فرماندهای که وسایل خانهاش چیزی بیشتر از خانه محرومان ندارد
فرماندهای که وسایل خانهاش چیزی بیشتر از خانه محرومان ندارد بیشتر بخوانید »
اما در این میان نیز ستارگان درخشانی نیز ظهور کردند که شهید حسین خرازی یکی از این ستارهها و از شهدای شاخص در دفاع مقدس است.
سردار سرلشکر پاسدار حسین خرازی یکی از فرماندهان ارشد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در دفاع مقدس است که اول شهریورماه سال ۱۳۳۶ در محله کوی کلم اصفهان در خانوادهای مذهبی چشم به جهان گشود. او از همان دوران کودکی همزمان با تحصیلات دوران ابتدایی در جلسات مذهبی و قرائت قرآن شرکت میکرد. حسین دوران ابتدایی و دبیرستان را تا اخذ دیپلم طبیعی در سال ۱۳۵۵ در رشته علوم طبیعی ادامه داد و پس از آن بود که به خدمت سربازی اعزام شد.
حسین در اوج مبارزات مردم ایران در جریان انقلاب اسلامی هنگامی که امام خمینی (ره) به سربازان دستور خروج از پادگانها را داد از سربازی گریخت و به سیل مبارزات مردمی پیوست. با پیروزی انقلاب اسلامی، او نیز همچون سایر دوستانش با حضور در کردستان به مقابله با ضد انقلاب مشغول شد. او فرماندهی در سپاه را از سطح گروهان آغاز کرد و در جریان مقابله با ضد انقلاب در کردستان در جریان آزادسازی محور سنندج – مریوان، فرمانده گردان ضربت شد.
مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس سپاه با ذکر خاطرهای از سرلشکر صفوی فرمانده نیروی زمینی سپاه در دفاع مقدس خصوصیات او را چنین روایت میکند: «بعد از اینکه برادر من (مرتضی) مجروح شد، خرازی فرمانده شد. از بین بچهها بعضیها گفتند فروغی فرمانده شود. بعضیها گفتند، رضا رضایی باشد، ولی پاسدارها گفتند که حسین خرازی فرمانده شود که از همه ما با فکرتر است و نبوغ نظامی دارد، هم شجاع است و هم مدیریت بلد است. واقعاً هم اینجور بود. واقعاً نبوغ نظامی و شجاعت و کار بلدی حسین خرازی از سنندج بروز و ظهور کرد و به همین دلیل توانست لشکر امام حسین (ع) را تشکیل بدهد و فرماندهی آن را تقبل کرد.»
شهید خرازی در همه عملیاتها از حاج عمران تا فاو حاضر میشد و در این جریانات نیز بیش از ۳۰ بار ترکشها مهمان بدنش بودند. عملیات خیبر که آغاز شد دست راست خود را برای اسلام و حفظ تمامیت ارضی کشورمان به انقلاب تقدیم کرد.
شهید خرازی انسانی بسیار مخلص و جهادگر و دارای روح عمیق، تقوی و اخلاص بود. این خصوصیاتها باعث شده بود تا بسیجیان و نیروهای لشکر ۱۴ امام حسین (ع) او را همچون برادر بزرگتر دوست داشته باشند.
حاج صادق آهنگران از همرزمان شهید خرازی در این ارتباط میگوید: «خرازی برای من اسوه و الگو بود. از او درس اخلاق و معنویت یاد میگرفتم. خصوصیتی که بیشتر همه را مجذوب حسین خرازی میکرد، چهره خندان و نگاه معصومانه او بود که از روح پاک و وجود بیآلایش او حکایت میکرد. در هر وضعیتی لبخند از چهره زیبای او محو نمیشد. من هیچگاه آن بزرگوار را اخمو و غمگین ندیدم.»
هنگامی که حسین در عملیات خیبر بهشدت مجروح و دستش از بدنش جدا شد، بعدها برای مادر خود تعریف کرده بود که وقتی دستم جدا شد، روحم داشت از پیکرم جدا میشد؛ همینطور رفتم بالا، رفتم بالا… یکدفعه وقتی دیدم دارم از بدنم جدا میشوم، گفتم خدایا، من هنوز خیلی مأموریتها توی دنیا دارم که انجام ندادهام، خدایا من هنوز کاری برای انقلاب نکردهام؛ خدایا من را برگردان. یکلحظه احساس کردم توی جسمم هستم و از درد شدید رنج میبرم. بردندش بیمارستان و دست قطعشدهاش را جراحی کردند. بعد از چند روز برای جنگیدن به منطقه بازگشت.
حاج حسین خرازی روز هشتم اسفندماه سال ۱۳۶۵ و در جریان عملیات کربلای ۵، برای بازدید از مناطق عملیاتی به خط مقدم رفت و از نزدیک اقدامات لشکر خود که امام حسین (ع) نام داشت را هدایت میکرد.
یکی از همرزمان شهید در مورد نحوه شهادت وی میگوید: «در ساعت ۱۰ صبح، بهطرف خط مقدم حرکت کردیم و چند ساعت بعد به سنگر حاج حسین رسیدیم که نیمهشب به خط آمده بود. من بهاتفاق مسئول مهندسی منطقه و چند تن دیگر از برادران، در کنار ایشان به صحبت در مورد وضعیت منطقه مشغول شدیم و شهید خرازی از اوضاع منطقه سؤال میکرد و دستورات لازم را برای جلوگیری از نفوذ دشمن به بچهها میداد. یکی از برادران خبر داد که ماشین غذا مورد اصابت گلوله دشمن قرارگرفته و نتوانسته است برای برادران غذا ببرد. حاج حسین بهشدت ناراحت شد و دستور داد به هر ترتیبی شده آب و غذا را به جلو برسانند.
نیم ساعت بعد یکی از برادران گفت: ماشین غذا آماده است. شهید خرازی از جا بلند شد و به بیرون سنگر رفت. بچهها میخواستند به طریقی ایشان را از تصمیمش منصرف نمایند، اما خجالت میکشیدند. یکی از برادران گفت: شما به داخل بروید و ما ماشین را خواهیم فرستاد. اما ایشان به کنار ماشین آمد و توصیههایی را به راننده کرد که چگونه و از کجا برود. من در آن لحظه در نیم متری حاج حسین بودم، یکمرتبه دیدم که فرمانده به زمین افتاد. اصلاً باورم نمیشد. حتی درست متوجه صدای خمپارهای که در کنارمان به زمین خورد، نشدم. بلافاصله سر حاجی را بلند کردم، ترکشهای بزرگی به سر و گردن این بزرگوار اصابت کرده بود. سایر برادران هم جمع شدند، ولی هیچکس نمیتوانست باور کند. بیاختیار فریاد زدم «حاجآقا شهید شد. حس میکردم از چشمانم نه اشک، بلکه خون میبارد و بیاختیار زار زار گریه میکردم.»
سردار حاج حسین خرازی در وصیتنامه خود مینویسد: «از مردم میخواهم که پشتیبان ولایتفقیه باشید، راه شهدای ما راه حق است. اول میخواهم که آنها مرا بخشیده و شفاعت مرا در روز جزا کنند و از خدا میخواهم که ادامهدهنده راه آنها باشم. از مسئولان عزیز و مردم حزباللهی میخواهم که در مقابل آن افرادی که نتوانستند از طریق عقیده، مردم را از انقلاب دور و منحرف کنند و الان در کشور دست به مبارزه دیگری از طریق اشاعه فساد و فحشا و بیحجابی زدهاند، در مقابل آنها ایستادگی کنید و با جدیت هرچهتمامتر جلو این فسادها را بگیرید.»
اما در این میان نیز ستارگان درخشانی نیز ظهور کردند که شهید حسین خرازی یکی از این ستارهها و از شهدای شاخص در دفاع مقدس است.
سردار سرلشکر پاسدار حسین خرازی یکی از فرماندهان ارشد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در دفاع مقدس است که اول شهریورماه سال ۱۳۳۶ در محله کوی کلم اصفهان در خانوادهای مذهبی چشم به جهان گشود. او از همان دوران کودکی همزمان با تحصیلات دوران ابتدایی در جلسات مذهبی و قرائت قرآن شرکت میکرد. حسین دوران ابتدایی و دبیرستان را تا اخذ دیپلم طبیعی در سال ۱۳۵۵ در رشته علوم طبیعی ادامه داد و پس از آن بود که به خدمت سربازی اعزام شد.
حسین در اوج مبارزات مردم ایران در جریان انقلاب اسلامی هنگامی که امام خمینی (ره) به سربازان دستور خروج از پادگانها را داد از سربازی گریخت و به سیل مبارزات مردمی پیوست. با پیروزی انقلاب اسلامی، او نیز همچون سایر دوستانش با حضور در کردستان به مقابله با ضد انقلاب مشغول شد. او فرماندهی در سپاه را از سطح گروهان آغاز کرد و در جریان مقابله با ضد انقلاب در کردستان در جریان آزادسازی محور سنندج – مریوان، فرمانده گردان ضربت شد.
مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس سپاه با ذکر خاطرهای از سرلشکر صفوی فرمانده نیروی زمینی سپاه در دفاع مقدس خصوصیات او را چنین روایت میکند: «بعد از اینکه برادر من (مرتضی) مجروح شد، خرازی فرمانده شد. از بین بچهها بعضیها گفتند فروغی فرمانده شود. بعضیها گفتند، رضا رضایی باشد، ولی پاسدارها گفتند که حسین خرازی فرمانده شود که از همه ما با فکرتر است و نبوغ نظامی دارد، هم شجاع است و هم مدیریت بلد است. واقعاً هم اینجور بود. واقعاً نبوغ نظامی و شجاعت و کار بلدی حسین خرازی از سنندج بروز و ظهور کرد و به همین دلیل توانست لشکر امام حسین (ع) را تشکیل بدهد و فرماندهی آن را تقبل کرد.»
شهید خرازی در همه عملیاتها از حاج عمران تا فاو حاضر میشد و در این جریانات نیز بیش از ۳۰ بار ترکشها مهمان بدنش بودند. عملیات خیبر که آغاز شد دست راست خود را برای اسلام و حفظ تمامیت ارضی کشورمان به انقلاب تقدیم کرد.
شهید خرازی انسانی بسیار مخلص و جهادگر و دارای روح عمیق، تقوی و اخلاص بود. این خصوصیاتها باعث شده بود تا بسیجیان و نیروهای لشکر ۱۴ امام حسین (ع) او را همچون برادر بزرگتر دوست داشته باشند.
حاج صادق آهنگران از همرزمان شهید خرازی در این ارتباط میگوید: «خرازی برای من اسوه و الگو بود. از او درس اخلاق و معنویت یاد میگرفتم. خصوصیتی که بیشتر همه را مجذوب حسین خرازی میکرد، چهره خندان و نگاه معصومانه او بود که از روح پاک و وجود بیآلایش او حکایت میکرد. در هر وضعیتی لبخند از چهره زیبای او محو نمیشد. من هیچگاه آن بزرگوار را اخمو و غمگین ندیدم.»
هنگامی که حسین در عملیات خیبر بهشدت مجروح و دستش از بدنش جدا شد، بعدها برای مادر خود تعریف کرده بود که وقتی دستم جدا شد، روحم داشت از پیکرم جدا میشد؛ همینطور رفتم بالا، رفتم بالا… یکدفعه وقتی دیدم دارم از بدنم جدا میشوم، گفتم خدایا، من هنوز خیلی مأموریتها توی دنیا دارم که انجام ندادهام، خدایا من هنوز کاری برای انقلاب نکردهام؛ خدایا من را برگردان. یکلحظه احساس کردم توی جسمم هستم و از درد شدید رنج میبرم. بردندش بیمارستان و دست قطعشدهاش را جراحی کردند. بعد از چند روز برای جنگیدن به منطقه بازگشت.
حاج حسین خرازی روز هشتم اسفندماه سال ۱۳۶۵ و در جریان عملیات کربلای ۵، برای بازدید از مناطق عملیاتی به خط مقدم رفت و از نزدیک اقدامات لشکر خود که امام حسین (ع) نام داشت را هدایت میکرد.
یکی از همرزمان شهید در مورد نحوه شهادت وی میگوید: «در ساعت ۱۰ صبح، بهطرف خط مقدم حرکت کردیم و چند ساعت بعد به سنگر حاج حسین رسیدیم که نیمهشب به خط آمده بود. من بهاتفاق مسئول مهندسی منطقه و چند تن دیگر از برادران، در کنار ایشان به صحبت در مورد وضعیت منطقه مشغول شدیم و شهید خرازی از اوضاع منطقه سؤال میکرد و دستورات لازم را برای جلوگیری از نفوذ دشمن به بچهها میداد. یکی از برادران خبر داد که ماشین غذا مورد اصابت گلوله دشمن قرارگرفته و نتوانسته است برای برادران غذا ببرد. حاج حسین بهشدت ناراحت شد و دستور داد به هر ترتیبی شده آب و غذا را به جلو برسانند.
نیم ساعت بعد یکی از برادران گفت: ماشین غذا آماده است. شهید خرازی از جا بلند شد و به بیرون سنگر رفت. بچهها میخواستند به طریقی ایشان را از تصمیمش منصرف نمایند، اما خجالت میکشیدند. یکی از برادران گفت: شما به داخل بروید و ما ماشین را خواهیم فرستاد. اما ایشان به کنار ماشین آمد و توصیههایی را به راننده کرد که چگونه و از کجا برود. من در آن لحظه در نیم متری حاج حسین بودم، یکمرتبه دیدم که فرمانده به زمین افتاد. اصلاً باورم نمیشد. حتی درست متوجه صدای خمپارهای که در کنارمان به زمین خورد، نشدم. بلافاصله سر حاجی را بلند کردم، ترکشهای بزرگی به سر و گردن این بزرگوار اصابت کرده بود. سایر برادران هم جمع شدند، ولی هیچکس نمیتوانست باور کند. بیاختیار فریاد زدم «حاجآقا شهید شد. حس میکردم از چشمانم نه اشک، بلکه خون میبارد و بیاختیار زار زار گریه میکردم.»
سردار حاج حسین خرازی در وصیتنامه خود مینویسد: «از مردم میخواهم که پشتیبان ولایتفقیه باشید، راه شهدای ما راه حق است. اول میخواهم که آنها مرا بخشیده و شفاعت مرا در روز جزا کنند و از خدا میخواهم که ادامهدهنده راه آنها باشم. از مسئولان عزیز و مردم حزباللهی میخواهم که در مقابل آن افرادی که نتوانستند از طریق عقیده، مردم را از انقلاب دور و منحرف کنند و الان در کشور دست به مبارزه دیگری از طریق اشاعه فساد و فحشا و بیحجابی زدهاند، در مقابل آنها ایستادگی کنید و با جدیت هرچهتمامتر جلو این فسادها را بگیرید.»
داستان فرماندهای که بدنش میزبان بیش از ۳۰ ترکش بعثی بود +تصاویر بیشتر بخوانید »
به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، علی، بچه روستا در اصفهان بود و از همان ابتدا یاد گرفته بود روی پای خودش بایستد. همان وقتی که در کارخانه پارچهبافی کار میکرد تا کمکخرج پدرش باشد. علی زیر بار زور رفتن را بلد نبود. شاید همین دلیل باعث شد به خیل مبارزان علیه رژیم طاغوت بپیوندد و بعد از پیروزی انقلاب، جزو اولین کسانی باشد که خودش را برای مبارزه با حزب بعث، که خاک سرزمینش را مورد تجاوز قرار داده بود، بپیوندد.
وقتی جنگ شروع شد علی تازه ازدواج کرده بود و قرار بود خدا پسری به او بدهد. شرایط جنگ به گونهای رقم خورد که علی نتوانست این روزهای شیرین را لمس کند. آنقدر نبود که بالاخره همسرش لب به شکایت گشود و گفت: اداره زندگی به تنهایی برایش سخت است. اما علی هر بار سعی میکرد با شوخی و مهربانی کمی از رنج دوری کم کند. خانم آزادی میگوید: یک سال بعد از ازدواج به مشهد مقدس رفتیم. وقتی روبروی ضریح مطهر رسیدیم به علی گفتم پیش امام رضا به من قول بده که کاری برای من انجام بدهی. میدانست که اهل مادیات نیستم، ولی با شوخطبعی جیبهایش را گشت و گفت: اگر پول داشتم، چشم! گفتم اگر میشود آن دنیا شفاعت من را پیش خدا بکن. با روی گشاده و لبخندی گفت: شما باید شفاعت ما را بکنید. تمام زحمات زندگی بر دوش شماست. از همه مهمتر بزرگ کردن فرزندانمان است، ولی اگر قسمتم شد و شهید شدم و اجازه داشتم که شفاعت یک نفر را بکنم، حتما شفاعت شما را میکنم.
عملیاتی نبود که علی از آن غافل شود. با اینکه بارها مجروح شده بود، اما به محض بهبودی ساکش را برمیداشت و راهی میشد. علی فرمانده بود و نبودش میتوانست روحیه نیروهایش را به هم بریزد؛ زیرا آنها به او تنها به چشم یک فرمانده جنگی نگاه نمیکردند.
علی، برادر بزرگتر آنها بود که در همه امورشان میتوانستند روی او حساب کنند. مثل همان وقتی که به حاج حسین گوران نامهای نوشت و برای یکی از رزمندگان درخواست وام کرد.
حاج حسین رفیق شفیق علی بود که خاطره زیادی از بزرگمردیهای علی او دارد. علی دوست نداشت رفیقش در همه عملیاتها شرکت کند. مبادا شهید شود. او میدانست حاج حسین حواسش به خانواده شهدا جمع است و دائم به آنها سر میزند. حضور چنین کسی، قوت قلب خوبی برای خانوادههایی بود که مردشان را از دست داده بودند.
شاید هم علی میدانست حاج حسین گوران قرار است یک روز هم خبر شهادت او را به خانوادهاش بدهد و قوت قلب همسر و چهار فرزندش باشد. ۱۲ اسفند سال ۶۵ در جریان عملیات کربلای ۵ بود که علی جزمانی به شهادت رسید و گویا میدانست قرار است در همین عملیات روحش برای همیشه پرواز کند و روزی خور ابدی درگاه حضرت حق شود.
غزلی رفیق و هم محلهای علی تعریف میکند: یکبار که از جبهه به تهران برگشته بودیم با شهید جزمانی به حمام عمومی رفتیم. علی پسر کوچکش را هم با خود آورده بود. دیدم دارد بچه را خیلی محکم کیسه میکشد و در نظافت و تمیزیاش خیلی وسواس نشان میدهد! تا جاییکه بخشهایی از بدن بچه قرمز شده بود. به فکر فرو رفتم که این علی چرا امروز اینگونه رفتار میکند؟ نکند دارد از بچهاش دل میکَنَد! گفتم علی داری چهکار میکنی؟ گفت دارم بچهام را میشورم. گفتم: نه، داری بچه را اذیت میکنی. یکدفعه اشک شهید جزمانی سرازیر شد و گفت:«دوستش دارم!»
فاطمه آزادی همسر علی میگوید: چند روزی بود که بیتاب بودم. با بچهها به منزل خواهر شوهرم رفتیم. یک شب حاج حسین گوران با دوست علی به دیدن ما آمدند. حس کردم ناراحت است. با اضطراب پرسیدم: علی کجاست؟ حاج حسین گفت: قرار است فردا چند شهید بیاورند. علی هم با آنها بر میگردد. همانجا فهمیدم او هم شهید شده است.
شهید علی جزمانی در زمان شهادت، فرماندهی گردان مقداد را بر عهده داشت. مزار این سردار در بهشت زهرای تهران قطعه ۲۶ ردیف ۸۰ شماره ۴۹ قرار دارد.
به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، علی، بچه روستا در اصفهان بود و از همان ابتدا یاد گرفته بود روی پای خودش بایستد. همان وقتی که در کارخانه پارچهبافی کار میکرد تا کمکخرج پدرش باشد. علی زیر بار زور رفتن را بلد نبود. شاید همین دلیل باعث شد به خیل مبارزان علیه رژیم طاغوت بپیوندد و بعد از پیروزی انقلاب، جزو اولین کسانی باشد که خودش را برای مبارزه با حزب بعث، که خاک سرزمینش را مورد تجاوز قرار داده بود، بپیوندد.
وقتی جنگ شروع شد علی تازه ازدواج کرده بود و قرار بود خدا پسری به او بدهد. شرایط جنگ به گونهای رقم خورد که علی نتوانست این روزهای شیرین را لمس کند. آنقدر نبود که بالاخره همسرش لب به شکایت گشود و گفت: اداره زندگی به تنهایی برایش سخت است. اما علی هر بار سعی میکرد با شوخی و مهربانی کمی از رنج دوری کم کند. خانم آزادی میگوید: یک سال بعد از ازدواج به مشهد مقدس رفتیم. وقتی روبروی ضریح مطهر رسیدیم به علی گفتم پیش امام رضا به من قول بده که کاری برای من انجام بدهی. میدانست که اهل مادیات نیستم، ولی با شوخطبعی جیبهایش را گشت و گفت: اگر پول داشتم، چشم! گفتم اگر میشود آن دنیا شفاعت من را پیش خدا بکن. با روی گشاده و لبخندی گفت: شما باید شفاعت ما را بکنید. تمام زحمات زندگی بر دوش شماست. از همه مهمتر بزرگ کردن فرزندانمان است، ولی اگر قسمتم شد و شهید شدم و اجازه داشتم که شفاعت یک نفر را بکنم، حتما شفاعت شما را میکنم.
عملیاتی نبود که علی از آن غافل شود. با اینکه بارها مجروح شده بود، اما به محض بهبودی ساکش را برمیداشت و راهی میشد. علی فرمانده بود و نبودش میتوانست روحیه نیروهایش را به هم بریزد؛ زیرا آنها به او تنها به چشم یک فرمانده جنگی نگاه نمیکردند.
علی، برادر بزرگتر آنها بود که در همه امورشان میتوانستند روی او حساب کنند. مثل همان وقتی که به حاج حسین گوران نامهای نوشت و برای یکی از رزمندگان درخواست وام کرد.
حاج حسین رفیق شفیق علی بود که خاطره زیادی از بزرگمردیهای علی او دارد. علی دوست نداشت رفیقش در همه عملیاتها شرکت کند. مبادا شهید شود. او میدانست حاج حسین حواسش به خانواده شهدا جمع است و دائم به آنها سر میزند. حضور چنین کسی، قوت قلب خوبی برای خانوادههایی بود که مردشان را از دست داده بودند.
شاید هم علی میدانست حاج حسین گوران قرار است یک روز هم خبر شهادت او را به خانوادهاش بدهد و قوت قلب همسر و چهار فرزندش باشد. ۱۲ اسفند سال ۶۵ در جریان عملیات کربلای ۵ بود که علی جزمانی به شهادت رسید و گویا میدانست قرار است در همین عملیات روحش برای همیشه پرواز کند و روزی خور ابدی درگاه حضرت حق شود.
غزلی رفیق و هم محلهای علی تعریف میکند: یکبار که از جبهه به تهران برگشته بودیم با شهید جزمانی به حمام عمومی رفتیم. علی پسر کوچکش را هم با خود آورده بود. دیدم دارد بچه را خیلی محکم کیسه میکشد و در نظافت و تمیزیاش خیلی وسواس نشان میدهد! تا جاییکه بخشهایی از بدن بچه قرمز شده بود. به فکر فرو رفتم که این علی چرا امروز اینگونه رفتار میکند؟ نکند دارد از بچهاش دل میکَنَد! گفتم علی داری چهکار میکنی؟ گفت دارم بچهام را میشورم. گفتم: نه، داری بچه را اذیت میکنی. یکدفعه اشک شهید جزمانی سرازیر شد و گفت:«دوستش دارم!»
فاطمه آزادی همسر علی میگوید: چند روزی بود که بیتاب بودم. با بچهها به منزل خواهر شوهرم رفتیم. یک شب حاج حسین گوران با دوست علی به دیدن ما آمدند. حس کردم ناراحت است. با اضطراب پرسیدم: علی کجاست؟ حاج حسین گفت: قرار است فردا چند شهید بیاورند. علی هم با آنها بر میگردد. همانجا فهمیدم او هم شهید شده است.
شهید علی جزمانی در زمان شهادت، فرماندهی گردان مقداد را بر عهده داشت. مزار این سردار در بهشت زهرای تهران قطعه ۲۶ ردیف ۸۰ شماره ۴۹ قرار دارد.
درخواست وام فرمانده در شرایط جنگی بیشتر بخوانید »
من خدمت سربازی را در گردان یازهرا (س) گذراندم.
هنگامی که خدمتم به پایان رسید، برای تسویه حساب و امور ترخیص نزد آقای تورجی رفتم،
و این درست هنگامی بود که گردان آمادهٔ عملیات میشد
و قاعدتاً در این شرایط به کسی ترخیص نمیدادند؛
بخصوص که من هم مسئول دسته بودم؛
ولی ایشان خیلی راحت برگه را امضا کرد و با لحنی خاص گفت:
“نکنه جبهه و لشکر را رها کنی.”
لحن و نحوهٔ گفتارش طوری بود که هرکس دیگری هم جای من بود، نمیتوانست به شهر برگردد و در جبهه میماند.
.
راوی: تورج رمضانی
کتاب: یازهرا
.
.