فرزند_شهید

. مهمانی لاله ها . راوی: مریم یزدان پرست خواهر شهید سعید یزدان پرست . شب قبل از شهادت ش…


.

مهمانی لاله ها
.
? راوی: مریم یزدان پرست خواهر شهید سعید یزدان پرست
.
? شب قبل از شهادت شهید ستاری فرمانده نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی و همراهان ایشان، حدود ساعت 2نیمه شب بود که در خواب عده زیادی را در حال حرکت دیدم و در میان آنها برادرم سعید که در منطقۂ فکه با شهید سید مرتضی آوینی به درجۂ والای شهادت رسیده بود، دیده می شد. برادرم و شهید آوینی و چند نفر دیگر شنل های سبز رنگ زیبایی بر دوش داشتند و بر روی سرشان نیم تاجی دیده می شد.
روز بود و آنها در حال حرکت. هرچه برادرم سعید را صدا می زدم، جواب نمی داد و توجهی نمی کرد. با خودم گفتم معلوم است وقتی به سرش تاج گذاشته است به من توجهی نمی کند. در این میان سعید که متوجه نگرانی من شده بود با اشاره به من گفت: بعدا به تو توضیح می دهم. پس از چند لحظه به سوی من آمد و گفت: عده ای مهمان داشتیم. آمده بودند و ما در حال استقبال از آنها بودیم. پرسیدم: پهلوی شما می آیند؟ گفت: نه پهلوی شهدای احد می روند. صبح که از خواب بیدار شدم ماجرای خوابی را که دیده بودم برای او تعریف کردم. گفت: مگر خبر رادیو را نشنیده ای که خبر سقوط هواپیمای شهید ستاری و شهید اردستانی و شهید یاسینی و شهید شجاعی و … را داد. نکته جالب این است که این شهداء یک روز پس از خواب من به فیض عظیم شهادت رسیدند. بجز شهید اردستانی که در زادگاه خود مدفون شد بقیه شهدا و با فاصله سه قبر در کنار قبر برادرم سعید به خاک سپرده شدند.

ادامه این مطلب در
http://navideshahed.com/fa/news/494112



منبع

navidshahed_com@

*بازنشر مطالب شبکه‌های اجتماعی به منزله تأیید محتوای آن نیست و صرفا جهت آگاهی مخاطبان از فضای این شبکه‌ها منتشر می‌شود.

. مهمانی لاله ها . راوی: مریم یزدان پرست خواهر شهید سعید یزدان پرست . شب قبل از شهادت ش… بیشتر بخوانید »

چند روز پیش بچه دار شده بود. دم سنگر که دیدمش،لبه ی پاکت نامه از جیب کنار شلوارش زده بود ب…


چند روز پیش بچه دار شده بود. دم سنگر که دیدمش،لبه ی پاکت نامه از جیب کنار شلوارش زده بود بیرون.
گفتم:”هان،آقا مهدی خبری رسیده؟”چشم هایش برق زد.

گفت:” خبر که… راستش عکسش رو فرستادن”.
خیلی دوست داشتم عکس بچه اش را ببینم. با عجله گفتم:”خب بده، ببینم”.

گفت:” خودم هنوز ندیدمش”. خورد توی ذوقم.
قیافه ام را که دید، گفت:” راستش می ترسم؛ می ترسم توی این بحبوحه ی عملیات،اگه عکسش رو ببینم، محبت پدر و فرزندی کار دستم بده و حواسم بره پیشش”.
نگاهش کردم. چه می توانستم بگویم؟
گفتم:” خیلی خب،پس باشه هر وقت خودت دیدی، من هم می بینم .

کتاب تو که آن بالا نشستی،صفحه ۳۹

هدیه به شهدا صلوات ?



منبع

shahidane.iran@

*بازنشر مطالب شبکه‌های اجتماعی به منزله تأیید محتوای آن نیست و صرفا جهت آگاهی مخاطبان از فضای این شبکه‌ها منتشر می‌شود.

چند روز پیش بچه دار شده بود. دم سنگر که دیدمش،لبه ی پاکت نامه از جیب کنار شلوارش زده بود ب… بیشتر بخوانید »

…. راستش اون بغضی که توی صدای داداش کوچولوی ماعه از سر اینه که ازش هی سوال میپرسیدم دوس…


….

راستش اون بغضی که توی صدای داداش کوچولوی ماعه
از سر اینه که ازش هی سوال میپرسیدم دوست داری به جای بابایی چه آرزویی کنی ؟…
بغض میکرد و جواب نمیداد…
گفتم تولد باباییِ بیا براش یه هدیه درست کنیم …
بازم بغض کرد و گفت باشه …
توی متنی که ضبط کردیم باهم پر از کلمه ی بابا بود
ولی اذیت میشد و فقط چند بار گفت بابا …

.
.
.
پ.ن :آقا ابوالفضلِ ما یکسال و نیمه بود که بابا جانمان آسمونی شد و هیچ خاطره ای از پدر نداره.

.
.
.

 



منبع

abo_rezvaan@

*بازنشر مطالب شبکه‌های اجتماعی به منزله تأیید محتوای آن نیست و صرفا جهت آگاهی مخاطبان از فضای این شبکه‌ها منتشر می‌شود.

…. راستش اون بغضی که توی صدای داداش کوچولوی ماعه از سر اینه که ازش هی سوال میپرسیدم دوس… بیشتر بخوانید »