قاسم سلیمانی

فیلم سنتکام درباره حمله موشکی ایران به عین‌الاسد

فیلم سنتکام درباره حمله موشکی ایران به عین‌الاسد


به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از گروه بین‌الملل خبرگزاری فارس، سازمان تروریستی سنت‌کام فیلمی را که می‌گوید از حالت طبقه‌بندی خارج شده و مربوط به حمله موشکی ایران به پایگاه عین‌الاسد است منتشر کرد. 

سپاه پاسداران انقلاب اسلامی روز ۱۸ دی ماه به عنوان بخشی از پاسخ ایران به ترور سردار «قاسم سلیمانی» فرمانده نیروی قدس، پایگاه عین‌الاسد را هدف حمله موشکی قرار داد. تصاویر ماهواره‌ای منتشرشده بعد از حمله، نشان می‌دهد نقاط زیادی در پایگاه با دقت بالا مورد اصابت قرار گرفته است.

در حالی که بعد از این حمله «دونالد ترامپ» رئیس‌جمهور پیشین آمریکا مدعی شد که «همه چیز خوب است» و هیچ‌یک از نظامیان آمریکایی آسیب ندیده‌اند، اما پنتاگون به صورت قطره‌چکانی و به مرور آمار خسارات ناشی از این حمله را منتشر کرد.

 

 

طبق گزارش شبکه «سی بی اس نیوز»، در ژانویه سال گذشته میلادی، ایران بزرگ‌ترین حمله موشک بالستیکی تا آن زمان را علیه نیروهای آمریکایی انجام داد و ۱۱ موشک‌ به پایگاه عین الاسد که محل استقرار دو هزار نظامی آمریکایی و تعداد زیادی هواپیما است برخورد کرد که هرکدام از این موشک‌ها حامل کلاهکی به وزن بیش از یکهزار پوند (بیش از ۴۵۳ کیلوگرم) بودند.

ژنرال «فرانک مک‌کنزی» فرمانده نیروهای تروریستی فرماندهی مرکزی آمریکا (سنتکام) در یادآوری حمله موشکی ایران به پایگاه عین الاسد به خبرنگار شبکه سی بی اس گفت: «اتفاقاتی در حال رخ دادن بود که اگر ما در اینجا (پایگاه عین الاسد) اقدام صحیحی را انجام نمی‌دادیم، ممکن بود ما را به سمت جنگ سوق دهد».

مک کنزی سپس ادامه داد که زمانیکه سازمانهای اطلاعاتی آمریکا پی بردند که ایران در حال آماده‌سازی حمله موشکی است، زمان کافی برای تخلیه یکهزار نظامی آمریکایی و ۵۰ هواپیما از پایگاه عین‌ الاسد وجود داشت.

فرمانده نیروهای تروریست سنتکام در خصوص دقت موشک‌های ایرانی و شدت حمله ایران به پایگاه عین الاسد توضیح داد در صورتیکه پایگاه تخلیه نمی‌شد، «فکر می‌کنم احتمالاً ۲۰ یا ۳۰ هواپیما را از دست می‌دادیم و ۱۰۰ تا ۱۵۰ پرسنل (آمریکا) را از دست داده بودیم. اگر آمریکایی‌ها مرده بودند، قصد داشتیم انتقام بگیریم».

طبق این گزارش، ایران در مجموع ۱۶ موشک پرتاب کرد که ۱۱ موشک به عین الاسد برخورد کرد.

انتهای پیام/.





منبع خبر

فیلم سنتکام درباره حمله موشکی ایران به عین‌الاسد بیشتر بخوانید »

مثل قاسم، مثل علی، مثل فاطمه+ فیلم دیدار با حاج‌قاسم

مثل قاسم، مثل علی، مثل فاطمه+ فیلم دیدار با حاج‌قاسم



مثل قاسم، مثل علی، مثل فاطمه+ فیلم دیدار با حاج‌قاسم - کراپ‌شده

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، امروز ننه سکینه یا به قول بچه‌های با صفای لشکر ۴۱ ثارالله «ننه علی» مادر شهیدعلی شفیعی از سرداران عارف دیار کریمان دعوت حق را لبیک گفت و به فرزند شهیدش پیوست.شاید در میان اهالی کرمان این نام آشنا باشد و برای شما که این خبر را که در سطر اول خواندید، خبر ساده‌ای باشد که این روزها با پر کشیدن والدین شهدا بارها شنیده‌اید… اما این خبر برای منی که این روزها با بچه‌های لشکر کرمان مصاحبت داشتم متفاوت بود و می‌خواهم شما را با این تجربه زیسته‌ام همراه کنم.

آن چنان که خاطرم هست، ننه علی به همراه همسرش در گاراژی زندگی‌ای کارگری داشتند یک دختر و یک پسر که همین علی آقای شهید است ماحصل زندگی‌شان بود، پدر و دخترک حوالی دهه چهل بر اثر بیماری فوت می‌شوند و ننه سکینه می‌ماند و علی! پسر را با مشقت بزرگ می‌کند، جوان و برومند که شد، فرزند رشیدش می‌شود یکی از فرماندهان لشکر ثارالله.

علی جوان بود و سن و سال کمی داشت اما تدبیر و اخلاصش مهرش را در دل حاج قاسم انداخت. ننه علی، دخترحاج کیانی معروف را برای پسرش خواستگاری می‌کند، همین جای قصه خودش درس است، حاج کیانی با آن اسم و رسم نگفت علی سرمایه داری یا نه… و علی داماد حاجی کیانی شد و ۴ ماه بعد در کربلای ۴ خلعت شهادت بر تن کرد. تنها پسر ننه سکینه هم به شهادت رسید و در این دنیا یکه و تنها بود. اما حاج قاسم و دیگر رفقای علی، بی بی سکینه را تنها نگذاشتند. همه این سال‌ها برایش پسری کردند.

از رفقای سردار دل‌ها شنیدم که وقتی حاجی به سپاه قدس هم رفت در همه این سال‌ها به طور مستمر با این مادر شهید ارتباط تنگاتنگ داشت، به همه بچه‌های لشکر توصیه موکد کرده بود، که مبادا این مادر رنجدیده را تنها بگذارید. به طور متواتر از بچه‌های لشکر شنیدم که گاهی که به ننه سر می‌زدیم تا به اموراتش برسیم، می‌گفت قاسم از عراق زنگ زد، قاسم از سوریه زنگ زد، قاسم گفت: ننه، رفتم کربلا کنار حرم امام حسین (ع) برایت نماز خواندم، دعایت کردم. تو هم برای من دعا کن…

یک لحظه توجه کنید! حاج قاسم فرمانده بین المللی محور مقاومت در زیر آتش تکفیری‌ها و… با مادر شهید تماس گرفته و حالش را جویا شده و گفته دعایم کن؟ اگر این رفتارها و سبک زندگی مومنانه مکتب نیست، پس چیست؟

آخرِ کلام، من فرمانده سرشناسی را می‌شناسم که تنها بازمانده گردانی است، از قضا یک مجموعه فرهنگی برای شهدای گردانش راه اندازی کرده است، اما در طول سه دهه گذشته حتی یک بار با همه مادران شهدای این گردان دیدار نداشته است. یکی از این فرزندان شهدا می‌گفت برای منی که پدرم را ندیدم مایه خرسندی است که دوست و همرزم بابایم (آن هم جنس فرمانده) را ببینم. اما دریغ از یک دیدار…

همه این عزیزان مشغله دنیوی و شغلی را بهانه می‌کنند، من اما وقتی این سطح از ارتباط گری و توجه را در زیست شهید سلیمانی با آن هم مشغله دیدم، با خودم گفتم: «میان ماه مو تا ماه گردون تفاوت از زمین تا آسمونه»

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، امروز ننه سکینه یا به قول بچه‌های با صفای لشکر ۴۱ ثارالله «ننه علی» مادر شهیدعلی شفیعی از سرداران عارف دیار کریمان دعوت حق را لبیک گفت و به فرزند شهیدش پیوست.شاید در میان اهالی کرمان این نام آشنا باشد و برای شما که این خبر را که در سطر اول خواندید، خبر ساده‌ای باشد که این روزها با پر کشیدن والدین شهدا بارها شنیده‌اید… اما این خبر برای منی که این روزها با بچه‌های لشکر کرمان مصاحبت داشتم متفاوت بود و می‌خواهم شما را با این تجربه زیسته‌ام همراه کنم.

آن چنان که خاطرم هست، ننه علی به همراه همسرش در گاراژی زندگی‌ای کارگری داشتند یک دختر و یک پسر که همین علی آقای شهید است ماحصل زندگی‌شان بود، پدر و دخترک حوالی دهه چهل بر اثر بیماری فوت می‌شوند و ننه سکینه می‌ماند و علی! پسر را با مشقت بزرگ می‌کند، جوان و برومند که شد، فرزند رشیدش می‌شود یکی از فرماندهان لشکر ثارالله.

علی جوان بود و سن و سال کمی داشت اما تدبیر و اخلاصش مهرش را در دل حاج قاسم انداخت. ننه علی، دخترحاج کیانی معروف را برای پسرش خواستگاری می‌کند، همین جای قصه خودش درس است، حاج کیانی با آن اسم و رسم نگفت علی سرمایه داری یا نه… و علی داماد حاجی کیانی شد و ۴ ماه بعد در کربلای ۴ خلعت شهادت بر تن کرد. تنها پسر ننه سکینه هم به شهادت رسید و در این دنیا یکه و تنها بود. اما حاج قاسم و دیگر رفقای علی، بی بی سکینه را تنها نگذاشتند. همه این سال‌ها برایش پسری کردند.

از رفقای سردار دل‌ها شنیدم که وقتی حاجی به سپاه قدس هم رفت در همه این سال‌ها به طور مستمر با این مادر شهید ارتباط تنگاتنگ داشت، به همه بچه‌های لشکر توصیه موکد کرده بود، که مبادا این مادر رنجدیده را تنها بگذارید. به طور متواتر از بچه‌های لشکر شنیدم که گاهی که به ننه سر می‌زدیم تا به اموراتش برسیم، می‌گفت قاسم از عراق زنگ زد، قاسم از سوریه زنگ زد، قاسم گفت: ننه، رفتم کربلا کنار حرم امام حسین (ع) برایت نماز خواندم، دعایت کردم. تو هم برای من دعا کن…

یک لحظه توجه کنید! حاج قاسم فرمانده بین المللی محور مقاومت در زیر آتش تکفیری‌ها و… با مادر شهید تماس گرفته و حالش را جویا شده و گفته دعایم کن؟ اگر این رفتارها و سبک زندگی مومنانه مکتب نیست، پس چیست؟

آخرِ کلام، من فرمانده سرشناسی را می‌شناسم که تنها بازمانده گردانی است، از قضا یک مجموعه فرهنگی برای شهدای گردانش راه اندازی کرده است، اما در طول سه دهه گذشته حتی یک بار با همه مادران شهدای این گردان دیدار نداشته است. یکی از این فرزندان شهدا می‌گفت برای منی که پدرم را ندیدم مایه خرسندی است که دوست و همرزم بابایم (آن هم جنس فرمانده) را ببینم. اما دریغ از یک دیدار…

همه این عزیزان مشغله دنیوی و شغلی را بهانه می‌کنند، من اما وقتی این سطح از ارتباط گری و توجه را در زیست شهید سلیمانی با آن هم مشغله دیدم، با خودم گفتم: «میان ماه مو تا ماه گردون تفاوت از زمین تا آسمونه»



منبع خبر

مثل قاسم، مثل علی، مثل فاطمه+ فیلم دیدار با حاج‌قاسم بیشتر بخوانید »

روایت حاج قاسم از شهادت یک مدافع حرم/ علی خواهش کرد جیغ نزنم!

روایت حاج قاسم از شهادت یک مدافع حرم/ علی خواهش کرد جیغ نزنم!


خبرگزاری فارس ـ گروه حماسه و مقاومت ـ زهرا بختیاری: چهار سال شب و روز به این فکر می‌کرد الان علی کجاست؟ سرش را کجا روی زمین‌ می‌گذارد و کیلومترها دورتر از ما شبش را صبح می‌کند. حالش چطور است؟ چهار سال در حسرت این مانده بود که یک بار دیگر او را «کلی» صدا کند و سر به سرش بگذارد. هزار بار تمرین کرده بود وقتی علی برگردد چطور این همه مدت نبودش را با عصبانیت سرش خالی کند؟ اما آخرش به این می‌رسید که نه، علی بیاید چیزی نمی‌گویم. فقط به جبران آخرین باری که در آغوشش نگرفتم به سمتش خواهم رفت و اندازه چهار سال فراق، او را تنگ در آغوش می‌گیرم.

اما سرنوشت برای کلثوم ناصر، همسر شهید مدافع حرم علی سعد که از سال ۹۴ منتظر آمدن شوهرش بود، فراق رقم زد و سال ۹۸ آب پاکی جدایی از همسر روی را دستش ریخت. 

بخش اول این گفت‌و‌گو را می‌توانید اینجا بخوانید. 

*هیچ وقت ساکش را نبستم

با اینکه راه و هدف علی را قبول داشتم، اما این قدرت در من وجود نداشت که خودم او را مهیای رفتن به ماموریت‌هایش کنم. یادم نمی‌آید یک بار هم ساک او را بسته باشم. اما بار آخر شاید قسمت بود، بدون اینکه حس کرده باشم بار آخر است. علی خیلی تخمه کدو دوست داشت. گفتم: می‌خواهی یک مقدارش را بگذارم ببری آنجا با دوستانت بخورید؟ گفت: نه.

بلند شدم چند دست لباس برایش آماده کردم، اما هیچ کدام را برنداشت جز یک دست لباس نظامی.


وسایلی که از علی برگشت

*هر چه گفتم بچه‌ها را نبوسید!

صبح زود ساعت ۶ و نیم صبح بیدار شد که آماده شود. سروصدا نمی‌کرد بچه‌ها از خواب بیدار نشوند. پرسیدم: داری می‌روی نمی‌خواهی بچه‌ها را ببوسی؟ گفت: نه. آن لحظه برداشتم این بود نمی‌خواهد محبت آنها وقت رفتن دست و پاگیرش شود. هر چند بعدا حس کردم خودش می‌دانست آخرین روزهای زندگی‌اش هست، اما باز نتوانست بچه‌ها را ببوسد.

*حسرت آخرین آغوش

موقع رفتن از من خواست او را تا محل کار برسانم. خیلی تعجب کردم چون همیشه یا خودش می‌رفت یا آژانس می‌گرفت. رفتن علی این بار خیلی فرق داشت، این هم یکی دیگر از نشانه‌های تفاوتش بود. 

نازنین‌زهرا، شیرخواره بود. او را عقب ماشین خواباندم و با علی راه افتادیم. وقتی خواست پیاده شود چند لحظه کوتاه نازنین را بغل کرد. نمی‌دانم در گوش بچه چه خواند، بعد بوسیدش و رفت. من هم گریه می‌کردم و راه افتادم، اما در آیینه دیدم او همینطور ایستاده و دستش را به نشانه خداحافظی تکان می‌دهد. دنده عقب رفتم و کنارش نگه داشتم. گفتم: علی اجازه می‌دهی برای آخرین بار بغلت کنم؟ گفت: «نه، اینجا جلوی محل کار دوربین داره، یکی می‌بینه زشته، من هم خجالت می‌کشم.» منظورم از آخرین بار، دیدار آن دفعه بود، وگرنه اصلا حس نمی‌کردم دیگر نمی‌بینمش.

*آخرین باری که صدایش را شنیدم

دی ماه شده بود و ۴۵ روز از رفتن علی می‌گذشت و دوره ماموریتش تمام می‌شد. سه شنبه ساعت ۱۱ صبح با صدای زنگ تلفن بیدار شدم. علی بود. شب قبلش از دلتنگی زیاد حسابی گریه کرده بودم و نزدیک صبح خوابیدم. علی با شنیدن صدای خواب‌آلودم پرسید: تا الان خواب بودی؟ گفتم: آره، دیشب تا صبح بیدار بودم. پرسید: چرا صدایت گرفته؟ چیزی نگفتم. گفت: صدایت نامفهوم است، اصلا متوجه صحبتت نمی‌شوم. برو یک لیوان آب جوش بخور. گفتم: باید آماده شوم بروم دنبال معصومه از مدرسه او را بیاورم. گفت: باشه برو دوباره حدود ساعت یک تماس می‌گیرم.

وقتی برگشتم، علی تماس گرفت. پروازهای سوریه یکشنبه، سه‌شنبه و پنجشنبه انجام می‌شد. علی باید سه شنبه برمی‌گشت، اما گفت پروازش افتاده روز یکشنبه. تماس ما صوتی بود، اما من حس می‌کردم دارم او را می‌بینم. بغضی در صدایش بود. پرسیدم چیزی شده؟ گفت: نه. فقط چند بار سفارش کرد حواست به بچه‌ها باشد. مواظب باش معصومه گریه نکند، سراغ محمدمهدی و نازنین‌زهرا را هم گرفت. گفتم: نازنین‌زهرا خیلی گریه می‌کند. اصلا با چیزی آرام نمی‌شود. به هیچ کارم نمی‌رسم. گفت: گوشی را به نازنین بده، همان لحظه نازنین به شدت در حال گریه کردن بود و جیغ می‌زد. تا گوشی را گذاشتم روی گوش بچه. علی می‌گفت: نازنین جان! مادرت را دیگر اذیت نکن. او تنهاست، باید به هر سه شما برسد. همان لحظه بچه ساکت شد. دیگر جیغ‌هایی که همیشه می‌زد را نمی‌زد. بچه‌ای که هر شب تا صبح بیدار بود آن شب تا صبح خوابید شاید یکی دو بار فقط برای برای شیر خوردن بیدار شد آن هم بدون گریه کردن.

به علی گفتم: با بقیه بچه‌ها صحبت می‌کنی؟ گفت: باشه. همچنان حس می‌کردم در حال گریه کردن است. گوشی را به معصومه دادم و بعد هم محمد مهدی صحبت کرد. به آنها هم سفارش می‌کرد مادرتان تنهاست. او را اذیت نکنید. با ناراحتی گفتم: علی این چه حرف‌هایی است که به بچه‌ها می‌زنی؟ گفت: خب تو تنها هستی دیگه. گفتم: آره اما تو جوری حرف می‌زنی که دل آدم خالی می‌شود. گفت: نه هیچ اتفاقی نیفتاده. نزدیک بود گریه‌ام بگیرد. علی گفت: اگر گریه کنی دیگر هیچ وقت زنگ نمی‌زنم. خودم را کنترل کردم. بعد گفت: سیستم تلفن‌های اینجا به هم خورده، ممکنه تا ۱۰ روز دیگر نتوانم با تو صحبت کنم. با تعجب و ناراحتی گفتم: علی! تو که گفتی با پرواز یکشنبه می‌آیی! مگه تا یکشنبه ۱۰ روز طول می‌کشه؟! گفت: نه فقط محض احتیاط می‌گویم اگر اتفاقی افتاد و نتوانستم بیایم تا ۱۰ روز نمی‌توانم تماس بگیرم. به همکارانم زنگ نزن که سراغم را بگیری، خودم به تو زنگ می‌زنم، فقط منتظر تماس خودم باش. گفتم: باشه. تلفن را قطع کردم بدون اینکه بدانم این آخرین تماس و شنیدن صدای علی بود.

فردای همان روز، چهارشنبه غروب، دقیقا نمی‌دانم چه ساعتی، آنجا حمله می‌شود و علی در آن حمله شرکت می‌کند و دیگر هم از او خبری نمی‌شود.

*تصاویری که حاج قاسم بعد از گیر افتادن علی دید

بعدها حاج قاسم سلیمانی برایم تعریف کرد: علی مهره شناخته شده‌ای برای دشمن شده بود. اما وقتی او را محاصره کردند تصوری از چهره او نداشتند. علی مدتی فرمانده گروه حیدریون یعنی رزمندگان عراقی در سوریه بود. در بین نیروها جاسوسی بوده که علی را فروخته بود به تکفیری‌ها. وقتی از آنها اسیر می‌گرفتیم، اکثرشان دنبال یک مرد قد بلند مو فرفری می‌گشتند. آنها صورت علی را نمی‌شناختند، فقط فردی را به نام ابوجعفر می‌شناختند که نقطه‌زن بوده. او ۱۰۹ نقطه مهم تکفیری‌ها را هدف قرار داده بود و این کار را بسیار دقیق انجام می‌داد. برای همین می‌خواستند هر طور شده او را بگیرند. حتی شب قبلش در بیمارستان حلب به علت موج‌گرفتگی بستری بوده که تکفیری‌ها می‌خواستند از بیمارستان او را بربایند. به او گفتم: حالت خوب نیست. در این عملیات شرکت نکن، اما قبول نکرد و گفت خودم باید بروم جلو تا نیروهایم را پشت خط جاگیر کنم.  

حاج قاسم می‌گفت: ۲۳ دی در حمله به خان طومان یک دفعه دیدیم از علی خبری نیست. چون او را فروخته بودند هنوز به خط نرسیده غافلگیرش می‌کنند. ۱۰ کیلومتر آن طرف‌تر از خط، علی را با خود برده بودند. او دو گوشی موبایل داشت، یکی را به عنوان نشان انداخته بود و با دیگری به زبان عربی پیام داده بود: فورا با من تماس بگیرید. اما امکان تماس نبود. بیسیم‌اش هم یک بار روشن شد و وقتی خاموش شد، دیگر روشن نکرد.

در تصاویر پهپادها دیدیم، پای علی زخمی شده بود و پشت یک خاکریز کمین کرده بود. تکفیری‌ها پشت سرش تفنگ می‌گذارند. البته چون هوا خیلی تاریک بود، ما شک داریم که آیا او را با خود بردند و بعد از چهار روز شکنجه به شهادت رساندند یا خمپاره‌ای پشت سرش اصابت می‌کند و به شهادت می‌رسد.

من خودم با دیدن وضعیت پیکر علی در معراج، فکر می‌کنم موضوع خمپاره درست‌تر باشد، زیرا پشت سرش رفته بود.

*دوزاری‌ام افتاد که باید خبری شده باشد

پسر عموی شوهرم، بسیجی بود و داوطلبانه به سوریه می‌رفت. وقتی متوجه می‌شود علی به شهادت رسیده، سریع در گروه‌های پیام‌رسان خبر شهادت را می‌زند و می‌نویسد: سردار! شهادتت مبارک. خبر همه جا پخش می‌شود. من آن زمان گوشی هوشمند نداشتم و اصلاً نمی‌دانستم این شبکه‌های اجتماعی یعنی چه؟ علی خیلی فضای مجازی را دوست نداشت. شب دیدم عمویم آمد خانه ما سر بزند. فردا شبش هم آمد. شب سوم دیگر تعجب کردم و با خودم گفتم: در تمام مدتی که علی به سوریه رفته بود، آنها حتی یک بار هم به ما سر نزدند، حالا چرا دو سه شب پشت سر هم می‌آیند؟

فردا صبحش حدود ساعت ۱۱ هم یکی از دوستان علی از شهرستان شوش زنگ زد. گفت: خانم ناصر چطورید؟ بعد از احوالپرسی به او گفتم: چه عجب شما با خانه ما تماس گرفتید؟ گفت: می‌خواستم حال علی را بپرسم؟ کجاست؟ گفتم: علی رفته سر کار اما نگفتم کجا. پرسید: ایران است یا سوریه؟ تعجب کردم. گفتم: شما از کجا می‌دانی او رفته سوریه؟ متوجه شد من از چیزی خبر ندارم. گفت: بچه‌های شوش چند نفر اینجا بودند. آنها گفتند انگار علی رفته سوریه. گفتم: جز پدر و مادر من هیچ کس خبر ندارد علی به سوریه رفته. حتی خانواده خود علی هم بی‌خبرند. چطور بچه‌ها خبر دارند؟ شک کردم، زنگ زدم به عموم گفتم: عمو خبری شده که شما چند شب پشت سر هم به خانه ما می‌آیید؟ چیزی شده که من خبر ندارم؟ عمو کمی هول شد و پرسید: مگه تو چیزی شنیدی؟ آنجا بود که دوزاری‌ام افتاد و فهمیدم خبری شده که من اطلاع ندارم. تلفن را قطع کردم و هر کجا که می‌توانستم زنگ زدم. با محل کار علی تماس گرفتم، از هر کسی سراغ او را می‌گرفتم اظهار بی‌اطلاعی می‌کرد و می‌گفت: تلفن‌های سوریه خراب شده و ما از علی خبری نداریم. فامیل پشت سر هم تماس می‌گرفتند. بعضی‌ها گفتند علی زخمی شده و در محاصره است، احتمالا اسیر شده اما هیچ‌کس صحبتی از شهادت او نکرد.

*حاج قاسم قول داد علی حتما برمی‌گردد

چهار سال با فکر اسارت علی زندگی کردم. هر بار که حاج قاسم را در مراسم‌ها می‌دیدم، می‌گفت: خیالت راحت باشد، علی خوب است، هیچ اتفاقی جدیدی هم نیفتاده، نگران نباش! این جمله‌های حاجی برای چند وقت به من انرژی می‌داد. البته حاج قاسم هیچ وقت به من نگفت او زنده است، اما به من قول می‌داد که علی حتماً برمی‌گردد.

*علی آمده بود بدون اینکه من خبر داشته باشم

 ایام عید سال ۹۸ بود. آقایی از دفتر حاج قاسم زنگ زد گفت: خانم سعد منزل تشریف دارید؟ حاج قاسم می‌خواهد بیاید خانه‌تان. گفتم: خیر است، اتفاقی افتاده؟ گفت: نه، هدف دیدن شماست، اما اگر آماده نیستید نمی‌آیند. گفتم: نه این چه حرفی است. فقط من خانه پدرم در شهرستان هستم، همین امروز راه می‌افتم به سمت تهران. صدای حاج قاسم را از پشت تلفن می‌شنیدم که گفت: نه، بگو تعطیلات عید را بگذران بعد بیا.

یک هفته گذشت، دوباره همان آقا تماس گرفت و پرسید: خانم سعد برنگشتید؟ گفتم: شما که به من گفتید دیدار افتاد به بعد از تعطیلات! با حالتی نگران ادامه دادم: اگر اتفاقی افتاده، من بیایم. اما گفت: نه.

پیکر علی آمده بود، اما هنوز به من چیزی نگفته بودند. خلاصه همان شب با خواهرم و بچه‌ها حرکت کردم به سمت تهران. تا رسیدم زنگ زدم دفتر حاج قاسم و اطلاع دادم که دیشب به تهران آمدم. آن آقا پرسید: با چه کسی آمدید؟ گفتم: با خواهرم و بچه‌هایم برگشتم. باز هم صدای حاج قاسم را از پشت تلفن می‌شنیدم که با ناراحتی گفت: این چه کاری بود کردید؟ چرا او را کشاندید تهران؟ ممکنه الان ظرفیتش را نداشته باشد. صدای حاج قاسم را خیلی واضح نمی‌شنیدم. برای همین شک نکردم. فقط پرسیدم: چیزی شده؟ آن آقا گفت: نه حاج قاسم می‌گوید می‌خواهید بروید مشهد زیارت؟ با ناراحتی گفتم: شما مرا از شهرستان کشاندید تهران، حالا می‌گوید نمی‌خواهی بروی مشهد؟ این دیگر چه کاری است؟ اگر حاج قاسم می‌خواهد به منزل ما بیاید، تشریف بیاورید. گفت: چون خوزستان سیل آمده حاج قاسم باید به آنجا برود. 

خلاصه برای ما بلیت فوری گرفتند و راهی مشهد شدیم. یکی از همکارهای علی را در حرم دیدم. روز میلاد بود. تا مرا دید پرسید: خانم سعد از امام رضا(ع) چه می‌خواهی؟ گفتم: به نظر شما در این ۴ سال ضجه زدن، من چه می‌خواستم؟ البته احساس می‌کنم امام رضا(ع) دیگر صدایم را نمی‌شنود. اما فقط می‌خواهم علی برگردد. گفت: فکر کن الان علی اینجاست. این را که گفت: گریه‌اش گرفت و رفت. نگو پیکر علی را برای طواف به حرم امام رضا(ع) آورده بودند اما باز هم بی‌خبر بودم. خواهرم گفت: او هم همکار علی بوده و دوستش دارد، تو کاری کردی که این مرد هم به گریه افتاد.

اینها همه در حالی بود که من هنوز نمی‌دانستم حتی همسرم شهید شده! ما را در هتلی دور از حرم اسکان دادند. چون آخر تعطیلات بود، همه رفته بودند و تنها بودیم. با ناراحتی به خواهرم گفتم این چه کاری بود که با ما کردند؟ حتی یک نفر نیست اینجا با او صحبت کنیم. خواهرم گفت: چون اخلاقت بد است و هر که را می‌بینی، سراغ علی را می‌گیری. آنها را خسته کردی. گفتم: این چه حرفی است که می‌زنی؟ مگر اولین بار است که من سراغ علی را می‌گیرم؟ گفت: نمی‌دانم شاید می‌خواستند تنبیه‌ات کنند که آنقدر به پر و پایشان نپیچی! خلاصه یک جوری خودمان را قانع کردیم که اتفاقی نیفتاده.

*حال خودم را نمی‌فهمیدم

وقتی مدت سفر مشهد تمام شد و خواستیم برگردیم، مجددا آن آقا از دفتر حاج قاسم تماس گرفت و گفت: خانم سعد می‌خواهید حالا که آمدید مشهد، یک روز هم بروید شمال؟ با بی‌حوصلگی گفتم: شمال می‌خواهم چه کار؟ مدارس شروع شده، تعطیلات هم تمام شده. برگردم که بچه‌ها بروند مدرسه. اما اصرار کرد که بروید زود برمی‌گردید. قبول کردم، رفتیم یک شب هم شمال ماندیم اما من دیگر در حال خودم نبودم. بعد از یک روز برگشتیم به سمت تهران.

*علی گفت: خواهش می‌کنم جیغ نزن!

صبح محمدمهدی و معصومه را راهی کردم به سمت مدرسه و خودم هم چون خیلی خسته بودم، خوابیدم. ساعت حدود ۱۱ صبح بود که یکی از همکارهای علی از ایثارگران سپاه زنگ زد و گفت: خانم سعد تشریف دارید؟ بچه‌ها می‌خواهند برای عید دیدنی به منزل شما بیایند. بی‌حوصله و خسته بودم برای همین ناراحت شدم و گفتم: آقای موذن نمی‌دانم این چه کاری است که شما می‌کنید. من دیشب از مسافرت رسیدم و اصلا انرژی ندارم. قبلا همیشه قرارهای‌تان را برای چهار بعدازظهر به بعد می‌گذاشتید. الان چرا صبح می‌خواهید بیایید؟ گفت: اگر ناراحتید یا مشکلی هست اصلا مزاحم نمی‌شویم. خیلی عادی برخورد کرد. گفتم: نه تشریف بیاورید. قدمتان روی چشم، اما بچه‌ها مدرسه هستند. گفت: با آنها کاری نداریم، می‌خواهیم با شما صحبت کنیم.

حدود ساعت ۱۱ بود که ۶ آقا با یک خانم و یک کودک به منزل ما آمدند. وقتی آنها را دیدم یک لحظه شوکه شدم، نگاه‌شان کردم. آقای موذن شروع کرد به صحبت و این که خانم سعد خیلی صبور است و از پس سه بچه به خوبی در این ۴ سال بر آمده و هر مشکلی بوده خودش حل و فصل کرده. در دلم گفتم: آقای موذن یک جوری تعریف می‌کند که انگار آنها مرا نمی‌شناسند و آمده‌اند خواستگاری! این چه مدل صحبت کردن است؟

استرس داشتم. سینی شربت را که آماده کرده بودم می‌لرزیدم بیاورم. آقای موذن متوجه شد حال من اصلاً طبیعی نیست. خودش سینی را گرفت و گفت: من پذیرایی می‌کنم. روحانی‌ای‌ هم همراه آنها بود و شروع کرد به صحبت، گفت: شما صبر زینبی دارید و برگزیده خدا هستید. آقای محمدی یکی دیگر از همکاران علی گفت: حاج آقا! خانم سعد دارد قبض روح می‌شود. اگر اجازه دهید این حرف‌ها را تمام کنید و بگذارید اصل مطلب را بگویم. من نگاه کردم و پرسیدم: چه اتفاقی افتاده؟ گفت: نمی‌دانم بگویم متاسفانه یا خوشبختانه، پیکر علی برگشته. الان هم در معراج شهدای تهران است.

دیگر نمی‌فهمیدم دور و برم چه خبر است؟ گفتم: یعنی چه؟ گفت: یعنی علی شهید شده. انگار همان لحظه علی را دیدم که جلویم زانو زد. دست‌هایش را به حالت التماس جلوی من گرفت و ‌گفت: کلی! فقط جیغ نزن! دوست ندارم جلوی همکار‌هایم گریه کنی. ازت خواهش می‌کنم. به خدا قسم من صورت علی را مقابل خودم می‌دیدم.

گفتم: آقای محمدی دیگر چیزی نگو! همان لحظه اهالی محل آمدند خانه ما. قبل از اینکه همکاران علی به خانه ما بیایند عکس او را چاپ کرده و در همه محل پخش کرده بودند.

*من باید علی را می‌دیدم

همکاران علی گفتند ما باید برویم معراج تا پیکر را آماده کنیم. علی باید فردا به دزفول منتقل شود. با ناراحتی گفتم: چرا نمی‌گذارید علی پیش من بماند؟ گفتند: خودش وصیت کرده و نوشته دوست دارد دزفول دفن شود. گفتم: آقای محمدی خواهش می‌کنم فراهم کنید من علی را در معراج ببینم.

*باید به بچه‌هایی که چهار سال منتظر بودند چه بگویم؟

آن سال معصومه خیلی بی‌تابی می‌کرد و حال روحی‌اش بد بود. نبود علی در این چهار سال حسابی بی‌قرارش کرده بود. برای همین به آقای محمدی گفتم: خواهش می‌کنم صبر کنید بچه‌ها از مدرسه برگردند، خودتان این خبر را به آنها بدهید. چون من اصلاً توانایی چنین کاری را ندارم. این که به آنها بگویم برای بابای‌تان چه اتفاقی افتاده. در تمام این چهار سال به آنها گفته بودم بابای شما زنده است و برمی‌گردد. اصلاً نگفته بودم ممکن است چه اتفاقی بیفتد. آقای محمدی گفت: باشه می‌مانیم تا بچه‌ها برگردند.

*خوابی که تعبیر نشد

جالب است چند وقت قبل از آمدن پیکر علی. در خواب او را دیدم. به من گفت: کلی خانه را آماده کن، امسال برمی‌گردم. من که دائم منتظر او بودم، به استناد همین خواب، آن سال همه خانه را کاغذ دیواری کردم، مبل جدید خریدم، فرش‌ها را شستم، گفتم بگذار وقتی علی برمی‌گردد ببیند خانه‌اش مرتب است. 

حالا از شنیدن خبر شهادتش شوک بدی به من وارد شد. بچه‌ها که از مدرسه آمدند و جمعیت را دیدند، تعجب کردند. معصومه آمد پرسید مامان چه شده؟ چرا چشم‌هایت قرمز است؟ دست راستم نشست. محمد مهدی هم رفت کنار آقای محمدی. 

آقای محمدی رو کرد به معصومه و گفت: دخترم مواظب مادرتان باشید. او دیگر تنهاست، بابای شما شهید شده. معصومه تا این را شنید با گریه خودش را در آغوشم انداخت. او ۱۲ سالش بود و شنیدن چنین خبری برایش سخت بود.

همکاران علی وقت رفتن گفتند خانم سعد آماده باشید یک ساعت دیگر ماشینی می‌آید دنبال‌تان تا بروید معراج. اهالی محل شروع کردند عزاداری و خانه را آماده کردند. من اصلاً در حال خودم نبودم، اینکه چه کسی می‌رود، چه کسی می‌آید؟

یک ساعت بعد ماشین آمد دنبال ما و راه افتادیم به سمت معراج. قرار بود علی را بعد از ۴ سال ببینم.

انتهای پیام/





منبع خبر

روایت حاج قاسم از شهادت یک مدافع حرم/ علی خواهش کرد جیغ نزنم! بیشتر بخوانید »

ژنرال روس گفت «اباالفضل‌»تان را فراموش نمی‌کنیم!

ژنرال روس گفت «اباالفضل‌»تان را فراموش نمی‌کنیم!



ژنرال روس گفت اباالفضل‌تان را فراموش نمی‌کنیم

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، صدای زخمی‌اش که یادآور سال|‌های جهاد و حماسه است در تلفن همراهم پخش شد، گفت عجله‌ای که برای مصاحبه ندارید؟ گفتم امروز دقیقاً چهل روز است که منتظر این تماس برای هماهنگی و دریافت زمان برای مصاحبه ام، لبخندی زد و پس از کمی تامل گفت: سه شنبه صبح در دفترم منتظرتان هستم و کمتر ۴۸ بعد این دیدار محقق شد.

حاج رحیم نوعی اقدم از رزمندگان و فرماندهان سلحشور لشکر ۳۱ عاشورا در دهه شصت و هفتاد است، او افتخار این را دارد که در روزگار نوجوانی آقا مهدی باکری را درک کرده و تحت تاثیر منظومه فکری آن سردار غیور آذربایجان رشد یافته است، وی حوالی میان سالگی در رکاب سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی نقش به سزایی در انهدام اهداف و ماشین جنگی تروریست‌های داعشی و… داشته است. حاج رحیم که در ماه‌های گذشته روایت‌هایش را بیشتر در رسانه‌ها شنیده‌ایم، در مصاحبه‌ای نود دقیقه‌ای مطالبی در خصوص مکتب حاج قاسم و همچنین خاطراتی از روزهای نبرد در سرزمین شام را برایمان روایت می‌کند. در طول مصاحبه مهربانی‌ها و شوخی طبعی اش خنده بر لبان‌مان می‌آورد و همچون فرمانده شهیدش گفت و گویی عاطفه محور و حماسی با ما داشت. در میان صحبت‌هایش گفت: گاهی که حاج قاسم با من تماس می‌گرفت با لهجه آذری پشت خط صدایم می‌کرد: «سلام عیشق من»

اولین بحثم در خصوص سردار دل‌ها این است که نسل امروز و جامعه جمهوری اسلامی اولین سوالش باید این باشد چرا امام خامنه ای حاج قاسم را مکتب نامید، چرا او یک فرد نیست؟ ما اگر بخواهیم به سردار دل‌ها بپردازیم باید در مسیر پیروی از حاج قاسم به حاج قاسم بپردازیم.

به نظر من حاج قاسم اعجوبه نبود، حاج قاسم یک فرد ویژه دست نیافتنی نبود، ما حاج قاسم را مثل اهل بیت (ع) نباید مقدسش کنیم که جوانان امروزی و آیندگان بگویند خب دست نیافتنی است. حاج قاسم یک روستازاده، کارگرزاده‌ای بود که خدایش او را قهرمان کرد و خدایی بودنش او را قهرمان کرد

نمی‌توانیم راهش، مکتبش، گفتمانش را در نظر نگیریم و حاج قاسم را دوست داشته باشیم. نسل حاضر و همه آن‌هایی که حاج قاسم را در دل شان جای دادند و به او لقب سردار دل‌ها دادند، از قهرمان شان تجلیل کردند باید بدانند قاسم عزادار، تسلی گو و بنر چسبان نمی‌خواهد، قاسم عزادار پیرو می‌خواهد. باید اول روی این مسئله تاکید کنیم. آیا دوست داشتن مان به پیروی از اوست؟ برای پیروی باید مکتب شهید را بشناسیم.

آقا فرمود حاج قاسم مکتب است، بنابراین قبل از ورود به مولفه‌های مکتب باید توجه کنیم چنین فردی گفتمان دارد. باید ببینیم گفتمان مکتب حاج قاسم چیست؟ چون مسیر ورود ما را به مکتب مشخص می‌کند. اولاً گفتمان مکتب حاج قاسم گفتمان مقاومت است. دوماً گفتمان او گفتمان انقلابی‌گری است. گفتمان مقاومت و انقلابی‌گری دو مولفه مهم در مکتب شهید سلیمانی است. این دو گفتمان به طور موازی حرکت می‌کنند اما در یک نقطه‌ای به هم می‌رسند. نمی‌توانند از یکدیگر جدا باشند. آن نقطه‌ای که به هم می‌رسند حاج قاسم آدرسش را داده، آن نقطه این است «ما ملت امام حسینیم» «ما ملت شهادتیم».

ژنرال روس گفت «اباالفضل‌»تان را فراموش نمی‌کنیم!

امام حسین، دروازه ورود به مکتب حاج قاسم

پس دروازه ورود ما به مکتب حاج قاسم مشخص شد، از دروازه حسین (ع) به مکتب شهید سلیمانی وارد می‌شویم، برای مان روشن شد که مکتب یک گفتمان دارد که پوسته آن مکتب است، یک عقبه دارد و آن عاشورا و کربلاست. مکتب حاج قاسم، عقبه‌اش کربلا، ادبیاتش عاشوراست، امامش حسین (ع)، قهرمانش زینب (س) و «علمش هیهات من الذله» است. در بر شماری این موارد اگر حاج قاسم را به ذهن تان بیاورید، در نقطه به نقطه این فرهنگ حاج قاسم را می‌بینید. در این مکتب، مولفه‌هایی که حاج قاسم از خود بروز می‌دهد، مجموعه‌ای از ادبیات رفتاری، اعتقادی، سیاسی، اجتماعی مدیریتی و فرماندهی این انسان در قالب‌هایی خود را نشان می‌دهد. مولفه‌های تشکیل دهنده شخصیت حاج قاسم است.

حاج قاسم ایستاد

اولین مورد، الهی بودن شهید سلیمانی است، به نظر من حاج قاسم اعجوبه نبود، حاج قاسم یک فرد ویژه دست نیافتنی نبود، ما حاج قاسم را مثل اهل بیت (ع) نباید مقدسش کنیم که جوانان امروزی و آیندگان بگویند خب دست نیافتنی است. حاج قاسم یک روستازاده، کارگرزاده‌ای بود که خدایش او را قهرمان کرد و خدایی بودنش او را قهرمان کرد. پس در وهله اول او قهرمان خدایی بودنش هست، خدایی بودنش را در صحنه نبرد در توکلش نشان می‌داد. حاج قاسم به خدا توکل می‌کرد، چون به نصرت الهی معتقد بود، معتقد بود وعده الهی حق است، چون قرآن فرمود: «الَّذینَ قالوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ استَقاموا تَتَنَزَّلُ عَلَیهِمُ المَلائِکَةُ أَلّا تَخافوا وَلا تَحزَنوا»

سر موضوع فرماندهی سوریه داشتیم با هم صحبت می‌کردیم، دستش را بر شانه من گذاشت و به صراحت گفت: ابوحسین! فرمانده کل قوا در سوریه زینب (س) است

اگر مدام ربنا الله گفتی، ولی در صحنه نبرد پنهان شدی، و از خانه‌ات بیرون نیامدی، ساعت‌ها در سجده بودی اما ثم استقاموا نگفتی، فایده‌ای ندارد و چیزی عایدت نمی‌شود. حاج قاسم ربنا الله گفت و ایستاد. پیام تَتَنَزَّلُ عَلَیهِمُ را دریافت کرد.

مولفه دوم حاج قاسم توسل به اهل بیت (ع) بود، به هزار سند برای شما ثابت می‌کنم قاسم سلیمانی قهرمانی‌اش در صحنه‌های نبرد سوریه را از قهرمان کربلا زینب (س) گرفت و پیروزی در میدان نبرد عراق را از حضرت اباعبدالله الحسین (ع) و حضرت قمر منیر بنی هاشم دریافت کرد. او ادبیاتش ادبیات توسل، اشک و عشق بود. با اینها قدرت پیدا می‌کرد.

فرمانده کل قوا در سوریه زینب (س) است

خاطرم هست سر موضوع فرماندهی سوریه داشتیم با هم صحبت می‌کردیم، دستش را بر شانه من گذاشت و به صراحت گفت: ابوحسین! فرمانده کل قوا در سوریه زینب (س) است. مولفه سوم مکتب حاج قاسم این بود که حاج قاسم در توکل و توسلش اخلاص داشت. در هیچ زاویه‌ای از رفتارها و ارتباطاتش، کوچک‌ترین ابهامی از اینکه او مخلص فی سبیل الله است، نمی‌توانستی پیدا کنی. حاج قاسم در مسیر پروردگار و اهل بیت (ع) اخلاص داشت. به نظر من تا اینجا خیلی مهم نیست از اینجا به بعد مهم است، ممکن است مومنی متوکل و متوسل و مخلص هم باشد، اما چه خروجی‌ای دارد؟ تازه می‌شود قرآن روی طاقچه. قرآن زمانی ارزشش معلوم می‌شود که به وصیت رسول اعظم به عنوان وصیتی برای امت خود عمل شود که فرمودند: «ِ إِنِّی تَارِکٌ فِیکُمُ الثَّقَلَیْنِ مَا إِنْ تَمَسَّکْتُمْ بِهِمَا لَنْ تَضِلُّوا کِتَابَ اللَّهِ وَ عِتْرَتِی أَهْلَ بَیْتِی وَ إِنَّهُمَا لَنْ یَفْتَرِقَا حَتَّی یَرِدَا عَلَیَّ الْحَوْضَ فَانْظُرُوا کَیْفَ تَخْلُفُونِّی فِیهِمَا أَلَا هذا عَذْبٌ فُراتٌ فَاشْرَبُوا وَ هذا مِلْحٌ أُجاجٌ فَاجْتَنِبُوا؛» «همانا من در میان شما دو چیز سنگین و گران می‌گذارم، که اگر بدآن‌ها چنگ زنید هرگز پس از من گمراه نشوید: کتاب خدا و عترت من أهل بیتم، و این دو از یک دیگر جدا نشوند تا در کنار حوض کوثر بر من درآیند، پس بنگرید چگونه پس از من در باره آن دو رفتار کنید.»

بعد حماسی قرآن اهل بیت (ع) است و گل و سر سبدش حضرت سیدالشهداست. این مطلب چهارمین مولفه حاج قاسم است.

بدون اجازه آقا آب نمی خورم!

پنجمین مولفه او سربازی ولایت بود. خودم از حاج قاسم شنیدم که بدون اجازه آقا آب نمی خورم، یک روز دنبال این بودم که تعدادی نیروی ایرانی، بیشتر از سهمیه‌ام بگیرم. هر کاری کردم ایشان امتناع کرد، آخر دید خیلی اصرار می‌کنم گفت: ابوحسین! ۵ نفر نه، شما یک نفر هم اگر نیروی اضافه بخواهی که از ایران برایت بیاورم، باید از آقا اجازه بگیرم. این انسان با این اَبرمرد بودن و اختیاراتش روی یک نفر که از ایران به سوریه بیاید و یا نه به دنبال این بود که از امامش اجازه بگیرد. من در اینجا گریزی به این می زنم که دوران نوجوانی ام در نزد شهید باکری بودم، خدا عنایت کرد در میانسالی در خدمت شهید سلیمانی بودم. بینی و بین الله آنچه از باکری آموختم در تحویل به سلیمانی کوتاهی نکردم. تازه چندین مورد حاج قاسم می‌خواست در عملیات‌های متنوع از من تجلیل کند، هیچ وقت نگفت: ابوحسین! دستت درد نکند، گفت خدا رحمت کند باکری را. هر وقت می‌خواست من را دنبال کار سختی بفرستد، شهید سلیمانی می‌دانست چه بگوید. از نام شهید باکری استفاده می‌کرد. در یکی از عملیات‌ها بین ایشان و من فاصله‌ای افتاد، با من تماس گرفت گفت: ابوحسین! اگر آقا مهدی باکری بود نمی‌گذاشت بین من و او این فاصله وجود داشته باشد، بیا این فاصله را بردار، با این کلامش آتشم زد، طوفان کرد. او می‌دانست چه کار کند.

فرماندهی عاطفه محور

این توکل و توسل و اخلاص ولایت پذیری را در باکری دیده بودم اما چون جوان نوزده ساله‌ای در رکاب فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا بودم، به خاطر جوانی آن احوال را به خوبی درک نکردم. تازه در مکتب قاسم سلیمانی فهمیدم باکری چه می‌گفت. مولفه آخر اخلاق و تربیت قاسم سلیمانی بود. به جرات می‌خواهم عرض کنم، دوست می‌دارم همه این را بدانند، بنده فرماندهی اخلاق محور و عاطفه محور را از سردار سلیمانی آموختم، این سبک فرماندهی عجب عالمی دارد. در اینجای سخنم باید به نیروهای حاج قاسم اشاره کنم. نیروهای حاج قاسم، سنی، مسیحی، دروز، علوی، پنج امامی، سه امامی، صفر امامی بودند. در همان نیروها برخی شان هنگام ورود به قرارگاه معتاد، الکلی، و غیره بودند. مجموعه‌ای از جوانان غیور قهرمان دفاع وطنی سوریه که موقع ورود این مشخصات را داشتند. حاج قاسم اینها را با فرهنگ، زبان، ادبیات و سلیقه متفاوت با چه اهرمی جذب می‌کرد؟ آیا از در اسلام، علم و انضباط وارد می‌شد؟ خیر! حاج قاسم برای سازماندهی و حفظ اینها از در اخلاق و عاطفه وارد می‌شد. او فرماندهی اخلاق محور و عاطفه محور را به ما یاد داد. یک شعری در این رابطه عرض کنم، حاج قاسم مصداق این شعر است. «می کشمت سوی خویش، این کشش از عشق ماست، گر دل تو آهن است، عشق من آهن رباست.»

دوران نوجوانی ام در نزد شهید باکری بودم، خدا عنایت کرد در میانسالی در خدمت شهید سلیمانی بودم. بینی و بین الله آنچه از باکری آموختم در تحویل به سلیمانی کوتاهی نکردم. تازه چندین مورد حاج قاسم می‌خواست در عملیات‌های متنوع از من تجلیل کند، هیچ وقت نگفت: ابوحسین! دستت درد نکند، گفت خدا رحمت کند باکری را. هر وقت می‌خواست من را دنبال کار سختی بفرستد، شهید سلیمانی می‌دانست چه بگوید. از نام شهید باکری استفاده می‌کرد.

نیروها با آن مشخصات شان در اخلاق، عاطفه، صفا و صمیمت حاج قاسم، در آن تبسم های ملیح اش به نقطه اشتراک می‌رسیدند، آن نقطه اشتراک قدرت تولید می‌کرد و آن قدرت سازمان را با همه مختصات لشکر، تیپ، گردان تشکیل می‌داد و بر دشمن هجوم می‌برد. باید هوش رهبری را در شناخت حاج قاسم تحسین کنیم، ما این ویژگی‌ها را در صحنه نبرد مشاهده کردیم و روایت می‌کنیم، اما حضرت آقا مگر این ویژگی‌ها را چقدر دیده بود؟ که می‌فرماید، قاسم را فرد ندانید او مکتب است.

سلام بر دخترم فاطمه / فرماندهی تا عمق خانه‌هایمان

یک روز حاج قاسم به من گفت: باید به ماموریت بروی، گفتم لطفاً چند روزی به من مهلت بده، دخترم فاطمه کمی بی تابی می‌کند، گفت جدی؟ گفتم بله، گفت یک کاغذ به من بده، برای دخترم فاطمه نامه نوشت. مطلع اش این بود سلام بر دخترم فاطمه. چند خط برای فاطمه نوشت، آمدم تهران به فاطمه قول داده بودم بر می‌گردم، وقتی تصویر نامه حاج قاسم را برای فاطمه فرستادم، گفت نمی‌خواهم بیایی بابا! از همان جا برو سوریه. او تا عمق خانه ما هم فرماندهی می‌کرد.

ژنرال روس گفت «اباالفضل‌»تان را فراموش نمی‌کنیم!

نامه شهیدقاسم سلیمانی به دختر سردار نوعی‌اقدم

خط شکن باشید

چقدر خاطره از این شهید عزیز روایت کنیم؟ تا چه زمانی بگوییم؟ من از رسانه شما می‌خواهم خط شکن باشد، بنویسید، ای علما، اساتید، دانشمندان توجه کنید، اگر فردا نوجوانی و یا کودک ابتدایی، کفاش، یا هر کدام از اقشار به ما که حاج قاسم را درک کرده‌ایم، رجوع کرد و گفت از فردا می‌خواهم راه حاج قاسم را بروم، چه باید کنیم؟ بگوییم برو پسر خوبی باش؟ هنر ما این است که امروز با این مولفه ها مکتبی را که شناختیم، در اتاق فکرها، مراکز علمی پژوهشی و حوزوی، نسخه‌های عملی مکتب حاج قاسم را قالب نسخه‌هایی برای سنین و صنوف مختلف استخراج و منتشر کنیم. در نهایت چهار مطلب عمیق تولید شود و صاحبان تریبون و اساتید و همرزمان شهید بگویند، جوان عزیز، اگر این نسخه‌ها را انجام دهی در مسیر مکتب شهید سلیمانی هستی و آینده حاج قاسم می‌شوی.

اینجای روایت را هم با همان شیرینی و خوش طبعی اش بیان می‌کند: یک روز نوجوانی آمد پیش من و گفت: حاجی من می‌خواهم در آینده مثل حاج قاسم شوم، فوقش اگر حاج قاسم نشدم، می‌خواهم حاج رحیم نوعی اقدم شوم. راستش خجالت کشیدم او با اینکه سنش کم بود، می‌فهمید که اگر حاج قاسم نشد من بشود. یعنی ما با هم خیلی فرق داریم. دختر خانمی به من گفت حاجی چهار مطلب برایم بنویس من چه کار کنم که حاج قاسم شوم؟ خب چه باید بنویسم؟ مگر ما آن محتوا را بلدیم؟

مگر تحقیق و کار کارشناسی و پژوهش انجام داده‌ایم؟ مگر مجموعه‌ای از رفتارهایی را در آورده‌ایم که با ذائقه جوانان و مردم هم خوانی داشته باشد؟ چیزی نگوییم که برود خسته شود. چیزی نگوییم که بن بست بخورد و بگوید این اقدام شدنی نیست.

یک روز حاج قاسم به من گفت: باید به ماموریت بروی، گفتم لطفاً چند روزی به من مهلت بده، دخترم فاطمه کمی بی تابی می‌کند، گفت جدی؟ گفتم بله، گفت یک کاغذ به من بده، برای دخترم فاطمه نامه نوشت. مطلع اش این بود سلام بر دخترم فاطمه. چند خط برای فاطمه نوشت، آمدم تهران به فاطمه قول داده بودم بر می‌گردم، وقتی تصویر نامه حاج قاسم را برای فاطمه فرستادم، گفت نمی‌خواهم بیایی بابا! از همان جا برو سوریه. او تا عمق خانه ما هم فرماندهی می‌کرد

یک روز با معلمین آموزش و پرورش سطح ابتدایی برنامه‌ای داشتیم. گفتم در کنار درسی که به بچه‌های ابتدایی آموزش می‌دهید این ۵ مولفه را هم آموزش دهید، اول خداباوری، دوم از اهل بیت (ع)، امام حسین (ع) و حضرت زینب (س) را آموزش دهیم، از اخلاق دروغ نگفتن را آموزش دهید، از خانواده دست بوسی پدر و مادر که راه نجات فرزندان است و از اجتماع هم کمک به هم نوعان را آموزش دهید. همه اینها را با قصه می‌توان آموزش داد. حاج قاسم اینها را در شخصیت و رفتارش داشت.

درخواستم به عنوان کسی که سال‌ها حاج قاسم را درک کرده همین است، شاخصه‌های مکتب شهید سلیمانی را به اندازه‌ای که او را شناختیم، صاحب نظران نسخه کنند تا دیگران بتوانند با استفاده از آن نسخه راه شهید را ادامه دهند.

باید از تحولی که حاج قاسم پس از شهادتش در جامعه ایران و جامعه جهانی ایجاد کرده خروجی دریافت کنیم. معتقدم پس از گذشت یک سال از شهادت حاج قاسم چهار اقدام عملی و محوری در حوزه وحدت باید انجام شود. وحدت حول محور ولایت، وحدت حول محور مقاومت، وحدت حول محور تعیین سرنوشت، انتخابات ۱۴۰۰ و در نهایت وحدت حول محور وحدت و خدمت به ملت باید در دستور کار مسئولین و صاحبان اندیشه قرار گیرد. باید به این چهار وحدت برسیم. به نظرم اگر به شهید سلیمانی توجه کنیم، این چهار وحدت را در روح متعالی اش می‌بینیم. پس حاج قاسم و مکتب و مولفه هایش را در این گفتار شناختیم، به نظرم بزرگان را حول محور این وحدت‌ها باید دعوت کنیم، تا نسخه‌ای علمی و عملی تولید شود.

ژنرال روس گفت «اباالفضل‌»تان را فراموش نمی‌کنیم!

نکته بعدی ویژگی‌های فرماندهی حاج قاسم است. این مطلب را در جاهایی گفته‌ام اما به نظرم گفتن این مسئله همچون نماز است، باید در پوست و گوشت و استخوان و شریان‌ها جامعه و مسئولین وجود داشته باشد. به نظر من اگر بخواهم کل ویژگی‌های فرماندهی صحنه نبرد حاج قاسم را بگویم، می گویم او قدرتمندترین فرد در صحنه تقابل و نبرد بود.

فرمانده دشمن شناس

اما در بر شماری ویژگی‌ها، اولین ویژگی فرماندهی حاج قاسم، دشمن شناسی بود، او دشمنش را به خوبی می‌شناخت، یعنی من به عنوان فرمانده قرارگاه حضرت زینب (س) طرح عملیاتی را برایشان می‌بردم. قاعده بر این بود که طرح را اصلاح و یا تایید می‌کرد. در هر صورت وقتی که طرح عملیات را تایید می‌کرد به من می‌گفت: ابوحسین، اگر از این نقطه به خط دشمن بخواهی بزنی، حتماً دشمن این عکس العمل را در قبال تهاجمت نشان خواهد داد. تو چه واکنشی می‌خواهی داشته باشی؟ یعنی هنوز به خط نرفته و وارد صحنه نبرد نشده، آن قدر ایشان دشمن را می‌شناخت، پیش بینی می‌کرد، دشمن در این موقعیت و در مقابل عملیات من چه واکنشی نشان خواهد داد، من هم برای آن عکس العمل بنا بر کلام و هدایت فرمانده ام، برنامه می‌چیدم، باید اذعان کنم، ۹۹ درصد، پیش بینی‌هایش درست در می‌آمد. من در آن صحنه غافلگیر نمی‌شدم. این کار فرماندهی ویژه ای است و کار هر کسی نیست. این به نبوغ حاج قاسم بر می‌گردد. من مطالعات زیادی در شخصیت فرماندهان نظامی دنیا در جنگ‌های جهانی اول و دوم انجام داده‌ام. در پیچیده‌ترین عملیات‌ها ژنرال‌ها و مارشال‌های برجسته غربی در بر شماری توان فیزیکی و مولفه‌های توان فیزیکی و خطر پذیری رفتار محافظه کارانه ای داشته‌اند. یکی از مولفه‌های توان، شخصیت فرماندهی است. یکی از مولفه‌های شخصیت فرماندهی، قبول خطر است، وقتی فرماندهی قبول خطر کرد گام کوتاه بر می‌دارد. یعنی آهسته آهسته حرکت می‌کند. هر لحظه احتمال دارد به خاطر خطر، حرکت این فرمانده کند، کانالیزه، محدود و متوقف شود.

گام بلند حاج قاسم

اما ویژگی حاج قاسم در قبول خطر بر خلاف تمام فرماندهان دنیا بود، این فرمانده قبول خطر می‌کرد، گام بلند بر می‌داشت، وقتی نقشه را به دست می‌گرفت و می‌گفت ماژیک را بده، می‌گفتیم یا امام زمان (عج) حاج قاسم می‌خواهد ماژیک را بردارد. چشم به زمین می‌دوختیم که به ما نگوید که تو برای عملیات اقدام کن.

(حاج رحیم به اینجای روایتش که می‌رسد ماژیک روی میزش را بر می‌دارد و روی کاغذ بزرگی از این سو تا انتها را خط منحنی‌ای بزرگی می‌کشد.) و کلامش را ادامه می‌دهد: حاج قاسم با ماژیک روی نقشه می‌گفت: تو برو تا اینجا، بعد به فرمانده دیگری نگاه می‌انداخت و می‌گفت: تو هم تا اینجا برو. شما روی کاغذ این چند سانت را می‌بینی اما روی نقشه چند ده کیلومتر بود.

اگر زدند، سلام مرا به باکری برسان

من را صدا کرد گفت: «ابوحسین! برو در پادگان سین مستقر شو، جاده استراتژیک دمشق-بغداد را باید ۹۵ کیلومتر پاک سازی کنی.» استاندارد جهانی این سبک عملیات‌ها، اگر ارتش‌های منظم در دل نیروهای چریک نامنظم قصد پاک سازی داشته باشند، ۱۵ کیلومتر است، من اما باید ۹۵ کیلومتر می‌رفتم. تازه شهید سلیمانی به من چی گفت؟ گفت: «ابوحسین! آمریکا گفته می زنم، یقین دارم که این منطقه را می‌زند، برو ببینیم می‌زند یا نه! اگر زد که سلام من را به باکری برسان، اگر نزد که می آیم و می بینمت.»

آن کلیپ معروف که بلند می‌شود و پیشانی من را می بوسد برای همین خاطره است، وقتی بلند شدیم، خداحافظی کنیم، سرم را در آغوشش گرفت و گفت: شاگرد باکری مثل باکری عمل می‌کند. وقتی باکری از اروند گذشت وقتی به محاصره و مشکل خورد، هر کاری کردند به عقب برنگشت. گفت برو مثل باکری عمل کن. ادبیاتش را ببینید! ببینید قبول خطر را، ببینید گام بلند را…

آقای نوعی اقدم برای چندمین بار است که در میان مصاحبه لحنش حماسی می‌شود، یکی از جاها همین فراز است که با لحنی حماسی برایم شرح می‌دهد. «دشمن با عقل خود محاسباتی داشت، اما وقتی حاج قاسم حرکت می‌کرد، تمام محاسبات دشمن را حاج قاسم به هم می‌ریخت.» تروریست‌ها و حتی روس‌ها که دوستان ما و در کنار ما بودند، به هیچ عنوان فکر نمی‌کردند که در یک حرکت به قلب دشمن بزنیم. سمت راست و چپ و پشت سرم و جلوی مان دشمن حضور داشت. با این وضعیت با نیروهایمان توی جاده عملیات کردیم، عملیاتی که به عنوان یک عارضه حساس مشخص ۷۵ کیلومتر در آن جلو رفتیم. خب این چه کاری است؟ تمام محاسبات دشمن به هم می‌ریزد. دشمن هرگز نمی‌توانست این گام را بردارد. این گام که هیچ، ابداً پیش بینی چنین عملیاتی هم نمی‌کرد.

ژنرال روس گفت «اباالفضل‌»تان را فراموش نمی‌کنیم!

در کجای دنیا و در کدام ارتش مقتدر این ادبیات را شنیده‌اید که فرمانده ای به زیر مجموعه بگوید برو، آمریکا به عنوان ابرقدرت! می‌خواهد بزند، یقین هم دارم که می‌زند، برو ببینم می‌زند یا نه! این کلام در ساحت نظامی خیلی عجیب است. این کلام می‌توانست من را بترساند، شهید سلیمانی تمام هیمنه آمریکا را در نظر من شکست، آمریکا می‌زند، برای من عادی شد، بعداً روس‌ها آمدند به من گفتند آمریکا پیغام فرستاده که شما را می زنیم. گفتم خب این مطلب را که حاج قاسم قبلاً گفته است. حرف جدیدی نیست. البته خودش بعداً از موفقیت در عملیات به من گفت: می‌دانستم به چه کسی دستور می‌دهم. ایشان واقعاً در برخورد و صحبتش چنان انرژی مثبت قالبی انتقال می‌داد، هر حرکتی در مقابل او ذلیل بود. با خودت می‌گفتی، حاج قاسم دستور داده برو به دل خطر! یاالله.

فرماندهی نزدیک

مولفه بعدی از ویژگی‌های شخصیت فرماندهی ایشان، فرماندهی نزدیک در میدان نبرد بود. شهید سلیمانی در شرایط سخت در کنار فرماندهانش حضور داشت. خدا رحمت کند حاج مهدی باکری را، من این فرماندهی نزدیک را از ایشان دیده بودم، در سوریه هم از حاج قاسم این سبک فرماندهی را دیدم. در سخت‌ترین شرایط چندین بار از صحنه پیغام می‌دادم. انگار به زعم من حاجی در جای دوری ایستاده است. اما وقتی پیغام را دریافت می‌کرد در پاسخ آدرس نقطه‌ای به من می‌داد. یعنی موقعیت من را از نزدیک رصد می‌کرد. مثلاً می‌گفت برو پشت دیوار قرمز.

در گردانی که صددرصد نیروهایش اهل سنت بودند، پدری با دو پسرش در آن گردان خدمت می‌کردند. در منطقه (تی فور) سوریه دو پسرش در مقابل چشمانش به شهادت رسیدند. هر کاری کردند، برای تشییع پیکر فرزندانش به شهرش نرفت. بچه‌هایش را بردند، خودش ماند، هر چه اصرار کردم برو و فرزندانت را در زادگاهت تشییع کن، نرفت، گفت: «اگر من بروم و تو را تنها بگذارم، چه جوابی به بچه‌هایم و امام حسین (ع) بدهم؟»

حضور او و نفس و صدایش در میدان عملیات، هزاران برابر از آتش تهیه‌ها، بمب باران‌ها، نیروهای احتیاط و… اثرش بیشتر بود. و نیروها را در شرایط سخت تقویت می‌کرد. نکته بعدی در شخصیت فرماندهی شهامت و شجاعت و نترسیدن ایشان بود، حاج قاسم نمی‌ترسید. در یکی از سخنرانی‌ها گفتم من نمی‌ترسم، واقعاً هم من نمی ترسم‌ها، اما بعدش گفتم چرا این حرف را می زنی؟ ترس را خدا آفریده، مگر می‌شود انسان نترسد؟ هرکس بگوید نمی‌ترسم حرفش اشکال دارد. برای اینکه از این موضوع فرار کنم، گفتم دو نوع ترس داریم، ترس خوش خیم و بد خیم، ترس بدخیم این است که انسان نمی‌رود جلو. ترس خوش خیم یعنی اینکه آدم می ترسد اما تدبیر، اختفا، استتار، تغییر تاکتیک می‌کند. دشمن را فریب می‌دهد. پس می‌تواند انسان بترسد، اما آن ترس رفتار او کنترل و کانالیزه و محدود نکند. به نظر من شهامت و شجاعت در اتکای دلش خدا بود، خداوند متعال یک آرامش و سکینه قلبی به او می‌داد، و او در میدان نبرد، با شهامت دیده می‌شد.

ایشان جهان وطن بود، اهل کرمان، ایران و اهل مقاومت نبود. شهید سلیمانی اهل انقلاب جهانی حضرت بقیه الله (عج) بود. یکی از علت‌هایی که آمریکا ایشان را شهید کرد این بود که سردار سلیمانی یا حضور داشت و یا در همه جا نفس و اثرش تجلی داشت. در اقصی نقاط دنیا نقطه کوچکی که ادبیات و تفکر ضد استکباری، ضد صهیونیستی بود حاج قاسم آنجا تاثیر داشت. این هم از عنایت های الهی به سردار سلیمانی بود. نکته بعدی در ویژگی‌های فرماندهی سپهبد سلیمانی، مقاومت در شرایط سخت بود.

در بررسی شخصیت نیروهای جنگی، فرمولی به نام آستانه تحمل داریم. هر انسانی بهر حال آستانه تحملی دارد و در موقعیت‌هایی کم می‌آورد. بینی و بین الله آستانه تحمل حاج قاسم را به بالاترین سطح بشری دیدیم. فکر می‌کردم حاج قاسم به شخصیت من، گذشته من، اسم من، هیکلم، به چه چیزی فرماندهی می‌کند؟ اولاً قیاس کردم و به خودم رجوع کردم دیدم حاج قاسم به قلب من فرماندهی می‌کند.

ژنرال روس گفت «اباالفضل‌»تان را فراموش نمی‌کنیم!

قلب‌ها را می‌ربود

صدای زخمی اش را همچون قصه گوها آرام تر می‌کند، طوری که انگار می‌خواهد در گوشی توصیه‌ای کند، چشمانش را جمع می‌کند و می‌گوید: این نا انصاف قلب‌ها را می‌ربود. خدا را شاهد می‌گیرم. به قلب من فرماندهی کرد، قلبم را گرفت و مچاله کرد. او قلب‌ها را می‌گرفت، تور می‌انداخت نگه می‌داشت، رها نمی‌کرد، با خودش می‌برد. اگر بر قلب‌ها فرماندهی نمی‌کرد آیا اصلاً می‌توانست فرماندهی کند؟ با این تنوع افکار عقیده و سلیقه آیا شهید سلیمانی می‌توانست بر نیروهای مقاومت فرماندهی کند؟ حاج قاسم که نمی‌خواست این نیروها را به ورزش و کافی شاپ و کوهنوردی، مسجد و کلیسا ببرد. او می‌خواست این نیروها را به صحنه نبرد ببرد، صحنه‌ای که مرگ و زندگی در آن بود. صحنه‌ای که رزمنده می‌دید دوستش در کنارش به شهادت رسید.

گردان ابوبکر، گردان قهرمان

این نیروها به قدری حاج قاسم را دوست داشتند که در میدان نبرد به دور او حلقه می‌زدند، تیر به آنها بخورد، ولی حاج قاسم و همراهانش آسیب نبینند. مگر دشمن این تلقی را ایجاد نکرده بود که جنگ بین شیعه و سنی است؟ یکی از قهرمان‌ترین گردان‌های من در قرارگاه حضرت زینب (س) گردان ابوبکر بود، گردانی که سنی مذهب و اهل دمشق بودند. در گردانی که صددرصد نیروهایش اهل سنت بودند، پدری با دو پسرش در آن گردان خدمت می‌کردند. در منطقه (تی فور) سوریه دو پسرش در مقابل چشمانش به شهادت رسیدند. هر کاری کردند، برای تشییع پیکر فرزندانش به شهرش نرفت. بچه‌هایش را بردند، خودش ماند، گردانش در حال درگیری بود، هر چه اصرار کردم برو و فرزندانت را در زادگاهت تشییع کن، نرفت، گفت: «اگر من بروم و تو را تنها بگذارم، چه جوابی به بچه‌هایم و امام حسین (ع) بدهم؟» پدر دو شهید اهل سنت این حرف را به من زد. یک نیروی سوری که من زبان آنها را هم بلد نبودم.

آیینه شکستن خطاست

مدیرترین مدیر ما در برخی ادارات از دست نیروهایش کلافه می‌شود، خود شکن، آیینه شکستن خطاست، آن کس که چنین روحیه‌ای دارد، گیر و عیب از خودش است، باید امروز حاج قاسم عزیز الگوی جامعه در تمام سطوح باشد. او برای تمام افراد در تمام سنین و تمام جنسیت‌ها می‌تواند به معنای واقعی کلمه مصباح الهدی و سفینه النجاه باشد. تا ما به امام حسین (ع) برسیم. اواخر سال ۹۲ برای اولین بار به سوریه رفتم. به من گفتند باید به قرارگاه حضرت زینب (ع) در دمشق بروی و موقعیت آنجا را توجیه شوی. آن موقع دو قرارگاه داشتیم، یکی قرارگاه حضرت زینب (س) در دمشق، و یکی هم قرارگاه حضرت رقیه (س) در حلب بود. من رفتم قرارگاه را توجیه شوم، فرمانده قرارگاه، جانشین، اطلاعات و عملیاتش هیچکدام حضور نداشتند. قرارگاه حضرت زینب (س) تنها یک نفر در ستادش داشت. یک خط بسیار خطرناک در یک گره عملیاتی گیر کرده بود. ریف دمشق در شهر مُلیحه، این قرارگاه خط پدافندی داشت، این خط پدافندی در زیر یک ساختمان ۱۱ طبقه‌ای بود که دشمن به روی آن مستقر بود. به آن ساختمان، ساختمان مخابرات می‌گفتند.

دشمن از روی ساختمان ۱۱ طبقه که بچه‌های ما زیر پایشان پدافند کرده بودند، از عمق ۷ کیلومتری ما را می‌دید و با تک تیراندازهایش مورد هدف قرار می‌داد. آن روز خودم شروع کردم تا از وضعیت و موقعیت قرارگاه توجیه شوم. در بین بچه‌های قرارگاه زمزمه شده بود که این ابوحسین (که بنده باشم)، اگر خیلی آدم مهمی باشد، حاج قاسم خودش معرفی اش می‌کند. اگر کلاسش کمی پایین‌تر باشد، فرمانده سپاه سوریه او را معرفی می‌کند. من را هم کسی هنوز معرفی نکرده بود و تازه رفته بودم آنجا تا توجیه شوم. روز اول رفتم خط پدافندی را از نزدیک ببینم. دشمن نفر بغل دستی ام که دوشادوش من می‌آمد را با تیر قناسه شهید کرد. ساعت اول و روز اول زهر چشم قوی ای از من گرفتند!

ژنرال روس گفت «اباالفضل‌»تان را فراموش نمی‌کنیم!

نقاط سخت را به سختی می زنم!

رفتم دیدم یک خط عجیبی آن جاست، بچه‌ها صبح از ترس شان قادر نبودند، بیرون بیایند، گاهی دستشویی سبک شان را هم با شلنگ بیرون می‌ریختند. دو روز بعد که توجیه شدم، به فرمانده سوریه گفتم می‌خواهم اینجا عملیات کنم، پاسخ دادند، نمی‌شود، خیلی محترمانه به من گفتند که تو اصلاً آنجا فرمانده نیستی. رفته‌ای تا توجیه شوی. گفتم من نمی دانم. روز بعد گفتم من می‌خواهم عملیات کنم، فرمانده عزیز من که خیلی هم به ایشان ارادت دارم، به من گفت: فلانی ما چندین بار آنجا عملیات انجام دادیم، یا نتوانستیم بگیریم، یا اگر موفق شدیم، نتوانستیم موقعیت را حفظ کنیم. در اولین عملیات کار کوچک‌تری انجام بده، این لقمه خیلی بزرگ است. من هم به طور شخصیتی به گونه‌ای هستم که هر کجا را سخت ببینم، اول به آن نقطه یورش و تهاجم می برم، به صد، به آخر آخرش می زنم. به ده و بیست قانع نمی‌شوم. زمان جنگ هم همین طوری بودم.

حاج رحیم با همان لحن طنز و مطایبه آمیزش که خنده بر لبان مان می‌آورد، گفت: روز چهارم باز گفتم من می‌خواهم عملیات کنم. فرمانده ام گفت: الله اکبر! این ترک غیور دست بردار نیست و می‌خواهد عملیات انجام دهد. روز پنجم وقتی گفتم می‌خواهم عملیات کنم، گفت من نمی دانم برو دو رکعت نماز بخوان، به دلت مراجعه کن، ببین دلت چه می‌گوید، گفتم: «والا نماز نخوانده دلم می‌گوید عملیات کن.» هنوز هم من را کسی معرفی نکرده است، بچه‌های قرارگاه هم که میان خودشان ما را به نیم کلاس و با کلاس تقسیم بندی کرده بودند. من هم جلسه گذاشتم، «بسم الله الرحمن الرحیم» خودم، خودم را به عنوان فرمانده قرارگاه حضرت زینب (س) معرفی کردم. کسی من را معرفی نکرد. گفتم من هیچ کلاسی ندارم. کلاسم در حد خودم بود. (می خندد)

عملیات با زبان روزه

ماه مبارک رمضان، ساعت ۳ بعد از ظهر با زبان روزه، شروع به عملیات کردیم، دشمن عمق ۷ کیلومتری را می‌زند. ۲ تا توپ ۲۳ را باز کردم، قطعه‌هایش را به دو تا ساختمان ۶ طبقه در فاصله چهار کیلومتری از آن ساختمان ۱۱ طبقه انتقال دادم، و بالای آنجا اسمبل کردم. مهماتش را هم بردم به فضل خداوند و یاری اش عملیات را آغاز کردیم.

فرمانده سوریه به من گفت: وقتی شما عملیات کردید، حاج قاسم ایران بود، با حاجی تماس گرفتم، و خبر دادم که ساختمان ۱۱ طبقه را ابوحسین تصرف کرد. حاج قاسم از پشت تلفن گفت: الله اکبر. بعد از ۱۰ روز سردار سلیمانی به دمشق آمد و جلسه‌ای گذاشتیم. روی نقشه عملیات را توضیح دادم. حاج قاسم در ابتدای سخنش گفت: «روح باکری در اینجا عملیات انجام داده است»

به آقا مهدی گفتم، کمکم می‌کنی؟

آقا مهدی باکری یک چیزی به ما یاد داده بود، می‌گفت: هر چیزی به لحاظ منطقه‌ای، نظامی، محاسباتی، غیر ممکن به نظر بیاید، به شرط اخلاص اگر به خدا توکل کنی، خداوند آن را برایت ممکن می‌کند. من از این فرمول استفاده کردم و به آقا مهدی گفتم: «آقا مهدی سرباز صدا گرفته لشکر عاشورا آمده اینجا، با آن فرمول شما عملیات کند، کمکش می‌کنی؟»

حاج رحیم مکثی می‌کند و به شهدا قسم می‌خورد، به شهدا قسم یقین کردم که آقا مهدی باکری کمکم می‌کند. شاید برخی بگویند این حرف‌ها برای دیوانه هاست. اما به شهدا قسم، باکری گفت، کمکت می‌کنم. باکری گفت: آقا رحیم توکل کن. قبل از اینکه ما به سمت ساختمان ۱۱ طبقه حرکت کنیم، طبق برنامه، توپ ۲۳ ما شروع به تیراندازی به سمت ساختمان ۱۱ طبقه کرد. از دور انقدر شلیک کردند، آن قدر آتش ریختند، ۹ طبقه‌اش را منهدم کردند و ریختند پایین، خرابه اش کردند. آدم بود که از داخل ساختمان فرار می‌کرد. ما مثل بچه‌های آقا! به سمت ساختمانی که تروریست‌ها مستقر بودند، حرکت می‌کردیم، دیگر کسی نبود که با تیر ما را بزند. هیچکس باورش نمی‌شد روز روشن ساعت ۳ بعداز ظهر من عملیات کرده باشم، رسیدم دم ساختمان و باید پاک سازی می‌کردیم. من هم تا آن موقع جنگ داعشی ها را ندیده بودم. نمی‌دانستم اینها زیر زمین تونل می‌زنند. ساختمان را از بیرون ریختیم، رفتیم داخل با ما می‌جنگیدند. وقتی می‌زدیم، می‌رفتند توی تونل، وقتی می‌خواستیم خودمان وارد ساختمان شویم، می‌آمدند بیرون و می‌جنگیدند. حالا بیا و وارد ساختمان شو، نمی‌توانستیم وارد شویم. از اتاق عملیات آمدم بیرون و رفتم توی اتاق دیگری رو به قبله نشستم، صورتم را گذاشتم روی زمین، گریه کردم، به خدا و اهل بیت (ع) گفتم. آقا مهدی را صدا کردم.

ژنرال روس گفت «اباالفضل‌»تان را فراموش نمی‌کنیم!

گفتم سرباز صدا گرفته لشکر عاشورا گیر افتاده است، همه گفتند عملیات نکن! این کار شدنی نیست، اما تو خودت به من آموختی توکل کن، غیر ممکن، ممکن می‌شود. حالا نمی‌خواهی کمکم کنی؟ حدوداً ۲۰ دقیقه‌ای طول کشید من با همان حال و هوا رفتم در جمع بچه‌ها، زدیم به خط، ساختمان را گرفتیم، با آقای فرمانده سوریه تماس گرفتم، گفتم ساختمان ۱۱ طبقه تمام شد، پیرامونش را هم گرفتیم. دشمن حداقل ۳۰ بار پاتک زد تا ساختمان و آن مختصات جغرافیایی را پس بگیرد، اما با مقاومت بچه‌ها نتوانست پس بگیرد. خط را نگه داشتیم. شب حدوداً یک ساعت و نیم فرصت استراحت و خواب داشتم، در خواب دیدم پشت وانت، شهیدان باکری، همت، زین الدین، کاظمی و خرازی همه اینها آمده‌اند. یک نردبان پشت وانت بود، گفتند برو بالای نردبان بایستد و گزارش عملیات را بده. گفتم آقا مهدی من را کمک کن. به هیچکس این خواب و توسل و کمک خواستن ام و کمک رسانی حاج مهدی را نگفتم. فرمانده سوریه به من گفت: وقتی شما عملیات کردید، حاج قاسم ایران بود، با حاجی تماس گرفتم، و خبر دادم که ساختمان ۱۱ طبقه را ابوحسین تصرف کرد. حاج قاسم از پشت تلفن گفت: الله اکبر. بعد از ۱۰ روز سردار سلیمانی به دمشق آمد و جلسه‌ای گذاشتیم. روی نقشه عملیات را توضیح دادم. حاج قاسم در ابتدای سخنش گفت: «روح باکری در اینجا عملیات انجام داده است.» حاج قاسم قبل از شهادتش شهید بود و با شهید باکری ارتباط داشت. به ابالفضل (ع) من به هیچکس ماجرای توسلم را نگفته بودم، شهید سلیمانی گفت: «ما به این روحیه احتیاج داریم.» ما در صحنه نبرد بی صاحب نبودیم. قدرتمند و توانمند بودیم. به لحاظ توان فیزیکی تجهیزات مان قابل مقایسه نبود. گلوله‌هایی که دشمن شلیک می‌کرد، نسل ۴ و ۵ بود. گلوله‌های ما نسل ۱ و ۲ بود. خدا به خاطر اخلاص حاج قاسم و رزمندگان مقاومت، به وعده قرآنی «و ما رمیت اذ رمیت و لکن الله رمی» عمل می‌کرد. خدا ما را پیروز می‌کرد اهل بیت (ع) ما را کمک می‌کردند. فنودانسیون و خمیر مایه ادبیات ما و حضورمان در سوریه همان ادبیات هشت سال دفاع مقدس بود که عقبه‌اش عاشوراست، علمش هیهات من الذله است، قهرمانش زینب (س) و امامش حسین بن علی (ع) است.

من اعتقادم این است، اگر می‌خواهید پیروز شوید باید برگردید به ادبیات دهه شصت، ما دهه شصتی شدیم، خداوند ما را در دهه ۹۰ پیروز کرد. شصت و یکی شدیم در نود و یک پیروز شدیم. شصت و دویی شدیم، نود و دو پیروز شدیم. به خدا قسم تنها چاره پیروزی مسئولین مان بازگشت به ادبیات دهه شصت است. ما باید برگردیم، اهل بیت (ع) همان اهل بیت (ع) است، به نظرم مثل دهه شصت نمی‌توانیم اهل بیت را صدا کنیم. باید برگردیم به آن ادبیات اگر برگشتیم، به مکتب شهید سلیمانی رسیده‌ایم.

ژنرال روسی پرسید: اباالفضل فرمانده شماست

قصد عملیات داشتیم، ژنرال رمان که از فرماندهان روسی و مامور به بمباران و شناسایی با پهباد بود، با رنگ و رویی پریده نزد من آمد و گفت: «ابوحسین! آمریکایی‌ها متوجه شده‌اند که شما می‌خواهید دست به عملیات بزنید، لذا پیغام داده‌اند که به ایرانی‌ها بگویید اگر عملیات کنند، حتماً آنها را مورد هدف قرار می‌دهیم.» دیدم حسابی ترسیده، پرسیدم ژنرال به نظرتان آمریکا می‌زند؟ پاسخ داد: بله. گفتم اگر آمریکا ما را بزند، تلفات می‌دهیم؟ گفت بله! گفتم پس با این حساب شکست می‌خوریم، حالا که اینچنین است، من عملیاتی انجام نمی‌دهم. تا این جمله را از من شنید، گفت پس با من کاری ندارید؟ گفتم نه! ژنرال روسی بعد از این گفت و گو رفت، بلافاصله نیروهایم را جمع کردم و گفتم بچه‌ها بیایید، می‌خواهیم عملیات کنیم. قرار بود سه روز بعد عملیات انجام دهیم، اما فردای همان روز اقدام کردیم.

ژنرال روس گفت «اباالفضل‌»تان را فراموش نمی‌کنیم!

نامه ژنرال روس به سردار نوعی اقدم

حدوداً ۳۵ کیلومتر پیشروی کردیم، به منطقه‌ای به نام «سبع‎بیار» رسیدیم. ژنرال رمان آمد و گفت مسکو من را توبیخ کرده، به من گفتند از قدرت ابوحسین تو خبر نداشتی؟ با گزارشی که به ما دادی، ابوحسین با آن امکانات و قدرتش نمی‌توانست در این عملیات موفق شود، برو ببین ابوحسین! چه قدرت پنهانی داشته و به تو نگفته است. گفتم مسکو درست گفته، قدرت پنهان ابوحسین، دلش و قلبش است وقتی به خداوند توکل و به اهل بیت (ع) توسل می‌کند، دیوانه می‌شود.

ژنرال گفت: ابوحسین می‌شود من اباالفضل (ع) را ببینم؟ تصور می‌کرد او فرمانده لشکرمان است. گفتم نه نمی‌شود. گفت پس ابالفضل (ع) امام است؟ گفتم ابوالفضل (ع) فرزند و برادر امام است. اینها را گفتم نگاه کرد، خندید و رفت. ۱۵ روز گذشت، ماموریتش تمام شد، ژنرال رمان آمد و این کاغذ را به من هدیه کرد، چک‌نویسی که دم دستش بوده، پشتش چیزهایی به عربی و … نوشته است: «ابوحسین محرر شرق السوریه… ابوحسین آزاد کننده شرق سوریه بود، با کمک قمربنی‌هاشم، این را به من هدیه کرد و گفت: ابوحسین ما می‌رویم، اما ارتش روسیه و ما، تا ابد این عملیات‌تان و ابالفضل‌تان را فراموش نمی‌کند.»

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، صدای زخمی‌اش که یادآور سال|‌های جهاد و حماسه است در تلفن همراهم پخش شد، گفت عجله‌ای که برای مصاحبه ندارید؟ گفتم امروز دقیقاً چهل روز است که منتظر این تماس برای هماهنگی و دریافت زمان برای مصاحبه ام، لبخندی زد و پس از کمی تامل گفت: سه شنبه صبح در دفترم منتظرتان هستم و کمتر ۴۸ بعد این دیدار محقق شد.

حاج رحیم نوعی اقدم از رزمندگان و فرماندهان سلحشور لشکر ۳۱ عاشورا در دهه شصت و هفتاد است، او افتخار این را دارد که در روزگار نوجوانی آقا مهدی باکری را درک کرده و تحت تاثیر منظومه فکری آن سردار غیور آذربایجان رشد یافته است، وی حوالی میان سالگی در رکاب سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی نقش به سزایی در انهدام اهداف و ماشین جنگی تروریست‌های داعشی و… داشته است. حاج رحیم که در ماه‌های گذشته روایت‌هایش را بیشتر در رسانه‌ها شنیده‌ایم، در مصاحبه‌ای نود دقیقه‌ای مطالبی در خصوص مکتب حاج قاسم و همچنین خاطراتی از روزهای نبرد در سرزمین شام را برایمان روایت می‌کند. در طول مصاحبه مهربانی‌ها و شوخی طبعی اش خنده بر لبان‌مان می‌آورد و همچون فرمانده شهیدش گفت و گویی عاطفه محور و حماسی با ما داشت. در میان صحبت‌هایش گفت: گاهی که حاج قاسم با من تماس می‌گرفت با لهجه آذری پشت خط صدایم می‌کرد: «سلام عیشق من»

اولین بحثم در خصوص سردار دل‌ها این است که نسل امروز و جامعه جمهوری اسلامی اولین سوالش باید این باشد چرا امام خامنه ای حاج قاسم را مکتب نامید، چرا او یک فرد نیست؟ ما اگر بخواهیم به سردار دل‌ها بپردازیم باید در مسیر پیروی از حاج قاسم به حاج قاسم بپردازیم.

به نظر من حاج قاسم اعجوبه نبود، حاج قاسم یک فرد ویژه دست نیافتنی نبود، ما حاج قاسم را مثل اهل بیت (ع) نباید مقدسش کنیم که جوانان امروزی و آیندگان بگویند خب دست نیافتنی است. حاج قاسم یک روستازاده، کارگرزاده‌ای بود که خدایش او را قهرمان کرد و خدایی بودنش او را قهرمان کرد

نمی‌توانیم راهش، مکتبش، گفتمانش را در نظر نگیریم و حاج قاسم را دوست داشته باشیم. نسل حاضر و همه آن‌هایی که حاج قاسم را در دل شان جای دادند و به او لقب سردار دل‌ها دادند، از قهرمان شان تجلیل کردند باید بدانند قاسم عزادار، تسلی گو و بنر چسبان نمی‌خواهد، قاسم عزادار پیرو می‌خواهد. باید اول روی این مسئله تاکید کنیم. آیا دوست داشتن مان به پیروی از اوست؟ برای پیروی باید مکتب شهید را بشناسیم.

آقا فرمود حاج قاسم مکتب است، بنابراین قبل از ورود به مولفه‌های مکتب باید توجه کنیم چنین فردی گفتمان دارد. باید ببینیم گفتمان مکتب حاج قاسم چیست؟ چون مسیر ورود ما را به مکتب مشخص می‌کند. اولاً گفتمان مکتب حاج قاسم گفتمان مقاومت است. دوماً گفتمان او گفتمان انقلابی‌گری است. گفتمان مقاومت و انقلابی‌گری دو مولفه مهم در مکتب شهید سلیمانی است. این دو گفتمان به طور موازی حرکت می‌کنند اما در یک نقطه‌ای به هم می‌رسند. نمی‌توانند از یکدیگر جدا باشند. آن نقطه‌ای که به هم می‌رسند حاج قاسم آدرسش را داده، آن نقطه این است «ما ملت امام حسینیم» «ما ملت شهادتیم».

ژنرال روس گفت «اباالفضل‌»تان را فراموش نمی‌کنیم!

امام حسین، دروازه ورود به مکتب حاج قاسم

پس دروازه ورود ما به مکتب حاج قاسم مشخص شد، از دروازه حسین (ع) به مکتب شهید سلیمانی وارد می‌شویم، برای مان روشن شد که مکتب یک گفتمان دارد که پوسته آن مکتب است، یک عقبه دارد و آن عاشورا و کربلاست. مکتب حاج قاسم، عقبه‌اش کربلا، ادبیاتش عاشوراست، امامش حسین (ع)، قهرمانش زینب (س) و «علمش هیهات من الذله» است. در بر شماری این موارد اگر حاج قاسم را به ذهن تان بیاورید، در نقطه به نقطه این فرهنگ حاج قاسم را می‌بینید. در این مکتب، مولفه‌هایی که حاج قاسم از خود بروز می‌دهد، مجموعه‌ای از ادبیات رفتاری، اعتقادی، سیاسی، اجتماعی مدیریتی و فرماندهی این انسان در قالب‌هایی خود را نشان می‌دهد. مولفه‌های تشکیل دهنده شخصیت حاج قاسم است.

حاج قاسم ایستاد

اولین مورد، الهی بودن شهید سلیمانی است، به نظر من حاج قاسم اعجوبه نبود، حاج قاسم یک فرد ویژه دست نیافتنی نبود، ما حاج قاسم را مثل اهل بیت (ع) نباید مقدسش کنیم که جوانان امروزی و آیندگان بگویند خب دست نیافتنی است. حاج قاسم یک روستازاده، کارگرزاده‌ای بود که خدایش او را قهرمان کرد و خدایی بودنش او را قهرمان کرد. پس در وهله اول او قهرمان خدایی بودنش هست، خدایی بودنش را در صحنه نبرد در توکلش نشان می‌داد. حاج قاسم به خدا توکل می‌کرد، چون به نصرت الهی معتقد بود، معتقد بود وعده الهی حق است، چون قرآن فرمود: «الَّذینَ قالوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ استَقاموا تَتَنَزَّلُ عَلَیهِمُ المَلائِکَةُ أَلّا تَخافوا وَلا تَحزَنوا»

سر موضوع فرماندهی سوریه داشتیم با هم صحبت می‌کردیم، دستش را بر شانه من گذاشت و به صراحت گفت: ابوحسین! فرمانده کل قوا در سوریه زینب (س) است

اگر مدام ربنا الله گفتی، ولی در صحنه نبرد پنهان شدی، و از خانه‌ات بیرون نیامدی، ساعت‌ها در سجده بودی اما ثم استقاموا نگفتی، فایده‌ای ندارد و چیزی عایدت نمی‌شود. حاج قاسم ربنا الله گفت و ایستاد. پیام تَتَنَزَّلُ عَلَیهِمُ را دریافت کرد.

مولفه دوم حاج قاسم توسل به اهل بیت (ع) بود، به هزار سند برای شما ثابت می‌کنم قاسم سلیمانی قهرمانی‌اش در صحنه‌های نبرد سوریه را از قهرمان کربلا زینب (س) گرفت و پیروزی در میدان نبرد عراق را از حضرت اباعبدالله الحسین (ع) و حضرت قمر منیر بنی هاشم دریافت کرد. او ادبیاتش ادبیات توسل، اشک و عشق بود. با اینها قدرت پیدا می‌کرد.

فرمانده کل قوا در سوریه زینب (س) است

خاطرم هست سر موضوع فرماندهی سوریه داشتیم با هم صحبت می‌کردیم، دستش را بر شانه من گذاشت و به صراحت گفت: ابوحسین! فرمانده کل قوا در سوریه زینب (س) است. مولفه سوم مکتب حاج قاسم این بود که حاج قاسم در توکل و توسلش اخلاص داشت. در هیچ زاویه‌ای از رفتارها و ارتباطاتش، کوچک‌ترین ابهامی از اینکه او مخلص فی سبیل الله است، نمی‌توانستی پیدا کنی. حاج قاسم در مسیر پروردگار و اهل بیت (ع) اخلاص داشت. به نظر من تا اینجا خیلی مهم نیست از اینجا به بعد مهم است، ممکن است مومنی متوکل و متوسل و مخلص هم باشد، اما چه خروجی‌ای دارد؟ تازه می‌شود قرآن روی طاقچه. قرآن زمانی ارزشش معلوم می‌شود که به وصیت رسول اعظم به عنوان وصیتی برای امت خود عمل شود که فرمودند: «ِ إِنِّی تَارِکٌ فِیکُمُ الثَّقَلَیْنِ مَا إِنْ تَمَسَّکْتُمْ بِهِمَا لَنْ تَضِلُّوا کِتَابَ اللَّهِ وَ عِتْرَتِی أَهْلَ بَیْتِی وَ إِنَّهُمَا لَنْ یَفْتَرِقَا حَتَّی یَرِدَا عَلَیَّ الْحَوْضَ فَانْظُرُوا کَیْفَ تَخْلُفُونِّی فِیهِمَا أَلَا هذا عَذْبٌ فُراتٌ فَاشْرَبُوا وَ هذا مِلْحٌ أُجاجٌ فَاجْتَنِبُوا؛» «همانا من در میان شما دو چیز سنگین و گران می‌گذارم، که اگر بدآن‌ها چنگ زنید هرگز پس از من گمراه نشوید: کتاب خدا و عترت من أهل بیتم، و این دو از یک دیگر جدا نشوند تا در کنار حوض کوثر بر من درآیند، پس بنگرید چگونه پس از من در باره آن دو رفتار کنید.»

بعد حماسی قرآن اهل بیت (ع) است و گل و سر سبدش حضرت سیدالشهداست. این مطلب چهارمین مولفه حاج قاسم است.

بدون اجازه آقا آب نمی خورم!

پنجمین مولفه او سربازی ولایت بود. خودم از حاج قاسم شنیدم که بدون اجازه آقا آب نمی خورم، یک روز دنبال این بودم که تعدادی نیروی ایرانی، بیشتر از سهمیه‌ام بگیرم. هر کاری کردم ایشان امتناع کرد، آخر دید خیلی اصرار می‌کنم گفت: ابوحسین! ۵ نفر نه، شما یک نفر هم اگر نیروی اضافه بخواهی که از ایران برایت بیاورم، باید از آقا اجازه بگیرم. این انسان با این اَبرمرد بودن و اختیاراتش روی یک نفر که از ایران به سوریه بیاید و یا نه به دنبال این بود که از امامش اجازه بگیرد. من در اینجا گریزی به این می زنم که دوران نوجوانی ام در نزد شهید باکری بودم، خدا عنایت کرد در میانسالی در خدمت شهید سلیمانی بودم. بینی و بین الله آنچه از باکری آموختم در تحویل به سلیمانی کوتاهی نکردم. تازه چندین مورد حاج قاسم می‌خواست در عملیات‌های متنوع از من تجلیل کند، هیچ وقت نگفت: ابوحسین! دستت درد نکند، گفت خدا رحمت کند باکری را. هر وقت می‌خواست من را دنبال کار سختی بفرستد، شهید سلیمانی می‌دانست چه بگوید. از نام شهید باکری استفاده می‌کرد. در یکی از عملیات‌ها بین ایشان و من فاصله‌ای افتاد، با من تماس گرفت گفت: ابوحسین! اگر آقا مهدی باکری بود نمی‌گذاشت بین من و او این فاصله وجود داشته باشد، بیا این فاصله را بردار، با این کلامش آتشم زد، طوفان کرد. او می‌دانست چه کار کند.

فرماندهی عاطفه محور

این توکل و توسل و اخلاص ولایت پذیری را در باکری دیده بودم اما چون جوان نوزده ساله‌ای در رکاب فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا بودم، به خاطر جوانی آن احوال را به خوبی درک نکردم. تازه در مکتب قاسم سلیمانی فهمیدم باکری چه می‌گفت. مولفه آخر اخلاق و تربیت قاسم سلیمانی بود. به جرات می‌خواهم عرض کنم، دوست می‌دارم همه این را بدانند، بنده فرماندهی اخلاق محور و عاطفه محور را از سردار سلیمانی آموختم، این سبک فرماندهی عجب عالمی دارد. در اینجای سخنم باید به نیروهای حاج قاسم اشاره کنم. نیروهای حاج قاسم، سنی، مسیحی، دروز، علوی، پنج امامی، سه امامی، صفر امامی بودند. در همان نیروها برخی شان هنگام ورود به قرارگاه معتاد، الکلی، و غیره بودند. مجموعه‌ای از جوانان غیور قهرمان دفاع وطنی سوریه که موقع ورود این مشخصات را داشتند. حاج قاسم اینها را با فرهنگ، زبان، ادبیات و سلیقه متفاوت با چه اهرمی جذب می‌کرد؟ آیا از در اسلام، علم و انضباط وارد می‌شد؟ خیر! حاج قاسم برای سازماندهی و حفظ اینها از در اخلاق و عاطفه وارد می‌شد. او فرماندهی اخلاق محور و عاطفه محور را به ما یاد داد. یک شعری در این رابطه عرض کنم، حاج قاسم مصداق این شعر است. «می کشمت سوی خویش، این کشش از عشق ماست، گر دل تو آهن است، عشق من آهن رباست.»

دوران نوجوانی ام در نزد شهید باکری بودم، خدا عنایت کرد در میانسالی در خدمت شهید سلیمانی بودم. بینی و بین الله آنچه از باکری آموختم در تحویل به سلیمانی کوتاهی نکردم. تازه چندین مورد حاج قاسم می‌خواست در عملیات‌های متنوع از من تجلیل کند، هیچ وقت نگفت: ابوحسین! دستت درد نکند، گفت خدا رحمت کند باکری را. هر وقت می‌خواست من را دنبال کار سختی بفرستد، شهید سلیمانی می‌دانست چه بگوید. از نام شهید باکری استفاده می‌کرد.

نیروها با آن مشخصات شان در اخلاق، عاطفه، صفا و صمیمت حاج قاسم، در آن تبسم های ملیح اش به نقطه اشتراک می‌رسیدند، آن نقطه اشتراک قدرت تولید می‌کرد و آن قدرت سازمان را با همه مختصات لشکر، تیپ، گردان تشکیل می‌داد و بر دشمن هجوم می‌برد. باید هوش رهبری را در شناخت حاج قاسم تحسین کنیم، ما این ویژگی‌ها را در صحنه نبرد مشاهده کردیم و روایت می‌کنیم، اما حضرت آقا مگر این ویژگی‌ها را چقدر دیده بود؟ که می‌فرماید، قاسم را فرد ندانید او مکتب است.

سلام بر دخترم فاطمه / فرماندهی تا عمق خانه‌هایمان

یک روز حاج قاسم به من گفت: باید به ماموریت بروی، گفتم لطفاً چند روزی به من مهلت بده، دخترم فاطمه کمی بی تابی می‌کند، گفت جدی؟ گفتم بله، گفت یک کاغذ به من بده، برای دخترم فاطمه نامه نوشت. مطلع اش این بود سلام بر دخترم فاطمه. چند خط برای فاطمه نوشت، آمدم تهران به فاطمه قول داده بودم بر می‌گردم، وقتی تصویر نامه حاج قاسم را برای فاطمه فرستادم، گفت نمی‌خواهم بیایی بابا! از همان جا برو سوریه. او تا عمق خانه ما هم فرماندهی می‌کرد.

ژنرال روس گفت «اباالفضل‌»تان را فراموش نمی‌کنیم!

نامه شهیدقاسم سلیمانی به دختر سردار نوعی‌اقدم

خط شکن باشید

چقدر خاطره از این شهید عزیز روایت کنیم؟ تا چه زمانی بگوییم؟ من از رسانه شما می‌خواهم خط شکن باشد، بنویسید، ای علما، اساتید، دانشمندان توجه کنید، اگر فردا نوجوانی و یا کودک ابتدایی، کفاش، یا هر کدام از اقشار به ما که حاج قاسم را درک کرده‌ایم، رجوع کرد و گفت از فردا می‌خواهم راه حاج قاسم را بروم، چه باید کنیم؟ بگوییم برو پسر خوبی باش؟ هنر ما این است که امروز با این مولفه ها مکتبی را که شناختیم، در اتاق فکرها، مراکز علمی پژوهشی و حوزوی، نسخه‌های عملی مکتب حاج قاسم را قالب نسخه‌هایی برای سنین و صنوف مختلف استخراج و منتشر کنیم. در نهایت چهار مطلب عمیق تولید شود و صاحبان تریبون و اساتید و همرزمان شهید بگویند، جوان عزیز، اگر این نسخه‌ها را انجام دهی در مسیر مکتب شهید سلیمانی هستی و آینده حاج قاسم می‌شوی.

اینجای روایت را هم با همان شیرینی و خوش طبعی اش بیان می‌کند: یک روز نوجوانی آمد پیش من و گفت: حاجی من می‌خواهم در آینده مثل حاج قاسم شوم، فوقش اگر حاج قاسم نشدم، می‌خواهم حاج رحیم نوعی اقدم شوم. راستش خجالت کشیدم او با اینکه سنش کم بود، می‌فهمید که اگر حاج قاسم نشد من بشود. یعنی ما با هم خیلی فرق داریم. دختر خانمی به من گفت حاجی چهار مطلب برایم بنویس من چه کار کنم که حاج قاسم شوم؟ خب چه باید بنویسم؟ مگر ما آن محتوا را بلدیم؟

مگر تحقیق و کار کارشناسی و پژوهش انجام داده‌ایم؟ مگر مجموعه‌ای از رفتارهایی را در آورده‌ایم که با ذائقه جوانان و مردم هم خوانی داشته باشد؟ چیزی نگوییم که برود خسته شود. چیزی نگوییم که بن بست بخورد و بگوید این اقدام شدنی نیست.

یک روز حاج قاسم به من گفت: باید به ماموریت بروی، گفتم لطفاً چند روزی به من مهلت بده، دخترم فاطمه کمی بی تابی می‌کند، گفت جدی؟ گفتم بله، گفت یک کاغذ به من بده، برای دخترم فاطمه نامه نوشت. مطلع اش این بود سلام بر دخترم فاطمه. چند خط برای فاطمه نوشت، آمدم تهران به فاطمه قول داده بودم بر می‌گردم، وقتی تصویر نامه حاج قاسم را برای فاطمه فرستادم، گفت نمی‌خواهم بیایی بابا! از همان جا برو سوریه. او تا عمق خانه ما هم فرماندهی می‌کرد

یک روز با معلمین آموزش و پرورش سطح ابتدایی برنامه‌ای داشتیم. گفتم در کنار درسی که به بچه‌های ابتدایی آموزش می‌دهید این ۵ مولفه را هم آموزش دهید، اول خداباوری، دوم از اهل بیت (ع)، امام حسین (ع) و حضرت زینب (س) را آموزش دهیم، از اخلاق دروغ نگفتن را آموزش دهید، از خانواده دست بوسی پدر و مادر که راه نجات فرزندان است و از اجتماع هم کمک به هم نوعان را آموزش دهید. همه اینها را با قصه می‌توان آموزش داد. حاج قاسم اینها را در شخصیت و رفتارش داشت.

درخواستم به عنوان کسی که سال‌ها حاج قاسم را درک کرده همین است، شاخصه‌های مکتب شهید سلیمانی را به اندازه‌ای که او را شناختیم، صاحب نظران نسخه کنند تا دیگران بتوانند با استفاده از آن نسخه راه شهید را ادامه دهند.

باید از تحولی که حاج قاسم پس از شهادتش در جامعه ایران و جامعه جهانی ایجاد کرده خروجی دریافت کنیم. معتقدم پس از گذشت یک سال از شهادت حاج قاسم چهار اقدام عملی و محوری در حوزه وحدت باید انجام شود. وحدت حول محور ولایت، وحدت حول محور مقاومت، وحدت حول محور تعیین سرنوشت، انتخابات ۱۴۰۰ و در نهایت وحدت حول محور وحدت و خدمت به ملت باید در دستور کار مسئولین و صاحبان اندیشه قرار گیرد. باید به این چهار وحدت برسیم. به نظرم اگر به شهید سلیمانی توجه کنیم، این چهار وحدت را در روح متعالی اش می‌بینیم. پس حاج قاسم و مکتب و مولفه هایش را در این گفتار شناختیم، به نظرم بزرگان را حول محور این وحدت‌ها باید دعوت کنیم، تا نسخه‌ای علمی و عملی تولید شود.

ژنرال روس گفت «اباالفضل‌»تان را فراموش نمی‌کنیم!

نکته بعدی ویژگی‌های فرماندهی حاج قاسم است. این مطلب را در جاهایی گفته‌ام اما به نظرم گفتن این مسئله همچون نماز است، باید در پوست و گوشت و استخوان و شریان‌ها جامعه و مسئولین وجود داشته باشد. به نظر من اگر بخواهم کل ویژگی‌های فرماندهی صحنه نبرد حاج قاسم را بگویم، می گویم او قدرتمندترین فرد در صحنه تقابل و نبرد بود.

فرمانده دشمن شناس

اما در بر شماری ویژگی‌ها، اولین ویژگی فرماندهی حاج قاسم، دشمن شناسی بود، او دشمنش را به خوبی می‌شناخت، یعنی من به عنوان فرمانده قرارگاه حضرت زینب (س) طرح عملیاتی را برایشان می‌بردم. قاعده بر این بود که طرح را اصلاح و یا تایید می‌کرد. در هر صورت وقتی که طرح عملیات را تایید می‌کرد به من می‌گفت: ابوحسین، اگر از این نقطه به خط دشمن بخواهی بزنی، حتماً دشمن این عکس العمل را در قبال تهاجمت نشان خواهد داد. تو چه واکنشی می‌خواهی داشته باشی؟ یعنی هنوز به خط نرفته و وارد صحنه نبرد نشده، آن قدر ایشان دشمن را می‌شناخت، پیش بینی می‌کرد، دشمن در این موقعیت و در مقابل عملیات من چه واکنشی نشان خواهد داد، من هم برای آن عکس العمل بنا بر کلام و هدایت فرمانده ام، برنامه می‌چیدم، باید اذعان کنم، ۹۹ درصد، پیش بینی‌هایش درست در می‌آمد. من در آن صحنه غافلگیر نمی‌شدم. این کار فرماندهی ویژه ای است و کار هر کسی نیست. این به نبوغ حاج قاسم بر می‌گردد. من مطالعات زیادی در شخصیت فرماندهان نظامی دنیا در جنگ‌های جهانی اول و دوم انجام داده‌ام. در پیچیده‌ترین عملیات‌ها ژنرال‌ها و مارشال‌های برجسته غربی در بر شماری توان فیزیکی و مولفه‌های توان فیزیکی و خطر پذیری رفتار محافظه کارانه ای داشته‌اند. یکی از مولفه‌های توان، شخصیت فرماندهی است. یکی از مولفه‌های شخصیت فرماندهی، قبول خطر است، وقتی فرماندهی قبول خطر کرد گام کوتاه بر می‌دارد. یعنی آهسته آهسته حرکت می‌کند. هر لحظه احتمال دارد به خاطر خطر، حرکت این فرمانده کند، کانالیزه، محدود و متوقف شود.

گام بلند حاج قاسم

اما ویژگی حاج قاسم در قبول خطر بر خلاف تمام فرماندهان دنیا بود، این فرمانده قبول خطر می‌کرد، گام بلند بر می‌داشت، وقتی نقشه را به دست می‌گرفت و می‌گفت ماژیک را بده، می‌گفتیم یا امام زمان (عج) حاج قاسم می‌خواهد ماژیک را بردارد. چشم به زمین می‌دوختیم که به ما نگوید که تو برای عملیات اقدام کن.

(حاج رحیم به اینجای روایتش که می‌رسد ماژیک روی میزش را بر می‌دارد و روی کاغذ بزرگی از این سو تا انتها را خط منحنی‌ای بزرگی می‌کشد.) و کلامش را ادامه می‌دهد: حاج قاسم با ماژیک روی نقشه می‌گفت: تو برو تا اینجا، بعد به فرمانده دیگری نگاه می‌انداخت و می‌گفت: تو هم تا اینجا برو. شما روی کاغذ این چند سانت را می‌بینی اما روی نقشه چند ده کیلومتر بود.

اگر زدند، سلام مرا به باکری برسان

من را صدا کرد گفت: «ابوحسین! برو در پادگان سین مستقر شو، جاده استراتژیک دمشق-بغداد را باید ۹۵ کیلومتر پاک سازی کنی.» استاندارد جهانی این سبک عملیات‌ها، اگر ارتش‌های منظم در دل نیروهای چریک نامنظم قصد پاک سازی داشته باشند، ۱۵ کیلومتر است، من اما باید ۹۵ کیلومتر می‌رفتم. تازه شهید سلیمانی به من چی گفت؟ گفت: «ابوحسین! آمریکا گفته می زنم، یقین دارم که این منطقه را می‌زند، برو ببینیم می‌زند یا نه! اگر زد که سلام من را به باکری برسان، اگر نزد که می آیم و می بینمت.»

آن کلیپ معروف که بلند می‌شود و پیشانی من را می بوسد برای همین خاطره است، وقتی بلند شدیم، خداحافظی کنیم، سرم را در آغوشش گرفت و گفت: شاگرد باکری مثل باکری عمل می‌کند. وقتی باکری از اروند گذشت وقتی به محاصره و مشکل خورد، هر کاری کردند به عقب برنگشت. گفت برو مثل باکری عمل کن. ادبیاتش را ببینید! ببینید قبول خطر را، ببینید گام بلند را…

آقای نوعی اقدم برای چندمین بار است که در میان مصاحبه لحنش حماسی می‌شود، یکی از جاها همین فراز است که با لحنی حماسی برایم شرح می‌دهد. «دشمن با عقل خود محاسباتی داشت، اما وقتی حاج قاسم حرکت می‌کرد، تمام محاسبات دشمن را حاج قاسم به هم می‌ریخت.» تروریست‌ها و حتی روس‌ها که دوستان ما و در کنار ما بودند، به هیچ عنوان فکر نمی‌کردند که در یک حرکت به قلب دشمن بزنیم. سمت راست و چپ و پشت سرم و جلوی مان دشمن حضور داشت. با این وضعیت با نیروهایمان توی جاده عملیات کردیم، عملیاتی که به عنوان یک عارضه حساس مشخص ۷۵ کیلومتر در آن جلو رفتیم. خب این چه کاری است؟ تمام محاسبات دشمن به هم می‌ریزد. دشمن هرگز نمی‌توانست این گام را بردارد. این گام که هیچ، ابداً پیش بینی چنین عملیاتی هم نمی‌کرد.

ژنرال روس گفت «اباالفضل‌»تان را فراموش نمی‌کنیم!

در کجای دنیا و در کدام ارتش مقتدر این ادبیات را شنیده‌اید که فرمانده ای به زیر مجموعه بگوید برو، آمریکا به عنوان ابرقدرت! می‌خواهد بزند، یقین هم دارم که می‌زند، برو ببینم می‌زند یا نه! این کلام در ساحت نظامی خیلی عجیب است. این کلام می‌توانست من را بترساند، شهید سلیمانی تمام هیمنه آمریکا را در نظر من شکست، آمریکا می‌زند، برای من عادی شد، بعداً روس‌ها آمدند به من گفتند آمریکا پیغام فرستاده که شما را می زنیم. گفتم خب این مطلب را که حاج قاسم قبلاً گفته است. حرف جدیدی نیست. البته خودش بعداً از موفقیت در عملیات به من گفت: می‌دانستم به چه کسی دستور می‌دهم. ایشان واقعاً در برخورد و صحبتش چنان انرژی مثبت قالبی انتقال می‌داد، هر حرکتی در مقابل او ذلیل بود. با خودت می‌گفتی، حاج قاسم دستور داده برو به دل خطر! یاالله.

فرماندهی نزدیک

مولفه بعدی از ویژگی‌های شخصیت فرماندهی ایشان، فرماندهی نزدیک در میدان نبرد بود. شهید سلیمانی در شرایط سخت در کنار فرماندهانش حضور داشت. خدا رحمت کند حاج مهدی باکری را، من این فرماندهی نزدیک را از ایشان دیده بودم، در سوریه هم از حاج قاسم این سبک فرماندهی را دیدم. در سخت‌ترین شرایط چندین بار از صحنه پیغام می‌دادم. انگار به زعم من حاجی در جای دوری ایستاده است. اما وقتی پیغام را دریافت می‌کرد در پاسخ آدرس نقطه‌ای به من می‌داد. یعنی موقعیت من را از نزدیک رصد می‌کرد. مثلاً می‌گفت برو پشت دیوار قرمز.

در گردانی که صددرصد نیروهایش اهل سنت بودند، پدری با دو پسرش در آن گردان خدمت می‌کردند. در منطقه (تی فور) سوریه دو پسرش در مقابل چشمانش به شهادت رسیدند. هر کاری کردند، برای تشییع پیکر فرزندانش به شهرش نرفت. بچه‌هایش را بردند، خودش ماند، هر چه اصرار کردم برو و فرزندانت را در زادگاهت تشییع کن، نرفت، گفت: «اگر من بروم و تو را تنها بگذارم، چه جوابی به بچه‌هایم و امام حسین (ع) بدهم؟»

حضور او و نفس و صدایش در میدان عملیات، هزاران برابر از آتش تهیه‌ها، بمب باران‌ها، نیروهای احتیاط و… اثرش بیشتر بود. و نیروها را در شرایط سخت تقویت می‌کرد. نکته بعدی در شخصیت فرماندهی شهامت و شجاعت و نترسیدن ایشان بود، حاج قاسم نمی‌ترسید. در یکی از سخنرانی‌ها گفتم من نمی‌ترسم، واقعاً هم من نمی ترسم‌ها، اما بعدش گفتم چرا این حرف را می زنی؟ ترس را خدا آفریده، مگر می‌شود انسان نترسد؟ هرکس بگوید نمی‌ترسم حرفش اشکال دارد. برای اینکه از این موضوع فرار کنم، گفتم دو نوع ترس داریم، ترس خوش خیم و بد خیم، ترس بدخیم این است که انسان نمی‌رود جلو. ترس خوش خیم یعنی اینکه آدم می ترسد اما تدبیر، اختفا، استتار، تغییر تاکتیک می‌کند. دشمن را فریب می‌دهد. پس می‌تواند انسان بترسد، اما آن ترس رفتار او کنترل و کانالیزه و محدود نکند. به نظر من شهامت و شجاعت در اتکای دلش خدا بود، خداوند متعال یک آرامش و سکینه قلبی به او می‌داد، و او در میدان نبرد، با شهامت دیده می‌شد.

ایشان جهان وطن بود، اهل کرمان، ایران و اهل مقاومت نبود. شهید سلیمانی اهل انقلاب جهانی حضرت بقیه الله (عج) بود. یکی از علت‌هایی که آمریکا ایشان را شهید کرد این بود که سردار سلیمانی یا حضور داشت و یا در همه جا نفس و اثرش تجلی داشت. در اقصی نقاط دنیا نقطه کوچکی که ادبیات و تفکر ضد استکباری، ضد صهیونیستی بود حاج قاسم آنجا تاثیر داشت. این هم از عنایت های الهی به سردار سلیمانی بود. نکته بعدی در ویژگی‌های فرماندهی سپهبد سلیمانی، مقاومت در شرایط سخت بود.

در بررسی شخصیت نیروهای جنگی، فرمولی به نام آستانه تحمل داریم. هر انسانی بهر حال آستانه تحملی دارد و در موقعیت‌هایی کم می‌آورد. بینی و بین الله آستانه تحمل حاج قاسم را به بالاترین سطح بشری دیدیم. فکر می‌کردم حاج قاسم به شخصیت من، گذشته من، اسم من، هیکلم، به چه چیزی فرماندهی می‌کند؟ اولاً قیاس کردم و به خودم رجوع کردم دیدم حاج قاسم به قلب من فرماندهی می‌کند.

ژنرال روس گفت «اباالفضل‌»تان را فراموش نمی‌کنیم!

قلب‌ها را می‌ربود

صدای زخمی اش را همچون قصه گوها آرام تر می‌کند، طوری که انگار می‌خواهد در گوشی توصیه‌ای کند، چشمانش را جمع می‌کند و می‌گوید: این نا انصاف قلب‌ها را می‌ربود. خدا را شاهد می‌گیرم. به قلب من فرماندهی کرد، قلبم را گرفت و مچاله کرد. او قلب‌ها را می‌گرفت، تور می‌انداخت نگه می‌داشت، رها نمی‌کرد، با خودش می‌برد. اگر بر قلب‌ها فرماندهی نمی‌کرد آیا اصلاً می‌توانست فرماندهی کند؟ با این تنوع افکار عقیده و سلیقه آیا شهید سلیمانی می‌توانست بر نیروهای مقاومت فرماندهی کند؟ حاج قاسم که نمی‌خواست این نیروها را به ورزش و کافی شاپ و کوهنوردی، مسجد و کلیسا ببرد. او می‌خواست این نیروها را به صحنه نبرد ببرد، صحنه‌ای که مرگ و زندگی در آن بود. صحنه‌ای که رزمنده می‌دید دوستش در کنارش به شهادت رسید.

گردان ابوبکر، گردان قهرمان

این نیروها به قدری حاج قاسم را دوست داشتند که در میدان نبرد به دور او حلقه می‌زدند، تیر به آنها بخورد، ولی حاج قاسم و همراهانش آسیب نبینند. مگر دشمن این تلقی را ایجاد نکرده بود که جنگ بین شیعه و سنی است؟ یکی از قهرمان‌ترین گردان‌های من در قرارگاه حضرت زینب (س) گردان ابوبکر بود، گردانی که سنی مذهب و اهل دمشق بودند. در گردانی که صددرصد نیروهایش اهل سنت بودند، پدری با دو پسرش در آن گردان خدمت می‌کردند. در منطقه (تی فور) سوریه دو پسرش در مقابل چشمانش به شهادت رسیدند. هر کاری کردند، برای تشییع پیکر فرزندانش به شهرش نرفت. بچه‌هایش را بردند، خودش ماند، گردانش در حال درگیری بود، هر چه اصرار کردم برو و فرزندانت را در زادگاهت تشییع کن، نرفت، گفت: «اگر من بروم و تو را تنها بگذارم، چه جوابی به بچه‌هایم و امام حسین (ع) بدهم؟» پدر دو شهید اهل سنت این حرف را به من زد. یک نیروی سوری که من زبان آنها را هم بلد نبودم.

آیینه شکستن خطاست

مدیرترین مدیر ما در برخی ادارات از دست نیروهایش کلافه می‌شود، خود شکن، آیینه شکستن خطاست، آن کس که چنین روحیه‌ای دارد، گیر و عیب از خودش است، باید امروز حاج قاسم عزیز الگوی جامعه در تمام سطوح باشد. او برای تمام افراد در تمام سنین و تمام جنسیت‌ها می‌تواند به معنای واقعی کلمه مصباح الهدی و سفینه النجاه باشد. تا ما به امام حسین (ع) برسیم. اواخر سال ۹۲ برای اولین بار به سوریه رفتم. به من گفتند باید به قرارگاه حضرت زینب (ع) در دمشق بروی و موقعیت آنجا را توجیه شوی. آن موقع دو قرارگاه داشتیم، یکی قرارگاه حضرت زینب (س) در دمشق، و یکی هم قرارگاه حضرت رقیه (س) در حلب بود. من رفتم قرارگاه را توجیه شوم، فرمانده قرارگاه، جانشین، اطلاعات و عملیاتش هیچکدام حضور نداشتند. قرارگاه حضرت زینب (س) تنها یک نفر در ستادش داشت. یک خط بسیار خطرناک در یک گره عملیاتی گیر کرده بود. ریف دمشق در شهر مُلیحه، این قرارگاه خط پدافندی داشت، این خط پدافندی در زیر یک ساختمان ۱۱ طبقه‌ای بود که دشمن به روی آن مستقر بود. به آن ساختمان، ساختمان مخابرات می‌گفتند.

دشمن از روی ساختمان ۱۱ طبقه که بچه‌های ما زیر پایشان پدافند کرده بودند، از عمق ۷ کیلومتری ما را می‌دید و با تک تیراندازهایش مورد هدف قرار می‌داد. آن روز خودم شروع کردم تا از وضعیت و موقعیت قرارگاه توجیه شوم. در بین بچه‌های قرارگاه زمزمه شده بود که این ابوحسین (که بنده باشم)، اگر خیلی آدم مهمی باشد، حاج قاسم خودش معرفی اش می‌کند. اگر کلاسش کمی پایین‌تر باشد، فرمانده سپاه سوریه او را معرفی می‌کند. من را هم کسی هنوز معرفی نکرده بود و تازه رفته بودم آنجا تا توجیه شوم. روز اول رفتم خط پدافندی را از نزدیک ببینم. دشمن نفر بغل دستی ام که دوشادوش من می‌آمد را با تیر قناسه شهید کرد. ساعت اول و روز اول زهر چشم قوی ای از من گرفتند!

ژنرال روس گفت «اباالفضل‌»تان را فراموش نمی‌کنیم!

نقاط سخت را به سختی می زنم!

رفتم دیدم یک خط عجیبی آن جاست، بچه‌ها صبح از ترس شان قادر نبودند، بیرون بیایند، گاهی دستشویی سبک شان را هم با شلنگ بیرون می‌ریختند. دو روز بعد که توجیه شدم، به فرمانده سوریه گفتم می‌خواهم اینجا عملیات کنم، پاسخ دادند، نمی‌شود، خیلی محترمانه به من گفتند که تو اصلاً آنجا فرمانده نیستی. رفته‌ای تا توجیه شوی. گفتم من نمی دانم. روز بعد گفتم من می‌خواهم عملیات کنم، فرمانده عزیز من که خیلی هم به ایشان ارادت دارم، به من گفت: فلانی ما چندین بار آنجا عملیات انجام دادیم، یا نتوانستیم بگیریم، یا اگر موفق شدیم، نتوانستیم موقعیت را حفظ کنیم. در اولین عملیات کار کوچک‌تری انجام بده، این لقمه خیلی بزرگ است. من هم به طور شخصیتی به گونه‌ای هستم که هر کجا را سخت ببینم، اول به آن نقطه یورش و تهاجم می برم، به صد، به آخر آخرش می زنم. به ده و بیست قانع نمی‌شوم. زمان جنگ هم همین طوری بودم.

حاج رحیم با همان لحن طنز و مطایبه آمیزش که خنده بر لبان مان می‌آورد، گفت: روز چهارم باز گفتم من می‌خواهم عملیات کنم. فرمانده ام گفت: الله اکبر! این ترک غیور دست بردار نیست و می‌خواهد عملیات انجام دهد. روز پنجم وقتی گفتم می‌خواهم عملیات کنم، گفت من نمی دانم برو دو رکعت نماز بخوان، به دلت مراجعه کن، ببین دلت چه می‌گوید، گفتم: «والا نماز نخوانده دلم می‌گوید عملیات کن.» هنوز هم من را کسی معرفی نکرده است، بچه‌های قرارگاه هم که میان خودشان ما را به نیم کلاس و با کلاس تقسیم بندی کرده بودند. من هم جلسه گذاشتم، «بسم الله الرحمن الرحیم» خودم، خودم را به عنوان فرمانده قرارگاه حضرت زینب (س) معرفی کردم. کسی من را معرفی نکرد. گفتم من هیچ کلاسی ندارم. کلاسم در حد خودم بود. (می خندد)

عملیات با زبان روزه

ماه مبارک رمضان، ساعت ۳ بعد از ظهر با زبان روزه، شروع به عملیات کردیم، دشمن عمق ۷ کیلومتری را می‌زند. ۲ تا توپ ۲۳ را باز کردم، قطعه‌هایش را به دو تا ساختمان ۶ طبقه در فاصله چهار کیلومتری از آن ساختمان ۱۱ طبقه انتقال دادم، و بالای آنجا اسمبل کردم. مهماتش را هم بردم به فضل خداوند و یاری اش عملیات را آغاز کردیم.

فرمانده سوریه به من گفت: وقتی شما عملیات کردید، حاج قاسم ایران بود، با حاجی تماس گرفتم، و خبر دادم که ساختمان ۱۱ طبقه را ابوحسین تصرف کرد. حاج قاسم از پشت تلفن گفت: الله اکبر. بعد از ۱۰ روز سردار سلیمانی به دمشق آمد و جلسه‌ای گذاشتیم. روی نقشه عملیات را توضیح دادم. حاج قاسم در ابتدای سخنش گفت: «روح باکری در اینجا عملیات انجام داده است»

به آقا مهدی گفتم، کمکم می‌کنی؟

آقا مهدی باکری یک چیزی به ما یاد داده بود، می‌گفت: هر چیزی به لحاظ منطقه‌ای، نظامی، محاسباتی، غیر ممکن به نظر بیاید، به شرط اخلاص اگر به خدا توکل کنی، خداوند آن را برایت ممکن می‌کند. من از این فرمول استفاده کردم و به آقا مهدی گفتم: «آقا مهدی سرباز صدا گرفته لشکر عاشورا آمده اینجا، با آن فرمول شما عملیات کند، کمکش می‌کنی؟»

حاج رحیم مکثی می‌کند و به شهدا قسم می‌خورد، به شهدا قسم یقین کردم که آقا مهدی باکری کمکم می‌کند. شاید برخی بگویند این حرف‌ها برای دیوانه هاست. اما به شهدا قسم، باکری گفت، کمکت می‌کنم. باکری گفت: آقا رحیم توکل کن. قبل از اینکه ما به سمت ساختمان ۱۱ طبقه حرکت کنیم، طبق برنامه، توپ ۲۳ ما شروع به تیراندازی به سمت ساختمان ۱۱ طبقه کرد. از دور انقدر شلیک کردند، آن قدر آتش ریختند، ۹ طبقه‌اش را منهدم کردند و ریختند پایین، خرابه اش کردند. آدم بود که از داخل ساختمان فرار می‌کرد. ما مثل بچه‌های آقا! به سمت ساختمانی که تروریست‌ها مستقر بودند، حرکت می‌کردیم، دیگر کسی نبود که با تیر ما را بزند. هیچکس باورش نمی‌شد روز روشن ساعت ۳ بعداز ظهر من عملیات کرده باشم، رسیدم دم ساختمان و باید پاک سازی می‌کردیم. من هم تا آن موقع جنگ داعشی ها را ندیده بودم. نمی‌دانستم اینها زیر زمین تونل می‌زنند. ساختمان را از بیرون ریختیم، رفتیم داخل با ما می‌جنگیدند. وقتی می‌زدیم، می‌رفتند توی تونل، وقتی می‌خواستیم خودمان وارد ساختمان شویم، می‌آمدند بیرون و می‌جنگیدند. حالا بیا و وارد ساختمان شو، نمی‌توانستیم وارد شویم. از اتاق عملیات آمدم بیرون و رفتم توی اتاق دیگری رو به قبله نشستم، صورتم را گذاشتم روی زمین، گریه کردم، به خدا و اهل بیت (ع) گفتم. آقا مهدی را صدا کردم.

ژنرال روس گفت «اباالفضل‌»تان را فراموش نمی‌کنیم!

گفتم سرباز صدا گرفته لشکر عاشورا گیر افتاده است، همه گفتند عملیات نکن! این کار شدنی نیست، اما تو خودت به من آموختی توکل کن، غیر ممکن، ممکن می‌شود. حالا نمی‌خواهی کمکم کنی؟ حدوداً ۲۰ دقیقه‌ای طول کشید من با همان حال و هوا رفتم در جمع بچه‌ها، زدیم به خط، ساختمان را گرفتیم، با آقای فرمانده سوریه تماس گرفتم، گفتم ساختمان ۱۱ طبقه تمام شد، پیرامونش را هم گرفتیم. دشمن حداقل ۳۰ بار پاتک زد تا ساختمان و آن مختصات جغرافیایی را پس بگیرد، اما با مقاومت بچه‌ها نتوانست پس بگیرد. خط را نگه داشتیم. شب حدوداً یک ساعت و نیم فرصت استراحت و خواب داشتم، در خواب دیدم پشت وانت، شهیدان باکری، همت، زین الدین، کاظمی و خرازی همه اینها آمده‌اند. یک نردبان پشت وانت بود، گفتند برو بالای نردبان بایستد و گزارش عملیات را بده. گفتم آقا مهدی من را کمک کن. به هیچکس این خواب و توسل و کمک خواستن ام و کمک رسانی حاج مهدی را نگفتم. فرمانده سوریه به من گفت: وقتی شما عملیات کردید، حاج قاسم ایران بود، با حاجی تماس گرفتم، و خبر دادم که ساختمان ۱۱ طبقه را ابوحسین تصرف کرد. حاج قاسم از پشت تلفن گفت: الله اکبر. بعد از ۱۰ روز سردار سلیمانی به دمشق آمد و جلسه‌ای گذاشتیم. روی نقشه عملیات را توضیح دادم. حاج قاسم در ابتدای سخنش گفت: «روح باکری در اینجا عملیات انجام داده است.» حاج قاسم قبل از شهادتش شهید بود و با شهید باکری ارتباط داشت. به ابالفضل (ع) من به هیچکس ماجرای توسلم را نگفته بودم، شهید سلیمانی گفت: «ما به این روحیه احتیاج داریم.» ما در صحنه نبرد بی صاحب نبودیم. قدرتمند و توانمند بودیم. به لحاظ توان فیزیکی تجهیزات مان قابل مقایسه نبود. گلوله‌هایی که دشمن شلیک می‌کرد، نسل ۴ و ۵ بود. گلوله‌های ما نسل ۱ و ۲ بود. خدا به خاطر اخلاص حاج قاسم و رزمندگان مقاومت، به وعده قرآنی «و ما رمیت اذ رمیت و لکن الله رمی» عمل می‌کرد. خدا ما را پیروز می‌کرد اهل بیت (ع) ما را کمک می‌کردند. فنودانسیون و خمیر مایه ادبیات ما و حضورمان در سوریه همان ادبیات هشت سال دفاع مقدس بود که عقبه‌اش عاشوراست، علمش هیهات من الذله است، قهرمانش زینب (س) و امامش حسین بن علی (ع) است.

من اعتقادم این است، اگر می‌خواهید پیروز شوید باید برگردید به ادبیات دهه شصت، ما دهه شصتی شدیم، خداوند ما را در دهه ۹۰ پیروز کرد. شصت و یکی شدیم در نود و یک پیروز شدیم. شصت و دویی شدیم، نود و دو پیروز شدیم. به خدا قسم تنها چاره پیروزی مسئولین مان بازگشت به ادبیات دهه شصت است. ما باید برگردیم، اهل بیت (ع) همان اهل بیت (ع) است، به نظرم مثل دهه شصت نمی‌توانیم اهل بیت را صدا کنیم. باید برگردیم به آن ادبیات اگر برگشتیم، به مکتب شهید سلیمانی رسیده‌ایم.

ژنرال روسی پرسید: اباالفضل فرمانده شماست

قصد عملیات داشتیم، ژنرال رمان که از فرماندهان روسی و مامور به بمباران و شناسایی با پهباد بود، با رنگ و رویی پریده نزد من آمد و گفت: «ابوحسین! آمریکایی‌ها متوجه شده‌اند که شما می‌خواهید دست به عملیات بزنید، لذا پیغام داده‌اند که به ایرانی‌ها بگویید اگر عملیات کنند، حتماً آنها را مورد هدف قرار می‌دهیم.» دیدم حسابی ترسیده، پرسیدم ژنرال به نظرتان آمریکا می‌زند؟ پاسخ داد: بله. گفتم اگر آمریکا ما را بزند، تلفات می‌دهیم؟ گفت بله! گفتم پس با این حساب شکست می‌خوریم، حالا که اینچنین است، من عملیاتی انجام نمی‌دهم. تا این جمله را از من شنید، گفت پس با من کاری ندارید؟ گفتم نه! ژنرال روسی بعد از این گفت و گو رفت، بلافاصله نیروهایم را جمع کردم و گفتم بچه‌ها بیایید، می‌خواهیم عملیات کنیم. قرار بود سه روز بعد عملیات انجام دهیم، اما فردای همان روز اقدام کردیم.

ژنرال روس گفت «اباالفضل‌»تان را فراموش نمی‌کنیم!

نامه ژنرال روس به سردار نوعی اقدم

حدوداً ۳۵ کیلومتر پیشروی کردیم، به منطقه‌ای به نام «سبع‎بیار» رسیدیم. ژنرال رمان آمد و گفت مسکو من را توبیخ کرده، به من گفتند از قدرت ابوحسین تو خبر نداشتی؟ با گزارشی که به ما دادی، ابوحسین با آن امکانات و قدرتش نمی‌توانست در این عملیات موفق شود، برو ببین ابوحسین! چه قدرت پنهانی داشته و به تو نگفته است. گفتم مسکو درست گفته، قدرت پنهان ابوحسین، دلش و قلبش است وقتی به خداوند توکل و به اهل بیت (ع) توسل می‌کند، دیوانه می‌شود.

ژنرال گفت: ابوحسین می‌شود من اباالفضل (ع) را ببینم؟ تصور می‌کرد او فرمانده لشکرمان است. گفتم نه نمی‌شود. گفت پس ابالفضل (ع) امام است؟ گفتم ابوالفضل (ع) فرزند و برادر امام است. اینها را گفتم نگاه کرد، خندید و رفت. ۱۵ روز گذشت، ماموریتش تمام شد، ژنرال رمان آمد و این کاغذ را به من هدیه کرد، چک‌نویسی که دم دستش بوده، پشتش چیزهایی به عربی و … نوشته است: «ابوحسین محرر شرق السوریه… ابوحسین آزاد کننده شرق سوریه بود، با کمک قمربنی‌هاشم، این را به من هدیه کرد و گفت: ابوحسین ما می‌رویم، اما ارتش روسیه و ما، تا ابد این عملیات‌تان و ابالفضل‌تان را فراموش نمی‌کند.»



منبع خبر

ژنرال روس گفت «اباالفضل‌»تان را فراموش نمی‌کنیم! بیشتر بخوانید »

تصویری که حاج‌قاسم توصیه کرد تا در همه قلب‌ها و چشم‌ها حک شود


به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، سردار سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی علی‌رغم مسئولیت‌های سنگین خود، به‌دلیل ارادت ویژه‌ای که به شهدا داشت، هیچ‌گاه از دیدار با خانواده‌های معظم شهدا و ایثارگران، خصوصاً خانواده‌های شهدای مدافع حرم غافل نمی‌شد و همواره آن‌ها را مورد تکریم خود قرار می‌داد؛ به‌طوری‌که در وصیت‌نامه خود نیز نوشته است: «خداوند، ای عزیز! من سال‌هاست از کاروانی به‌جا مانده‌ام و پیوسته کسانی را به‌سوی آن روانه می‌کنم، اما خود جا مانده‌ام، اما تو خود می‌دانی هرگز نتوانستم آن‌ها را از یاد ببرم. پیوسته یاد آن‌ها، نام آن‌ها، نه در ذهنم بلکه در قلبم و در چشمم، با اشک و آه یاد شدند».

حاج‌قاسم در یکی از دیدارهای خود با خانواده‌های شهدا، به دیدار با مرحومه «فاطمه جلالی» رفته است، بانوی مقاومی از دیار کرمان، که همسر، فرزند، برادر، خواهرزاده و برادرزاده‌اش شهید شده‌اند و یک فرزند دیگرش نیز در دوران انقلاب اسلامی، مفقودالأثر شده است. 

سردار دل‌ها در دیدار با این بانوی صبور و مقام، در حالی که از شوق دیدار «سرباز ولایت» اشک از چشمانش جاری شده است، می‌گوید: «تو بهترین عمر را کردی؛ اولاً خدا بهت توفیق داد تا همسر شهید باشی، [دوماً] خدا بهت توفیق داد تا مادر شهید باشی، [سوماً] خدا بهت توفیق داد تا خواهر شهید باشی. بهتر از این می‌خواهی؟ بهتر از این که نمی‌خواهی! این فرزندان شهید را هم بزرگ کردی، زحمت کشیدی، با نان حلال بزرگ کردی، عمری بهتر از این می‌شود؟ این بهترین عمر است».

حاج‌قاسم همچنین بعد از رحلت مرحومه «فاطمه جلالی»، بر سر مزار این بانوی صبور و مقام حاضر شده و در واکنش به عکسی منتشرشده از وی که در آن قاب عکس پنج شهید عزیز خود را در دست دارد، گفته است: «من وقتی این تصویر را دیدم، خیلی تکان خوردم؛ این تصویر باید در تاریخ ملت ایران و جهان در همه قلب‌ها و چشم‌ها حک شود، ببینید هیبت این زن را، یک زن فقیر، هیچ ظاهر ثروتی ندارد در دستش یک قاب عکس گرفته، این قاب چه پیامی به ما می‌دهد؟»

تصویری که حاج‌قاسم توصیه کرد تا در همه قلب‌ها و چشم‌ها حک شود

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از دفاع‌پرس، مرحومه «فاطمه جلالی» اهل روستای «یخمُور» از توابع شهرستان «رابر» استان کرمان، سال ۱۳۳۸ با شهید «خداکرم سلیمانی» ازدواج کرد و صاحب هفت فرزند شد. یکی از فرزندانش به‌نام «احمد» در دوران انقلاب اسلامی مفقودالأثر شد و هیچ‌وقت برنگشت و فرزند دیگرش «محمود» نیز سال ۱۳۶۲ در عملیات «والفجر سه» به شهادت رسید و پیکرش بدون سر برگشت.

این مادر صبور و مقام، داستان جبهه رفتن فرزندش «محمود» را این‌گونه روایت کرده است: «خانه‌مان در «قنات ­ملک» بود، حاج قاسم سلیمانی اسم پسرم «محمود» را به‌دلیل اینکه پدرش در جبهه بود و من هم بیمار بودم از لیست خط زد، دیدم پسرم خیلی گریه می‌کند، گفتم «چه شده؟» گفت: «مادر تو به برادر حاج قاسم گفته بودی اسم من را خط بزند؟» طاقت نیاوردم و به آقای «بلوچی» مسئول ثبت ­نام اعزام به جبهه مراجعه کردم و گفتم: «پسرم را ثبت­ نام کن»، گفت: «راضی هستی؟» گفتم: «راضی­ ام به رضای خداوند»».

سومین سالگرد شهادت «محمود» فرارسیده بود که همسرش «خداکرم سلیمانی» نیز همچون فرزندشان از ناحیه سر ترکش خورد و در همان محل شهادت «محمود» یعنی منطقه «مهران» به شهادت رسید و سپس برادرش «محمود جلالی» نیز همانند همسر و پسرش در منطقه «مهران» شربت شهادت را نوشید و آسمانی شد.

خاطرنشان می‌شود، این بانوی صبور و مقاوم، روز یک‌شنبه ۱۴ شهریور سال ۱۳۹۵، دار فانی را وداع گفت و به شهیدان خود پیوست.

انتهای پیام/ 113



منبع خبر

تصویری که حاج‌قاسم توصیه کرد تا در همه قلب‌ها و چشم‌ها حک شود بیشتر بخوانید »