نامه را گرفتید و تمدید شد؟
مادر شهید: گرفتم، گفتند قولنامه خانه باید برای امسال باشد، برای ۱۴۰۰.
پدر شهید: دفتر بالا این کارت ها را که بردم گفت برو ما با شما تماس می گیریم. این را می فرستیم بالا در سیستم می زنیم، آنجا تایید بشود یا نه؛ اگر نشد ما به شما زنگ می زنیم. هنوز هم معلوم نیست.
**: کارت شما هنوز نیامده؟
پدر شهید: هنوز نیامده.
مادر شهید: ما هر سال در آمایش کارت ها خیلی اذیت می شویم.
پدر شهید: هر سال ما اذیت می شویم.
**: حاج آقا مشغول چه کاری هستید الان؟
پدر شهید: فعلا سر میدان می رویم برای کار.
**: برای کارگری؟ سر ساختمان؟
پدر شهید: کارگری ساختمان، کشاورزی، هر کار گیر آمد. روزمزد کار می کنیم. شغلی چیزی نداریم. شصت سال به بالا هستم. کمرم درد می کند. نباید کار کنم. ۴۲ سال در همین ایران کارگری کردم. ۱۵ ،۱۶ ساله بودم که از افغانستان آمدیم، کشاورزی می کردیم گندم و جو می کاشتیم، دیگر بنیه نمانده.
**: برادرهایتان چه کار می کنند؟
پدر شهید: الحمدالله آنها بهتر هستند، خیاطی می کنند.
**: شما نرفتید خیاطی یاد بگیرید؟
پدرشهید: من هیچ سواد ندارم، آنها درس خواندند. ما در افغانستان کوچک بودیم در خانه عمویم بزرگ شدیم، اصلا نمی دانیم پدرم چطور فوت کرد، مادرم با عمویم ازدواج کرد، زن عمویم فوت کرده، خانه اینها بزرگ شدیم.
مادر شهید: با این گذرنامهها که بنیاد به ما داده، حتی یک سیمکارت هم نمیتوانیم بخریم!
**: پس دو تا برادر دارید شما؟ دو تایشان هم در کار خیاطی هستند؟ یعنی تولیدی دارند یا مغازه خیاطی؟
پدر شهید: مغازه شخصی دارند.
**: شما در افغانستان اهل چه استانی بودید؟
مادر شهید: اورزگان. سمت قندهار و هرات.
**: آنجا شیعهنشین است کاملا؟
پدر شهید: بله.
**: اگر حرفی و صحبتی اگر دارید در خدمتیم؟
مادر شهید: دستت درد نکند، زحم کشیدید شما.
**: برای سوال آخر؛ کلا آقا مهدی چه نوع پسری بود، چه ویژگیهای اخلاقی داشت؟ از او راضی بودید به طول کامل؟
مادر شهید: شجاعت داشت، خیلی نترس بود، خیلی غیرتی بود. یعنی او که من در بچگی اش دیدم گفتم شهادت نصیب همچین فرزندانی است. نمازش همیشه در خلوت بود. خیلی بچه غیرتی بود.
**: انشالله خدا رحمتش کند.
پدر شهید: می گفت من در منطقه سوریه یک موتور گرفتم، برای کار شناسایی. عکس ها زیاد گرفته بود با این موتور.
**: چون موتور سواری بلد بودند آمدند در کار شناسایی؟
مادر شهید: بله؛ می گفت من را می خواستند مسئول کنند، گفتم نه، من این مسئولیت را به دوش نمی کشم، من همینطوری خاکی در سنگر هستم.