به گزارش مجاهدت از مشرق، یک نوزاد سرخ و سفید بود؛ با موهای ریز زرد و بور که شاخ روی کلهی کوچکش ایستاده بود. وقتی پدرش بغلش گرفت تا اولین اذان را زیر گوشش بخواند با چشمهای آبی و درخشانش توی صورتش خندید. پدر هم که با دیدن زلال چشمهای «علی» یاد فرات و تشنگی سید الشهدا (ع) افتاده بود، پسرش را نذر کرد که «سقا» شود!
آن روزها توی همدان این نذرها رسم نبود. اصلا از آنجا که خانهی پدری علی بود تا علقمه و کربلا آنقدر راه بود که این نذر از سرش بیفتد. صدام هم که تمام راههای رسیدن به کربلا را بسته بود و بهانهی خوبی بود برای جا ماندن از قافلهی سیدالشهدا (ع) و تکرار زمزمهی «یا لیتنا کنا معکم و نفوز فوزاً عظیما». اما مگر میشد سقای علمدار نتواند خودش را به خیمهی حسین (ع) برساند؟ علی بزرگ میشد؛ مثل بذری که سینهی خاک را برای نخلی تنومند شدن میشکافد و سرش را به آسمان میرسانَد. سر نترسی داشت سقا و شده به قیمت سرخی خونش، دنبال رسیدن به کربلا بود.
فرماندهی نوزده ساله
سن و سالی نداشت که برای علمداری، سرش را سپرد به خدا و خودش را رساند به جبههی مهران. بیشتر از خودش میفهمید! عاقله مردی بود در کالبد پسری نوجوان که تازه پشت لبش سبز شده. به زبان عربی مسلط بود. یک تنه و یک نفس، انگار که مثلا یکی از خود عراقیها باشد تا بیخ سینهی سنگرهایشان میرفت و عین خیالش نبود. از این طرف هم چهار گردان چشم به راه یک اشارهی دست او بودند که چه کنند.
اولین بار نبوغ این نوجوانِ چشم آبیِ مو بورِ کله شقِ نترس را «علی شادمانی» کشف کرد اما وقتی قصهی جنون سقا دهن به دهن پیچید «حاج همت» نتوانست بیخیال خلاقیتش شود؛ هرچند «همدانی» زودتر دست جنباند و به سقای نوزده سالهی همدان، حکم فرماندهی داد! آن هم فرماندهی کجا؟ علی نوزده ساله شد فرماندهی اطلاعات و عملیات لشگر «انصار الحسین».
جوان ریش خرمایی
توی یکی از جلسات، فرمانده قرارگاه نجف پرسید: «این جوون ریش خرمایی که همه جا حرفشه، کیه؟» یکی از فرماندهان گفت: «مسؤول اطلاعات و عملیاته؛ اعجوبهاییه تو کار اطلاعات» وقتی علی را صدا زدند تا آخرین گزارشش را بدهد، روبهروی نقشه ایستاد و با انگشت روی جادهی «زرباطیه» به «بدره» کشید و ریز به ریز به فرماندهان گفت که فرمانده تیپ عراقی کی میآید، با چه میآید، از کدام خط میآید و کجا میرود. چشمهای فرماندهی قرارگاه از تعجب گرد شده بود. چه کسی باورش میشد که این جوان و نیروهایش توانستهاند توی یک ماه، خطوط سه و چهار بعثیها را اینطور دقیق شناسایی کرده باشند اما سقا از پسش برآمده بود.
علی دست بردار نبود و دست آخر خودش را به کربلا رساند! آن هم نه یک بار و دو بار که چند بار. بعثیها را عاصی کرده بود. همه جا بود و هیچ جا نبود. نیششان میزد و دستشان به علی نمیرسید. آنقدر کفریشان کرد که اسمش را گذاشتند «عقرب زرد»! وقتی گزارشش را به «صدام» دادند خیلی عصبانی شد. فرماندهیشان را به هم ریخته بود و «بعث» زیر سوال رفته بود. میگویند روی میزش کوبیده و یک جایزهی سنگین برای سرش گذاشته اما کدام دست بود که به عقرب زرد برسد؟
اسیر گرفتن با دست خالی
در یکی از عملیاتهایش که توی خاک عراق بود همهی نیروهایش شهید شدند. خودش ماند و خدای خودش. باید برمیگشت ایران. تنها، مجبور به عقبنشینی شد که توی راهش به یک گروهان از صدامیها رسید. یا باید اسلحهاش را میگذاشت زمین و زیرپیرهنی سفیدش را درمیآورد و سر دستش میگرفت و داد میزد: «تسلیم» یا اینکه همان کاری را میکرد که فقط عقرب زرد از پسش برمیآمد.
علی جلو آمد. با همان سرِ افراخته و سینهی فراخ و نگاه نافذش. روبهرویشان ایستاد و گفت: «من علی چیتسازیانم؛ عقرب زرد! اگه مقاومت کنید تا آخرین گلوله باتون میجنگم و الا تسلیم بشید و جون سالم به در ببرید.»
علی، دست خالی، صد و چهل نفر را اسیر گرفت و برگشت. وقتی به خاک ایران رسید، دیدهبانها جمعیتی دیدند که یک نفر مدام دور آنها میچرخد و به جلو هدایتشان میکند. اسلحهها برای شلیک آمده میشود اما جمعیت هر چقدر نزدیکتر میشد آن مرد جوانی که دورشان میچرخید آشناتر به نظر میآمد، تا اینکه وقتی روبهرویشان قرار گرفت دیدند آقای فرمانده است، همان فرماندهی به قول خودیها، «ریش خرمایی» و به قول بعثیها، «عقرب زرد».
سردار «علی چیتسازان»، آن سقای همدانی، سرانجام در چهارم آذر سال یک هزار و سیصد و شصت و شش، در منطقه «ماووت»، و در حالی که در گیر و دار عملیات شناسایی بود، در سن بیست و پنج سالگی خودش را به قافلهی سیدالشهدا (ع) رساند و به دست شمرهای زمانهاش، به شهادت رسید.