فاطمیون

پشیمانیِ مادری که مقر مخفی فاطمیون را پیدا کرد!

پشیمانیِ مادری که مقر مخفی فاطمیون را پیدا کرد!


گروه جهاد و مقاومت مشرق اگر چه زحمت برادر حاج حمید بناء از نویسندگان و پژوهشگران دفاع مقدس، برای تنظیم قرار دیدار و گفتگو با برادر دانیال فاطمی،‌ چند هفته طول کشید اما دو ساعتی که پای صحبت‌هایش نشستیم، به اندازه دو دقیقه برایمان گذشت. لحن گیرا و کلام گرم و متین این رزمنده فاطمیون، بیشتر از این که از خودش بگوید، بر روی تشریح واقعیت‌های نبرد در سوریه و سیره و سلوک شهدا متمرکز بود.

قسمت اول گفتگو را بخوانید:

جهش‌های اعجاب‌برانگیز جانباز دوپا قطع +‌ عکس

قسمت دوم این گفتگو را نیز امروز بخوانید و برای قسمت‌های بعدی، آماده شوید…

**: قرار بود ادامه ماجرای ثبت‌نامتان برای اعزام به سوریه را تعریف کنید…

دانیال فاطمی: نشسته بودیم که یکی از بچه‌ها آمد و با هول و هراس گفت: آقازَکی! خانمی دارد با عصبانیت می‌آید اینجا! چه‌کار کنیم؟!… آقازکی (مسئول ثبت‌نام) هم گفت: خب عصبانی باشد؛ بگذار بیاید…

خانم عصبانی همین که آمد، پسر نوجوانی که آمده بود برای ثبت نام، ‌سریع خودش را پشت یکی از ستون‌های پارکینگ پنهان کرد. نگو خانم، ‌مادر آن نوجوان است. شروع کرد به اعتراض و داد و بیداد. مدام نفرین می کرد؛ هم به پسرش و هم به آقازکی! رفت و پسرش را گرفت و یک فصل او را زد!

دانیال فاطمی در سوریه

آقازکی گفت: ما که از کسی به زور ثبت‌نام نمی کنیم. پسر!‌ وقتی پدر و مادرت راضی نیستند لازم نکرده بیایی برای ثبت نام… فرم پسر را هم گرفت و جلوی چشم همه ما پاره کرد. مادر هم پسرش را کشان‌کشان برد و حیثیتش را ریخت.

یک هفته بعد،‌ دیدم کسی با من تماس نگرفت. نگران شدم که نکند فرم ثبت‌نام من را هم پاره کرده باشند؛ چون هنوز شک داشتند که من ایرانی هستم یا افغانستانی. دوباره رفتم آنجا. حدود نصف روز معطل بودم و البته طبیعی بود چون خیلی مشتاق به اعزام بودم. آقازَکی که فهمیده بود نوشتن بلدم، گفت: بیا کنار من و فرم‌ها را بنویس. آقازکی زرنگ بود و همیشه یک نفر را سر کوچه می گذاشت که مراقب باشد. نصف روز آنجا بودم که دوباره آن نفر آمد و گفت: همان زنی که هفته پیش آمده بود، دوباره دارد می‌آید!

آقازکی گفت:‌ من آن پسر را ثبت‌نام نکردم. بگذار بیاید… برای من جالب بود که چه اتفاقی می افتد. آن خانم از در پارکینگ آمد تو و شروع کرد به داد و بیداد. آقازکی گفت: به پیر به پیغمبر ما بچه تو را ثبت‌نام نکردیم… آن زن،‌ این بار داشت خودش را فحش می داد. می گفت:‌ کاش قلم پایم می شکست و نمی آمدم. کاش پسرم را ثبت نام می کردی!… همه بهت‌زده نگاه می کردیم. نه به آن هفته و نه به این هفته. وقتی کمی آرام شد پرسیدیم چه شده؟ گفت:‌ پریروز پسرم سوار موتور بود، ‌با موتور افتاده زمین و سرش خورد کنار جدول و در جا تمام کرد! ای کاش ثبت‌نامش می کردی. ای کاش می‌رفت سوریه و به آرزویش می رسید.

این تیپ ماجراها را باید گفت که معلوم بشود مقدرات الهی را هیچ کسی نمی‌تواند تغییر بدهد.

**: سرنوشت آقازکی چه شد؟

فاطمی: ایشان هم زحمات زیادی می کشید. بنده خدا سکته کرد و به رحمت خدا رفت. یک مأموریت هم خودش به سوریه رفته بود.

**: خدا رحمتشان کند. شما دومین باری که به آن پارکینگ رفتید، ثبت‌نامتان نهایی شد؟

فاطمی: به غروب که رسید به آقازکی گفتم تو را به خدا کاری کن که ما هم برویم. ایشان هم گفت: نگران نباش، سال که تحویل بشود، سوم و چهارم عید با شما تماس می گیریم… دوباره قَسَمش دادم که فراموشم نکند و بی‌خیال من نشود. آن روزها هنوز کسی را نمی شناختم. فقط یک کلمه ابوحامد شنیده بودم؛ آن هم خیلی کم‌رنگ.

هفته اول عید بود که زنگ زدند. گفتند ۱۴ فروردین بیایید فلان‌جا. من هم شروع کردم به جمع کردن وسائلم. به همسرم هم گفتم که من دارم می روم پیش برادرم سلیم. آنجا گوشی آنتن نمی‌دهد. تقریبا چهل روز شده بود که سلیم به سوریه رفته بود. سلیم هم تأکید داشت زودتر بیا تا چند روز هم با هم در سوریه باشیم و من برگردم.

خلاصه رفتیم به جایی که گفته بودند. یک مینی‌بوس آبی بود که اسم‌ها را می خواندند و تک به تک سوار می شدند. نام من را هم خواندند و سوارشدم. وقتی ظرفیت مینی‌بوس تکمیل شد، یک آقای افغانستانی آمد داخل و داشت چهره‌زنی می‌کرد که اگر فردی ایرانی قاطی ما هست،‌ بتواند جدا کند. به من گیر داد و گفت: ‌تو ایرانی هستی. گفتم: نه! این هم پاسپورتم. باز گفت: ‌بگذار جیبت؛‌ از این چیزها زیادداریم. بیا پایین. من هم شروع کردم به التماس. کار دیگری از دستم برنمی‌آمد… وقتی دید خیلی سماجت می کنم،‌گفت: ‌باشد؛ بنشین سر جایت.

ما را بردند پادگان آموزشی و آنجا هم شروع کردند به جداسازی و دوباره من را جدا کردند!

جهش‌های اعجاب‌برانگیز جانباز دوپا قطع +‌ عکس
شهید علیرضا توسلی (ابوحامد) (نفر اول سمت چپ) در کنار حاج قاسم سلیمانی

**: آموزش‌هایی که در بسیج دیده بودید، به دردتان خورد؟

فاطمی: بله؛ ‌خیلی به دردم خورد. خب هیچ کدام از افغانستانی‌های داخل ایران، ‌آموزش نظامی ندیده بودند. من یک گام جلوتر بودم. ما را برای آموزش بردند به یکی از شهرهای مازندران. گروه‌های اعزامی، ‌تعدادشان متغیر بود.

**: شما آنجا چه آموزش‌هایی دیدید؟

فاطمی: ما تقریبا ۴۸ ساعت آنجا بودیم که خیلی کم بود. البته شرایط فرق می کرد چون حداقل روزهای آموزش، ‌۱۵ روز بود. نیروها در دو سوله جداگانه بودیم و من را رابط یکی از این سوله‌ها کرده بودند. مربی‌مان از همان روز اول با نظام‌جمع شروع کرد. یکی از رزمنده‌ها شهید مصطفی جعفری بود که در ارتش افغانستان دوره دیده بود. پدرش غفور جعفری هم شهید شده بود. مصطفی هم‌گروهی من بود و در پادگان با هم بودیم و خیلی رفاقت داشتیم. من حرکات و سکناتش را می دیدم که وارد است. مربی‌مان از من خواست نیروهای شاخص را پیدا کنم. من هم با همه افراد گروه صحبت می کردم تا پیشینه‌شان را در بیاورم و با آن‌ها بیشتر آشنا بشوم.

روز دوم بود که مربی‌مان به من گفت چرا این چهار پنج نفر،‌ حرف من را گوش نمی‌دهند! گفتم بگذار شب با آنها صحبت کنم، ببینم علتش چیست. مثلا مربی می‌گفت: پاشنه کفش را بچسبانید به هم و پنجه پایتان چهار انگشت فاصله داشته باشد. این چهار پنج نفر که کنار هم بودند، این فرمان‌ها را گوش نمی دادند. مربی‌ ما توجیه نبود. شب با مصطفی صحبت کردم و فهمیدم که این بنده‌خدا وقتی فرمان می دهد، آن چندنفر صحبتش را متوجه نمی شوند چون نهایتا یک هفته بود به ایران آمده بودند. مربی ما هم با لهجه غلیظ مازنی صحبت می کرد و فهمیدن صحبت‌هایش سخت بود. بعضی از بچه‌هایی که در ایران به دنیا آمده بودند متوجه حرف‌هایش می‌شدند اما آن چندنفر،‌ نه. من می دانستم که قصد و غرضی در کار نیست.

قرار شد فردا وقتی مربی فرمان‌ها را می دهد، مصطفی هم را به لهجه افغاستانی تکرار کند تا آن‌ها  هم متوجه بشوند. مصطفی هم خوشحال شده بود که در بین آن گروه، برای این کار انتخاب شده است.

**: چرا این کار را خودتان انجام ندادید؟

فاطمی: من مسلط به آن لهجه غلیظ افغانستانی نبودم. مربی که آمد، موضوع را برایش توضیح دادم و قرار شد بالای سکو بایستد و فرمان بدهد. به مصطفی هم گفت: باید درس را مرور کنیم. مصطفی هم فرمان‌ها را با لهجه غلیظ گفت به نحوی که من هم نمی فهمیدم چه می گوید.‌(با خنده) من توجهم به آن چهار پنج بود. دیدم خیلی دقیق، فرمان‌ها را حتی بهتر از ما اجرا می کنند. این هم یکی از تجربیات من بود که در دفتر یادداشتم نوشتم.

پایان روز دوم، مربی من را کنار کشید و گفت:‌ غروب که هوا تاریک بشود،‌ ماشین می آید،‌ باید بروید… ما از این کلک‌ها در بسیج زده بودیم و برای من عجیب نبود. گفتم:‌ ما را فیلم کرده‌ای حاجی؟! گفت: ‌نه، ‌جدی می گویم. غروب به بچه‌ها بگو که سریع لباس‌های نظامی را در بیاورند و آماده بشوند… از آن لباس‌های سبز پاسداری که چندین بار استفاده شده بود به ما داده بودند ولی چون لباس سپاه بود، پوشیدنش خیلی لذت داشت… گفت: همه لباس‌ها و پوتین‌هایتان را تحویل بدهید و بروید. گفتم:‌ اگر واقعا فیلم است به من بگو. گفت: نه،‌ چه فیلمی؟!… باز هم من باورم نشد که مدت آموزشمان اینقدر کم باشد. بچه‌ها را جمع کردم و موضوع را برایشان گفتم.

پشیمانیِ مادری که مقر مخفی فاطمیون را پیدا کرد!
دانیال فاطمی (نفر سوم از سمت چپ) در کنار تعدادی از شهدای فاطمیون

**: در این دور روز اصلا به آموزش رسیدید؟

فاطمی: به هیچ کاری نرسیدیم. فقط ما را به یک دشت بردند و کمی آتش و حرکت تمرین کردیم. مثلا یک نفر می رفت جلو و می نشست تا با تاخیر،‌ نفر بعدی برود جلوی آن و بنشیند؛ بدون هیچ شلیکی. صبح‌ها هم که مدام ما را می دواندند. می خواستند کسی که توان رزم ندارد و نفس کم می‌آورد را بیرون بکشند و الا در دو روز چه چیزی می شود یاد داد؟! من هنوز باورم نشده بود اما نمی توانستم به بچه‌ها بگویم این، فیلم و شوخی است! چند نفری که سردسته بودند را کشیدم کنار و گفتم: ‌بچه‌ها قرار است مینی‌بوس بیاید، ‌با سوله  کناری که عده ای در آن هستند احتمالا می‌خواهند تستمان کنند. من زمان می گیرم و شما در این زمان، سریع لباستان را تعویض کنید و با لباس شخصی بیایید و به خط بشوید. با عقلم جور در نمی آمد که اینقدر زود ما را برگردانند.

مربی‌مان که آمد، بچه ها به سرعت لباسشان را عوض کردند و به خط شدند. مربی هم گفت:‌ بچه‌ها! ادامه آموزش ان شا الله در دمشق… آنجا فهمیدم که موضوع جدی است. آن گروه دیگر را هم برگرداندند.

جدی جدی مینی‌بوس آمد و بچه‌ها با وسائلشان سوار شدند. آمدیم جای دیگری و از مینی بوس به اتوبوس رفتیم و مستقیم راهی فرودگاه شدیم و پرواز کردیم. وقتی رسیدیم و چشم باز کردیم،‌ دمشق بودیم.

**: تا نرسیدید، ‌باور نکردید به سوریه رفته‌اید…

فاطمی: سه روز در دمشق در منطقه‌ای به نام سلطانیه،‌ بلاتکلیف بودیم. یک سوله بود که ما را به آنجا برده بودند. بعد از سه روز گفتند امروز مینی‌بوس می‌آید و به زیارت می روید. زیارت حرم حضرت زینب سلام الله علیها رفتیم و برگشتیم. یک روز دیگر هم در آن سوله‌ها بودیم.

**: تقریبا بیستم فروردین بود. درست است؟

فاطمی: بله. چند مدرسه در منطقه «حران» بود به اسم سراج. این منطقه بین فرودگاه و حرم حضرت زینب بود. خانه‌هایش هم به شدت خراب و ویران بود. ما را از سلطانیه که تقریبا در دل شهر بود به آنجا بردند. می گفتند پرده‌های اتوبوس را هم بکشید چون با این که لباس نظامی نداشتیم نباید چهره‌هایمان لو می‌رفت چرا که از چشم‌هایمان مشخص بود اهل سوریه نیستیم. چند ساعتی آنجا ماندیم. ناگهان دیدم سه چهار جوان با لباس نظامی از درِ مدرسه به طرف ما می‌آیند. وقتی دقت کردم دیدم یکی از آن چهار نفر، برادرم سلیم است. از همان دور شناختمش. بقیه هم برادران «فاتح»،‌ «معلم» و «فاضل» بودند. رفتم جلو و سلام و علیک کردیم. مدتی برادرم را ندیده بودم و دلم برایش تنگ شده بود. خلاصه نشستیم به صحبت و خبرگرفتن. من هم شروع کردم به اعتراض به وضعی که داریم. سه روز معطل بودیم و من خیلی شاکی بودیم. من هم نمی دانستم برادر فاتح (رضا بخشی)، ‌جانشین فاطمیون است. آن زمان،‌ فاطمیون دو گردان بیشتر نبود. همانجا خواستم تکلیف ما را مشخص کنند. اطلاعات هم برای من مهم بود و می خواستم ببینم در چه موقعیتی هستیم. مثلا فکر می کردیم حلب، چهار محله آن‌طرف‌تر است. ما واقعا تسلطی روی نقشه نداشتیم.

گفت:‌ حلب محاصره است. بچه‌ها در حلب درگیرند و یک گردان از نیروها هم در شهر ملیحه در غوطه شرقی درگیرند. ولی ابوحامد گفته است که شما یک‌راست باید بروید به حلب.

آنجا دیگر آهسته‌آهسته عنوان «ابوحامد» زیاد به گوشم می خورد. وقتی سراغ ابوحامد را گرفتم، ‌گفتند: ‌خودشان هم حلب هستد… پیش خودم گفتم وقتی خود فرمانده هم حلب باشد،‌ حال می‌دهد که به آنجا برویم!

**: شما سرگروه این نیروها بودید؟‌ یعنی هر پیامی بود را شما به‌شان می رساندید؟

فاطمی: بله. گفتم باشد، ‌ما می رویم حلب اما تکلیف آموزش ما چه می شود؟‌ آنجا برادر «معلم» گفت: ادامه آموزش،‌ در حلب! من هم تعجب کردم و قاطی کردم و گفتم: بر پدرتان صلوات! آخر وقتی حلب در محاصره است، چطوری آنجا آموزش ببینیم؟

جهش‌های اعجاب‌برانگیز جانباز دوپا قطع +‌ عکس
تشییع پیکر یکی از شهدای لشکر فاطمیون

**: نیروها در حد کشیدن گلنگدن و انداختن تیر، کار با اسلحه را ‌بلد بودند؟

فاطمی: نه؛ آنهایی که از افغانستان آمده بودند، چیزهایی بلد بودند. مثلا بیست درصدشان چیزهایی می دانستند. بالاخره در افغانستان در هر خانه ای یک سلاح هست. وقتی دید که اوضاغ اینطوری است، گفتم به من ربطی ندارد و توجیه نیروها با خودتان. برادر فاتح آمد وسط و گفت:‌ یک هفته همین جا آموزش ببینید و یک هفته هم آموزشتان را در حلب پیگیری کنید. گفتم: ‌حالا شد یک چیزی. حالا آموزش از کی شروع می شود؟‌ گفت:‌ از فردا.

فردا صبح، کار شروع شد. مربی آمد و وقتی پرسید در تهران چه چیزی یاد گرفتید؟ گفتیم همه‌ش دو روز آموزش دیده‌ایم… دوباره بدو بدوها شروع شد. فقط آموزش‌ها روی توانایی جسمی‌مان بود. کمی هم سلاح دست گرفتن را یاد دادند. خب ما را تجهیز نکرده بودند که همه سلاح داشته باشند و مثلا شب‌ها با سلاح بخوابند و صبح‌ها با سلاح بلند بشوند و بودن با آن را یاد بگیرند و عجین باشند.

**: حتی لباس هم نداده بودند؟

فاطمی: هنوز همه‌مان لباس شخصی بودیم…

*میثم رشیدی مهرآبادی

ادامه دارد…



منبع خبر

پشیمانیِ مادری که مقر مخفی فاطمیون را پیدا کرد! بیشتر بخوانید »

جهش‌های اعجاب‌برانگیز جانباز دوپا قطع +‌ عکس

جهش‌های اعجاب‌برانگیز جانباز دوپا قطع +‌ عکس



جانباز مدافع حرم، ساشا ذوالفقاری - کراپ‌شده

گروه جهاد و مقاومت مشرق – اگر چه تنظیم قرار برای دیدار و گفتگو با برادر دانیال فاطمی،‌چند هفته طول کشید اما دو ساعتی که پای صحبت‌هایش نشستیم، به اندازه دو دقیقه برایمان گذشت. لحن گیرا و کلام گرم و متین این رزمنده فاطمیون، بیشتر از این که از خودش بگوید، بر روی تشریح واقعیت‌های نبرد در سوریه و سیره و سلوک شهدا متمرکز بود.

قسمت اول این گفتگو را امروز بخوانید و برای قسمت‌های بعدی، خودتان را آماده کنید…

**:‌ ما فقط می‌دانیم شما سال ۱۳۹۳ عازم سوریه شدید؛ یعنی جزو اولین گروه‌های اعزامی بودید…

دانیال فاطمی: ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۲ سالروز تشکیل لشکر فاطمیون بود. شهید علیرضا توسلی (ابوحامد) هم فرمانده این لشکر بود. آن سال‌ها تعداد اعزامی‌ها هم کم بود. مثلا برای اعزام اول فقط ۲۲ نفر به سوریه رفتند. آن روزها فاطمیون حتی آرم و پرچم هم نداشتند.

جهش‌های اعجاب‌برانگیز جانباز دوپا قطع +‌ عکس
شهید علیرضا توسلی (ابوحامد) (نفر اول سمت چپ) در کنار حاج قاسم سلیمانی

**:‌ خود شما چطور با این تشکیلات آشنا شدید؟

فاطمی: من مادرم ایرانی و پدرم افغانستانی است. البته پدرم به رحمت خدا رفتند…

**:‌ خدا رحمتشان کند… پدرتان چه سالی به ایران آمدند؟

فاطمی: سال ۱۳۵۶ بود که به ایران آمدند.

البته قبلش لازم است شما اعتماد من را جلب کنید. چرا که ماجرایی با یکی از خبرنگاران پیش آمد و کمی اعتماد من را از بین برد.

**:‌ خیر باشد ان شا الله… چه ماجرایی؟

فاطمی: یکی از دوستانم در بین رزمندگان مدافعان حرم، «ساشا ذوالفقاری» است. جوانی که متولد سال ۷۳ است و در یک حادثه جنگی،‌ کنارش یک تله انفجاری منفجر شد و دو پایش قطع شد؛ یکی از بالای زانو و دیگری از زیر زانو! حتی خودش بعد از انفجار نشسته بود و پایش که به پوست بند بود را داشت جدا می کرد که یکی دیگر از رزمندگان هم از او فیلم گرفته بود. ساشا با آن انفجار شهید نشد اما رزمنده دیگری که در آن حوالی بود به شهادت رسید.

جهش‌های اعجاب‌برانگیز جانباز دوپا قطع +‌ عکس
ساشا ذوالفقاری از رزمندگان فاطمیون، در نبرد با تکفیری‌ها دو پایش را تقدیم اسلام کرد

ساشا الان در انتهای جاده قزل‌حصار کرج و در منطقه مهدی‌آباد زندگی می‌کند. یک روز به من زنگ زد و خیلی به هم ریخته بود. ابتدا فکر کردم مدت اقامتش را تمدید نکرده‌اند. گفت: نه، ‌من پا ندارم که بخواهم جایی بروم!… گمان کردم مشکل مالی دارد که این‌طور هم نبود. کمی که صحبت کردم متوجه شدم حوصله‌اش سر رفته. با این که نزدیک جاده چالوس است و این همه مسافر، هر روز برای تفریح به آنجا می روند اما ساشا چون پا ندارد نمی توانست جایی برود و حسابی کلافه شده بود. ما مدت‌ها با ساشا صحبت می کردیم که خانه‌نشین نشود و حال و هوایش را تغییر بدهد. یک روز رفتم و سوارش کردم و بردمش ابتدای جاده چالوس، کنار رودخانه. نصف روز آنجا بودیم. وقتی می خواستیم برگردیم، ‌روحیه‌اش زمین تا آسمان فرق کرده بود.

الان هم شکر خدا خیلی فعال است و درسش را خوانده و اصرار دارد که به دانشگاه هم برود و تحصیلات عالی‌اش را شروع کند. بعد از یک سال رفاقتمان از سوم ابتدایی رسید به پنجم و سه ماه پیش دیپلمش را گرفت. لپ تاپ را روی پایش می‌گذارد،‌ فیلم‌های آموزشی می بیند و شکر خدا از همه وقتش استفاده می کند. با خواهرش هم سر محله‌شان یک بوتیک لباس بچه راه انداخته است. پای مصنوعی هم گرفت و الان اوقت فراغتش را به مغازه می رود و شکر خدا با مردم هم تعامل خوبی دارد.

جانباز مدافع حرم، ساشا ذوالفقاری در زیارت مسجد جمکران

متاسفانه چند سال پیش خبرنگار یکی از روزنامه‌ها با او گفتگویی گرفته بود که وقتی مخاطب آن را می خواند،‌ احساس ترحم به او دست می داد. باید به این رزمنده‌ها رسیدگی بشود اما نه از موضع ضعف و ناتوانی.

قرار بود آن خبرنگار، متنش را قبل از انتشار به من بدهد تا بخوانم اما به قول و قرارش پایبند نبود. همین شد که اعتماد من هم خدشه‌دار شد.

**:‌ خیالتان راحت که ما همه قسمت‌های گفتگو با شما را قبل از انتشار برایتان می فرستیم تا در جریان باشید و ملاحظات امنیتی‌تان را هم در آن لحاظ کنید… حالا چه شد که به سوریه رفتید؟

فاطمی: دو برادر کوچکتر از خودم دارم. اواخر سال ۹۲ بود که یکی از بچه‌های نیروی قدس آمد و گفت:‌ سوریه نمی‌روی؟… کله من هم که شور و عشق داشت…

**:‌ آن موقع چند ساله بودید؟

فاطمی: من متولد ۶۳ هستم. آن روزها گُل جوانی‌ام بود. سی سالَم بود. من از چهارم ابتدایی وارد بسیج شدم و از همان سال‌ها فضای بسیج را تجربه کردم. افغانستانی بودم و بسیج هم اتباع را ثبت‌نام نمی کرد چون همان اولش، کپی شناسنامه و کارت ملی را می‌خواست. در پایگاه بسیج ما یک دوستی بود به نام آقا مجید. تمدنی که حضرت آقا از آن حرف می زنند،‌ از همین برخوردها شروع می‌شود.

این آقامجید مسئول نیروی انسانی پایگاه بسیج ما بود. من با پدرم برای ثبت‌نام رفته بودم و چهره پدرم به خوبی معلوم می‌کرد که ما از اتباع افغانستانی هستیم. خدا می داند در همان برخورد اولیه چنان محبتی به من کرد که هنوز هم طعمش در یادم هست. آن روزها مثل الان نبود که افغان‌ها تکریم بشوند. دوست دارم مردم بدانند که هنوز هم در یک سری از محلات، وقتی دو تا بچه ایرانی پنج شش ساله هم دعوایشان می شود وقتی می خواهند حرف بدی به هم بزنند، عبارت «افغانی» به زبانشان می‌آید! یا دیده‌ام برخی معلم‌ها این موضوع را رعایت نمی کنند. ما حدود نیم میلیون دانش‌آموز و چندین هزار دانشجو داریم. آن ‌رشته تمدنی که قرار است ساخته بشود از همین تفکر و رفتار و عقاید و منش و برخورد شکل می‌گیرد.

جهش‌های اعجاب‌برانگیز جانباز دوپا قطع +‌ عکس
تشییع پیکر یکی از شهدای لشکر فاطمیون

آن روزها آقا «مجید آقایی» این لطف را در حق ما کرد و گفت کپی مدرک شناسایی‌تان را بیاورید تا ثبت‌نام کنم. این نشان می داد که آدم توجیهی است و نمی خواهد من را به عنوان یک علاقمند به بسیج، پس بزند. ما هم مدرک شناسایی‌مان را آوردیم و خیلی سعی کرد که برای ما کارت عضویت عادی بسیج بگیرد. همسن و سال‌های من کارت بسیج می‌گرفتند و به من نشان می دادند. من هم نوجوان بودم و حس خوبی نداشتم که به من کارت بسیج نمی دهند. اما آنقدر برخوردها خوب بود که لذت می بردم و این کمبود را کمتر حس می کردم. بعدها هم که کارت فعال به من ندادند، همین ماجرا بود اما وقتی بحث آموزش و میدان تیر شد، با این که فقط باید اعضای فعال بسیج را پذیرش می‌کردند اما من را هم می بردند.

**:‌ این پایگاه بسیج کجا بود؟

فاطمی: آن روزها در چهارراه مصباح کرج زندگی می کردیم و پایگاه بسیج مسجد اسلامی ‌هم همانجا بود. احتمالا برخی از مخاطبان هم با این موضوع برخورد کرده باشد. مثلا یک بار دیدم یک جوان فعال در محله امامزاده یحیی (علیه السلام) در حوالی بازار تهران،‌ تعداد زیادی نوجوان افغانستانی و ایرانی را آورده بود بهشت زهرا(سلام الله علیها) و به من زنگ زد که بروم و برایشان حرف بزنم. من هم بردمشان قطعه ۵۰ و برایشان درباره دفاع از حرم و شهدای مدافع حرم صحبت کردم. الان هم می‌خواهم فقط از شهدا برایتان بگویم و ان شا الله مخاطب‌ها خودشان بهره کامل را از سیره آن بزرگواران ببرند.

**:‌ داشتید ماجرای اولین اعزامتان به سوریه را می‌گفتید…

فاطمی: آن دوستی که پاسدار نیروی قدس بود، چون رفیقمان بود با ادبیات رفاقتی باهاش حرف زدم و گفتم: عه!‌ از کی تا حالا ما افغانستانی‌ها را تحویل می‌گیرید؟ کارتان گیر افتاده؟… گفت:‌ نه، خودت می‌دانی. اگر دوست داشتی می شود هماهنگ کرد که بروی… من خودم ماهیت داعش را نمی شناختم و ابهاماتی در ذهنم بود. بعضی اخبار هم می رسید که اساسا داعش مولود کدام فرقه و مرام است؟ مثل الان نبود که به روشنی بدانیم داعش را آمریکا ایجاد کرده. دقیقا مثل طالبان که وقتی به کنسولگری ایران در مزار شریف تعرض کردند، متعجب بودیم که چرا ایران مقابله به مثل نمی کند. اما گذر زمان همه چیز را تغییر داد. همه این مسائل در رشته افکار من بود.

الغرض، من به برادر کوچکم آقاسلیم گفتم که به سوریه برود.

**: چند سالشان بود؟

فاطمی: متولد سال ۱۳۷۰ بود و آن روزها ۲۲سالش بود. گفتم: من،‌ زن و بچه دارم و تو مجردی. تو برو و اوضاع را ببین. اگر خوب بود من هم پشت سرت می آیم. گفت:‌ مادر چه می‌شود؟… گفتم: ‌معلوم است که نباید بداند. اگر مادر بفهمد اصلا نمی گذارد بروی… به مادر و پدرم نگفتیم و برادرم را فرستادم به سوریه برود. اصلا ذهنیتی نبود که آنجا چه خبر است. گفتم: فقط وقتی رفتی سریع به من زنگ بزن که اگر اوضاع میزان است،‌ من هم بیایم. وقتی می گویم اوضاع،‌ منظورم این بود که آیا واقعا با داعش می جنگیم و آیا واقعا بحث دفاع از حرم مطرح است؟ اعتمادی که الان به صدقه‌سر مدافعان حرم ایجاد شده، یک گذشته چندین ساله از بی‌اعتمادی دارد.

جهش‌های اعجاب‌برانگیز جانباز دوپا قطع +‌ عکس
رزمندگان لشکر فاطمیون، در نبرد سوریه مردانه جنگیدند

برادرم رفت و حدودا تا چهار هفته تماس نگرفت. ما هم هیچ خبری نداشتیم که کجاست. در اعزام‌های اول، نمی‌گذاشتند رزمنده‌ها گوشی تلفن همراهِ حتی ساده، با خودشان ببرند. روزی گوشی‌ام زنگ خورد و دیدم انتهای شماره، ‌چند تا صفر است. تا دیدم صدای سلیم است،‌ چون نگران شده بودم، شروع کردم به بد و بیراه گفتن. سلیم هم توضیح داد که نمی‌توانسته تماس بگیرد و گفت:‌ اینجا همان جایی است که ده پانزده سال است دنبالش می‌گردی.

سال ۸۲-۸۳ از نوجوانی درآمده بودیم و بچه‌های مسجد را به سفر مشهد و اردوی راهیان نور می بردیم. همین الان از بعضی ایرانی‌ها هم بپرسید، شلمچه و چزابه و طلائیه را نمی شناسند اما ما صدقه‌سر امام و انقلاب و نظام،‌ بارها به مناطق عملیاتی رفته بودیم. جوان بودیم و پر شر و شور. مثلا به پشت بام ساختمان‌های دوکوهه هم اکتفا نمی کردیم. روی خرپشته‌ها می رفتیم، نماز می خواندیم و دعا می کردیم که خداوند متعال ما را در فضای جهاد و شهادت قرار بدهد.

خدا گواه است که آن سال‌ها دعای صبح و شب من، جهاد و شهادت بود که خدا بعد از ۱۰ سال، ‌روزی‌ام کرد. خیلی برایم عجیب است که این عنایت را در حق من کرد. برادرم گفت: بجنب و بیا که اینجا همان جایی است که ده پانزده سال دنبالش بودی.

**:‌ برادر میانی‌تان در این فضاها نبود؟

فاطمی: آن برادرم در دانشگاه خواجه ‌نصیرالدین طوسی در رشته عمران قبول شد و مشغول درس و بحث بود. به این خاطر نیامد.

**:‌ در این چهار هفته، ‌بر حاج خانم و حاج‌آقا چه گذشت؟

فاطمی: گفتیم که آقاسلیم برای کار، به کرمانشاه رفته و جایی است که گوشی‌اش آنتن نمی دهد.

**:‌ برادرتان حرفه خاصی داشتند؟

فاطمی: نه؛ منظورمان این بود که رفته برای کارگری. البته سواد داشت و دیپلم کامپیوتر هم گرفته بود اما تخصص خاصی نداشت.

جهش‌های اعجاب‌برانگیز جانباز دوپا قطع +‌ عکس
بسیاری اذعان دارند افغانستانی‌های مبارز در نبرد سوریه، از جسورترین و شجاع‌ترین نیروهای این عرصه بودند

**:‌ یعنی طبیعی بود که چهار هفته به کرمانشاه برود؟

فاطمی: بله، ‌طبیعی بود چون سفرهای زیادی می رفت و به همین خاطر، پدر و مادرم حرف ما را قبول کردند. جوان و مجرد هم بود و کسی به کارش کار نداشت.

اسفند ۱۳۹۲ رفتیم و ثبت‌نام کردیم و منتظر زنگ آقایان بودیم که کی باید اعزام بشویم. پروسه ثبت نام خودش داستان عجیب و غریبی داشت چون به راحتی اعتماد نمی کردند. مثلا وقتی می خواستند آدرس بدهند، پیر ما را در می آوردند! تکه به تکه که می آمدیم باید زنگ می زدیم و مرحله بعد آدرس را می گرفتیم. من برای ثبت نام سمت کهریزک رفتم اما برای آن‌ها هم محدودیت‌هایی بود که باید مسائل امنیتی را رعایت می کردند و کارشان طبیعی و درست بود.

پارکینگ خانه‌ای بود که زیلویی کف آن انداخته بودند و فلاسک چای هم کنار مسئول ثبت نام بود و برای هر کسی که می آمد، یک صفحه آچهار از اطلاعات فردی‌اش پر می کرد. چهار پنج نفر بودیم.  به من که رسید، گفتم: ‌می شود من خودم فرمم را پر کنم؟… اولش تعجب کرد. قیافه من که هیچ و حتی لهجه‌ام هم افغانستانی نبود و شک کرد که من افغان هستم یا نه. من هم مثل شیرمردها پاسپورتم را درآوردم و نشانش دادم. او هم گفت: چند تا از این پاسپورت‌ها می خواهی برایت بیاورم؟!… گفتم: من دروغی ندارم برای گفتن.

**:‌ مرد جا افتاده‌ای بود؟

فاطمی: بله، ‌سن و سالی داشت و خودش هم افغانستانی بود. گفت: حالا فرم را پر کن تا ببینم… من هم فرم را به درستی پر کردم و عکس و کپی پاسپورتم را هم دادم. گفت:‌ برو بهت زنگ می‌زنیم.

 این جلسه ممکن است به همه حرف‌هایمان نرسیم اما همان روزِ ثبت‌نام اتفاقی افتاد که خیلی برایم عجیب بود. مهم‌تر از نحوه ثبت نام من، گفتن این ماجرا است که حتما خیلی می‌تواند خواندنی و شنیدنی باشد…

*میثم رشیدی مهرآبادی

ادامه دارد…

جهش‌های اعجاب‌برانگیز جانباز دوپا قطع +‌ عکس
شهید علیرضا توسلی (ابوحامد) (نفر اول سمت چپ) در کنار حاج قاسم سلیمانی



منبع خبر

جهش‌های اعجاب‌برانگیز جانباز دوپا قطع +‌ عکس بیشتر بخوانید »

آرزوی شهادت همسر برای شوهر مدافع حرم!

آرزوی شهادت همسر برای شوهر مدافع حرم!



شهید مدافع حرم فاطمیون خادم حسین جعفری و خانواده - کراپ‌شده

گروه جهاد و مقاومت مشرق گذشت از مال و منال دنیا یک طرف و گذشت از سه دختر که یکی خانم‌تر از آن یکی است، طرف دیگر… خادم‌حسین جعفری در مرز چهل سالگی، کسی نبود که بخواهد با شور جوانی و بدون بررسی، ‌تن به خطرهای جهاد در میدان سوریه بدهد. آخرین تصاویر قبل از شهادتش را که دیدیم، حس و حال معنوی صورتش، همه ابهام‌ها را رفع کرد اما برایمان مهم بود روایت او را از زبان همسر و فرزندانش بشنویم. بیشتر حرف‌ها را خانم احمدی برایمان گفت و دختر ارشد شهید (سمیرا خانم) هم آخرهای گفتگو به ما پیوست تا از دلتنگی‌هایش بگوید. آخر کار هم مهمان شدیم به یک غذای سنتی و محلی افغانستان که طعمی عجیب و به‌یادماندنی داشت.

بخش اول و دوم  و سوم گفتگو را نیز بخوانید:

کشاورز پولدار چگونه مدافع حرم شد؟ + ‌عکس

شگردهای یک مدافع حرم برای فرار از خانه! +‌ عکس

نگرانی‌های همسر مدافع حرم بعد از عملیات «بصری‌الحریر»

آنچه در ادامه می‌خوانید، بخش چهام از گفتگوی ما با خانواده این شهید فاطمیون است که در گل‌تپه، جایی نرسیده به ورامین و در اواسط کوچه قمر بنی‌هاشم(علیه السلام) به سئوالات ما پاسخ دادند. بحث به اینجا رسید بود که خانم احمدی، سراغ سیدمهدی موسوی از همرزمان همسرش رفته بود تا خبری بگیرد…

همسر شهید: حتی یادشان نبود که از چه ناحیه‌ای زخمی شده. گفت گوشی‌اش را بگیر و به خانه برو اما پیگیر باش. من الان حال و هوای خوبی ندارم و موجی هم هستم. بعدا از خانه‌تان به من زنگ بزنید تا راهنمایی‌تان کنم.

من آمدم خانه و به آقامهدی موسوی زنگ زدم و گفتم هر حرفی دارید به من بگویید. گفت: ‌من نگرانت شدم و نگفتم. فقط بگویم که شوهرت سالم و زنده نیست! اگر هم باشد یا اسیر است یا مجروحیت زیادی دارد. الان برو یک گوشی هوشمند بخر و در اینترنت عملیات «بصری‌الحریر» و شهدایش را جستجو کن، ‌همه عکس‌هایش می‌آید… من اولش باور نمی کردم.

آرزوی شهادت همسر برای شوهر مدافع حرم!

**: یعنی فیلم‌هایی بود که داعش منتشر کرده بود؟

همسر شهید: بله، داعش از شهدای ما در اینترنت عکس و فیلم گذاشته بود. من باید آنها را می دیدم تا آقاخادم را شناسایی کنم. خودش هم این کار را کرده بود و عکس برادرش را دیده بود. به من هم نشان داد. فضای سبزی بود که کوه هم داشت و برادرش در آنجا شهید شده بود… حال من خیلی بد شد و به مادرشوهرم زنگ زدم و قرار شد با هم به کافی‌نت برویم.

**: با مادر آقاخادم تماس گرفتید که بیایند برای شناسایی؟

همسر شهید: بله، من اصلا حال خوبی نداشتم و می خواستم برادرهای آقاخادم هم باشند. برادرها و خواهرهایشان هم آمدند و به چند کافی‌نت مختلف رفتیم. عکس شهدا می‌آمد و آمار اسرا و شهدا هم می‌آمد اما اسم آقاخادم در هیچکدام از این‌ها نبود. خیلی ناراحت می شدم. با خودم می گفتم حتما سایت دیگری هم هست که ما خبر نداریم. مسئول یکی از کافی‌نت‌ها،‌ خودش رزمنده مدافع حرم بود که تازه از سوریه آمده بود. ایرانی بود اما به اسم افغان رفته بود سوریه. مغازه‌اش در پیشوا و شهرک گلها بود. به برادر آقا خادم گفته بود زن‌برادرت را نیاور و خودت شب، بیا پیش من.

برادر شوهرم گفت: ایشان همسرش هستند… اما قبول نکرد و گفت تنها بیا. وقتی برادرشوهرم رفت، من هم با یکی دیگر از برادران آقاخادم دنبالش راه افتادیم. باز هم دیدیم خبری نیست. صاحب کافی‌نت گفت: من چند وقت دیگر برمی‌گردم سوریه. اینجا هم جوان‌ها می‌آیند و درست نیست که زن‌داداشت بیاید اینجا. اگر خبری باشد من به شما می‌دهم. شماره‌اش را هم داد که با هم در تماس باشیم.

از بس زیاد می‌رفتم، وقتی به کافی‌نت می‌رسیدم،‌ آن بنده خدا خودش را پنهان می کرد و به بچه‌ها می گفت بگویند که نیست! بعدش هم اصرار داشت که من آنجا نروم. خلاصه هر چه پیگیری کردیم،‌ به هیچ‌جا نرسیدیم.

**: این پیگیری‌ها برای چه تاریخی است؟

همسر شهید: تقریبا این پیگیری‌ها شش هفت ماه طول کشید و فقط می‌دانستم که عملیات در چه تاریخی انجام شده. ۳۱ فروردین هم شب عملیاتی بود که این اتفاق افتاده بود.

 تا این که روزی شهید سیدناصر حسینی که فرمانده آقاخادم بود، به من زنگ زد و گفت: زن‌داداش! می‌شود خواهش کنم بیایی سمت حرم امامزاده جعفر (پیشوا)؟… من هم استقبال کردم و گفتم خیلی هم خوشحال می‌شوم و خدمت ‌می‌رسم. با بچه‌ها آماده شدیم که برویم امامزاده. برادرشوهرم کنجکاو شد که کجا می‌رویم. گفتم: ‌بنده‌خدایی که زنگ زد از دوستان آقاخادم است. فکر کنم خبری برای من آورده.

بین راه دوباره دو دل شدم. می خواستم به برادرشوهرم هم بگویم پشت سر من بیاید. او هم آمد. وقتی رسیدیم، سید ناصر لباس‌های شوهرم را آورده بود تا به من بدهد.

**: لباس‌ها شخصی بود یا نظامی؟

همسر شهید: شخصی بود. یک کت و شلوار بود و یک ساک. همان لباس‌هایی بود که از اینجا پوشیده بود. گفت: ‌اسم آقاخادم را خواندند و می‌خواستند وسائلش را دست به دست به شما برسانند اما من رسیدی امضا کردم و گفتم من ایشان را می شناسم و وسائل را برایتان آوردم. باز هم دنبال خبری بودم. گفت: من برایت کاملا توضیح می‌دهم. عملیات که شد،‌ همه بچه‌ها قیچی شدند و سی چهل نفر اسیر دادیم. عده‌ای به سمت شرق رفتند و بعضی ها هم به غرب. یعنی هر کسی به هر سمتی که توانست فرار کرد. آقاخادم هم به همراه سردار کجباف و بعضی از بچه‌های فاطمیون با هم بودند که دیدیم به سمت دانشگاه رفتند. دانشگاه هم افتاد دست داعشی‌ها.

آرزوی شهادت همسر برای شوهر مدافع حرم!
سمیرا، سارینا و ستایش، دختران شهید خادم‌حسین جعفری

**: یعنی رفتند سمت دانشگاه که آنجا پناه بگیرند؟

همسر شهید: بله، آنجا دست داعش بود و می‌خواستند از آنجا عملیاتشان را شروع کنند. می‌گفت: درگیری شدید شد و من با چشم خودم دیدم که آقاخادم زخمی بود اما کسی نبود که دستش را بگیرد و کمک بدهد. گفتم من می روم تا کمک بیاورم اما وقتی با عده‌ای از بچه‌ها که زنده بودند برگشتیم که آقاخادم را برگردانیم، چند ساعتی طول کشید. دیدیم آن منطقه کاملا افتاده دست داعش و خیلی بیشتر هم پیشروی کرده‌اند. همین بود که دیگر آقاخادم را ندیدیم. ما دوباره حمله کردیم اما بی‌فایده بود چون داعش چندین مرحله پیشروی کرده بود. ما نتوانستیم نجاتش بدهیم اما دیدم که همراه سردار کج‌باف یکی دو روز جنگیده‌اند و چون مهمات نداشتند، احتمالا شهید شده‌اند.

**: شهید کجباف هم پیکرشان تا مدتی نیامده بود که بعدها پیدا شد و به ایران برگشت…

همسر شهید: گفت اگر می‌خواهی خیلی خبر بگیری از تیمی که با شهید کجباف بوده خبر بگیر چون آنها بیشتر در جریان هستند. چند وقت گذشت و همسر شهید کجباف خودش من را پیدا کرد و یک روز زنگ زدند که من فلانی هستم و می خواهم بیایم به دیدن شما. آمدند و گفتند:‌ سردار کجباف با آقاخادم با هم بوده‌اند… من هم گفتم: نمی‌دانم چرا پیکر شهید کجباف آمده اما پیکر همسر من نیامده!

**: پیکر شهید کجباف کی به خانواده‌شان رسیده بود؟

دختر شهید: همسرشان گفت که اولش به ما گفتند شهید کج‌باف مفقودند. دختر من از همدان آمدند معراج شهدای تهران و لابه لای شهدای گمنام، همسرم را پیدا کردند.

**: شما این کار را نکردید؟

همسر شهید: ما دو سه بار رفتیم اما گفتند نیست و اگر چنین پیکری باشد به شما خبر می‌دهیم. آن زمان که شهدای گمنام را آورده بودند، من نمی‌دانستم باید به معراج بروم و پیگیری کنم.

**: بین مدافعان حرم تعدادی شهید گمنام هم داریم. کار به آزمایش دی ان ای نرسید؟

همسر شهید: دوبار از بچه‌ها و مادرشوهرم و برادرشوهرم تست دی ان ای گرفتند اما متاسفانه هنوز خبری نشده.

آرزوی شهادت همسر برای شوهر مدافع حرم!

**: شهادت آقا خادم برای شما قطعی است؟

همسر شهید: مدتی گذشت و همسر شهید کجباف هم گفتند که تیمی که با سردار بوده،‌ کاملا شهید شده‌اند.

**: ایشان از کجا اطلاع داشتند؟

همسر شهید: می گفتند ما به سپاه تهران آمده ایم و پیگیری کرده ایم و دیدیم که سردار با هم ههمراهانش شهید شده اند و اسم شهید شما هم همراه سردار بوده و من از آنجا آدرس و تلفن شما را پیدا کردم. مدتی بعد هم بنیاد شهید زنگ زد که شهادت شهید جعفری برای ما ثابت شده. وقتی به دفتر مشهد هم زنگ زدم، اول که می‌گفتند زنده هستند و بعدش گفتند شاید در بین اسرا باشند اما خبری نشد که نشد.

وقتی اسرا آزاد شدند هم تک‌تک به سراغشان رفتم و همه می‌گفتند غیر از چند نفری که زنده ماندند و ما چهار نفر که اسیر شدیم، فرد دیگری آنجا نبود.

**: بر اساس این شواهد یقین پیدا کردید که آقاخادم شهید شده‌اند… بعضی وقت‌ها داعشی‌ها پیکر شهدا را گروگان می گرفتند که بتوانند در مبادله ها از آن استفاده کنند. از این طریق هم خبری نشد؟

همسر شهید: نه؛ تا الان هم که گاهی چهل پنجاه شهید از عملیات ‌بصری‌الحریر تفحص می‌کنند و می آورند خبری از آقاخادم نبوده. همین پارسال چند تا از دوستان صمیمی آقاخادم را بین شهدا آوردند اما خبری از ایشان نبود. من هنوز هم پیگیرم و از هر کدام از خانواده هایشان که می پرسیدم می گفتند به ما هم از طرف معراج زنگ زده اند و گفته‌اند که بیایید برای شناسایی. البته پیکرهایی که از این شهدا آمده بود هم کامل نبود و فقط قطعاتی از بدن وجود داشت!

**: به نظرم همین که تکلیف شهادت آقاخادم روشن شد، خیلی بهتر بود از بلاتکلیفی شما و بچه‌ها.

همسر شهید: من همیشه می‌گفتم آقاخادم اسیر نباشد؛ راضی‌ترم که شهید شده باشد؛ چون شرایط اسرا را می‌دیدم که چقدر زجرآور است.

مثلا خانواده عنایت احمدی را می‌دیدم که عکسش را داعشی‌ها با گلوی خونین می‌گذاشتند، چه حالی داشتند. عنایت هم ایستادگی می‌کرد و وقتی داعشی ازش می پرسید که اگر رهایت کنیم، باز هم به سوریه می‌آیی؟ آقاعنایت هم می‌گفت: بله، دوباره می‌آیم!… خون از گلویش می‌چکید و عکس این حالت را در اینترنت گذاشته بودند. خانواده آقا عنایت هم این شرایط را می‌دید که خیلی ناراحت کننده بود. فیلمی هم بود که گوشش را در حال نیمه بریده بودند. وقتی این عکس‌ها و فیلم‌ها را می‌دیدم، می‌گفتم کاش آقاخادم شهید باشد اما اسیر نباشد.

آرزوی شهادت همسر برای شوهر مدافع حرم!
دختر شهید جعفری بر مزار یک شهید گمنام

**: برای ایشان یادمان و مزاری هم در نظر گرفتید؟

همسر شهید: ما حدودا چهار سال در شهرری زندگی می‌کردیم و الان حدود دو سه ماه است که به گل‌تپه آمده‌ایم. وقتی در شهرری زندگی می‌کردیم از سازمان بهشت زهرا خیلی خواهش کردم حداقل یک یادبود به من بدهید تا هر پنجشنبه و جمعه که مزار شهدا می‌رویم،‌ یک یادبود هم به اسم شهید ما باشد و بچه‌هایم کنارش بنشینند. حال و هوای بچه‌ها با این کار آرام می‌شد و صبر من را زیاد می کرد.

در جواب من گفتند چون شهید شما از پیشوا اعزام شده، باید بروید از بنیاد شهید نامه‌ای بیاورید که اجازه این یادمان و مزار را بدهند. وقتی به بنیاد شهید پیشوا رفتیم، گفتند ما همین جا مزار می‌دهیم؛ اما هنوز نداده اند.

**: حرف حسابشان چیست و چرا در این کار تعلل می‌کنند؟

همسر شهید: علت خاصی نداشته و گفته‌اند هر وقت شهرداری به ما اجازه بدهد ما این کار را می کنیم.

**: چه ربطی به شهرداری دارد؟ وقتی اثبات شده که یک رزمنده شهید است، دیگر ربطی به شهرداری ندارد و هزینه‌ای هم ندارد!

همسر شهید: نمی دانم… بالاخره تا امروز به ما مزار نداده‌اند.

**: اولویت شما این است که مزار شهید در پیشوا باشد یا بهشت زهرا(س)؟

همسر شهید: اگر در بهشت زهرا مزار یا یادبودی داشتیم سمت ورامین نمی‌آمدیم. اما بعدش که ناامید شدیم، آمدیم اینجا اما الان پیشوا به ما نزدیک‌تر است.

**: الان هنوز هم پیگیر این مسئله هستید؟

همسر شهید: خیلی به بنیاد شهید نمی روم اما هر وقت بروم این موضوع را هم پیگیری می کنم. این که مخصوص این کار بروم،‌ تا حالا پیش نیامده.

آرزوی شهادت همسر برای شوهر مدافع حرم!

**: دوستانی که پیگیر خانواده شهدای فاطمیون هستند نمی‌توانستند این کار را پیگیری کنند؟

همسر شهید: فاطمیون مشکلات خاص و زیادی بابت مدارک و برخی فرزندان شهدا دارند که همه درگیر آن‌ها هستند و به این طور مسائل خیلی نمی‌رسند.

**: شما برای شناسنامه ایرانی مشکلی نداشتید؟

همسر شهید: نه، ‌شکر خدا مشکلی نبود و بیشتر از یک سال است که گرفته‌ایم. چون پرونده ما همه چیزش روشن بود، ‌این کار خیلی زود انجام شد و جزو اولین کسانی بودیم که شناسنامه گرفتیم.

**: این منزل را هم شکر خدا خریدید؟

همسر شهید: بله، ‌این منزل را دو سال پیش با قرض و قوله گرفتیم و تا چند وقت پیش دست مستأجر بود تا این که وامی تهیه کردیم و خودمان آمدیم و ساکن شدیم.

**: در این مدت، ‌آقا خادم به خواب شما نیامدند؟

همسر شهید: چرا؛ زیاد خواب می بینم. می گویند خواب خیلی واقعیت نیست اما من و خواهرش حتی در اوایل که شهادتش هم تایید نشده بود، چند بار خواب دیدیم که آقاخادم از ناحیه زانوی چپش زخمی است و تیر خورده و حالش بد است. بعدها مثلا در روز مادر یا مراسمی اینطوری انگار از شبش در دلمان می‌افتاد که همه جمعند اما ما کسی را نداریم و در دلمان بی‌تابی می‌کردیم، شبش آقاخادم به خوابمان می آمد که آمده و با بچه‌ها بگو بخند می‌کردیم. با ما و مادرش صحبت می کرد…

**: سمیراخانم شما هم برای ما کمی بگویید… شما بیشتر از بقیه خواهرانتان از شهید جعفری خاطره دارید. شما چند ساله بودید؟

دختر شهید: من ده ساله بوم که پدرم شهید شد.

**: شما هم خواب پدر را می‌بینید؟

دختر شهید: بله، ‌می بینیم. صحبت هم می کنیم. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده.

آرزوی شهادت همسر برای شوهر مدافع حرم!

**: الان کلاس چندمید؟

دختر شهید:‌ من کلاس دهم تجربی هستم.

**: شما اگر بخواهید پدرتان را توصیف کنید،‌ چه می‌گویید؟ رفتارشان با شما و مادرتان چگونه بود؟

دختر شهید:‌ خیلی مهربان بود. من تا ۵- ۶ سالگی و قبل از آن خیلی چیزی به یادم نمی‌آید اما در ۵ سال بعدش که یادم هست، بابایم حتی با لحن تند هم با من صحبت نمی‌کرد. با بقیه هم همینطوری بودند. آنقدر پدر من خوش اخلاق بودند که در کل مناسبت ها مثل شب یلدا یا نوروز، خانه ما جمع بودند یا وقتی خانه مادربزرگم بودیم، ‌همه دور پدرم جمع می‌شدند.

پدرم تک‌خور نبود. سفره‌داری می کرد. همیشه بهترین چیزهایی که ما داشتیم را با بقیه شریک می‌شدیم. با افراد محله هم خیلی رابطه خوبی داشت. هنوز هم وقتی به محله قبلی‌مان و خانه مادربزرگمان می‌رویم همه شروع می‌کنند از گفتن خوبی‌های بابام. مثلا همسایه‌ها می گفتند که بابا حتی در پختن رب گوجه فرنگی‌شان هم کمک می کرد.

**: فرزند شهید بودن از نظر شما چطوری است؟

دخترشهید:‌ هم خوب است و هم بد. البته بیشتر خوب است. سختی‌های زیادی دارد… مثلا روز پدر که بود ما نمی‌دانستیم چه کار کنیم، نه یادمانی داشتیم و نه مزاری. مدرسه‌مان گفته بود که عکس‌هایتان با پدرهایتان را برای ما بفرستید. من باید چه کار می‌کردم؟‌حتی یک عکس جدید هم با پدرم ندارم. (با گریه)…

همسر شهید: وقتی که در شهرری بودیم، می‌رفتیم سر مزار شهدای گمنام در بهشت زهرا اما اینجا متاسفانه هم دوریم و هم وسیله نداریم. هر سال «روز پدر» می‌رفتیم قطعه شهدای گمنام. بچه‌ها هم آنجا انگار کنار پدرشان بودند. کلا هر وقت دلشان برای پدرشان تنگ می شد، ‌می‌رفتیم پیش شهدای گمنام.

دختر شهید: ما در هفته چهار پنج بار هم می رفتیم بهشت زهرا اما الان خیلی دوریم. رفت و آمدش خیلی سخت است. نبودن پدر، یک کمبود خیلی بزرگ است.

آرزوی شهادت همسر برای شوهر مدافع حرم!

**: ان شا الله شما هم با قاب عکس پدرتان با افتخار عکس می‌گیرید و شهیدجعفری حتی بیشتر از زمان حضورشان، ‌حالا که شهید شده‌اند شما را کمک می‌کنند. شهدا بعد از شهادت دستشان خیلی بازتر می شود برای کمک به خانواده و جامعه‌شان.

همسر شهید: من یادم رفت بگویم در سه دوره‌ای که آقاخادم به سوریه رفتند، دفعه دوم از ناحیه گوششان مجروح شدند. یک گوششان کلا شنوایی را از دست داده بود. گویا در ساختمانی بودند که دو طبقه اش خالی بود؛ در یک طبقه نیروهای تکفیری بودند و در یک طبقه هم نیروهای فاطمیون. گویا اول رفته بودند برای شناسایی و این ساختمان را دیده بودند. این ساختمان دید خوبی داشت و داعش هم برای تسلط به منطقه وارد این ساختمان شده بودند. آقاخادم می گفت دیدیم چاره‌ای نیست و با چند نفر از بچه‌های تخریب مقداری مهمات دست‌ساز ساختیم و آنجا را منفجر کردیم که یکی از دوستانم شهید شد و گوش من هم آسیب دید!

*میثم رشیدی مهرآبادی

آرزوی شهادت همسر برای شوهر مدافع حرم!
سمیرا، سارینا و ستایش، دختران شهید خادم‌حسین جعفری



منبع خبر

آرزوی شهادت همسر برای شوهر مدافع حرم! بیشتر بخوانید »

برپایی محفل انس با قرآن رزمندگان فاطمیون در سوریه+ تصویر

برپایی محفل انس با قرآن توسط رزمندگان لشکر فاطمیون در سوریه + تصویر


به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، مراسم انس با قرآن کریم توسط رزمندگان لشکر فاطمیون به مناسبت ماه مبارک رمضان هر روز در مقر تیپ ابالفضل العباس (ع) در این لشکر برگزار می‌شود.

با پایان یافتن سیطره گروهک‌های تکفیری در کشور سوریه، نیرو‌های لشکر فاطمیون از سال‌های گذشته برای دفاع از حرم آل الله در نبرد علیه تکفیری‌ها شرکت کرده بودند، هم‌اینک به منظور پاکسازی مناطق و شهر‌ها از باقی‌مانده تکفیری‌ها، همچنان در سوریه حضور دارند و به تثبیت مواضع جبهه مقاومت می‌پردازند.

برپایی محفل انس با قرآن رزمندگان فاطمیون در سوریه+ تصویر

برپایی محفل انس با قرآن رزمندگان فاطمیون در سوریه+ تصویر

برپایی محفل انس با قرآن رزمندگان فاطمیون در سوریه+ تصویر

انتهای پیام/ 141



منبع خبر

برپایی محفل انس با قرآن توسط رزمندگان لشکر فاطمیون در سوریه + تصویر بیشتر بخوانید »

کشاورز پولدار چگونه مدافع حرم شد؟ + ‌عکس

کشاورز پولدار چگونه مدافع حرم شد؟ + ‌عکس



شهید مدافع حرم فاطمیون خادم حسین جعفری و خانواده - کراپ‌شده

گروه جهاد و مقاومت مشرق گذشت از مال و منال دنیا یک طرف و گذشت از سه دختر که یکی خانم‌تر از آن یکی است، طرف دیگر… خادم‌حسین جعفری در مرز چهل سالگی، کسی نبود که بخواهد با شور جوانی و بدون بررسی، ‌تن به خطرهای جهاد در میدان سوریه بدهد. آخرین تصاویر قبل از شهادتش را که دیدیم، حس و حال معنوی صورتش، همه ابهام‌ها را رفع کرد اما برایمان مهم بود روایت او را از زبان همسر و فرزندانش بشنویم. بیشتر حرف‌ها را خانم احمدی برایمان گفت و دختر ارشد شهید (سمیرا خانم) هم آخرهای گفتگو به ما پیوست تا از دلتنگی‌هایش بگوید. آخر کار هم مهمان شدیم به یک غذای سنتی و محلی افغانستان که طعمی عجیب و به‌یادماندنی داشت.

آنچه در ادامه می‌خوانید، بخش اول از گفتگوی ما با خانواده این شهید فاطمیون است که در گل‌تپه، جایی نرسیده به ورامین و در اواسط کوچه قمر بنی‌هاشم(علیه السلام) زندگی می‌کردند.

**:‌ در اینترنت فقط گزارش مراسمی بود که شما به همراه دختران عزیزتان (سمیرا، سارینا و ستایش) در آن ‌شرکت کرده و چند جمله‌ای درباره همسر بزرگوارتان گفته بودید. امروز خدمت شما رسیدیم تا با این شهید عزیز بیشتر آشنا بشویم. برای آشنایی اولیه از تولد ایشان برایمان بگویید تا به بقیه سئوالات برسیم…

همسر شهید: بسم الله الرحمن الرحیم. من احمدی، همسر شهید خادم‌حسین جعفری هستم. شهید، متولد سال ۱۳۵۵ بودند. شغلشان هم کشاورزی بود و خیار درختی می‌کاشتند.

**:‌ کجا کشاورزی می‌کردند؟

همسر شهید: پیشوای ورامین…

**:‌ تاریخ شهادتشان را بفرمایید که بدانیم موقع شهادت چند ساله بودند.

همسر شهید: ۳۱ فروردین ۱۳۹۴ به شهادت رسیدند. یعنی وقتی که شهید شدند حدود سی و نه سالشان بود.

**:‌ چه زمانی از افغانستان به ایران آمدند؟

همسر شهید: ۱۳ ساله بودند که برای کار به ایران آمدند اما تنهایی و بدون خانواده.

**:‌ اهل کجای افغانستان بودند؟

همسر شهید: منطقه شهرستان در ولایت دایکندی که وسط افغانستان است. خودم چون متولد ایران هستم ولایت‌های آنجا را خوب نمی شناسم.

**:‌ اما اصالتا افغان هستید…

همسر شهید: بله، پدر و مادرم افغان هستند.

**:‌ پدر و مادرتان اهل کجا بودند؟

همسر شهید: فقط می دانم اهل منطقه‌ای هستند به نام «بندر».

**:‌ چه زمانی به ایران آمدند؟ کجا ساکن شدند؟

همسر شهید: جزو اولین گروه‌هایی بودند که بعد از انقلاب، مهاجرت کردند و فکر کنم سال ۱۳۵۹ آمدند. اول به مشهد آمدند و سه چهار سالی آنجا ساکن شدند. بعدش هم به منطقه ورامین آمدند.

**:‌ شما متولد چه سالی هستید و کجا به دنیا آمدید؟

همسر شهید: من سال ۱۳۶۳ در ورامین به دنیا آمدم.

کشاورز پولدار چگونه مدافع حرم شد؟ + ‌عکس
تصویری از روز عروسی شهید خادم‌حسین جعفری

**:‌ خانم احمدی! شما کِی ازدواج کردید؟

همسر شهید: سال ۸۳ بود که با آقاخادم ازدواج کردم.

**:‌ یعنی شما ۲۰ ساله و شهید جعفری ۲۸ ساله بودند. تقریبا ۱۱ سال هم با هم زندگی کردید.

همسر شهید: ابتدای سال ۹۳ رفتند سوریه و یک سال رزمنده بودند. یک سال بعد از آن هم شهید شدند.

**:‌ در این یک سال، چند اعزام رفتند؟

همسر شهید: سه اعزام رفتند و در چهارمین اعزام شهید شدند. هر بار که می‌رفتند حدود سه ماه آنجا می‌ماندند.

**:‌ کار کشاورزی را کلا رها کردند؟

همسر شهید: قبل از این که به سوریه برود در کار کشت خیار درختی بود. بعد از آن هم کشاورزی را رها کرد و کلا همه توجهش به سوریه بود. حدود یک ماه در ایران می‌ماند و دوباره می فت. در این مدت مرخصی، با یکی از پادگان‌های سپاه در جلیل‌آباد همکاری داشت و کارهای بنایی و عمرانی‌شان را انجام می داد.

**:‌ کسی که همسر و سه فرزند دارد، ‌برایش سخت است که تغییر شغل بدهد. بیشتر دنبال این هستیم که بدانیم چه شد کارشان را رها کردند و رفتند به سوریه… در کشاورزی درآمد خوبی داشتند؟ خودشان صاحب‌کار بودند؟

همسر شهید: بله، درآمد بالایی داشتند. زمین می‌گرفتند و با صاحب‌کار، به صورت ارباب‌رعیتی کار می‌کردند. زمین و آب از صاحب‌کار بود، کاشت و برداشت و نگهداری هم با ایشان. کشت خیار درختی در منطقه پیشوا و ورامین به‌نام و معروف است. کار پرزحمتی است اما درآمد فوق‌العاده و عالی دارد.

**:‌ پس وضع مالی‌شان خوب بود و مشکل مالی نداشتند.

همسر شهید: بله، شکر خدا وضع مالی‌شان خیلی خوب بود و هیچ مشکل مالی نداشتیم.

**:‌ زندگی شهید جعفری تثبیت شده بود و از نظر درآمد هم می‌فرمایید وضع خوبی داشتند؛ برای خیلی‌ها این سئوال ایجاد می شود که این تغییر وضعیت و ندیدن دو سه ماهه بچه‌ها  مگر سخت نیست؟ شما می‌دانید علت این تغییر چه بود؟

همسر شهید: بعد از کشت و کار، شهید جعفری یک سفر به افغانستان رفتند. من موافق رفتنشان نبودم. گفت می خواهم بروم آنجا را ببینم و کارهایی دارم. بعد از آن گفتند من سمت هرات یک زمینی خریده‌ام و چهار دیواری می کنم و برمی‌گردم و بچه‌ها را با نظر شما می بریم تا هم تفریحی کرده باشیم و هم آنجا، خانه‌ای برای خودمان بسازیم. ما چوم افغانستان را ندیده بودیم، خیلی مشتاق بودیم به آنجا برویم. شرایط مهاجرها در ایران خیلی رو به راه نیست که راحت بتوانند بروند و بیایند. مشکلات اقامتی و پاسپورتی هم دارند که اذیت‌شان می‌کند. به همین خاطر که نمی‌توانستیم برویم خیلی دوست داشتم این اتفاق بیفتد.

ایشان رفتند افغانستان و زمین را خریدند. چهار دیواری کردند و زنگ زدند که من در راهم و دارم می‌آیم.

کشاورز پولدار چگونه مدافع حرم شد؟ + ‌عکس

**:‌ این سفر چقدر طول کشید؟

همسر شهید: چیزی بیشتر از یک سال…

**:‌ بچه‌ها که کوچک بودند… شما در این یک سال،‌ تنها بودید؟

همسر شهید: بله،‌ خودم هم یک تولیدی کوچک لباس در خانه داشتم و خیاطی می‌کردم. از درآمد کشاورزی مقداری برای مخارج خانه گذاشته بودند و خودشان به افغانستان رفته بودند. بعد از مدتی آمدند و خیلی خوشحال بودیم از بازگشتشان. تلفنی تماس داشتیم اما نبودنشان برایم خیلی سخت بود. بعد که آمدند حدود دو هفته بیشتر نماندند و دوستانشان آمدند به دیدنشان. چند نفر از دوستانشان جزو رزمندگان اولیه فاطمیون بودند. با هم بیرون می رفتند و دید و بازدیدها ادامه داشت. بین این رفت و آمدها، حرفش را انداخت که «من خیلی دوست دارم به سوریه بروم.»

**:‌ شما تقریبا با آن سفر یک ساله، از نظر روحی ‌آمادگی‌ سفرشان به سوریه را هم داشتید…

همسر شهید: بله، ‌اما من چیز زیادی از سوریه نمی دانستم. خبر نداشتم که برای چه می روند و چه کاری می کنند. البته می‌دانستم که آنجا جنگ است. شرایط افغانستان را هم برایم توضیح داده بود که طالبان و گروه‌های تروریستی شیعیان را اذیت می کنند و زن‌ها و بچه‌ها را می کشند. بعد می‌گفت شرایطی که در سوریه هست، چندین برابر وخیم‌تر و بدتر از افغانستان است. همین طوری کم کم توضیح می‌داد و من هم کنجکاو می شدم. می پرسیدم تو از کجا می‌دانی؟ شاید این‌ها واقعیت نباشد… می‌گفت: نه،‌ واقعیت است.

خیلی مثل الان گوشی‌های هوشمند و اینترنت به راه نبود که همه در جریان خبرها باشند.

**:‌ اساسا ممنوعیت خبری بود و کسی از سوریه خبر خاصی منتشر نمی کرد…

همسر شهید: مدام می‌گفت دوستان من می روند و می گویند حرم حضرت زینب در خطر است. گروه‌هایی هستند که می‌خواهند آنجا را تخریب کنند. آدم هایی هستند که اصالتشان معلوم نیست و نمی شود فهمید اهل چه کشوری هستند. خیلی در مورد این قضیه در خانه صحبت می کرد.

من هم می گفتم نگو که می خواهی بروی. من مخالفم. الان بعد از یک مدت طولانی از افغانستان آمده‌ای و بچه‌ها کوچکند و من هم دیابت دارم و مریض احوالم. خلاصه خیلی اصرار داشتم که نرود. البته او مدام حرفش را می زد و ما هم گوش می کردیم. اما وقتی می گفت شاید من بروم،‌ همه‌مان مخالفت می‌کردیم.

**:‌ در یک سالی که افغانستان بودند، کلا کار کشاورزی را کنار گذاشتند؟

همسر شهید: بله، کلا به کشاورزی نمی‌رسیدند.

**:‌ یعنی آنجا در افغانستان درآمدی داشتند؟

همسر شهید: آنجا درآمدی نداشتند. فقط زمینی گرفتند و یک ملک مسکونی را برای خودمان سر و سامان دادند.

**:‌ پس یعنی هم درآمد نداشتند و هم از پس‌اندازشان مصرف می‌کردند…

همسر شهید: بله. اینجا برادرانشان همان زمینی که کشاورزی می کردیم را گرفتند و کار را شروع کردند. خودم هم تولیدی داشتم و کار می کردم.

**:‌ برادرهای شهید سهمی به شما می‌دادند؟

همسر شهید: بله،‌ زمین ۳۰۰۰ متری هرات را هم شهید جعفری گرفته بودند و قرار بود برادرهایشان هم هر کدام در حد توانشان خانه‌ای بسازند.

**:‌ شما در کارگاهتان چه چیزی تولید می‌کردید؟

همسر شهید: من شلوارِ کت مردانه می‌دوختم.

**:‌ دوخت شلوار مردانه کار سختی است…

همسر شهید: بله،‌ در منزل،‌ خودم، ‌خواهرزاده‌ام و برادرم همکاری می کردیم. درآمدش هم عالی بود. آن زمان تورم بالا نبود و درآمدش قابل توجه بود.

**:‌ به هر حال شما با رفتن حسین‌آقا به سوریه مخالفت کردید…

همسر شهید: بله،‌ من کلا از سفری که به افغانستان رفته بودند خیلی سختی کشیده بودم. یک بچه خیلی کوچک داشتم؛ خودم هم دیابت داشتم. دختر کوچکم مریض احوال بود و مجبور بودم کار هم بکنم.

**:‌ علت دیابتتان چه بود؟

همسر شهید: دیابت بارداری بود اما هفت سال طول کشید! دخترم هم تازه به دنیا آمده بود و چون من انسولین مصرف می کردم،‌ غده تیروئیدش در گلو رشد نکرده بود و مشکل حاد داشت و هر چه بیمارستان می بردیم، می گفتند باید عمل بشود. عملش هم پنجاه پنچاه بود چون ممکن بود فلج بشود. خیلی من را نگران کرده بود. من می‌گفتم با این شرایط راضی نیستم به سوریه بروی. من در این یک سالی که نبودی خیلی اذیت شدم…

وقتی فهمید مخالفم، جلوی من حرف رفتن را نمی زد. ولی دورادور می دیدم که گوشی‌اش زنگ می خورد. گوشی نوکیای ساده داشت. بیرون می رفت و حرف می زد. می پرسیدم چرا توی خانه حرف نمی زنی؟! می گفت دوستانم هستند، کار خصوصی دارند… گوشی‌اش را که قطع می کرد، می آمد و دوباره حرف رفتن دوستانش را می زد و با حسرت می‌گفت: دوستانم فردا اعزام می شوند… خودخوری می کرد و ناراحت بود. دلش آرام و قرار نداشت. از اینجا می رفت خانه مادرش و به مادر و خواهر و برادرش واقعیت را می‌گفت. می‌گفت زن و بچه من به خاطر مدتی که نبودم،‌ راضی نمی شوند بروم سوریه اما شما راضی باشید که من می‌خواهم بروم.

**:‌ خانواده شهید جعفری هم به ایران آمدند؟ چون شما فرمودید تنهایی به ایران آمدند…

همسر شهید: بله، تنهایی آمدند و ۱۰ سال ایران بودند اما بعدش خانواده‌شان آمدند. وقتی ما ازدواج کردیم،‌ یکی دو سال می‌شد که خانواده شان به ایران آمده بودند.

**:‌ و در همین منطقه ساکن بودند؟

همسر شهید: بله. در پیشوا ساکن بودند… مادرشان هم رضایت نداشتند و می گفتند خطرناک است اما با اصرار توانسته بود آن‌ها را راضی کند. آنها کاملا در جریان رفتنش بودند اما من اصلا خبر نداشتم و راضی نبودم. دلهره داشتم و می‌گفتم خطرناک است. حقیقتا به فکر خودم بودم و نگران بودم با سه دختربچه چه کار کنم؟

خیلی اصرار داشت و روزی گفت من می‌خواهم بروم جایی سمت شمال کشور. کار یک ویلا را با برادرانم برداشته‌ام… در جوشکاری هم خیلی مهارت داشت. گفت: برادرهایم کارهای مختلف این ویلا را گرفته‌اند. ما به شمال می‌رویم و احتمالا یک ماه دیگر برمی‌گردیم. من هم خیلی پیگیر نبودم. قَسَمش داده بودم و او هم قَسَم خورده بود که سوریه نمی‌رود. گفت:‌ به خدا سوریه نمی روم…

رفت وگوشی‌اش خاموش شد. هر چه زنگ می زدم، می‌گفت در دسترس نیست! دو روز از رفتنش می‌گذشت. با خودم می گفتم شمال که خیلی دور نیست. گه‌گاهی باید آنتن بدهد! تازه اگر گوشی آقاخادم جواب نمی‌دهد، گوشی برادرش که باید آنتن بدهد.

بعد از چند روز رفتم منزل مادرشوهرم. دیدم با تعجب نگاهم می کنند و حرفی نمی زنند. دیدم برادران شوهرم آنجا هستند. تعجب کردم که آقاخادم کجا رفته. وقتی تعجب من را دیدند، ‌گفتند: مگر نمی‌دانی؟ گفتم: ‌نه… اما دیگر کسی حرفی نزد. به خواهرشوهرم گفتم: تو را به خدا بگو آقاخادم کجا رفته؟ خیلی نگرانم. گفت: زن‌داداش! باید ما را ببخشی. به ما گفته بود به تو چیزی نگوییم. آقا خادم رفته سوریه. آمد اینجا و با ما خداحافظی کرد و گفت شما چیزی نگویید. من خودم که به سوریه برسم، با خانمم تماس می‌گیرم…

**:‌ با آنها کامل خداحافظی کرده بود؟

همسر شهید: بله،‌ حتی شب قبل از اعزام هم به خانه مادرش رفته بود و شام را آنجا خورده بود. رضایتشان را هم کامل گرفته بود. من اما به خاطر بهانه‌گیری دخترهایم راضی نمی‌شدم. دختربچه‌ها خحیلی وابسته بودند و بی‌قراری می کردند. به همین خاطر بی‌خبر رفتند سوریه!

بعد از یک هفته رسیدند سوریه و از آنجا تلفن کردند…

*میثم رشیدی مهرآبادی

… ادامه دارد

کشاورز پولدار چگونه مدافع حرم شد؟ + ‌عکس
تصویری از روز عروسی شهید خادم‌حسین جعفری



منبع خبر

کشاورز پولدار چگونه مدافع حرم شد؟ + ‌عکس بیشتر بخوانید »