فاطمه طوسی

«زیر سایه نخل‌ها» برگزیده جایزه داستان کوتاه «یوسف»

«زیر سایه نخل‌ها» برگزیده جایزه داستان کوتاه «یوسف»


به گزارش مجاهدت از خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع‌پرس، «زیر سایه نخل‌ها»؛ عنوان داستانی کوتاه به قلم فاطمه طوسی است که در نهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» از سوی هیئت داوران به‌ عنوان داستان برگزیده انتخاب شده است.

در ادامه این داستان را می‌خوانید؛

زیر سایه نخل‌ها
می‌خواهم عکس‌هایت را از درودیوار خانهمان جمع کنم. اینجا برایم تنگ است دیگر. هر گوشه‌اش که بروم، هر جایش که سرک بکشم، هستی؛ کنار آب‌سردکن یخچال، روی آینه اتاقمان، روی میز کار مشترکمان، همه جا هستی. لبخند می‌زنی به من و خاطراتمان می‌پیچند به دست‌‌وپایم. آن‌قدر بالا می‌روند که سقف دلتنگی‌هایم را بشکافند. آن‌ وقت دیگر این خانه که هیچ، دنیا برایم تنگ می‌شود.

دیگر باید برگردم. برگردم به خانه اول؛ خانه پدری. جایی که تو نباشی. جایی که صدایت نپیچد میان درودیوارش. پیچک خاطراتت نشود ماری که دورم تاب بخورد و آن‌قدر قلبم را فشار دهد که خفه‌ام کند.

می‌خواهم برگردم. برای نوشیدن تنها یک لیوان آب خنک. برای فرودادن یک‌ذره هوا که بازدمش آه نباشد. دقیقاً چهار ماه و ده روز است که رفته‌ای. چهار ماهی که یک ماهش را با همه جنگیدم برای گذراندن روزهایم در خانه تو. لااقل تا وقتی که سایه نامت روی سرم هست و نمی‌توانم برای کسی باشم جز تو.

چمدانم را بسته‌ام. فقط مانده‌ عکس‌هایت. همان‌هایی که شده‌اند تمام زندگی‌ من. انگار تا قبل از تو، قبل از این عکس‌ها و خاطراتشان، اصلاً راحله‌ای نبود. نبود که یادش بیاید چطور زندگی می‌کرد. تمامم انگار همان دو ماهی بود که تو در این خانه کنارم بودی. شاید هم کمی قبل‌تر از آن؛ از وقتی که دلم را در دست‌هایت دیدم.

بعضی‌ها می‌گفتند باید فرصتی داشته باشم برای روبه‌روشدن با واقعیت. واقعیتی که می‌گفتم حقیقت ندارد. هنوز هم همان عقیده را دارم. تو واقعیتی هستی که نبودنت حقیقت ندارد. روز اولی که آمدی فهمیدم ماندنی می‌شوی. ماندنی که رفتن ندارد. اما یک چیز عوض شده. من آنی نیستم که روز اول دیدی‌، شناختی، عاشقش کردی، عاشقش شدی. حتی فکر می‌کنم اینجا دیگر خانه من نیست.

خانه من همانی‌ست که انتهای کوچه‌ای بن‌بست است. حیاطش یک درخت سیب دارد و بوته گل یاسی که از بالای دیوارش سرک کشیده توی کوچه. همانی که وقتی برای اولین‌بار پایت رسید به حیاطش، گل‌های باغچه زمستان سردی را گذرانده بودند و تازه غنچه‌هایشان بیرون زده بود. وقتی بدرقه‌تان می‌کردیم دیدمشان.

انگار همین دیروز بود. یک ساعتی می‌شد که مامان چادر نمازش را گذاشته بود توی سجاده و چادر رنگی تیره‌اش را از توی کمد کشیده بود بیرون. صدای آیفون پیچید توی خانه. حمید تصویر پشت در را که دید، به اشاره بابا دوید به‌طرف حیاط. در که باز شد، بابا رسیده بود به پله‌های حیاط و من پشت پنجره بودم. پرده توری را زده بودم کنار و یواشکی نگاه می‌کردم. وقتی پشت سر پدر و مادرت آمدی تو، قند که نه، انگار دلم بود که از ذوق آب می‌شد. مادر ایستاده بود کنارم. شوقم را تماشا می‌کرد و من نمی‌توانستم برق چشم‌هایم را از او پنهان کنم. تنها توانستم چادر سفیدم را کاغذباد کنم و قبل از آمدنتان بدوم تا آشپزخانه.

نگاهم را می‌چرخانم دورتادور آشپزخانه. مگنت قلب را از در یخچال جدا می‌کنم و آخرین عکست را هم برمی‌دارم از جلو چشمانم. این مدت وقتی مامان و بابا می‌آمدند دیدنم، این عکس‌ها می‌شدند بغض توی گلوی مامان، آه که با نفس‌های بابا می‌آمدند بیرون و جانِ من که…

خوب نگاهش می‌کنم. برای روزی‌ست که رفته بودیم آزمایشگاه برای گرفتن گواهی عقدمان. یادت هست؟ وقتی آمدم بیرون، تو چند دقیقه‌ای بود که ایستاده بودی جلو در. دلم زیرورو می‌شد. نمی‌دانم از خونی بود که از رگ‌هایم بیرون کشیده بودند یا از دلشوره نتیجه آزمایشمان. از هرچه بود، دلم را زیرورو می‌کرد. دست‌هایم یخ کرده بود و صورتم گمانم رنگ دیوار آزمایشگاه شده بود. مامان، که به‌جای مادر تو هم همراهمان بود، با نگاهش می‌گفت می‌دانم حالت را. تو هم حتماً فهمیده بودی. یک‌دور که نگاهت روی صورتم گشت، رفتی سمت ماشین و گفتی سوار شویم. سر از بستنی‌فروشی درآوردیم و معجون برایم سفارش دادی. دل‌دل می‌کردم گوشی‌ام را دربیاورم و به عادت همیشگی انگشتانم برود روی آیکون دوربین و آن لحظه را ثبت کند، ولی رویم نمی‌شد. وقتی سفارش‌ها را آوردند و گوشی‌ات را به‌طرف مامان گرفتی تا یادگاری از آن روز ثبت کند، فهمیدم از نگاهم می‌توانی همه ‌چیز را بخوانی. هرچه بخواهم را.

عکس را می‌گذارم زیر بقیه عکس‌هایی که دست‌هایم قابشان گرفته است. سلانه می‌روم به اتاق. می‌نشینم زیر پنجره. همان ‌جا که چمدان را گذاشته‌ام. چشم‌هایم را می‌بندم. دلم می‌رود همان خانه‌ای که چمدانم را برایش می‌بندم، کنار پنجره‌اش توی هال. روزهای اول وقتی می‌آمدی دیدنم، به‌جای نشستن روی مبل‌های پذیرایی، می‌ایستادی آنجا حیاط را تماشا می‌کردی. برایت چای می‌آوردم. بعد هم مامان کاری را بهانه می‌کرد و می‌رفت اتاق بالا تا بتوانیم یک دل سیر هم را نگاه کنیم. تا هر دویمان دنیای جدیدی را که دیگر متعلق به خودمان شده بود، از پنجره چشم‌های دیگری کشف کنیم.

چشم‌هایم را باز می‌کنم. عکس‌ها دارند میان دست‌هایم مچاله می‌شوند. می‌چینمشان روی زمین. همه‌شان پُرند از خنده‌های تو. از وقتی رفتی، خانه را پُر کردم از لبخندت. نگاهم می‌ماند روی یکی‌شان؛ آنکه ایستاده‌ام کنارت، پشتمان ورودی هیئت است و جلو پایمان کوله‌های سفر. یادت می‌آید؟
گمانم سه ماه از عقدمان گذشته بود. از هیئت برمی‌گشتیم. پیاده می‌رفتیم تا خانه. وقتی پشت در رسیدیم، قبل از خداحافظی دستم را گرفتی. گفتی حرفی داری. می‌دانستم چیزی مانده توی گلویت. تمام راه منتظر بودم دهان باز کنی. کمی از راهِ آمده را برگشتیم.

گفتی دوست داری زودتر برویم خانه خودمان. داشتی سریع همه‌ چیز را آماده می‌کردی. گفتی اگر راضی باشم، همراه کارهای عروسی برویم دنبال گذرنامه. می‌خواستی ماه عسلمان متفاوت باشد. حدس می‌زدم پدر قبول نکند، اما به رویت نیاوردم. قبل از خواب که پدر نشسته بود رو به‌ قبله و قرآن می‌خواند، مقدمه‌هایش را چیدم. گفتم خودم هم موافقم. از نیتی که کرده بودی گفتم و…. زودتر از آنکه فکرش را می‌کردم لبخند رضایت نشست روی لب‌هایش و شد مجوزمان برای پُرکردن کوله‌ها. همان‌هایی که جلو پایمان بودند و قرار بود تمام راه را تا کربلا عمود‌به‌عمود مهمان شانه‌هایمان باشند.

شبِ قبل از حرکت، گفتم تا به‌حال بدون خانواده‌ام سفر نرفته‌ام. تا چند ثانیه هیچ صدایی از آن طرف خط نیامد. فکر کردم تماس قطع شده، اما یک‌هو گفتی: «راحله جانم، تو این سفر من می‌شم همه خانواده‌ت. مادرت، پدرت، حتی آقا داداشت. یه‌دونه‌دختر بابات، اگه بدونی چقدر برام عزیزی!»

نفسم حبس شد از شیرین‌زبانی‌هایت. دلشوره‌ام آرام گرفت و سرم جان می‌داد برای به بیابان زدن با تو.
صبح که شد، فکر می‌کردم خیلی سخت باشد خداحافظی از مامان و بابا؛ خصوصاً برای آنها. تا آن ‌روز دستشان به امضا زدن زیر هیچ‌‌کدام از برگه‌های اجازه اردو نرفته بود. ولی می‌دانستم تا اشک‌های من راه نگیرد روی صورتم، نمی‌گذارند ترشدن چشم‌هایشان را ببینم. جلو هیئت، بعد از عکس‌های یادگاری و خداحافظی، نمی‌دانم روی پله‌های اتوبوس بودم یا روی صندلی‌اش کنار تو که بغضم ترکید. از پشت شیشه اشک‌های مامان را میان دود اسپند دیدم و نفس‌های عمیق بابا را. حمید آمد توی اتوبوس و عکس بعدی‌اش چشم‌های سرخم را قاب گرفت.

تا اتوبوس به مرز برسد، یک لحظه هم نگذاشتی حواسم برود پیِ دلتنگی. به‌جای من، تو میوه پوست کندی گذاشتی دهانم. خندیدی و خنداندی‌ام. راه‌وچاهش را خوب می‌دانستی. نزدیک مرز پیادهمان کردند. پیاده‌روی‌مان انگار از همان ‌جا شروع شد. تا از بازرسی‌ها ردمان کنند و برسیم به اتوبوس بعدی برای حرکت به‌سمت نجف، هزاربار پشیمان شدم از رضایت دادن به این ماه عسل سخت. اما هر هزاربار «یا حسینِ» روی کوله‌ها و پیراهن‌ها و پرچم‌ها خودش را نشانم داد و سرم را کوبید به سنگ شرمندگی.

یادت هست چقدر هوا گرم بود؟ وقتی از مرز رد شدیم، با آنکه تنها چند قدم فاصله داشت، اما هوایش هوای دیگری شد؛ گرم‌تر، پُرگردوخاک‌تر. تو انگار به بهشت آمده باشی. برق مردمک‌هایت را زیر نور تند خورشید هم می‌شد دید.

همه‌ چیز برای من اما خیلی فرق داشت. تصورم را از این سفر، تا پیش از این، با بی‌طاقتی‌ام از سختی‌هایش روی ترازو نگذاشته بودم. طاقتم وزنی نداشت کنارشان. فقط همان شرمندگی بود و البته رودربایستی از تو که مانع غُر زدنم می‌شد. خط‌های صورتم ولی با تو حرف‌های زیادی زده بودند و خودم نمی‌دانستم. می‌دانی کی این را فهمیدم؟ وقتی بعد از اولین شبِ استراحت در نجف، خودمان را میان آدم‌های رنگ‌ووارنگی دیدم که در یک جاده قرار گرفته بودند و راهشان یکی بود. پیرزن‌هایی که کمرهایشان خمیده بود، اما قدم‌هایشان را محکم برمی‌داشتند. بچه‌های کوچکی که روی شانه‌های پدرها یا توی کالسکه‌ چشم‌هایشان را بسته بودند و خواب می‌دیدند. میزبان‌هایی که بیابان خشک را پُر کرده بودند از بوی اسپند و عطر غذاهایشان. دست‌هایت را می‌گرفتند و التماس می‌کردند که مهمانشان شوی؛ چیزی که هیچ جای دیگری نمی‌توانی ببینی‌اش. بچه‌هایی که سقّا یا راهنمای مَبیت بودند.

تمامشان مسحورم کرده بود. اما یک روز نگذشت که خستگی درد شد توی پاهایم و گمانم همان خط‌ها دوباره روی صورتم پیدایشان شد. حرف‌هایشان که رسید به گوشَت، دهان باز کردی تا جواب بدهی. خوب یادم هست طعم اولین حرف‌های جدّی‌مان را؛ اگرچه تلخیِ حقیقت داشتند، اما از زبان تو شیرین شدند و نشستند به جانم. طوری که روزهای سخت‌ترِ بعدش هم خبری از آن ‌خط‌ها و حرف‌هایشان نشد.

گفتی این ماه عسل به یاد ماندنی می‌شود برایمان. چون وقتی تمام شود، به اندازه چند سال بزرگ‌تر شده‌ایم. آماده‌ شده‌ایم برای زندگی با مسیر ناهموارش. برای رنج‌هایی که می‌تواند آماده‌مان کند برای یک اتفاق بزرگ. از آن لحظه انگار نگاه‌هایمان را پیوند زده باشند به هم. رنگ‌ها برایم عوض شدند. راه کوتاه شد و بیابان اطرافمان مثل بهشت. گمانم برق چشم‌هایت هم توی مردمک‌های من می‌درخشید. شاید نفست از مسیح دم گرفته بود، نمی‌دانم. اما دست‌هایم می‌رفت تا عصا بشود برای پیرزن‌ها.

بنشیند روی دسته ویلچرها. اما باز تو بودی که سبقت می‌گرفتی. می‌دانم برای دور نگه‌داشتنم از سختی‌ها بود. آخر گفته بودی پدر می‌شوی برایم توی سفر.
عکس‌هایمان که حالا دوره‌ام کرده‌اند، گواهی می‌دهند مهربانی‌هایت را. همین لبخند پیرزن‌ها و مردهای معلول. دو انگشت آن جانباز که مثل پرنده‌های نقاشی‌های کودکی‌مان باز شده‌اند و انگار می‌خواهند بروند به آسمان. می‌دانم تو از همان بچگی پرنده‌ها را دوست داشته‌ای. حتماً یکی از آرزوهایت پرواز بوده، وگرنه این‌قدر زود از لانهمان نمی‌پریدی. همانی که با هم ساختیمش. همانی که حالا برایم شده قفس و می‌خواهم برای همیشه ترکش کنم.
به پهلو می‌خوابم روی زمین. آرنجم را تا می‌کنم زیر سرم. پاهایم به احترام عکس‌هایت دراز نمی‌شوند. می‌بندم پلک‌هایم را. دست راستم را می‌کشم روی عکس‌ها. یکی‌شان را برمی‌دارم و نگاهش می‌کنم. همانی که نشسته‌ام روی دو زانو، دستم را انداخته‌ام روی شانه اُمّ ‌اسحاق، اولین زن حیدر. حیدر را که یادت هست؟ همان که یک خانه داشت و سه زن. مُدام روی پا بود و پذیرایی می‌کرد. غروب که وارد خانه‌شان شدیم، دیگر ندیدمت. تا صبح پیش حیدر بودی و من اتاق کناری پیش زن‌هایش.

توی عکس هم کنارم نیستی. روبه‌رویم نشسته‌ای و گوشی را مقابلمان گرفته‌ای. می‌دانم نگاهت فقط من را می‌دید. گفته بودی به هیچ زن نامحرمی نگاه نمی‌کنی، حتی اگر لنز دوربین میان او و چشم‌هایت فاصله انداخته باشد.

محسن، حالا هم که نیستی! نکند باز نشسته‌ای روبه‌رویم و نگاهم می‌کنی؟ می‌بینی حالم را؟ من مانده‌ام با این خانه خالی و تنهایی. دلم برایت تنگ شده است. برای صدایت. می‌دانم می‌شنوی.

صدایت می‌پیچد توی گوشم: «راحله، بدون من همیشه پیشتم.» صدا انگار فقط توی گوشم نیست. گمانم دیوارهای خانه هم شنیدندش. قلبم تند می‌زند. قطره‌های گرمی از گوشه چشم‌هایم راه می‌گیرند تا روی آرنجم و دلم را مثل ظرف شیری که سر برود آرام می‌کنند.

عکس را دوباره می‌بینم. نصف صورت حمیراء از گوشه‌اش پیداست. تکیه داده بود به دیوار و نگاهمان می‌کرد. صورتش هیچ حالتی نداشت. صبح بود این عکس را گرفتیم. وقتی داشتیم از خانه حیدر بیرون می‌رفتیم تا عمودهای بعدی را فتح کنیم، امّ ‌اسحاق کشاندم کنار و راز صورت سنگی هَوویش را گفت. گوشه نگاهش به حمیراء بود. می‌خواست وقتی رسیدم حرم دعا کنم برایش. دعا کنم مادرِ بچه‌اش صدایش کنند به‌جای حمیراء. همه چیز را خوب فهمیدم. با آنکه زبانمان یکی نبود، اما نگاهمان با هم آشنا بود.

بعد از خداحافظی، تمام روز را به امّ ‌اسحاق فکر کردم؛ به نگاه مادرانه‌اش به حمیراء. بلندیِ روحش آن‌قدر بود که سایه‌اش تا انتهای جاده کشیده می‌شد.

تو می‌دانستی حالم مثل قبل نیست، ولی چیزی نگفتی. خورشید داشت غروب می‌کرد که تصمیم گرفتی قفل سکوت را بشکنی. ابروهایت گره داشت و انگار دوباره وقت حرف‌های جدّی‌مان بود. گفتی: «می‌دونی، من خیلی به زندگی حیدر فکر کردم. حس می‌کنم الگوی زندگیم رو پیدا کردم. نظرت چیه؟»

اول نفهمیدم منظورت را. گوشه لب‌هایت که کش آمد، دستم مشت شد و روی بازویت نشست. بعدش آن‌قدر مزه ریختی و معذرت خواستی که نتوانستم جلو خنده‌ام را بگیرم. می‌دانستم اهل شوخی‌اش هم نبودی. فقط طاقت سکوتم را نداشتی.

وقتی از خنده‌هایمان فقط یک لبخند باقی ماند، گفتم: «محسن بیا نیت کنیم وقتی برگشتیم، تو کوچه‌مون به اهالی شیر بدیم. برای اینکه تا سال بعد که دوباره مهمون حیدر می‌شیم، حمیراء به آرزوش رسیده باشه. نظرت چیه؟ خدا رو چه دیدی، شاید سال بعد با بچه‌مون اومدیم.»

جوابت چند ثانیه‌ نگاهت بود و لبخندی که تا آن روز ندیده بودم. لبخندی که شیرینی‌اش را سکوتِ بعدش برایم تلخ کرد. از ابتدای سفر، حتی از چند روز قبلش، غمِ پشت سکوتت را دیده بودم. گردن خمیده‌ات را. چشم‌هایت را که دوخته می‌شد به زمین. ولی خیلی کوتاه. طوری که شک می‌کردم به بودنش. اما آن لحظه مطمئن شدم غمی توی سینه‌ات هست که من را محرمش نمی‌دانی. با آنکه برایم سخت بود، صبر کردم خودت دهان باز کنی. در آن چند ماه شناخته بودمت.

قفا می‌شوم و پاهایم را تکیه می‌دهم به دیوار. سرم درد می‌کند، چشمانم بیشتر. آفتابِ عصر، مثل هر روز، رسیده است به دیوار و از زیر پرده سرک کشیده توی اتاق و خودش را انداخته است روی سینه‌ام. مثل بچه‌ای که بخواهد مادرش را بیدار کند؛ اما من بیدارم. تو که می‌دانی محسن، چهار ماه است که خواب ندارم. زندگی نمی‌کنم. خودم را حبس کرده‌ام توی خاطراتت. دیگر دارم تمام می‌شوم. چه آرزوهایی که دفن نکردم توی همین خانه. جایی که فکر می‌کردم بهشت آرزوهایم باشد. اما تو وفای من را نداشتی. همان وفایی که وقتی بعد از سه روز پیاده‌روی در جاده‌ای میان بیابان، برای اولین‌بار در زندگی مشترکمان، شد دغدغه جدّی‌ام.

همین موقع‌ها بود. تازه رسیده بودیم به شهر. مستقیم رفتیم به‌طرف خانه علمدار. با همان گردو‌خاک راه. توی راه گفتی صاحب‌خانه مهمانش را این‌طور بهتر می‌پسندد. هوایت را شاید بیشتر داشته باشد. شاید دستی بکشد، خودش گَرد سفر را از شانه‌هایت بتکاند. گفتی یکی از درهای استجابت به خانه‌اش باز می‌شود. وقتی دست‌های خالی‌ات را پُر کرد، همراهت می‌شود برای دیدن ارباب. سفارشت را شاید بکند.

ما را که راه ندادند داخل حرم‌ها. ازدحام مهمان‌ها زیاد بود. یادت هست چقدر گریه کردم؟ باورم نمی‌شد نتوانم بروم تو. این همه راه رفته بودم که برای اولین‌بار شش‌گوشه را ببینم. دلم خیلی شکست. ولی تو انگار رسیده بودی به همان‌ جایی که می‌خواستی. راضی بودی. انگار دعایی بودی که به اجابت رسیده باشد.

دست‌هایمان که از روی سینه پایین افتاد، اشک‌هایمان که بند آمد، درد دل‌هایمان که تمام شد، نشستیم گوشه بین‌الحرمین. لب همان باغچه‌هایش. زیر همان نخل‌هایی که دو طرف راه مثل سربازهای آماده ایستاده بودند و انگار داشتند احترام نظامی می‌کردند. همیشه منتظر بودند فرمانده‌شان بیاید.

شروع کردی به مقدمه‌چینی. می‌خواستی راز آن غم را فاش کنی. راز خیره‌شدنت به زمین را. گفتی یادت هست مرتضی را؟ یادم بود. مگر می‌شد فراموش کنم! دوست هیئتی‌ات، هم‌سفر اربعینی‌ات. می‌گفتی یک‌جورهایی همکارید. اما هیچ‌ وقت نفهمیدم ‌چطور. فقط می‌گفتی هرکس توی سپاه باشد همکار توست. حالا هر جایش که می‌خواهد باشد. خودت را پاسدار نمی‌دانستی. به گمانم دلیل موافقت بابا و نرم‌شدنش برای ازدواجمان هم همین بود. بعد از دو بار جواب رد شنیدن، آمدی و تنها با خودش حرف زدی. آن موقع نفهمیدم بینتان چه گذشت، ولی بابا را راضی کردی. البته حق داشت. تنها دخترش را می‌خواست بفرستد خانه مردی که بالای سر زندگی‌اش باشد.

آن روز برایم گفتی چطور راضی‌اش کردی. گفته بودی مسئول جذب مشمولان را چه به پاسداری! گفته بودی درست است آموزش نظامی دیده‌ای، ولی چه بشود که تو را بفرستند برای دفاع. حتماً با همین حرف‌ها دلش آرام گرفت و راضی شد. می‌دانی محسن، من که به این چیزها اصلاً فکر هم نمی‌کردم. برای من فقط خودت مهم بود. تویی که نیمه پیدا‌شده‌ام بودی.

دقت کرده‌ای همه زندگی‌مان انگار یک‌جوری وصل می‌شود به هیئت؟ مادرت را همان ‌جا بود که اولین بار دیدم؛ ایام عزاداری فاطمیه. هر شب می‌آمد. مثل بقیه بود. معمولی و کمی صمیمی‌تر. با موتور می‌آوردی‌اش هیئت. چندباری دیده بودمت، اما فقط چفیه‌ات یادم بود که دور گردنت تاب می‌خورد. نمی‌دانستم من را زیر سر داشته برایت. شبی که معنای نگاه‌ها و لبخندهایش را فهمیدم، همه چیز برایم تغییر کرد. دیگر پایان روزهای معمولی‌ام بود.

مرتضی را هم چندباری دم هیئت دیده بودم. وقتی زیر سایه نخل‌ها، برای دومین‌بار اسمش را بردی، چشم‌هایت سرخ شد و چند لحظه بعدش شانه‌هایت لرزید. باورم نمی‌شد آن چیزهایی را که میان هق‌هقت می‌شنیدم. مگر می‌شد؟! هم‌سفر اربعینِ سال قبلت رفته بود سوریه و حالا عکس‌های بی‌جانش برگشته بود؛ عکس‌های بی‌سرش. ناخودآگاه چشم‌هایم چرخید سمت حرم. همان مقرّ فرماندهی. همان ‌جا که نخل‌ها نگاهشان را دوخته بودند به درش. آنها هم اگر می‌توانستند، سرشان را می‌سپردند به باد. گمانم خیلی شرمنده بودند. اما یقین دارم مرتضی سرش بلند بود. گوشه‌ای همان دوروبرها ایستاده و زیارت‌نامه می‌خواند.

به چشم‌هایت نگاه کردم. پُر بودند از التماس. التماسِ چیزی که نمی‌فهمیدمش. شاید بهتر باشد بگویم نمی‌خواستم بفهممش. آخر مگر می‌شد بابا را راضی کرد؟ مگر می‌توانستی بگویی حالا دلت ضعف می‌رود برای پاسداری؟ چطور ممکن بود بابا زیر بار عروسی‌مان برود وقتی بفهمد درخواست داده‌ای برای اعزام؟

فکرش را هم نمی‌کردم این سفر را آمده‌ باشی که اجازه پاسداری از بانو را از برادرهایش بگیری. مگر می‌شد راز آن سکوت‌ها این باشد؟

فقط توانستم مثل تو سکوت کنم. از آن سکوت‌ها که پشتش کوهی از غم است. از آنها که هزار حرف دارد برای گفتن. نمی‌خواستم چیزی بگویم که بعدش شرمندگی باشد. شرمندگی از نخل‌ها، از برادرهای بانو، از دل شکسته تو که ممکن بود بیشتر بشکند. فقط بدان وقتی سلام دادیم و قدم‌هایمان راهِ آمده را برمی‌گشت، پایم را می‌گذاشتم روی خُرده‌های دلم. صدایشان هنوز توی گوشم هست.

عکسی را که موقع سلام‌دادن گرفتی دارم. همین ‌جاست، روی زمین. نگاهش می‌کنم. چشم‌هایم پُر از دردند. دستم را می‌گذارم روی سینه‌ام، مثل توی عکس. جای خالیِ دلی که دیگر نیست، هنوز می‌سوزد.

گریه‌هایم را می‌بینی، آب‌شدنم را؟ محسن تو به من یک زندگی بدهکاری. یک زندگی که می‌توانستم همان ‌جا تمامش کنم.

یادم هست قسمم دادی خوب فکرهایم را بکنم. گفتی تمام راه را تا نجف با خودت کلنجار رفته‌ای که از تصمیمت برایم بگویی یا نه؛ از تصمیمی که معلوم نبود عملی شود. درخواستی که جوابش نیامده بود و اجازه‌ای که نمی‌دانستی برادرهای بانو می‌دهند یا نه. گفتی پایمان را از حرم مولا بیرون نگذاشته، دلت را یکدل کرده بودی برای گفتن. باید می‌گفتی تا قبل از پاگذاشتن توی خانه‌ات بدانم چه راهی را شروع می‌کنم. باید می‌دانستی قرار است راهم از تو جدا باشد یا تا آخرش می‌مانم، هرچه که باشد.

یادت هست گفتم تو وفای من را نداری؟ مقصد اتوبوس توی تابلوی نوریِ بالای سر راننده نوشته بود «تهران» که جوابت را دادم. بعد از سه روز روزه سکوت را شکستم. می‌خواستم وفاداری‌ام را به تو و راهت ثابت کنم. می‌خواستم خطر کنم. راضی‌کردن بابا را هم به جان خریدم. تو هم با من عهد بستی مراقب خودت باشی و در خانه‌ات چشم‌انتظارم نگذاری. قول دادی برگردی.

من حتی این روزهای بعد از تو را هم ماندم. هیچ‌ کس نمی‌داند چرا، ولی تو خوب می‌دانی. همه می‌گویند دیگر نیستی، اما من باورم نمی‌شود که این‌قدر بی‌وفا باشی. باورم نمی‌شود دروغ گفته باشی. توی همان اتوبوس، جلو چشم‌هایم که خیره شده بود به خاک کربلای روی شانه‌هایت. با همان لب‌هایی که می‌گفتی طعم انگورهای ضریح مولا را به کام کشیده‌اند. اما باید باور کنم تمامش دروغ بود. وگرنه وقتی خانه را گردگیری می‌کردم برای برگشتنت، وقتی منتظر تماست بودم که بگویی دو روز دیگر خانه‌ای، صدای مردی غریبه از پشت خط نمی‌آمد. صدایش گرفته نبود و سراغ تو را از من نمی‌گرفت.

منی که وقتی ده روز پیشش مژده برگشتنت را گرفتم، خانه‌تکانی را شروع کردم. اگر حرف‌هایت دروغ نبود، با بی‌خبری و سؤال‌های پشتِ همی که از تو کردم، سراغ کس دیگری را نمی‌گرفت تا گوشی را دستش بدهم. بعد هم تماس قطع نمی‌شد و وقتی رسیدم خانه بابا، کمرش خم نشده بود. مامان جای ناخن‌هایش، صورتش را زخم نکرده بود و حمید مثل همیشه برای استقبالم از اتاقش بیرون می‌آمد.

امان از روزهای بعدش! از تنهایی‌هایی که هیچ آغوشی جبرانش نکرد. چشم‌های خیسم دیگر نمی‌خواست کسی را ببیند. دنیا برایم تمام شد. از آن روز جایم شد این خانه. همه‌ جایش تکثیر شدی و تکّه‌های من کنار هر لبخندت جا ماند.

حالا جمعشان کرده‌ام اینجا، توی همین اتاق، همین گوشه‌اش که وقتی می‌آمدی تکیه می‌دادی به دیوارش. من چای داغ می‌آوردم و تو دست‌های گرمت را می‌دادی دستم. می‌دانم دیگر نمی‌توانم راحله آن روزها را بسازم، اما این‌طور تکّه‌پاره هم نمی‌شود زنده ماند. می‌دانم دیگر زندگی نخواهم کرد.

مگر آن روزها که دیگر نداشتمت چه می‌خواستم از تو؟ جز یک‌بار دیگر دیدنت را در خواب‌؟ جز برگشتنِ لااقل یک دستت که دوباره بگیرمش؟ چه می‌شد اگر یک پیراهن از تو برمی‌گشت، یک انگشتر، یک چیزی که بگذارمش میان سینه‌ام! بتپد و تو خون شوی توی رگ‌های خشکم. هوایت دوباره بپیچد میان ریه‌هایم. تو حتی همین‌قدر هم نخواستی مال من باشی.

تنها سهمم از تو شد یک بغض که دارد خفه‌ام می‌کند. بغضِ حرف‌هایی که به هیچ‌ کس نگفتمشان. بغضِ اینکه دیگر هیچ‌ چیز از تو برنمی‌گردد. تمامت توی همان روستا حوالیِ اِدلِب باقی ماند. خاکسترت را باد برد و لابد نشاند روی آوارهای خانه‌ای که دیگر صدای خنده هیچ بچه‌ای را نمی‌شنود. هیچ پدری تویش پا نمی‌گذارد و هیچ ‌وقت بوی دلمه میان دیوارهایش نمی‌پیچد. تمامت آنجا ماند. آنهایی که توانستند عقب بنشینند، بعد از تو، تنها خاک‌ودود دیدند و صدای خنده داعشی‌ها را. گمانم صدایی آشنا میانشان بود. صدای دشمنی که قبل‌ترها فکر می‌کردند از حنجره دوست درمی‌آید. صدای همانی که لابد اطلاعاتتان را موبه‌مو گذاشته بود کف دست بالادستی‌هایش تا بیایند وسط عملیات و قیچی‌تان کنند؛ تا تو و دوستانت بمانید میان دندان‌های تیز قیچی‌شان و آنهایی که بیرون ماندند، دیگر نتوانند ببینندتان. فقط لابد تکّه‌هایتان میان بوته‌ها ماند برای کفتارها.

گل‌وبوته‌های فرش هم از اشک‌هایم سیر شده‌اند. دیگر بس است خاطره‌بازی. عکس‌هایت را با غم‌هایم می‌گذارم روی هم و می‌سپارم به دل صندوقچه. درش را قفل می‌کنم و کلیدش را می‌اندازم ته کیف. نمی‌خواهم دستم به این راحتی‌ها برسد به یاد تو. نمی‌خواهم سکوت این خانه، موریانه‌هایش را بیندازد به جان خاطراتِ بدون تو. بگذار چیزی بماند از من.

زخم حسرت‌هایم ناسور است. با هر چیزی سر باز می‌کند. حتی با همین صدای آیفون و صفحه روشنش که دیگر تصویرت را قاب نمی‌گیرد. مامان پشت در است. باید بازش کنم. دو ساعت پیش تماس گرفت و گفت می‌آیند دنبالم. چمدانم هنوز باز است.

دکمه را فشار می‌دهم. کمی لای در را باز می‌کنم. می‌روم سراغ چمدان. خیلی دیر است ولی باید حواسم جمع باشد. نباید چیزی جا بماند و بشود بهانه برگشتنم. نور صفحه گوشی چشمک می‌زند. از سیم شارژر جدایش می‌کنم. توی دستم می‌لرزد. شماره ناشناسی افتاده رویش. نگاهم می‌چرخد روی در. مامان هنوز نیامده است بالا. می‌دانی که، از این تماس‌ها خاطره خوبی ندارم. از صداهای ناآشنا بیزارم!

چاره‌ای نیست. دستم را می‌کشم روی فلش‌های سبز. صدا می‌پیچد توی گوشم. مِن‌مِن‌هایش که تمام می‌شود، نام تو را می‌گوید. نشانی‌های تو را می‌دهد. درست می‌شنوم؟! مبادله اسرا دیگر چیست؟! صدا گم می‌شود میان صدایت: «راحله، بدون من همیشه پیشتم.»

یعنی راست می‌گفتی؟!
گوشی از میان انگشتانم سُر می‌خورد روی زمین. به گمانم مامان آمده تو. بوی چادرش می‌آید. صدا را می‌شنوی؟ هنوز از تو می‌گوید. مامان نشسته پیش پایم. شانه‌هایم را تکان می‌دهد. صورتش شبیه حمیراست ولی خون دویده زیر پوستش. دارد لبخند می‌زند. می‌گوید داری زنده برمی‌گردی.
محسن، بگو این‌ها خواب نیست! راستی، تا اربعین چند روز مانده؟ نذر شیر یادمان نرود.

انتهای پیام/ 121

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

«زیر سایه نخل‌ها» برگزیده جایزه داستان کوتاه «یوسف» بیشتر بخوانید »

«حاج قاسم» با انگشتر شهید مدافع حرم، چه کرد؟ +‌ عکس

«حاج قاسم» با انگشتر شهید مدافع حرم، چه کرد؟ +‌ عکس



شهید مدافع حرم، محمدرضا دهقان امیری

گروه جهاد و مقاومت مشرق – این که کتاب «یک روز بعد از حیرانی» به قلم خانم فاطمه سلیمانی ازندریانی درباره شهید مدافع حرم، محمدرضا دهقان امیری منتشر شده بود، کنجکاوی ما برای دیدار با مادر شهید را کم نکرد و سرکار خانم فاطمه طوسی نیز با بزرگواری، ما را در خانه‌ای که آقامحمدرضا در آن نفس کشیده و زیسته بود، به حضور پذیرفتند و حدود سه ساعت، بی‌وقفه برایمان از پسر ارشدشان که در سوریه و دو برادرشان که در سال‌های دفاع مقدس به شهادت رسیده بودند، گفتند.

چندین روز مشرق را با قسمت‌های مختلف این گفتگو همراهی کنید و زندگی جوانی را بخوانید که مادرش از سرنوشت او با خبر بود و قلبش در زمان شهادت فرزند، ساحل آرامی شد برای پهلو گرفتن کشتی متلاطم سایر اعضای خانواده…

قسم های قبلی این گفتگو را نیز بخوانید:

کافه‌نشینی تکاور مدافع حرم با خانم نویسنده! + عکس

مدافع‌حرمی با موهای اتوکشیده و خامه‌ای! + عکس

تصادف‌ جانخراش یک مدافع‌حرم! + عکس

مدافع‌حرمی که خیلی ازدواجی بود! +‌ عکس

تمام مردهای این خانه به جنگ رفته‌اند! +‌ عکس

درخواست عجیب یک مدافع حرم از مادر! + عکس

خانم طوسی که این روزها مدیریت یک دبیرستان را بر عهده دارد، سال‌هاست در کسوت معلمی به فرزندان این مرز و بوم خدمت می‌کند و دلسوزانه و با دقت، زوایای جذابی از زندگی پسر برومندش را برای ما نورتاباند و شوقمان را از شناخت این رزمنده مدافع حرم، صد چندان کرد. قسمت هفتم و پایانی این گفتگو، پیش روی شماست.

**: وقتی آقامحمدرضا رفتند، شما در خانه تنها بودید؟

مادر شهید: وقتی گریه می کردم، تنها بودم و هیچکس نبود. دخترم به منزلش رفت و همسرم هم به محل کار. خودم در تنهاییِ خودم شکستم. گریه‌ای که موقع رفتن محمدرضا نکردم را اینجا جبران کردم. هیچکس هم متوجه نشد که من چه حالی داشتم.

دو سه روز که گذشت، به همسرم گفتم دیگر منتظر محمدرضا نباش! می گفت: این چه حرفی است می زنی؟ تو باید دعا کنی محمدرضا بیاید. گفتم: من دعا می کنم اما محمدرضا دیگر نمی آید و شهید می‌شود…

**: به یک معنایی می خواستید ایشان هم آمادگی داشته باشد؟

مادر شهید: بله؛ چون همسرم ناراحتی قلبی و دیابت دارد، می ترسیدم که حالش بد شود. مدتی گذشت و محمدرضا از سوریه تماس گرفت و گفت:‌ شال عزایم را با خودت به مراسم بیت رهبری، امامزاده علی اکبر یا هر جایی که برای عزاداری دهه اول محرم می روی، بِبَر. من به این شال عزا احتیاج دارم!

من می گفتم: محمدرضا! تو رفته ای پیش حضرت زینب، خب خودت این شال عزا را می بردی! چرا من ببرم؟… البته مزاح می کردم و شال را همراه خودم می بردم.

شال عزای محمدرضا از هشت سالگی همراهش بود. ولی این شال عزا را با خودش به سوریه نبرد. توصیه می کرد که این شال را همیشه در هیئت‌ها همراه خودم داشته باشم.

یک انگشتری عقیق یمن هم سفارش داده بود که عبارت یازهرا را رویش حک کنند. می گفت من به این نیاز دارم. شال عزا را هم سفارش کرده بود که نیاز دارد. پیش خودم می گفتم، محمدرضا که شهید می شود، چه نیازی به شال عزا دارد؟

**: در این چهل روز چند بار با شما تماس گرفتند؟

مادر شهید: پنج شش بار با ما تماس می گرفت و صدای خنده اش برایم خیلی جالب بود. وقتی می پرسیدم چه می کنی؟ برای این که ناراحت نشوم،‌ می گفت: می خوریم و می خوابیم و فوتبال بازی می کنیم! حتی یک ذره از عملیات‌ها نمی گفت. در حالی که وقتی فرماندهانش آمدند، می گفتند ما در این چهل روز،‌ حتی یک روز هم در آرامش و در مقر نبودیم. همه‌ش در حال جنگ بودیم و مناطق متفاوتی را آزاد کرده بودیم. یعنی عملیات پشت عملیات تا این که شب جمعه، برادر بزرگم، آقامحمدعلی را در خواب دیدم. البته اسمش را نمی توانم خواب بگذارم؛ آنقدر که شفاف و واضح بود. دیدم خانه‌مان پر از نور است و آشپزخانه ما دری به سمت بیرون دارد و همه شهدا دارند داخل خانه می شوند. دنبال منبع نور می گشتم که دیدم محمدعلی ایستاده و مدام من را صدا می زند:‌ فاطمه… فاطمه…

من جوابش را دادم. آنقدر گیج بودم که نمی توانستم جواب بدهم. گفت:‌ نگران محمدرضا نباش؛ محمدرضا پیش من است.

این را که گفت؛ من آرام شدم… البته بعد که بیدار شدم، تا صبح ضجه زدم. رفتم در اتاق محمدرضا و گریه کردم و دعا و نمازخواندم. می دانستم محمدرضا شهید شده ولی نمی توانستم آرام بشوم. دعاها را برای آرامش قلب خودم می خواندم و نه این که دعا کنم پسرم شهید نشود. می دانستم خبری که به من رسیده،‌ موثق و دقیق است. من از صبح پنجشنبه، حالم بد بود. من در دانشگاه، درس می‌خواندم و از صبح،‌ حالم دگرگون شده بود.

ساعت ۱۰ صبح بود که پیش یکی از همکلاسی‌هام شروع کردم به گریه کردن…

**: دلشوره داشتید یا…

مادر شهید: حالم مثل آن زمانی بود که محمدرضا تصادف کرده بود و برایتان تعریف کردم. انگار یک انسان دیگری در وجود من بود. دلشوره نداشتم و دلواپس نبودم امام در انتظار یک خبر بزرگ و یک واقعه عظیم بودم. یادم هست اصلا روزهای قبل، دعا می کردم محمدرضا صحیح و سالم باشد اما آن روز پنجشنبه حتی یک بار هم نگفتم که محمدرضا سالم و زنده باشد. اصلا دلم نمی آید به خدا چنین چیزی بگویم. خجالت می کشیدم.

ظهر پنجشنبه که این حالتم به اوج خودش رسید، ساعت ۳ بعداز ظهر، احساس کردم یک انرژی از درون من خارج شد و رفت. انگار از روی شانه‌هایم یک آتش بزرگی برداشته شد. همزمان این حالت ادامه داشت تا ساعت ۵ و نیم یا ۶ عصر. به آن ساعت که رسید، احساس کردم در دید امام حسین علیه السلام و حضرت زینب سلام الله علیها قرار گرفته ام و در محضرشان ایستاده ام. اینقدر احساس نزدیکی می کردم. همانجا رو به قبله شدم و سلام دادم به حضرت اباعبدالله و فراز آخر زیارت عاشورا را خواندم.

بعدش به خدا گفتم: راضی ام به رضای تو…

**: این از نظر زمانی، مطابق می شود با لحظه شهادت آقامحمدرضا؟

مادر شهید: بله؛ دقیقا. یعنی بین فاصله ساعت ۵ و نیم تا ۶ که محمدرضا تیر می خورد و تا پیکرش را منتقل می کند، ساعت ۷ می شود. نکته جالب این بود که ساعت ۷، من دیگر آرام بودم و انگار همه چیز تمام شده و آب از آب تکان نخورده بود. آن لحظه ای که حالم خیلی بد شده بود و سلام دادم به آقااباعبدالله؛ شاید هر کس دیگری جای من بود، دعا می کرد و از امام حسین می خواست که فرزندم را صحیح و سالم به من برگردان. اما من در آن لحظه مطمئن بودم که کار از کار گذشته و تمام شده. برای همین خجالت می کشیدم به ایشان بگویم که پسرم را برگرداند و برای همین گفتم:‌ خدایا! راضی ام به رضای تو. هر چه که برای من مقدر کردی، با جان و دل می پذیرم.

خوابی که من دیدم، ساعت ۲ بامداد جمعه بود. وقتی بیدار شدم و شروع کردم به خواندن قرآن و دعا، ساعت ۲و نیم بامداد، دقیقا زمانی بوده که هواپیما، پیکر محمدرضا و بقیه همرزمانش را در فرودگاه امام خمینی به زمین نشانده و البته من اصلا خبری نداشتم.

**: چقدر زود آقامحمدرضا را آوردند… چون معمولا تشریفات خاص خودش را دارد.

مادر شهید: فرمانده اش می گفت ما بلافاصله پیکرها را منتقل کردیم به نزدیکترین بیمارستان در شهر حلب. حدود ۲۵ کیلومتر با حلب فاصله داشتند. بعد از انتقال، وقتی مطمئن شدیم که شهید شده اند، هواپیما آماده بود که سریع به دمشق بردیم و از آنجا هم با سرعت به تهران آوردیم.

جالب این است که می گویند، انگشتر دست محمدرضا را در می آورند و حاج قاسم، نیمه‌های شب به آنجا می رود. بعضی از دوستان می گفتند ساعت ۱۲ شب رسیده بودند. می رود آنجا و مشغول صحبت می شود و انگشتر محمدرضا را درمی آورد و فردایش همان انگشتر را تحویل دامادم می دهد. حتی فیلمش هم لو رفت و از تلویزیون پخش شد. حاج قاسم در آن فیلم دارد با یک رزمنده صحبت می کند و انگشتری را دست آن رزمنده می کند. آن رزمنده،‌ داماد ما بود و انگشتر هم برای محمدرضا بود اما از این نسبت فامیلی خبر نداشت و بعدها، همرزمان، این موضوع را به حاج قاسم می گویند.

**: دامادتان از شهادت آقامحمدررضا خبر داشتند؟

مادر شهید: بله؛ البته چون در یگان دیگری بودند،‌ تقریبا نیم ساعت بعد از این اتفاق، می رسند بالای سر محمدرضا.

**: ایشان تماسی با شما نگرفتند؟

مادر شهید: فردایش حدود ساعت ۶ صبح با پدر خودش تماس می گیرد و خبر را می دهد. پدر دامادمان هم با برادرهایم در قم تماس می گیرند تا از آن طریق،‌ واسطه بشوند. برادرهایم هم به تهران و دوستان همسرم خبر می دهند. آن ها هم به دامغان خبر می دهند.

**: شما دقیقا خبر را از چه کسی شنیدید؟

مادر شهید: اولین بار خبر را از برادرم محمدعلی در خواب شنیدم. من از دو و نیم بامداد گریه کرده بودم و مشغول قرآن بودم و دعا. هفت و نیم صبح که همه دوست دارند بخوابند و استراحت کنم، همسرم و بچه ها را بیدار کردم و گفتم بروید بیرون،‌من می خواهم تنها بلاشم.

همسرم تعجب کرد و گفت: ما این موقع جمعه کجا برویم؟ گفتم من می خواه خانه را تمیز کنم. گفت:‌خوب اگر همه مان باشیم که راحت تر می شود خانه را تمیز کرد. گفتم: نه، دلم می خواه شما بروید. هشت و نیم صبح از خانه رفتند. مزار شهید عبدالله باقری که دو هفته پیشش شهید شده بود، مراسم دعای ندبه گرفته بودند. حاج آقا به آنجا رفته بودند و همانجا همرزمهای همسرم ماجرا را می دانستند. حتی به حاج آقا می گویند که دیشب چهار نفر از رزمنده های ایرانی شهید شده اند. حتی نام شهدا را مثل مسعود عسکری، مصطفی موسوی و احمد اعطایی را هم می گویند و اعلام می کنند که چهارمین شهید را نمی دانیم جه کسی است. با این که می دانستند اما به آقای دهقان نمی گویند.

تا ساعت دو و نیم بعد از ظهر بیرون بودند. من چون نتجربه دو تا از برادرهای شهیدم را داشتم که جمعبت می آید به خانه، وسائل محمدرضا مثل کیف و کتاب و کارت ملی و پرونده آموزشگاه رانندگی اش را جمع و جور کردم و خانه را تمیز کردم. دلم نمی آمد وسائلش را قبل ازآن جمع کنم. پیراهین محمدرضا که آویزان بود را هر روز بو می کردم. حتی یادم هست که رفتم کارت ملی اش را برداشتم تا مرتب کنم. بهش گفتم: تو که دیگر نیستی، چرا دوباهر نگاهت کنم؟! حتی عکس سه در چهارش را آماده کردم و گذاتشم دم دست که می دانستم برای اعلامیه نیاز می شود.

**: دکوراسیون را هم تغییر دادید؟

مادر شهید: بله؛‌همه چیز را جابجا کردم. مثلا تلویزیون را برداتشم و به اتاق بردم.

**: پس وقتی حاج آقا آمدند،‌خناه هم تغییر کرده بود.

مادر شهید: بله؛ همه چیز مرتب بود. کابین تها را هم مرتب کردم. ظرف ها را هم کاملا شستم و جمع کردم. تا آمدند،‌ناهار را خوردند و من مدام می گفتم زود باشید مهمان داریم. همسرم تعجب کرده بود که چه مهمانی قرار است بیاید. وقتی بساط ناهار را جمع کردیم، دیدم تلفن حاج آقا زنگ خورد رفت که جواب بدهد، من دنبالش رفتم. وقتی صحبت می کرد، هنوز تلفن را برنداشتهبود جواب بدهد که گفت: محاج آقا! می خواهند خبر شهادت محمدرضا را به تو بدهند؛ قوی باش!

یک لحظه با تلفن صحبت کرد و تلفن را قطع کرد و رفت بیرون. ایان با اخم به من نگاه می کرد و می گفت:‌اصلا متوجه هستی که چه می‌گویی؟… از حرف من تعجب کرده بود. چون در بهشت زهرا هم خبری نبود. وقتی اح آقا رفتند به کوجه، من هم از بالکن نگاه کردم و دیدم خبری از جمعیت و دوستان محمدرضا نیست. گویا خودشان را در پیچ کوچه و پشت دیوار، پنهان کرده بودند.

بعد از آن حاج آقا آمدند بالا و دیدم که چشم هایش پر از اشک است. گفتم خبر شهادت محمدرضا را دادند؟ گفت: نه،‌زخمی شده و در بیمارستان امام خمینی است. حاضر شوید که برویم. حاج آقا را روی مبل نشاندم و گفتم: خبر را دقیق به من بده. محمدرضا شهید شده… قند حاج آقا افتاد و حالش بد شد.. من هم رفتم برایش شربت آوردم که حالش جا بیاید. دوباهر رفت پایین و دو نفر از دوستان من آمدند بالا. می گفتند فکر می کنمی حالا که آقای دههقان خبر را بدهد، فکر می کردیم صدی جیغ و داد بلند بشود. آن ها هم پیش خودشان گفتهبودند بروویم بالا که خانم طوسی را کمک کنیم. در حالی که من کاملا آماده بودم. گفتند:‌تو چرا مثل کوه می مانی؟ چرا گریه نمی کنی؟ گفتم:‌ گریه ندارد که. محمد رضا داماد شده!

**: این آمادگی را برای خواهر و برادر آقامحمدرضا هم ایجاد کردید؟

مادر شهید: بله؛ همان موقع که حج آقا رفتند پایین، من بهشان گفتم بلند شوید حاضر بشوید. من هم آماده شدم که مهمان ها بیایند. محسن را هم خبر کردم. همهه شان بهت زده شده بودند. محسن داد می زد و می گفت: متوجه هستی چه می گویی؟ محدمرضا برمی گردد. گفتم: محمدرضا برگشته دیگر…

تا هنوز مردها نیامده بودند، من در آرامش دوباهر وضو گرفتم و رفتم به اتاق تا دو رکعت نماز شکر بخوانم. شکر خدا را کنم که چنین امانتی را هب این قشنگی از من گرفت… یکی از خانم ها بالای سرم ایستاهد بود و می گفت:‌تو را به خدا گریه کن و الا سکته می کنی. وقتی از در اتاق بیرون، جای سوزن انداختن نبود. خانه و راهرو و حیاط و کوچه پر از جمعیت بود. یکی از فرماندهان سپاه هم امد و شروع کرد به صحبت و خبر را داد. من هم گفتم که خبر شهاتد را دیشب شنیدم. خیلی با تعجب پرسید از چه کسی شنیدید؟ گفتم: نیمه شب برادر شهیدم آمد و خبرش را برای من آورد… اصلا باوران نمی شد.

وصیت نامه محمدرضا را آوردند و باز کردیم و همانجا خوانده شد. گفتند وصیتی کرده بودند برای مکان خاکسپاری؟ گفتم: محمدرضا دوست داشت در چیذر دفن شود… محمدرضا سال قبلش روز عاشورا در هیئت حاج محمود کریمی من را صدا زد و برد در قسمت مردانه و دستش را دراز کرد و گفت اگر شهید شدم،‌من را اینجا دفن کن.  خادم افتخاری چیذر بود و چهار پنج سال بود که به آنجا می رفت. محمدرضا به دوستانش هم محل مزارش را نشان داده بود.

حتی یادم هست که گفتدن می دانند مزار در چیذر چقدر گران است؟ یکی از فرماندهان ناجا گفت ما همه تلاشمان را می کنیم. بعد که مطرح شده بود، هیئت امنای امامزاده خیلی استقبال کردهبودند و در نهایت قرار شد دوشنبه،‌محمدرضا را تشییع کنیم…

*میثم رشیدی مهرآبادی

پایان



منبع خبر

«حاج قاسم» با انگشتر شهید مدافع حرم، چه کرد؟ +‌ عکس بیشتر بخوانید »

درخواست عجیب یک مدافع حرم از مادر! + عکس

درخواست عجیب یک مدافع حرم از مادر! + عکس



شهید مدافع حرم، محمدرضا دهقان امیری - کراپ‌شده

گروه جهاد و مقاومت مشرق – این که کتاب «یک روز بعد از حیرانی» به قلم خانم فاطمه سلیمانی ازندریانی درباره شهید مدافع حرم، محمدرضا دهقان امیری منتشر شده بود، کنجکاوی ما برای دیدار با مادر شهید را کم نکرد و سرکار خانم فاطمه طوسی نیز با بزرگواری، ما را در خانه‌ای که آقامحمدرضا در آن نفس کشیده و زیسته بود، به حضور پذیرفتند و حدود سه ساعت، بی‌وقفه برایمان از پسر ارشدشان که در سوریه و دو برادرشان که در سال‌های دفاع مقدس به شهادت رسیده بودند، گفتند.

چندین روز مشرق را با قسمت‌های مختلف این گفتگو همراهی کنید و زندگی جوانی را بخوانید که مادرش از سرنوشت او با خبر بود و قلبش در زمان شهادت فرزند، ساحل آرامی شد برای پهلو گرفتن کشتی متلاطم سایر اعضای خانواده…

قسم های قبلی این گفتگو را نیز بخوانید:

کافه‌نشینی تکاور مدافع حرم با خانم نویسنده! + عکس

مدافع‌حرمی با موهای اتوکشیده و خامه‌ای! + عکس

تصادف‌ جانخراش یک مدافع‌حرم! + عکس

مدافع‌حرمی که خیلی ازدواجی بود! +‌ عکس

تمام مردهای این خانه به جنگ رفته‌اند! +‌ عکس

خانم طوسی که این روزها مدیریت یک دبیرستان را بر عهده دارد، سال‌هاست در کسوت معلمی به فرزندان این مرز و بوم خدمت می‌کند و دلسوزانه و با دقت، زوایای جذابی از زندگی پسر برومندش را برای ما نورتاباند و شوقمان را از شناخت این رزمنده مدافع حرم، صد چندان کرد. قسمت ششم این گفتگو، پیش روی شماست.

درخواست عجیب یک مدافع حرم از مادر! + عکس

**: آقامحمدعلی از دایی‌های آقامحمدرضا، تکاور بودند و همه چیز فراهم بود برای این که راه ایشان را ادامه بدهند…

مادر شهید: بله؛ محمدعلی، الگوی پسرم محمدرضا بود. خدا رحمت کند سردار حاج قاسم سلیمانی را که می گفتند در هر خانه‌ای باید یک عکس شهید باشد. خیلی‌ها از دوست و آشنا و همکار و همسایه به من خرده گرفته‌اند که عکس شهدا را از خانه‌تان بردارید. از سال ۱۳۶۳ این عکس‌ها در خانه ما است. مثلا مراسم عروسی در خانه‌مان داشتیم و می گفتند عکس شهدا را لااقل برای همین امروز  از روی دیوار بردار! اما من اعتقادم این بود که شهدا باید برای همیشه جلوی چشم ما باشند تا ما بدانیم این‌ها برای چه رفتند و قطره قطره خونشان برای‌ آزادی و امنیت ما به زمین ریخته شده. برای همین من همیشه در زندگی‌ام از شهدا خیلی برای بچه‌هایم حرف می زدم. شاید ساعت ها می نشستیم و صحبت می کردیم و محمدرضا خیلی مشتاق بود به این مباحث.

هر کاری که می کرد، ‌می‌گفت: مامان! این کاری که انجام داده‌ام، شبیه کارهای دایی محمدعلی است یا شبیه کارهای دایی محمدرضا؟ این دو تا دو تیپ کاملا متضاد داشتند. محمدعلی آدمی فوق‌العاده فهمیده، سنگین و رنگین و نظامی بادیسیپلین بود؛ اما محمدرضا یک بسیجی آتش به اختیار بود که خیلی در قالب‌ها نمی گنجید. به همین خاطر محمدرضا از این دایی‌هایش الگو می‌گرفت و اولین الگوهای زندگی‌اش این ها بودند و مدام از من درباهره آنها سئوال می پرسید. حتی راجع به ریزترین ویژگی‌های آن‌ها و زندگی‌شان، ‌دلش می خواست اطلاعات داشته باشد. کوچکترین ریزه‌کاری‌های زندگی و مرام و مسلکشان را از من می پرسید.

**: شما در فامیل، همین دو شهید را داشتید؟

مادر شهید: ما در فامیل خیلی شهید داریم.

**: در خانواده حاج آقا دهقان‌امیری چطور؟

مادر شهید: نه؛ خانواده ایشان به اندازه خانواده ما شهید ندارند.

**: ایشان هم دامغانی هستند؟

مادر شهید: خیر، پدر و مادرشان اهل قزوین هستند اما خودشان متولد تهران هستند و در تهران، بزرگ شده‌اند و رشد کرده اند.

**: قدری هم درباره مادرتان بفرمایید که فراموش کردیم از حس و حال ایشان بپرسیم…

مادر شهید: مادر من یک کوه صبر است. الان هم در قید حیات هستند و من با تمام وجودم به ایشان افتخار می کنم. الگوی مقاومت و زندگی من همیشه مادرم بوده است. ایشان سختی‌هایی را که با چندین فرزند قد و نیم قد در سنندج می کشید، بدون این که همسری بالای سرش باشد، تحمل می‌کرد. پدر من همیشه فراری بود و یا در بازداشت به سر می‌برد و مادرم سختی ها را به دوش می‌کشید. بعدش هم همزمان جنگ تحمیلی، که بچه‌ها بزرگ شده بودند و می خواست جلوی چشمش باشند و تهیه و تدارک ازدواجشان را داده بود، در این لحظات، از رشیدترین فرزندش دل کند.

آقا محمدعلی در خانواده ما تک بود. قسم راست تمام فامیل، ‌قسم به جان محمدعلی بود. کسی که می خواست قسم راست بخورد، به جان محمدعلی قسم می خورد. می گفتند به جان محمدعلیِ دایی… چون یک انسان شاخص بود در کل خانواده. چنین جوان شاخصی را وقتی می خواهی دو دستی تقدیم کنی، خیلی سخت است. مادرم واقعا کوه مقاومت و صبر بود و در مقابل تمام سختی ها و نداری ها و فقر، مقاومت کرد.

درخواست عجیب یک مدافع حرم از مادر! + عکس

**: بعد از دو دهه هم با شهادت محمدرضا مواجه شدند… واکنش ایشان به شهادت نوه‌شان چطور بود؟ آمادگی ذهنی داشتند که نوه‌شان در این مسیر است و ممکن است شهید شود؟

مادر شهید: بله؛ وقتی محمدرضا اعزام شده بود، برای این که دعای خیر پدر و مادرم همیشه پشت سر محمدرضا باشد، به ایشان گفتم که محمدرضا به سوریه رفته و فقط آنها می‌دانستند و اصلا کسی خبر نداشت. حتی دوستان دانشگاه محمدرضا هم خبر نداشتند. آن زمان اعزام به سوریه خیلی پنهانی بود.

به پدرم می گفتم برایش دعا کن. خبر محمدرضا را که آوردند، قبل از این که من بخواهم تماس بگیرم، برادر من صبح به ایشان زنگ زده بود و خبر شهادت را داده بود. پدر و مادرم هم ظهر سوار ماشین شدند و تا شب از دامغان به تهران رسیدند.

**: ذهنشان آمادگی قبلی داشت؟

مادر شهید: بله، آمادگی داشتند اما مادرم همیشه می گوید خیلی بهم سخت گذشت؛ حتی سخت‌تر از شهادت پسرهای خودم. حتی پدرم هم همین را می‌گفتند.

**: این هم جزو رمزهای ناشناخته است که شهادت نوه سخت‌تر از شهادت فرزند است و این را من بارها شنیده و دیده ام.

مادر شهید: مثل این که می‌گویند، نوه، مغز بادام است، فراقش را هم سخت‌تر می کند.

**: من حتی دیده ام شهادت داماد هم سخت‌تر از شهادت پسر خانواده گذشته است. چون بار مسئولیت دختر و نوه‌ها روی دوش پدر و مادر می آید.

مادر شهید: اتفاقا داماد من هم مدافع حرم است و ایشان واسطه شد که محمدرضا برای دفاع حرم برود. محمدرضا هم همیشه به داشتن چنین شوهرخواهری افتخار می کرد و می گفت ایشان همانی هستند که من می خواهم.

**: پس دامادتان هم جوان هستند…

مادر شهید: بله، متولد ۱۳۶۶ هستند. اتفاقا تازه از سوریه آمده اند.

درخواست عجیب یک مدافع حرم از مادر! + عکس

**: شکر خدا که الان وضعیت سوریه آرام است. دعا می کنیم سایه‌شان مستدام باشد… چند فرزند دارند؟

مادر شهید: دو فرزند دارند. زینب خانمِ ۴ ساله و آقامحمدرضای یک ساله.

**: به سلامتی دو نوه دارید و آماده برای این که آقامحسن هم نوه‌های بعدی تان را تقدیمتان کنند… حاج‌آقای دهقان امیری چگونه خبر شهادت محمدرضا را پذیرفتند؟

مادر شهید: حاج آقا ۱۵ ساله بودند که انقلاب پیروز شد و همیشه می گوید یکی از افتخارات ما این بود که وقتی حضرت امام گفتند یاران من در قنداق هستند، ‌شامل حال من می شده. در تمام جریانات انقلابی بوده و جذب کمیته میشود و مدام به جبهه می‌رود. حدود چهار و نیم سال سابقه حضور در جبهه دارند.

کمیته که در شهربانی و ژاندارمری ادغام شد، در ناجا بودند تا سال ۸۲ که بازنشسته شدند. به خاطر ناراحتی قلبی که داشتند و در محل خدمتشان حالشان بد شد با سابقه ۲۲ سال بازنشسته شدند و الان در یک شرکت خصوصی، فعالیت دارند.

**: شکر خدا حالشان خوب است؟

مادر شهید: الحمدلله؛ البته هفت هشت ماهی است که کمرشان آسیب دیده و این تخت را هم برای استراحت ایشان گوشه اتاق گذاشته‌ایم.

**: یعنی حادثه‌ای اتفاق افتاد؟

مادر شهید: گویا در محل کارشان زمین خوردند و چند مهره کمرشان شکست و آسیب دید و با استراحت مطلق، حالشان رو به بهبود رفت و تا اردیبهشت امسال در حال استراحت بودند. الان هم حدود دو ماه است که دوباره به محل کار می روند.

**: ان شا الله خدا به ایشان سلامتی کامل عطا کند… آقامحسن مشغول چه کاری هستند؟

مادر شهید: محسن، کلاس دوازدهم است و الان دارد خودش را برای کنکور آماده می کند. (این گفتگو چند روز قبل از برگزاری آزمون سراسری انجام شده است.) در همان مدرسه امام صادق(ع) رشته علوم انسانی می خواند. من نمی خواستم محسن را به آن مدرسه ببرم اما اولیای مدرسه،‌ درخواست داشتند که آقامحستن به آنجا بروند.

**: ازدواجتان چه سالی بود؟

مادر شهید: سال ۱۳۶۹ ازدواج کردیم.

**: آشنایی‌تان با حاج‌آقا دهقان از چه طریقی بود؟

مادر شهید: پسرخاله من، داماد آقای دهقان هستند. یعنی خواهر بزرگ ایشان با پسرخاله من ازدواج کرده اند. آقای دهقان خیلی به رزق حلال مقید هستند. موقعیت‌های خیلی خیلی زیادی برایشان پیش می‌آمد که خیلی راحت می توانستند پول شبهه‌ناک وارد زندگی کنند…

درخواست عجیب یک مدافع حرم از مادر! + عکس

**: مخصوصا در ناجا و شهرداری که فضا برای این کار مهیاتر است…

مادر شهید: حتی در زمان جبهه و جنگ و بعد از آن، همیشه به این موضوع اهمیت می داد. ایشان مدت طولانی در یگان اماکن و مدتی هم در منکرات ناجا مشغول بودند و موقعیت‌های زیادی داشتند که پول شبهه‌ناک و غیرحلال وارد زندگی کنند اما خیلی به این امر، مقید بوده و هستند.

**: این، واقعا موضوع مهمی است و هیچ کس هم خبردار نمی‌شود اما اثرش در بلند مدت معلوم می شود که این پدر، به فرزندانش خدمت کرد یا خیانت؟! شکر خدا که نتیجه این نان حلال هم در خانواده شما خودش را نشان داده.

مادر شهید: حتی موقعی که محمدرضا داشت به سوریه می رفت، پدرش گفت:‌ تو نمی‌خواهد بروی، من می روم. تو باید جامعه را بسازی و کشور روی بازوان تو باید بچرخد. دیگر عمری از ما گذشته؛ بگذار ما برویم… اما محمدرضا می گفت: ‌نه؛ شما رفته اید و تکلیفتان را ادا کرده اید. نوبت من است که بروم.

**: خودتان خبر شهادت را چگونه گرفتید؟

مادر شهید: محمدرضا چه قبل و چه بعد از اعزامش به سوریه، مدام به من می گفت مامان! دعا کن من شهید بشوم. من هم همیشه می گفتم: محمدرضا! تو خودت را خالص کن؛ شهید می شوی.

حتی یادم هست وقتی که داشت می رفت و خداحافظی می کرد، در همین پاگرد جلوی در هم ایستاد و برای این که جلوی همه، با من اتمام حجت کند، بیست دقیقه خداحافظی‌اش طول کشید. می گفت: می دانی من کجا می خواهم بروم؟… خطابش هم کاملا به من بود و مدام با من صحبت می کرد. من احساس می کنم آن لحظه محمدرضا پیکی از طرف حق بود که داشت با من اتمام حجت می کرد که یعنی اگر می خواهی جلوی بچه‌ات را بگیری،‌ همین الان بگیر و نگذار برود. پیک حق داشت از گلوی محمدرضا صحبت می کرد. «مامان می‌دانی من کجا می خواهم بروم؟ می‌دانی سوریه چه خبر است؟ می‌دانی جنگ با چه کسانی است؟»…

درخواست عجیب یک مدافع حرم از مادر! + عکس

سئوالات کوتاه و منقطع می پرسید و من هم جواب های کوتاه می دادم. ساعت حدود ۱۰ صبح بود که رفت. جالب این است که محمدرضا پنج شش ماه اعزام شد اما نبردندش. یا اسمش در لیست نبود یا نمی توانست سوار هواپیما بشود. می رفت و برمی گشت. دفعه‌های قبل که می رفت از زیر قرآن رد می شد و آب را می پاشیدیم و می رفت اما این بار انگار به دلش افتاده بود که بار آخر است و حرف هایش را می زد و سئوالات را از من پرسید و به من گفت: مامان! می دانی داعش چگونه آدم می کُشد؟ جنایت‌های داعش را دیده‌ای؟… داشت مدام از من سئوال می پرسید. من بهش گفتم: محمدرضا! از شهادت که دیگر بالاتر نیستن؟ تو داری می‌روی پیش حضرت زینب(س). گفت:‌ مامان! دعا کن شهید بشودم. من هم گفتم: تو خودت را خالص کن، مطمئن باش شهید می‌شوی. همسرم هم به من می‌گفت: چرا این حرف را میزنی؟ خالص است که دارد می رود. چرا این حرف را می زنی؟

محمدرضا هم گفت:‌ مامان! راضی‌ام ازت. و ممنون که اینطوری برام دعا می کنی.

وقتی به سوریه رفت، پنج شش بار با ما تماس گرفت. در هر تماس، دوباره همین حرف را می زد و می گفت دعا کن من شهید بشوم و چرا من شهید نمی شوم؟

من هم هر بار این جمله را بهش می گفتم و انگار به اختیار خودم نبود که این جواب را به محمدرضا بدهم.

تا رسید به روز دوشنبه که شب جمعه‌اش شهید شد. دوشنبه تماس گرفت و دوباره خواسته اش را گفت و من هم دوباره همان جواب همیشگی‌ام را گفتم که خودت را خالص کن. محمدرضا این بار جواب عجیبی داد و گفت: ‌والله قسم، خالص شدم.

این حرفش خیلی روی من اثر گذاشت و بهش گفتم: ‌محمدرضا شهید می شوی!  گفت: جان من؟… گفتم: بله، ‌شهید می شوی. قسم خورد که خالص شدم و گفت: ‌ذره‌ای ناخالصی در وجودم نیست. حالا که دعا کردی شهید بشوم، از خدا بخواه که «بی سر» برگردم!

وقتی این جمله را گفت؛ ‌گفتم: خودت را لوس نکن! من نمی توانم این دعا را بکنم؛ اصلا دعا نمی کنم شهید بشوی. تا من این را گفتم، حرفش را پس گرفت و گفت پس همان دعای شهادت را بکن!

در این فاصله چهل روزه که محمدرضا رفت و من در حیاط را بستم و آمدم؛ وسط اتاق روی زمین نشستم و احساس کردم درونم شکست و خرد شد و نابود شدم و در وجود خودم شکستم. آن لجظه گریه نکردم در حالی که بغض گلویم را گرفته بود و جواب سوالاتش را نمی‌توانستم بدهم ولی فکر می کردم الان اگر گریه کنم، چون رابطه احساسی قوی داشتم، شاید اگر اشک من را می‌دید چه بسا زانوهایش شل می شد و نمی رفت. من خیلی به سختی جلوی گریه‌ام را گرفتم تا فردا شرمنده نشوم پیش حضرت زینب(س).

من آن لحظه به این فکر می کردم که اگر جلوی رفتن محمدرضا را بگیرم، فردا می توانم جلوی حضرت امام حسین دست به سینه بگذارم و بگویم «السلام علیک یا اباعبدالله»؟ یا حتی ادعا کنم «انی سلم لمن سالمکم…»؟ آن لحظه‌ای که امام حسین دارد محمدرضا را می برد، من با مهر مادرانه برای خودم نگهش دارم؟!

درخواست عجیب یک مدافع حرم از مادر! + عکس

آیه قرآن داریم که می فرماید: «لکل امه اجل»… برای هر امتی یک اجل مشخصی هست. من مطمئن بودم که اگر محمدرضا را به هر بهانه‌ای نگه می‌داشتم یا با تصادف از دنیا می رفت یا سکته می کرد و… در همان لحظه و تاریخ،‌ محمدرضا می‌رفت و با توجه به این که من از بچگی می دانستم که عمر طولانی نمی کند و با شهادت می رود، به همین خاطر جلویش را نگرفتم.

آن روزِ خداحافظی آمدم درِ خانه و شروع کردم به خداحافظی. به بالکن رفتم و آب را پاشیدم و برای‌ آخرین بار تا پیچ کوچه دیدمش اما بعدش آنقدر ضجه زدم و گریه کردم که نگو و نپرس. همسرم هم همان موقع با محمدرضا رفت به محل کار و من تنها بودم.

*میثم رشیدی مهرآبادی

ادامه دارد…



منبع خبر

درخواست عجیب یک مدافع حرم از مادر! + عکس بیشتر بخوانید »

تمام مردهای این خانه به جنگ رفته‌اند! +‌ عکس

تمام مردهای این خانه به جنگ رفته‌اند! +‌ عکس



شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان امیری

    گروه جهاد و مقاومت مشرق – این که کتاب «یک روز بعد از حیرانی» به قلم خانم فاطمه سلیمانی ازندریانی درباره شهید مدافع حرم، محمدرضا دهقان امیری منتشر شده بود، کنجکاوی ما برای دیدار با مادر شهید را کم نکرد و سرکار خانم فاطمه طوسی نیز با بزرگواری، ما را در خانه‌ای که آقامحمدرضا در آن نفس کشیده و زیسته بود، به حضور پذیرفتند و حدود سه ساعت، بی‌وقفه برایمان از پسر ارشدشان که در سوریه و دو برادرشان که در سال‌های دفاع مقدس به شهادت رسیده بودند، گفتند.

چندین روز مشرق را با قسمت‌های مختلف این گفتگو همراهی کنید و زندگی جوانی را بخوانید که مادرش از سرنوشت او با خبر بود و قلبش در زمان شهادت فرزند، ساحل آرامی شد برای پهلو گرفتن کشتی متلاطم سایر اعضای خانواده…

قسم های قبلی این گفتگو را نیز بخوانید:

کافه‌نشینی تکاور مدافع حرم با خانم نویسنده! + عکس

مدافع‌حرمی با موهای اتوکشیده و خامه‌ای! + عکس

تصادف‌ جانخراش یک مدافع‌حرم! + عکس

مدافع‌حرمی که خیلی ازدواجی بود! +‌ عکس

خانم طوسی که این روزها مدیریت یک دبیرستان را بر عهده دارد، سال‌هاست در کسوت معلمی به فرزندان این مرز و بوم خدمت می‌کند و دلسوزانه و با دقت، زوایای جذابی از زندگی پسر برومندش را برای ما نورتاباند و شوقمان را از شناخت این رزمنده مدافع حرم، صد چندان کرد. قسمت پنجم این گفتگو، پیش روی شماست.

کافه‌نشینی تکاور مدافع حرم با خانم نویسنده! + عکس

**: الگوی آقامحمدرضا برای ازدواج، چه کسانی بودند؟

مادر شهید: الگوی محمدرضا دایی‌هایش بودند. محمدرضا پنج دایی دارد که دوتایشان در دفاع مقدس شهید شده اند. دایی‌های محمدرضا در سنین ۱۹ و ۲۰ و ۲۲ سالگی ازدواج کرده اند و این مدام در ذهنش بود و می گفت که دایی‌ها چطور ازدواج کرده‌اند؟! ببینید چه خوب زندگی می کنند؟

ما هم وقتی این اصرار محمدرضا را دیدیم، راضی شدیم.

**: برادران شما در این سن و سال، وضع مالی‌شان خوب بود؟

مادر شهید: برادرانم طلبه و روحانی بودند و در قم درس می خواندند. پدرمان هم حمایتشان می کرد. استدلال محمدرضا هم همین بود و می گفت من را حمایت کنید.

**: البته طلاب، شهریه می گرفتند و با قناعت، زندگی می کردند.

مادر شهید: بله، اما پدرم هم خیلی به برادرانم کمک می کرد… ما هم می گشتیم تا دختر خوبی را برایشان پیدا کنیم.

**: شما در کمک مالی به آقا محمدرضا زیاده‌روی می کردید؟ با توجه به روحیات و خصوصیات شخصی ایشان، چرا زودتر از این ها مشغول کاری نشدند تا به آن استقلال مالی برسند.

مادر شهید: محمدرضا خیلی دوست داشت به سر کار برود اما بیشتر ساعات روزش را صرف درس می کرد. دانشگاه شهید مطهری از دانشگاههایی است که ساعت‌های طولانی درس حضوری دارد و تکالیف زیادی هم به دانشجوها می دهد. گاهی از هفت صبح تا هشت شب سر کلاس بود برای همین وقت دیگری برایش نمی ماند که برود و مشغول کار بشود.

برخی از دوستانش بودند که با همدیگر از دبیرستان فارغ التحصیل شده بودند و در دانشگاه دیگری درس می‌خواندند؛ انتخاب واحد هایشان طوری بود که در هفته سه روز در دانشگاه مشغول بودند اما محمدرضا در تمام ایام هفته در دانشگاه مشغول بود. یکی از دلایلش هم این بود که دنبال شغل نمی رفت. البته برخی کارها را دوست داشت.

دوست دامادمان در برق‌کشی ساختمان کار می کرد و محمدرضا می گفت دلم می خواهد بروم پیش ایشان و کمکش کنم. یا در نمایشگاه کتاب، به یکی از غرفه‌های کتاب رفته بود و ده روز کار کرد. این که بخواهد جایی از صبح تا شب به سر کار برود، اینطوری نبود…. تازه سال دوم دانشگاه بود و سنش آنقدر نبود که شغل دائمی داشته باشد.

تمام مردهای این خانه به جنگ رفته‌اند! +‌ عکس
مادر بزرگوار شهید دهقان امیری در حال امضای کتاب «یک روز بعد از حیرانی»

**: پس پذیرفتند دلایل شما را مبنی بر این که باید صبر کند تا وضعیت کاری‌اش مشخص شود… شما در این حال و فضا کسی را در نظر داشتید؟

مادر شهید: من دو سه نفر را به محمدرضا معرفی کردم. حتی یکی از دوستان صمیمی‌اش آقا صادق به من می گفت: حاج خانم! شما یک بار به محمدرضا گفته بودید که دختر یکی از همکاران هستند که دانشجو معلم است و سال اول است که به دانشگاه فرهنگیان رفته. او را برای محمدرضا کاندیدا کرده اید. محمدرضا هم به شوخی و خنده آمده و این را برای ما تعریف کرد… (با خنده)

**: چرا شوخی و خنده؟

مادر شهید: مثلا برای دوستانش تعریف کرده بود که مادرم کسی را برای من زیر نظر دارد و همین که من چهار سال دانشگاهم تمام بشود، من شغل ندارم اما همسرم معلم است!…

یا وقتی که به خانه می آمد و به ما می گفت،‌ من مسخره می کردم و جدی نمی گرفتم.

نکته مهم و اساسی که هست و من حتی وقتی که محمدرضا در سوریه بود از او پرسیدیم. از طرفی به دخترم پشت تلفن یا حضوری می گفت که «دعا کن من شهید بشوم.» به دخترم می گفت که برو بابا و مامان را راضی کن تا برای من زن بگیرند.

این دو تا ضد و نقیض بود و ۱۸۰ درجه اختلاف داشت…

**: این حالت تجافی است که هم حواسش به دنیا باشد و هم به فکر آخرت باشد…

مادر شهید: یک‌بار نشستم باهاش صحبت کردم و گفتم: تو هم دنیا را می خواهی و هم آخرت را و جمع کردن این دو تا کنار همدیگر خیلی سخت است. این که ما برویم با یک دختر صحبت کنیم و همه کارها را نجام بدهیم اما تو پس فرا بروی سوریه و شهید بشوی! ما باید چه کار کنیم؟

حتی آخرین باری که از سوریه زنگ زد و به دخترم می گفت که بابا و مامان را راضی کن و دخترم گفته بود که بابا قول داده از سوریه که برگردی می رویم برایت خواستگاری. البته کسی را در نظر نداشتیم اما می‌خواستیم انگیزه داشته باشد برای برگشت. ما با دو تا گوشی با محمدرضا حرف می‌زدیم. من بهش گفتم محمدرضا تکلیف خودت را معلوم کن. تو یا آنجا در سوریه داری می‌جنگی یا این که مدام زن می خواهی. تو هنوز تکلیفت با خودت معلوم نیست.

گفت:‌ مامان! من باید برای شما روایت بخوانم؟ مگر حضرت علی نمی‌گوید برای دنیایت طوری زندگی کن که انگار تا ابد زنده‌ای و برای آخرتت هم طوری زندگی کن انگار که لحظه‌ای دیگر، نیستی.

واقعا دید یک جوان بیست ساله که می خواهد اینطوی فکر کند، خیلی جالب است. الان که در اطرافم نگاه می کنم می‌بینم که جوان با این تفکرات حیلی کم پیدا می شود. در این سن بیست سالگی و در عصر مجازی که پر از بی‌اعتقادی است.

**: دو تا از برادران شما به شهادت رسیده اند… اتفاقا همان اول هم گفتم می خواهم به این برسم که آقا محمدرضا با این ویژگی‌ها، محصول دو خاندان دهقان امیری و طوسی است. اگه ممکن است درباره اخوی‌ها هم کمی برایمان بگویید و این که ماجرا شهادتشان چطور بود؟ کمی هم درباره حاج آقا پدرتان برفرمایید و بعدش هم برویم سراغ روایتی از حاج آقا دهقان امیری تا ببینیم چنین فرزند متفاوت و شاخصی در چه بستر خانوادگی رشد کرده و بالنده شده است.

مادر شهید: پدر من در دوران پهلوی، نظامی و استوار شهربانی بود. سال ۱۳۵۲ پدرم از شهر خودمان یعنی دامغان به کردستان تبعید شد. گفته بودند ما تو را به جایی تبعید می‌کنیم که عرب نی بیندازد. یعنی جایی خشک و بی‌آب و علف با سختی‌های فراوان. چون مبارزه می کرد و از آن آدم هایی بود که نوارهای حضرت امام را گوش می داد و کتابهایشان را می خواند. پای سخنرانی‌های مراجع می رفت و… یک سال به تنهایی به کردستان و سنندج رفتند و استدلالشان هم این بود که من اول باید وضعیت را ببینم که جایی برای زندگی زن و بچه‌هایم هست یا نه تا این که بعدا ببرمشان. ما ۴ بچه بودیم و بردن ما برایشان سخت بود.

تمام مردهای این خانه به جنگ رفته‌اند! +‌ عکس

**: یعنی هنوز تعدادی از فرزندان خانواده شما به دنیا نیامده بودند…

مادر شهید: ما چهار بچه بودیم و برادرم محمدحسن هم آنجا به دنیا آمد. بعد از یک سال، به دایی و عمویمان پیغام داد که همسر و فرزندانم را بیاورید. اثاثیه زندگی را هم جمع کردیم و با کمک دایی‌مان، از دامغان رفتیم به سنندج. من هم آنجا درس خواندم. ما شش سال در سنندج بودیم و تا کلاس پنجم ابتدایی آنجا درس خواندم.

آنجا یک روحانی به نام آقای نصرالله موحد بود که امام جماعت حسینیه حضرت ابوالفضل(ع) در سنندج را به عهده داشت. فعال سیاسی بود و جلسات زیاد بصیرتی برگزار می‌کرد و من خودم با این که سن بالایی نداشتم و خواهرم که ۲ سال بزرگتر است و آقا محمدعلی که اولین شهید خانواده است، همه سر کلاس درس آقای موحد می رفتیم. حسینیه حضرت ابوالفضل فقط برای شیعیان است. آن روزها برخی اهل تسنن افراطی عقیده داشتند که اگر ۷ شیعه را بکشید، به بهشت می‌روید! و خانواده ما هم دقیقا هفت نفره بود!

**: آماده برای به بهشت فرستادن یکی از آن افراطی‌ها…

مادر شهید: شب‌ها با ترس و لرز می‌خوابیدیم. من بچه بودم و زیاد آن ترس را متوجه نمی شدم اما پدر و مادر و بچه‌های بزرگتر خیلی خوف داشتند. این در بحبوحه قبل از انقلاب بود و خورد به سال ۵۶ و ۵۷.

یادم هست شهریور سال ۵۷ بود که پدرم ما را به تهران آورد و تحویل پدربزرگ مادری‌مان داد و خودش تنهایی به سنندج برگشت و تا عید سال بعد، آنجا بود.

**: در آن سال‌ها چقدر به بازنشستگی حاج آقا مانده بود؟

مادر شهید: فکر می کنم با ۲۲ سال سابقه بازنشسته شدند و سابقه کمی داشتند. حدود سال ۵۹ یا ۶۰ بود که بازنشسته شدند.

**: یعنی دو سال از پیروزی انقلاب گذشته بود…

مادر شهید: بله؛ دوران خیلی سختی را گذراند. آنقدر در آنجا نداری کشیدیم که حساب ندارد. حقوق پدرم کم بود. فقط مادرم بالای سر ما بود و پدرم خیلی وقت‌ها در زندان بود. کردها زیرابش را می زدند که مثلا پدرم را در جلسات آقای موحد دیده اند یا این که به نماز جماعت رفته و…

**: پس آنجا هم تحت فشار بودید…

مادر شهید: خیلی وقت‌ها در زندان بود. خصوصا در سال ۵۶ که آقامصطفی فرزند بزرگ امام شهید شدند؛ سنندج خیلی به هم ریخت و خیلی از شیعه‌ها را کشتند. حوالی تیرماه ۵۷ بود که حسینیه حضرت ابوالفضل را آتش زدند! خیلی از شیعیان آنجا کشته شدند. سال‌های آخر، ما امنیت جانی نداشتیم و به همین خاطر ما را به تهران آوردند.

تمام مردهای این خانه به جنگ رفته‌اند! +‌ عکس
قاب شهدای طوسی و خواهرزاده‌شان در کنار تمثال مقام معظم رهبری و حضرت امام

**: می خواستند که تا حدودی خیالشان از شما راحت باشد.

مادر شهید: بله؛ آقامحمدعلی آن موقع سال اول یا دوم دبیرستان بود. ایشان پسر ارشد خانواده و جزو مبارزان انقلابی بود. محمدعلی همیشه در جلسات شرکت می کرد و در توزیع اعلامیه‌های حضرت امام و کتابهایشان فعالیت می کرد. کم‌کم گذشت و سال ۵۹ بود که جذب دانشگاه افسری تهران شد و ۴ سال دوران دانشگاهش را گذراند و دو سال هم در لشکر نیروی مخصوص بود و دوره چتربازی را تمام کرد. سال ۶۳ بود که در یازدهم بهمن، شهید شد. در محور سردشت بانه به عنوان فرمانده و یکی از نیروهای شهید صیاد شیرازی حاضر شده بود که به شهادت رسید.

نیروی رسمی ارتش بود و شهید صیاد شیرازی علاقه زیادی به ایشان داشت و همیشه از او به نیکی یاد می کردند و حتی بعد از شهادتش چند باری به خانه ما آمدند.

وقتی آقامحمدعلی شهید شدند خیلی ها از دانشگاه افسری برای تشییعش آمدند. البته ما آن موقع در دامغان بودیم. ما اردیبهشت یا خرداد ۵۹ به دامغان رفته بودیم.

جنگ که شروع شد، آقاجان من مدت طولانی در جبهه بود و فکر کنم حدود ۵ و نیم سال سابقه جبهه داشت.

**: ایشان که بازنشسته بود به صورت بسیجی به جبهه می رفت؟

مادر شهید: بله؛ در یگان حبیب بن مظاهر خدمت می کرد. یگان پیرمردها بود…

**: سن‌شان در آن مقطع چقدر بود؟

مادر شهید: زیاد نبود. فکر کنم حوالی پنجاه سال داشتند. جالب این است که آقامحمدعلی به آقاجان همیشه می گفت شما نرو، من دارم به جای شما می روم. من نظامی‌ام و جای شما را پر می کنم… محمدعلی آنقدر مردم کردستان را دوست داشت که همیشه می گفت مردم آنجا از نظر معیشتی و عقیدتی و فرهنگی و … محرومند. با این حال حاج‌آقا کار خودش را می‌کرد و می رفت.

برادرم «محمدرضا» ۱۲ سالش بود که برای اولین بار به جبهه رفت. آخرهای سال ۶۳  و بعد از شهادت برادرمان محمدعلی بود. اصلا نمی شد نگه‌ش داشت. سنی هم نداشت. ما سه مرد در خانه داشتیم که هر سه نفر به جبهه می رفتند. محمدرضا را آقاجان نمی گذاشتند برود. مثلا بیست روز می رفت و دوباره با واسطه حاج آقا مجبور به برگشت می شد. آقاجان می گفت سنش کم است. دوم آذر ۶۶ در عملیات نصر ۸ در ماووت عراق شهید شد. ولی آقا محمد علی در محور سردشت بانه در عملیات با کومله و دموکرات شهید شد. آن قدر علاقه داشت به کوهستان که همان‌جا هم جانش را تقدیم کرد.

تمام مردهای این خانه به جنگ رفته‌اند! +‌ عکس
شهید محمدعلی طوسی، دایی شهید محمدرضا دهقان امیری

**: آقا محمدعلی ازدواج کرده بود؟

مادر شهید: نامزد داشت و قرار بود عید نوروز عروسی کند. اتفاقا یکی از برادران خانمش، تیمسار محمدرضا فریدونیان، آن زمان در ارتش فرمانده لشکر بود. چند برادرزن داشت که همه نظامی بودند. راحت می توانستند او را از سردشت به تهران بیاورند ولی محمدعلی می گفت من نمی توانم و غیرتم اجازه نمی دهد در تهران زندگی کنم و بخواهم بجنگم. من باید پشت گلوله توپ باشم.

**: عقد هم کرده بودند؟

مادر شهید: صیغه محرمیت خوانده بودند و قرار بود عید، عقد و عروسی برگزار بشود. همه چیز تمام شده بود و انگشتر نشانه هم داده شده بود. صحبت‌ها هم انجام شده بود. چهل روز قبل از عید شهید شد و دقیقا چهلمش قرار بود روز عروسی‌اش باشد.

**: همسرشان بعدا ازدواج کردند؟

مادر شهید: همسرشان تا ۱۰ سال ازدواج نکردند. از اثرات روحی شهادت آقامحمدعلی راضی نبود با کسی ازدواج کند و می گفت من مردی مثل محمدعلی نمی‌توانم پیدا کنم. پدر من رفت و خواهش کرد. بعد از آن خانواده ما خیلی اصرار کردند. حتی هدایایی که محمدعلی برایش برده بود را هم گفتند که جدا کنید تا بلکه دل بکند و بتواند ازدواج کند. ۱۹ ساله بود و محمدعلی ۲۲ ساله. تا ۲۹ سالگی ازدواج نکرد و در سی سالگی بود که ازدواج کرد و به تبریز رفت. اسم پسر اولش را هم محمدعلی گذاشت.

تمام مردهای این خانه به جنگ رفته‌اند! +‌ عکس
شهید محمدرضا طوسی، دایی شهید محمدرضا دهقان امیری

**: پس همچنان با ایشان ارتباط دارید؟

مادر شهید: بله؛ فامیل ما بودند. مادرشان با پدر من دختر دایی و پسر عمه بودند…

*میثم رشیدی مهرآبادی

ادامه دارد…

تمام مردهای این خانه به جنگ رفته‌اند! +‌ عکس
مادر بزرگوار شهید دهقان امیری در حال امضای کتاب «یک روز بعد از حیرانی»



منبع خبر

تمام مردهای این خانه به جنگ رفته‌اند! +‌ عکس بیشتر بخوانید »

مدافع‌حرمی که خیلی ازدواجی بود! +‌ عکس

مدافع‌حرمی که خیلی ازدواجی بود! +‌ عکس


   گروه جهاد و مقاومت مشرق – این که کتاب «یک روز بعد از حیرانی» به قلم خانم فاطمه سلیمانی ازندریانی درباره شهید مدافع حرم، محمدرضا دهقان امیری منتشر شده بود، کنجکاوی ما برای دیدار با مادر شهید را کم نکرد و سرکار خانم فاطمه طوسی نیز با بزرگواری، ما را در خانه‌ای که آقامحمدرضا در آن نفس کشیده و زیسته بود، به حضور پذیرفتند و حدود سه ساعت، بی‌وقفه برایمان از پسر ارشدشان که در سوریه و دو برادرشان که در سال‌های دفاع مقدس به شهادت رسیده بودند، گفتند.

چندین روز مشرق را با قسمت‌های مختلف این گفتگو همراهی کنید و زندگی جوانی را بخوانید که مادرش از سرنوشت او با خبر بود و قلبش در زمان شهادت فرزند، ساحل آرامی شد برای پهلو گرفتن کشتی متلاطم سایر اعضای خانواده…

قسمت اول و دوم و سوم این گفتگو را نیز بخوانید:

کافه‌نشینی تکاور مدافع حرم با خانم نویسنده! + عکس

مدافع‌حرمی با موهای اتوکشیده و خامه‌ای! + عکس

تصادف‌ جانخراش یک مدافع‌حرم! + عکس

خانم طوسی که این روزها مدیریت یک دبیرستان را بر عهده دارد، سال‌هاست در کسوت معلمی به فرزندان این مرز و بوم خدمت می‌کند و دلسوزانه و با دقت، زوایای جذابی از زندگی پسر برومندش را برای ما نورتاباند و شوقمان را از شناخت این رزمنده مدافع حرم، صد چندان کرد. قسمت چهارم این گفتگو، پیش روی شماست.

**: وقتی آقامحمدرضا گفتند:‌ «اینقدر ضدعفونی نکن. این‌ها دو ماه دیگر می رود زیر خاک. اصلا من نیاز به این بدن ندارم…» دورنمایی از اعزام به سوریه داشت؟

مادر شهید: بله،‌ محمدرضا چیزی حدود دو سال قبلش در حال گذراندن آموزش بود.

**: شما هم در جریان بودید؟

مادر شهید: بله؛ باعث افتخار من است که سر دو راهی عظیمی گیر کرده بودم. بین مهر مادرانه و دل کندن از محمدرضا برای اعزام. خدا را شکر می کنم که لطف حضرت زینب باعث شد که در این دو راهی بتوانم روی دلم پا بگذارم و محمدرضا را راهی کنم. برخی وقت‌ها تهران بود و گاهی هم ماموریت آموزشی خارج از استان می رفت.

**: این دو راهی زمان آموزش بود یا اعزام؟

مادر شهید: بیشتر برای اعزام بود ولی در زمان آموزش هم همین وضع را داشتیم. بعضی از دوستانش می گفتند در همان زمان آموزش، سه بار به سوریه رفته بوده اما من خیلی به این روایت اطمینان ندارم. برخی هم می گفتند نیروها را  به سوریه می بردند تا صدای تیر و تفنگ را بشنوند و در فضا قرار بگیرند. اما من واقعا نمی دانم چنین چیزی بوده یا نه ولی دوران آموزش هم خیلی دوران سختی بود.

محمدرضا اول به آموزشگاه رفت و برای بدنسازی ثبت نام کرد. چون خیلی اهل ورزش بود. اصلا عاشق ورزش بود. شاید باورتان نشود اگر هیچ کاری نمی توانست بکند؛ ورزشش را ترک نمی کرد. حتی اگر مجبور بود در خانه بماند، همین جا طناب می زد و از ورزش دور نمی شد. در دقیقه ۱۲۰ تا طناب می زد و تبحر خاصی داشت.

**: همسایه پایینی هم که ندارید و خیالتان از بابت سر و صدای طناب‌زدن هم راحت بود…

مادر شهید: بله،‌ شکر خدا. به آن باشگاه که برای آموزش بدنسازی رفت؛ بعد از دو سه ماه، می آمد و قدرت بدنی و عضلاتش را به ما نشان می داد. جلوی آینه می ایستاد و به من که توی آشپزخانه کار می کردم می گفت:‌ مامان! دوست داشتی یک پا نداشتی اما بدن من را داشتی؟! دوست داشتتی دست نداشته باشی اما ریش من را داشته باشی؟! کلی شوخی می کرد که با هم بخندیم.(با خنده)

**: آن آموزشگاه ربطی به  اعزام سوریه داشت؟

مادر شهید: آموزشگاه برای بسیج بود و برای آموزش مدافعان حرم بود.

مدافع‌حرمی که خیلی ازدواجی بود! +‌ عکس

**: این را شما می دانستید؟

مادر شهید: اوایلش نمی دانستم و فکر می کردم می رود به باشگاه برای بدنسازی. چون می دیدم که می آید و چیزی به من نمی گفت. از این نظر نمی گفت، چون می ترسید من مخالفت کنم.

**: تمرین در این باشگاه چه مدت قبل از اعزامشان بود؟

مادر شهید: تقریبا برای دو سال قبل از اعزامشان بود و دقیقا زمانی که برای دانشگاه قبول شده بودند. بدن ورزیده ای داشت و فرمانده‌هانش همیشه به ما می گفتند که وقتی همه فرماندهان بودند، سر تقسیم نیرو بر سر هم‌گروهی با محمدرضا با هم جر و بحث داشتند و دوست داشتند محمدرضا نیروی آن‌ها باشد.

**: بغیر از بدنسازی در آن یکی دو سال آخر، اساسا علاقه‌شان به چه ورزشی بود؟

مادر شهید: از بچگی پارکور را خیلی دوست داشت.

**: ورزش خطرناکی است که حتی در برخی کشورها ممنوع است.

مادر شهید: اگر شجاعت محمدرضا بود و ترس از چیزی نداشت به خاطر ورزش پارکور بود. می دانید که در پارکور مانع هست اما آن طرف مانع دیده نمی شود؛ با این همه، باز هم حرکات عجیب و غریبش انجام می شود.

**: چیزی به عنوان مانع جلوی پارکورکارها نیست. مبنا بر این است که از هر چیزی گذر کنند.

مادر شهید: اول و دوم دبستان، محمدرضا را به کلاس ژیمناستیک و تکواندو و کُشتی بردم، اما ‌خوشش نیامد. هر باشگاهی می بردمش، راضی نمی شد تا این که یک بار که به ورزشگاهی در خیابان مرتضوی رفتیم و نشسته بودیم منتظر مصاحبه برای جذب کشتی، در این فاصله،‌ انتهای سالن افرادی پارکورکار در حال تمرین بودند. محمدرضا پرسید: این ها چی کار می کنند؟‌

من هم گفتم نمی دانم این چیست. تا آن روز چنین ورزشی ندیده بودم. در سالن، پر از موانع بود و مدام از رویش می پریدند. وقتی مربی کشتی‌ آمد و با او صحبت کردیم، گفت که این ورزش پارکور است. محمدرضا هم گفت من این را می خواهم. اسمش را هم نوشتیم، سه ماه تمام رفت و حرفه‌ای شد.

مدافع‌حرمی که خیلی ازدواجی بود! +‌ عکس

یادم هست وقتی به این خانه آمدیم، تازه وسائل را آورده بودیم و یکی دو روز گذشته بود. یک روز لباس‌هایش را پوشید و رفت به پارک المهدی که در خیابان آزادی است. دوری زد و آمد و گفت چه جای خوبی خانه گرفته‌ایم. این پارک چقدر موانع و آلاچیق دارد! چقدر خوب است! (با خنده)

مدام می رفت و کار من شده بود این که از بچگی می بردمش در پارک و می نشستم و او با دوچرخه می رفت از روی موانع و ماشین ها و آلاچیق ها می پرید تا این که کم‌کم حرفه ای شد.

**: شهدایی که خیلی زود شهید می شوند، چه در مدافعان حرم و چه در دفاع مقدس؛ ذهن انسان ابتدا می رود به این سمت که احتمالا آموزش‌های خوبی ندیده‌اند که اینقدر زود شهید می شوند. ولی حالا می فرمایید که هم از نظر آمادگی جسمانی و هم روحی، در حد خوبی بوده است.

مادر شهید: بله؛ محمد به عنوان تکاور بسیجی اعزام شد. وقتی می گوییم تکاور، یعنی این کهه همه طور آموزش را گذرانده و دوره‌های فوق‌العاده سخت، جنگ‌های شهری و جنگ‌های تن به تن را گذرانده. انواع سلاح‌ها را آموزش دیده بود. خودش روحیه خیلی شوخی داشت. مثلا یک بار که برای آموزش به فیروزکوه رفته بود، آمد خانه و گفت که من را از آموزش، اخراج کرده اند! گفتم چرا؟ گفت یک سرهنگ ارتش آمد و نارنجک را به دست ما داد و گفت تا سی ثانیه بشمارید، ضامنش را بکشید و پرتاب کنید و بیایید.

همه توضیحات این سرهنگ را گوش می دادند و سی ثانیه را رعایت می کردند و می رفتند و می آمدند. وقتی نوبت محمدرضا می رسد، هنوز توضیحات جناب سرهنگ تمام نشده بوده که می رود و نارنجکش را پرتاب می کند و می آید. (با خنده) سرهنگ هم یک پس گردنی می زند و فحشش می دهد و اخراجش می کند که: همه را ترساندی و من زهله ترک شدم وقتی رفتی و آمدی!

محمدرضا عشق و علاقه خیلی عجیبی به این مسائل داشت و به همین خاطر خیلی زود همه چیز را یاد گرفت.

**: انرژی درونی و سر پرشور آقا محمدرضا در سنین پایین‌تر هم بود؛ به نحوی که شما را با شیطنت‌های کودکانه اذیت کند؟

مادر شهید: شیطنت هایش باعث آزار و اذیت ما نمی شد؛ اما نسبت به بچه‌های هم سن و سال خودش، ‌شیطنت بیشتری داشت. شیطنت هایش، شرارت نبود. به خاطر شیطنت هایی که خودم ازش می دانستم دل شوره می گرفتم اما وقتی به اردو می رفت، ‌مربی هایش می گفتند از همه عاقلتر و سنجیده‌تر و پخته‌تر عمل می کرد و فراتر از سن و سال خودش می فهمید.

مثلا وقتی محمدرضا را با محمدمحسن (پسر ‌آخرم) مقایسه می کنم می بینم که خیلی با هم فرق دارند چون این پسر دقیقا همان زمان را دارد می گذراند اما اصلا شبیه به او نیست. محمدرضا شیطنت های خاص خودش را داشت.

مدافع‌حرمی که خیلی ازدواجی بود! +‌ عکس
مادر شهید

**: این رفتارهای محمدرضا، بیشتر شبیه شما بود یا حاج آقا؟

مادر شهید: شبیه من بود. همیشه همسرم می گوید تو یک کودک درون داری. این کودک درون احیانا نمی خواهد مریض بشود یا استراحت کند؟ (با خنده) محمدرضا هم جنبشی بود و می دانید که آدم های جبشی نمی توانند آرام و قرار داشته باشند اما باعث آزار ما نمی شوند.

 **: این انرژی باعث نشد که شما زودتر برای آقامحمدرضا همسری اختیار کنید به زندگی‌اش سر و سامانی بدهید؟ خودشان در این حال و فضا بودند؟

مادر شهید: خیلی دوست داشت زن بگیرد. کلا خیلی ازدواجی بود.

**: آمادگی روحی‌اش را هم داشتند؟

مادر شهید: بله؛ همیشه می گفت: مامان! یکی مثل خودت و مثل خواهرم مهدیه برایم پیدا کن. من هم می گشتم اما نگران بودم.

**: مهدیه خانم هم مثل شما فعال هستند؟

مادر شهید: ایشان خیلی خانم است. کودک درونشان مثل من نیست. (با خنده) من خیلی شیطنت دارم اما بقیه خانواده آرام هستند. می گفت کسی را برایم پیدا کن که مثل خودت باشد. کسی که اعتقادات درستی داشته باشد و به حجاب اهمیت بدهد.

مدافع‌حرمی که خیلی ازدواجی بود! +‌ عکس
ساعت و انگشتر شهید

**: شکر خدا شما هم به خاطر نوع کار و شغلتان، خیلی افراد مناسب سراغ داشتید…

مادر شهید: بله، اما من به خاطر موقعیت محمدرضا و این که شغل ثابتی نداشت، پا پیش نمی گذاشتم. درسش هم تمام نشده بود. یادم هست یک بار که از قم به تهران می آمدیم، محمدرضا تمام این دو ساعتی که در راه بودیم، با پدرش صحبت کرد که می خواهم زن بگیرم و شما تلاش کنید که دختر خوبی را برای من پیدا کنید. و پدرش مخالفت می کرد و می گفت زود است.

**: یعنی به حدی رسیده بود که با پدرش هم در این باره صحبت می کرد؟

مادر شهید: بله؛‌ اما پدرشان معتقد بودند که هر وقت استقلال مالی پیدا کردی باید به این موضوع هم فکر کنی. باید سر یک کار مشخص بروی و درآمد داشته باشی تا بعدش برویم سراغ ازدواج.

*میثم رشیدی مهرآبادی

ادامه دارد…

شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان امیری - کراپ‌شده

یک بار که از قم به تهران می آمدیم، محمدرضا تمام این دو ساعتی که در راه بودیم، با پدرش صحبت کرد که می خواهم زن بگیرم و شما تلاش کنید که دختر خوبی را برای من پیدا کنید…



منبع خبر

مدافع‌حرمی که خیلی ازدواجی بود! +‌ عکس بیشتر بخوانید »