به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از گروه حماسه و جهاد دفاعپرس، هشت سال دفاع مقدس با همه سختیها و دشواریهای متأثر از آن، یک موقعیت خاص دیگر هم داشت. فضای مطایبه، شوخی و طنز، نتیجه دورهمیها در فضای جبهه بود که بعضی رزمندهها برای دادن روحیه و القای شادی از آن بهره بردند. پس لبخند بزن رزمنده!
الهی با والمری محشور بشوی
از بچههای گردان تخریب بود که مأمور شده بود به گردان ما. خیلی ریزه میزه و تر و فرز بود. مثل بچهها یک لحظه آرام نداشت. مورچه میگرفت دعوا میانداخت. بند پوتین بچهها را یواشکی به هم گره میزد.
شب میرفت بیرون سنگر صدای حیوانات درنده را از خودش در میآورد. وقتی با کسی غذا میخورد که میدانست غذای کم نمک میخورد گاهی به شوخی آنقدر نمک به غذا میزد که او میرفت کنار و خودش همه غذا را میخورد. صبح زود که زودتر از همه از خواب بیدار میشد داخل چادر میایستاد با صدای بلند به اذان گفتن و همه را هراسان بیدار میکرد و از این کارها.
جالب بود که کمتر کاری را هم دوبار انجام میداد تا مبادا برای بچهها تجربه شود و ترفندهای او را بیاثر کند. تنها کسی که گاهی وقتها اذیت میشد. نفرینش میکرد پیرمرد دسته بود که خیلی جدی میگفت: الهی با والمری (مین ضد نفرات) محشور بشی، نکن و او میخندید و از ته دل میگفت: الهی آمین، خدا از دهنت بشنود.
مرغ میبینمت
یکی او میگفت یکی این. من هم همینطور که سرم پایین بود و داشتم غذایم را میخوردم، آنها را میپاییدم. اتفاقاً غذا هم مرغ بود؛ از همان مرغهایی که عملیات را لو میدهد! یعنی مرغ آخر و پذیرایی قبل از عملیات، او از آن سر سفره بلند میگفت: فلانی مرغ میبینمت (کنایه از اینکه بزودی شهید میشوی و چلو مرغ مراسم عزایت را میخوریم) و این جواب میداد که: این خبرا هم نیست. اشتباه به عرضتون رسوندن. او میگفت: میخورمت بیخود چونه نزن. این میگفت: من مرغ نپزم. از زودپز هم کاری ساخته نیست. او میگفت: جوجه رو سیخ میکشند و کباب میکنند، زودپز نمیخواهد. این میگفت: پس جوجه کباب میخوری نه مرغ. او میگفت: هر چه از دوست رسد نیکوست. ما بنده ناشکر نیستیم و این میگفت: بارک الله بارک الله، حالا شد یک چیزی.
شلمچه جایی است که ۸۱ آمده پایین
برای اولین بار بود که نام شلمچه را میشنیدیم. از بچههای گروهان ما تنها یکی دو نفر بودند که میدانستند شلمچه کجاست و چه جور جایی است. یکی از برادرا که مثل خیلیها در قنوت نمازش فقط عبارت «اللهم ارزقنا توفیق الشهادة فی سبیلک» را به عنوان دعا میخواند و همراه ما بود.
از بلدچی گروهان پرسید: شلمچه کجاست، کی میرسیم؟ بقیه هم کنجکاو شده بودند از قضیه سر در بیاورند و بدانند اوضاع از چه قرار است؛ بنابراین به او خیره شدند که ببینند در جواب دوستشان چه میگوید که او چانهاش را خاراند و لبخندزنان گفت: شلمچه؛ شلمچه جایی است که در قنوت نمازت تا بگویی اللهم ارزقنا توفیق الش…. ۸۱ آمده پایین. مواظب باش یه وقت اونجا از این صحبتها نکنی.
رفتی تو هال
آدم عجیبی بود. انگار خدا او را آفریده بود برای همین کارها. وقت دعا که صدای ناله و ندبه همه بلند بود و هرکس مشغول راز و نیاز و استغاثه با خدای خودش بود و سعی میکرد بیشترین استفاده را از وقت و حال خوشی که پیدا کرده، کند، او باز هم راه خودش را در پیش میگرفت و بساط خودش را داشت. باز هم سعی میکرد کاری کند که هیچ کس نمیکند.
برای همین، بچههایی که میشناختنش، سعی میکردند لااقل شبها و مراسم دعا، از او فاصله بگیرند. دست بر قضا آن شب کنار من نشسته بود، منی که در شرایط عادیش هم نمیتوانستم از دعا استفاده کنم. صدای الهی العفو الهی العفو همه بلند بود و او که میدید من هم مثل خودش حالی پیدا نکردهام، مرتب با آرنج به پهلوی من میزد که توجه من را به خودش جلب کند تا بعد چیزی بگوید. من سعی کردم اعتنا نکنم.
اما ولکن نبود، با تندی گفتم: چیه بابا، چیه چی میگی؟ سرش را آورد نزدیک گوشم و طوری که فقط خودم بفهمم، گفت: تو رو خدای رفتی تو حال (هال)، بعد مکثی کرد و گفت: لنگه دمپایی منم بیار! اصلاً نفهمیدم چی شد. دست خودم نبود، یک مرتبه پقی زدم زیر خنده، هر چه سعی کردم خودم را کنترل کنم، نتوانستم و ناچار بلند شدم به سرعت از چادر زدم بیرون. خیلی ناراحت بودم، اما بعد به نظرم رسید که ظاهراً زیاد هم بیراه نمیگفت. میخواست بگوید تو اهل حال نیستی، اهل هالی!
مواظب باش دود نزنه
گفتم برادر فلانی را میشناسی؟ گفت: آره، ارادت خاص دارم خدمتشون. گفتم: یعنی باهاش رفیقی؟ گفت: نه بابا اون با ما نمیپره. گفتم: با ما هم نمیشینه، این به اون در. گفت: بیشوخی، مگه باهاش، آبتون تو یه جوب نمیره؟ گفتم: نه بابا! اون کلاسش خیلی بالاست. گفت: یعنی فیتیله معنویتش بالاست؟ گفتم: قربون دهنت. گفت: خیلی بالاست؟ گفتم: خیلی. گفت: پس مواظب باش دود نزنه!
منبع: «فرهنگ جبهه» نوشته «سیدمهدی فهیمی»
انتهای پیام/ 113