فاطمه سلیمانی ازندریانی

تصویر فضای دهه ۶۰ در کتاب «ستاره می‌بارید»

تصویر فضای دهه ۶۰ در کتاب «ستاره می‌بارید»


 به گزارش مجاهدت از خبرنگار فرهنگ دفاع‌پرس، کتاب «ستاره می‌بارید» به قلم «فاطمه سلیمانی ازندریانی» توسط انتشارات «۲۷ بعثت» پاییز امسال منتشر شد.

این کتاب در هفت فصل و ۲۶۳ صفحه تنظیم شده هست.

به گفته نویسنده این کتاب، ««ستاره می‌بارید» رمانی هست که در فضای دهه ۶۰ می‌گذرد و محوریت اصلی آن زنانی هستند که پشت جبهه فعالند و به آن کمک می‌کنند.»

تصویر فضای دهه ۶۰ در کتاب «ستاره می‌بارید»

همچنین «محمدعلی حامدرضوی» منتقد کتاب نیز در مورد این کتاب گفته هست: «نویسنده در کتاب «ستاره می‌بارید» کلیشه‌زدایی کرده هست و شخصیت‌های این کتاب نسبی و خاکستری هستند.»

یکی از نکات این کتاب این هست که ابتدای هر فصل با یک آیه، دعا یا شعر آغاز می‌شود. فصل اول این دعاست: «أُفَوِّضُ أَمري إِلی اللهِ، أُفَوِّضُ أَمري إِلی اللهِ…»؛ فصل دوم «یا حمیدُ بِحقِّ مُحَمَّد… یا عالی بِحَقِّ عَلِي… یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمة… یا مُحسِنُ بِحَقِّ الحَسَن… یا قدیمَ الإِحسانِ بِحَقِّ الحُسَین»؛ فصل سوم «أَللهُمَّ إِنِّي أَسئَلُکَ مِن بَهائِکَ بِأَبهاءُ وَ کُلُّ بَهائِکَ بَهِيُّ، أَللهُمَّ إِنِّي أسئَلُکَ بِبَهائِکَ کُلِّه…»؛ فصل چهارم «أَللهُمَّ أَهلَ الکِبرِیاءِ وَ العَظَمَةِ وَ أَهلَ الجودِ وَ الجَبَروتِ وَ أَهلَ العَفوِ وَ الرَّحمَة…»؛ فصل پنجم «لاحولَ وَ لاقُوَّةَ إِلّا بِاللهِ العَلِیِّ العَظیمِ»؛ فصل ششم «ته دوری از برم دل در برم نیست/ هوای دیگری اندر سرم نیست…»؛ فصل هفتم «ای از سفر برگشتگان! کو شهیدان ما…»

تصویر فضای دهه ۶۰ در کتاب «ستاره می‌بارید»

بخشی از متن کتاب به شرح زیر هست:

««أُفَوِّضُ أَمري إِلی اللهِ، أُفَوِّضُ أَمري إِلی اللهِ…» هزار بار هم که می‌گفتم، اثر نداشت. از آن ذکرهایی بد که همیشه ذکر زبان احمد خدابیامرز بود. می‌گفت کارت را به خدا بسپار و راضی باش به رضای خدا.

گاهی همینطور صبح تا شب «أُفَوِّضُ أَمري إِلی اللهِ» می‌خواندم، اما برای من اثر نداشت. آرامم نمی‌کرد. محمد می‌گفت چون لقلقه زبانت شده. باید از تَهِ دلت کار را به خدا واگذار کنی.

تَهِ دلم از خدا گله داشتم. تنم داغ بود. گلوله آتش مثل همیشه…»

تصویر فضای دهه ۶۰ در کتاب «ستاره می‌بارید»

انتهای پیام/ 118

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست
تصویر فضای دهه ۶۰ در کتاب «ستاره می‌بارید»

تصویر فضای دهه ۶۰ در کتاب «ستاره می‌بارید» بیشتر بخوانید »

بررسی داستان زندگی حضرت معصومه (س) در کتاب «دختر ماه»

بررسی داستان زندگی حضرت معصومه (س) در کتاب «دختر ماه»


به گزارش مجاهدت از خبرنگار فرهنگ دفاع‌پرس، کتاب «دختر ماه» نوشته «سارا عرفانی»، روایتی داستانی از زندگی حضرت معصومه (س) است که در مجموعه «ریحانه» توسط انتشارات «مدرسه» منتشر شده است.

نویسنده کتاب «دختر ماه» برای توضیح بیشتر کتاب خود در گفتگو با خبرنگار فرهنگ دفاع‌پرس اظهار داشت: این کتاب، داستان زندگی حضرت معصومه (س) است. انتشارات مدرسه مجموعه‌ای به نام «ریحانه» دارد که طی آن به داستان زندگی زنان صدر اسلام؛ از جمله حضرت زهرا (س)، حضرت ام‌البنین (س)، حضرت فضه (س) و بزرگواران دیگر پرداخته است که من داستان زندگی حضرت معصومه (س) را نوشته‌ام.

وی افزود: سعی کردم زندگی‌نامه‌ای داستانی مناسب مخاطب نوجوان و بزرگسال بنویسم و با زبان ساده‌ای زندگی حضرت معصومه (س) را به تصویر بکشم.

عرفانی در مورد منابع کتاب خود گفت: منابع اصلی من برای نگارش کتاب، «عیون اخبار‌الرضا» بود و نوشتن این کتاب، شش_هفت ماه طول کشید.
وی در پاسخ به این سؤال که به نظر شما اثر شما کمک می‌کند مخاطبان شما حضرت معصومه را بشناسند؟، اظهار داشت: «دختر ماه» تنها کتاب نوجوان در مورد حضرت معصومه (س) است؛ یعنی هیچ کتاب دیگری در مورد حضرت معصومه (س) مناسب سن نوجوان نداریم.

نویسنده کتاب «دختر ماه» ادامه داد: فکر می‌کنم کتاب من به چاپ هفتم و هشتم رسیده و تا حد خوبی فروش خود را کرده است، اما این کنیازمند معرفی بیشتری هستند تا مخاطب بداند چنین کتابی وجود دارد.

بررسی داستان زندگی حضرت معصومه (س) در کتاب «دختر ماه»

ماجرای سفر حضرت معصومه (س) به ایران

کتاب «به سپیدی یک رؤیا» نوشته «فاطمه سلیمانی» ماجرای سفر حضرت معصومه (س) به ایران است که انتشارات «کتاب نیستان» آن را منتشر کرده است.

نویسنده کتاب «به سپیدی یک رؤیا» در توضیح کتاب خود اظهار داشت: این کتاب، داستان زندگی حضرت معصومه (س) است که از زمان هجرت امام رضا (ع) آغاز می‌شود و تا بعد از وفات حضرت معصومه (س) ادامه پیدا می‌کند. این کتاب، ماجرای سفر حضرت معصومه (س) به ایران است.

وی در پاسخ به این سؤال که به نظر شما این کتاب تا چه حدی حضرت معصومه را به مخاطب می‌شناساند؟، گفت: ما نمی‌توانیم ائمه (ع) را بشناسانیم، اما فکر می‌کنم این کتاب ۵۰ درصد بیشتر به شناخت حضرت معصومه (س) کمک می‌کند.

انتهای پیام/ 118

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

بررسی داستان زندگی حضرت معصومه (س) در کتاب «دختر ماه»

بررسی داستان زندگی حضرت معصومه (س) در کتاب «دختر ماه» بیشتر بخوانید »

جشن روز دختر در نمایشگاه کتاب برگزار شد

جشن روز دختر در نمایشگاه کتاب برگزار شد


به گزارش مجاهدت از خبرنگار فرهنگ دفاع‌پرس مستقر در سی‌وپنجمین نمایشگاه کتاب تهران، آیین رونمایی از دو کتاب «به سپیدی یک رؤیا» نوشته فاطمه سلیمانی ازندریانی و «دختر ماه» نوشته سارا عرفانی که هر کدام به‌زعم خود در مورد حضرت معصومه هستند، با حضور نویسندگان کتاب و کودکان، عصر امروز (جمعه، ۲۱ اردیبهشت) در مجمع ناشران انقلاب اسلامی برگزار شد.

در این مراسم سارا عرفانی پرسش‌هایی در مورد حضرت معصومه (س) از کودکان حاضر پرسید و به هرکه پاسخ صحیح می‌داد، یک نسخه از کتاب خود (دختر ماه) را هدیه می‌داد.

جشن روز دختر در نمایشگاه کتاب برگزار شد

در اثنای این مراسم، گروه سرود «نوید» سرود‌هایی را به‌مناسبت روز دختر اجرا کردند.

جشن روز دختر در نمایشگاه کتاب برگزار شد

در انتها نیز «سارا عرفانی» به دختران یک شاخه گل سرخ هدیه داد و میان حاضران کیک تقسیم شد.

جشن روز دختر در نمایشگاه کتاب برگزار شد

انتهای پیام/ ۱۱۸

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

جشن روز دختر در نمایشگاه کتاب برگزار شد

جشن روز دختر در نمایشگاه کتاب برگزار شد بیشتر بخوانید »

«سور سوریه» عمیق و خواندنی است

«سور سوریه» عمیق و خواندنی است


«سور سوریه» رونمایی می‌شود - راست‌گرد - کراپ‌شده

آقای خانی با پیش‌فرض و ذهنیت سراغ دیدن نمی‌رود. زبان و چشمش را آزاد گذاشته و هیچ ابایی ندارد که از چارچوب‌های رسمی خارج شود. حتی ممکن است رزمندگان مدافع حرم از خواندن بعضی قسمت‌های کتاب عصبانی شوند.

«سور سوریه» عمیق و خواندنی است

منبع

«سور سوریه» عمیق و خواندنی است بیشتر بخوانید »

«حاج قاسم» با انگشتر شهید مدافع حرم، چه کرد؟ +‌ عکس

«حاج قاسم» با انگشتر شهید مدافع حرم، چه کرد؟ +‌ عکس



شهید مدافع حرم، محمدرضا دهقان امیری

گروه جهاد و مقاومت مشرق – این که کتاب «یک روز بعد از حیرانی» به قلم خانم فاطمه سلیمانی ازندریانی درباره شهید مدافع حرم، محمدرضا دهقان امیری منتشر شده بود، کنجکاوی ما برای دیدار با مادر شهید را کم نکرد و سرکار خانم فاطمه طوسی نیز با بزرگواری، ما را در خانه‌ای که آقامحمدرضا در آن نفس کشیده و زیسته بود، به حضور پذیرفتند و حدود سه ساعت، بی‌وقفه برایمان از پسر ارشدشان که در سوریه و دو برادرشان که در سال‌های دفاع مقدس به شهادت رسیده بودند، گفتند.

چندین روز مشرق را با قسمت‌های مختلف این گفتگو همراهی کنید و زندگی جوانی را بخوانید که مادرش از سرنوشت او با خبر بود و قلبش در زمان شهادت فرزند، ساحل آرامی شد برای پهلو گرفتن کشتی متلاطم سایر اعضای خانواده…

قسم های قبلی این گفتگو را نیز بخوانید:

کافه‌نشینی تکاور مدافع حرم با خانم نویسنده! + عکس

مدافع‌حرمی با موهای اتوکشیده و خامه‌ای! + عکس

تصادف‌ جانخراش یک مدافع‌حرم! + عکس

مدافع‌حرمی که خیلی ازدواجی بود! +‌ عکس

تمام مردهای این خانه به جنگ رفته‌اند! +‌ عکس

درخواست عجیب یک مدافع حرم از مادر! + عکس

خانم طوسی که این روزها مدیریت یک دبیرستان را بر عهده دارد، سال‌هاست در کسوت معلمی به فرزندان این مرز و بوم خدمت می‌کند و دلسوزانه و با دقت، زوایای جذابی از زندگی پسر برومندش را برای ما نورتاباند و شوقمان را از شناخت این رزمنده مدافع حرم، صد چندان کرد. قسمت هفتم و پایانی این گفتگو، پیش روی شماست.

**: وقتی آقامحمدرضا رفتند، شما در خانه تنها بودید؟

مادر شهید: وقتی گریه می کردم، تنها بودم و هیچکس نبود. دخترم به منزلش رفت و همسرم هم به محل کار. خودم در تنهاییِ خودم شکستم. گریه‌ای که موقع رفتن محمدرضا نکردم را اینجا جبران کردم. هیچکس هم متوجه نشد که من چه حالی داشتم.

دو سه روز که گذشت، به همسرم گفتم دیگر منتظر محمدرضا نباش! می گفت: این چه حرفی است می زنی؟ تو باید دعا کنی محمدرضا بیاید. گفتم: من دعا می کنم اما محمدرضا دیگر نمی آید و شهید می‌شود…

**: به یک معنایی می خواستید ایشان هم آمادگی داشته باشد؟

مادر شهید: بله؛ چون همسرم ناراحتی قلبی و دیابت دارد، می ترسیدم که حالش بد شود. مدتی گذشت و محمدرضا از سوریه تماس گرفت و گفت:‌ شال عزایم را با خودت به مراسم بیت رهبری، امامزاده علی اکبر یا هر جایی که برای عزاداری دهه اول محرم می روی، بِبَر. من به این شال عزا احتیاج دارم!

من می گفتم: محمدرضا! تو رفته ای پیش حضرت زینب، خب خودت این شال عزا را می بردی! چرا من ببرم؟… البته مزاح می کردم و شال را همراه خودم می بردم.

شال عزای محمدرضا از هشت سالگی همراهش بود. ولی این شال عزا را با خودش به سوریه نبرد. توصیه می کرد که این شال را همیشه در هیئت‌ها همراه خودم داشته باشم.

یک انگشتری عقیق یمن هم سفارش داده بود که عبارت یازهرا را رویش حک کنند. می گفت من به این نیاز دارم. شال عزا را هم سفارش کرده بود که نیاز دارد. پیش خودم می گفتم، محمدرضا که شهید می شود، چه نیازی به شال عزا دارد؟

**: در این چهل روز چند بار با شما تماس گرفتند؟

مادر شهید: پنج شش بار با ما تماس می گرفت و صدای خنده اش برایم خیلی جالب بود. وقتی می پرسیدم چه می کنی؟ برای این که ناراحت نشوم،‌ می گفت: می خوریم و می خوابیم و فوتبال بازی می کنیم! حتی یک ذره از عملیات‌ها نمی گفت. در حالی که وقتی فرماندهانش آمدند، می گفتند ما در این چهل روز،‌ حتی یک روز هم در آرامش و در مقر نبودیم. همه‌ش در حال جنگ بودیم و مناطق متفاوتی را آزاد کرده بودیم. یعنی عملیات پشت عملیات تا این که شب جمعه، برادر بزرگم، آقامحمدعلی را در خواب دیدم. البته اسمش را نمی توانم خواب بگذارم؛ آنقدر که شفاف و واضح بود. دیدم خانه‌مان پر از نور است و آشپزخانه ما دری به سمت بیرون دارد و همه شهدا دارند داخل خانه می شوند. دنبال منبع نور می گشتم که دیدم محمدعلی ایستاده و مدام من را صدا می زند:‌ فاطمه… فاطمه…

من جوابش را دادم. آنقدر گیج بودم که نمی توانستم جواب بدهم. گفت:‌ نگران محمدرضا نباش؛ محمدرضا پیش من است.

این را که گفت؛ من آرام شدم… البته بعد که بیدار شدم، تا صبح ضجه زدم. رفتم در اتاق محمدرضا و گریه کردم و دعا و نمازخواندم. می دانستم محمدرضا شهید شده ولی نمی توانستم آرام بشوم. دعاها را برای آرامش قلب خودم می خواندم و نه این که دعا کنم پسرم شهید نشود. می دانستم خبری که به من رسیده،‌ موثق و دقیق است. من از صبح پنجشنبه، حالم بد بود. من در دانشگاه، درس می‌خواندم و از صبح،‌ حالم دگرگون شده بود.

ساعت ۱۰ صبح بود که پیش یکی از همکلاسی‌هام شروع کردم به گریه کردن…

**: دلشوره داشتید یا…

مادر شهید: حالم مثل آن زمانی بود که محمدرضا تصادف کرده بود و برایتان تعریف کردم. انگار یک انسان دیگری در وجود من بود. دلشوره نداشتم و دلواپس نبودم امام در انتظار یک خبر بزرگ و یک واقعه عظیم بودم. یادم هست اصلا روزهای قبل، دعا می کردم محمدرضا صحیح و سالم باشد اما آن روز پنجشنبه حتی یک بار هم نگفتم که محمدرضا سالم و زنده باشد. اصلا دلم نمی آید به خدا چنین چیزی بگویم. خجالت می کشیدم.

ظهر پنجشنبه که این حالتم به اوج خودش رسید، ساعت ۳ بعداز ظهر، احساس کردم یک انرژی از درون من خارج شد و رفت. انگار از روی شانه‌هایم یک آتش بزرگی برداشته شد. همزمان این حالت ادامه داشت تا ساعت ۵ و نیم یا ۶ عصر. به آن ساعت که رسید، احساس کردم در دید امام حسین علیه السلام و حضرت زینب سلام الله علیها قرار گرفته ام و در محضرشان ایستاده ام. اینقدر احساس نزدیکی می کردم. همانجا رو به قبله شدم و سلام دادم به حضرت اباعبدالله و فراز آخر زیارت عاشورا را خواندم.

بعدش به خدا گفتم: راضی ام به رضای تو…

**: این از نظر زمانی، مطابق می شود با لحظه شهادت آقامحمدرضا؟

مادر شهید: بله؛ دقیقا. یعنی بین فاصله ساعت ۵ و نیم تا ۶ که محمدرضا تیر می خورد و تا پیکرش را منتقل می کند، ساعت ۷ می شود. نکته جالب این بود که ساعت ۷، من دیگر آرام بودم و انگار همه چیز تمام شده و آب از آب تکان نخورده بود. آن لحظه ای که حالم خیلی بد شده بود و سلام دادم به آقااباعبدالله؛ شاید هر کس دیگری جای من بود، دعا می کرد و از امام حسین می خواست که فرزندم را صحیح و سالم به من برگردان. اما من در آن لحظه مطمئن بودم که کار از کار گذشته و تمام شده. برای همین خجالت می کشیدم به ایشان بگویم که پسرم را برگرداند و برای همین گفتم:‌ خدایا! راضی ام به رضای تو. هر چه که برای من مقدر کردی، با جان و دل می پذیرم.

خوابی که من دیدم، ساعت ۲ بامداد جمعه بود. وقتی بیدار شدم و شروع کردم به خواندن قرآن و دعا، ساعت ۲و نیم بامداد، دقیقا زمانی بوده که هواپیما، پیکر محمدرضا و بقیه همرزمانش را در فرودگاه امام خمینی به زمین نشانده و البته من اصلا خبری نداشتم.

**: چقدر زود آقامحمدرضا را آوردند… چون معمولا تشریفات خاص خودش را دارد.

مادر شهید: فرمانده اش می گفت ما بلافاصله پیکرها را منتقل کردیم به نزدیکترین بیمارستان در شهر حلب. حدود ۲۵ کیلومتر با حلب فاصله داشتند. بعد از انتقال، وقتی مطمئن شدیم که شهید شده اند، هواپیما آماده بود که سریع به دمشق بردیم و از آنجا هم با سرعت به تهران آوردیم.

جالب این است که می گویند، انگشتر دست محمدرضا را در می آورند و حاج قاسم، نیمه‌های شب به آنجا می رود. بعضی از دوستان می گفتند ساعت ۱۲ شب رسیده بودند. می رود آنجا و مشغول صحبت می شود و انگشتر محمدرضا را درمی آورد و فردایش همان انگشتر را تحویل دامادم می دهد. حتی فیلمش هم لو رفت و از تلویزیون پخش شد. حاج قاسم در آن فیلم دارد با یک رزمنده صحبت می کند و انگشتری را دست آن رزمنده می کند. آن رزمنده،‌ داماد ما بود و انگشتر هم برای محمدرضا بود اما از این نسبت فامیلی خبر نداشت و بعدها، همرزمان، این موضوع را به حاج قاسم می گویند.

**: دامادتان از شهادت آقامحمدررضا خبر داشتند؟

مادر شهید: بله؛ البته چون در یگان دیگری بودند،‌ تقریبا نیم ساعت بعد از این اتفاق، می رسند بالای سر محمدرضا.

**: ایشان تماسی با شما نگرفتند؟

مادر شهید: فردایش حدود ساعت ۶ صبح با پدر خودش تماس می گیرد و خبر را می دهد. پدر دامادمان هم با برادرهایم در قم تماس می گیرند تا از آن طریق،‌ واسطه بشوند. برادرهایم هم به تهران و دوستان همسرم خبر می دهند. آن ها هم به دامغان خبر می دهند.

**: شما دقیقا خبر را از چه کسی شنیدید؟

مادر شهید: اولین بار خبر را از برادرم محمدعلی در خواب شنیدم. من از دو و نیم بامداد گریه کرده بودم و مشغول قرآن بودم و دعا. هفت و نیم صبح که همه دوست دارند بخوابند و استراحت کنم، همسرم و بچه ها را بیدار کردم و گفتم بروید بیرون،‌من می خواهم تنها بلاشم.

همسرم تعجب کرد و گفت: ما این موقع جمعه کجا برویم؟ گفتم من می خواه خانه را تمیز کنم. گفت:‌خوب اگر همه مان باشیم که راحت تر می شود خانه را تمیز کرد. گفتم: نه، دلم می خواه شما بروید. هشت و نیم صبح از خانه رفتند. مزار شهید عبدالله باقری که دو هفته پیشش شهید شده بود، مراسم دعای ندبه گرفته بودند. حاج آقا به آنجا رفته بودند و همانجا همرزمهای همسرم ماجرا را می دانستند. حتی به حاج آقا می گویند که دیشب چهار نفر از رزمنده های ایرانی شهید شده اند. حتی نام شهدا را مثل مسعود عسکری، مصطفی موسوی و احمد اعطایی را هم می گویند و اعلام می کنند که چهارمین شهید را نمی دانیم جه کسی است. با این که می دانستند اما به آقای دهقان نمی گویند.

تا ساعت دو و نیم بعد از ظهر بیرون بودند. من چون نتجربه دو تا از برادرهای شهیدم را داشتم که جمعبت می آید به خانه، وسائل محمدرضا مثل کیف و کتاب و کارت ملی و پرونده آموزشگاه رانندگی اش را جمع و جور کردم و خانه را تمیز کردم. دلم نمی آمد وسائلش را قبل ازآن جمع کنم. پیراهین محمدرضا که آویزان بود را هر روز بو می کردم. حتی یادم هست که رفتم کارت ملی اش را برداشتم تا مرتب کنم. بهش گفتم: تو که دیگر نیستی، چرا دوباهر نگاهت کنم؟! حتی عکس سه در چهارش را آماده کردم و گذاتشم دم دست که می دانستم برای اعلامیه نیاز می شود.

**: دکوراسیون را هم تغییر دادید؟

مادر شهید: بله؛‌همه چیز را جابجا کردم. مثلا تلویزیون را برداتشم و به اتاق بردم.

**: پس وقتی حاج آقا آمدند،‌خناه هم تغییر کرده بود.

مادر شهید: بله؛ همه چیز مرتب بود. کابین تها را هم مرتب کردم. ظرف ها را هم کاملا شستم و جمع کردم. تا آمدند،‌ناهار را خوردند و من مدام می گفتم زود باشید مهمان داریم. همسرم تعجب کرده بود که چه مهمانی قرار است بیاید. وقتی بساط ناهار را جمع کردیم، دیدم تلفن حاج آقا زنگ خورد رفت که جواب بدهد، من دنبالش رفتم. وقتی صحبت می کرد، هنوز تلفن را برنداشتهبود جواب بدهد که گفت: محاج آقا! می خواهند خبر شهادت محمدرضا را به تو بدهند؛ قوی باش!

یک لحظه با تلفن صحبت کرد و تلفن را قطع کرد و رفت بیرون. ایان با اخم به من نگاه می کرد و می گفت:‌اصلا متوجه هستی که چه می‌گویی؟… از حرف من تعجب کرده بود. چون در بهشت زهرا هم خبری نبود. وقتی اح آقا رفتند به کوجه، من هم از بالکن نگاه کردم و دیدم خبری از جمعیت و دوستان محمدرضا نیست. گویا خودشان را در پیچ کوچه و پشت دیوار، پنهان کرده بودند.

بعد از آن حاج آقا آمدند بالا و دیدم که چشم هایش پر از اشک است. گفتم خبر شهادت محمدرضا را دادند؟ گفت: نه،‌زخمی شده و در بیمارستان امام خمینی است. حاضر شوید که برویم. حاج آقا را روی مبل نشاندم و گفتم: خبر را دقیق به من بده. محمدرضا شهید شده… قند حاج آقا افتاد و حالش بد شد.. من هم رفتم برایش شربت آوردم که حالش جا بیاید. دوباهر رفت پایین و دو نفر از دوستان من آمدند بالا. می گفتند فکر می کنمی حالا که آقای دههقان خبر را بدهد، فکر می کردیم صدی جیغ و داد بلند بشود. آن ها هم پیش خودشان گفتهبودند بروویم بالا که خانم طوسی را کمک کنیم. در حالی که من کاملا آماده بودم. گفتند:‌تو چرا مثل کوه می مانی؟ چرا گریه نمی کنی؟ گفتم:‌ گریه ندارد که. محمد رضا داماد شده!

**: این آمادگی را برای خواهر و برادر آقامحمدرضا هم ایجاد کردید؟

مادر شهید: بله؛ همان موقع که حج آقا رفتند پایین، من بهشان گفتم بلند شوید حاضر بشوید. من هم آماده شدم که مهمان ها بیایند. محسن را هم خبر کردم. همهه شان بهت زده شده بودند. محسن داد می زد و می گفت: متوجه هستی چه می گویی؟ محدمرضا برمی گردد. گفتم: محمدرضا برگشته دیگر…

تا هنوز مردها نیامده بودند، من در آرامش دوباهر وضو گرفتم و رفتم به اتاق تا دو رکعت نماز شکر بخوانم. شکر خدا را کنم که چنین امانتی را هب این قشنگی از من گرفت… یکی از خانم ها بالای سرم ایستاهد بود و می گفت:‌تو را به خدا گریه کن و الا سکته می کنی. وقتی از در اتاق بیرون، جای سوزن انداختن نبود. خانه و راهرو و حیاط و کوچه پر از جمعیت بود. یکی از فرماندهان سپاه هم امد و شروع کرد به صحبت و خبر را داد. من هم گفتم که خبر شهاتد را دیشب شنیدم. خیلی با تعجب پرسید از چه کسی شنیدید؟ گفتم: نیمه شب برادر شهیدم آمد و خبرش را برای من آورد… اصلا باوران نمی شد.

وصیت نامه محمدرضا را آوردند و باز کردیم و همانجا خوانده شد. گفتند وصیتی کرده بودند برای مکان خاکسپاری؟ گفتم: محمدرضا دوست داشت در چیذر دفن شود… محمدرضا سال قبلش روز عاشورا در هیئت حاج محمود کریمی من را صدا زد و برد در قسمت مردانه و دستش را دراز کرد و گفت اگر شهید شدم،‌من را اینجا دفن کن.  خادم افتخاری چیذر بود و چهار پنج سال بود که به آنجا می رفت. محمدرضا به دوستانش هم محل مزارش را نشان داده بود.

حتی یادم هست که گفتدن می دانند مزار در چیذر چقدر گران است؟ یکی از فرماندهان ناجا گفت ما همه تلاشمان را می کنیم. بعد که مطرح شده بود، هیئت امنای امامزاده خیلی استقبال کردهبودند و در نهایت قرار شد دوشنبه،‌محمدرضا را تشییع کنیم…

*میثم رشیدی مهرآبادی

پایان

«حاج قاسم» با انگشتر شهید مدافع حرم، چه کرد؟ +‌ عکس

منبع خبر

«حاج قاسم» با انگشتر شهید مدافع حرم، چه کرد؟ +‌ عکس بیشتر بخوانید »