فرودگاه دمشق

پیکر مهدی ۱۶ روز زیر آفتاب سوریه بود + عکس

پیکر مهدی ۱۶ روز زیر آفتاب سوریه بود + عکس



مدافع حرم فاطمیون شهید مهدی خوش آمدی - کراپ‌شده

گروه جهاد و مقاومت مشرق – ما به دیدار خانواده های شهدای مدافع حرم می رویم تا بیشتر با آنها آشنا شویم. شهدای مدافع حرم خیلی مظلوم هستند و از آنها مظلوم‌تر، رزمندگان فاطمیون. به خاطر اینکه وقتی رفتند سوریه، خیلی رشادت آفریدند.

یکی از فرماندهان میدانی سوریه می گفت: اول از همه عراقی ها به سوریه رفتند و شروع کردند به جنگیدن تا فرودگاه دمشق را از تیررس تکفیری ها آزاد کنند. همین طور که مشغول بودند، یک باره دیدند عده‌ای با لباس شخصی آمدند که فرمانده‌شان ابوحامد بود. پرسیدند شما کی هستید و از کجا آمده‌اید؟ گفتند ما تعدادی افغانستانی هستیم و آمده‌ایم برای دفاع از حرم، هیچ امکاناتی هم نداریم. اینها را اول تقسیم کردند در گروه‌های عراقی که بروند آنجا تا اسلحه بگیرند و بایستند و نگهبانی بدهند و یک جاهایی بجنگند. ما یک خشاب اگر می دادیم به عراقی ها، همان روز اول شلیک می کردند و تمامش می شد، اما افغانستانی‌ها تیر الکی نمی زدند، چون این تیر ارزش دارد. از نظر خوراک و لباس و همه  چیز هم خیلی قانع بودند… خلاصه یک مقدار که گذشت دیدیم آنها چنان قوی هستند که می توانند خودشان یگانی باشند که الحمدلله فاطمیون شکل گرفت و درخشید.

صبح یک روز مردادماهی، در حالی که خورشید هنوز زورآزمایی‌اش را آغاز نکرده بود، در یکی از کوچه‌های محله قراکرد و حوالی حسینیه شیخ اکبر، پدر و مادر شهید مدافع حرم، مهدی خوش‌آمدی به ما خوش‌آمد گفتند و ما را به حضور پذیرفتند. آنچه در ادامه می‌خوانید، سومین قسمت از این گفتگو است.

مادر شهید: روز دهم رفت سَلمانی، لباس‌هایش را تنش کرد، اینقدر زیبا شده بود، خواهرم گفت مهدی چقدر امروز نورانی شده؛ خوشگل شده. بعد از ظهر بود رفته بودم دکتر، پسرم در مغازه کار می کرد؛ زنگ زد و گفت مهدی تصادف کرده. گفتم کجا؟ مهدی که خانه بود جلوی تلویزیون بود!… دیگر ما سریع رفتیم بیمارستان، شبش هم خواب دیده بودم اتفاقی می افتد.

پیکر مهدی ۱۶ روز زیر آفتاب سوریه بود + عکس
شهید مهدی خوش آمدی در نوجوانی

**: خواب دیده بودید که این حادثه اتفاق می افتد؟

مادر شهید: بله؛ با همین دوستش رفته بود. دوستش پشتش سوار بود. موتور را تازه خریده بود، گفته بود بیا برویم فلان روستا تا موتور آب‌بندی بشود. دم غروب بود. رفته بودند و به یک سگ وسط جاده زده بودند. دوستش هیچی‌ش نشده بود ولی مهدی روی تمام بدنش زخم سطحی داشت.

**: چون کشیده شده بود به زمین؟

مادر شهید: بله؛ ولی دکترها کلا تعجب کرده بودند، بیمارستان مفتح بردیم، گفت این بچه با این سرعت چرا یک جایش نشکسته؟ فقط قوزک پایش یک مقدار ترک برداشته بود. معجزه بود.

**: پایش را گچ هم گرفت؟

مادر شهید: بله یک ماه کامل در گچ بود. بعد خوب شد.

**: سر موتور چه آمد؟

مادر شهید: موتور داغون شده بود ولی از کار نیفتاده بود.

پین در پایش بود. بعد از ماه هشتم، رفتیم بیمارستان نوبت گرفتیم. گفت مادر برایم نوبت بگیر می خواهم پین پایم را در بیاورم. بردیمش بیمارستان شهید مفتح.

**: با وجود پین می توانست راه برود؟

مادر شهید: با عصا راه می رفت. نمی توانست کار بکند، راه می‌رفت اما سر کار نمی توانست برود. من گاهی با او شوخی می کردم می گفتم این پایت یک بهانه شده، دیگر سر کار نمی روی، سوریه رفتی، رفتی، اما دیگر سر کار نمی روی. کارگر ما، نان آور خانه شما هستی.

گفت مادر به خدا پایم درد می کنم، اگر درد نمی کرد به سوریه می رفتم. دیگر اینقدر دید ما سختی می کشیم رفت پین پایش را درآورد. یک هفته بیمارستان مفتح بستری بود. بعد که آمد، ۲۰  روز از عملش نگذشت، بعد از ظهر بود، با موتور بیرون رفت و زنگ زد و گفت مادر برای من یک کوله‌پشتی و ساک آماده کن. لباس هایم را داخلش بگذار. گفتم می خواهی بروی تهران سرِ کار؟ گفت بعدا می آیم صحبت می کنیم.

من ساکش را آماده کردم و لباس‌هایش را داخلش گذاشتم. ۹ شب بود آمد، گفتم شام خوردی؟ گفت آره خوردم. یک ساعت پای تلویزیون نشست. گفت ساکم کجاست؟ من لباس‌های نو او را گذاشته بودم، گفت اینها را برای چی گذاشتی؟ من می خواهم بروم سوریه. گریه کردم؛ گفتم برای چی می خواهی سوریه بروی؟ با این پایت می خواهی سوریه بروی؟ تو که می گویی من آنجا باید بدوم، در کوه و کویر و پشت سنگر، با این پایت نمی توانی!

گفت توکل به خدا… همان شب گفتم پناه به خدا، ما رضایت دادیم دیگر. آب و قرآن گذاشتم روی طاقچه. گفت مادر من ساعت دوازده می خواهم بروم خانه دوستم، شب با او باشم، او ماشین دارد، صبح زود می خواهیم به بهشت زهرا (مقر اعزام) برویم و زودتر برسیم؛ اگر دیر برسم اسمم را ثبت‌نام نمی کنند. شب آخر هم خانه نماند، رفت آنجا. صبح زود زنگ زدم و گفتم کجایی؟ گفت من در راه بهشت زهرا هستم. این بار خیلی نگرانش بودم، مدام بهش زنگ می زدم. گفت مادر چند بار زنگ می زنی؟ گفتم خیلی نگرانت هستم.

پیکر مهدی ۱۶ روز زیر آفتاب سوریه بود + عکس
شهید مهدی خوش آمدی در نوجوانی

**: فقط به شما گفتند دارند می روند یا به حاج آقا هم گفتند؟

مادر شهید: به پدرش هم گفته بود. دم غروب بود به من زنگ زد، خوشحالی کرد؛ گفت من بلیط هواپیما را گرفتم. آزمایش و اینها انجام می دهند که اینها سالم باشند، گفت آزمایش‌هایم همه خوب بود و من بلیط گرفتم. گفتم خوشحالی؟ گفت آره. پیام داده بود به برادرش که بعد از من، هوای پدر و مادر را داشته باش، اذیت‌شان نکنید…

ما بی خبر بودیم، بعد که رفت، روز دوازدهم به شهادت رسیده بود.

**: یعنی دوازده روز بعد از اعزامشان شهید می شوند؟ در چه منطقه‌ای؟

مادر شهید: بله؛ دوباره به ابوکمال رفته بود.

**: در این دوازده روز با شما تماس هم گرفت؟

مادر شهید: دو بار تماس گرفت. بار اول گفت مادر از همانجا دعا کن الان من حرم حضرت زینب هستم. من گفتم مادر این بار یک طور دیگر از حضرت زینب بخواه. یک دعایی خیلی خالصانه کن و از حضرت زینب بخواه. گفت باشد… گفت الان از اینجا می خواهم بروم حرم حضرت رقیه، از آنجا می خواهیم اعزام شویم. بعد از آن دو روز دیگر به ما زنگ زد، گوشی‌ام در خانه بود و من خانه نبودم. زنگ زده بود و گفته بود به مادر بگویید نگرانم نباشد، من حالم خوب است.

**: با شما صحبت نکرد؟

مادر شهید: با خواهر کوچکش صحبت کرده بود. اعزام شده بود. همان تماس، زنگ آخرش بود. بعد از آن ۴۳ روز ما از او بی‌خبر شدیم.

**: گفتید ۱۲ روز بعد شهید شد؛ این ۴۳ روز چیست؟

مادر شهید: ۱۵، ۱۶ روز پیکرش در آفتاب  افتاده بود.

**: بعد از ۱۲روز شهید می شوند اما پیکرشان نمی آید؟!

مادر شهید: بله.

پیکر مهدی ۱۶ روز زیر آفتاب سوریه بود + عکس
پدر شهید مهدی خوش آمدی

**: بعد از ۱۲ روز که شهید شدند، شما مطلع شدید؟

مادر شهید: نه، من بعد از آن دیگر بیتاب بودم، شب و روز نداشتم، می گفتم مهدی من را بی‌خبر نمی گذاشت، هر روز اگر زنگ نمی زد، هفته ای دو بار زنگ می زد. می دانست ما خیلی نگرانش هستیم. باباش می گفت تو چرا اینطور فکر می کنی؛ خوب است الحمدالله… آن موقع خط ها بد بود. شایعه بود می گفتند مدافعان حرم را می برند سمت کربلا. من می گفت نه اینطور نیست. خواب هایی می دیدم؛ خیلی بیتاب بودم. کل پیشوا پیچیده بود؛ یکی می گفت مهدی اسیر شده، یکی می گفت شهید شده. خیلی من بیتابی می کردم، پسر بزرگم بیرون که می رفت خبر را می شنید، خانه که می آمد به ما چیزی نمی گفت. تقریبا ۴۰  روز شده بود. این پسرم آمد خانه، گفتم از مهدی خبری نیست؟ یک آهی کشید و گفت نه خبری نشده، خوبه، تو چرا اینقدر نگران هستی؟… پسر بزرگم از همین جا نذر می کندو می رود قم به حرم حضرت معصومه. شبش قم بود، فردایش آمد. پس فردایش ما خبر شهادت مهدی را شنیدیم. پدرش رفته بود آمایش کارت ها شروع شده بود، باباش رفته بود تهران به خاطر کارتش که باطل نشود، آنجا بهش گفته بود.

پدر شهید: آنجا رفتیم کارت ها را تمدید کنیم. از رزمنده‌ها کارت کارگری نمی گیرند. باید می رفتم جنت آباد تهران. آنجا که رفتم، بنده خدا گفت بابایش خبر را نمی داند! بی‌هوا گفت پسرم شهید شده!

**: یعنی آنها خبر داشتند؟

پدر شهید: نمی دانم. داخل اتاق هفت بودیم. برگه‌ای را آورد و گفت حاج آقا مهدی خوش آمدی شهید شده! روی صندلی جلویش نشسته بودم، یک دفعه بلند شدم!

**: یعنی یکهویی گفت؟ از کجا متوجه شد؟

پدر شهید: آنجا لیست‌ها آمده بود. لیست ها زیاد بود، یک دانه کاغذ را که بلند کرد و خواند، همین طوری گفت…

**: شما تنها بودید؟

پدر شهید: من تنها بودم. از صندلی بلند شدم. گفت حاج آقا من هم خانواده شهیدم، پدرم شهید شده. سپاه اینطوری نیست، یک هفته دو هفته جلوتر خبر می کند. نگران نباشید.

پیکر مهدی ۱۶ روز زیر آفتاب سوریه بود + عکس

**: یک بنده خدای دیگر گفت که من هم خانواده شهید هستم به ما زودتر خبر می دهند؟

پدر شهید: بله. گفت زیاد اشتباهی می شود، که زنده باشند ولی می گویند شهید شده. من را نگاه کرد که خیلی شوکه شدم؛ گفت حاج آقا یک چایی برایت بیاورم؟ دید که دهنم خشک شده. گفتم هیچی نمی‌خورم. من را قسم داد به جان کسی که دوست داری یک چایی برایت بیاورم. این بنده خدا خودش بلند شد یک آبمیوه و کیک برای من آورد؛ من هم بالاخره یک طوری آن‌ها را خوردم تا حالم جا بیاید.

همان شب که من آمدم خانه، گفتند کارت چی شد؟ دکان داداشم بودم، بعد که من یک مقدار بهتر شدم گفتم تهران رفتم اما هنوز کارت‌ها صادر نشده. موضوع را که به برادرم گفتم؛ گفت نه، اینطور نیست، من امشب خانه سید هاشم می روم و می پرسم جریان چطوری است. همین شد که من آمدم خانه یک چایی خوردم، نان خوردم، همین که در زدند پسرِ کوچکترم رفت. گفت بابا با شما کار دارند. همان روز که من از تهران آمدند، غروبش؛ از آنجا زنگ زده بودند. در را که باز کردم دیدم چهار پنج نفری از سپاه آمده‌اند و دو تا همشهری ما از فاطمیون. گفت اجازه هست داخل بیاییم. گفتم بفرمایید. تا که آمدند داخل، یک ثانیه هم نشد، نشست و گفت آقا مهدی به شهادت رسیده! فقط من و مادرش و این بچه کوچک بودیم. کسی نبود. دوباره به فامیل ها زنگ زدیم که خبرشان کنیم.

**: بی‌مقدمه گفتند؟! حاج خانم شما بگویید، چه کسانی آمده بودند؟

مادر شهید: دو سه نفر از بنیاد شهید آمده بودند. چون ما آن موقع شناس نبودیم، یکی از همسایه ها هم بود اینجا که کل خانواده ها را می شناخت.

پدر شهید: آقای عرب سلمانی، برادر شهید عرب سلمانی بود. از بالای کوچه که چند نفر سپاهی می آیند، آنها هم بیرون بودند و با آنها می آیند به خانه ما.

مادر شهید: من و پدرش تنها بودیم در خانه. دیگر بین فامیل و عموهایش پیچیده بود که اینها آمدند منزل ما، عمویش گفته بود نروید، پدر و مادرش حالشان بد می شود، خبر ندارند، گفتند دیگر سپاهی‌ها آمدند خانه‌شان و خبر را دادند. دیگه ۴، ۵ نفر بودند، یکی با دوربین فیلمبرداری می کرد. من همینجا در درگاه خانه ایستاده بودم، دیگه شوک بهم وارد شد و فهمیدم.

**: اینها که آمدند، شما فهمیدید خبری شده که به خانه‌تان آمده‌اند.

مادر شهید: چون من خواب دیده بودم، به پدرش گفته بودم خواب دیدم مهدی از من کمک می‌خواست. قشنگ همان پایش که شکسته بود هم معلوم بود. همان زمان که به شهادت رسیده بود، خواب دیدم که من سر خیابان امام در میدان ایستاده‌ام و مهدی همین طور تکیه کرده. من یک طرفش هستم، پدرش هم یک طرفش است. کل اینجا مثل یک کویر است. مهدی همین طور زل زده به من و پدرش نگاه می کند و کمک می خواهد؛ گفتم مهدی با این غرور و غیرت و شجاعتش از ما کمک می خواهد؟! من به پدرش می گویم حالا چطور مهدی را ببریم؟ شب بعدش هم همین طور خواب دیدم. خیلی خواب هایم واضح بود. دیگر خودم صد در صد می دانستم مهدی به شهادت رسیده. به پدرش می گفتم؛ می گفت تو همه‌اش فکر بد می‌کنی، فکرت مشغول است. صدقه می انداختم. اما بعد سپاهی‌ها آمدند و گفتند مهدی به شهادت رسیده.

پیکر مهدی ۱۶ روز زیر آفتاب سوریه بود + عکس

**: بدون مقدمه گفتند؟

مادر شهید: چون پسر بزرگم هم در گروه فاطمیون بود، گفتند ما آمده‌ایم منزلتان به خاطر بازدید. دیگر که آمد اینجا نشست، ۵دقیقه ۱۰دقیقه مقدمه‌چینی کرد. من گفتم حاج آقا بگو به ما مهدی چی شده؟ چون من خیلی در دعا و نمازم دعا می کردم برای شهادت مهدی. این یک سعادت و افتخار است؛ گفتم فقط بچه‌ام را به حضرت زهرا حضرت رقیه حضرت زینب مقابل دادم؛ فقط بچه‌ام اسیر نشود. چون اسیری را در گوشی او دیده بودم که خیلی سخت بود. فقط در نمازم گفته بودم و دعا کرده بودم اسیر نشود. دیگر شهادت روزی او شد. گفت مهدی به شهادت رسیده. شاید آن لحظه من یک آرامش دیگر داشتم، یک آرامشی گرفتم، یعنی دیگه بگویم اشک ریختم، ولی نه زیاد؛ خودم به یک آرامشی رسیدم؛ گفتم مهدی به آرزویش رسید، آرزو داشت شهید بشود.

**: خودش صحبت شهادت می‌کرد؟

مادر شهید: قبلا که می‌گفتم می روی شهید می شوی! می گفت نه شهادت نصیب ما گنهکاران نمی شود؟ ما سعادت شهادت نداریم… اما خیلی آرزوی شهادت داشت.

پدر شهید: یکی از همرزمان جبهه‌اش را که من دیدم، گفت ما با هم که در اتاق بودیم، گفت من امشب خواب دیدم که شهید می شوم! فردایش رفت و روز شهادت امام رضا(ع) به شهادت رسید. روز شهادت بی بی معصومه (س) هم تشییع جنازه و به خاک سپرده شد.

**: یعنی آخر ماه صفر و شهادت امام رضا ایشان شهید می شود؟

مادر شهید: قشنگ شب شهادت امام رضا به شهادت می رسد، همان شب هم ابوکمال آزاد می شود.

**: آن موقع که به شما حضوری دادند و فرمودید ۴۳ روز گذشته بود، وضعیت پیکر آقا مهدی چطور بود؟

مادر شهید: به ما گفتند برای شناسایی به تهران بروید.

**: آن زمان پیکر آقا مهدی را آورده بودند؟

مادر شهید: بله، ۱۵ ،۱۶ روز پیکرش در سوریه ماند، ۱۵، ۱۶ روز هم اینجا در سردخانه بود.

**: چرا زودتر به شما نگفتند؟

مادر شهید: آن موقع شهید زیاد می آوردند از سوریه، خیلی بودند. دیگر نمی دانم چرا بعد از ۱۵ روز که اینجا مانده بود به ما خبر دادند.

پیکر مهدی ۱۶ روز زیر آفتاب سوریه بود + عکس

**: ۱۵ روز بعد از شهادت پیکر می آید، ۱۵ روز هم در تهران بود، می شود ۳۰ روز؛ شما فرمودید ۴۳ روز، ۱۳ روز فاصله می افتد، این اختلاف فاصله چیست؟

مادر شهید: ۱۳ روز هم از اعزام آقا مهدی گذشته بود. یعنی روز سیزدهم شهید می شود. ما رفتیم با خانواده تهران برای شناسایی. مهدی از بس صورتش به آفتاب مانده بود دیگه من نمی توانستم ببینمش؛ مگر آن دنیا من مهدی را ملاقات کنم… صورتش را به من نشان ندادند. دیگه پیکرش را آوردند و ما همین طوری زیارت کردیم.

*میثم رشیدی مهرآبادی
ادامه دارد…

پیکر مهدی ۱۶ روز زیر آفتاب سوریه بود + عکس
شهید مهدی خوش آمدی در نوجوانی



منبع خبر

پیکر مهدی ۱۶ روز زیر آفتاب سوریه بود + عکس بیشتر بخوانید »

خبر اسارت آقا مهدی قبل از شهادتش + عکس

خبر اسارت آقا مهدی قبل از شهادتش + عکس



مدافع حرم فاطمیون شهید مهدی خوش آمدی

گروه جهاد و مقاومت مشرق – ما به دیدار خانواده های شهدای مدافع حرم می رویم تا بیشتر با آنها آشنا شویم. شهدای مدافع حرم خیلی مظلوم هستند و از آنها مظلوم‌تر، رزمندگان فاطمیون. به خاطر اینکه وقتی رفتند سوریه، خیلی رشادت آفریدند.

یکی از فرماندهان میدانی سوریه می گفت: اول از همه عراقی ها به سوریه رفتند و شروع کردند به جنگیدن تا فرودگاه دمشق را از تیررس تکفیری ها آزاد کنند. همین طور که مشغول بودند، یک باره دیدند عده‌ای با لباس شخصی آمدند که فرمانده‌شان ابوحامد بود. پرسیدند شما کی هستید و از کجا آمده‌اید؟ گفتند ما تعدادی افغانستانی هستیم و آمده‌ایم برای دفاع از حرم، هیچ امکاناتی هم نداریم. اینها را اول تقسیم کردند در گروه‌های عراقی که بروند آنجا تا اسلحه بگیرند و بایستند و نگهبانی بدهند و یک جاهایی بجنگند. ما یک خشاب اگر می دادیم به عراقی ها، همان روز اول شلیک می کردند و تمامش می شد، اما افغانستانی‌ها تیر الکی نمی زدند، چون این تیر ارزش دارد. از نظر خوراک و لباس و همه  چیز هم خیلی قانع بودند… خلاصه یک مقدار که گذشت دیدیم آنها چنان قوی هستند که می توانند خودشان یگانی باشند که الحمدلله فاطمیون شکل گرفت و درخشید.

صبح یک روز مردادماهی، در حالی که خورشید هنوز زورآزمایی‌اش را آغاز نکرده بود، در یکی از کوچه‌های محله قراکرد و حوالی حسینیه شیخ اکبر، پدر و مادر شهید مدافع حرم، مهدی خوش‌آمدی به ما خوش‌آمد گفتند و ما را به حضور پذیرفتند. آنچه در ادامه می‌خوانید، دومین قسمت از این گفتگو است.

**: اصلا چه شد که فکر سوریه به ذهنش آمد؟

مادر شهید: داستانش مفصل است؛ قبل از اینکه به سوریه برود، همشهری‌هایش می رفتند سمت خارج (اروپا و امریکا)؛ پسرم گفت همه دوست و رفیق هایم رفتند خارج، من هم می خواهم بروم.

خبر اسارت آقا مهدی قبل از شهادتش + عکس

**: خارج منظورشان اروپا بود؟ برای زندگی؟

مادر شهید: بله. یک روز بعد از ظهر آمد گفت همه دوست هایم رفتند، شما هر کار می کنم اجازه نمی دهید. من می خواهم بروم (پدرش سر کار بود) کوله پشتی اش را برداشت و گفت خداحافظ و رفت. شوخی شوخی رفت، فکر نمی کردم برود. بعد از دو روز زنگ زد؛ گفتم کجایی؟ گفت من در راه هستم. بعد از یک هفته به استانبول رسید. بعد از این زنگ زد گفت پول بفرست من می خواهم سمت یونان بروم.

**: یعنی با هدف اروپا رفت؟

مادر شهید: بله، تا استانبول هم رفت، بعد ما می خواستیم پول جور کنیم و برایش بفرستیم. مشورت کردیم. یک هفته گذشت زنگ زد گفت پول برای اروپا نمی‌خواهم؛ برای من پولی بفرستید که برگردم. من به برادرم زنگ زدم و گفتم مهدی اینطور می گوید. گفت این دیوانه است! چه می گوید، این همه سختی را کشیده؛ برای چی برمی گردد؟

**: پاسپورت هم نداشت و با سختی تا استانبول رفته بود…

مادر شهید: آن زمان تک و توک می رفتند، مهدی هم قاچاقی رفت. خودش می گفت و داستان را تعریف رفتنش را می کرد. همه‌اش می گفت از دره‌ها، خیلی به سختی رد شده بود.

**: به سختی تا لب مرز ما رفته، چون در مسیر پیشوا تا مرز ترکیه هم به راحتی نمی توانستند بروند. ابعد از مرز ایران هم باز به سختی می شد رد بشوند؟

مادر شهید: بله؛ دیگر زنگ زد و ما گفتیم ما برایت پول جور می کنیم تا بروی اروپا؛ گفت نه من می خواهم برگردم. یک موتور داشت؛ گفت موتورم را بفروشید و پولش را بفرستید. گفتم برای چی؟ ما برایت پول می فرستیم. گفت نه من می خواهم برگردم. ما یک پولی جور کردیم و برگشت. بعد از چند مدت بهش گفتم تو چرا این کار را با خودت کردی؟ برای چی برگشتی؟ این همه خطرات را به جان خریدی رفتی، رسیدی، چرا برگشتی؟ گفت نمی توانم با تو صحبت کنم، چطور به تو بگویم؟! چیزی که خودم با چشم خودم دیدم، ندیده بودم باور نمی کردم. بعد به دایی‌اش گفت: آنجا من خیلی بی حجابی و مفاسد را می دیدم و طاقتم نمی آمد. آنجا نمی شد زندگی کرد. زن و مرد آنجا فرقی نمی کردند، همه چیز قاطی بود… نتوانسته بود تحمل کند، خیلی غیرتی بود.

پدر شهید: از آنجا که آمد، یک «سید هاشم»ی هست در محله ما که سوریه‌ای‌ها را ثبت‌نام می کرد. دفتر داشت. از افغان‌ها برای فاطمیون ثبت نام می‌کرد. من هم گفتم سختی کشیدی، برو اروپا دیگر؛ من پول قرض می کردم تا تو بروی. گفت نه بابا این چیزی که من به چشم دیدم، شما ندیدید، من برمی گردم. آخر هم برگشت. سه چهار میلیون تومانِ آن زمان را هم خرج کرد و نرفت. به ایران که رسید، یک هفته نشد که با «سید هاشم» آمد دم درِ خانه، گفت شما راضی هستید؟ آقا مهدی می خواهم برود سوریه…

**: سید هاشم به شما گفت؟

پدر شهید: بله؛ من گفتم ما راضی هستیم، خودش راضی باشد، ما هم راضی هستیم در این راه برود. مادرش هم راضی بود. رفتن به اروپا را ما راضی نبودیم. حالا که برگشته بود، خدا عاقبت به خیری خواسته بود برایش.

خبر اسارت آقا مهدی قبل از شهادتش + عکس

**: دفتر سید هاشم در همین امامزاده جعفر(ع) بود؟

پدر شهید: بله.

**: این برای چه سالی است؟ یعنی چند بار اعزام شدند؟

مادر شهید: سه بار اعزام شدند.

**: این سه بار چقدر طول کشید؟

پدر شهید: یک سال قبل از شهادت بود. یکبار که مرخصی آمد، موتور داشت، با موتور تصادف کرد، قوز پایش شکست.

**: این تصادف برای کِی است؟

مادر شهید: بار دوم که رفت و برگشت.

**: یعنی بار دوم که آمد، بین اعزام دوم و سوم این تصادف اتفاق افتاد؟

مادرشهید: بله، روز دهم تصادف کرد.

پدر شهید: این سری به خاطر پایش بیشتر اینجا ماند. پایش یک مقدار که خوب شد و می توانست برود، دوباره رفت به سوریه، این بار که رفت، برای بار سوم، دیگر برنگشت.

**: تا استخوان پایش جوش خورد و خوب شد، رفت؟

پدر شهید: بله، نُه ماه در خانه بود.

**: پس بار اول شما رضایت دادید؟ آموزش‌هایشان چقدر طول کشید؟

پدر شهید: بله؛ فکر می کنم نزدیک یک ماه آموزش دید. بعد رفتند و سه ماه آنجا بودند.

**: در چه منطقه‌ای بودند، برای شما تعریف کرده بودند؟

پدر شهید: اول‌هایش در بوکمال بود.

**: بعد از سه ماه وقتی برگشتند، چه حالی داشتند؟

مادر شهید: از آن شب یک خاطره بگویم: اولین برگشتش به ما زنگ زد و گفت من ساعت دوازده، دوازده و نیم شب می رسم. دیگر من با پدرش این طرف و آن طرف دویدیم که کسی را خبر کنیم «مهدی می آید». زنگ زدیم مهدی می آید. رفتیم سر کوچه ایستادیم. دوازده و نیم شب بود که آمد. این را بگویم که اینقدر خاک روی سر و صورت و پلک هایش، نشسته بود که تعجب کردیم. پوتینی که در سنگر به پایش بود با همان پوتین آمد. از در که آمد خودش را انداخت روی پای پدرش و گریه کرد، گفت من قدر شما را ندانستم. بعد روی پای من افتاد… گفتم تو سرباز حضرت زینب هستی، چرا این کار را می کنی؟!

**: از اینکه من قدر شما را ندانستم منظورش چه بود؟

مادر شهید: نمی دانم، شاید دلش آنجا در غربت خیلی گرفته بود. آن شب که آمد به خانه یک دوش گرفت و شامی خورد. خیلی خسته بود. گفتم بخواب. مهمان هم داشتیم. یک گوشه برایش رختخواب انداختم، خوابید. آن ترسی که من آن شب در او دیدم گفتم دیگر نمی رود سوریه.

**: چرا ترس؟

مادر شهید: رفت خوابید، در حالت خواب بود که یک دفعه از خواب پرید! گفتم چی شد؟ همین طور سرش را گرفت گفت خدایا شکرت من در خانه و منزل هستم! فکر کردم پشت سنگر هستم… گفتم مگر تو آنجا نمی خوابی؟ گفت نه مادر؛ آنجا اگر بخوابیم سرمان را می بُرند! من آن شب تا صبح کنار مهدی نشستم. سه بار چهار بار همین طور از خواب می پرید. با خودم گفتم این دیگر اصلا اسم سوریه را هم نمی آورد. شوهر عمه اش آمده بود پهلویش، می گفت مهدی خیلی ترسیده، فکر نکنم دیگر برود. ولی دفعه بعدی خیلی مشتاق­تر و زودتر اعزام شد.

خبر اسارت آقا مهدی قبل از شهادتش + عکس

**: در مرخصی اول چقدر ماندند ؟

مادر شهید: من بعد از او فراموشی گرفتم؛ حدودا ۴ **: ۵ ماه اینجا ماند؛ چون با دوستانش می خواست برود.

**: در این ۴ – ۵ ماه مشغول کار شدند؟

مادر شهید: بله، می رفت سر کار، تا اینکه دوباره رفت به سوریه.

**: کسانی که می روند به نبرد، دوباره مشتاق‌تر می شوند که بروند…

مادر شهید: بار دوم روز دهمی که آمده بود، تصادف کرد. تا هشت ماه پایش صدمه دیده بود.

**: اعزام دومشان هم سه ماهه بود؟

مادر شهید: بله. بار دوم که رفت به ما گفت من دیگر نمی آیم، شش ماهه می مانم و تمدید می کنم. به ما زنگ زد گفت من می خواهم سه ماه دیگر هم تمدید کنم. گفتم تو دلت تنگ نمی شود؟ گفت نه، شما خوب باشید من زنگ می زنم. مرتب به ما زنگ می زد چون می دانست من خیلی نگرانش بودم، مرتب یکسره از سوریه تماس می گرفت.

**: قرار بود شش ماه بماند اما سه ماهه آمد؟

مادر شهید: سه ماهه آمد، چون اینجا در پیشوا خبری پیچیده بود که مهدی اسیر و شهید شده! ما هم بی خبر بودیم. ما خودمان نمی دانستیم اما اطرافیان همه خبر داشتند.

**: چه موقع را می گویید؟

مادر شهید: بار دوم که هنوز اتفاقی برای مهدی نیفتاده بود.

**: چرا این خبر را ساخته بودند؟

مادر شهید: مهدی یک «برادر دینی» و رفیق صمیمی داشت. مادرش آمد خانه ما، همین طور نشست تا ببینید ما خبر داریم یا نه. گفت از مهدی خبر دارید؟ گفتم دیروز بعد از ظهر مهدی به من زنگ زد، گفت احوالش خوب است؟ الحمدالله. رفت. برادر دینی‌اش به مهدی زنگ زده بود و گفته بود تو خوبی؟ گفته بود آره الحمدلله من خوبم. گفت در کل پیشوا پیچیده شما اسیر شدین، شهید شدین؛ گفت نه چه کسی اینطور می گوید؟ به خاطر همان سه ماه دیگر را تمدید نکرد و آمد. گفت مادرم و پدرم نگران می شوند.

**: این برادر دینی ایرانی بودند؟

مادر شهید: افغان بود. همکلاسی‌اش بود.

**: یعنی اینقدر دوست هستند که شما می گویید «برادر دینی»…

مادر شهید: آره، اسمش کریم بود.

خبر اسارت آقا مهدی قبل از شهادتش + عکس

**: ایشان الان هستند؟

پدر شهید: نه، او هم فوت کرد، تصادف کرد.

**: همسن آقا مهدی بود؟

پدر شهید: بله، او هم خیلی پسر خوبی بود، خیلی با هم دوست بودند.

**: همین جا تصادف کرد؟

مادر شهید: آره، در پیشوا. بار سوم هم که ما نمی گذاشتیم برود…

**: یک‌چنین اتفاقی را یکی از رزمندگان دفاع از حرم تعریف می‌کرد. می گفت ما رفته بودیم برای ثبت نام، دیدیم یک مادری آمد و اعتراض می‌کند که چرا پسر من را ثبت نام کرده‌اید؟ گفته بودند ما که اجباری نکردیم، خودش آمده، برگه ثبت نام را بهش داده بودند تا پاره کند. گفته بود برو به سلامت. سری بعد دیدیم این مادر آمد. گفتند خدایا ما که بچه‌اش را ثبت نام نکردیم، چرا دوباره آمد؟ آن مادر توی سرش می زد و می گفت پسر من تصادف کرده و به رحمت خدا رفته، کاش شما ثبت‌نامش می کردید و در آن مسیر می رفت و شهید می‌شد. بالاخره موقعی که کاسه لبریز می شود سرنوشت هر کسی مشخص است.

پدر شهید: خودم هم وقتی که رفت اروپا راضی نبودم. یک موتور داشت؛ جوان است دیگر، خدای نکرده اینجا با یکی تصادف می‌کرد و… هر کسی که عاقبت به خیر نمی شود. گفتیم این راه را انتخاب کرد، گفتم من راضی نباشم هم این می رود، این راه را ادامه می دهد، چی از این بهتر که راضی باشیم که در این میسر می رود.

**: این خبر برای چه پیچیده بود؟ عاملش چه بود؟

مادر شهید: نمی دانم، با دوست و رفیق هایش رفته بود. بین آنها پیچید، ما که خبر نداشتیم. بعد از آن، مادر دوستش که آمده بود گفت من دیروز به خاطر این آمدم گفتم حتما شما که خانواده اش هستید، حتما خبر دارید. تو گفتی مهدی دیروز زنگ زده، من رفتم سریع زنگ زدم و اطلاع دادم که خبر اشتباه است.

**: آن تصادف چطور اتفاق افتاد؟

مادر شهید: آقامهدی آمد و بعد از ده روز، رفته بود تهران برای خودش لباس بگیرد. وقتی سوریه بود یک پول تو جیبی خرجی می دادند؛ می گفت بقیه برای سیگار و این طور چیزها خرج می کردند. به من گفت مامان؛‌من پول‌هایم را جمع می کردم که آمدم ایران برای خودم خرید کنم. در خاطرم هست ششصد هزار تومان داشت. چقدر این بچه سختی می کشید؛ گفت من ششصد تومان جمع کردم از پول توجیبی‌ای که به من می دادند. با دوستش رفت تهران لباس و کفش کتانی خرید. روز دهم رفت سَلمانی، لباس‌هایش را تنش کرد، اینقدر زیبا شده بود، خواهرم گفت مهدی چقدر امروز نورانی شده؛ خوشگل شده. بعد از ظهر بود رفته بودم دکتر، پسرم در مغازه کار می کرد؛ زنگ زد و گفت مهدی تصادف کرده. گفتم کجا؟ مهدی که خانه بود جلوی تلویزیون بود!… دیگر ما سریع رفتیم بیمارستان، شبش هم خواب را دیده بودم اتفاقی می افتد.

* میثم رشیدی مهرآبادی

ادامه دارد…



منبع خبر

خبر اسارت آقا مهدی قبل از شهادتش + عکس بیشتر بخوانید »

مبارزه پدر و مادر شهید با غول دوقطبی + عکس

مبارزه پدر و مادر شهید با غول دوقطبی + عکس



مدافع حرم فاطمیون شهید مهدی خوش آمدی

گروه جهاد و مقاومت مشرق – ما به دیدار خانواده های شهدای مدافع حرم می رویم تا بیشتر با آنها آشنا شویم. شهدای مدافع حرم خیلی مظلوم هستند و از آنها مظلوم‌تر، رزمندگان فاطمیون. به خاطر اینکه وقتی رفتند سوریه، خیلی رشادت آفریدند.

یکی از فرماندهان میدانی سوریه می گفت: اول از همه عراقی ها به سوریه رفتند و شروع کردند به جنگیدن تا فرودگاه دمشق را از تیررس تکفیری ها آزاد کنند. همین طور که مشغول بودند، یک باره دیدند عده‌ای با لباس شخصی آمدند که فرمانده‌شان ابوحامد بود. پرسیدند شما کی هستید و از کجا آمده‌اید؟ گفتند ما تعدادی افغانستانی هستیم و آمده‌ایم برای دفاع از حرم، هیچ امکاناتی هم نداریم. اینها را اول تقسیم کردند در گروه‌های عراقی که بروند آنجا تا اسلحه بگیرند و بایستند و نگهبانی بدهند و یک جاهایی بجنگند. ما یک خشاب اگر می دادیم به عراقی ها، همان روز اول شلیک می کردند و تمامش می شد، اما افغانستانی‌ها تیر الکی نمی زدند، چون این تیر ارزش دارد. از نظر خوراک و لباس و همه  چیز هم خیلی قانع بودند… خلاصه یک مقدار که گذشت دیدیم آنها چنان قوی هستند که می توانند خودشان یگانی باشند که الحمدلله فاطمیون شکل گرفت و درخشید.

صبح یک روز مردادماهی، در حالی که خورشید هنوز زورآزمایی‌اش را آغاز نکرده بود، در یکی از کوچه‌های محله قراکرد و حوالی حسینیه شیخ اکبر، پدر و مادر شهید مدافع حرم، مهدی خوش‌آمدی به ما خوش‌آمد گفتند و ما را به حضور پذیرفتند. آنچه در ادامه می‌خوانید، اولین قسمت از این گفتگو است.

شما چه سالی آمدید ایران؟

پدر شهید: من تاریخ زیاد نمی دانم، اول انقلاب بود؛ یکی دو سال از انقلاب گذشته بود که آمدیم.

مبارزه پدر و مادر شهید با غول دوقطبی + عکس
شهید فاطمیون، مهدی خوش‌آمدی

**: یعنی سال ۵۸ – ۵۹ که کمونیست ها به افغانستان حمله کردند و ناامن شد، شما آمدید اینجا؟

پدر شهید: بله.

**: پس خیلی سال است که در ایرانید؟

پدر شهید: بله؛ از اول انقلاب ایران.

**: خودتان تنها آمدید یا با پدر و مادر و خانواده؟

پدر شهید: یک سال جلوتر آمدم برای کار کردن، بعدش همه خانواده آمدند.

**: شما مجرد بودید آن موقع؟

پدر شهید: بله.

**: چند سالتان بود؟

پدر شهید: نزدیک به ۱۶ **: ۱۷ سالَم بود.

**: پس به اردوی ملی و سربازی نرفتید؟

پدر شهید: نه.

**: چه کاری بلد بودید آن موقع که آمدید؟ و به چه کاری مشغول شدید؟

پدر شهید: کارگری.

**: به همین شهر پیشوا آمدید؟

پدر شهید: بله.

**: قبلش اینجا فامیل و آشنا داشتید؟

پدر شهید: نه.

**: خب چطور متوجه شدید بیایید اینجا؟

پدر شهید: یک خاله داشتم که قرچک می نشست. همین طور یواشکی آشنا شدیم. نزدیک به یک سال همینطوری در رستم آباد نشستیم، بقیه‌اش را هم در پیشوا بودیم.

مبارزه پدر و مادر شهید با غول دوقطبی + عکس
عنوان

**: در این سال ها چه کار می کردید؟

پدر شهید: ما کارگری می کردیم، کار ساختمانی، کار کشاورزی. خودمان کشاورزی نداشتیم، روی زمینهای مردم، کارگری می کردیم.

**: زمین کرایه می کردید؟ چی می کاشتید؟ چه کشت و کاری بلد بودید؟

پدر شهید: جو، بادمجان، گوجه فرنگی…

**: یعنی سیفی‌جات؟

پدر شهید: بله.

**: کِی با حاج خانم ازدواج کردید؟

پدر شهید: یادم نیست!

مادر شهید: حاج آقا ۱۰ **: ۱۵ سال از ما جلوتر به ایران آمدند.

**: حاج خانوم شما بفرمایید کِی آمدید؟ شما اینجا متولد شدید؟

مادر شهید: نه، من ۸  ساله بودم که از افغانستان آمدم به ایران.

**: چه سالی می شد؟

مادر شهید: دقیق یادم نیست، خیلی بچه بودیم که آمدیم. در ذهنم هست که سال اول مدرسه را ایران بودم. اول‌های انقلاب بود. حاج آقا ۱۰ **: ۱۵ سال از ما جلوتر آمده بودند.

**: چی شد که شما آمدید؟

مادر شهید: ما دیگر آنجا ضعیف بودیم، می گفتند ایران خوب است، برویم ایران. فامیل‌ها همه آمدند. ما هم آمدیم.

**: چه کسانی همراه شما بودند؟

مادر شهید: پدر و مادر و خانواده، دو تا برادر، سه تا خواهر.

**: شما مستقیم آمدید همین منطقه پیشوا؟

مادر شهید: نه. سمت جوادآباد، یک دهی بود که آنجا بودیم. تقریبا ۷ **: ۸ ماه آنجا در یک گاوداری ماندیم. بعد از آنجا پدرم در جلیل آباد سمت گلستان یک خانه کوچک خرید. به جلیل آباد که آمدیم، پدرم کشاورزی می کرد؛گاو و گوسفند و همه چیز هم داشتیم.

**: شما با خانواده حاج‌آقا فامیل بودید؟

مادر شهید: بله؛ فامیل بودیم، ولی فامیل نزدیکِ نزدیک نه.

**: اسمتان را هم می‌فرمایید؟

مادر شهید: سکینه هستم. فامیلی ما هاشمی بود؛ آن موقع بچه بودیم و زیاد با فامیلی آشنا نبودیم. سال اول که آمدیم، سال دومش من را عقد کردند. بعد رفتیم آمایش اتباع؛ دادن کارت  که شروع شد، رفت کارت بگیرد، گفته بودند فامیلیت چیه؟ حاج‌آقا فامیلی من را بلد نبود؛ فامیل خودش را گفت که «خوش‌آمدی» است. از همان زمان من فامیلی‌ام را نتوانستم عوض کنم. هر جا که بحث می‌شود، می‌گویم دخترعمو، پسرعمو هستیم. دیگر من مجبور بودم این را دروغ بگویم؛ چون اگر واقعیت را می گفتم، کارم به مشکل می‌خورد. در همه مدارکم «خوش‌آمدی» است.

**: یک چیزی که در خانواده افغان ها وجود دارد، این است که به عدد سال‌ها خیلی دقت نمی کنند. درست است؟

پدر شهید: بله.

**: نه سن و سالشان را دقیق می‌دانند و نه سال‌های اتفاقاتی که برایشان رخ داده.

مادر شهید: تاریخ نداشتیم دیگر؛ در افغانستان نه تاریخ بود نه ما سواد داشتیم. بچه بودیم. پدر و مادرم برای ما تعریف نکردند که شما به چه تاریخی متولد شدید.

**: در قید حیات هستند؟

مادر شهید: نه؛ به رحمت خدا رفتند.

**: برادر و خواهرهایتان اینجا هستند؟

مادر شهید: بله، هستند.

**: پس شما سالی که ازدواج کردید هم یادتان نیست؟ جنگ ایران و عراق شروع شده بود؟

مادر شهید: بله؛ جنگ ایران شروع شده بود. فکر کنم سال دوم جنگ بود.

مبارزه پدر و مادر شهید با غول دوقطبی + عکس
شهید فاطمیون، مهدی خوش‌آمدی در نوجوانی

**: چندتا فرزند دارید؟

مادر شهید: با شهیدم چهار پسر و یک دختر دارم. یعنی حالا سه پسر و یک دختر.

**: آقا مهدی اولین فرزندتان بودند؟

پدر شهید: دومی بود.

**: ایشان متولد چه سالی بودند؟

مادر شهید: هفتاد و… اصلا من بعد از شهیدم فراموشی گرفتم، تولد بچه بزرگم ۱۳۶۸ است. بین تولد او و مهدی حدود دو سه سال فاصله افتاد.

پدر شهید: مهدی ۲۵ ساله بود.

**: پس احتمالا متولد ۱۳۷۰ بودند؟

مادر شهید: بله؛ هفتادی بودند.

**: سال ۹۵ به شهادت رسیدند یا ۹۶؟

پدر شهید: امسال، چهار سال می شود.

**: می شود ۱۳۹۶ ؛ پس ۲۵ ساله بودند که شهید شدند. یک چیز مهم که برای خانواده های مدافع حرم هست، بحث تابعیت و شناسنامه و اینهاست؛ شما اقدام کردید؟ به شما شناسنامه دادند؟

پدر شهید: بله دو سال پیش اقدام کردیم ولی هنوز خبری نیست.

**: کارهای اداری اش را انجام دادید؟

پدر شهید: بله.

**: یک مراسم سوگند و قسم هم دارد، آن را هم انجام دادید؟

پدر شهید: بله انجام دادیم.

**: آن دیگر مرحله آخر است. ان‌شالله به زودی شناسنامه‌هایتان صادر می‌شود. بقیه بچه‌ها چه‌کار می کنند؟ اخوی های شهید و خواهر شهید مشغول چه کاری هستند؟

پدر شهید: از پسرها، یکی از شهید بزرگتر است و یکی کوچکتر است. این دو تا پسرم مریض هستند. مشکل اعصاب دارند و زیر نظر دکتر هستند.

**: هر دو؟

پدر شهید: بله.

مادر شهید: پسر بزرگم حافظ قرآن است، مداح است، فعالیت بیش از اندازه داشت، کلاس زبان  انگلیسی می رفت…

پدر شهید: سال ۸۰ مقام طلا آورده بود. از سرتاسر ایران این اولین نفری بود که مقام آورد. از این بابت خیلی پیشرفت می کرد؛ یک دفعه عصبی شد!

**: یعنی بر اثر شهادت اخوی بود یا قبلش اینطوری شد؟

مادر شهید: نه؛ قبل از آن بیمار شد.

**: هیچ معلوم نشد که عاملش چیست؟

مادر شهید: عاملش این است که زیاد به کلاس زبان می رفت. صبح، مدرسه و دبیرستان بود، بعد از ظهر کلاس قرآن داشت در شهرری. دوازده و نیم که از مدرسه تعطیل می شد می رفت شهر ری تا ساعت ۴ قدیم. دوبار از آنجا برمی‌گشت و می‌رفت ورامین، سر کلاس زبان. تا ساعت ۷ **: ۸ زبان داشت. خیلی شاگرد نمونه بود. سال آخرش که در دبیرستان بود هم به عنوان شاگرد نمونه انتخاب شد. که در ورامین باید مدرسه نمونه می رفت.

پدر شهید: ۱۲ جزء قرآن را هم حفظ کرد؛ مریض که شد دیگر نتوانست.

مادر شهید: شهیدم مهدی هم ۳ جزء از قرآن را حفظ بود.

**: اینها برای رفتن به مدرسه به مشکل نخوردند؟

مادر شهید: چرا مشکل بود ولی…

پدر شهید: در بین افغان‌هایی که در ایران زندگی می کنند، خیلی پیشرفت می کرد، خیلی توی چشم بود و چشم خورد.

**: «چشم زخم» که جای خود، ولی باید یک عاملی هم داشته باشد. الان این برادران، دارو مصرف می کنند؟

مادر شهید: سه چهار سال است حالشان با دارو کنترل می‌شود.

پدر شهید: دکتر که بردیم، گفتیم شما تشخیص بدهید مریضی‌شان چیه؟ گفت اینها دو قطبی هستند. هر دوتایشان یک مریضی دارند. یک وقت هایی خیلی شاد می شوند، یک وقت هایی گریه می کنند. یک مواقعی هم اذیت‌شان زیاد می شود، می زنند همه چیز را به هم می ریزند.

مبارزه پدر و مادر شهید با غول دوقطبی + عکس
شهید فاطمیون، مهدی خوش‌آمدی

**: خیلی از دو قطبی‌ها در جامعه مشغول کار و فعالیت هستند؛ البته شدت و ضعف دارد.

مادر شهید: آن موقع که شهید مهدی برای بار سوم رفت سوریه، برای پسر بزرگم نامزد گرفتیم. رابطه‌شان در دوران نامزدی به هم خورد. بعد ۲۰ **: ۲۵ روز بیشتر نگذشت که خبر شهادت مهدی را آوردند. این پسرم از قبل هم افسردگی داشت ولی چون فعالیت زیاد داشت، مشکلاتش کمتر بود اما روحیه اش را دیگر از دست داد.

**: یعنی دو تا فشار همزمان به روحشان آمد…

مادر شهید: بله.

**: از آن وقت دیگر اقدام نکردید برای ازدواج‌شان؟

مادر شهید: نه اصلا؛ دیگر هر چه بهش می گوییم زن، قبول نمی‌کند…

پدر شهید: نه، افغان دیگر زن ما نمی شود.

**: فرزند بعد از شهید چطور؟ دو تا پسر هم بعد از شهید دارید؛ درست است؟

مادر شهید: یکی کوچک است. ۸ ساله است. کلاس اول درس می‌خواند. دخترم ۱۲ ساله است، کلاس هفتم است.مشغول درس هستند. ما خیلی مشکل شناسنامه داریم. برای ما پدر و مادر گذرنامه آمده، برای دو تا بچه کوچکم آمده، ولی این دو تا بچه بزرگتر مدارکشان نیامده، همین اواخر بود گفتند مدارک اینها را بیاورید تهران.

**: منظورتان از مدارک چیست؟

مادر شهید: شناسنامه. مثلا بتوانند با شناسنامه یک جایی به کاری مشغول شوند؛ دوتایشان  بی‌کار هستند. پسر کوچکتر ۲۷ ساله است و پسر بزرگترم ۳۲ ساله می شود.

**: مشغول کار نیستند؟ اسم‌هایشان را هم می شود بگویید.

مادر شهید: نه؛ بی‌کارند. اسمشان مرتضی و هادی. شهیدم مهدی که اینجا بود، می رفت کار می کرد، من همیشه می گفتم تکیه‌گاهم فقط شما هستید، شما سالم هستید. او سوریه می رفت، بعد از اینکه می آمد می‌رفت با دایی‌اش در سنگ کاری و نماکاری کار می کرد.

**: این دو تا پسرتان هم در کار ساختمان تخصص دارند؟

مادر شهید: نه، این پسر بزرگترم فقط به درس خیلی علاقه داشت، می خواست برود حوزه علمیه.

آقا هادی در مغازه خاربارفروشی، فروشندگی می کند. تقریباً دو سال است که اینها اصلا از خانه در نمی آیند. خیلی من و پدرش غصه اینها را داریم.

**: این داروهایی که مصرف می کنند فقط موجب آرامششان می شود؟

مادر شهید: بله، الان دو سال است که دارو را به کل قطع کرده‌ایم. پسر بزرگم دیگر بعد از شهیدم دارو را قطع کرد که الان چهار سال می شود.

پدر شهید: دارو هم که می خورد، باز که می خوابید بیشتر اذیت می شد. حالا سرکار نمی رود، اما خیلی آرام‌تر شده. ولی آن وقت می زد شیشه را خُرد می کرد، هر چه گیرش می آمد را می‌شکست… الان دو سال می شود که دارو مصرف نمی کند.

مبارزه پدر و مادر شهید با غول دوقطبی + عکس

**: داروها به ظاهر یک مقدار آدم را آرام می کند اما در بلند مدت اصلا خوب نیست…

مادر شهید: دیدن وضعیت این دو تا خیلی برایم مشکل است، در زندگی‌ام مشکلات دیگر را می شود حل کرد، اما این جوان ها بدون سر و سامان، بدون کار، اصلا هیچ هدفی ندارد برای زندگی‌شان.

پدر شهید: به شهیدم مهدی می‌گویم خوش به حالت، الان ما چه رنجی می کشیم با اینها. مهدی هم در خانه‌ که بود برای این دوتا برادرش، دلش خوش نبود و می‌سوخت.

مادر شهید: همه اش غصه اینها را می خورد…

**: خود آقا مهدی بیماری نداشت؟

مادر شهید: نه؛ نه؛ اینقدر بچه شجاع و غیرتی بود…

پدر شهید: مهدی، نوار حضرت زینب (سلام الله علیها) گوش می کرد، می گفت وقتی ما باشیم حضرت زینب دیگر نباید اسیر شود. همین طور اشک می ریخت و نوار گوش می داد. یک شب از سوریه که آمد گفت بابا! این گوشی من را نگاه کن؛ یکی از این همکارهای من گیر داعشی‌ها افتاده؛ دارند سرش را می برند! الله اکبر می گفت و سر را می بُرید. به من نشان داد؛ من ترسیدم. این‌ها را در گوشی خودش نگاه می کرد… اصلا نمی‌ترسید. خیلی شجاع بود.

مادر شهید: پسرم در دوران راهنمایی و دبیرستان باشگاه می رفت، کونگ‌فو می‌رفت، کمربندهای مشکی داشت. ۱۲ سال رفت. در حفظ قرآن هم بود. خیلی فعالیت داشت، خیلی شجاع بود.

**: آقا مهدی در سال‌های قبل از شهادتش مشغول درس بود؟

مادر شهید: تا دهم را خواند و دیگر نخواند.

پدر شهید: بعد رفت این طرف و آن طرف سر کار.

**: چه کاری؟ کشاورزی یا سنگ‌بری؟

پدر شهید: بنایی و سنگ‌بری.

*میثم رشیدی مهرآبادی

ادامه دارد…

مبارزه پدر و مادر شهید با غول دوقطبی + عکس
شهید فاطمیون، مهدی خوش‌آمدی



منبع خبر

مبارزه پدر و مادر شهید با غول دوقطبی + عکس بیشتر بخوانید »

هر کدام از سربازانش یک حاج قاسم بودند +فیلم

توصیه حاج‌قاسم به کاپیتان پرواز چه بود؟



قاسم سلیمانی - نمایه

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، کاپیتان پرواز مصطفی عرب نژاد متولد ۱۳۴۶ و از رزمندگان و نیروهای شهید سلیمانی در روزهای جهاد و حماسه بوده است، این خلبان ۵۲ ساله در عملیات‌های کربلای ۴ و ۵ به عنوان بیسیمچی در کنار حاج قاسم حضور داشته است، وی در برخی از سفرهایی که سردار دل‌ها برای جهاد به سوریه رفته اند، خلبان پرواز بوده است. لازم به ذکر است که در این سال‌ها خاندان عرب نژاد، خاستگاه شهدای پر رمز و رازی بوده و همچنین مصطفی عرب نژاد برادر دو شهید دفاع مقدس است. در این گفت‌وگو وی در چند تیتر، خاطراتی از روزهای جنگ و سفرهای پروازی با حاج قاسم را مرور می‌کند.

آشنایی در پادگان قدس

تابستان سال ۶۰ در سن چهارده سالگی برای گذراندن دوره آموزش نظامی به پادگان قدس کرمان رفتم و شهریور ماه همان سال در عملیات شکست حصر آبادان برای نخستین بار به عنوان نیروی رزمی به منطقه اعزام شدم. آن روزها حاج قاسم مربی آموزش نظامی بود. هر وقت که به اولین دیدار و عکس مانده از حاجی در ذهنم رجوع می‌کنم، چهره جوانی با موهای فرفری و هیکلی ورزیده در ذهنم تداعی می‌شود. در ادامه مسیر دفاع از سرزمین، سال ۶۱ بعد از تشکیل تیپ ثارالله، برای عملیات بیت المقدس به منطقه عملیاتی اعزام شدیم. در عملیات کربلای ۴ برای من سعادتی بود که در کنار سردار حاج باقری باشم، همچنین در آن عملیات‌ها به عنوان بیسیمچی در تیپ آبی خاکی و شب عملیات در سنگر کنار حاج قاسم بودم.

تِلِمیت در کنار شَط

در کربلای ۴ مسئولیت تلمیت (تلفن جنگی) را بر عهده داشتم. تا لحظه‌ای که بچه‌های غواص وارد اروند رود شدند. من قبل از اینکه بچه‌ها به آب بزنند، در کنار حاج قاسم بودم. صبح زود و ساعتی بعد از شروع عملیات و رسیدن غواص‌ها به جزیره ام الرصاص، همراه با حاج باقری و به اتفاق چند رزمنده دیگر، با قایق به سمت جزیره‎ی ام الرصاص حرکت کردیم و در وسط اروند با «پی ام پی» عراقی از طرف جزیره ماهی با عراقی‌ها در آب درگیر شدیم. چند تن از بچه‌ها زخمی شدند و فقط من و حاج باقری و یکی از دوستان، سالم ماندیم و توانستیم به عقب برگردیم اما دوباره بعد از خواندن نماز صبح به خط زدیم.

ببینید:

فیلم/ “قاسم” فقط از آن ِایران نیست…

در عملیات کربلای ۵ همراه با آقای نجیب زاده بیسیم‌چی حاج قاسم بودیم، شب عملیات قبل از روشن شدن بی‌سیم‌ها، رزمندگان به آب زده بود. آن زمان برای اینکه ارتباط از طریق بیسیم لو نرود بیسیم را خاموش می‌کردیم و ارتباط به شکل سیمی برقرار بود.

توصیه حاج‌قاسم به کاپیتان پرواز چه بود؟

آقای نجیب زاده گفت یکی از کوله‌های سیم تلفن را با بقیه بچه‌ها که کوله را حمل می‌کنند بردار و به درون آب برو و سیم‌ها را باز کن. توی آب رفتم و سیم‌ها را به صورت چرخشی باز کردم. تا نفر اول که فرمانده بود و جلوتر حرکت می‌کرد تا بتواند با دیگر رزمنده‌ها ارتباط سیمی برقرار کند. در مرحله اول و دوم عملیات کربلای ۵ به همراه آقای نجیب زاده حاجی را همراهی کردیم. در مرحله دوم عملیات حاج مرتضی قربانی فرمانده لشکر ۲۵ کربلا و نیروهای شان در جناح سمت چپ ما حضور داشتند. عراقی‌ها در میانه دژ عریض و قطور شلمچه، کانالی حفر کرده بودند. پیک حاج مرتضی قربانی به ما گفت برای حفاظت از جان حاج قاسم تعدادی الوار از آن سوی دژ بر روی کانال بگذاریم. تعدادی از بچه‌ها الوارهایی را از آن سوی دژ برای ایجاد جان پناه آوردند و روی هم چیدند، من و مجید حسن زاده هم به آن سوی دژ رفتیم.

باید بگویم، حسن زاده اکنون از جانبازان دفاع مقدس است که در آن عملیات پیک حاج قاسم بود. تانک‌های عراقی شروع به پاتک کردند، من شلیک تانک‌ها را دیدم، گلوله تانک به کنار دژ برخورد کرد و من و مجید مجروح شدیم. البته مجید حسن زاده از ناحیه دست به شدت مجروح شد. ترکش‌های ریز زیادی به پا و صورت من اصابت کرد. مجید وضعیت سخت‌تری داشت. فکر می‌کنم به اصفهان یا تهران منتقل شد. من را به بیمارستان صحرایی اهواز منتقل کردند. پس از بهبود اینجانب، مجدداً از طرف نیروی هوایی به جبهه اعزام شدم و در سایت موشکی مسئولیت داشتم. بعد از بازگشت از منطقه در سال ۱۳۶۶ در دوره آموزش خلبانی شرکت کردم.

افتخار تیم پرواز

در جنگ سوریه یکی از افتخارات تیم پرواز این بود که در خدمت حاج قاسم باشند، چند سال پیش در یکی از سفرهایی که به سوریه داشتیم، یک بار حاجی به کابین هواپیما آمد. هر دو خلبان پرواز از بچه‌های قدیمی نیروی هوایی بودیم. کاپیتان پرواز از سرداران دفاع مقدس بود. حاج قاسم از او راجع به تحصیلاتش پرسید، آن دوست ما هم پاسخ داد: که در دانشگاه علوم سیاسی می‌خواند.

حاجی گفت: «علوم سیاسی را رها کن مرد مومن! رشته‌های اجتماعی و یا رشته‌هایی از این دست بخوان و روایت‌های واقعی از جنگ بنویس.» همان موقع هم یک کتاب رمان روسی که خیلی هم قطور بود در دست داشت، «متاسفانه نام کتاب را الان در ذهن ندارم.» کتاب را به ما نشان داد و گفت: «ببین آن وقت می‌توانی چنین کتاب‌هایی بنویسی. به او گفتیم با این همه مشغله فرصت مطالعه دارید؟ گفت بله! در همین مسیرها برای مطالعه برنامه ریزی می‌کنم. بعد هم تاکید کرد متاسفانه بسیاری از روایت‌ها و افتخارات رزمندگان مان در جنگ هشت ساله نوشته نشده و شما می‌توانید در این حوزه‌ها کار کنید.

محصول تحصیل شما در این رشته، در نهایت نماینده مجلس شدن است. اما کارهایی که منجر به تولید محتوای فرهنگی و کتاب شود ماندگار خواهد شد. آن وقت دنیا و آخرت را یک جا داری.» وقتی گفت و گوهای‏مان تمام شد یک عکس یادگاری هم با حاجی در کابین هواپیما انداختیم.

توصیه حاج‌قاسم به کاپیتان پرواز چه بود؟

فرودِ چراغ خاموش

در یکی از پروازها با اینکه ۱۵ کیلومتری اطراف فرودگاه دمشق را پاک سازی کرده بودند، در راستای باند سمت راست فرودگاه، روستایی وجود داشت، حاجی به کابین آمد و گفت: احتیاط کنید و در گردش به باند فرودگاه، شعاع گردش زیاد نداشته باشید، امنیت در آن قسمت کم است. باید بگویم به خاطر امنیت کم، در روزهای نخست جنگ سوریه با هواپیما، گاهی در سفرها به صورت چراغ خاموش وارد فرودگاه دمشق می‌شدیم و تنها هنگام فرود، چراغ‌ها را روشن می‌کردیم.

شوخی شهید زادخوش با حاج قاسم: بیا از ما عکس بگیر!

در لشکر ۴۱ ثارالله رزمنده ای به نام جواد زادخوش داشتیم، که در زمان جنگ به شهادت رسید. شهید زادخوش هم محلی ما بود، ما اهل خانوک کرمان هستیم. خانوک به معنای چشمه سار است. جواد خیلی شوخ طبع بود. من و جواد زادخوش و آقای حسن منصوری در ستاد لشکر در حال عکس انداختن بودیم، دوربین دست آقای منصوری بود. چند دقیقه بعد که حاج قاسم از دور به جمع ما نزدیک می‌شد جواد به سمت حاجی رفت. حاج قاسم و جواد خیلی شوخی داشتند. شهید سلیمانی به جواد گفت: من با شما عکس نمی‌گیرم. جواد هم حسابی رو داری کرد و با همان لحن طنزآمیزش به حاجی گفت: داداش ما هم نگفتیم که بیا با ما عکس بنداز! گفتیم بیا از ما عکس بگیر! حاجی هم دوربین را از آقای منصوری گرفت و از ما عکس گرفت. بعد هم منصوری از من و حاجی و شهید زادخوش عکس انداخت.

توصیه حاج‌قاسم به کاپیتان پرواز چه بود؟

«کَل زهرا، چریک پیر»

کلَ زهرا مادر جواد زادخوش زن دلیری بود، کَل به زبان محلی ما یعنی کربلایی. خانه «کَل زهرا» در بلندی قرار دارد منزلش را می‌خواهند به عنوان تاریخ شفاهی جنگ حفظ کنند. حاج قاسم با خانواده این شهید رفت و آمد داشت و «آقای افتخاری» هم تصنیفی برای این مادر شهید خوانده است.

این مادر شهید با همراهی مادران شهدای خانوک، گردان نانوایی و خیاطی راه اندازی کرده بود، نان‌ها را خشک می‌کردند، به همراه وسایلی که رزمندگان نیاز داشتند، بسته بندی می‌کردند و به جبهه ارسال می‌کردند. او رسماً مدیریت و فرماندهی این کارها را انجام می‌داد، حاج قاسم به مادر شهید زادخوش لقب «چریک پیر» داده بود. وقتی این مادر دلاور فوت شد، شهید سلیمانی تاکید کرد: «حتما روی سنگ مزار «کَل زهرا» لقبش را هم بنویسید.» یکی از پسرهایش حاج علی، مسئول موتوری لشکر بود. یکی دیگر از پسرهایش جزو همان ۲۳ رزمنده ای بود که صدام یک نشست رسانه‌ای برای آنها برگزار کرد و کتاب و فیلمش هم در این سال‌ها منتشر و ساخته شد.

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، کاپیتان پرواز مصطفی عرب نژاد متولد ۱۳۴۶ و از رزمندگان و نیروهای شهید سلیمانی در روزهای جهاد و حماسه بوده است، این خلبان ۵۲ ساله در عملیات‌های کربلای ۴ و ۵ به عنوان بیسیمچی در کنار حاج قاسم حضور داشته است، وی در برخی از سفرهایی که سردار دل‌ها برای جهاد به سوریه رفته اند، خلبان پرواز بوده است. لازم به ذکر است که در این سال‌ها خاندان عرب نژاد، خاستگاه شهدای پر رمز و رازی بوده و همچنین مصطفی عرب نژاد برادر دو شهید دفاع مقدس است. در این گفت‌وگو وی در چند تیتر، خاطراتی از روزهای جنگ و سفرهای پروازی با حاج قاسم را مرور می‌کند.

آشنایی در پادگان قدس

تابستان سال ۶۰ در سن چهارده سالگی برای گذراندن دوره آموزش نظامی به پادگان قدس کرمان رفتم و شهریور ماه همان سال در عملیات شکست حصر آبادان برای نخستین بار به عنوان نیروی رزمی به منطقه اعزام شدم. آن روزها حاج قاسم مربی آموزش نظامی بود. هر وقت که به اولین دیدار و عکس مانده از حاجی در ذهنم رجوع می‌کنم، چهره جوانی با موهای فرفری و هیکلی ورزیده در ذهنم تداعی می‌شود. در ادامه مسیر دفاع از سرزمین، سال ۶۱ بعد از تشکیل تیپ ثارالله، برای عملیات بیت المقدس به منطقه عملیاتی اعزام شدیم. در عملیات کربلای ۴ برای من سعادتی بود که در کنار سردار حاج باقری باشم، همچنین در آن عملیات‌ها به عنوان بیسیمچی در تیپ آبی خاکی و شب عملیات در سنگر کنار حاج قاسم بودم.

تِلِمیت در کنار شَط

در کربلای ۴ مسئولیت تلمیت (تلفن جنگی) را بر عهده داشتم. تا لحظه‌ای که بچه‌های غواص وارد اروند رود شدند. من قبل از اینکه بچه‌ها به آب بزنند، در کنار حاج قاسم بودم. صبح زود و ساعتی بعد از شروع عملیات و رسیدن غواص‌ها به جزیره ام الرصاص، همراه با حاج باقری و به اتفاق چند رزمنده دیگر، با قایق به سمت جزیره‎ی ام الرصاص حرکت کردیم و در وسط اروند با «پی ام پی» عراقی از طرف جزیره ماهی با عراقی‌ها در آب درگیر شدیم. چند تن از بچه‌ها زخمی شدند و فقط من و حاج باقری و یکی از دوستان، سالم ماندیم و توانستیم به عقب برگردیم اما دوباره بعد از خواندن نماز صبح به خط زدیم.

ببینید:

فیلم/ “قاسم” فقط از آن ِایران نیست…

در عملیات کربلای ۵ همراه با آقای نجیب زاده بیسیم‌چی حاج قاسم بودیم، شب عملیات قبل از روشن شدن بی‌سیم‌ها، رزمندگان به آب زده بود. آن زمان برای اینکه ارتباط از طریق بیسیم لو نرود بیسیم را خاموش می‌کردیم و ارتباط به شکل سیمی برقرار بود.

توصیه حاج‌قاسم به کاپیتان پرواز چه بود؟

آقای نجیب زاده گفت یکی از کوله‌های سیم تلفن را با بقیه بچه‌ها که کوله را حمل می‌کنند بردار و به درون آب برو و سیم‌ها را باز کن. توی آب رفتم و سیم‌ها را به صورت چرخشی باز کردم. تا نفر اول که فرمانده بود و جلوتر حرکت می‌کرد تا بتواند با دیگر رزمنده‌ها ارتباط سیمی برقرار کند. در مرحله اول و دوم عملیات کربلای ۵ به همراه آقای نجیب زاده حاجی را همراهی کردیم. در مرحله دوم عملیات حاج مرتضی قربانی فرمانده لشکر ۲۵ کربلا و نیروهای شان در جناح سمت چپ ما حضور داشتند. عراقی‌ها در میانه دژ عریض و قطور شلمچه، کانالی حفر کرده بودند. پیک حاج مرتضی قربانی به ما گفت برای حفاظت از جان حاج قاسم تعدادی الوار از آن سوی دژ بر روی کانال بگذاریم. تعدادی از بچه‌ها الوارهایی را از آن سوی دژ برای ایجاد جان پناه آوردند و روی هم چیدند، من و مجید حسن زاده هم به آن سوی دژ رفتیم.

باید بگویم، حسن زاده اکنون از جانبازان دفاع مقدس است که در آن عملیات پیک حاج قاسم بود. تانک‌های عراقی شروع به پاتک کردند، من شلیک تانک‌ها را دیدم، گلوله تانک به کنار دژ برخورد کرد و من و مجید مجروح شدیم. البته مجید حسن زاده از ناحیه دست به شدت مجروح شد. ترکش‌های ریز زیادی به پا و صورت من اصابت کرد. مجید وضعیت سخت‌تری داشت. فکر می‌کنم به اصفهان یا تهران منتقل شد. من را به بیمارستان صحرایی اهواز منتقل کردند. پس از بهبود اینجانب، مجدداً از طرف نیروی هوایی به جبهه اعزام شدم و در سایت موشکی مسئولیت داشتم. بعد از بازگشت از منطقه در سال ۱۳۶۶ در دوره آموزش خلبانی شرکت کردم.

افتخار تیم پرواز

در جنگ سوریه یکی از افتخارات تیم پرواز این بود که در خدمت حاج قاسم باشند، چند سال پیش در یکی از سفرهایی که به سوریه داشتیم، یک بار حاجی به کابین هواپیما آمد. هر دو خلبان پرواز از بچه‌های قدیمی نیروی هوایی بودیم. کاپیتان پرواز از سرداران دفاع مقدس بود. حاج قاسم از او راجع به تحصیلاتش پرسید، آن دوست ما هم پاسخ داد: که در دانشگاه علوم سیاسی می‌خواند.

حاجی گفت: «علوم سیاسی را رها کن مرد مومن! رشته‌های اجتماعی و یا رشته‌هایی از این دست بخوان و روایت‌های واقعی از جنگ بنویس.» همان موقع هم یک کتاب رمان روسی که خیلی هم قطور بود در دست داشت، «متاسفانه نام کتاب را الان در ذهن ندارم.» کتاب را به ما نشان داد و گفت: «ببین آن وقت می‌توانی چنین کتاب‌هایی بنویسی. به او گفتیم با این همه مشغله فرصت مطالعه دارید؟ گفت بله! در همین مسیرها برای مطالعه برنامه ریزی می‌کنم. بعد هم تاکید کرد متاسفانه بسیاری از روایت‌ها و افتخارات رزمندگان مان در جنگ هشت ساله نوشته نشده و شما می‌توانید در این حوزه‌ها کار کنید.

محصول تحصیل شما در این رشته، در نهایت نماینده مجلس شدن است. اما کارهایی که منجر به تولید محتوای فرهنگی و کتاب شود ماندگار خواهد شد. آن وقت دنیا و آخرت را یک جا داری.» وقتی گفت و گوهای‏مان تمام شد یک عکس یادگاری هم با حاجی در کابین هواپیما انداختیم.

توصیه حاج‌قاسم به کاپیتان پرواز چه بود؟

فرودِ چراغ خاموش

در یکی از پروازها با اینکه ۱۵ کیلومتری اطراف فرودگاه دمشق را پاک سازی کرده بودند، در راستای باند سمت راست فرودگاه، روستایی وجود داشت، حاجی به کابین آمد و گفت: احتیاط کنید و در گردش به باند فرودگاه، شعاع گردش زیاد نداشته باشید، امنیت در آن قسمت کم است. باید بگویم به خاطر امنیت کم، در روزهای نخست جنگ سوریه با هواپیما، گاهی در سفرها به صورت چراغ خاموش وارد فرودگاه دمشق می‌شدیم و تنها هنگام فرود، چراغ‌ها را روشن می‌کردیم.

شوخی شهید زادخوش با حاج قاسم: بیا از ما عکس بگیر!

در لشکر ۴۱ ثارالله رزمنده ای به نام جواد زادخوش داشتیم، که در زمان جنگ به شهادت رسید. شهید زادخوش هم محلی ما بود، ما اهل خانوک کرمان هستیم. خانوک به معنای چشمه سار است. جواد خیلی شوخ طبع بود. من و جواد زادخوش و آقای حسن منصوری در ستاد لشکر در حال عکس انداختن بودیم، دوربین دست آقای منصوری بود. چند دقیقه بعد که حاج قاسم از دور به جمع ما نزدیک می‌شد جواد به سمت حاجی رفت. حاج قاسم و جواد خیلی شوخی داشتند. شهید سلیمانی به جواد گفت: من با شما عکس نمی‌گیرم. جواد هم حسابی رو داری کرد و با همان لحن طنزآمیزش به حاجی گفت: داداش ما هم نگفتیم که بیا با ما عکس بنداز! گفتیم بیا از ما عکس بگیر! حاجی هم دوربین را از آقای منصوری گرفت و از ما عکس گرفت. بعد هم منصوری از من و حاجی و شهید زادخوش عکس انداخت.

توصیه حاج‌قاسم به کاپیتان پرواز چه بود؟

«کَل زهرا، چریک پیر»

کلَ زهرا مادر جواد زادخوش زن دلیری بود، کَل به زبان محلی ما یعنی کربلایی. خانه «کَل زهرا» در بلندی قرار دارد منزلش را می‌خواهند به عنوان تاریخ شفاهی جنگ حفظ کنند. حاج قاسم با خانواده این شهید رفت و آمد داشت و «آقای افتخاری» هم تصنیفی برای این مادر شهید خوانده است.

این مادر شهید با همراهی مادران شهدای خانوک، گردان نانوایی و خیاطی راه اندازی کرده بود، نان‌ها را خشک می‌کردند، به همراه وسایلی که رزمندگان نیاز داشتند، بسته بندی می‌کردند و به جبهه ارسال می‌کردند. او رسماً مدیریت و فرماندهی این کارها را انجام می‌داد، حاج قاسم به مادر شهید زادخوش لقب «چریک پیر» داده بود. وقتی این مادر دلاور فوت شد، شهید سلیمانی تاکید کرد: «حتما روی سنگ مزار «کَل زهرا» لقبش را هم بنویسید.» یکی از پسرهایش حاج علی، مسئول موتوری لشکر بود. یکی دیگر از پسرهایش جزو همان ۲۳ رزمنده ای بود که صدام یک نشست رسانه‌ای برای آنها برگزار کرد و کتاب و فیلمش هم در این سال‌ها منتشر و ساخته شد.



منبع خبر

توصیه حاج‌قاسم به کاپیتان پرواز چه بود؟ بیشتر بخوانید »