فرمانده شهید

شهید «مصیب مجیدی»؛ معاون اطلاعات و عملیات «لشکر 32 انصارالحسین(ع)»

شهید «مصیب مجیدی»؛ معاون اطلاعات و عملیات «لشکر ۳۲ انصارالحسین(ع)»


شهید «مصیب مجیدی»؛ معاون اطلاعات و عملیات «لشکر 32 انصارالحسین(ع)»

به گزارش خبرنگار نوید شاهد، بیست و ششم اسفند ۱۳۶۴ در ادامه عملیات پیروز والفجر ۸ و در منطقه عملیاتی فاو، سرداری به خیل شهیدان خونین کفن این خاک لاله پرور پیوست، که در جایگاه فرماندهی، بی توقع و بی ریا و در نهایت تواضع و خلوص، در همه کارهای سخت پیشقدم بود و در هر موقعیت سخت و مخاطره آمیز، پیشگام و جلودار. کسی که به شهادت و روایت همرزمان و اطرافیان، هیچ فاصله ای بین خود و نیروهای تحت امرش و بسیجیان و نیروهای ساده نمی‌دید و از هیچ خدمتی شانه خالی نمی‌کرد. این رزمنده همدانی در کنار سردار بزرگ دفاع مقدس شهید «علی چیت‌سازیان»، دو یار جدانشدنی بودند که آیینه تمام نمایی از همه ارزشهای انسانی و فضیلتهای خداگونه یاران روح الله شدند.  

در مسیر مبارزه

مصیب مجیدی در نهم تیر ماه سال ۱۳۳۹ در روستای «دره مراد بیگ» از توابع شهرستان همدان و در خانواده ای مذهبی به دنیا آمد. پدرش حاج ستار مجیدی، آسیاب داشت و با فروش آرد و کسب روزی حلال مخارج زندگی را تامین می کرد. مصیب کودک بسیار مودب و با همت و با اراده ای بود و همپای پدر کار می‌کرد و به مادر و اعضای خانواده هم کمک می‌کرد. جو اعتقادی و مذهبی خانواده، مصیب را با مکتب اهل بیت (ع) آشنا کرد و از همان کودکی در مراسم  و آیینهای مذهبی و عاشورایی، حضور فعال داشت و نسبت به انجام واجبات و ترک محرمات بسیار حساس و کوشا بود. سال ۱۳۴۶ وارد دبستان شد و پس از آن دوره راهنمایی را آغاز کرد. به دلیل هوش عالی و پشتکار بسیار خوب، دوره ابتدائی و راهنمایی را به عنوان دانش آموز ممتاز پشت سر گذاشت. دوران نوجوانی او همزمان شد با سال های مبارزات انقلابی و مصیب نیز همچون دیگر جوانان و نوجوانان در مسیر انقلاب گام برداشت و به یکی از فعالان مبارز تبدیل شد. در دوران تحصیلات راهنمایی با شخصیت امام خمینی (ره) و نهضت الهی او آشنا شد و از آن لحظه به بعد، هیچگاه از مبارزات انقلابی برکنار نبود. مخالف هر نوع بی‌برنامگی و بی‌نظمی در مسیر مبارزه بود و به کار گروهی و نظام‌مند، اعتقاد راسخ داشت. مصیب، از مریدان شهید آیت الله مدنی روحانی مبارز و انقلابی همدان بود و خطی مشی مبارزه را از این شهید محراب و روحانی روشن‌بین می‌گرفت تا هم خودش بداند که باید چگونه مبارزه کند و هم با انتقال دستورات ایشان به دیگران، به خصوص هم کلاسی‌هایش، مبارزات مردمی را با یک سازماندهی مناسب و حساب شده پیش ببرد. 

شهید «مصیب مجیدی»؛ معاون اطلاعات و عملیات «لشکر 32 انصارالحسین(ع)»

جانشین اطلاعات وعملیات لشکر ۳۲ انصارالحسین (ع)

بعد از پیروزی انقلاب اسلامی نیز از پا ننشست و با عضویت در گروه های جهادی و خدمتگزاری به محرومان و مستضعفان می کوشید تا گره از کار مردم محروم و مستمند جامعه باز کند و در عین حال به نظام مقدس و نوپای جمهوری اسلامی ایران خدمت کند. با شروع جنگ تحمیلی به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست و همراه با دوستان و دیگر پاسداران عازم جبهه شد تا فریضه الهی جهاد را انجام دهد.

مصیب مجیدی در جبهه لیاقت و شجاعت زیادی از خود نشان ‌داد. روزی که وارد جبهه شد، فقط ۲۰ سال داشت اما کارهایی که انجام داد و نظراتی که ارائه کرد، او را مانند یک فرمانده آموزش دیده و با تجربه مطرح ساخت.

فرماندهان لشکر ۳۲ انصارالحسین(ع) که از همرزمان دوره مبارزات انقلابی او بودند، مدیریت و شجاعت او را در آن روزها دیده بودند. مسئولیتهای متعددی به وی واگذار شد و با هدایت نیروهای سپاه و بسیج، ضربات خرد کننده‌ای را به دشمن وارد کرد. مصیب، بارها مجروح شد اما مجروحیتها خللی در عزم و اراده او ایجاد نکرد و بعد از هر بار مجروحیت و بدون اینکه منتظر بهبودی کامل باشد، دوباره راهی جبهه شد.

شهید «مصیب مجیدی»؛ معاون اطلاعات و عملیات «لشکر 32 انصارالحسین(ع)»

شجاعت و روح خدمتگذاری شهید در آینه خاطرات

به نقل از یکی از همرزمان: «مصيب تشنه خدمت بود، خدمت خالصانه و عارفانه، يادم هست در منطقه بايد نيروهای اطلاعات و تدارکات را به خرمشهر انتقال میداديم اما راننده پايه يک که بتوان به او اعتماد کرد در خط نداشتيم.انتقال اين نيروها و ارائه اطلاعات برايمان مهم بود زيرا آن منطقه منطقه ايذايی به شمار می‌رفت.در آن زمان مصيب معاون اطلاعات و عمليات بود. سريع برخاست و ماشين را روشن کرد و به سمت خرمشهر به راه افتاد. هيچ‌کس توقع نداشت او چنين مسئوليتی را قبول کند. سه الی چهار شب نخوابيد. چشمهايش از فرط خستگی قرمز شده بود اما خودش آن کار را انجام داد. مصيب در مورد انجام کارها از هيچ تلاشی دريغ نداشت حتی يکبار ديدم برای وضوی بچه‌ها در عبادات شبانه از فاصله دور آب آورده بود و يا زمانيکه نيروها مشغول غذاخوردن بودند، خودش شخصاً لاستيک ماشين را عوض می‌کرد و يا کارهای جانبي را انجام می‌داد. او واقعاً تشنه خدمت و مظهر اخلاص بود.

و خاطره همرزمی دیگر: «مصیب، رشادت عجيبی داشت. هميشه در خطرناک‌ترين ماموريتها حاضر می‌شد.قرار بود عمليات والفجر ۲ در منطقه «کله اسبی» ارتفاعات حاج عمران انجام شود اما وقتی برای شناسایی نبود. اين منطقه برای عراق، اهميت زيادی داشت.

مسئول عمليات که مجيدی را خوب می‌شناخت، از او خواست به عنوان پيش قراول، جلوی گردان حرکت کند و همزمان منطقه را شناسايی کند.

مصيب نيز بدون ترس به راه افتاد.با قامتي بلند بي‌آنکه براي ثانيه‌اي خم شود.صلابت او حتي سربازان عراقي را نيز به شک انداخت که شايد او از نيروهاي خودشان است. استوار و سربلند تا چند قدمی دشمن جلو رفت. بعثيها با صدای بلند گفتند:«قف: بايست» مجيدی در همان لحظه شليک کرد و بعد از آن نيروهای اسلام به سمت آنان حمله کردند و آن ارتفاع بدون هيچگونه مقاومت جدی و کمترين تلفات، به تصرف رزمندگان درآمد.»

دو رفیق… دو شهید

شهید مصیب مجیدی، یار و رفیق روزهای سخت شهید علی چیت‌سازیان و معاون و جانشین او در لشکر بود و آنقدر این دوستی، عمیق و ریشه‌دار بود که علی چیت‌سازیان روزها از فراق دوست گریست. در روز تشییع جنازه معاونش در باغ بهشت همدان پشت تریبون رفت و با صدایی بغض‌آلود گفت: «مصیب، فرزند گلوله ها، ترکش‌ها، خمپاره‌ها، فرزند گرسنگی‌ها، تشنگی‌ها، خستگی‌ها و مالک اشتر زمان بود.» شهید علی چیت سازیان همان رزمنده قهرمانی است که نقل سخنی از او از سوی مقام معظم رهبری، در سالهای اخیر، بسیار مورد توجه و استقبال قرار گرفت. ایشان فرمودند: «این حرف من نیست. حرف آن رزمنده همدانی (شهید علی چیت سازیان) است.  کسی می تواند از سیم خاردارهای دشمن عبور کند که در سیم خاردار نفس گیر نکرده باشد. وقتی گرفتار خودمان هستیم، نمی توانیم کاری انجام بدهیم؛ این را آنها به ما یاد دادند.این را آن جوان ۲۰ ساله یا ٢۵ ساله‌ی رزمنده به ما تعلیم داد، از آنها یاد گرفتیم؛ این یک ثروت عظیم است.» 

 

ما را ز گرد این دشت، عزمی است رو به دریا…

 این سردار خستگی ناپذیر و سرباز همیشه استوار سپاه اسلام و انقلاب در لشکر ۳۲ انصار الحسین (ع) استان همدان، سرانجام به عهد و پیمانی که با خدای خود بسته بود، وفا کرد و در بیست و ششم اسفند ۱۳۶۴ در عملیات ظفرمند والفجر ۸ در منطقه عملیاتی فاو، سر و جانش را فدای معشوق کرد و به دیدار دوست پر کشید.

عمليات آغاز شده بود و نيروهای گردان ۱۵۵ از يکديگر حلاليت می‌طلبيدند، گويا به آنها الهام شده بود که قرار وصال نزدیک است. يکديگر را در آغوش می‌کشيدند و اشک شوق می‌ريختند، مصیب مجيدی، مسئول انتقال نيروها به خط مقدم شده بود، نيروها مشغول سوار شدن بودند که ناگهان صدای آژير از راديوی خودرو شنيده شد. موشکی در همان نزديکی به زمين خورد، چيزی نمايان نبود. خاک بود و خون و صدای تکبير، همه تلاش می‌کردند که به مجروحين کمک کنند و در کمال ناباوری، نيروها با پيکر خون‌آلود معاون اطلاعات و عمليات لشکر ۳۲ انصارالحسين (ع) مواجه شدند. روح مصيب مجيدی از پهنه خاک پر کشيد و فنای فی‌الله برگزید وهمه حجابها را در راه وصل خود با دوست، درید.

می‌رسد به آنجائيكه بايد برسد به رهایی، به عشق…

با درود و سلام فراوان بر منجی انسانها، مهدی موعود(عج) و نايب بر حقش خمينی عزيز، قلب تپنده مستضعفان و اميد مسلمين جهان و درود و سلام بر شهيدان اسلام از صدر اسلام تا شهيدان كربلای ايران و رزمندگان غيور ايران كه جان بركف جهت پيروزی اسلام بر كفر می‌كوشند و جهاد می‌كنند و به لقاءا… می‌پيوندند.

و سلام بر جوانان عاشق الله كه هر لحظه در پشت جبهه و در پايگاه های مقاومت در محله و در كوچه‌ها و در جاهايی كه جای پای عاشقان الله است جای پای شهيدان اسلام است، تلاش می‌كنند و از آبرو و حثيت خود دفاع می‌كنند، از جان خود و از مال خود و از اولاد و پدر و مادر خود در راه اسلام و قرآن و الله گذشته‌اند و منتظر شهادتند كه گويا اين دنيا را تنگ و تاريك می‌بينند و عشق و آرزوی پرواز و آزادی دارند.

آری اينان در بسيج، این مدرسه عشق و شهادت، درس خوانده‌اند و معلمشان خمينی است.

عزيزان و دوستان كه در پشت جبهه در تلاش و كوششيد و در بسيج محله و كوچه و بازار و شهر و روستا جهاد می‌كنيد، هوشيارانه دشمنان اسلام را شناسايی كرده و كوچكترين حركات مرموز آنها را زير نظر گرفته و يك لحظه اجازه فعاليت را به آنها ندهيد با اين عمل پسنديده‌تان خود و هم ديگران را ساخته و هم پشت رزمندگان را نگهداشته‌ايد و هم شهدا را و خانواده‌های شهدا را دلشاد كنيد.

اما عزيزان بيشتر از اين به هوش باشيد كه انقلاب و زمان به پيش می‌رود، پر پيچ و‌ خم می‌شود و انقلاب به نقطه حساستر نزديك می‌شود. از طرفی ياران انقلاب، رفته‌رفته شهيد می‌شوند لذا شما بايد در مقابل حيله دشمنان، هوشيارتر باشيد و گول لباس و حرف و چهره را نخوريد تا خط امام حفظ شود و از بسيجيان و پاسداران كه حافظ انقلابند، حمايت شود و مسلمين با هم متحد و مهربان شوند و اتحاد خويش را حفظ كنند. مساجد و بسيج را پر از جمعيت و هر چه بيشتر فعال كنيد.

ايهاالناس، اين حرفها اندكی از سخنان و دردهای نهفته در قلبم است. ای كاش من توانایی بيان و قلم توانایی نوشتن را داشتم. اين دنيا خانه گذر و آخرت خانه‌ی ماندن است. پس برای اين دنيای چند روزه، دنيايتان را، خدايتان را و امامتان را نفروشيد، قبرستان ها گواه بر سخنان من هستند بچه‌های يتيم و مادران داغدار و… گواهان ديگرند.

من گفتم كه عشق به الله بهترين عشق‌ها و كار برای خدا و كشتن و كشته شدن در راه خدا، لذتها دارد. می‌گفتم كه جبهه‌ها و حمله‌ها و شهدا و مجروحين و جندا… و سربازان امام زمان(عج) چه حالی دارند ، می‌گفتم كه رهبر ما چه رهبری است كه با يك نگاه پاكش در يك چشم به هم زدن، ما را از لجنزار فساد و تباهی و بدبختی، بيرون آورد.

ای پدر و مادر و ای خواهران و برادرانم هميشه در صحنه انقلاب باشيد و از انقلاب حراست و پاسداری كنيد. با حضور خود در بسيج و در مسجد محله به عنوان يك پاسدار اسلام.

آگاه باشيد لحظه امتحان است عده‌ای از فرزندانشان را در راه خدا ايثار می‌كنند تو هم زبانت را ايثار كن عفت كلام داشته باش، چشمت را بپوشان عفت چشم داشته باش، عفت گوش داشته باش هر حرفی را از هر كس قبول نكن، هر حرفی را نزن. به هركس نگاه نكن به خدا قسم فشار قبر هست، حساب و كتابی هست، اگر قبول نمی‌كنيد برويد بر سر قبر گذشتگانتان و از آنها عبرت بگيريد.

قال الصادق (ع) :

«انك ميت و موقوفا و مسئول و قاعدا جوابه.»

همانا تو خواهی مرد و نگهت خواهند داشت و مورد سئوال قرار خواهی گرفت پس خود را حاضر كن برای جواب.

چند كلامی درباره رزمندگان اسلام و عرايضم را تمام كنم.

در اين جبهه‌ها چنانكه می‌‌‌بينم، سخن از رزمندگانی ديگر است كه زندگانی عقل و ايمان خوانده می‌شود، سخن از مجاهدت و ميراندن نفس اماره است. سخن از بدن و روح است. سخن از منازل و مراحل است كه يك روح مشتاق و سالك به ترتيب طی می‌كند تا به منزل مقصود كه آخرين حد سير و صعود بشر است برسد.

سخن از طمانينه و آرامش است كه نصيب قلب نا آرام و پر اضطراب و پر ظرفيت بشر در نهايت او می‌گردد. وقتی كه انسان زمين خاكی را با همه فريبندگی‌‌اش همچون زندانی مخوف و تاريك می‌بيند و تنها راه رهایی از اين زندان بزرگ را مبارزه تاريكیها و جهل حاكم بر مستضعفان می‌بيند، خود را مهيا می‌كند، كلاه خود و لباس رزم و تفنگ خود را برمی‌دارد و با گام‌هايی راسخ، هدفی مشخص، راهی معلوم و جهتی در پيش، راه می‌افتد و در اين راه می‌رزمد، می‌جنگد و … تا می‌رسد به آنجائيكه بايد برسد به رهایی، به عشق به خدايی معبود و معشوق… و خود شهيد می‌شود و شاهد بر ظالم زمان. شهيد می‌شود و شاهد بر مظلوميت امام و امت خود شاهد بر تجاوزات باطل و دفاعيات حق.

دعای هميشگی:

خدايا، خدايا تا انقلاب مهدی خمينی را نگهدار.

تيپ سوم انصار الحسين سپاه پاسداران

والسلام عليكم و رحمه الله

مصيب مجيدی



منبع خبر

شهید «مصیب مجیدی»؛ معاون اطلاعات و عملیات «لشکر ۳۲ انصارالحسین(ع)» بیشتر بخوانید »

سردار شهید «حاج محمدابراهیم همت»؛ سردار بی‌سری تو و خورشید خیبری...

سردار بی‌سر و خورشید خیبری تو …


 

به گزارش خبرنگار نوید شاهد، هفدهم اسفند ۱۳۶۲، خورشید «خیبر» در غروب غریبانه «مجنون»، به شفق نشست تا طلوعی جاودانه را از مطلع الشمس شهادت آغاز کند. سردار بزرگ و جاوید اسلام و ایران: «حاج محمدابراهیم همت»، بلندای باور شهادت است و قله فرهنگ بسیجی و مظهر آن تحول عظیمی که روح خدا در مردان جبهه و جنگ و تربیت شدگان مکتب جهاد و شهادت آفرید و فتح الفتوح او، همین سجاده‌نشینان مسلخ عشق بودند که خاکریز و سنگر از سجود سرخشان، مسجود ملائک و مطاف قدسیان عرش خداوند شد. شهید بزرگی که راوی شهیدان «سید مرتضی آوینی» در وصفش گفته بود: « من هرگز اجازه نمی‌دهم که صدای حاج همت در درونم گُم شود؛ این سردار خیبر، قلعه قلب مرا نیز فتح کرده است.» و این سردار خیبری، با جذبه قدسی وجود نورانی و زندگی و شهادت الهام‌بخش و اسطوره‌ای‌اش، فاتح قلعه بسیاری از قلبهای عاشق بود. 

معلمی که تا روز پیروزی انقلاب، در مخفیگاه بود!

محمد ابراهیم همت در ۱۲ فروردین ۱۳۳۴ در شهرضای اصفهان به دنیا آمد. تحصیلات خود را در همان شهر به پایان رساند و در سال ۱۳۵۲ دیپلم گرفت. در همان سال وارد دانشسرای تربیت معلم اصفهان شد و در سال ۱۳۵۴ مدرک فوق دیپلم خود را اخذ کرد. ۲ سال بعد برای گذراندن خدمت سربازی اقدام کرد. وی پس از سربازی به شهر خود بازگشت و مدتی در مدارس راهنمایی شهرضا و روستا‌های اطراف به تدریس تاریخ پرداخت. در آن دوران کوشید دانش‌آموزان را با افکار انقلابی آشنا کند و همین امور سبب شد که چندین نوبت از طرف سازمان امنیت و اطلاعات کشور (ساواک) به او اخطار شود. گوشه و کنار، حرف‌های نیش‌دار او به گوش حکومت رسید و خبر اخطار ساواک در پرونده تازه گشوده‌اش، ثبت گردید. سخنان و افکار او مأمورین شاه را به تعقیب وی واداشته بود، به گونه‌ای که او شهر به شهر می‌گشت تا از دستگیری در امان باشد. نخست به شهر فیروز آباد رفت و مدتی در آنجا تبلیغ کرد. پس از چندی به یاسوج رفت. موقعی که در صدد دستگیری وی برآمدند به دوگنبدان عزیمت کرد و سپس به اهواز رفت و در آنجا سکنی گزید. با بالا گرفتن انقلاب ۱۳۵۷، به شهرضا بازگشت و سازمان‌دهی تظاهرات مردمی را بر عهده گرفت. در پایان یکی از راهپیمایی‌ها، قطعنامه آن را قرائت کرد و شایع شد که حکم اعدامش را صادر کرده‌اند و همین مسئله، او را تا روز پیروزی انقلاب، در مخفی‌گاه‌ها نگه داشت.

انگیزه پیوستن به مبارزه سیاسی از زبان خود شهید

و بشنویم سخن خود «ابراهیم» را که انگیزه و آرمانش از پیوستن به صف مبارزان سیاسی برعلیه رژیم شاه را چنین نوشته است: «از سال ۱۳۵۲ به مطالعه کتاب‌های ممنوعه مشغول شدم به طوری که روزبه روز، از نظام حاکم کینه بیشتری به دل گرفتم. بیشتر جوان‌ها غرق شکم و شهوت شده بودند. بریدن از خدا و پیوستن به دنیای مادی، رواج فساد و فحشا، سبب سست شدن یا نابودی ایمان آنان و بی‌توجهی‌شان به اسلام شده بود. جو اختناق و ناامنی که ساواک به وجود آورده بود، باعث می‌شد تا انسان جرأت طرح مسائل را، حتی در حضور برادرش نداشته باشد.»

سردار شهید «حاج محمدابراهیم همت»؛ سردار بی‌سری تو و خورشید خیبری...

«ناجی» گفته بود هرکجا همت را دیدید با تیر بزنید!

یکی از حوادث تلخ زندگی او، حادثه ای بود که در دوران انقلاب و در حین برگزاری تظاهرات برایش رخ داد و منجر به شهادت یکی از دوستان او به نام «غضنفری» شد. قبل از پیروزی انقلاب، همت بطور دائم تحت تعقیب ماموران شاه بود. «ناجی» فرماندار نظامی اصفهان، دستور داده بود تا هرکجا او را دیدند، با تیر بزنند. به همین خاطر چندبار هم مورد سوءقصد قرار گرفت. این حادثه برایش سنگین بود، چون فکر می‌کرد مأموران می‌خواسته‌اند او را هدف قرار دهند ولی تیر به غضنفری اصابت کرده است و از این ‌که او سالم مانده و شهید نشده، رنج می‌برد. کسی چه می‌داند؛ شاید تلخی این حادثه تا لحظه شهادت همراه ابراهیم مانده بود.

گفت: این هم خانه من!

مادر حاجی نقل می‌کند: «به او گفتم کار درستی نیست دائم زن و بچه ات را از این طرف به آن طرف می کشی! بیا شهرضا یک خانه برایت بخرم. گفت : نه، نه ! حرف این چیزها را نزن، دنیا هیچ ارزش ندارد شما هم غصه مرا نخور. خانه من عقب ماشینم است باور نمی کنی بیا خودت ببین! همراهش رفتم. در عقب ماشین را باز کرد؛ سه تا کاسه، سه تا بشقاب، یک سفره پلاستیکی، دو تا قوطی شیر خشک بچه و یک سری خرده ریز دیگر. گفت: این هم خانه… دنیا را گذاشته‌ام برای دنیا دارها ، خانه هم باشد برای خانه دارها »

تا پشت کوه‌های لبنان…

به روایت مادر شهید: «هر وقت با او از ازدواج صحبت می‌کردیم، لبخند می‌زد و می‌گفت‌ من همسری می‌خواهم که تا پشت کوه های لبنان با من باشد چون بعد از جنگ تازه نوبت آزادسازی قدس است‌. فکر می‌کردیم شوخی می‌کند اما آینده ثابت کرد که او واقعا چنین می‌خواست‌. در دیماه سال هزار و سیصد و شصت ابراهیم ازدواج کرد‌. همسر او شیرزنی بود از تبار زینبیان‌. زندگی ساده و پر مشقت آنان تنها دو سال و دو ماه به طول انجامید»

سردار شهید «حاج محمدابراهیم همت»؛ سردار بی‌سری تو و خورشید خیبری...

حکایت آن حلقه

و حکایت ازدواج و حلقه انگشتری که هیچوقت از دست «حاجی» تا لحظه شهادت، جدا نشد از زبان همسر شهید:

«مراسم ازدواجمان ساده بود. یک انگشتر عقیق برای ابراهیم خریدیم به قیمت ۱۵۰ تومان. پدرم از خرید راضی نبود و می‌گفت: تو آبروی ما را بردی! وقتی ابراهیم تماس گرفت، گفت: شما بروید یک حلقه آبرودار بخرید، بیاورید، بعد بیایید با هم صحبت کنیم. ابراهیم گفت: این از سر من هم زیاد است. شما فقط دعا کنید من بتوانم توی زندگی مشترکم حق همین انگشتر را هم درست ادا کنم بقیه‌اش دیگر کرم شماست و مصلحت خدا خودش کریم است.

به همین انگشتر هم خیلی مقید بود. وقتی در عملیات بیت‌المقدس شکست، گشت و یکی با همان مدل خرید. با خنده گفتم: حالا چه اصراری است که این همه قید و بند داشته باشی؟ گفت: این حلقه سایه یک مرد یا یک زن است توی زندگی مشترک. من دوست دارم سایه‌ تو همیشه دنبال من باشد. این حلقه همیشه در اوج تنهایی‌ها همین را به یاد من می‌آورد و من گاهی محتاج می‌شوم که یاد بیاورم. می‌فهمی محتاج شدن یعنی چه؟!»

با مصرف شبی ده پاکت، سیگار را برای همیشه کنار گذاشت!

، مسأله‌ای که زمان ازدواج حاج همت پیش آمد، موضوع سیگار کشیدن او بود. حدود چهارده سال سیگاری بود؛ خیلی هم سیگار می‌کشید. به عنوان مثال، شب عملیات «محمد رسول‌الله(ص)» در قله «شمشیر»، از ساعت هشت شب تا هشت صبح، سه پاکت «هما» چهل‌تایی، دو بسته هما فیلتردار و یک بسته هما پنجاه‌تایی کشید یعنی چیزی حدود ده پاکت سیگار در یک شب کشید! همه اینها به خاطر فشار روحی فراوانی بود که در آن لحظات متحمل می‌شد.با همه این حرفها، وقتی خانمش از او خواست که دیگر سیگار نکشد، همان‌جا در حضور همسرش سیگار را خاموش می‌کند و دیگر هرگز به آن لب نمی‌زند.این مسأله عجیب بود؛ کسی که روزی چند پاکت سیگار می‌کشید، چگونه می‌تواند در یک لحظه تصمیم بگیرد، آن را کنار بگذارد و تا آخر به قولش وفادار بماند. ولی او بر سر تصمیم خود ماند.

برایتان دزفولی، قمشه‌ای و کردی بخوانم؟!

خواهر شهید، خاطره جالبی از روحیه حاضرجوابی و شوخ طبعی شهید دارد: «روحیه با نشاطی داشت و در سفرها سعی می‌کرد طوری رفتار کند که به دیگران خوش بگذرد.بهار سال پنجاه و نه، با او و سه نفر دیگر، یک سفر کوتاه خانوادگی به قم و محلات رفتیم. در مسیر، به هر شهر می‌رسیدیم، به زبان محلی آن‌جا حرف می‌زد یا شعری می‌خواند. وقتی به محلات رسیدیم، گفت: «خانم ها و آقایان! من لهجه محلاتی بلد نیستم، در عوض حاضرم برایتان دزفولی، کردی یا قمشه‌ای بخوانم! خیلی اهل شوخی نبود ولی روحیه شادی داشت. گاهی اوقات فقط با یک جمله کوتاه، در قالب شوخی، حرف خودش را می‌زد. یک روز که از جبهه به شهرضا برمی‌گشت، سری هم به خانه ما زد. باران شدیدی می‌بارید. وقتی در خانه را باز کردم و او را دیدم، خوشحال شدم. همان‌طور که زیر باران ایستاده بود، گفتم: «باران و مهمان هر دو رحمتند، امروز هر دو با هم نصیب من شد. او در حالی که اورکتش خیس شده بود، با خنده جواب داد: اتفاقاً اگر هر دو با هم بمانند، آن وقت مایه زحمتند! با این جمله، متوجه شدم که او را بیرون در نگه داشته‌ام. عذرخواهی کردم و گفتم: بفرمایید حاجی! اصلاً حواسم نبود.» 

گفت: امام، دست خود را به محاسن من کشید…

برادر شهید می گوید: «اولین دیدار همت با حضرت امام (ره) ، تاثیر عمیقی در وجود او گذاشته بود. همت تازه سپاه قمشه (شهرضا) را راه‌اندازی کرده بود و از این‌که می‌توانست امام و مقتدای خودش را ببیند، خوشحال بود.وقتی از دیدار حضرت امام (ره) برگشت، تا مدتها از نشئه این دیدار، سرمست بود. خودش می‌گفت: خیلی منقلب شده‌ام. پرسیدم: آن‌جا مگر چه اتفاقی افتاد؟ گفت: دست آقا را بوسیدم و امام دست خود را به محاسن من کشید. در آن لحظه که امام این کار را کرد، من دیگر در حال خودم نبودم. حالتی به من دست داد که تا زنده‌ام فراموش نخواهم کرد. نوازش حضرت امام(ره) روح او را چنان آشفته کرده بود که دیگر در قفس تنش نمی‌گنجید و چنین شد که عشق و علاقه او به مقتدایش، تا لحظه شهادت مظلومانه‌اش او را همراهی می‌کرد.»

سردار شهید «حاج محمدابراهیم همت»؛ سردار بی‌سری تو و خورشید خیبری...

گفتم این ابراهیم، همان ابراهیم همیشگی نیست

همت در جزیره همه تلاش خودش را به کار بسته بود تا خط جزیره حفظ شود، تا جایی که به عنوان نیروی تک‌ور هم عمل می‌کرد. شهید احمد کاظمی، فرمانده اسطوره‌ای لشکر ۸ نجف اشرف، از روزهای سخت همت در جزیره می‌گوید: «من و همت و باکری و زین‌الدین، توی همان سنگر معروف بودیم، داشتیم نتیجه می‌گرفتیم که همه چیز تمام شد، چون موضعی برای دفاع نبود، عراقی‌ها هم آمده بودند توی جزیره، هم نفرشان آمده بود و هم زرهی‌شان، کاملاً در سرازیری بودیم، خودمان هم خبر نداشتیم. نزدیک ظهر بود، یادم نیست روز چندم، همت بلند شد گفت: خودمان که نمرده‌ایم! اسلحه دست می‌گیریم، می‌رویم می‌جنگیم. رفت یک تیربار برداشت، گفت: من با این می‌روم، مهدی باکری هم گفت می‌رود اسلحه برمی‌دارد و فلان جا می‌ایستد می‌جنگد، داشتم همین جوری تقسیم کار می‌کردیم، که آمدند پیام امام را به ما ابلاغ کردند، قبل و بعدش را البته درست یادم نیست، ولی شور و هیجان و امیدش را کاملاً یادم هست که بچه‌ها را انگار زنده کرد. وضع جبهه عوض شد. عراق آن‌قدر کم آورد که مجبور شد آب ول کند و جزیره را ببرد زیر آب. همت بدجوری توی خودش بود. آن روز آمده بود پیش من، توی همان قرارگاه فرماندهی‌اش، سنگری از چند تکه الوار و گونی، نزدیک خط مقدم. داشتیم با هم حرف می‌زدیم که یک خمپاره آمد خورد به سنگر. ابراهیم فقط گفت: بر محمد و آل محمد صلوات… و ساکت شد، انگار نه انگار که خمپاره خورده آن‌جا، همین طور نگاهش می‌کردم، از خودم پرسیدم: چرا این‌قدر خونسرد شده؟ این ابراهیم، ابراهیم همیشگی نیست.»

و آتش بر «ابراهیم» گلستان شد…

و سرانجام در غروب خون رنگ روز ۱۷ اسفند ۱۳۶۲ انتظار جانفرسای همت به پایان رسید فرمانده ۲۹ ساله لشکر ۲۷ محمدرسوال الله به همراه سید حمید میرافضلی فرمانده سلحشور واحد اطلاعات عملیات لشکر ۴۱ ثارالله بر اثر اصابت تیر مستقیم تانک دشمن به موتورشان در چهارراه مرگ جزیره جنوبی مجنون به شهادت رسیدند.

به دلیل متلاشی شدن صورت هر ۲ نفر به دلیل موج انفجار ویرانگر تیر مستقیم تانک بعثی و به همراه نداشتن هیچ گونه مدرک شناسایی پیکر این دو بزرگوار به هیچ وجه قابل شناسایی نبود در نتیجه رزمندگان فداکار و سختکوش واحد تعاون سپاه پیکرهای آن دو را به عنوان شهیدان مجهول‌الهویه به ستاد معرج شهدای شهر اهواز منتقل کردند.

بعد از شناسایی در روز چهارشنبه بیست و چهارم اسفند ۱۳۶۲ اخبار سراسری رادیو خبر شهادت محمد ابراهیم همت فرمانده لشکر ۲۷ محمدرسوال الله را اعلام کرد، همان شب جسد به اصفهان منتقل شد و روز جمعه ۲۶ اسفند بعد از مراسم نماز جمعه اصفهان آن را تشییع کردند و برای دفن به شهرضا بردند.

چشمهایی که آسمان را قاب گرفت…

«اکبر حاج‌محمدی» از کادرهای «لشکر ۴۱ ثارالله» که در عملیات خیبر حضور داشت، از مقتل ابراهیم عشق، اینگونه روایت دارد: « سوار بر موتورهای‌مان، راه افتادیم، موتور حاج همت و میرافضلی که ترک حاجی نشسته بود، از جلو می‌رفت و من هم پشت سرشان. فاصله‌مان با هم، دو، سه متری بیشتر نبود. سنگر، پایین جاده بود و برای رفتن رو پد وسط، می‌بایست از پایین پد می‌رفتیم روی جاده، همین کار، سبب می‌شد دور شتاب موتور کم بشود، البته این، کار هر روزمان بود. موتور حاج همت کشید بالا تا برود روی پد، من هم پشت سرشان رفتم، حسی به من گفت الان گلوله شلیک می‌شود، رو به حاج همت گفتم: حاجی، این یک تکه را، پر گازتر برو، در یک آن، از سمت محل استقرار آن تانک عراقی، گلوله‌ای شلیک و منفجر شد، دودی غلیظ آمد، بین من و موتور حاج همت قرار گرفت. صدای گلوله و انفجارش، موجی را به طرفم آورد که سبب شد تا چند لحظه گیج و مبهوت بمانم، طوری که نفهمم اصلا چه اتفاقی افتاده، گاز موتور را دوباره گرفتم و رسیدم روی پد وسط. از بین دود باروت آمدم بیرون، راه خود را رفتم، انگار یادم رفته بود چه اتفاقی افتاده و با چه کسانی همسفر بوده‌ام، در یک لحظه، موتوری را دیدم که افتاده بود سمت چپ جاده، دو جنازه هم روی زمین افتاده بودند، به خودم گفتم، من صبح از همین مسیر آمده بودم، این‌جا که جنازه‌ای نبود، پس این جسدها مال چه کسانی است؟ نمی‌دانم، شاید آن لحظه دچار موج‌گرفتگی شده بودم. آرام از موتور پیاده شدم و آن را گذاشتم روی جک، رفتم به طرف‌شان، اولین نفر، به رو، روی زمین افتاده بود، او را که برگرداندم، دیدم تمام بدنش سالم است، فقط صورت و دست چپ ندارد، موج آمده و صورتش را برده بود. اصلا شناخته نمی‌شد، در یک آن، همه چیز یادم آمد، عرق سردی روی پیشانی‌ام نشست، رفتم سراغ دومی که او هم به رو افتاده بود، نمی‌توانستم باور کنم که این، جسد سید حمید است. از لباس ساده‌اش او را شناختم. یاد چهره‌شان افتادم، دیدم«همت» و «سید محمد»، هر دو یک نقطه مشترک دارند و آن هم چشم‌های زیبای‌شان است. خدا همیشه گفته هر کی را دوست داشته باشد، بهترین چیزش را می‌گیرد و چه چیزی بهتر از چشم‌های آن‌ها!…»

شهادتنامه مردی که بلندای باور شهادت بود

«به تاریخ ۱۹ دی ۱۳۵۹ ساعت ۱۰:۱۰ شب

 چند سطری وصیت‌نامه می‌نویسم: هر شب ستاره‌ای را به زمین می‌کشند و باز    این آسمان غم‌زده غرق ستاره‌هااست…

مادر جان! می‌دانی تو را بسیار دوست دارم و می‌دانی که فرزندت چقدر عاشق شهادت بود و چقدر عشق به شهیدان داشت.

مادر! جهل حاکم بر یک جامعه انسان‌ها را به تباهی می‌کشد و حکومت‌های طاغوت، مکمل‌ این جهل‌اند و شاید قرن‌ها طول بکشد که انسانی از سلاله پاکان زائیده شود و بتواند رهبری یک جامعه سر در گم و سر در لاک خود فرو برده را در دست گیرد و امام، تبلور ادامه‌دهندگان راه امامت و شهامت و شهادت است. 

مادرجان! به خاطر داری که من برای یک اطلاعیه امام حاضر بودم بمیرم؟ کلام او الهام‌بخش روح اسلام در سینه و وجود گندیده من بوده و هست. اگر من افتخار شهادت داشتم، از امام بخواهید برایم دعا کنند، تا شاید خدا من روسیاه را در درگاه با عظمتش به عنوان یک شهید بپذیرد.

مادر جان! من متنفر بودم و هستم از انسان‌های سازشکار و بی‌تفاوت و متاسفانه جوانانی که شناخت کافی از اسلام ندارند و نمی‌دانند برای چه زندگی می‌کنند و چه هدفی دارند و اصلا چه می‌گویند بسیارند.‌ ای کاش به خود می‌آمدند. از طرف من به جوانان بگوئید چشم شهیدان و تبلور خونشان به شما دوخته است. بپاخیزید و اسلام را و خود را دریابید. نظیر انقلاب اسلامی ما در هیچ کجا پیدا نمی‌شود. نه شرقی – نه غربی؛ اسلامی که: اسلامی…‌ ای کاش ملت‌های تحت فشار مثلث زور و زر و تزویر به خود می‌آمدند و آن‌ها نیز پوزه استکبار را بر خاک می‌مالیدند.

مادر جان! جامعه ما انقلاب کرده و چندین سال طول می‌کشد تا بتواند کم کم صفات و اخلاق طاغوت را از مغز انسان‌ها بیرون ببرد. ولی روشنفکران ما به این انقلاب بسیار لطمه زدند، زیرا نه آن را می‌شناختند و نه برایش زحمت و رنجی متحمل شده‌اند. 

پدر و مادر! من زندگی را دوست‌دارم، ولی نه آنقدر که آلوده‌‌اش شوم و خویشتن را گم و فراموش کنم. علی‌وار زیستن و علی‌وار شهید شدن، حسین‌وار زیستن و حسین‌وار شهید شدن را دوست می‌دارم شهادت در قاموس اسلام کاری‌ترین ضربات را بر پیکر ظلم، جور، شرک و الحاد می‌زند و خواهد زد. ببین ما به چه روزی افتاده‌ایم و استعمار چقدر جامعه ما را به لجنزار کشیده است، ولی چاره‌ای نیست این‌ها سد راه انقلاب‌اند. پس سد راه اسلام باید برداشته شود تا راه تکامل، طی شود.

مادر جان! به خدا قسم اگر گریه کنی و به خاطر من گریه کنی اصلا از تو راضی نخواهم بود. زینب وار زندگی کن و مرا نیز به خدا بسپار (اللهم ارزقنی توفیق الشهاده فی سبیلک)

 والسلام

محمد ابراهیم همت



منبع خبر

سردار بی‌سر و خورشید خیبری تو … بیشتر بخوانید »

سردار شهید «مجید افقهی فریمانی»: شهادت، یک «قصه» نیست، یک «حقیقت» است و یک «تاریخ»...

شهید «مجید افقهی فریمانی»؛ ستاره ای گمنام از آسمان شهیدان ایران


سردار شهید «مجید افقهی فریمانی»: شهادت، یک «قصه» نیست، یک «حقیقت» است و یک «تاریخ»...

به گزارش خبرنگار نوید شاهد، سوم بهمن ۱۳۶۶ در جبهه ماووت عراق، مسافری غریب از دیار شاهدان آسمانی به شهر شهادت، سفری جاودانه کرد که پیش از عرصه‌های رزم، فاتح عرصه‌های معنویت و خلوص و عرفان بود. سردار شهید «مجید افقهی» فرمانده «گردان والعادیات» از «لشکر ۲۱ امام رضا (ع)» و جانشین فرماندهی این لشکر، از آن ستاره‌های آسمان گمنامی و بی نشانی است که نام و نشان در فنای در بقای وجه باقی دوست یافت و از خاک تا خدا، خطی به روشنای خون خود رسم کرد.

 

از کویر زرد فریمان تا شهر سرخ شهود

 

مجید افقهی فریمانی، در روز هفتم فروردین ۱۳۴۴ در فریمان متولد شد. پس از پایان دوره ابتدایی برای تحصیل در مقطع راهنمایی به مدرسه فنی حرفه‌ای رفت و پس از ۳ سال موفق به اخذ مدرک مدرک سیکل شد. از آنجا که در فریمان دبیرستان نبود برای ادامه تحصیل مجبور شد به مشهد مهاجرت کند اما به دلیل فضای آشفته شهر مشهد به واسطه فعالیت گروهک‌ها پدر مجید مجبور شد برای جلوگیری از انحراف فکری مجید، او را به فریمان بازگرداند. پدر مجید كارمند شهردارى بود. از نظر اقتصادى وضعیّت مناسبى داشتند و دستشان به دهانشان می‌رسید. مجید، فرزند هفتم خانواده بود. بیشتر وقتش را در خانه مى‏ گذراند و همواره به دنبال یادگیرى بود؛ نقّاشى مى‏ كشید، كتاب‏هاى برادرهاى بزرگش را مى‏‌گرفت و از روى آن‏ها مى‏‌نوشت، آن‏ها هم دراین كار به او كمك مى‌كردند و به این ترتیب در حالى به كلاس اوّل رفت كه از قبل چیزهاى بسیارى آموخته بود. در خانه زحمت زیادى مى‏ كشید؛ از كارهاى خانه گرفته تا بیل زنى باغچه و حتّى گاودارى به پدر و مادرش كمك مى‏ كرد. شانزده ـ هفده ساله بود كه هواى جنگ و جبهه به سرش افتاد.

سردار شهید «مجید افقهی فریمانی»: شهادت، یک «قصه» نیست، یک «حقیقت» است و یک «تاریخ»...

ابتدا به عنوان بسیجى وارد منطقه شد. در روزهاى اول اعزام، با توجه به سنّ و سال كمى كه داشت، هركسى فكر مى‏‌كرد او بدون آگاهى و شناخت و تنها بر پایه احساساتى گذرا به جبهه و جنگ رو آورده است، امّا پس از مدّتى همگان با دیدن فعّالیّت‏ها و پیشرفت‏هایى كه به چشم خود از مجید مى‌‏دیدند یا مى‌شنیدند، پى می‌بردند كه حضور او در جبهه نه تنها بدون آگاهى و شناخت نیست، بلكه ناشى از معرفتى درونی و درکی باطنی است.
هرگز راضى به بازگشت از منطقه نبود. مخصوصا با به شهادت رسیدن برادرش ـ رضا ـ كه همیشه نزدیکترین یار و همراه او بود، عزم و اراده‏‌ى او براى ادامه‏ راهش راسخ‏ تر شد. به پدرش گفته بود: «خون‌بهاى رضا ۵۰۰۰ بعثى است. تا ۵۰۰۰ بعثى را نكشم برنمى‏ گردم!»

 

حالا در جبهه، دو نفریم: من و همسرم!

به اصرار خواهرهایش راضى به ازدواج شد. اما یک شرط براى ازدواج داشت و آن این بود كه: «من به خاطر زنم، جبهه را ترك نمى ‏كنم.» در روز خواستگارى هم خطاب به همسرش گفته بود: «من یا شهید مى‏ شوم یا در شرایطى قرار خواهم گرفت كه دیگر قادر نباشم به جبهه بروم.»

همسرش، زنی مهربان و خویشتن‌دار بود و مجید علاقه بسیاری به او داشت، به مادرش می‌گفت: «تا وقتی اینجا هستم عشق و علاقه‌ام به خانمم نمی‌گذارد که سخت بگذرد». به دوستانش نیز گفته بود «تا به حال من در جبهه یک نفر بودم حالا دو نفر شدیم هم من هستم هم همسرم.»

 

با پای چوبی هم حاضر نشد منطقه را ترک کند!

  بعد از شركت در عملیّاتى، پاى چپ خود را از دست داد و یك پاى چوبى، جانشین پاى از دست رفته‌اش  شد. پس از آن طولى نكشید كه درعملیّاتى دیگر به دنبال هدف گرفته شدن ماشین حامل مهمّات توسط دشمن و پرتاب شدن او به داخل آب، پاى چوبى را نیز آب برد. این ماجرا زمانى اتفّاق افتاد كه معاونت لشكر ۲۱ امام رضا(ع) را برعهده داشت. پس از مدّتى یك پاى مصنوعى به ایشان داده شد امّا او باوضعیّتى كه داشت، حاضر نبود منطقه را ترك كند.

 

پدرش هم نمی‌دانست جانشین فرمانده لشکر است!

 بسیار فروتن و متواضع بود. پدرش می‌گوید: «بعد از گرفتن پاى مصنوعى به خانه كه آمده بود، گفتم: با یك پا مى‌خواهى چه كار كنى؟ گفت: مى ‏توانم در پشت جبهه خدمت كنم. آبى حمل كنم، مهمّات برسانم… امّا بعدها بود که فهمیدیم مجید فرماندهى گردان و معاونت فرماندهی لشکر امام رضا (ع) را در جبهه به‌عهده داشته است.»

 

ستاره‌ای در آسمان گمنامی

شجاعت در کنار درعملیّاتى سوار بر موتور به دنبال چند اسیر عراقى كه فرار كرده بودند رفته و توانسته بود به تنهایى، دوباره آن‏ها را دستگیر كند وبرگرداند. در جاى دیگر توانسته بود تنها با ۲۴ نفر نیرو، ۵۳ اسیربگیرد. مانند كوه استوار بود و دیگران را هم به صبر توصیه می‌کرد. هرجا كه احساس مى‌كرد دوستان و همرزمانش خسته شده‌‏اند، به آن‏ها روحیّه مى‏‌داد.
 یكى از همرزمانش او را با اخلاص‌ترین افراد مى‌داند و مى‏‌گوید: «او حتّى حاضر نبود طورى رفتار كند كه دیگران بدانند و بفهمند فردى لایق و شایسته و فرمانده‏ گردان است.»

فرمانده شهید «مجید افقهی فریمانی»؛ ستاره ای گمنام از آسمان شهیدان ایران

باید بروم، بهارها منتظرند!…

 

و روایت آخرین دیدار از زبان پدر شهید: «بار آخرى به او گفتم: بس است. دیگر نرو. به گریه افتاد وگفت: اجازه بدهید براى دهه‏ فجر بروم و پس از آن دیگر نخواهم رفت. برمى‏ گردم و همسرم را هم به خانه ‏ام مى‌آورم.من آن جا كارهاى نیمه تمامى دارم كه باید تمامشان كنم. و سرانجام با اصرار زیاد، بلیط را از همسرش پس‌گرفت و رفت. همسرش به شدّت گریه مى‌كرد. برادرش درباره‏ آن روز مى‌گوید: «آن روز دلم به حال همسرش خیلى سوخت. شاید اگر من جاى مجید بودم، مى‌پذیرفتم كه نروم. آن روز با خودم گفتم: مى‌بیند خانمش گریه مى‏‌كند، بقیّه اصرار مى‌كنند، باز هم مى‏‌رود. امّا انگار هم خودش و هم خانمش مى‌دانستند كه این رفتن چه رفتنى است.»

 

چهارراه عشرت آبادم درد می‌کند!… (روایت عشق شهید به همسر تا لحظه شهادت)

 

همه از این علاقه میان مجید و خانمش اطلاع داشتند. عشق مجید به همسرش به دلیل آنکه خدایی و پاک و خالص بود، مورد تحسین همه دوستان او قرار می‌گرفت. در شرایطی که دشمن در یکی از عملیات‌ها مدام آتش گلوله می‌ریخت و همه بسیار ترس و وحشت داشتند مجید به روی قلبش می‌زد و می گفت چهارراه عشرت آبادم درد می‌کند. چهار راه عشرت آباد منزل پدر خانم، شهید مجید افقهی بود که هربار دلتنگ همسرش می‌شد به روی قلبش می‌زد و می‌گفت چهارراه عشرت آبادم درد می‌کند. هنگامی که مجید در وسط آتش بار دشمن که همه از ترس به سویی فرار می‌کردند این جمله را گفت دوستش بر سرش فریاد کشید آخر اینجا چه جای یاد زن کردن است!

شهید مجید افقهی با خمپاره ۶۰ شهید شد. دوستش در هنگام مجروحیت شهید، به دلیل آنکه از عشق شدید او به همسرش اطلاع داشت به او گفت: مجید! می خواهند منتقلت کنند عقب… کجا می‌روی؟ مجید در حالی که از سوراخ های بدنش خون فواره می‌زد به شوخی گفت: به «قرارگاه تاکتیکی» و باز هم چهارراه عشرت آبادم درد می کند!

«قرارگاه تاکتیکی» نامی بود که شهید بر روی خانه پدر زنش گذاشته بود و در حالی که امید داشت در بیمارستان، همسرش را ملاقات کند، خداوند این آخرین دیدار عاشق و معشوق را رضا نداد و شهید مجید افقهی در اوج عشق به همسرش به دیدار معبودش شتافت.

 

عشق، گل کرد و در آغوش جنون، سوخت تنش را…

عملیات «بیت‌المقدس ۲» در دوم بهمن ۱۳۶۶ در شبی سرد و برفی در منطقه «ماووت» آغاز شد. در منطقه قبل از شروع عملیّات روبه نیروهایش گفت: «امشب مى‏ خواهیم برویم كه كار مهمّى انجام دهیم. خدا با ماست. روحیه خود را حفظ کنید.» سپس غسل شهادت به‌جا آورد و رو به یكى از دوستانش و روحانى گردان كرد و گفت: «شما دو نفر هم غسل شهادت كنید. شما هم امشب شهید مى ‏شوید.» عملیّات در شبى سرد و برفى به فرماندهى خود او آغاز شد و او با عصا پیشاپیش نیروهایش به راه افتاد.در حین عملیات با شنیدن صدای صفیر خمپاره، معاون خود را از بالای خاکریز پایین کشید اما خودش مورد اصابت ترکش قرار گرفت. ترکش به قلب مجید اصابت کرده بود اما او مثل همیشه با آرامش غیرقابل تصور می‌گفت: «چیزی نیست. اگر حرکت نکند طوری نمی‌شود.» زمان انتقال او با برانکارد، مثل همیشه با همان شوخی و شیرینی خاص خودش، خنده‌کنان برای بچه‌ها دست تکان داد و در حالی که شهادتین را زیر لب زمزمه می‌کرد، چشمانش را بست و به دیدار معبود شتافت و پیکر مطهرش پس از تشییع در جوار برادر شهیدش در بهشت صادق فریمان به خاک سپرده شد.

 

شهادت، «قصه» نیست؛ یک «حقیقت» است و یک «تاریخ»…

 و چه زیباست توصیف شهادت از زبان شهیدی که شهادت را در حیاتش زیست و کلماتش از شهود شهادت، لبریز است و متبلور:

«پدرجان! شما باید بدانی که من از روی آگاهی قدم در این راه گذاشتم و این را بدان شهادت یک تاریخ است که از ما بجا می‌ماند و تمامی شما عزیزان باید بدانید که شهادت یک قصه نیست بلکه حقیقت است. شعار نیست، بلکه شعور است. شهادت باختن نیست، بلکه پیروزی است. شهادت یک مرگ تحمیلی نیست، بلکه انتخابی حقیقی است.

ای دوستان و آشنایان و ای آنانی که وصیت مرا می‌خوانید! از تمام شما می‌خواهم که در پشت جبهه، اسلام و امام را یاری کنید؛ چه با خون، چه با بذل مال، دین خود را نسبت به اسلام ادا کنید تا در آن دنیا سربلند باشید.

 

انتهای گزارش/ 



منبع خبر

شهید «مجید افقهی فریمانی»؛ ستاره ای گمنام از آسمان شهیدان ایران بیشتر بخوانید »

عکس/«هادی طویل» پسر مجاهدِ فرماندهٔ شهید، به پدر پیوست

عکس/«هادی طویل» پسر مجاهدِ فرماندهٔ شهید، به پدر پیوست



«هادی طویل»، فرزند برومند فرماندهٔ بزرگ، شهید وسام حسن طویل(حاج‌جواد) بعد از تحمل فراق ۱۱ ماههٔ پدر، عاقبت‌به‌خیر و شهید علی طریق القدس شد.

  • آهن پرایس

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

عکس/«هادی طویل» پسر مجاهدِ فرماندهٔ شهید، به پدر پیوست بیشتر بخوانید »

وقتی وزوایی در یک عملیات ۳۵۰ بعثی را اسیر کرد+ فیلم

اسارت ۳۵۰ بعثی توسط شهید وزوایی در یک عملیات+ فیلم


به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، نخبه شیمی بود، سال ۱۳۵۵ در رشته شیمی دانشگاه صنعتی شریف پذیرفته شد و از آنجا که دو برادر و خواهرش در آمریکا بودند و خودش هم پذیرش آمریکا داشت، اما با اوج گرفتن انقلاب در ایران ماند و حاضر نشد به آمریکا برود..

«محسن وزوایی» سخنگوی دانشجویان پیرو خط امام و از فرماندهان نظامی دوران دفاع مقدس، پنج مرداد سال ۱۳۳۹ در تهران به دنیا آمد؛ و با ورود به دانشگاه وارد انجمن اسلامی شد، حضور او در انجمن اسلامی زمینه شرکت در فعالیت‌های سیاسی و جلسات عقیدتی را فراهم کرد. در ماجرای تسخیر لانه جاسوسی نیز از دانشجویان پیشرو بود.

وزوایی در سال ۱۳۵۸ همزمان با کار تبلیغاتی در جمع دانشجویان پیرو خط امام، بلافاصله با تشکیل سپاه پاسداران، به این ارگان نظامی پیوست و در دوره‌ای فشرده، آموزش‌های چریکی را در سپاه آموخت. او مدتی در سپاه به عنوان فرمانده مخابرات انجام وظیفه کرد، سپس سرپرستی واحد اطلاعات ـ عملیات را به عهده گرفت.

با آغاز جنگ تحمیلی وارد جبهه‌های غرب کشور شد. در عملیات جدیدی که از سوی رزمندگان اسلام در اردیبهشت ۱۳۶۰ طرح‌ریزی شده بود، محسن وزوایی مسوولیت فرماندهی گردان را برعهده گرفت. او در عملیات بازی‌دراز نقش ویژه‌ای ایفا کرد و به شدت مجروح شد و پس از بهبودی در عملیات بیت المقدس شرکت کرد.

او در طول سال‎های دفاع مقدس به فرماندهی گردان حبیب ابن مظاهر و نیز فرماندهی تیپ سیدالشهدا (ع) منصوب شد.

در ادیبهشت ۱۳۶۰ طرح آزادسازی بازی دراز در دستور کار قرار گرفت. آن زمان محسن وزوایی فرمانده گردان ۹ زرهی بود. ماجرای حضور شهید وزوایی در این عملیات با تن مجروح و کار بزرگ او را در ادامه می‌بینید.

کد ویدیو

انتهای پیام/ ۱۴۱

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

اسارت ۳۵۰ بعثی توسط شهید وزوایی در یک عملیات+ فیلم بیشتر بخوانید »