فیلم/ روایت شهادت فرماندهای که کربلای «میمک» معراجش شد
فیلم/ روایت شهادت فرماندهای که کربلای «میمک» معراجش شد بیشتر بخوانید »
به گزارش مجاهدت از گروه حماسه و جهاد دفاعپرس، سردار سرلشکر پاسدار شهید حاج «حسین همدانی» زاده بیست و چهارم آذر ۱۳۲۹ در شهر آبادان، در سه سالگی پدرش را از دست داد و سپس همراه خانواده به شهر و دیار آبا و اجدادی اش؛ همدان مهاجرت کرد.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی به جمع سبزپوشان سپاه پیوست و در زمره اولین نفراتی بود که برای کمک به مردم مظلوم کردستان، به آن دیار شتافت و در سرکوبی شورشهای مسلحانه ضد انقلابیون نقش آفرینی کرد. با آغاز جنگ تحمیلی رژیم صدام علیه ایران، لحظهای درنگ نکرد و راهی مناطق عملیاتی غرب کشور شد. وی در طول هشت سال جنگ، در مسئولیتهای مختلفی از جمله فرماندهی محور در تیپ ۲۷ محمد رسول الله (ص)، فرماندهی تیپ ۳۲ انصار الحسین (ع)، فرماندهی لشکر ۱۶ قدس، جانشین فرماندهی قرارگاه نجف اشرف و … را بر عهده داشت.
پس از پایان جنگ نیز در مسئولیت هایی نظیر: جانشین فرماندهی نیروی زمینی سپاه، جانشین نیروی مقاومت بسیج، فرماندهی لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص)، فرماندهی سپاه محمد رسول الله (ص) تهران بزرگ، به خدمت ادامه د اد. در ابتدای سال ۱۳۹۰ برای کمک به مردم سوریه در نبرد با تروریستهای تکفیری به آن دیار رفت و پس از قریب به چهار سال پیکار دشوار، سرانجام در ساعت ۱۶ روز شانزدهم مهر ۱۳۹۴ در محور حلب به شهادت رسید.»
شلیک استثنایی همدانی به پشتوانه توکل بر پروردگار
در ادامه روایتی از کتاب «آن شش ماه» نوشته «محسن صیفیکار» را به نقل از این شهید میخوانید: «در ابتدای جنگ و در آن شرایط سخت، یعنی تقابل نابرابر به سبب بضاعت ناچیز مادی نیروهای مدافع ایرانی در برابر ماشین جنگی سراپا زره و مدرن دشمن، عرصه بروز شگفتیها شد که به معجزه میمانست.
روایت حسین همدانی از وضیعت خط دفاعی قراویز در این رویارویی شگفت چنین هست:
دامنه اقدامات واحدهای دشمن در خط پدافندی ما شدیدتر شده بود. شدیداً با آتش منحنی؛ خصوصاً خمپاره خط ما را میزدند. حتی پروازهای شناسایی و تهاجمی میگهای عراقی مدام بر روی منطقه برقرار بود. در اکثر ساعات روز بالگردهای تهاجمی توپدار دشمن اعم از نوعام. آی.۸ روسی و غزال فرانسوی روی آسمان دیده میشدند و خطوط ما را میکوبیدند. دیگر سروصدای بچههای ما درآمده بود. مدام برای آقای بروجردی پیغام میفرستادند که آقا، آخر این چه وضعی هست؟ لااقل توپی، خمپارهای چیزی به ما بدهید؛ چون برای مقابله با دشمن دستمان خالی هست.
از طرف دیگر، تعدادی از بچهها که به مقر آقای بروجردی در سرپل ذهاب رفته بودند، در بازگشت خبر آوردند داخل انبار سلاحی که ایشان از کرمانشاه آورده، دوقبضه خمپارهانداز نو هست؛ منتها، چون هیچکس نحوه کارکردن با آنها را بلد نیست مشتری ندارد و همینطوری عاطل و باطل توی آن انباری افتادهاند. اسم خمپارهانداز را که گفتند گوشهایم تیز شد؛ ولی به روی خودم نیاوردم. دیدم هرجا میروم و تو هر سنگری دو دقیقه مینشینم مدام بچهها گریزی میزنند به روزهای اول انقلاب که در پادگان آموزشی ابوذر همدان، مربی کار با خمپارهانداز بودم.
یک روز آمدند به بنده گفتند: آقای فلانی بیا و این دو قبضه خمپارهانداز را تحویل بگیر ببر توی خط و آنها را فعال کن. رفتم به اسلحهخانه مقر آقای بروجردی تا ببینم قبضهها در چه وضعیتی هستند. دیدم هر دوقبضه از نوع ۱۲۰ میلیمتری اسرائیلی هست؛ مرده ریگ (میراث) روابط نظامی رژیم شاه با صهیونیستهای اشغالگر فلسطین. از طرف دیگر، من در دوره سربازی با خمپارهانداز ۸۱ میلیمتری آمریکایی کارکرده بودم و اصلاً در نحوه کار قبضههای ۱۲۰ میلیمتری سررشته نداشتم.
هرچه آنجا به آن آقایان گفتم: باباجان، من کار با این قبضه را بلد نیستم اصلاً به خرجشان نرفت که نرفت! این مطلب برایشان مهم بود که یک نفر در منطقه هست که قبلاً مربی کار با خمپارهانداز بوده. حالا این واقعیت که خمپارهانداز ۸۱ میلیمتری آمریکایی چه تفاوتهایی با قبضه ۱۲۰ میلیمتری اسرائیلی دارد دیگر برایشان اهمیتی نداشت. الکی ما را گنده کرده بودند. هر چه از بنده انکار بود، از آقایان اصرار که باید خودت آنها را فعال کنی. از سر ناچاری پذیرفتم. درحالیکه بر چند مطلب واقف بودم؛ میدانستم که بلد نیستم زاویهیاب قبضه ۱۲۰ میلیمتری را ببندم؛ ضمن اینکه میدانستم اگر آن را بهصورت غلط ببندم بعد از پرتاب، گلوله میرود هوا و درست در همان زاویه برمیگردد یا روی سرمان یا در نزدیکیمان میترکد.
در ثانی، وضعیت روحی بنده را هم باید در نظر گرفت. درست هست که طی دوران سربازی آموزش کار با قبضه خمپارهانداز را دیده بودم؛ ولی جنگ را ندیده بودم این بار دیگر در میدان تیر پادگان همدان با خمپاره تفنن نمیکردیم، قرار بود وسط میدان یک جنگ تمامعیار خمپاره درکنیم!
توکل به خدا، توسل به اولیاء
اینجا مجبورم اعتراف کنم که در طول زندگیام بهعنوان یک رزمنده اولین بار در همان ماجرا بود که آمدم و ضعف تخصص و روحیه خودم را با توکل به خدا و توسل به اولیای الهی جبران کردم. دنبال این بودم که یکجوری قضایا را برگزار کنم تا خودشان کوتاه بیایند و من ناشی، مجبور به کار با آن قبضهها نشوم.
در عرف کلاسیک رسم هست که برای قبضه خمپارهانداز میآیند و چاله مناسبی حفر میکنند و قنداق قبضه را داخل آن مستقر میکنند. دیدم خوب هست که از همین بهانه استفاده بهینه را به عمل بیاورم لذا گفتم بروند در چند منطقه که خاک چغر و سفتی داشت با بیل و کلنگ زمین را بکنند. فکر میکردم فشار کار سرچشمه ذوقشان را کور میکند. تا میگفتم بروید و زمین را بکنید اینها جنگی میگفتند به روی چشم! ذوقزده میرفتند و در آن زمین سخت، چند حفره عمیق میکندند و آماده میکردند.
دستهایشان تاولزده و تاولها ترکیده بودند ولی عین خیالشان نبود. وقتی دیدم راه در رو برایم نگذاشتهاند به آنها گفتم عزیزان، ظاهر و باطن مطلب این هست که من نحوه کارکردن با قبضه ۱۲۰ را بلد نیستم بهعلاوه، چون طرز کار زاویهیاب را نمیدانم کافی هست گلوله را بر اساس زاویهبندی غلط پرتاب کنم آنوقت برمیگردد روی سرمان همۀ ما را نفله میکند.
بازمیگفتند: اشکالی ندارد. شما گلوله را شلیک کن و اصلاً نگران عواقبش نباش. دیگر برایم چارهای نمانده، گفتم خب پس شما همگی قدری بروید عقب.
ازآنجاکه طرز کار زاویهیاب قبضه ۱۲۰ را بلد نبودم، دستگیره را بدون محاسبه و بهطور مکانیکی چرخاندم، گلوله خمپاره را برداشتم، ضامن آن را کشیدم، زیر لب سه بار سوره «قل هو الله» خواندم و آن را به گلوله دمیدم. حتی گلوله را بوسیدم و گفتم: خدایا، به امید تو! تپه اول قراویز که دست بچههای خودمان بود ولی از تپه دوم تا پنجم آن دست دشمن بود و حتی با چشم غیرمسلح هم میشد روی خطالرأس آنها تردد نفرات بعثی را دید.
دل خودم را خوش کرده بودم که اگر گلوله روی سرمان برنگردد شاید به لطف خدا برود طرف آنها، بعد هم آن گلوله را با هزار حول و ولا انداختم داخل قبضه ۱۲۰ میلیمتری و… بنگ! خدا را گواه میگیرم اولین گلوله خمپاره ۱۲۰ میلیمتری را که بدون محاسبه شلیک کردیم، رفت وسط بعثیهای مستقر بر روی تپه دوم قراویز و همه آنها را تکهتکه کرد.
بچهها بال درآورده بودند از خوشحالی، حالا مگر حرف حساب به خرجشان میرفت؟ هرچه میگفتم آقاجان من برای پرتاب این گلوله از تخصص ننهام استفاده کردم باورشان نمیشد. بعدازاین ماجرا آمدند و چهار قبضه خمپارهانداز دیگر هم برایمان آوردند و استعداد واحد ادوات بچه سپاهیهای همدانی در جبهه قراویز رسید به شش قبضه خمپارهانداز. بهعلاوه مدتها برای بچهها آموزش تخصصی کار با پلاتین برد، زاویهیاب، محاسبه و دیدبانی خمپارهانداز را به اجرا گذاشتند.
با همه این تمهیدات، شلیکهای ما، ابداً بهپای آن دقتی که در جریان پرتاب آن گلوله «ما رمیتی» مشاهده کردیم، نرسید که نرسید! دیگر هیچوقت نشد که بتوانیم گلولهمان را با چنان دقتی بفرستیم بر روی هدف. داستان آن شلیک «مارمیتی» هنوز هم در بین بچه رزمندههای قدیمی سپاه همدان، زبان زد هست.
انتهای پیام/ 119
این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست
شلیک استثنایی شهید همدانی در جبهه غرب کشور بیشتر بخوانید »
به گزارش مجاهدت از گروه فرهنگ دفاعپرس، چهار کتاب جدید «غریب غرب»، «حالا وقت رفتن به خانه نیست»، «فرمانده سایهها» و «ققنوس» را که به شهیدان سید محمدسعید جعفری، محمود کاوه، سید حمید تقویفر و علی فارسی میپردازند، در بازار کتاب کشور عرضه کرد
از ارزشهای اسلام و انقلاب کوتاه نمیآییم
کتاب «غریب غرب» درباره شهید سید محمدسعید جعفری هست که به قلم پروانه نوری تألیف شده. سردار شهید سید محمدسعید جعفری، ۱۲ بهمنماه ۱۳۳۱ در قصرشیرین به دنیا آمد. شهید طلبه سردار جعفری، از بنیانگذاران سپاه پاسداران استان کرمانشاه و بسیاری از انجمنها و نهادهای مؤثر در جریان حفظ امنیت و اشاعه فرهنگی و دینی در منطقه غرب کشور بود. از این سردار رشید اسلام میتوان بهعنوان اولین پرچمدار دفاع از ایران و مبارزه با منافقین در مرزهای غربی کشور یاد کرد. او چهارم آبان ۱۳۵۹ در خط مقدم جنگ و ارتفاعات قلاویز به شهادت رسید.
بخشی از متن کتاب «غریب غرب»:
«چند لحظه ساکت بودیم. فکر کردیم آن دخترخانم خدمتکار هست. آقاسعید از بنیصدر پرسید: «آقای بنیصدر اون خانم خدمتکاره؟» بنیصدر لبخندی زد و گفت: «نه، اون دخترمه؛ فیروزه!»
خشکمان زد. زیرلب با خودم گفتم: «جان؟!» آقاسعید با تعجب پرسید: «جدی میگین؟! دخترنانه؟ پس چرا بدون حجابه؟!» بنیصدر نه از خجالتکشیدن ما و نه از سؤال آقاسعید کَکش هم نگزید! عادی آقاسعید را نگاه کرد و گفت: «بله. فیروزه دخترمه. جونم به جونش بسته!» بعد هم گفت: «آقای جعفری! دل آدم مهمتره. حجاب باید درونی باشه. حجاب بیرونی مهم نیست؛ بهش توجه نکنین!»
توجیه و تفسیر بنیصدر خندهدار بود. زندگیاش در آن خانه اشرافی به کنار، توجیه بیحجابی دخترش دیگر نوبر بود. برایمان قابل هضم نبود رئیسجمهور کشوری که بهتازگی انقلاب کرده، این حرفها را بزند.
درحالیکه میخواستیم از پلههای مارپیچ پایین برویم، (آقاسعید) برگشت و گفت: «آقای رئیسجمهور! ما تو کرمانشاه نه، تو غرب کشور هزارتا بدبختی داریم. ضدانقلاب، کومله و تحرکات مرزی از یه طرف، کمبود امکانات برای مقابله با اونها از طرف دیگه. این همه راه رو کوبیدیم آمدیم تهران مسئله مهمی رو با شما در میان بذاریم. استدلال شما فقط خلاف عقیده من نیست. خلاف حکم خدا و دستور اسلامه. تا وقتی سر ارزشهای اسلام و انقلاب با همدیگه همعقیده نباشیم، شما نمیتانین دردی از ما دوا بکنین. والسلام!»
کتاب «غریب غرب» به قلم پروانه نوری در ۱۵۵ صفحه و بهای ۱۹۵ هزار تومان به همت انتشارات سوره مهر منتشر شده هست.
به ما اعتماد کنید
کتاب «حالا وقت رفتن به خانه نیست» اثری از اصغر فکور درباره شهید محمود کاوه هست. شهید کاوه در سال ۱۳۴۰ در مشهد مقدس به دنیا آمد و دهم شهریورماه ۱۳۶۵، در عملیات کربلای ۲ به شهادت رسید. او با پیروزی انقلاب اسلامی جزو اولین عناصر مؤمن و متعهدی بود که به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در شهر مقدس مشهد پیوست.
شهید کاوه مسئولیتها و فعالیتهای مختلفی داشت. برای مثال بهدنبال عملیات سرنوشتساز نیروهای سپاهی در محورهای مختلف کردستان و همزمان با تشکیل تیپ ویژه شهدا (که فرماندهی آن بر عهده شهید ناصر کاظمی بود) شهید کاوه بهعنوان فرمانده عملیات این تیپ انتخاب شد. پس از مدت کوتاهی از فعالیت او در این مسئولیت (که با آزادسازی بسیاری از مناطق همراه بود) آوازه تیپ ویژه شهدا، آنچنان ضدانقلابها را متحیر ساخت که بهکلی روحیه خود را از دست دادند و در مقابل هر یورش رزمندگان اسلام، فرار را بر قرار ترجیح میدادند و میدانستند که مقاومت در مقابل این یگان جز خسارت و نابودی ثمری نخواهد داشت.
بخشی از متن کتاب «حالا وقت رفتن به خانه نیست»:
«محمود برای اولین عملیات تیپ ویژه شهدا، طرح و برنامهای داشت که باید توی سکوت مطلق انجام میشد. ناصر کاظمی تعبیرش کرد به:
-مثِ ببرهایی که ساعتها به گله خیره میشن و صبر میکنند تا شکار فقط یه لحظه غفلت کنه!
بروجردی به محمود و طرحهای عملیاتی او ایمان داشت. اما میدانست این بار مخالفان عملیات زیاد هستند. در جلساتی که با فرماندهان نیروهای نظامی داشتند، آنها از کمتجربهگی نیروهای عملکننده نگران بودند. محمود بارها با قدرت از جا بلند شده و گفته بود: «به ما اعتماد کنید!»
فرماندهان نامههای تهدید گروهکهای ضدانقلاب را نشان دادند. تهدیدی که اگر عملی میشد، شهر و روستاها زیر آب میرفت و مردم کشته میشدند.
-مسئولیت و عواقب انفجار تأسیسات سد را میپذیرید؟
بروجردی با اعتمادی که به ناصر و محمود داشت، محکم و صریح جواب داد: «میپذیریم!»
محمود هم از تهدیدهای ضدانقلاب خبر داشت، اما این بار کومله، دمکرات، منافقین و گروههای خلقی با هم یکصدا شده بودند. گفته بودند: «به نفع خودتان هست به سد نزدیک نشوید. اگر اقدامی بکنید تأسیساتش را منفجر میکنیم!»
محمود گفت: «سگها هر چقدر بیشتر بترسند، وغوغشان را ترسناکتر میکنند.» اهمیتی به تهدیدها نداد. شبانه نیروهایش را برداشت و توی شهر مستقر کرد».
انتشارات سوره مهر، کتاب «حالا وقت رفتن به خانه نیست» به قلم اصغر فکور را در ۱۰۸ صفحه و بهای ۱۵۵ هزار تومان منتشر کرده هست.
کابوس داعشیها
کتاب «فرمانده سایهها» به نویسندگی مرضیه مولوی که درباره شهید سیدحمید تقویفر هست، روایت دیگری از مجموعه «قصه فرماندهان» هست.
سیدحمید تقویفر سال ۱۳۳۸ در اهواز به دنیا آمد و در ۶ دی ۱۳۹۳ در سامرا به شهادت رسید. او شخصیتی نظامی و از فرماندهان نیروی قدس سپاه پاسداران بود که گروه سرایای خراسانی و بسیج مردمی عراق حشدالشعبی را تأسیس کرده و در پی حمله داعش در سال ۱۳۹۳ در نزدیکی شهر بلد به شهادت رسید.
تقوی از فرماندهان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در خلال جنگ ایران و عراق بود. پس از جنگ به عضویت نیروی قدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و سالها فرماندهی قرارگاه رمضان را برعهده داشت.
بخشی از متن کتاب «فرمانده سایهها»:
«حمید آخرین نفری بود که از سیم آویزان شد. بقیه بچهها به آن طرف رودخانه رسیده بودند. او آخرین نفری بود که آن وسط معلق مانده بود. نگاهش را بین آسمان و رودخانه تقسیم کرد، به آسمان که نگاه میکرد نشستن دانههای برف روی پلکهای سردش او را آزار میداد و به رودخانه که نگاه میکرد جریان تند آب. در میانه راه چند لحظه مکث کرد. این بار نگاهش را برد به آن طرف رودخانه به نگاه منتظر بچهها، به خودش نهیب زد: حمید تو در قبال این بچهها مسئولی. تلاشتو بکن تا به جای امنی برسونیشون».
کتاب «فرمانده سایهها» به نویسندگی مرضیه مولوی در ۱۰۴ صفحه و بهای ۱۷۵ هزار تومان از سوی انتشارات سوره مهر منتشر شده هست.
مدیریت جهاد به سبک شهید فارسی
کتاب «ققنوس» به قلم الهام طاوسی آرانی نیز براساس زندگی فرمانده جهادگر شهید علی فارسی تألیف شده هست. این کتاب در ۱۴ بخش نوشته شده و به زندگی شهید در دورههای قبل انقلاب اسلامی و بعد آن میپردازد.
شهید علی فارسی متولد سال ۱۳۳۱ در کاشان بوده و پس از دریافت مدرک فوق دیپلم از دانشگاه تهران به همراه چند نفر از دوستانش برای خدمت به همنوعان خود بهویژه روستاییان، جهاد سازندگی کاشان را تأسیس کرد.
توانمندی بالا و قوای مدیریتی شهید فارسی سبب شد تا این سردار شهید بهعنوان یکی از مسئولان اولیه شورای جهاد و فرماندهی پشتیبانی رزمی جنگ استان اصفهان انتخاب شده و در مدیریت جهاد، سازماندهی نیروهای مهندسی رزمی و پیگیری امور مهندسی در آغاز جنگ، نقش سازنده و مؤثری ایفا کند. او ۲۹ دی ماه سال ۶۵ در عملیات کربلای ۵ در شلمچه به شهادت رسید.
بخشی از متن کتاب «ققنوس»:
«در طول کانتینر و در راستای تمام شهدا جلو میروم و در دلم با حاجعلی نجوا میکنم: «کجایی مرد؟ کجایی سردار؟ اگه اینجا نباشی دیگه کجا دنبالت بگردم؟»
ناگهان نیرویی جلوی قدم برداشتنم را میگیرد. میایستم. نه بهتر هست بگویم میخکوب میشوم. به پیکری نگاه میکنم که مقابلم دراز کشیده هست. مبهوت جنازه میشوم. سر تا پای پیکر را برانداز میکنم. چیز زیادی از آن نمانده هست. تماماً سوخته هست اما نشانههای آشنایی دارد. سر و گردنش درست مثل حاجعلی هست. شانهها حاجعلی هست! پشت لبها حاجعلی هست!».
کتاب «ققنوس» به قلم الهام طاوسی آرانی در ۱۱۲ صفحه و بهای ۱۶۵ هزار تومان از سوی انتشارات سوره مهر منتشر شده هست.
انتهای پیام/ 161
این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست
چهار کتاب جدید از مجموعه «قصه فرماندهان» به بازار رسید بیشتر بخوانید »



به گزارش مجاهدت از گروه حماسه و جهاد دفاعپرس، این فرماندهان شهید تا در کنار ما حضور داشتند، نامی از آنها مطرح نمیشد و البته خود نیز گمنامی را میپسندیدند. گویی بهانهای، چون شهادت لازم بود تا شمهای از خدمات، سختیها و زحماتی که برای اعتلای ایران اسلامی کشیده بودند، در دوران پس از جنگ بیان شود. شهدایی، چون محمود باقری فرمانده موشکی هوافضای سپاه، محمدحسن محققی، جانشین سازمان اطلاعات سپاه، مرتضی طیب مسعود از فرماندهان هوافضای سپاه، شهید نصیر باغبان، معاون اطلاعات نیروی قدس سپاه و… از جمله این شهدا بودند.

سردار شهید محمود باقری؛ کابوس صهیونیستها و امریکا
شهید محمود باقری در زمان شهادت فرمانده موشکی نیروی هوافضای سپاه بود. این فرمانده رشید و یگان تحت امرش، کابوسی برای رژیم صهیونیستی و امریکا به شمار میرفتند. بعد از شهادت حاج محمود، تصاویری قدیمی از او در کنار شهدایی، چون حاج حسن طهرانیمقدم و سردار امیرعلی حاجیزاده منتشر شد که نشان میدهد؛ شهید باقری به عنوان یکی از پیشکسوتان هوافضای سپاه، از سالهای دور در این یگان حساس و تخصصی فعالیت میکرد.
او یکی از اولین فرماندهان شهید سپاه در بامداد روز ۲۳ خرداد بود. فرماندهی که موشکهای او و همرزمانش در وعده صادق ۱ و ۲ بلای جان صهیونیستها شد و اخیراً نیز انتشار تصاویر اصابت ۹ موشک سپاه به پایگاه استراتژیک تل نوف رژیم صهیونیستی نشان میدهد، شهید باقری و یارانش در این دو عملیات چه کردند و چه ضربات سختی به صهیونیستها وارد کردند.
۱۵ سال فرماندهی گمنام
نکته بارز در زندگی شهیدمحمود باقری این مسئله هست که او از سال ۱۳۸۸ با حکم فرماندهی معظم کل قوا به فرماندهی موشکی هوافضای سپاه منصوب شده بود. اما در تمامی این سالها و بهرغم عملیات بزرگی که یگان موشکی سپاه در هدف قرار دادن پایگاه امریکایی عینالاسد، پایگاه گروههای جدایی طلب و تروریست در شمال عراق و سوریه و نهایتاً دو عملیات بزرگ وعده صادق ۱ و ۲ انجام داده بود، اما کمتر کسی با نام این شهید بزرگوار آشنا بود.
شهید باقری در طول ۱۵ سال تصدی این سمت، استانداردهای موشکی ایران را در سطحی بالا برد که اثرات آن در عملیات وعده صادق ۳ به وضوح نمایان شد. فرزند شهید باقری در خصوص پدر و گمنامی او گفته هست: شهید باقری گرفتن بالاترین مدال نظامی کشور از دست فرمانده کل قوا را حتی به خانوادهاش نگفته بود. جز خدا و خدمت به این مردم، دنبال هیچ تبلیغ، ترفیع و تعریفی و دنبال هیچ موقعیت و منصب و منفعتی شخصی نبود.
فرزند شهید همچنین گفته هست: او چنان خدایی و خالص شده بود و چنان از همه تعلقات و تمنیات دنیایی رها بود که همه خانواده در آن روزهای آخر و پیش از شروع جنگ تحمیلی ۱۲ روزه، بوی شهادت را از او استشمام میکردند و به شهید شدن قریبالوقوعش یقین پیدا کرده بودند. شهادت در کنار مافوق و فرمانده ارشدش سردار سرلشکر شهید «امیرعلی حاجیزاده» و سفر کردن از این دار غرور به سرچشمه نور، اجر آن همه همت و مجاهدت بیامانش بود.

سردار شهید مرتضی طیب مسعود؛ مخلص مثل یک بسیجی
شهید مرتضی طیب مسعود نیز یکی از گمنامترین سرداران شهیدی هست که قبل از شهادتش، حتی بسیاری از همشهریهای او در رزن همدان نیز او را نمیشناختند و از چند و، چون سمتی که در نیروی هوافضای سپاه داشت، اطلاع نداشتند.
سرداررضا میرزایی از فرماندهان و رزمندگان دوران دفاع مقدس استان همدان که پس از جنگ فعالیتهای فرهنگی بسیاری در این استان انجام میدهد، در خصوص گمنامی شهید طیب مسعود بیان کرده هست: به خاطر حساسیتهای شغلی این شهید گرانقدر کمتر کسی میدانست او چه کاره هست و چه کاری انجام میدهد. حتی خیلی از بچههای قدیمی سپاه همدان و خود شهر رزن دقیقاً نمیدانستند، مسئولیت شهید طیب چیست. نهایتاً میدانستند در سپاه خدمت میکند. این شهید بزرگوار امین سردار حاجیزاده و امانتدار خوبی هم بود.
هیچوقت بروز نمیداد چه کاری انجام میدهد. بیادعا وظایفش را انجام میداد و در عین گمنامی کار میکرد. سوریه همراه با سردار حاجیزاده رفته بود و آنجا هم مجروح شد، اما کمتر کسی متوجه مجروحیت ایشان شد. فقط خانوادهاش متوجه شدند. شاید حرفهایی که الان در مورد این شهید و مسئولیتهایش میزنیم هیچ جای دیگری بیان نشده هست. ایشان وقتی شهید شد همه متوجه شدند چه مسئولیتی داشت.
من یک سربازم
غلامرضا صیفی، دایی شهید نیز گفته هست: خودش میگفت یک سربازم هستم و دارم خدمتم را میکنم. یادم هست چند سال قبل مدتها از او خبر نداشتیم. به روستا هم نمیآمد. یک روز خواهرم (مادر شهید) آمد و گفت: هرچه تلاش میکنیم با مرتضی تماس بگیریم موفق نمیشویم. پرسیدم مگر او کجاست که دسترسی ندارید؟ گفت سوریه هست. نگو از مدتها پیش به آنجا رفته و ما اصلاً خبر نداشتیم. حدود پنج سال در سوریه بود. بعدها متوجه شدیم مجروح شده هست و علت اینکه مادرش هم نمیتوانست با او ارتباط بگیرد، همین بود.

شهید نصیر باغبان؛ سرداری از دزفول
سردار شهید نصیر باغبان نیز از شهدای گمنام تجاوز اخیر رژیم صهیونیستی و امریکا به ایران هست که به محسن باقری شهرت داشت و این شهید گرانقدر بیش از آنکه در ایران شناخته شده باشد، در جبهه مقاومت اسلامی شناخته شده بود. به گونهای که حتی در شهرش دزفول نیز کمتر کسی او را میشناخت و از مسئولیتهایش با خبر بود. شهید باغبان در دوران دفاعمقدس نیز در قرارگاه برون مرزی رمضان خدمت میکرد و مأموریتهای برون مرزی او باعث شده بود حتی در جمع رزمندگان دزفولی نیز حضور نداشته باشد.
غلامعلی سخاوتی از همرزمان دوران دفاع مقدس شهید در خصوص او میگوید: شهید نصیرباغبان یک عمر در مأموریتهای خارج از کشور به سر برد. بعد از جنگ که وارد نیروی قدس شد، همچنان روند حضورش در جبهه مقاومت را حفظ کرده بود. زمان جنگ یادم هست که ایشان هرگاه به دزفول میآمد، در مسجد نجفیه یا جمع دیگری که بین بچههای رزمنده تشکیل میشد، از خاطرات حضورش در کردستان عراق سخن میگفت. قرارگاه رمضان کارش عملیات برون مرزی بود. پیش میآمد رزمندگان این قرارگاه وقتی به عمق خاک دشمن در منطقه کردستان عراق یا نقاط دیگر میرفتند، ماهها همانجا میماندند و زمینه انجام یک عملیات برون مرزی یا ارتباطگیری با اکراد مخالف حکومت بعث عراق را مهیا میکردند. شهید نصیرباغبان هم از این قاعده مستثنا نبود. خاطرات ایشان از کردستان بسیار جالب بود. بعدها همین قرارگاه رمضان یکی از بخشهای تشکیل دهنده نیروی قدس سپاه شد.
عاشق خدمت به مردم
پس از پایان دفاعمقدس حضور شهید باغبان در جبهه مقاومت اسلامی باعث شد تا او همچنان دور از زادگاهش دزفول باشد و در هر جایی که حضور داشت، هیچ نام و نشانی از او وجود نداشته باشد. به قول همرزم شهید: خلاصه زندگی او در یک کلام تعریف میشود. ایشان یک رزمنده مکتبی بود. یک سرباز ولایت و دین و میهن که عاشق خدمت به مردمش بود. شهید نصیرباغبان سالها در دفاع مقدس در جبهههای مختلف جنگید. بعد از جنگ هم از افغانستان بگیر تا عراق، سوریه، لبنان و… حضور داشت. مدتی هم در کنسولگری ایران در بصره خدمت کرد. هر کاری و مأموریتی که به او محول میشد به بهترین شکل انجام میداد.

شهید حاجحسن محقق؛ یک عمر رزمندگی
شهید محمدحسن محققی معروف به «حاج حسن محقق» نیز از دیگر سربازان گمنام امام زمان (عج) بود که در آخرین سمت زمینیاش به عنوان جانشین اطلاعات سپاه روز ۲۵خردادماه ۱۴۰۴ در کنار سردار شهید محمد کاظمی، فرمانده سازمان اطلاعات سپاه و درپی حمله موشکی اسرائیل به شهادت رسید.
شهید محقق از قدیمیترین نیروهای اطلاعات- عملیات در دفاع مقدس بود که به گفته یکی از همرزمانش، کارهای اطلاعاتی را در اولین ماههای جنگ تحمیلی صدام علیه ایران در دشتهای ذوالفقاری آبادان شروع کرده بود. او که از ۱۷ سالگی وارد جبهههای جنگ شده بود، بهرغم مجروحیتهای متعدد، تا پایان جنگ در جبههها ماند و فرماندهی گردان و سپس تیپ حبیب از لشکر ۲۷ محمدرسول الله (ص) را برعهده داشت.
جانباز همیشه پای کار
شهید محقق در تک سنگین و گسترده روزهای آخر جنگ عراق به ایران، به همراه نیروهای تیپ حبیب به مقابله دشمن رفت که در جریان همین زدوخوردها گلولهای کنارش منفجر و به شدت مجروح شد. در این واقعه یک پای حاج حسن از بالای زانو قطع شد و زانوی پای دیگرش هم فیکس شد؛ یعنی دیگر خم نمیشد. او سالها با یک پای قطع شده و پای دیگری که حتی نمیتوانست آن را خم کند، در میادین مختلف حضور یافت و عاقبت نیز به دست شقیترین دشمنان اسلام که همان صهیونیستها باشند به شهادت رسید.
با شهادت رفت
سردار قاسم صادقی همرزم شهید در شرح خاطرهای از او میگوید: در حج خونین سال ۶۶ من و حاج حسن به حج رفته بودیم. من در یک کاروان و ایشان هم در کاروان دیگری بود. در مراسم برائت از مشرکین که ایادی سعودی حجاج ایرانی را مورد ضرب و شتم قرار دادند، حاج حسن در صف اول بود و ایشان را طوری زده بودند که نفسش بالا نمیآمد. بچهها ایشان را حمل کردند و بردیم در کاروان آنجا نفس ایشان را احیا کردیم. من به شوخی گفتم حاج حسن بالاخره حلوایت را میخورم. ایشان گفت: نه من حلوایت را میخورم. تا این اواخر هر بار همدیگر را میدیدیم همین شوخی ردوبدل میشد. نهایتاً او با شهادت رفت و ما هنوز حسرت به دل ماندهایم.
و اینها تنها بخشی از این فرماندهان گمنامی هستند که حالا با لقب شهید نامدار آسمان و زمین شدند.
منبع: روزنامه جوان
انتهای پیام/ 119
فرماندهان گمنامی که مزد شهادت گرفتند بیشتر بخوانید »