قاسمی‌دانا

دعا کردم داماد شود؛ شهید شد

دعا کردم داماد شود؛ شهید شد



شکی نداشته باشید از شهدا هرچه بخواهید سریع جوابتان را می‌دهند؛ خیلی سریع. فقط باید قلبا و روحا و وجوداً بهشان وصل شوید. سر مزار حسن که می‌آیند، می‌گویند: حاج خانم! من این را خواستم و پسرتان جواب داده.

گروه جهاد و مقاومت مشرق – قرار مصاحبه با خانواده شهید قاسمی‌دانا داشتم؛ شماره شان را از پدر شهید هریری، آنجا که صحبت از مظلومیت تشییع شهید حسن قاسمی‌دانا شد، گرفته بودم. شهید قاسمی‌دانا  اولین شهید مشهدی مدافع حرم اهل بیت در سوریه بودند. تقریبا دوهفته‌ای پیگیر قرار مصاحبه با خانواده قاسمی‌دانا بودم؛ ذهنم درگیرکشف سئوال جدیدی بود که در مصاحبه های قبلی نپرسیده باشم و چه بهتر، خاص شهید قاسمی باشد.

قسمت‌های قبلی گفتگو را هم اینجا بخوانید؛

حال و هوای یک پسر نانوا در مشهد +‌ عکس

مادر شهید:‌ دعا می‌کردم همه پسرانم شهید شوند!

شیرینی‌خوران در محرم و صفر؛ ممنوع!

برای اعزام به سوریه چهره‌اش را تغییر داد!

«حسن» فرمانده ۱۶ تک‌تیرانداز بود + عکس

موتور و سلاحش را که فروخت فهمیدم شهید می‌شود!

«حسن» از همه حادثه‌ها جان سالم به‌در می‌برد!

مادر شهید:‌ دین را از زن‌ها بگیرند، کار تمام است

ساعت شش عصر قرار مصاحبه داشتم، با در نظرگرفتن امکان وقوع رویدادهای غیرمترقبه، زودتر راه افتادم. مسیر خلوت بود؛ در راه سوژه یک رهگذرِ مزاحم شدم؛ انگار در آن خلوتیِ ظهر از درون ترسیدم؛ چون ترس، خودش را با سرفه بروز داد، زودتر از همیشه به مقصد رسیدم. باد خوب و هوا آفتایی در پایین بلوک در انتظار ساعت شش نشسته بودم که پیامک مادر خانم قاسمی را دریافت کردم. نگران قطعی زنگ آیفون بودند و این که منتظرم بودند. گفتم اتفاقا در انتظار ساعت شش، بیرون مجموعه نشسته‌ام و ایشان من را زودتر از ساعت به منزلشان دعوت کردند. ورودی دربِ منزل، خانمی خوش‌رو و خوش برخورد به استقبالم آمدند. یک لحظه تصورکردم خواهرشهید باشند ولی خاطرم آمد شهید قاسمی خواهر ندارند و با مادرشان قرار مصاحبه دارم.

بعد از دعوت به نشستن، بحثمان از ازدواج زودِ خانم قاسمی شروع شد و این که با فرزند شهیدشان که در کل طول مصاحبه «حسن آقا» خطابشان می کردم رفیق بودند. در طول گفتگوی دو ساعته صمیمی و خودمانی‌مان، مادر سخنور و خوش صحبت شهید قاسمی‌دانا را انسانی باخلوص و راضی به قضای الهی دیدم؛ از آنها که بادیدنشان بسی خرسند می شوی از بودنشان. درعین مهربانی یک شیعه معتقد و مخلص انقلابی بودند که وقتی بحث رهبری و ارزشهای دینی و انقلابی پیش می آمد با شور و حرارت زاییده از اعتقاد صحبت می‌کردند. این دو بیت صائب تبریزی را تقدیم نگاه ایشان می‌کنم:

بهشت نسیه خود نقد می‌توانی کرد

ز خلد اگر به مقام رضا شوی خرسند

ز شش جهت در روزی تُرا گشاده شود

گر ز عشق به درد و بلا شوی خرسند

دعا کردم داماد شود؛ شهید شد

**: روی نسل بعدی برنامه ریزی کرده‌اند. به نظر شما مادرهای جدید می‌توانند چنین بچه‌هایی برای دفاع از اسلام تربیت کنند؟

مادر شهید: نه دیگر؛ همه چیز دنیایی شده؛ یعنی فقط شما عشق و کِیفت را بکن و فقط دنبال لذت دنیای خودت باش؛ دروغ است اینکه می‌گویند آن دنیا عذابت می‌دهند! دروغ است! هویت و آزادی را دارند از دخترهایمان و خانم‌هایمان می‌گیرند؛ اصلا کی گفته شما بخندی؟ کی گفته زن باید در جامعه اینطور باشد!؟… بعد شما یک مقدار که آزاد باشی، آزادی‌ات می‌شود اینطور که در جامعه می‌بینیم…

من پریروز جایی بودم و داشتم می‌آمدم، با فاصله چندتا خانه که می‌خواستم بروم جلوتر، این سمت خیابان یک خانمی آمد سوار ماشین شود؛ باور کنید یک لحظه خشک شدم، فکر کردم پایش بدون پوشش است؛ لباسی رنگ بدن پوشیده بود. چند باری برایم پیش آمده و این مدل پوشش را دیده‌ام.

آقای رحیم‌پور ازغدی حرف خیلی قشنگی می‌زند. صحبت می‌کرد و می‌گفت شما اگر لخت بیایی در خیابان کسی نگاهت نمی‌کند، اصلا انسان چندشش می‌شود… بعد حجاب آن هم چه حجابی، می‌گفت وقتی ساپورت جذاب را می‌پوشد، آرایش هم می‌کند، این جذابش می‌کند، و می تواند امنیت فکری را به خطر بیاندازد…گفتم کار به کجا رسیده؟ دیدم نه ساپورت است، ولی اینقدر رنگ بدن است که فکر می‌کنی هیچ لباسی نپوشیده است! یک لباس واقعا نامناسب تنش بود و آرایش هم کرده بود. شالی هم الکی روی سرش بود. یک وجب شال؛ من می‌گویم این نماد است؛ این را هم می‌ترسند و اگر نه بر می‌داشتند؛ دارند کم کم گاهی همین شال را هم از سرشان می‌اندازند. من غصه می‌خورم واقعا، نه که بی‌تفاوت باشم، غصه می‌خورم که چرا یک مرتبه اینطوری شده.

خدا الهی به حق محمد و آل محمد کسانی که مسبب این کار بودند ازشان نگذرد؛ خدا لعنتشان کند؛ راحت بگویم بعضی مسئولین قبلی کشور، باعث شدند، با گفتن بی‌جای آزادی و آزادی و آزادی، این وضعیت پیش بیاید. جالب است می‌گویند ما آزادی می‌خواهیم، بابا آزادی یعنی چی دیگر؟ شما چی می‌خواهید؟ آزادی دارید دیگر؛ می‌گویند ما آزادی نداریم. گفتم شما آزادی چی می‌خواهید، الان ملاک آزادی برای شما چیست؟ برای من توضیح دهید آزادی یعنی چی؟ آزادی این است که شما یازده شب از خانه‌ات می‌روی بیرون کسی کاری‌ت ندارد، این آزادی است، این امنیت است، این را باید قدر بدانید. نه که آزادی به این است که تو بی حجاب باشی، آرایش کنی، هر کار می‌خواهی بکنی… نه، قانون کشور ما این نیست، ما کشور مسلمانیم؛ نباید این باشد.

خب حالا که آن خواهر شهید سیلی خورده باید از یک جایی جلوی بعضی‌ها گرفته شود. حالا می‌گویم یک کمپین هم گذاشتند که همه اعتراض کنیم، من هم یک اعتراضی زدم که من هم اعتراض دارم، این اعتراض برسد به گوش مسئولین که آن‌ها شروع کنند؛ چون من نه اصلا سوار مترو می‌شوم نه اتوبوس، چون اتفاق‌هایی افتاده و نمی‌توانم تحمل کنم، تذکر می‌دهم و نمی‌خواهم مشکلی به وجود بیاید… نه که بترسم‌ها، نمی‌خواهم واکنشی پیش بیاید، گفتم نه سوار اتوبوس می‌شوم نه مترو؛ از همین تاکسی تلفنی و اینترنتی استفاده می کنم. چون در خیابان خیلی می‌بینیم، کافیه برایمان؛ گفتم خب الان این اتفاق برای خواهر شهید کاوه افتاد، چه اتفاقی افتاده در مترو؟ در مترو تنها کاری که کردند روی تابلوها مطلبی نوشتند که خانم! حجابت را حفظ کن؛ روی مانیتوری هم که می‌آید و می‌رود: «خانم حجابت را حفظ کن!» من که سوار نشده‌ام و ندیده‌ام؛ اما کسانی هم هستند که تذکر می‌دهند و اقدامی هم نمی‌شود.

دعا کردم داماد شود؛ شهید شد

**: بعضی‌ها هم شل حجاب هستند.

مادر شهید: شل حجاب هم بدتر، باید بگوییم واقعا بدحجابند؛ چون اصلا حجاب ندارند. مثلا می‌گفتند خانمی چادر ندارد بی حجاب است، گفتم نگاه کنید طرف چادر ندارد اما مانتوی بلند دارد، شلوار دارد، مقنعه هم دارد، این خودش حجاب است؛ چادر حجاب کامل است، ولی این هم حجاب دارد و بی‌حجاب نیست؛ اینها اصلا حجاب ندارد، نباید بهشان بگویی شل‌حجاب، اصلا حجاب ندارد، بدحجاب است، خب این بد حجاب باید از یک جایی جلویش گرفته شود، نباید گرفته شود؟ یک جایی باید کم کم شروع شود دیگر؛ نباید بگویی این را ولش کن؛ آن را هم ولش کن، آن را هم ولش کن… اینطور که نمی‌شود.

ان‌شاالله می‌شود و این هم باز من خودم دارم می‌گویم، نه بگویم الان که من مادر حسن هستم، نه؛ شهدای دفاع مقدسمان، شهدای انقلابمان، ما شهید خیلی دادیم، در هر محله ای سر کنی اسم یک شهید است، و این شهدا هستند که انقلاب ما را پیش می برند. من همیشه می‌گویم در خانه که صحبت می‌کنم با بچه‌ها، خب اهل حرف هستیم و اینها، می‌گویم انقلاب ما روی خون شهداست که دارد می‌رود جلو، روی خون شهدا، دعای شهدا، نگاه شهدا است و سایه امام زمان روی سرمان است، وگرنه کشور ما تا الان متلاشی شده بود. با این همه که دشمن دارد چکار می‌کند دیگر واویلا، که همه مان می‌دانیم و نیاز به گفتن نیست.

یک شعر سلام فرمانده را خواندند، ببینید در بین دشمنان چه ولوله‌ای افتاد. یعنی می‌گویم اینقدر این اثر کرده رویشان دارند می‌سوزند و می‌جزند؛ یک شعر فرمانده که جالب است؛ فرمانده امام زمان است ولی آنها فرمانده را حضرت آقا می‌دانند. خب بله که ما قدم روی خون شهدا می‌گذاریم، بله که ما هر کاری می‌کنیم داریم اهانت می‌کنیم به خون شهید، بی احترامی می‌کنیم به خون شهید، بله، چون امنیت ما از شهداست، نگاه شهداست، دعای شهداست. من این را با تمام وجودم می‌گویم که دعای شهدا همیشه دنبال همه مان هست، حتی منی که شهید ندارم، شمایی که شهید ندارید، اینطور می‌خواهم بگویم، حالا حسن شهید شده، یعنی من خودم زندگیم را مدیون شهدا می‌دانم، چون هر چی خواستم از آنها گرفتم.

من بهشت رضا کم می‌روم اما خواجه ربیع چون مزار مادرم آنجاست زیاد می‌رفتم، قطعه شهدا نمی‌دانم رفتید یا نه، وسط محوطه است. هر وقت می‌رفتم سر مزار شهدا بعد می‌رفتم سر مزار مادرم؛ از پیش مادرم می‌رفتم پیش شهدا بعد می‌آمدم، قسمشان می‌دادم… م.

دعا کردم داماد شود؛ شهید شد

**: در گلزار شهدا پرچم‌ها تکان می‌خورد و چه حس خوبی دارد.

مادر شهید: اصلا دلت یک حسی پیدا می کند… اصلا آن نقطه که می‌روم چون با حسن خیلی می‌رفتم، اصلا حس آرامش به من داده می‌شود. آن نقطه که می‌رسم انگار از همه‌شان انرژی می‌گیرم. خیلی از اینها هم نیستم که برایشان فاتحه بخوانم، نه، من طلب دارم ازشان، می‌گویم رفتید جنگیدید الان هم باید برایمان دعا کنید، آن موقع رفتید جانتان را دادید، می‌گویند ایثار مال راحت است، ایثار جان خیلی سخت است، شهدای ما ایثار مال داشتند، ایثار جان کردند، از جان شیرینشان گذاشتند، همین طور که از جان شیرینتان گذشتید باید برایمان دعا کنید، یکسره برایمان دعا کنید، من همه‌اش می‌خواهم ازشان. من بعضی وقت‌ها به حسن می‌گویم تو که هستی کنارم دیگر، اینطور نیست که حواسم از بقیه شهدا پرت بشود. نه اصلا.

من یک خاطره هم بگویم و تمام کنم؛

شش ماه قبل از شهادت حسن، ‌با هم رفتیم به کوه سنگی. من دیگر نرفتم و قسمتم نشده؛ یعنی الان هشت سال از شهادت حسن گذشته و دیگر آنجا نرفتیم. خلاصه با هم رفتیم کوه سنگی؛ دست من را می‌گرفت که پله‌ها را برویم بالا؛ آن بالا مزار شهدا بود. شب چهارشنبه بود. یک گروهی آمده بودند موکت پهن کرده بودند و زیارت عاشورا می خواندند و بعد همه راهی شدند و رفتند. مزار هشت تا شهید آن بالا هست دیگر؛ سن‌های شهدا را نوشته است. من حالا همه شان در ذهنم نیست، ولی من از آن یکی که ۲۴ سال داشت برای آن پسرم، آن که ۲۸ سال داشت برای حسن، آن که ۳۰  سال داشت برای مهدی، طبق سن شهدا برای بچه‌ها چیزی خواستم؛ مثلا آن که ۳۱ ساله بود برای مهدی‌ام چیزی خواستم. گمنام هستند اما سنشان هست؛ از آن که ۲۹ ساله بود برای حسنم خواستم، مثلا برای حسن دعا می‌کردم، ۲۹ ساله همسن حسن است؛ آن که ۲۴ ساله بود برای علی‌ام ازش خواستم، آن که ۱۹ ساله بود برای احمدم خواستم. حالا خواستن آن سه تا جدا برای حسن هم جدا. حسن نشسته بود رو به رویم آن طرف سنگ. این طرف سنگ من نشسته بودم، خب دعایم را خواندم و با خنده و شوخی گفتم می‌دانی می‌خواهم چی دعایی کنم؟ گفت چی می‌خواهی بگویی؟ خطاب به شهید بلند گفتم: نگاه کن! من که می‌دانم تو الان حرف‌های من را می‌شنوی، صدای من را می‌شنوی، متوجه حرف و نیتم هستی، آرزو دارم تا روز ولادت حضرت علی علیه السلام حسن داماد شود. این جمله ای بود که من گفتم، اما اینکه چه مدلی و چطور و کجا را نگفتم.

حسن جلوی من نشسته بود و گفت: یعنی از من سیر شدی؟ گفتم نه، سیر نشدم، آرزو دارم در لباس دامادی ببینمت دیگر. یک وقت‌هایی به من می‌گفت خانم جان یا حاج خانم. گفت خانم جان! حالا شما این دعا را کردی من هم می‌گویم به زودی شهادت روزیم کن، شهادت را برایم بخواه… من هم گفتم شهادت خبری نیست، در ذهن من هم نه جنگی بود و نه حادثه‌ای. گفتم خیلی خب؛ شهادت به موقعش، اول دامادی. دقیقا شب ولادت حضرت علی علیه السلام بود که حسن آقا به شهادت رسید.

دعا کردم داماد شود؛ شهید شد

**: پس دعای حسن آقا مستجاب شد.

مادر شهید: دعای من و دعای خودش، با هم مستجاب شد. من خواستم روز ولادت حضرت علی علیه السلام داماد شود و شد دیگر. دامادی از نظر او شهادت است و او همان زمان شهادت خواست. هم خواسته او و هم خواسته من دوتایی با همدیگر مستجاب شد… من انگار به آرزویم رسیدم ولادت حضرت علی او داماد شد و او هم به آرزویش رسید و شهید شد.

شکی نداشته باشید از شهدا هر چه بخواهید سریع جوابتان را می‌دهند؛ خیلی سریع. فقط باید قلبا و روحا و وجوداً بهشان وصل شوید. سر مزار حسن که می‌آیند، می‌گویند: حاج خانم! من این را خواستم جواب داده، حاج خانم من آن را خواستم جواب داده… گفتم می‌دانم، شهید تا زنده است مال ما است، حالا که شهید شده مال همه است، جواب می‌دهد. خیلی از حسن جواب می‌گیرند، خیلی حاجت می‌گیرند. سیم‌ها وصل می‌شوند؛ سیم که وصل شود خیلی خوب است.

**: شما برای ما دعا کنید.

مادر شهید: ان‌شاالله عاقبت به خیر باشید، ان‌شاالله بهترین‌ها در این دنیا و آن دنیا روزی‌تان باشد.

*فاطمه تقوی رمضانی

پایان

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

دعا کردم داماد شود؛ شهید شد بیشتر بخوانید »

مادر شهید:‌ دعا می‌کردم همه پسرانم شهید شوند!

مادر شهید:‌ دعا می‌کردم همه پسرانم شهید شوند!



با زمزمه می‌گفتم یا امام رضا! ولی پسرها حرف‌های من را می‌فهمیدند. می‌گفتم یا امام رضا! چی می‌شد الان پسرهای من هم بزرگ بودند و می‌رفتند مثلا خدمت می‌کردند.

گروه جهاد و مقاومت مشرق – قرار مصاحبه با خانواده شهید قاسمی‌دانا داشتم؛ شماره شان را از پدر شهید هریری، آنجا که صحبت از مظلومیت تشییع شهید حسن قاسمی‌دانا شد، گرفته بودم. شهید قاسمی‌دانا  اولین شهید مشهدی مدافع حرم اهل بیت در سوریه بودند. تقریبا دوهفته‌ای پیگیر قرار مصاحبه با خانواده قاسمی‌دانا بودم؛ ذهنم درگیرکشف سئوال جدیدی بود که در مصاحبه های قبلی نپرسیده باشم و چه بهتر، خاص شهید قاسمی باشد.

ساعت شش عصر قرار مصاحبه داشتم، با در نظرگرفتن امکان وقوع رویدادهای غیرمترقبه، زودتر راه افتادم. مسیر خلوت بود؛ در راه سوژه یک رهگذرِ مزاحم شدم؛ انگار در آن خلوتیِ ظهر از درون ترسیدم؛ چون ترس، خودش را با سرفه بروز داد، زودتر از همیشه به مقصد رسیدم. باد خوب و هوا آفتایی در پایین بلوک در انتظار ساعت شش نشسته بودم که پیامک مادر خانم قاسمی را دریافت کردم. نگران قطعی زنگ آیفون بودند و این که منتظرم بودند. گفتم اتفاقا در انتظار ساعت شش، بیرون مجموعه نشسته‌ام و ایشان من را زودتر از ساعت به منزلشان دعوت کردند. ورودی دربِ منزل، خانمی خوش‌رو و خوش برخورد به استقبالم آمدند. یک لحظه تصورکردم خواهرشهید باشند ولی خاطرم آمد شهید قاسمی خواهر ندارند و با مادرشان قرار مصاحبه دارم.

بعد از دعوت به نشستن، بحثمان از ازدواج زودِ خانم قاسمی شروع شد و این که با فرزند شهیدشان که در کل طول مصاحبه «حسن آقا» خطابشان می کردم رفیق بودند. در طول گفتگوی دو ساعته صمیمی و خودمانی‌مان، مادر سخنور و خوش صحبت شهید قاسمی‌دانا را انسانی باخلوص و راضی به قضای الهی دیدم؛ از آنها که بادیدنشان بسی خرسند می شوی از بودنشان. درعین مهربانی یک شیعه معتقد و مخلص انقلابی بودند که وقتی بحث رهبری و ارزشهای دینی و انقلابی پیش می آمد با شور و حرارت زاییده از اعتقاد صحبت می‌کردند. این دو بیت صائب تبریزی را تقدیم نگاه ایشان می‌کنم:

بهشت نسیه خود نقد می‌توانی کرد

ز خلد اگر به مقام رضا شوی خرسند

ز شش جهت در روزی تُرا گشاده شود

گر ز عشق به درد و بلا شوی خرسند

مادر شهید:‌ دعا می‌کردم همه پسرانم شهید شوند!

مادر شهید: خودش هم خیلی نظم داشت. باید لباسش اتو کشیده می‌بود و نظم می‌داشت. آمد اینها را آویز کرد. پایین کمدش پوتین، گرت، یقه، آستین، چیزهایی که همه مربوط به لباس نظامی هستند، همه را چید جلوی کمد. من هم خیلی حساس بودم که همه چیز منظم باشد. گفت مامان! به این ها دست نزنی‌ها! می‌دانست شاید جمع کنم بگذارم در کمد. گفتم چرا؟ اینها را برای چی آماده می‌کنی؟ خب رزمایش که می‌خواست برود این کار را می‌کرد، چون صبح می‌خواست بپوشد؛ گفتم رزمایش داری؟ گفت نه ندارم، گفتم خب چرا آماده می‌کنی؟ گفت باید هر لحظه آماده باشم؛ اگر آقا حکم دادند، لحظه ای کوتاهی نکنم؛ لحظه ای را از دست ندهم. من می‌گفتم خب حالا در کمدت را باز می‌کنی و لباس را از کمدت برمی‌داری. می‌گفت نه، لباس را از اینجا بردارم، پوتین آن طرف است، جورابم آن طرف، زمان می‌برد. برایش اینقدر مهم بود که مثلا اگر آقا امر کردند لحظه‌ای غفلت نکند.

**: نظامی، نظامی است دیگر…

مادر شهید: البته آن موقع هنوز نظامی نبود. در نظام نبود. مربی آموزش بود، سپاهی نبود، اما مربی بود، بسیجی بود و مربی آموزش بود، اما باور کنید یک نظامی کامل بود.

**: در کتابی خوانده بودم نوشته بود در سربازخانه که خوابیده بودیم فرمانده‌مان یک آن سوت می‌زد و بیدارمان می‌کرد. باید ما با لباس می‌خوابیدیم چون هر کسی دیر می‌کرد، تنبیه می‌شد…

مادر شهید: دقیقا؛ حسن خیلی سریع بود؛ اگر می‌خواست کاری انجام بدهد، خیلی فرز بود اگر نه، طبیعی و معمولی بود؛ چیزهایی که در ذهنم می‌گذرد را می‌گویم. اگر یک کار خیلی  راحت را می‌خواست انجام  بدهد با آرامش بود، اما اگر می‌خواست کار مهمی را انجام بدهد به دو دقیقه کارش انجام می‌شد، به سه دقیقه لباس می‌پوشید. مثلا همین لباس پوشیدنش را می‌گفت بشمار ۱، ۲، ۳، ۴، ۵ لباس تنش بود. عمل کردن خیلی مهم است، سریع بودن، خیلی مهم است. در بعضی حرکت‌هایش خیلی سریع بود، ولی اگر هم می‌خواست ریلکس باشد خیلی راحت و معمولی بود.

اینها همه دست به دست هم می‌دهد و اینکه من می‌گویم باز شهادت، در وجود همه پسرهایم هست، مهدی آقا هست، علی آقا هم هست، احمد آقا هم هست، نمی‌گویم فقط حسن تنها، همیشه از خدا می‌خواهند دعایشان است، دعای دستشان است، مثلا من به احمد می‌گویم بیا دامادت کنم، می‌گوید ولش کن الان ممکن است با این اتفاقات سوریه و اوکراین و اینها جنگ شروع شود. می‌گویم خب جنگ شروع شود؛ می‌گوید خب باید آماده باش باشیم و برویم؛ دامادی می‌خواهم چکار کنم.

**: در قضیه اوکراین که قرار نیست ما درگیر شویم.

مادر شهید: ما درگیر نمی‌شویم، می‌گوید باید آماده‌باش باشیم، شاید یک زمانی کشور ما هم نیاز به آمادگی بیشتر داشت؛ این را می‌گوید، نه اینکه ما بخواهیم با آنها وارد جنگ بشوم… نه، این منظورش نیست. این است که می‌گویم شهادت در وجود همه‌شان هست. این برمی‌گردد به زمان کوچکی‌شان، خردسالی مهدی آقا و حسن آقا در زمان جنگ و دفاع مقدس بود. حس بود دیگر، حسم هم کم بود، یک حس درونی داشتم، دوست داشتم و علاقه داشتم به این حرکت، به این رفتن‌ها، چون در خانواده، مادرم انقلاب که شد تمام تظاهرات شرکت کرده بود، دو سه بار هم اتفاقات بدی برایش افتاده بود. من هم با مادر می‌رفتم. جنگ که شروع شد یکشنبه‌ها پیکرها را می‌آوردند و تشییع بود…

حسن آقا هم در آن دوران، سپاهی نبود، نظامی نبود اما بسیجی بود، مربی آموزش سلاح بود؛ از مربی‌های نمونه سپاه بود، اما وارد نظام هم نشد؛ خیلی جالب که می‌گفت می‌خواهم آزاد باشم. می‌گفتم تو که علاقه داری برو وارد نظام شو؛ می‌گفت نه، وارد نظام که بشوم هر جا نمی‌توانم بروم، باید محل کارم باشم و ساعت‌های مشخصی به آنجا بروم. دوست داشت آزاد باشد، همه جا باشد و هیچ جا نباشد.

من همیشه برای خنده اش یک مثالی می‌زنم؛ یک فیلمی بود برنامه کودک می‌گذاشت به نام زبل‌خان اینجا، زبل‌خان آنجا، زبل‌خان همه جا؛ سر به سرش می‌گذاشتم و می‌گفتم حسن تو زبل‌خانی. زنگ می‌زد مامان من تهرانم. می‌گفتم صبح از خانه رفتی. می گفت تهران کار داشتم و آمدم. یک روز و دو روز بود و برمی‌گشت. همه جا بود، خیلی فعال بود.

**: این خصوصیت اخلاقی‌مان مثل هم است؛ من هم اینطوری هستم، یک مدتی که رها باشی دیگه حاضر نیستی مثلا در یک قالبی محدودت کنند.

مادر شهید: خیلی روحیه آزادی داشت؛ سال ۸۹، ۹۰ بود که دو سه تا کار بهش پیشنهاد شد؛ دقیقا  ۲۷ ساله بود؛ دو تا کار خیلی خوب نظامی و دولتی بود که با حقوق‌های خیلی بالا بهش پیشنهاد شد؛ کار خاصی بود. مشورت می‌کرد با آقای قاسمی می‌گفت بابا! نظر شما چی هست؟ جالب بود که می‌گفتم خوب است تو که علاقه داری برو. می‌گفت نه، هر چه فکر می‌کنم فایده ندارد، من می‌شوم بنده شان دیگر؛ دیگر آزاد نیستم؛ هر جا دلم می‌خواهد نمی‌توانم بروم. اهل سفر بود؛ سفر زیاد می‌رفت، از یک طرف رزمایش‌ها را شرکت می‌کرد. هر جا رزمایش بود حاضر بود. می‌گفت اگر بروم یک محدودیت‌هایی دارم مثلا، با یک حقوق خیلی بالا که آن موقع داشت، حاضر نشد برود. کارهای کناره داشت. آن موقع باباش گفت خوب حالا که نمی‌خواهی وارد کار دولتی بشوی، چه کار می‌خواهی بکنی؟ حاضری من برایت نانوایی بزنم؟ گفت آره. دقیقا همین بلوار حجاب، حجاب ۷۷، آقای قاسمی یک زمین خرید و از صفر تا صدش، خودش کارهایش را کرد.

**: خود حسن آقا؟

مادر شهید: بله، تمام بنایی‌هایش را انجام داد. فقط آقای قاسمی در حدی که می‌رفت سر می‌زد بهش، دخیل بود … صفر تا صد ساخت، دو طبقه خانه بالا ساخته شد، نانوایی، همه چیز عالی، عالیِ عالی. و حقوق خیلی خوبی هم داشت. اینکه می‌گویند برای پول رفتند و اینها، اصلا درست نیست… حقوق خیلی خوبی داشت، خوب نانوایی از خودش بود دیگر، صاحب ملک و مغازه بود، شاگرد نبود که، چون شاگرد که می‌رود کار می‌کند ممکن است اینقدر درآمد نداشته باشد… البته این را هم بگویم که شاگردهای نانوایی بهترین حقوق را دارند.

مادر شهید:‌ دعا می‌کردم همه پسرانم شهید شوند!

**: بنده‌های خدا همه‌اش جلوی حرارت هستند؛ یعنی واقعا سختی کار دارند.

مادر شهید: بله؛ آن هست واقعا، سختی هست. من در کار آقایان حتی همسرم اصلا وارد نمی‌شوم اما از زمانی که من یک مقدار وارد شدم می‌بینم حقوق خوبی دارند؛ درست است اذیت می‌شوند ولی ماهی ۵، ۶ میلیون دارند، بیمه هم دارند، خب اینها خیلی مزایای بالایی است. خلاصه ماشین خرید، موتور داشت؛ قبل از این موتورهای تریل بلند داشت. اهل شکار بود، دو تا سلاح دارد، یکی‌اش را فروخته بود. یکی‌اش هست الان، به اسم باباش است.

همچین روحیه‌ای داشت، روحیه آزادی داشت و همه امکانات را داشت، و آمادگی برای ازدواج هم داشت. دقیقا سال ۹۱ بود که گفت مامان دیگه برو برایم خواستگاری؛ تصمیم به ازدواج دارم. سال ۹۰  رفت کربلا، اولین کربلا و آخرین بار. یک بار کلا رفته به کربلا. اول رفت سوریه از سوریه رفت کربلا، دوست داشت اینطوری وارد کربلا شود، و مصادف شد با اربعین امام حسین علیه السلام و سفرش ۱۵، ۱۶ روز طول کشید. رفت و برگشت و خیلی از سفرش راضی بود.

نکته خیلی مهمی که برایش خیلی اهمیت داشت، این که می‌گفت من کربلا رفتم و شهادتم را گرفتم. مامان! من رفتم کربلا و شهادتم را گرفتم، نمی‌گویم کی و چه زمانی ولی گرفتم.

**: از این حرفش نترسیدید؟

مادر شهید:  نه. سفر که می‌رفت برمی‌گشت کلا خیلی می‌نشست تعریف می‌کرد؛ از کوچکترین جزئیات سفرش برای من می‌گفت. مثلا یکشنبه این کار را کردیم، دوشنبه این کار را کردیم، چی خوردیم، کجا خوابیدیم. خیلی ریز تعریف می‌کرد؛ در مسائل خیلی ریزبین بود.

سفر کربلا و سوریه که رفت و برگشت دیگر خیلی برای من تعریف نمی‌کرد؛ فقط از حرم حضرت رقیه خیلی غمگین بود. با گریه حرف می‌زد. چون برای خودش تداعی می‌کرده، حرم را نمی‌دیده، آن خرابه را برای خودش تداعی می‌کرده، اتفاقات را.

برای من تعریف می‌کرد، مثلا بازار شام را برای من تعریف کرد که بعد از شهادت حسن من رفتم سوریه، چون حرف‌های او در ذهنم بود، خیلی برای خودم سنگین آمده بود. بازار شام که اهل بیت را آوردند. همه چیز را تعریف نمی‌کرد، این دو تا سه تا؛ و کربلا را فقط روی تل زینبیه می‌رفته سه ساعت سه ساعت می‌نشسته و گریه می‌کرده و سکوت بوده. چون من قبل شهادت حسن کربلا رفتم، بعد برای من که تعریف می‌کرد می‌گفت مامان! شما کربلا که رفتید چه کار کردی؟ گفتم هیچی مامان؛ رفتم زیارت و… گفت نه، روی تل زینبیه چه کار کردی؟ و این را وقتی برای من می‌گفت نه طبیعی‌ها، من همیشه می‌گویم خون گریه می‌کرد. وقتی برای من این کلمات را به کار می‌برد، چشمانش کاسه خون بود.

نمی‌دانم شما برایتان موقعیت بوده رفته اید یا نه؟ ان شا الله که قسمت و روزی شما باشد به حق محمد و آل محمد. گفتم رفتم روی تل زینبیه نماز خواندم، زیارت کردم. می‌گفت نه، دیگر چه کار کردی؟ می‌گفت مامان! من نماز خواندم ولی ساعت‌ها نشستم از آن بالا و فقط فکر می‌کردم که روز عاشورا چه اتفاقی افتاده؟ ‌ برای خودش در ذهنش تداعی می‌کرده و گریه می‌کرده که چی گذشت به حضرت زینب. همین دو سه تا کلمه از ۱۵  روزش برای من تعریف کرد. هیچی دیگر تعریف نمی‌کرد.

دوستانش که بعد آمدند تعریف می‌کردند که اربعین که پیاده‌روی می‌رفتیم کربلا، خیلی می‌گفته و می‌خندیده که خسته راه نباشند. دوستانش تعریف می‌کردند پیاده‌روی کربلا یک طوری می‌شود که شما شب می‌رسی، اکثرا اینطوری است، من خودم هم رفته‌ام؛ شب می‌رسی به کربلا. حالتش اینطور است از نجف که راه می‌افتی سه روز چهار روز راه است. گفت شب رسیدیم، وقتی رسیدیم نزدیک به کربلا گفت همه‌تان بایستید، کفش‌هایتان را در بیاورید. همه کفش‌هایمان را درآوردیم. داد دستمان یا در پلاستیک، پیاده راه افتادیم. در یک قسمتی، شن مانند است و سنگلاخ است تا برسی به آسفالت، می‌گفت کلا فاز حسن تغییر کرد و شروع کرد به روضه‌خوانی از حضرت رقیه که حالا ما مَردیم، ۷، ۸ تا مَردیم و استقامت داریم، اگر پای برهنه هستیم استقامت داریم، ولی شما فکر کنید اهل بیت را و حضرت رقیه سه ساله را با پای برهنه، بردند… می‌گفت کلا رفتیم در فاز روضه که همه‌مان داد می‌زدیم. وارد کربلا که شدیم، اصلا داد می‌زدیم و گریه می‌کردیم و می‌رفتیم. خب اهل مداحی هم ایشان بود و بلد بود و می‌خواند و خیلی هم علاقه داشت.

این از سفر کربلا و سوریه اش…

برای خودش جمله قشنگی داشت. برای من خیلی چیزها می‌گذشت و طبیعی رد می‌کردم، اما بعد از شهادتش که می‌نشستم فکر می‌کردم می‌دیدم چه جمله‌های قشنگ و نابی و به موقع می‌گفت اما من رد می‌شدم. جالب بود که می‌گفت مامان! گل کاشتی… می‌خندیدم و می‌گفتم یعنی چی؟ می‌گفت خوب پسرهایی بزرگ کردی مامان، خوب پسری بزرگ کردی!

**: خودش را می‌گفت؟

مادر شهید: بله، خودش را می‌گفت. می‌گفت خوب پسری بزرگ کردی! گل کاشتی مامان! خوب پسری بزرگ کردی.

این را هم باز برگردم عقب، این را داشتم برایتان می‌گفتم یک پرانتز به قول قدیمی‌ها فلش بک به عقب برگردیم. زمانی که جنگ بود من با بچه‌ها می‌رفتم معراج شهدا، شهدا را می‌دیدم، بعد می‌رفتم بچه‌ها را می‌گذاشتم خانه مادر و گاهی هم بچه‌ها را هم می‌بردم. مادر می‌گفت بچه‌ها را نبر، می‌رفتم می‌گذاشتم خانه مادر، بچه‌ها را می‌گذاشتم پهلوی خواهرها و با مادر می‌رفتیم. هیچکس را نداشتیم از خودمان که شهید باشد، دوست داشتم که شهدا را ببینم. می‌رفتم شهدا را می‌دیدم، خب با چهره‌های خیلی متفاوت؛ هر شهید یک وضعیتی داشت…

مادر شهید:‌ دعا می‌کردم همه پسرانم شهید شوند!

مادرها را می‌دیدم، خواهرها را می‌دیدم، اینقدر خجالت می‌کشیدم ازشان، حس خودم را دارم می‌گویم. باز پنجشنبه که می‌رفتیم تشییع بود، خیابان تهران مهدیه یا مسجد بناها چهارراه خسروی، کلا تشییع شهدا همیشه از دو مکان بود. تشییع شهدا می‌رفتم، دست پسرها را می‌گرفتم و می رفتم. چندین بار این اتفاق افتاده بود که می‌رفتیم، حرم که می‌رسیدیم با زمزمه می‌گفتم یا امام رضا! ولی پسرها حرف‌های من را می‌فهمیدند. می‌گفتم یا امام رضا! چی می‌شد الان پسرهای من هم بزرگ بودند و می‌رفتند مثلا خدمت می‌کردند. با اینکه آقای قاسمی چند دفعه رفت، سه ماه سه ماه هم می‌رفتند، دور بودیم، نه تلفنی نه هیچی، نامه نگاری داشتیم با هم، ولی دوست داشتم پسرهایم به جنگ بروند. زمانی که جنگ تمام شده، پسرهایم کوچک بودند. حسن متولد ۶۳ است، ۶۷ جنگ تمام شد.

*شقایق تقوی

ادامه دارد…

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

مادر شهید:‌ دعا می‌کردم همه پسرانم شهید شوند! بیشتر بخوانید »