قاسم سلیمانی

لزوم شفاف‌سازی عملکرد موسسات خیریه/ نقش شهید سلیمانی در تاسیس «امدادگران عاشورا»


به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، سردار نصرالله فتحیان مدیر عامل موسسه خیریه «امدادگران عاشورا» امروز (چهارشنبه) در نشست خبری هجدهمین مجمع خیرین این موسسه، اظهار داشت: امدادگران عاشورا در راستای لبیک به فرمان امام خمینی (ره)، در دوران هشت سال دفاع مقدس با کمک کادر درمانی اعم از پزشکان، پرستاران، امدادگران و … نزدیک به یک میلیون از مصدومان را تحت درمان و اقدامات پزشکی و مراقبتی قرار داده است.

وی با بیان اینکه چرخه فقر و بیماری زندگی بخشی از جامعه را سخت کرده است، افزود: ما رزمندگان بهداری – رزمی دفاع مقدس بعد از پایان جنگ تحمیلی، تصمیم گرفتیم تا باقی‌مانده عمر خود را در خدمت محرومان قرار دهیم؛ بنابراین ۱۸ سال قبل به تأسیس هیئت متوسلین به حضرت زهرا (س) کرده و سپس موسسه خیریه امدادگران عاشورا را راه‌اندازی کردیم.

سردار فتحیان با اشاره به اینکه امروز تعداد زیادی از کادر پزشکی و درمان ظرفیت و امکانات خود را، با حفظ کرامت انسانی، در اختیار بیمارانی که ما شناسایی می‌کنیم، قرار داده‌اند، تصریح کرد: همه جامعه پزشکی این آمادگی را دارند تا در صورتی که ما ظرفیت‌های لازم را ایجاد کنیم، با موسسه خیریه امدادگران عاشورا همکاری کنند.

امدادگران عاشورا

شعار‌ها و ویژگی‌های موسسه امدادگران عاشورا

وی با اشاره به شعار‌ها و ویژگی‌های موسسه خیریه امدادگران عاشورا، تصریح کرد: اولین شعار ما «پایداری» است و معتقدیم که باید در راستای پایداری این موسسه خیریه، سرمایه‌گذاری کرده و نیروی انسانی را جذب کنیم؛ امروز بیش از ۲۰ هزار نفر اعم از پزشکان و غیرپزشکان عضو موسسه خیریه امدادگران عاشورا شده‌اند و نزدیک به ۱۰۰ هزار نفر از کادر با تجربه بهداری – رزمی دفاع مقدس نیز وجود دارند که به‌عنوان پشتیبانی عظیمی برای این موسسه خیریه در سراسر کشور به‌شمار می‌روند.

مدیر عامل موسسه خیریه امدادگران عاشورا، «شفافیت» را از دیگر شعارها و ویژگی‌های این موسسه خیریه عنوان کرد و گفت: شفافیت باید جزو ویژگی‌های همه موسسه‌های خیریه باشد و منابع مالی آن‌ها باید کاملاً مشخص باشد؛ بنابراین ما نیز در موسسه خیریه امدادگران عاشورا، از همان روزهای اول سیستم مالی حقوقی داریم و در سراسر کشور از یک نرم‌افزار مالی یکسان برخوردار هستیم. همچنین دارای یک سامانه یکسان خدمات به مددجویان هستیم که در آن اطلاعات پرونده سلامت همه مددجویان ثبت و ضبط می‌شود؛ البته دسترسی به اطلاعات آن برای همه افراد فراهم نیست.

موسسه امدادگران عاشورا ۴۸ شعبه در سراسر کشور دارد

وی با بیان اینکه ساختمان موسسه خیریه امدادگران عاشورا به همت خیرین خریداری شده و توسعه پیدا کرده است، گفت: امروز ۴۸ شعبه ساختارمند در سراسر کشور، خصوصاً در مراکز همه استان‌ها داریم و افتخار می‌کنیم که سردار سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی نیز یکی از اعضای هیئت مدیره موسسه امدادگران عاشورا بود که در راه‌اندازی موسسه خیریه امدادگران عاشورا در استان کرمان، نقش به‌سزایی داشت.

سردار فتحیان به برگزاری سالیانه مجمع خیرین موسسه خیریه امدادگران عاشورا اشاره کرد و بیان داشت: «مجمع خیرین» یکی از ارکان موسسه خیریه امدادگران عاشوراست که معمولا هر ساله در آستانه سالروز ولادت حضرت زهرا (س) جلسات خود را برگزار می‌کند، که امسال با توجه به شیوع بیماری کرونا، هجدهمین دوره این مجمع در ۱۷ بهمن به صورت مجازی برگزار خواهد شد.

امدادگران عاشورا

افزایش تعداد مددجویان تحت پوشش امدادگران عاشورا

وی ادامه داد: موسسه خیریه امدادگران عاشورا، دارای برنامه‌های یک‌ساله و پنج‌ساله است و تا به امروز یک برنامه هشت‌ ساله و دو برنامه پنج‌ ساله را پشت سر گذاشته‌ایم و برنامه پنج‌ساله بعدی را نیز در هجدهمین مجمع خیرین موسسه به تصویب خواهیم رساند که قرار است طی این برنامه، مددجویان سرطانی صعب‌العلاج تحت‌پوشش خود را از ۷۰ هزار نفر به ۱۰۰ هزار نفر برسانیم، یا این‌که پیش‌بینی کردیم که سطح خدمات خود را ۷۵ میلیارد تومان دیگر به ۱۰۰ میلیارد تومانی که امروز به مددجویان ارائه می‌شود، اضافه کنیم و آمار خیرین خود را هم افزایش دهیم.

اقدامات موسسه خیریه امدادگران عاشورا در مقابله با کرونا

مدیر عامل موسسه خیریه امدادگران عاشورا، با اشاره به اقدامات این موسسه در زمینه مقابله با کرونا، تصریح کرد: از همان ابتدای شیوع بیماری کرونا، براساس تجربه‌هایی که از دوران دفاع مقدس در اختیار داشتیم، برای در اختیار گذاشتن تمامی ظرفیت‌های موسسه، به وزارت بهداشت اعلام آمادگی کردیم و من به‌عنوان مدیر هماهنگی میان دستگاه‌های مختلف، انتخاب شدم تا بتوانیم امکانات مختلف از جمله خیرین و دستگاه‌های مختلف از نیرو‌های مسلح گرفته تا هلال احمر، کمیته امداد امام خمینی (ره)، بنیاد مستضعفان انقلاب اسلامی و… را در نظام سلامت به‌کارگیری کنیم که محصول آن، این شد که در حدود ۱۵ روز توانستیم بیمارستان‌های دولتی را ۲۰ هزار تخت تقویت کنیم و حتی در زمینه‌هایی نظیر رساندن آبمیوه به بیماران، خدمات به کادر پزشکی و پرستاری، تدارک تغذیه برای بیمارانی که با مشکلات معیشتی مواجه بودند، فعالیت کنیم.

نزدیک به نیمی از خدمات موسسه امدادگران عاشورا، حمایتی است

سردار فتحیان ادامه داد: موسسه خیریه امدادگران عاشورا فعالیت‌های خود را با تمام ظرفیت‌های ممکن در خدمت نظام سلامت قرار می‌دهد؛ در موضوع سیل خوزستان، موکب «امدادگران عاشورا» به‌عنوان اولین خیریه در مناطقی نظیر دشت آزادگان، خرمشهر، اهواز مستقر شد و در زمینه توزیع غذای گرم به مردم، فعالیت کرد. همچنین در سیل لرستان، هرمزگان، بوشهر، نیز به‌عنوان یک سازمان مردم‌نهاد در کنار مردم قرار گرفتیم؛ بنابراین تنها در حوزه‌های درمانی فعالیت نمی‌کنیم، بلکه نزدیک به ۵۰ درصد خدمات ما، خدمات حمایتی است.

وی با اشاره به فعالیت‌های موسسه خیریه امدادگران عاشورا در زمینه «کمک مومنانه»، گفت: از زمانی که فرمان رهبر معظم انقلاب اسلامی فرمان رزمایش «کمک مومنانه» را صادر کردند، سازماندهی‌های لازم را انجام دادیم تا بتوانیم در کنار خدمات درمانی خود، بتوانیم بسته‌های کمک‌معیشتی را به‌دست افرادی که هم مشکل بیماری و هم مشکل اقتصادی دارند، با حفظ کرامت انسانی برسانیم که در این راستا، به نام مددجویان تحت پوشش خود، کارت‌های اعتباری تهیه کردیم.

امدادگران عاشورا

کمک موسسه امدادگران عاشورا به مردم مظلوم یمن

سردار فتحیان به تشریح کمک‌های پزشکی موسسه خیریه امدادگران عاشورا به مردم مظلوم یمن پرداخت و بیان داشت: یک‌بار سردار سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی با من تماس گرفت و گفت که «زن و بچه‌های مظلوم یمن زیر بمباران‌های وحشیانه ائتلاف سعودی قرار دارند و دارو ندارند و در محاصره قرار دارند»؛ بنابراین ما با همان روحیه خیرخواهی خود، نزدیک به هشت میلیارد تومان دارو را با کمک خیرین جمع کرده و در اختیار نیروی قدس سپاه قرار دادیم.

شبکه‌سازی با دیگر موسسه‌های خیریه

وی با اشاره به اقدامات موسسه خیریه امدادگران عاشورا در زمینه شبکه‌سازی با دیگر موسسه‌های خیریه، تصریح کرد: جلسه‌های خیریه‌های عضور «شبکه ملی سلامت» در ساختمان موسسه امدادگران عاشورا برگزار می‌شود و در زمینه بیماران سرطانی، هماهنگی‌های لازم را با دیگر خیریه‌هایی که در حوزه سرطان فعالیت می‌کنند، همین‌جا انجام می‌دهیم.

مدیر عامل موسسه خیریه امدادگران عاشورا، یکی دیگر از اقدامات این موسسه خیریه را «غربالگری» دانست و اظهار داشت: یکی از شاخص‌ترین اقدامات در حوزه پیشگیری، غربالگری است که در این راستا، برنامه‌های خود را هدف‌گذاری کرده‌ و در زمینه آموزش نیز در سیاست‌های پنج‌ساله آینده خود، توسعه‌های چشمگیری را پیش‌بینی کرده‌ایم.

توزیع ۳۰ هزار کارت اعتباری ۳۰۰ هزار تومانی بین نیازمندان

در ادامه این نشست خبری، «سید جمال نحوی» معاون «فرهنگی و امور خیرین» موسسه خیریه امدادگران عاشورا نیز اظهار داشت: موسسه خیریه امدادگران عاشورا در عین حالی که به مددجویان تحت پوشش خود، خدمات‌رسانی می‌کند؛ در قالب پویشی با عنوان «یاری مومنانه عاشورائیان» به نیازمندان دیگر نیز کمک کرد که در این راستا، حدود ۳۰ هزار کارت اعتباری به نیازمندان اهدا شد که هر کارت ۳۰۰ هزار تومان ارزش مالی داشت که با هماهنگی‌های صورت‌گرفته با تعدادی از فروشگاه‌ها، آن‌ها می‌توانستند همراه با تخفیف از این فروشگاه‌ها خرید کنند.

وی افزود: موسسه خیریه امدادگران عاشورا به‌غیر از حمایت‌های درمانی و دارویی، در موضوعات فرهنگی نیز فعالیت‌های فراوانی داریم تا روحیه بیماران سرطانی تقویت شده و بهبودی آن‌ها سریع‌تر حاصل شود. همچنین ارتباط مستمری با خیرین را داریم تا گزارش‌های اقدامات خیرخواهانه آن‌ها را اطلاع‌رسانی کنیم.

انتهای پیام/ 113



منبع خبر

لزوم شفاف‌سازی عملکرد موسسات خیریه/ نقش شهید سلیمانی در تاسیس «امدادگران عاشورا» بیشتر بخوانید »

«حاج‌قاسم» تأکید داشت «حاج‌محب» گمنام نماند

«حاج‌قاسم» تأکید داشت «حاج‌محب» گمنام نماند



«حاج‌قاسم» تأکید داشت که «حاج‌محب» باید از گمنامی دربیاید

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، تاریخ ایران‌زمین همواره شاهد ایثارگری‌ها و حماسه‌های مردان و زنانی است که تا آخرین نفس خود، در برابر متجاوزان و دشمنان این سرزمین ایستادگی کردند؛ بنابراین روایت این ایثارگری‌ها و حماسه‌ها، در دنیایی که دستگاه‌های تبلیغاتی غربی نظیر «هالیوود» در آن، در حال ساختن تاریخ تخیلی برای خود هستند تا خلأ قهرمان‌های نداشته خود را جبران کنند، امری لازم و ضروری است؛ چراکه این مردان و زنان در تاریخ پرافتخار ما، الگوهای واقعی و قهرمانان حقیقی هستند؛ درحالی که غربی‌ها می‌خواهند شخصیت‌های خیالی خود را همراه با داستان‌های ساختگی، جایگزین قهرمانان حقیقی و الگویی برای نسل‌های آینده ما قرار دهند.

هشت سال دفاع مقدس تنها مقطعی کوتاه از تاریخ ایران‌زمین است که مردان و زنان زیادی در آن حماسه آفریدند؛ همان قهرمانان حقیقی، که برخی از آن‌ها برای جامعه و نسل‌های آینده شناخته‌شده هستند؛ مانند سردار سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی که از روستاهای کرمان پا به دانشگاه انسان‌سازی دفاع مقدس نهاد و به یک چهره‌ درخشان و قهرمان برای امت اسلامی تبدیل شد؛ اما این دانشگاه انسان‌سازی، فارغ‌التحصیل‌های دیگری هم دارد که شناخته‌شده نیستند؛ مانند بسیاری از جانبازان که سال‌های سال با درد و رنج‌های روحی و جسمی، دست و پنجه نرم کرده؛ اما هیچ‌وقت، نه از راهی که رفته‌اند پیشیمان شدند و نه خود را مدعی سهم از سفره انقلاب دانستند.

شهید «محبعلی فارسی» که همرزمانش او را با نام «حاج محب» می‌شناسند، یکی از همین اسطوره‌های شناخته‌نشده دوران دفاع مقدس است که عمری را در گمنامی مجاهدت کرد؛ از همان دورانی که از روستاهای سیستان و بلوچستان به جبهه‌های دفاع مقدس پای نهاد و در لشکر ۴۱ ثارالله (ع)، در کنار سردار شهید حاج قاسم سلیمانی حماسه آفرید، تا زمانی که در اسارت، زیر شکنجه‌های دشمن قرار گرفت و سپس تا پایان عمر خود، با تحمل عوارض ناشی از شکنجه‌های دوران اسارت و همچنین اثرات گازهای شیمیایی غربی‌ها که به صدام هدیه داده بودند، استقامت کرد و سرانجام سال ۱۳۹۶ همزمان با روز ولادت جانباز دشت کربلا، چشم از دنیای فانی فرو بست و آسمانی شد.

«حاج محب» با وجود این‌که در زندگی خود سختی‌های زیادی را متحمل می‌شد؛ اما هیچ‌وقت مشکلاتش را به کسی نمی‌گفت؛ ولی با این وجود، گمنامی و مشکلاتش برای «حاج قاسم» پوشیده نبود؛ بنابراین سردار دل‌ها سعی می‌کرد تا گه‌گاهی به همرزم قدیمی خود سر بزند و هوای او را داشته باشد و وقتی هم که «حاج محب» به شهادت رسید، بازهم فرمانده، خود را از جبهه مقاومت به سیستان و بلوچستان رساند و در مراسم تشییع او شرکت کرد.

شهادت میخ‌های تابوت شهید به بی‌مهری‌های مسئولان/ «حاج‌قاسم» تأکید داشت که «حاج‌محب» باید از گمنامی دربیاید

«حاج قاسم» وقتی برای شرکت در مراسم تشییع «حاج محب» به سیستان و بلوچستان آمده بود، از آن‌جایی که همیشه دغدغه ترویج فرهنگ ایثار و شهادت را داشت، به خانواده حاج محب تأکید کرد که «حاج محب باید از گمنامی دربیاید»؛ چراکه به عقیده سیدالشهدای مقاومت، فرماندهی «حاج محب» تازه شروع شده بود؛ قوی‌تر و زنده‌تر از قبل.

همسر «حاج محب» همانند دیگر همسران جانبازان، سال‌های سال در کنار این جانباز فداکار، ایثارگرانه از وی پرستاری کرد؛

وی در گفت‌وگو با خبرنگار ما، سرگذشت زندگی پر فراز و نشیب خود و همسر جانبازش را روایت کرده است، تا به درخواست شهید «حاج قاسم سلیمانی» مبنی بر این‌که «حاج محب باید از گمنامی دربیاید»، جامه عمل بپوشاند.

شهادت میخ‌های تابوت شهید به بی‌مهری‌های مسئولان/ «حاج‌قاسم» تأکید داشت که «حاج‌محب» باید از گمنامی دربیاید

شهادت آرزوی «حاج محب» بود

نمی‌دانم که چگونه خبر شهادت «حاج محب» را به «حاج قاسم» داده بودند؛ به هر حال، چند ساعت بعد از شهادت حاجی، تلفن همراهم زنگ خورد، وقتی جواب دادم، فهمیدم که «حاج قاسم» است؛ چراکه وی یک صدای خاصی داشت و برخی کلمات را با لهجه می‌گفت. سلام و احوال‌پرسی که کردیم، «حاج قاسم» گفت: «من را می‌شناسید؟»، من احساس کردم که نباید خیلی واضح صحبت کنم.

یادم می‌آید، «حاج محب» یک‌بار که «حاج قاسم» به دیدنش آمده بود، به وی گفت: «یادت هست من یک تربت کربلا به تو داده بودم؟»، «حاج قاسم» هم گفت: «بله»، «حاج محب» گفت: «می‌گویند که تربت اصل پیش کسی نمی‌ماند، پس یک تربت اصل از تو طلب دارم». «حاج قاسم» هم پاسخ داد: «باشه! یک تربت اصل برای تو می‌آورم»؛ بنابراین وقتی «حاج قاسم» پشت تلفن گفت: «من را می‌شناسید؟»، من هم سریعاً گفتم: «قرار بود شما یک تربت اصل به ما برسانید؟»، «حاج قاسم» هم گفت: «بله، بله…» و سپس سوال کرد که «خبر موثق است؟»، وقتی گفتم «بله»، گفت: «الحمدلله! شهادت آرزوی «حاج محب» بود، شما هم همان‌گونه که تا به امروز مقاوم و صبور بودید، باز هم صبوری کن…».

شهادت میخ‌های تابوت شهید به بی‌مهری‌های مسئولان/ «حاج‌قاسم» تأکید داشت که «حاج‌محب» باید از گمنامی دربیاید

«حاج قاسم» همچنین گفت: «حاج محب وصیتی داشت؟»، گفتم: «وصیت خاصی که نه؛ اما یک‌بار وقتی به مقبرةالشهدای شهرک شهید محلاتی تهران رفته بودیم، در محراب آن‌جا نماز خواند و گفت که من خیلی دوست دارم که پیکرم در این‌جا، درمیان شهدای گمنام به خاک سپرده شود»، با این حال، «حاج قاسم» گفت: «نه، حاج محب باید در زاهدان خاکسپاری شود»، گفتم: «آخر می‌خواست مانند شهدای گمنام باشد»؛ اما «حاج قاسم» گفت: «حاج محب عمر خود را در گمنامی گذراند و باید از گمنامی دربیاید»، سپس تأکید کرد که «من خودم برای تشییع حاج محب می‌آیم، می‌آیم، می‌آیم؛ اگر هم نشد که بیایم، پیام می‌دهم». «حاج قاسم» در آخر پرسید: «صحبتی یا کاری دارید که من بتوانم انجام دهم»، گفتم «نه برای سلامتی شما دعا می‌کنم، مراقب خودتان باشید» و خداحافظی کردم.

شهادت میخ‌های تابوت «حاج محب» به بی‌مهری‌های مسئولان

«حاج محب» از بی‌مهری‌های بنیاد شهید و امور ایثارگران بسیار دلگیر بود؛ در همان ایامی که ما در زاهدان بودیم، حاج محب را خیلی اذیت کرده بودند؛ یک‌روز از بنیاد شهید و امور ایثارگران به دیدن وی آمده بودند، خطاب به آن‌ها گفت که «من هیچ‌وقت در حق شما کوتاهی نکرده‌ام؛ اما هرکدام از شما که کوتاهی کردید را به خدا سپردم، دیگر هم حوصله ندارم چیزی بگویم»، وقتی هم که این افراد رفتند، «حاج محب» به من گفت: «دنیا می‌گذرد و این‌گونه موضوعات هم مسئله خاصی نیست؛ ولی یادت باشد که من راضی نیستم اگر اتفاقی برای من افتاد، حتی یک میخ از بنیاد شهید به تابوت من بخورد»؛ از این مسئله مدتی گذشته بود و یادم نبود که «حاج محب» این‌گونه به من تأکید کرده بود.

وقتی فرزندانم می‌خواستند با پیکر پدر خود وداع کنند، دیدیم که تابوت او اندازه نیست و پیکرش را به شکل «اُریب» داخل آن قرار داده‌ و بدنش یک مقداری فشرده شده است؛ این صحنه برای من خیلی سخت بود؛ اگرچه که من در مقابل دیگر خانواده‌های شهدایی که پیکر آن‌ها سالم نبوده است، شرمنده‌ام؛ اما آن لحظه گفتم که یعنی بنیاد شهید یک تابوت هم اندازه «حاج محب» نداشته است! بعد از این، پسر بزرگم شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا و وداع‌های آخر انجام شد که به‌یکباره دیدیم میخ‌های تابوت وا رفت، تا جایی که از داخل آمبولانس یک برانکارد آورده و تابوت را روی آن طناب‌پیچ کردند و بردند، بعد از آن خواهر «حاج محب» میخ‌های تابوت را از روی زمین برداشت و گذاشت روی کابینت، گفتم: «این‌ها چیه؟»، گفت: «میخ‌های تابوت هستند»؛ تازه آن‌جا بود که یاد آن حرف «حاج محب» افتادم که گفته بود: «راضی نیستم حتی یک میخ از بنیاد شهید به تابوت من بخورد»؛ بنابراین همه را دور هم جمع کردم و گفتم: «از پول حاجی برای او تابوت تهیه کنید».

فرماندهی «حاج محب» تازه شروع شده است

صبح روز تشییع پیکر «حاج محب»، ساعت نزدیک ۷ صبح بود که حاج قاسم به منزل ما آمد و کمی با ما صحبت کرد؛ ما هیچ وقت به حاج قاسم گلایه نمی‌کردیم، یعنی «حاج محب» نمی‌گذاشت و همواره تأکید می‌کرد که «نباید ذهن او را مشغول کنیم»؛ چراکه دغدغه‌ها و مسئولیت‌های «حاج قاسم» را بسیار مهم‌تر از مشکلات خود می‌دانست؛ بنابراین ما هیچ‌وقت به «حاج قاسم» نمی‌گفتیم که شرایط زندگی برای ما چگونه است؛ اما با این حال، او از گوشه و کنارها می‌شنید.

شهادت میخ‌های تابوت شهید به بی‌مهری‌های مسئولان/ «حاج‌قاسم» تأکید داشت که «حاج‌محب» باید از گمنامی دربیاید

صبح آن‌روز «حاج قاسم» در منزل ما کمی از حاج محب صحبت کرد و متأثر شد و اشک ریخت و گفت که «حاج محب و بچه‌های زاهدان و زابل مثال‌زدنی نیستند»؛ سپس تربت اصل که قول داده بود را به‌همراه یک انگشتر به ما داد و دوباره تأکید کرد که «حاج محب باید از گمنامی دربیاید»، گفتم: «حاجی! دیگر همه چیز تمام شد»، اما «حاج قاسم» گفت: «فرماندهی حاج محب تازه شروع شده است؛ قوی‌تر و زنده‌تر از قبل. بچه‌های استان به حاج محب نیاز دارند، شما بعداً این موضوع را خواهید فهمید». بعد از این صحبت‌های «حاج قاسم»، به فرزندانم گفتم که «حاج قاسم گفته است که پدرتان باید در زاهدان خاکسپاری شود»، پسر بزرگم گفت: «اگر بابا خودش بود، چه می‌گفت؟»، گفتم: «بابا در مقابل حاج قاسم می‌گفت که «سمعاً و طاعتاً»»، بنابراین فرزندم گفت: «ما هم می‌گوییم «سمعاً و طاعتاً هرچه حاج قاسم بگوید»».

شهادت میخ‌های تابوت شهید به بی‌مهری‌های مسئولان/ «حاج‌قاسم» تأکید داشت که «حاج‌محب» باید از گمنامی دربیاید

مراسم تشییع «حاج محب» در مصلی زاهدان برگزار شد و «حاج قاسم» هم سال‌ها بود که به سیستان و بلوچستان نیامده بود و آن ایام هم با همه مشغله‌هایی که داشت، از سوریه به استان آمده بود تا برای «حاج محب» وقت بگذارد؛ حالا برخی از افراد چقدر باید چشم و گوش بسته باشند که این رفتار «حاج قاسم» را نبینند، نفهمند و درک نکنند.

«حاج قاسم» در تشییع «حاج محب» مسیر مصلی «قدس» تا گلزار شهدای زاهدان را در میان حضور انبوه جمعیت، نزدیک به ۴۵ دقیقه تا یک‌ساعت پیاده طی کرد، من وقتی فهمیدم که «حاج قاسم» می‌خواهد پیاده این مسیر را برود، به آشناهایی که اطراف من بودند، گفتم که به فرزندانم بگویید همگی همراه حاج قاسم باشند تا اگر اتفاقی هم برای او افتاد، آن‌ها هم در کنارش باشند. در میان جمعیت که «حاج قاسم» نشسته بود، یکی از پاسدارها را صدا زده و یک فردی که به او مشکوک شده بودم را نشان دادم و گفتم «به بهانه‌ای که او را جابه‌جا می‌کنی، بررسی کن که یک‌وقت کمربند انفجاری نبسته باشد»؛ اصلا حواسم به مراسم و خودم نبود، بلکه نگران حاج قاسم بودم که خدای ناکرده، آسیبی به او وارد نشود.

شهادت میخ‌های تابوت شهید به بی‌مهری‌های مسئولان/ «حاج‌قاسم» تأکید داشت که «حاج‌محب» باید از گمنامی دربیاید

برای «حاج محب» در شأن «محب علی» سنگ بگذارید

سردار «معروفی» به‌دلایل امنیتی مانع شده بود تا خاکسپاری را «حاج قاسم» انجام دهد، بنابراین خودش این کار را انجام داد و بعد از خاکسپاری هم که «حاج قاسم» آمده بود تا خداحافظی کند، من در مراسم بودم و او را ندیدم؛ بنابراین بعدازظهر با من تماس گرفت و یک مقداری من و فرزندانم را دلداری داد و تأکید کرد که «هر کاری هم داشتید، با (شهید) «پورجعفری» تماس بگیرید»، گفتم: «اجازه بدهید که برای مزار «حاج محب» سنگ نگذاریم»، اما «حاج قاسم» درحالی که یک بغضی در صدایش بود، گفت: «برای حاج محب، در شأن «محب علی» سنگ بگذارید، چراکه ایشان محب علی بود».

گفتم: «پس اجازه بدهید که تنها یک مدتی مانند شهدای گمنام باشد»، گفت: «برای یک مدت کوتاه اشکالی ندارد»؛ بنابراین از ماه «شعبان» که خاکسپاری حاج محب انجام شد، تا ماه «محرم»، مزار حاج محب مانند شهدای گمنام سنگ نداشت و از بنیاد شهید و امور ایثارگران هم خواهش کردم که برای وی سنگ مزار نگذارد تا همان‌گونه که حاج محب تأکید کرده بود، همه هزینه‌ها برعهده خودمان باشد. وقتی هم که می‌خواستیم سنگ مزار حاج محب را بگذاریم، همه کارهای آن وقتی به پایان رسید که سنگ مزارش، روز تاسوعا که منصوب به حضرت ابوالفضل (ع) است، نصب شد؛ درحالی که پیکر حاج محب هم با پرچم متبرک حرم حضرت ابوالفضل (ع) تشییع و بدرقه شد.



منبع خبر

«حاج‌قاسم» تأکید داشت «حاج‌محب» گمنام نماند بیشتر بخوانید »

خواسته عجیب مدافع حرم قبل از آخرین اعزام/ حالم خوب است اما تو باور نکن!

خواسته عجیب مدافع حرم قبل از آخرین اعزام/ حالم خوب است اما تو باور نکن!


خبرگزاری فارس ـ گروه حماسه و مقاومت ـ زهرا بختیاری: مدافع حرم، علی سعد، سال ۱۳۹۴ در خان طومان سوریه به شهادت رسید، اما بدنش در منطقه ماند و پیکرش چهار سال بعد در فروردین سال ۹۸ توسط گروه تفحص کشف شد. بسیاری از شهدا در سخنانشان قبلا از شهادت گفته‌اند دوست دارند پیکرشان باز نگردد تا گمنام بمانند، اما اینکه از پیکر علی سعد چند استخوان برگشت، حکایت دیگری دارد که کلثوم ناصر یا به قول علی «کلی»، اینگونه در ادامه این مطلب ماجرایش را روایت می‌کند: 


شهید مدافع حرم علی سعد

*قصد ازدواج نداشتم

۱۵ خرداد سال ۶۴ در شهرستان شوش دانیال، در یک خانواده چهار نفری با دو فرزند دختر به دنیا آمدم. پدرم سلطان، مردی مذهبی و بسیار ساده و مهربان است. مشغول تحصیل در رشته مدیریت، مقطع کارشناسی بودم که اولین خواستگارم، علی سعد همراه خانواده‌اش به خانه‌مان آمد.

عروس یکی از اقوام ما، برادرزاده پدرشوهرم بود. وقتی پدر علی از او می‌خواهد دختری برای ازدواج با پسرش معرفی کند، او مرا که یک بار هم بیشتر ندیده بود، معرفی می‌کند.

وقتی مادرم اطلاع داد قرار است برایم خواستگار بیاید، مخالفت کردم؛ چون درس خواندن برایم مهم‌تر بود، قصد ازدواج نداشتم. آنقدر تحصیل را دوست داشتم که وقتی سال قبلش سفر حج قسمتم شد به خاطر اینکه از درس عقب نمانم، نرفتم. پدرم که مخالفت مرا دید، گفت: این‌ها فامیل هستند، اجازه بده پسرشان را بیاورند. شاید اصلا به درد هم نخوردید. پدرم در رودربایستی مانده و خجالت کشیده بود «نه» بیاورد.

*راستش من عاشق علی شده بودم

وقتی خانواده سعد به خواستگاری آمدند و پدرها مشغول صحبت شدند، فهمیدند با هم قوم و خویش هستند، جد من و جد علی با هم برادر بودند؛ در حالی که ما طی این سال‌ها نه رفت و آمدی داشتیم نه حتی همدیگر را می‌شناختیم. پدرشوهرم وقتی متوجه این فامیلی شد، خیلی خوشحالی کرد و گفت: هر طور شده این دختر باید عروسم شود. 

برای همین هر شرطی داشتیم، که البته شرط خاص و سختی هم نبود، پذیرفتند. خانواده علی عرب بودند و در شهرکی نزدیک دزفول ساکن بودند. برای همین برخی رسومشان با ما فرق داشت. مثلا آنها رسم داشتند پول، به عنوان مهریه تعیین کنند و ۲۰۰ هزارتومان به عنوان مهر اعلام کردند. اما پدرم به نیت سوره‌های قرآن ۱۱۴ سکه معین کرد. پدرشوهرم پذیرفت. سپس قرار شد من و علی برویم داخل اتاقی صحبت کنیم. وقتی رفتیم داخل اتاق، علی چند کاغذ از جیبش درآورد و شروع کرد سوال‌هایش را پرسید. اولین سوالش این بود که شما نماز می‌خوانید؟ بعد در مورد کتاب‌هایی که می‌خوانم، پرسید. یکی دیگر از پرسش‌هایش در این باره بود که اگر مهمان ناگهانی همراهم به خانه بیاورم، شما چه واکنشی دارید؟ سفره‌داری را خیلی دوست داشت؛ اینکه مهمان زیاد به خانه بیاید. از نماز شب پرسید، گفتم تا این سن فقط ۴ بار توفیق خواندنش را داشته‌ام.

بعد در مورد شغلش صحبت کرد. اینکه پاسدار است و ممکن است اگر لیاقت پیدا کند، روزی شهید شود. از من در مورد شهادت پرسید، گفتم تا به حال به آن فکر نکرده‌ام. ما هیچ کسی در اقواممان پاسدار نبود و با سپاه آشنا نبودیم. پرسیدم پاسدار یعنی چه؟ گفت: یعنی کارمند سپاه هستم. تاکید کرد: ساده پوش است و رسیدن به ظاهر برایش در اولویت دهم قرار دارد. در مورد ظاهر من هم گفت: دوست دارم محجبه باشی و چادر عربی بپوشی. 

احترام بین دو خانواده و رعایت ادب نسبت به پدرمادرها هم از نکاتی بود که علی روی آن تاکید کرد.

آخر صحبتش هم گفت: پیشنهاد من ۱۴ سکه برای مهریه‌ است، به نیت چهارده معصوم. اعتقاد دارم این تعداد زندگی ما را بیمه خواهد کرد. من این پیشنهادش را هم قبول کردم. راستش را بخواهید در نگاه اول عاشق علی شده بودم. محبتش به دلم نفوذ کرده بود. سادگی و صداقتش در دوره و زمانه‌ای که هر کسی به دنبال دروغگویی برای بالا بردن جایگاه خودش هست، جالب بود. اینطور آدم‌ها کمیاب هستند. شخصیت و حتی ظاهرش مرا جذب کرد. 

از او پرسیدم من آدم مادی نیستم، اما می‌خواهم بدانم چقدر حقوق می‌گیرید؟ گفت: اتفاقا همین امروز اولین حقوق رسمی به حسابم واریز شد به مبلغ ۱۸۰ هزار تومان. البته در دانشگاه امام حسین(ع) هم مترجمی زبان عربی تدریس می‌کنم که بابتش مبلغ ناچیزی به عنوان  اضافه کار می‌گیرم. 

می‌دانستم کار علی، تهران است و قرار است بعد از ازدواج آنجا ساکن شویم. برای همین از او پرسیدم با این مقدار می‌شود در شهری مثل تهران زندگی کرد؟ گفت: بله. اگر قناعت کنیم و ساده زندگی کنیم، می‌شود. از او پرسیدم همسرتان در زندگی شما چه جایگاهی دارد؟ گفت: اگر چیزهایی که می‌خواهم انجام دهد، می‌شود تاج سرم. همینطور هم بود. در طول زندگی مشترکمان جز محبت و احترام از علی ندیدم.

بعد از صحبتم با علی موضوع مهریه را به پدرم گفتم و او هم پذیرفت. پدر علی گفت: پس ۶ سکه هم من اضافه می‌کنم بشود ۲۰ سکه. 


شهید مدافع حرم علی سعد در کنار همسر و فرزندش

*ماجرای خرید حلقه ازدواج

روزی که برای گرفتن جواب آزمایش رفتیم، پدرم، علی، برادر و پدرش هم بودند. پدرشوهرم به قدری خوشحال بود که گفت: همین الان برویم حلقه بخریم. می‌گفت: تا برویم دزفول و بیاییم دیر می‌شود. ما هنوز مَحرَم هم نبودیم.

به طلافروشی رفتیم. من از خجالتم اولین انگشتر را نشان علی دادم و او گفت زیباست، همان را برداشتم. هرچند به عنوان حلقه دوست داشتم انگشتر دیگری انتخاب کنم، ولی رویم نشد. علی هم گفت: من انگشتر طلا نمی‌خواهم، همانجا انگشتر نقره‌ای انتخاب کردم که رویش نام علی حک شده بود. تا امتحان کرد داخل دستش گیر کرد. فروشنده خندید و گفت: این نشانه خوش یُمنی است.

خانواده شوهرم رسم سفره عقد نداشتند و اصلا نمی‌دانستند آرایشگاه عروس یعنی چه؟ پدر علی خیلی مومن و مهربان بود. او بازنشسته شرکت هفت تپه بود. گفت: هر کاری صلاح می‌دانید و لازم است انجام دهید، من هزینه‌اش را پرداخت می‌کنم. سه روز مانده بود به محرم و او اصرار داشت پیش از شروع این ماه عقد کنیم. همین هم شد و بهمن سال ۸۴ با علی سعد عقد کردیم. 

 *برادر دیگر همسرم شهید دفاع مقدس بود

علی در خانواده پرجمعیتی بزرگ شده بود. پدرش دو همسر داشت. از همسر اول سه پسر و دو دختر داشت که یکی از پسرها به نام صالح در دوران دفاع مقدس حین مراحل آموزشی به شهادت رسیده بود و یک دخترش هم بعد از عروسی ما از دنیا رفت. از همسر دوم هم که مادر علی بود، چهار پسر و چهار دختر داشت.

*علی از حوزه علمیه به سپاه رفت

شهید سعد پیش از اینکه وارد سپاه شود در حوزه علمیه شهرستان شوش دانیال درس می‌خواند، اما خیلی دوست داشت جذب سپاه شود. تا اینکه یکی از پسرعموهایش، حاج ناصر که الان از سرداران سپاه است، در ایام عید نوروز برای دیدن خانواده و فامیل به دزفول می‌آید. علی با او صحبت می‌کند و می‌گوید: من خیلی دوست دارم وارد سپاه شوم. حاج ناصر می‌گوید: اتفاقاً خیلی هم بهت می‌آید، می‌توانی بیایی تهران؟ آنجا پذیرش هم داریم. او می‌رود تهران و آموزش‌ها و گزینش‌ها را با موفقیت می‌گذراند و می‌تواند وارد سپاه شود.

*عروسی ساده ما

پنج ماه بعد از مراسم عقد در ۲۷ تیر سال ۸۵ یک عروسی خیلی ساده در تالار گرفتیم. ۳۵۰ نفر مهمان داشتیم، با اینکه طبق رسم ما، معمولا ۱۰۰۰ نفر به بالا باید مهمان داشته باشیم، اما چون مراسم پای خود علی بود و واقعاً توان مالی نداشت ما هم به ۳۵۰ نفر اکتفا کردیم. سپس برای شروع زندگی مشترک آمدیم تهران و در محله بلوار فردوس صادقیه یک خانه ۷۰ متری از عمویم اجاره کردیم.


شهید مدافع حرم علی سعد

*عکس العمل علی هنگام عصبانیت

شاید اینکه بین هر زن و شوهری بحث و جدل پیش بیاید و عصبانیت باشد، طبیعی به نظر برسد، اما علی هیچ‌گاه نمی‌گذاشت ناراحتی‌اش آنقدر زیاد شود که بخواهد به شدت عصبانی شود. تا می‌دید این حالت در او به وجود آمده یا یک لیوان آب می‌خورد یا شربت آب لیمو می‌خورد، سپس دوش می‌گرفت. بعد از آن یا می‌خوابید یا نماز می‌خواند و به مسجد می‌رفت. همیشه و در همه حال عکس‌العملش همین بود. علی مشکلات را با صبوری حل می‌کرد.

*از جزئیات سفرهای همسرم بی‌خبر بودم

ما باهم زیاد سفر رفته بودیم. برخی از این سفرها مربوط به ماموریت‌های علی بود که من هم همراهی‌اش می‌کردم و برخی از ماموریت‌هایش خارج کشور بود. ماموریت‌هایی که می‌رفت به من می‌گفت دور و بر تهران هستم. خیلی از جزئیات آن برایم نمی‌گفت.


علی سعد در کنار همرزمانش در سوریه

*کلی! فرشته آوردی

حاصل ازدواج ما سه فرزند به نام‌های معصومه، محمدمهدی و نازنین زهراست. اوایل ازدواج، علی خیلی دوست داشت خدا یک پسر به ما بدهد که نام محمدمهدی را برایش انتخاب کند. برای همین همیشه در دلم می‌گفتم: خدایا آرزوی علی را برآورده کن. تا اینکه سال ۸۶ یعنی یک سال و چند ماه بعد از ازدواج باردار شدم. البته علی می‌گفت بهتر است دو سال حداقل از عروسی‌مان بگذرد بعد بچه‌دار شویم. اما از آنجایی که مشغله کاری همسرم فوق‌العاده زیاد بود، صبح زود می‌رفت و ۱۱ شب بر‌می‌گشت، در تهران غریب بودیم و آشنایی هم نبود و از طرفی به مادرم هم خیلی وابسته بودم، از تنهایی و دلتنگی گریه می‌کردم و حوصله‌ام خیلی سر می‌رفت. به علی گفتم: اجازه بده بچه‌دار شویم. اینطوری من هم سرم گرم فرزندمان می‌شود. علی قبول کرد و وقتی به او در نوروز سال ۸۶ خبر دادم پدر شده آنقدر خوشحال بود که هر کسی به خانه‌مان می‌آمد شیرینی می‌داد. یک روز هم گوسفندی قربانی کرد و به فامیل نهار داد.

لحظه تولد تازه فهمیدیم فرزندمان دختر است. تا پرستار بچه را برد علی در گوشش اذان بگوید به من زنگ زد و گفت: کلی (اسم من را مخفف کرده بود و کلی صدایم می‌زد) عجب بچه‌ای خدا به ما داده! مثل فرشته‌ها می‌ماند. معصومه واقعا زیباست. با درد زیاد خندیدم و گفتم: مگر اسمش معصومه است؟ گفت: این نام را برایش انتخاب کردم. دوست داری؟ گفتم: هر چه تو دوست داری، من هم دوست دارم. هیچگاه روی حرفش حرفی نمی‌زدم. از درد داشتم بی‌هوش می‌شدم اما به پرستار گفتم: می‌خواهم بروم پیش شوهر و دخترم. آن روز تولد حضرت معصومه(س) بود و همان سالی بود که به روز دختر نامگذاری شد.  

پسرمان هم روز تولد حضرت محمد(ص) متولد شد و نازنین زهرا هم در ایام فاطمیه به دنیا آمد. برای همین این نام را برایش انتخاب کردیم.

*همیشه منتظر تمام شدن زندگی‌مان بودم

خیلی وقت‌ها به این فکر می‌کنم من با یک نگاه دلباخته علی شده بودم. همان روز خواستگاری چنان در دلم نفوذ کرده بود که یادم هست وقتی می‌خواستم سر سفره عقد، بله را بگویم این فکر به ذهنم آمد، مبادا روزی از هم جدا شویم. حتی گریه‌ام گرفت. علی با دیدن اشک‌هایم به شوخی گفت: چی شده؟ پشیمان شدی؟ گفتم: نه، یک قول به من می‌دهی؟ پرسید: چه قولی؟ گفتم: هیچ وقت از هم جدا نشویم. با این جمله تعجب کرد و گفت: دیوانه شده‌ای؟! گفتم: نه اما نمی‌دانم چرا به دلم افتاده روزی از هم جدا می‌شویم. گفت: خدا نکنه.

ترس جدا شدن از علی همیشه با من بود. هر وقت می‌گفت می‌خواهم بروم ماموریت، استرس می‌گرفتم مبادا اتفاقی برایش بیفتد! نکند برنگردد!

همه این ۱۰ سالی که زیر یک سقف بودیم، چنین فکرهایی می‌کردم. نکند هواپیما سقوط کند، درگیری شود یا تصادف کند. همه اینها در ذهنم بود و خواب‌های بد می‌دیدم. حتی با قطار هم سفر می‌رفت، می‌ترسیدم قطار چپ کند. همیشه منتظر بودم زندگی‌مان تمام شود، اما هرگز فکر نمی‌کردم شهید شود. می‌گفتم یا جدا می‌شویم یا مرگ ناگهانی پیش می‌آید. 

*گفتم: جنگ سوریه به ما ربطی ندارد!

جنگ سوریه تازه شروع شده بود. یک شب داشتیم سر سفره شام می‌خوردیم، یادم هست قرمه سبزی درست کرده بودم. تلویزیون روشن بود و از اخبار درگیرهای داخلی می‌گفت. همینطور که در حال کشیدن برنج بودم کفگیر از دستم افتاد و با دلهره پرسیدم: علی جنگ سوریه که به ما ربطی ندارد؟ گفت: نه، چرا این را می‌پرسی؟ گفتم: آخر یک طوری تلویزیون را نگاه می‌کنی، ترسیدم نکند بروی. گفت: البته اگر از ما کمک بخواهند، مجبوریم برویم. از کوره در رفتم، با داد و بیداد گفتم: به ما ربطی ندارد! یک وقت نکند بخواهی بروی. خندید و گفت: نه بابا من به همه گفته‌ام خانمم یک ذره کم دارد! به خاطر همین اسمم را برای اعزام نمی‌دهم.

*علی بخواهد برود سوریه، «کلی» نمی‌گه نه؟

اولین بار که تصمیم گرفته بود برود سوریه، همه کارهایش را کرده بود. محمدمهدی را باردار بودم. آمد خانه و گفت: علی را چقدر دوست داری؟ گفتم: چی شده؟ گفت: اگر علی دوست داشته باشد برود سوریه، کلی نمی‌گوید نه؟ نگاهش کردم. بعد با لحن شوخی ادامه داد: اگر برم زود می‌آیم و برایت سوغاتی خوب هم می‌آورم. تازه برای معصومه اسباب بازی می‌آورم و برای محمدمهدی هم لباس‌های پسرانه قشنگ می‌گیرم. گفتم: این چیزها که می‌گویی خودت هم می‌دانی حرف‌های بی خودی است و برایم اهمیت ندارد. داری مرا گول می‌زنی؟

گفت: اگر علی دوست دارد برود، تو اجازه می‌دهی؟ گفتم: اگر اجازه بدهم قول می‌دهی جاهای خطرناک نروی؟ گفتم: قول می‌دهم، مگر می‌شود بروم جایی خطر کنم و تو را تنها بگذارم؟ تازه مگر جانم را از سر راه آورده‌ام؟

*می‌گفت کار من ترجمه است

علی همیشه می‌گفت: من اصلاً بلد نیستم اسلحه دستم بگیرم، کارم ترجمه است. در هتلی می‌نشینم، برایم روزنامه می‌آورند و من آن را ترجمه می‌کنم که فرماندهان موضع دشمن را متوجه شوند و از جنگ غافل نشوند و بتوانیم بهتر بجنگیم.

*در عرض سه سال اندازه ۲۰ سال پیرتر شده بود

۱۴ بار به سوریه اعزام شد و هر بار می‌رفت و می‌آمد آن قدر حالش بد می‌شد که دیگر بیشتر موهایش سفید شده بود. حتی یک بار به او گفتم: علی یادم نمی‌آید در زندگی کاری کرده باشم که بخواهی خیلی حرص بخوری، پس چرا آنقدر موهایت سفید شده؟ در عرض دو ـ سه سال اندازه ۲۰ سال پیرتر شده بود.

او چیزهای دیده بود که خیلی اذیتش می‌کرد. بعدها دوستانش تعریف کردند: علی در میدان جنگ بارها و بارها دوستان نزدیکش را دیده بود که در آغوشش به شهادت می‌رسند، دستشان قطع می‌شود یا قطع نخاع می‌شوند. گاهی با هم تلفنی صحبت می‌کردیم. متوجه می‌شدم زنگ می‌زند حال صحبت ندارد، اما همین که صدایش را می‌شنیدم برایم کافی بود.

دوستانش می‌گفتند: علی در میدان جنگ چون رابطه خوبی با بقیه داشت و به افراد وابسته می‌شد، شهادتشان واقعا او را اذیت می‌کرد.

*مدافع حرمی که علی، جانش را نجات داد

یک بار برای زیارت ما را بردند سوریه. تعدادی از مدافعان حرم هم با خانواده‌هایشان بودند. در حرم خیلی دلم گرفته بود و به شدت گریه می‌کردم. آقایی از همان مدافعان حرم به نام سیدحسن انتظاری جلو آمد و پرسید: شما همسر کدام شهید هستید؟ گفتم: من همسر شهید نیستم! شوهرم علی سعد مفقودالاثر است.

با تعجب پرسید: علی سعد؟! گفتم: بله. گفت: او یک بار جان مرا نجات داد. بعد تعریف کرد: در حلب بودیم، دشمن خمپاره‌ای نزدیکی من شلیک کرد. نفهمیدم چه شد، به خودم آمدم متوجه شدم بی‌حس شده‌ام. خون از بدنم می‌رفت. علی آمد کنارم و متوجه شد قطع نخاع شده‌ام و نمی‌توانم حرکت کنم. از طرفی باید هر چه سریعتر به عقب بر می‌گشتیم تا اسیر مسلحین که چند متر آن طرف‌تر بودند، نشویم.

علی طنابی آورد و سعی کرد مرا بلند کند ببرد. گفتم: علی وضعیت خطرناکه تو برو. گفت: نه، نمی‌گذارم اینجا بمانی،  پیکرت را تکه تکه کنند. گفتم: علی جان پیکرم سنگین شده، سخت است. قبول نکرد و شاید تا مرا جمع و جور کرد و آورد عقب، ۱۰ کیلو وزن کم کرد.

*خواسته عجیب علی قبل از آخرین اعزام

آخرین بار علی آذر سال ۹۴ به سوریه اعزام شد. همیشه یک شب قبل از رفتنش مرا آماده می‌کرد و می‌گفت: می‌خواهم بروم. سعی می‌کرد خیلی عادی این موضوع را مطرح کند. اما چهاردهمین بار که داشت می‌رفت حالش از لحاظ روحی خیلی بد بود.

من داشتم نازنین‌زهرا را شیر می‌دادم و تلویزیون هم نگاه می‌کردم. علی یکی از اتاق‌های خانه را نمازخانه کرده بود و می‌گفت: اینجا نمازخانه خانه است. همیشه سجاده و رحل و قرآنش یک گوشه پهن بود. قبل از خواب یک جزء قرآن می‌خواند و هرشب بلااستثنا قبل از اذان صبح بیدار می‌شد و نماز شب می‌خواند.

آن شب بعد از عبادتش با چشم گریان آمد پیشم، زانو زد جلوی من و نگاهم می‌کرد. ترسیدم. پرسیدم: علی چیزی شده؟ گفت: نه. گفتم:  پس چرا اینطوری شدی؟ گفت: کلی! اگر بخواهم برایم دعا کنی، این کار را می‌کنی؟ پرسیدم: چه دعایی؟ اتفاقی افتاده؟ گفت: من آدم خجالتی هستم. همیشه سعی کردم در زندگی پیرو راه معصومین باشم. اصلاً رویم نمی‌شود وقتی بمیرم کسی مرا غسل دهد.

با ناراحتی گفتم: این چه حرفی است، ساعت یک شب؟ گفت: بگذار حرفم را بزنم. می‌گویند زنی که فرزند شیر می‌دهد دعایش مستجاب است. دعا کن مثل امام حسین(ع) کفن و پیکری نداشته باشم که بخواهند مرا غسل دهند.

حرف‌هایش ته دلم را خالی کرد. ناگهان بچه از دستم با صورت روی زمین افتاد و بینی‌اش زخم شد. بدنم می‌لرزید، گفتم: علی از خدا نمی‌ترسی آنقدر مرا اذیت می‌کنی؟ هیچ وقت حلالت نمی‌کنم! هیچ وقت هم چنین دعایی در حقت نخواهم کرد. مردم دارند عادی زندگی می‌کنند اما زندگی من همش شده استرس و ترس از دوری تو و حالا هم دعا برای مرگ.

اگر روزی بروی من چه کنم؟ گفت: من وقتی با تو ازدواج کردم در وجودت دیدم از عهده مسئولیت بر می‌آیی و ‌توان اداره زندگی و بچه‌ها را داری. گفتم: علی اگر الان فکر می‌کنی من انرژی دارم و از پس کارها برمی‌آیم، به عشق توست که شب‌ها بیای به من بگویی خسته نباشی! اگر تو نباشی دیگر چه کسی به من انرژی بدهد؟ علی! جان مرا بگیر اما نخواه از من جدا شوی.

*سه روز تحویلش نگرفتم

آن شب که این حرف‌ها را زد، دو ـ سه روز سکوت کردم و ناراحت بودم. اصلا تحویلش نمی‌گرفتم تا اینکه آمد گفت: بیا با هم برویم بیرون. شب‌های جمعه معمولا با علی برای دعای کمیل می‌رفتیم حرم شاه‌عبدالعظیم. آن شب هم رفتیم. در راه پرسید: چرا اینقدر ناراحتی؟ گفتم: علی! فکر کن من با چه امیدی همسر تو شدم؟ همه این سختی‌ها را به جان خریدم، دو سال خارج از کشور زندگی کردیم تک و تنها، هیچ وقت غر نزدم چون همین که تو بودی برایم دنیایی بود. اما این که می‌گویی دعا کن بمیرم، مرا اذیت می‌کند. من هم می‌گویم دعا کن من بمیرم. آن وقت تکلیف این سه تا بچه چه می‌شود؟ گفت: کلی! بگذار یک چیزی به تو بگویم، نمی‌دانم چرا احساس می‌کنم خیلی عمرم به دنیا نیست. حس می‌کنم آخرهای عمرم است. با گریه گفتم: علی! تو را به خدا این حرف‌ها را نزن! گفت: دلم می‌خواهد تو قوی باشی، دوست ندارم کسی به شما زور بگوید، حواست به بچه‌ها باشد. من در این زندگی کاری کردم که تو بتوانی از پس خودت بر بیای. 

*علی تمام زندگی من بود

گاهی از سر عشق و علاقه به او می‌‌گفتم اگر حتی روزی دیگر مرا دوست نداشتی، برو زن بگیر و با هر که می‌خواهی زندگی کن، اما خانه‌ات روبروی خانه من باشد تا هر روز صبح بیایم تو را ببینم. بعد می‌خندیدم و می‌گفتم: با آن زن هم کاری ندارم، اما بالاخره روزی تکه تکه‌اش می‌کنم که دل تو را برده!

علی می‌زد زیر خنده و می‌گفت: مثل سرخ پوست‌ها او را اذیت می‌کنی؟ یادم نبود خون‌آشام هستی. می‌گفتم: علی تو تمام زندگی من هستی. با خنده می‌گفت: من هم همسر جدیدم را نشانت نمی‌دهم، فقط دورادور می‌آیم تو را می‌بینم. بعد شروع می‌کرد بیشتر سر به سر گذاشتن و خنداندن من تا مبادا ناراحت شده باشم. علی خودش هم خیلی دل نازک بود.

*معامله‌ای که فسخ شد

خانه‌مان سمت چیتگر بود و در یک شهرک زندگی می‌کردیم. تصمیم گرفتیم خانه‌مان را عوض کنیم. علی چون مربی قرآن شهرک بود، همه او را می‌شناختند و چون تلفظ فامیلی‌اش سخت بود، به نام آقای سعدی معروف بود. خانمی که قرار بود خانه را از او بخریم، علی را شناخت. قرار شد خانه‌هایمان را با هم عوض کنیم و ما مبلغی هم به او پرداخت کنیم. 

وقتی قرار شد برای صحبت‌های نهایی به بنگاه برویم، شب قبلش برای علی ماموریتی پیش آمد و باید به سوریه می‌رفت. فرزند خانمی که قرار بود خانه‌اش را بخریم، آقای سیدی بود که تماس می‌گیرد تا قرار بنگاه را قطعی کند، اما علی می‌گوید: آقا سید من برایم کاری پیش آمده، نمی‌توانم بیایم برای قولنامه. سید می‌گوید: من چند روزی صبر می‌کنم اگر نیامدی با خانمت صحبت می‌کنم. علی می‌گوید: آقا سید یک چیزی می‌گویم بین خودمان باشد، من عمرم به دنیا نیست و این را بارها به خانمم گفته‌ام، اما او تحمل شنیدن ندارد. بعد از من هم نمی‌تواند بقیه پول را جور کند، چیزی هم نداریم که بخواهد بفروشد. حتی از پدر خودش هم حاضر نیست هزار تومان پول بگیرد. بنابراین امکان انجام این معامله نیست. آقا سید به او می‌گوید: شما آنقدر برای ما محترم هستی که اصلا بحث این صحبت‌ها نیست، تو مربی قرآن محل هستی. اصلاً حرف پول را نزن. ما حاضریم همینطور خانه را جابجا کنیم. علی می‌گوید: نه من دوست ندارم فرزندانم مدیون کسی شوند یا خانمم سرش پایین باشد. خواهش می‌کنم همسرم را در معذوریت قرار ندهید. ما خانه‌ای داریم که فعلا کافی است. بچه‌ها هم بزرگ شوند خدایشان بزرگ است.

*ماجرایی که چند ماه بعد از شهادت همسرم فهمیدم

من از چنین تماسی تا ماه‌ها بعد از شهادت علی بی‌خبر بودم. بعد از خبر مفقودالاثری همسرم تا دو سال به منزل پدرم رفتم و تابستان‌ها برمی‌گشتم خانه خودمان. 

یک روز محمدمهدی را بردم سلمانی شهرک. همانطور که منتظر بودیم نوبت پسرم شود همزمان تلویزیون هم روشن بود و داشت برنامه‌ای در مورد مدافعان حرم پخش می‌کرد. آقای آرایشگر همینطور که سر مشتری را اصلاح می‌کرد، نگاهی به تلویزیون کرد و آهی کشید، سپس گفت: خدایا! چه دسته گل‌هایی دارند می‌روند و پرپر می‌شوند. آقای زیر دستش گفت: بله اما اگر آنها نروند دشمن به داخل کشورمان حمله می‌کند. آقای آرایشگر شروع کرد از جوانی در محل صحبت کرد که مربی قرآن محل بوده و الان شهید مدافع حرم است. من جا خوردم و متوجه شدم دارد در مورد علی صحبت می‌کند. بدون اینکه خودم را معرفی کنم گوش کردم ببینم چه می‌گوید.

او که از قضا همان آقا سید بود و تا آن زمان ما همدیگر را نمی‌شناختیم، تعریف کرد: این بنده خدا انگار فرشته بود، قبل از رفتنش قرار بود منزل مادرم را بخرد، اما وقتی داشت می‌رفت، گفت: من مدافع حرم هستم و عمرم به دنیا نیست. او داشت ادامه حرفش را می‌زد و ماجرای تماس را تعریف می‌کرد که من حس کردم حالم بد است و بی‌هوش شدم. فقط متوجه شدم محمدمهدی دارد جیغ می‌زند و گریه می‌کند. به خودم آمدم دیدم لیوان آبی می‌پاشند روی صورتم.

کمی که حالم جا آمد، گفتم: من همسر آقای سعدی هستم که شما داری در موردش صحبت می‌کنی. آقا سید با تعجب نگاهم کرد.

به او گفتم: چرا همان موقع نیامدید به من بگویید؟ گفت: اتفاقا من هم از شنیدن این صحبت‌های آقای سعدی هنگ کرده بودم و گفتم: این چه حرف‌هایی است شما می‌زنید؟ اما مرا قسم داد که اجازه نده این حرف‌ها به گوش خانمم برسد. او بچه شیر می‌دهد. قول بده حرف‌هایی که به تو زدم به او نگویی! چون من یک بار به او گفتم تا چند روز حالش بد بود و به سختی توانستم حالش را خوب کنم. 

بعد از این صحبت آمدم لحظاتی در پارک شهرک نشستم و گریه کردم. نزدیک اذان مغرب رفتم مسجد و از امام جماعت خواستم آن شب در دعاهای مسجدی‌ها یادی هم از علی کند.

انتهای پیام/





منبع خبر

خواسته عجیب مدافع حرم قبل از آخرین اعزام/ حالم خوب است اما تو باور نکن! بیشتر بخوانید »

تلاش شهید سلیمانی برای معرفی شهید «فارسی» به مردم/ دلتنگی شهید «فارسی» برای حضرت زهرا در روزهای آخر عمر


گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس: تاریخ ایران‌زمین همواره شاهد ایثارگری‌ها و حماسه‌های مردان و زنانی است که تا آخرین نفس خود، در برابر متجاوزان و دشمنان این سرزمین ایستادگی کردند؛ بنابراین روایت این ایثارگری‌ها و حماسه‌ها، در دنیایی که دستگاه‌های تبلیغاتی غربی نظیر «هالیوود» در آن، در حال ساختن تاریخ تخیلی برای خود هستند تا خلأ قهرمان‌های نداشته خود را جبران کنند، امری لازم و ضروری است؛ چراکه این مردان و زنان در تاریخ پرافتخار ما، الگوهای واقعی و قهرمانان حقیقی هستند؛ درحالی که غربی‌ها می‌خواهند شخصیت‌های خیالی خود را همراه با داستان‌های ساختگی، جایگزین قهرمانان حقیقی و الگویی برای نسل‌های آینده ما قرار دهند.

هشت سال دفاع مقدس تنها مقطعی کوتاه از تاریخ ایران‌زمین است که مردان و زنان زیادی در آن حماسه آفریدند؛ همان قهرمانان حقیقی، که برخی از آن‌ها برای جامعه و نسل‌های آینده شناخته‌شده هستند؛ مانند سردار سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی که از روستاهای کرمان پا به دانشگاه انسان‌سازی دفاع مقدس نهاد و به یک چهره‌ درخشان و قهرمان برای امت اسلامی تبدیل شد؛ اما این دانشگاه انسان‌سازی، فارغ‌التحصیل‌های دیگری هم دارد که شناخته‌شده نیستند؛ مانند بسیاری از جانبازان که سال‌های سال با درد و رنج‌های روحی و جسمی، دست و پنجه نرم کرده؛ اما هیچ‌وقت، نه از راهی که رفته‌اند پیشیمان شدند و نه خود را مدعی سهم از سفره انقلاب دانستند.

شهید «محبعلی فارسی» که همرزمانش او را با نام «حاج محب» می‌شناسند، یکی از همین اسطوره‌های شناخته‌نشده دوران دفاع مقدس است که عمری را در گمنامی مجاهدت کرد؛ از همان دورانی که از روستا‌های سیستان و بلوچستان به جبهه‌های دفاع مقدس پای نهاد و در لشکر ۴۱ ثارالله (ع)، در کنار سردار شهید حاج قاسم سلیمانی حماسه آفرید، تا زمانی که در اسارت، زیر شکنجه‌های دشمن قرار گرفت و سپس تا پایان عمر خود، با تحمل عوارض ناشی از شکنجه‌های دوران اسارت و همچنین اثرات گاز‌های شیمیایی غربی‌ها که به صدام هدیه داده بودند، استقامت کرد و سرانجام سال ۱۳۹۶ همزمان با روز ولادت جانباز دشت کربلا، چشم از دنیای فانی فرو بست و آسمانی شد.

روایت همسر شهید «محبعلی فارسی» از نفس‌های آخر «حاج محب»/ از خوابی عجیب تا گریستن آسمان

«حاج محب» با وجود این‌که در زندگی خود سختی‌های زیادی را متحمل می‌شد؛ اما هیچ‌وقت مشکلاتش را به کسی نمی‌گفت؛ ولی با این وجود، گمنامی و مشکلاتش برای «حاج قاسم» پوشیده نبود؛ بنابراین سردار دل‌ها سعی می‌کرد تا گه‌گاهی به همرزم قدیمی خود سر بزند و هوای او را داشته باشد و وقتی هم که «حاج محب» به شهادت رسید، بازهم فرمانده، خود را از جبهه مقاومت به سیستان و بلوچستان رساند و در مراسم تشییع او شرکت کرد.

«حاج قاسم» وقتی برای شرکت در مراسم تشییع «حاج محب» به سیستان و بلوچستان آمده بود، از آن‌جایی که همیشه دغدغه ترویج فرهنگ ایثار و شهادت را داشت، به خانواده حاج محب تأکید کرد که «حاج محب باید از گمنامی دربیاید»؛ چراکه به عقیده سیدالشهدای مقاومت، فرماندهی «حاج محب» تازه شروع شده بود؛ قوی‌تر و زنده‌تر از قبل.

«قدسیه سرگزی» همسر جانباز شهید «محبعلی فارسی» همانند دیگر همسران جانبازان، سال‌های سال در کنار این جانباز فداکار، ایثارگرانه از وی پرستاری کرد؛ وی در گفت‌وگو با خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، سرگذشت زندگی پر فراز و نشیب خود و همسر جانبازش را روایت کرده است، تا به درخواست شهید «حاج قاسم سلیمانی» مبنی بر این‌که «حاج محب باید از گمنامی دربیاید»، جامه عمل بپوشاند.

روایت همسر شهید «محبعلی فارسی» از نفس‌های آخر «حاج محب»/ از خوابی عجیب تا گریستن آسمان

همسر «حاج محب» در بخش اول این گفت‌وگو به روایت مجاهدت‌های این شهید والامقام در دوران ابتدایی پیروزی انقلاب اسلامی و دوران هشت سال دفاع مقدس پرداخته است؛ همچنین در بخش دوم و بخش سوم این گفت‌وگو نیز، این همسر جانباز صبور، تنها گوشه‌ای از مشکلات جسمی «حاج محب» و زندگی پر فراز و نشیب وی را تشریح کرده است. آن‌چه در ادامه می‌خوانید، بخش چهارم این گفت‌وگو است.

زاهدان من را رها نمی‌کند!

چندسالی که من با «حاج محب» زندگی مشترک داشتم، تا آن‌موقع قسمت نشده بود که باهم به زیارت یا سفر خاصی برویم؛ بنابراین «حاج محب» یک‌بار از یکی از افرادی که از طرف «حاج قاسم» به عیادتش آمده بود، درخواست کرد تا شرایط را برای سفر من و فرزندانم به زیارت کربلا فراهم کند؛ اما من گفتم که «حاجی! ما بدون تو نمی‌رویم»، وقتی که دید من روی این موضوع تأکید دارم، گفت: «چرا، می‌روید!»؛ البته باز هم قسمت نشد.

بعد از این سفارشِ «حاج محب»، مدت‌زمان کوتاهی نگذشته بود که فرزندان‌مان در ایام عید نوروز برای دیدن ما به زاهدان آمدند، وقتی می‌خواستند به تهران برگردند، دخترم از پدرش قول گرفت که برای تولدش که پنجم اردیبهشت بود، به تهران برویم؛ اما از تولد دخترم چندروزی گذشت و نتوانستیم برویم، به «حاج محب» گفتم که: «تولد «منصوره» که نرفتیم، برای ماه رمضان می‌رویم؟»، گفت: «ان‌شاءالله»، گفتم «این ان‌شاءالله‌هایی که تو می‌گویی، دلت نمی‌آید زاهدان را رها کنی!». گفت: «من از زاهدان دل می‌کنم، زاهدان من را رها نمی‌کند»؛ اما من به حکمت این جمله «حاج محب» پی نبردم که چرا این حرف را زد.

«حاج محب» با توجه به این‌که «پاسدار»، «جانباز»، «آزاده» و هم «معلم» بود، همزمان با اعیاد شعبانیه (سالروز ولادت حضرت امام حسین (ع) مصادف با روز پاسدار، سالروز ولادت حضرت ابوالفضل (ع) مصادف با روز جانباز و سالروز ولادت حضرت امام سجاد (ع) به‌عنوان یکی از آزادگان حادثه عاشورا) خیلی از دوستان و همرزمانش با وی تماس گرفته و این ایام را به او تبریک گفتند؛ خصوصاً این‌که سالروز ولادت امام سجاد (ع) مصادف شده بود با ۱۲ اردیبهشت که روز «معلم» است.

واقعه کربلا همین‌جا اتفاق افتاده است!

روز ولادت حضرت ابوالفضل (ع) بود؛ من آن‌روز خواب دیدم که مهمان دارم، در همین حال می‌خواستم در اتاق چادر سرم کنم که دیدم یک چادر بسیار زیبا وجود دارد؛ وقتی این چادر را برداشتم تا آن را سر کنم، آن‌قدر این چادر سنگین و زیبا بود که وقتی آن را سر کردم، طاقت نیاوردم؛ با این حال محکم زیر سنگینی آن ایستادم. وقتی دقت کردم، روی این چادر نقش گل و بوته‌های زیبایی وجود داشت که انگار کاملاً طبیعی بودند؛ مانند گل‌های ریز زرد، آبی، صورتی و… که در فصل بهار، در باغچه‌ها رشد می‌کنند؛ انگار قطعه‌ای از زمین باشد که قابل انعطاف است.

چادر را سر کردم و رفتم از اتاق بیرون و در حالی که مهمان‌ها حضور داشتند، کنار «حاج محب» نشستم و به او گفتم: «حاج آقا! من را موعظه کنید». حاجی دست خود را به سمت قبله دراز کرد و یک بیابان را به من نشان داد و در حالی که آن جا «شهر سوخته» سیستان و بلوچستان نبود، گفت: «می‌دانی چرا به این‌جا می‌گویند شهر سوخته!»، گفتم: «نه»، به حالت موعظه گفت: «چون واقعه کربلا همین‌جا اتفاق افتاده است. خون عباس بن علی (ع) همین‌جا ریخته شده است. عباس بن علی همین‌جا پرپر زده است!»، بعد من در همان عالم خواب، به «حاج محب» گفتم: «چه جالب پس می‌شود در این‌جا ضریح گذاشت!»، گفت: «بله». وقتی از خواب بیدار شدم، برای «حاج محب» این خواب را تعریف کردم و سوال کردم که «تعبیر این خواب چیست؟»، لبخندی زد و گفت: «معلوم می‌شود؛ الله اعلم، من که معبر خواب نیستم».

روایت همسر شهید «محبعلی فارسی» از نفس‌های آخر «حاج محب»/ از خوابی عجیب تا گریستن آسمان

دلتنگی برای مادر…

در این مدت که ما در سیستان و بلوچستان بودیم، «حاج محب» برای من و تمام خانم‌های فامیل «چادر مشکی» و برای همه مرد‌ها «پیراهن» خریده بود؛ بنابراین من به شوخی گفتم که «حاجی لااقل پسری داماد کن… این همه کادو می‌دهی، به چه مناسبت است؟»، گفت: «چه کار داری خانم؟ این‌ها یادگاری است!».

«حاج محب» بعد از این‌که این یادگاری‌ها را داد، به من گفت که «خانم! چادرت را برش زدی؟»، گفتم: «نه»، گفت: «برو چادر را بیاور و درست کنم». آن‌روز، سالروز ولادت حضرت ابوالفضل (ع) بعد از اذان ظهر بود، چادر را برش زدیم، خرده پارچه‌ها را که جمع کرد، دیدم ایستاده است و یک‌مقداری حالت بی‌قراری دارد. گفتم: «حاجی درد یا مشکلی داری؟»، گفت: «نه، دلم تنگ شده است» و مکرراً این جمله را تکرار کرد، گفتم: «برای کی دلت تنگ شده، برای بچه‌ها؟»، گفت: «نه، برای ننه جانم!»، منظورش مادر من بود، من هم به‌شوخی گفتم: «ننه‌جان تو، یا ننه‌جان من؟»، گفت: «مگر من چندتا ننه‌جان دارم؟»، دوباره گفتم: «برای کی دلت تنگ شده؟»، گفت: «برای مادرم، برای مادرم…». به‌یک‌باره در ذهنم آمد که یک‌زمانی از دوران اسارت خود، خاطره تعریف می‌کرد و می‌گفت: «وقتی یکی از بچه‌ها اذیت می‌شد، می‌گفت: آخ مادر…»، که بعداً فهمیدم که منظورش از مادر، «حضرت زهرا (س)» است. «حاج محب» همچنین در این خاطرات خود، می‌گفت: «آن‌زمان دوست داشتم که با یک زن «سیده» وصلت کنم.» و من هم به شوخی و خنده می‌گفتم: «منم دوست داشتم با یک «سید» وصلت کنم، حالا که گیر هم افتادیم، چه‌کار کنیم؟». در پاسخ می‌گفت: «خانم! شیعیان همه فرزندان اهل بیت (ع) هستند و ان‌شاءالله ما را نیز به فرزندی خودشان قبول می‌کنند.»؛ این‌گونه شد که من یک‌مقداری در فکر فرو رفتم؛ اما از او سوال نکردم؛ چراکه حاجی در زمان صحبت کردن نفس کم می‌آورد و بنابراین من خیلی وی را سوال‌پیچ نمی‌کردم، بماند که برخی این موضوع را به‌حساب بی‌توجهی و بی‌خیالی من گذاشتند؛ اما واقعیت این بود که من دوست نداشتم که صحبت کند و نفس کم بیاورد و بعد از آن سرفه کند و به ریه‌هایش فشار بیاید و…

نفس‌های آخر…

چادر را که برش زدیم، رفتم تا آن را در اتاق بگذارم ـ همان اتاقی که در خواب دیده بودم ـ ، اما هنوز یک قدم نرفته بودم که خواهرزاده‌ام -که برای بررسی کپسول‌های اکسیژن به منزل ما آمده بود- صدا زد: «خاله، خاله…»، چادر را روی زمین انداختم و برگشتم، دیدم که «حاج محب» رو به قبله زانو زده است، به‌گونه‌ای که انگار می‌خواهد سجده کند. فکر کردم که می‌خواهد ظرف آب را بردارد؛ وقتی آمدم تا ظرف آب را به او بدهم، دیدم که دارد کبود می‌شود؛ بنابراین سریعاً اکسیژن و ماسک را به او وصل کردیم و «یاحسین، یاحسین…» گفتیم؛ چون در سوییت سازمانی سپاه بودیم، به خواهرزاده‌ام گفتم که «احسان داد بزن تا دیگران بیایند و کمک کنند»، سرباز‌های داخل شهرک آمدند و زنگ زدند به اورژانس. وقتی به بیمارستان رفتیم، گفتند «کاری نمی‌توانیم انجام دهیم» و چند شوک به «حاج محب» هم زدند و تا فردای آن روز در آی.سی.یو بود؛ اما دیگر علائم حیاتی نداشت و پزشکان گفتند که «دیگر هیج راهی ندارد.»؛ آن‌شب هم من مانند همیشه تا صبح در آی.سی.یو بالای سر «حاج محب» بودم و چندباری هم وضعیت وی تغییر کرد؛ اما دیگر بوق دستگاه ممتد شد و نهایتاً با او خداحافظی کردم. وقتی پرستاران آمدند که من را بیرون کنند، قبول نکردم و گفتم که خودم کار‌های او را انجام خواهم داد.

روایت همسر شهید «محبعلی فارسی» از نفس‌های آخر «حاج محب»/ از خوابی عجیب تا گریستن آسمان

آسمان گریست…

چشم‌های «حاج محب» تا لحظه آخر باز بود؛ بنابراین چشم‌های او را بوسیدم و آن‌ها را بستم. وقتی کارهایم تمام شد، پرستار‌ها گفتند که «برو بیرون می‌خواهیم او را در کاور قرار دهیم»؛ اما باز هم قبول نکردم و گفتم که «می‌خواهم ببینم که کاور اندازه‌اش است یا نه؟»؛ چراکه تعریف می‌کرد؛ در جبهه معمولا کیسه خواب اندازه‌اش نبود و معمولاً سرش بیرون می‌ماند؛ اما الحمدلله دیدم که کاور اندازه‌اش بود. لحظاتی که در بیمارستان بودم، برخی‌ آمدند؛ از همرزمانش گرفته تا بچه‌های سپاه و…

آن‌روز وقتی پیکر «حاج محب» را تحویل سردخانه دادیم و از بیمارستان بیرون آمدیم، انگار که آسمان به‌یک‌باره سوراخ شد و در مدت نیم‌ساعت آن‌قدر باران بارید که احتمال دادند سیل به‌راه بیافتد؛ این درحالی بود که سال‌ها در سیستان و بلوچستان خشکسالی بود و در اردیبهشت هم سابقه نداشت که باران ببارد.

روایت همسر شهید «محبعلی فارسی» از نفس‌های آخر «حاج محب»/ از خوابی عجیب تا گریستن آسمان

انتهای پیام/ 113



منبع خبر

تلاش شهید سلیمانی برای معرفی شهید «فارسی» به مردم/ دلتنگی شهید «فارسی» برای حضرت زهرا در روزهای آخر عمر بیشتر بخوانید »

«گیل‌مانا»؛ با شروعی خوب در روایت

«گیل‌مانا»؛ با شروعی خوب در روایت



«گیل‌مانا»؛روایتی که از حالت عینی به حالت ذهنی و انتزاعی می‌رود

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، محمدتقی عزیزیان شاعر و نویسنده نقدی بر کتاب «گیل‌مانا» به نگارش درآورده است که متن آن در ادامه می‌آید:

گیل‌مانا، عنوانی کتابی است که در گونه‌ی خاطرات و در نوع دیگرنوشت به تألیف درآمده است. این کتاب روایت سردار محمدعلی حق‌بین است از دوران دفاع مقدس که به قلم دکتر سیده نساء هاشمیان سیگارودی و با حمایت مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، به نظارت معصومه رامهرمزی، توسط نشر مرزوبوم، در شمارگان ۱۰۰۰ نسخه و در قطع رقعی منتشر شده است.

عنوان کتاب از کلمات بومی زادگاه راوی و مؤلف گزینش شده است. نامی که ابعاد مختلفی دارد. قسمت اول عنوان (گیل) معرف فضای اقلیمی، زادگاه و زیست‌بوم راوی و مؤلف است. بخش دوم نام (مانا) حامل پیام مقاومت و تداوم ایثار است. مخاطب با شنیدن عنوان کتاب، به سراغ متن می‌رود، انتظار دارد ابتدا با فضای زندگی، نحوه‌ی تولد، نام‌گذاری، اعتقادات، اسامی، اعلام و … به عبارتی با دنیای خصوصی راوی آشنا شود. سپس مقاومت را در کنش‌ها و رفتارهای شخصیت اصلی کتاب دریابد که این اتفاق هم می‌افتد.

معرفی راوی

محمدعلی حق‌بین طعم خاکریزهای دیروز را چشیده. خبر از حال‌وروز کربلاها و والفجرها دارد؛ به‌علاوه بر بلندی‌های سوریه و نبل‌الزهرا جولان داده. سردار دل‌ها حاج قاسم سلیمانی، پس از فتح نبل‌الزهرا و آزادسازی شمار پنجاه‌وپنج هزار از شیعیان در نبردی به فرماندهی محمدعلی حق‌بین، بر دستان او بوسه زده. کار او را «فتح خیبر» نامیده؛ اگرچه راوی در گیل‌مانا تنها به روایت دوران دفاع مقدس پرداخته است؛ اما فاتح خیبر بودن راوی، مخاطبان را بر خاطرات دفاع از حرم ایشان، تشنه‌تر نگه می‌دارد.

معرفی مؤلف

انتخاب هوشمندانه مؤلف، سیطره اشرافی که بر مباحث زیست‌بومی و فضای زندگی راوی دارند، از نکاتی است که می‌تواند زمینه‌ی موفقیت کتاب را فراهم آورد. سیده نساء هاشمیان سیگارودی، اهل سیگارود لنگرود گیلان است و به عبارتی همشهری و هم اقلیم راوی محسوب می‌شود. نسبت سببی با راوی دارد. از خانواده‌های معظم شهداست و گیل‌مانا پس از «منتظر یوسف باش»، «حسن تی شیء» و «فرماندۀ آسمانی» چهارمین اثر مؤلف است. در این نوشتار سعی کرده‌ایم گوشه‌هایی از متن کتاب گیل‌مانا را در حوزۀ زبان و روایت به نقد بنشینیم.

شروع خوب / روایت پویا و ایستا

در فصل اول سیطرۀ نگارنده در بخش پژوهش باعث می‌شود راوی بسیاری از صحنه‌ها را با حرکت، صدا، طعم و رنگ تداعی کند و بر زبان بیاورد. اینجاست که روایت پویا شکل می‌گیرد:

«در شب‌های طوفانی زمستان، صدای امواج دریا از چند فرسخی به گوشم می‌رسید. در زمستان‌ها با صدای امواج دریا و در شب‌های بهاری با صدای انواع حشرات و واق‌واق سگ‌های محله و آواز قورباغه‌های شالیزارهای اطراف خانه می‌خوابیدیم .»(۱۱)

خواب آغاز روایت است، این شروع هنری است برای کتاب. ما معمولاً قصه و خواب را دو جز لاینفک می‌دانیم. از دیرباز ما با قصه‌های مادربزرگ‌ها و لالایی خواندن مادرهایمان پلک‌هایمان را بر هم گذاشته‌ایم. گیل‌مانا هم با خواب و روایت شروع می‌شود. آن‌هم خوابی زمستانی در ساحل دریا که صدای امواج و واق‌واق سگ و آواز قورباغه‌های شالیزار آن را زیباتر می‌کند.

بعدازاین روایت خواب و زمستان، آغاز کتاب و پیوند مخاطب و متن با روز شدن و تحرک و فضای دل‌انگیز زندگی در شالیزار و دکان و … از سر گرفته می‌شود:

«کم‌کم فروشندگی را از پدرم یاد گرفتم و قیمت اجناس دستم آمد. پس از مدت کوتاهی کلیددار مغازۀ بووا شدم. حساب‌وکتاب مغازه دست خودم بود .»(۲۰)

این تصاویر یکدست، زیبا و پویا، تا پایان فصل کودکی راوی ادامه دارند؛ پس‌ازآن که نگارنده به تلاش برای سروسامان دادن به لحن و زبان روایت، برمی‌آید؛ ناچار با تعدد سوالات به دنبال راهی برای نجات متن و نثر از رسمیت می‌گردد. در اینجا پس از گردآوری اطلاعات، در مرحلۀ تدوین با چیدمان پاسخ‌ها و جابه‌جایی موتیف‌ها و عبارات، روایت ایستا شکل می‌گیرد:

«…با تویوتا به مقر ننه‌شور رفتم. نیروهای سالم که جراحتشان کم بود و درصد شیمیایی پایینی داشتند، با مینی‌بوس به آنجا آمدند… گردان به عزا خانه‌ای تبدیل شد .»(۳۸۷)

جملات اول، ماشین تویوتا و تعدادی رزمندۀ شیمیایی را تصویر می‌کند. در ادامه عبارت: «گردان به عزا خانه‌ای تبدیل شد»، کار ارتباط‌گیری مخاطب را با متن سخت می‌کند؛ عبارت برای کسی آشناست که عزاداری کرده باشد و عزا خانه را دیده باشد؛ اما برای مخاطبی که میانه‌ای با عزا نداشته و یا شناختی از شکل و شیوۀ عزاداری در جبهه ندارد، عبارتی گنگ می‌خواند که تصویری مبهم را به او نشان می‌دهد. ازاین‌دست عبارات در قسمت دوم؛ یعنی در بخش رزمی راوی بیشتر مشاهده می‌شود.

زبان مادری و زبان رسمی

از خصوصیات نثر گیل‌مانا، پرهیز و یا سعی نگارنده در پرهیز از افتادن در دام تکلف، تصنع و اجتناب از بازآفرینی متن است. نگارنده تلاش داشته که متن را از دل مصاحبه راوی، استخراج کند. این‌گونه هم به مخاطب احترام می‌گذارد و هم به تاریخ امانت‌دار است؛ اما گاه گونه‌ی روایت راوی و استفاده او از کلمات رسمی، اداری و ادبیات نظامی، مؤلف را ناامید می‌کند.

«با حیوانات خانگی همزیستی مسالمت‌آمیز داشتیم» (ص ۱۳)

«تلار زمستان‌ها، کاربرد چندانی نداشت» (ص ۱۵)

«بووا سالانه مقدار زیادی ابریشم تولید می‌کرد» (ص ۱۵)

«در این زمان نوزاد کرم ابریشم، نیاز به برگ توت چندانی نداشت، فقط به مراقبت ویژه احتیاج داشت.» (ص ۱۶)

«گوشت گنجشک چندان نبود.» (ص ۱۷)

«برادر بزرگم، کمی که بزرگ‌تر شد، به‌اتفاق حسین‌علی مسئولیت شکار را بر عهده می‌گرفت.» (ص ۱۹)

«همزیستی مسالمت‌آمیز، کاربرد چندانی، مقدار زیادی، مراقبت ویژه، مسئولیت شکار را بر عهده»

نگارنده در همین ابتدای کتاب، با این حجم از کلمات اداری مواجه می‌شود و این یعنی راوی با سواد امروز و معلومات نظامی و اداری دارد خاطرات کودکی و نوجوانی را روایت می‌کند، همین رویکرد، عدم تناسبی را ایجاد می‌کند، مخاطب در فضایی قرار می‌گیرد که هم وفادار بودن نگارنده را به متن درمی‌یابد و هم نمی‌تواند بپذیرد که راوی با زبان بزرگسال دوران کودکی خود را بیان کرده باشد.

مکانیزم و مدیریتی که نگارنده در مواجهه با این مشکل، به کار می‌بندد این است که در پاره‌ای از موارد، با یادآوری خاطرات کودکی، ترسیم و تصویر کردن ویژگی و مختصات محل زندگی او، سعی دارد متن را از ورطه‌ی رسمی و اداری و خشک‌گویی نجات بخشد و به‌نوعی نثر را صمیمی، دوستانه و منعطف‌تر نشان بدهد.

نگارنده، در گیل‌مانا با دو فضا سروکار دارد. یکی فضای بیرون از جبهه و دیگری فضای جبهه. آنجا که بیرون از جبهه و جنگ را روایت می‌کند، مؤلف در کنار راوی پابه‌پا پیش رفته و متن می‌رود با حساسیت و مدیریت، رنگ و بوی زندگی یک فرد شمالی را به خود بگیرد و طعم، سروصدا، رطوبت هوا، لهجه، کلمات و … همه به‌جا و مناسب ادا شود.

ترفند دیگری که مؤلف به کار می‌بندد این است که مصاحبه را به زبان بومی انجام دهد. زبان مادری به‌مراتب بااحساس‌تر از زبان معیار است و بسیاری از عواطف در بستر زبان مادری با رعایت اقتصاد کلمات به‌راحتی بیان می‌شوند. مؤلف در تألیف کتاب که زبان معیار را برمی‌گزیند، از کلمات بومی در هم‌نشینی واژگان رسمی و اداری، بهره می‌گیرد؛ اما وفور کلمات رسمی جز فرصتی اندک، مجالی به واژگان بومی نمی‌دهد و کلمات: تلار، بووا، اجی و … زورشان به فضای رسمی روایت نمی‌رسد.

کلی‌گویی و تجزیه‌وتحلیل

در قسمت دیگر و در جایی که راوی جبهه را روایت می‌کند، گاه از خاطرات فاصله می‌گیرد و تحلیل و تجزیه و کلی‌گویی وارد کار می‌شود:

«عملیات کردستان، سختی‌های خاص خودش را داشت، چون در آنجا فقط جنگ یدی نبود؛ جنگ فرماندهان بود، جنگ مغزها و تدبیر بود .»(۱۱۱)

«عملیات کردستان»: منظور راوی از به کار بردن این عبارت، عملیات‌هایی است که در مناطق کردنشین و یا کردستان انجام داده است.

در ادامه، آوردن ترکیبات «جنگ مغزها»، «جنگ تدبیر»، روایت را از حالت عینی به حالت ذهنی و انتزاعی سوق می‌دهد؛ مخاطب با این سوال مواجه می‌شود که جنگ تدبیر، چگونه جنگی است؟ جنگ مغزها به چه معناست؟ و هزاران خوشه‌ی معنایی و مفاهیم مختلف به ذهن او می‌رسد.

و همچنین در:

«نیروهای عراق ارتفاعات گوره‌شیر و سرمرگان را از قبل خالی کرده بودند و به دست نیروهای دمکرات داده بودند. آن‌ها هم حضور دائمی نداشتند، فقط کمین یا ضربه می‌زدند و سمت خاک عراق می‌گریختند. حجم نیروهای ما بالا بود. از چند محور به مرز زده بودیم. به همین دلیل دشمن عقب‌نشینی کرد.» (ص ۱۲۷)

و یا:

«عراقی‌ها مقاومت سختی کردند. هرچند تعداد شهدا زیاد بود؛ اما توانستیم ارتفاع سربوله را از عراقی‌ها بگیریم. مقاومت تا فردای آن روز ادامه داشت. عراقی‌ها پاتک سختی زدند؛ اما موفق به بازپس‌گیری ارتفاع نشدند .»(۱۴۴)

و ازاین‌دست:

«بعد از تصرف شهر ماؤوت عراق به مرخصی طولانی‌مدت رفتیم. بعد از مرخصی به سنندج برگشتیم و گردان را سازمان‌دهی کردیم. بعد از آزادسازی ماؤوت سردار علی عبدالهی به‌عنوان فرماندۀ لشکر ۱۶ پیادۀ قدس معرفی شد .»(۲۹۸)

در این‌گونه روایات، رنگ، طعم و بوها گم می‌شود. زمان دچار پرش می‌شود. کلی‌گویی جای جزیی‌گویی را می‌گیرد و کلمات ابهام‌آمیز وارد متن می‌شوند: مرخصی طولانی‌مدت، سازمان‌دهی، آزادسازی، مقاومت سخت، پاتک سختی، چندمحو ر، حجم بالا، سمت خاک عراق.

در اینجا مکانیزم نگارنده؛ به دلایلی نظیر عدم تجربه میدانی و… جواب نمی‌دهد و راوی بازهم او را در ورطه‌ی ابهام و کلی‌گویی گرفتار می‌کند؛ اما سماجت و تلاش او در مصاحبه و تعدد سوالات گاهی، پاره‌ای از کاستی‌ها را جبران می‌کند:

«شهدا از شهرهای مختلف ایران بودند. با همان لباس رزمی کُردی. آن‌ها را داخل پلاستیک پیچیده بودند. شهدا را از کنار چشمه، به بالای ارتفاع، کنار جادۀ مالرو آورده بودند.» (۱۲۶)

این بند بی‌شک در پی پرسیدن سوالات فراوانی تألیف شده است.

و همچنین این عبارات:

«بالگرد، جنگی نبود. چون به شکل پلنگی بود و هیچ موشکی هم به آن وصل نبود. … همۀ ما سرها را به‌طرف بالگرد بلند کردیم. همگی نگاه می‌کردیم چه می‌کند. بالگرد هرلحظه به ما نزدیک‌تر می‌شد .»(۱۴۱)

نکات دستوری و دیالوگ‌ها

در پایان به ذکر نکاتی در حوزۀ دستور زبان و نحوۀ نگارش دیالوگ‌های گیل‌مانا می‌پردازیم. زبان و لحن گیل‌مانا از حیث سیاق و گونه، در اکثریت متن یکدست بود؛ جز در پاره‌ای از موارد که شاید مؤلف به گمان این‌که ویراستار کنترل می‌کند، چندان دقت نکرده بود و یا این‌که ویراستار به اعتبار این‌که مؤلف تعمدی نوشته، دست به متن و نثر نزده بود. یکی از این موارد قابل‌تأمل، رسم‌الخط دیالوگ‌نویسی در کتاب گیل‌مانا بود.

انتخاب لحن دیالوگ این‌که رسمی و معیار باشد و یا محاوره، به سلیقۀ نگارنده است و او مختار است که یکی از این شیوه‌ها را برگزیند؛ اما پس از انتخاب نوع شخصی از این دو شیوه، باید به آن وفادار باشد. در کتاب گیل‌مانا به گواهی اغلب دیالوگ‌ها، زبان محاوره مدنظر نگارنده بوده است؛ اما گاهی از این مسیر، منحرف می‌شود و زبانی دوگانه در یک گفت‌وگو بروز پیدا می‌کند:

«یکی از بچه‌های ساری آمد و گفت: «بچه‌ها دیروز آهنگران اومد توی تیپ ما و خوند. بچه‌ها کلی روحیه گرفتن.» وسط حرفش پریدم و گفتم: «آهنگران تو جبهه می‌خوان چی کار کنند؟» قبل از این‌که جوابی بشنوم با خودم فکر کردم: «حتماً گروهی هستن که کارشون آهنگریه.» دوباره پرسیدم: «آهنگران چه گروهی‌اند؟»

جملۀ «آهنگران چه گروهی‌اند؟» یک جملۀ کاملاً رسمی است که در کنار جملات محاوره در ضمن یک گفتگوی طنازانه آمده است و یکدستی زبان کتاب را بر هم زده است؛ همچنین استفاده از افعالی نظیر: کنند که به شکل معیار نوشته‌شده و می‌بایست، کنن می‌نوشت مانند هستن که در جملۀ قبل از آن آورده بود.

گم‌شدن مرجع ضمیر

تتابع جملات و قرار گرفتن فعل‌ها در کنار هم، از دیگر نکاتی است که در متن کتاب گیل‌مانا دیده می‌شد. بهتر است در ویراست بعدی، این نکات هم اصلاح شوند. یکی از نکات آزاردهنده که در برخی از جملات و روایت‌ها، وجود داشت، گم‌شدن مرجع ضمیر بود:

«سپاه دانشی‌ها پس از ورودشان به ده، در خانۀ ما ساکن می‌شدند. وقتی صحبت‌هایشان به حکومت و شاه می‌رسید، آهسته حرف می‌زدند. می‌گفتند: «دیوار موش داره، موشم گوش داره!» معنی حرفشان را نمی‌فهمیدم… علیه شاه و جنایات ساواک حرف‌های زیادی می‌زدند. از بس از زبان آن‌ها در مورد ساواکی‌ها حرف‌های بد شنیده بودم، ناخودآگاه از آن‌ها می‌ترسیدم.

در این عبارت مرجع ضمیر آن‌ها در استعمال دوم، معلوم نیست. مخاطب از این جمله نمی‌تواند درک کند که راوی از سپاه‌دانشی‌ها ترسیده یا از ساواکی‌ها؟ یا بهتر است بگوییم ساختار جمله در انتقال پیام نارساست. در نهایت، ما با زمینه‌ای که از ساواکی‌ها در ذهنمان داریم می‌توانیم پی ببریم به مفهوم موردنظر نگارنده؛ نه با خواندن جملات.

وفور جملات موازی در متن

یکی از نکاتی که در بیشتر کتاب‌های خاطرات به چشم می‌آید و آزاردهنده است، وفور جملات موازی است. گاهی یک پاراگراف از یک کتاب خاطره را می‌توان در دو جمله، خلاصه کرد. گیل‌مانا نیز از این غائله مستثنی نیست.

«روح معنوی خاصی در آنجا حاکم بود، وارد محیط‌های معنوی جبهه شده بودم. در آنجا دیدم بعضی‌ها ازنظر معنوی از من جلوتر هستند… هرچه زمان می‌گذشت با معنویت جبهه بیشتر آشنا می‌شدم .»(۵۵)

که نگارنده می‌توانست با دخل و تصرفی در سطح ویرایش، این جملات موازی را در یکی، دو جمله خلاصه کند و سروسامان بدهد.

«تا سقز با ستون رفتیم. غروب به سقز رسیدیم.» (۱۰۷) جملۀ اول این معنا را به مخاطب می‌رساند که با ستون به سقز رسیده‌اند و کار تمام شده؛ اما باز هم می‌گوید: غروب به سقز رسیدیم.

و یا در ابتدای کتاب:

«در شب‌های طوفانی زمستان، صدای امواج دریا از چند فرسخی به گوشم می‌رسید. در زمستان‌ها با صدای امواج دریا … می‌خوابیدیم .»(۱۱)

در این بند هم، خوابیدن راوی با صدای امواج دریا در شب‌های زمستان، دو بار به دو گونه آمده است.

و یا در این بند:

«دشمن فشار زیادی می‌آورد، اما ما مقاومت می‌کردیم؛ مقاومتی که همه را به شگفت آورده بود. آتش دشمن بسیار شدید بود، ولی مقاومت توأم با ایمان نیروها بیشتر بود. (۳۷۰)

این جمله در بخش اول همان حرفی را می‌زند که در بخش دوم زده است:

بخش اول: دشمن فشار زیادی می‌آورد، اما ما مقاومت می‌کردیم؛

بخش دوم: آتش دشمن بسیار شدید بود، ولی مقاومت توأم با ایمان نیروها بیشتر بود.

آوردن بخش دوم، هم می‌توانست مطلب جمله اول را بیان کند و هم متن را از افتادن در دام تکرار نجات دهد.

در پایان، خداقوت و دست‌مریزاد می‌گویم به همۀ عزیزانی که در نشر مرزوبوم و مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، با تلاش خود، بخشی از تاریخ پرفرازونشیب دفاع مقدس را از زاویه‌ی تازه برای تشنگان معرفت، روایت و ثبت و ضبط می‌کنند. ذکر چند نکته را نیز ضروری می‌دانم:

یک: این کتاب تمام سواد نویسندگی نگارنده نیست و ممکن آثاری بسیار قوی‌تر از گیل‌مانا هم داشته باشند.

دو: نظر منتقد به فراخور فرصت و مجال و از زاویۀ دید او بر کتاب جاری شده است و قطعاً بسیاری از زوایای کار را در این مطلب نیاورده است.

خدایا چنان کن سرانجام کار

تو خشنود باشی و ما رستگار

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، محمدتقی عزیزیان شاعر و نویسنده نقدی بر کتاب «گیل‌مانا» به نگارش درآورده است که متن آن در ادامه می‌آید:

گیل‌مانا، عنوانی کتابی است که در گونه‌ی خاطرات و در نوع دیگرنوشت به تألیف درآمده است. این کتاب روایت سردار محمدعلی حق‌بین است از دوران دفاع مقدس که به قلم دکتر سیده نساء هاشمیان سیگارودی و با حمایت مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، به نظارت معصومه رامهرمزی، توسط نشر مرزوبوم، در شمارگان ۱۰۰۰ نسخه و در قطع رقعی منتشر شده است.

عنوان کتاب از کلمات بومی زادگاه راوی و مؤلف گزینش شده است. نامی که ابعاد مختلفی دارد. قسمت اول عنوان (گیل) معرف فضای اقلیمی، زادگاه و زیست‌بوم راوی و مؤلف است. بخش دوم نام (مانا) حامل پیام مقاومت و تداوم ایثار است. مخاطب با شنیدن عنوان کتاب، به سراغ متن می‌رود، انتظار دارد ابتدا با فضای زندگی، نحوه‌ی تولد، نام‌گذاری، اعتقادات، اسامی، اعلام و … به عبارتی با دنیای خصوصی راوی آشنا شود. سپس مقاومت را در کنش‌ها و رفتارهای شخصیت اصلی کتاب دریابد که این اتفاق هم می‌افتد.

معرفی راوی

محمدعلی حق‌بین طعم خاکریزهای دیروز را چشیده. خبر از حال‌وروز کربلاها و والفجرها دارد؛ به‌علاوه بر بلندی‌های سوریه و نبل‌الزهرا جولان داده. سردار دل‌ها حاج قاسم سلیمانی، پس از فتح نبل‌الزهرا و آزادسازی شمار پنجاه‌وپنج هزار از شیعیان در نبردی به فرماندهی محمدعلی حق‌بین، بر دستان او بوسه زده. کار او را «فتح خیبر» نامیده؛ اگرچه راوی در گیل‌مانا تنها به روایت دوران دفاع مقدس پرداخته است؛ اما فاتح خیبر بودن راوی، مخاطبان را بر خاطرات دفاع از حرم ایشان، تشنه‌تر نگه می‌دارد.

معرفی مؤلف

انتخاب هوشمندانه مؤلف، سیطره اشرافی که بر مباحث زیست‌بومی و فضای زندگی راوی دارند، از نکاتی است که می‌تواند زمینه‌ی موفقیت کتاب را فراهم آورد. سیده نساء هاشمیان سیگارودی، اهل سیگارود لنگرود گیلان است و به عبارتی همشهری و هم اقلیم راوی محسوب می‌شود. نسبت سببی با راوی دارد. از خانواده‌های معظم شهداست و گیل‌مانا پس از «منتظر یوسف باش»، «حسن تی شیء» و «فرماندۀ آسمانی» چهارمین اثر مؤلف است. در این نوشتار سعی کرده‌ایم گوشه‌هایی از متن کتاب گیل‌مانا را در حوزۀ زبان و روایت به نقد بنشینیم.

شروع خوب / روایت پویا و ایستا

در فصل اول سیطرۀ نگارنده در بخش پژوهش باعث می‌شود راوی بسیاری از صحنه‌ها را با حرکت، صدا، طعم و رنگ تداعی کند و بر زبان بیاورد. اینجاست که روایت پویا شکل می‌گیرد:

«در شب‌های طوفانی زمستان، صدای امواج دریا از چند فرسخی به گوشم می‌رسید. در زمستان‌ها با صدای امواج دریا و در شب‌های بهاری با صدای انواع حشرات و واق‌واق سگ‌های محله و آواز قورباغه‌های شالیزارهای اطراف خانه می‌خوابیدیم .»(۱۱)

خواب آغاز روایت است، این شروع هنری است برای کتاب. ما معمولاً قصه و خواب را دو جز لاینفک می‌دانیم. از دیرباز ما با قصه‌های مادربزرگ‌ها و لالایی خواندن مادرهایمان پلک‌هایمان را بر هم گذاشته‌ایم. گیل‌مانا هم با خواب و روایت شروع می‌شود. آن‌هم خوابی زمستانی در ساحل دریا که صدای امواج و واق‌واق سگ و آواز قورباغه‌های شالیزار آن را زیباتر می‌کند.

بعدازاین روایت خواب و زمستان، آغاز کتاب و پیوند مخاطب و متن با روز شدن و تحرک و فضای دل‌انگیز زندگی در شالیزار و دکان و … از سر گرفته می‌شود:

«کم‌کم فروشندگی را از پدرم یاد گرفتم و قیمت اجناس دستم آمد. پس از مدت کوتاهی کلیددار مغازۀ بووا شدم. حساب‌وکتاب مغازه دست خودم بود .»(۲۰)

این تصاویر یکدست، زیبا و پویا، تا پایان فصل کودکی راوی ادامه دارند؛ پس‌ازآن که نگارنده به تلاش برای سروسامان دادن به لحن و زبان روایت، برمی‌آید؛ ناچار با تعدد سوالات به دنبال راهی برای نجات متن و نثر از رسمیت می‌گردد. در اینجا پس از گردآوری اطلاعات، در مرحلۀ تدوین با چیدمان پاسخ‌ها و جابه‌جایی موتیف‌ها و عبارات، روایت ایستا شکل می‌گیرد:

«…با تویوتا به مقر ننه‌شور رفتم. نیروهای سالم که جراحتشان کم بود و درصد شیمیایی پایینی داشتند، با مینی‌بوس به آنجا آمدند… گردان به عزا خانه‌ای تبدیل شد .»(۳۸۷)

جملات اول، ماشین تویوتا و تعدادی رزمندۀ شیمیایی را تصویر می‌کند. در ادامه عبارت: «گردان به عزا خانه‌ای تبدیل شد»، کار ارتباط‌گیری مخاطب را با متن سخت می‌کند؛ عبارت برای کسی آشناست که عزاداری کرده باشد و عزا خانه را دیده باشد؛ اما برای مخاطبی که میانه‌ای با عزا نداشته و یا شناختی از شکل و شیوۀ عزاداری در جبهه ندارد، عبارتی گنگ می‌خواند که تصویری مبهم را به او نشان می‌دهد. ازاین‌دست عبارات در قسمت دوم؛ یعنی در بخش رزمی راوی بیشتر مشاهده می‌شود.

زبان مادری و زبان رسمی

از خصوصیات نثر گیل‌مانا، پرهیز و یا سعی نگارنده در پرهیز از افتادن در دام تکلف، تصنع و اجتناب از بازآفرینی متن است. نگارنده تلاش داشته که متن را از دل مصاحبه راوی، استخراج کند. این‌گونه هم به مخاطب احترام می‌گذارد و هم به تاریخ امانت‌دار است؛ اما گاه گونه‌ی روایت راوی و استفاده او از کلمات رسمی، اداری و ادبیات نظامی، مؤلف را ناامید می‌کند.

«با حیوانات خانگی همزیستی مسالمت‌آمیز داشتیم» (ص ۱۳)

«تلار زمستان‌ها، کاربرد چندانی نداشت» (ص ۱۵)

«بووا سالانه مقدار زیادی ابریشم تولید می‌کرد» (ص ۱۵)

«در این زمان نوزاد کرم ابریشم، نیاز به برگ توت چندانی نداشت، فقط به مراقبت ویژه احتیاج داشت.» (ص ۱۶)

«گوشت گنجشک چندان نبود.» (ص ۱۷)

«برادر بزرگم، کمی که بزرگ‌تر شد، به‌اتفاق حسین‌علی مسئولیت شکار را بر عهده می‌گرفت.» (ص ۱۹)

«همزیستی مسالمت‌آمیز، کاربرد چندانی، مقدار زیادی، مراقبت ویژه، مسئولیت شکار را بر عهده»

نگارنده در همین ابتدای کتاب، با این حجم از کلمات اداری مواجه می‌شود و این یعنی راوی با سواد امروز و معلومات نظامی و اداری دارد خاطرات کودکی و نوجوانی را روایت می‌کند، همین رویکرد، عدم تناسبی را ایجاد می‌کند، مخاطب در فضایی قرار می‌گیرد که هم وفادار بودن نگارنده را به متن درمی‌یابد و هم نمی‌تواند بپذیرد که راوی با زبان بزرگسال دوران کودکی خود را بیان کرده باشد.

مکانیزم و مدیریتی که نگارنده در مواجهه با این مشکل، به کار می‌بندد این است که در پاره‌ای از موارد، با یادآوری خاطرات کودکی، ترسیم و تصویر کردن ویژگی و مختصات محل زندگی او، سعی دارد متن را از ورطه‌ی رسمی و اداری و خشک‌گویی نجات بخشد و به‌نوعی نثر را صمیمی، دوستانه و منعطف‌تر نشان بدهد.

نگارنده، در گیل‌مانا با دو فضا سروکار دارد. یکی فضای بیرون از جبهه و دیگری فضای جبهه. آنجا که بیرون از جبهه و جنگ را روایت می‌کند، مؤلف در کنار راوی پابه‌پا پیش رفته و متن می‌رود با حساسیت و مدیریت، رنگ و بوی زندگی یک فرد شمالی را به خود بگیرد و طعم، سروصدا، رطوبت هوا، لهجه، کلمات و … همه به‌جا و مناسب ادا شود.

ترفند دیگری که مؤلف به کار می‌بندد این است که مصاحبه را به زبان بومی انجام دهد. زبان مادری به‌مراتب بااحساس‌تر از زبان معیار است و بسیاری از عواطف در بستر زبان مادری با رعایت اقتصاد کلمات به‌راحتی بیان می‌شوند. مؤلف در تألیف کتاب که زبان معیار را برمی‌گزیند، از کلمات بومی در هم‌نشینی واژگان رسمی و اداری، بهره می‌گیرد؛ اما وفور کلمات رسمی جز فرصتی اندک، مجالی به واژگان بومی نمی‌دهد و کلمات: تلار، بووا، اجی و … زورشان به فضای رسمی روایت نمی‌رسد.

کلی‌گویی و تجزیه‌وتحلیل

در قسمت دیگر و در جایی که راوی جبهه را روایت می‌کند، گاه از خاطرات فاصله می‌گیرد و تحلیل و تجزیه و کلی‌گویی وارد کار می‌شود:

«عملیات کردستان، سختی‌های خاص خودش را داشت، چون در آنجا فقط جنگ یدی نبود؛ جنگ فرماندهان بود، جنگ مغزها و تدبیر بود .»(۱۱۱)

«عملیات کردستان»: منظور راوی از به کار بردن این عبارت، عملیات‌هایی است که در مناطق کردنشین و یا کردستان انجام داده است.

در ادامه، آوردن ترکیبات «جنگ مغزها»، «جنگ تدبیر»، روایت را از حالت عینی به حالت ذهنی و انتزاعی سوق می‌دهد؛ مخاطب با این سوال مواجه می‌شود که جنگ تدبیر، چگونه جنگی است؟ جنگ مغزها به چه معناست؟ و هزاران خوشه‌ی معنایی و مفاهیم مختلف به ذهن او می‌رسد.

و همچنین در:

«نیروهای عراق ارتفاعات گوره‌شیر و سرمرگان را از قبل خالی کرده بودند و به دست نیروهای دمکرات داده بودند. آن‌ها هم حضور دائمی نداشتند، فقط کمین یا ضربه می‌زدند و سمت خاک عراق می‌گریختند. حجم نیروهای ما بالا بود. از چند محور به مرز زده بودیم. به همین دلیل دشمن عقب‌نشینی کرد.» (ص ۱۲۷)

و یا:

«عراقی‌ها مقاومت سختی کردند. هرچند تعداد شهدا زیاد بود؛ اما توانستیم ارتفاع سربوله را از عراقی‌ها بگیریم. مقاومت تا فردای آن روز ادامه داشت. عراقی‌ها پاتک سختی زدند؛ اما موفق به بازپس‌گیری ارتفاع نشدند .»(۱۴۴)

و ازاین‌دست:

«بعد از تصرف شهر ماؤوت عراق به مرخصی طولانی‌مدت رفتیم. بعد از مرخصی به سنندج برگشتیم و گردان را سازمان‌دهی کردیم. بعد از آزادسازی ماؤوت سردار علی عبدالهی به‌عنوان فرماندۀ لشکر ۱۶ پیادۀ قدس معرفی شد .»(۲۹۸)

در این‌گونه روایات، رنگ، طعم و بوها گم می‌شود. زمان دچار پرش می‌شود. کلی‌گویی جای جزیی‌گویی را می‌گیرد و کلمات ابهام‌آمیز وارد متن می‌شوند: مرخصی طولانی‌مدت، سازمان‌دهی، آزادسازی، مقاومت سخت، پاتک سختی، چندمحو ر، حجم بالا، سمت خاک عراق.

در اینجا مکانیزم نگارنده؛ به دلایلی نظیر عدم تجربه میدانی و… جواب نمی‌دهد و راوی بازهم او را در ورطه‌ی ابهام و کلی‌گویی گرفتار می‌کند؛ اما سماجت و تلاش او در مصاحبه و تعدد سوالات گاهی، پاره‌ای از کاستی‌ها را جبران می‌کند:

«شهدا از شهرهای مختلف ایران بودند. با همان لباس رزمی کُردی. آن‌ها را داخل پلاستیک پیچیده بودند. شهدا را از کنار چشمه، به بالای ارتفاع، کنار جادۀ مالرو آورده بودند.» (۱۲۶)

این بند بی‌شک در پی پرسیدن سوالات فراوانی تألیف شده است.

و همچنین این عبارات:

«بالگرد، جنگی نبود. چون به شکل پلنگی بود و هیچ موشکی هم به آن وصل نبود. … همۀ ما سرها را به‌طرف بالگرد بلند کردیم. همگی نگاه می‌کردیم چه می‌کند. بالگرد هرلحظه به ما نزدیک‌تر می‌شد .»(۱۴۱)

نکات دستوری و دیالوگ‌ها

در پایان به ذکر نکاتی در حوزۀ دستور زبان و نحوۀ نگارش دیالوگ‌های گیل‌مانا می‌پردازیم. زبان و لحن گیل‌مانا از حیث سیاق و گونه، در اکثریت متن یکدست بود؛ جز در پاره‌ای از موارد که شاید مؤلف به گمان این‌که ویراستار کنترل می‌کند، چندان دقت نکرده بود و یا این‌که ویراستار به اعتبار این‌که مؤلف تعمدی نوشته، دست به متن و نثر نزده بود. یکی از این موارد قابل‌تأمل، رسم‌الخط دیالوگ‌نویسی در کتاب گیل‌مانا بود.

انتخاب لحن دیالوگ این‌که رسمی و معیار باشد و یا محاوره، به سلیقۀ نگارنده است و او مختار است که یکی از این شیوه‌ها را برگزیند؛ اما پس از انتخاب نوع شخصی از این دو شیوه، باید به آن وفادار باشد. در کتاب گیل‌مانا به گواهی اغلب دیالوگ‌ها، زبان محاوره مدنظر نگارنده بوده است؛ اما گاهی از این مسیر، منحرف می‌شود و زبانی دوگانه در یک گفت‌وگو بروز پیدا می‌کند:

«یکی از بچه‌های ساری آمد و گفت: «بچه‌ها دیروز آهنگران اومد توی تیپ ما و خوند. بچه‌ها کلی روحیه گرفتن.» وسط حرفش پریدم و گفتم: «آهنگران تو جبهه می‌خوان چی کار کنند؟» قبل از این‌که جوابی بشنوم با خودم فکر کردم: «حتماً گروهی هستن که کارشون آهنگریه.» دوباره پرسیدم: «آهنگران چه گروهی‌اند؟»

جملۀ «آهنگران چه گروهی‌اند؟» یک جملۀ کاملاً رسمی است که در کنار جملات محاوره در ضمن یک گفتگوی طنازانه آمده است و یکدستی زبان کتاب را بر هم زده است؛ همچنین استفاده از افعالی نظیر: کنند که به شکل معیار نوشته‌شده و می‌بایست، کنن می‌نوشت مانند هستن که در جملۀ قبل از آن آورده بود.

گم‌شدن مرجع ضمیر

تتابع جملات و قرار گرفتن فعل‌ها در کنار هم، از دیگر نکاتی است که در متن کتاب گیل‌مانا دیده می‌شد. بهتر است در ویراست بعدی، این نکات هم اصلاح شوند. یکی از نکات آزاردهنده که در برخی از جملات و روایت‌ها، وجود داشت، گم‌شدن مرجع ضمیر بود:

«سپاه دانشی‌ها پس از ورودشان به ده، در خانۀ ما ساکن می‌شدند. وقتی صحبت‌هایشان به حکومت و شاه می‌رسید، آهسته حرف می‌زدند. می‌گفتند: «دیوار موش داره، موشم گوش داره!» معنی حرفشان را نمی‌فهمیدم… علیه شاه و جنایات ساواک حرف‌های زیادی می‌زدند. از بس از زبان آن‌ها در مورد ساواکی‌ها حرف‌های بد شنیده بودم، ناخودآگاه از آن‌ها می‌ترسیدم.

در این عبارت مرجع ضمیر آن‌ها در استعمال دوم، معلوم نیست. مخاطب از این جمله نمی‌تواند درک کند که راوی از سپاه‌دانشی‌ها ترسیده یا از ساواکی‌ها؟ یا بهتر است بگوییم ساختار جمله در انتقال پیام نارساست. در نهایت، ما با زمینه‌ای که از ساواکی‌ها در ذهنمان داریم می‌توانیم پی ببریم به مفهوم موردنظر نگارنده؛ نه با خواندن جملات.

وفور جملات موازی در متن

یکی از نکاتی که در بیشتر کتاب‌های خاطرات به چشم می‌آید و آزاردهنده است، وفور جملات موازی است. گاهی یک پاراگراف از یک کتاب خاطره را می‌توان در دو جمله، خلاصه کرد. گیل‌مانا نیز از این غائله مستثنی نیست.

«روح معنوی خاصی در آنجا حاکم بود، وارد محیط‌های معنوی جبهه شده بودم. در آنجا دیدم بعضی‌ها ازنظر معنوی از من جلوتر هستند… هرچه زمان می‌گذشت با معنویت جبهه بیشتر آشنا می‌شدم .»(۵۵)

که نگارنده می‌توانست با دخل و تصرفی در سطح ویرایش، این جملات موازی را در یکی، دو جمله خلاصه کند و سروسامان بدهد.

«تا سقز با ستون رفتیم. غروب به سقز رسیدیم.» (۱۰۷) جملۀ اول این معنا را به مخاطب می‌رساند که با ستون به سقز رسیده‌اند و کار تمام شده؛ اما باز هم می‌گوید: غروب به سقز رسیدیم.

و یا در ابتدای کتاب:

«در شب‌های طوفانی زمستان، صدای امواج دریا از چند فرسخی به گوشم می‌رسید. در زمستان‌ها با صدای امواج دریا … می‌خوابیدیم .»(۱۱)

در این بند هم، خوابیدن راوی با صدای امواج دریا در شب‌های زمستان، دو بار به دو گونه آمده است.

و یا در این بند:

«دشمن فشار زیادی می‌آورد، اما ما مقاومت می‌کردیم؛ مقاومتی که همه را به شگفت آورده بود. آتش دشمن بسیار شدید بود، ولی مقاومت توأم با ایمان نیروها بیشتر بود. (۳۷۰)

این جمله در بخش اول همان حرفی را می‌زند که در بخش دوم زده است:

بخش اول: دشمن فشار زیادی می‌آورد، اما ما مقاومت می‌کردیم؛

بخش دوم: آتش دشمن بسیار شدید بود، ولی مقاومت توأم با ایمان نیروها بیشتر بود.

آوردن بخش دوم، هم می‌توانست مطلب جمله اول را بیان کند و هم متن را از افتادن در دام تکرار نجات دهد.

در پایان، خداقوت و دست‌مریزاد می‌گویم به همۀ عزیزانی که در نشر مرزوبوم و مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، با تلاش خود، بخشی از تاریخ پرفرازونشیب دفاع مقدس را از زاویه‌ی تازه برای تشنگان معرفت، روایت و ثبت و ضبط می‌کنند. ذکر چند نکته را نیز ضروری می‌دانم:

یک: این کتاب تمام سواد نویسندگی نگارنده نیست و ممکن آثاری بسیار قوی‌تر از گیل‌مانا هم داشته باشند.

دو: نظر منتقد به فراخور فرصت و مجال و از زاویۀ دید او بر کتاب جاری شده است و قطعاً بسیاری از زوایای کار را در این مطلب نیاورده است.

خدایا چنان کن سرانجام کار

تو خشنود باشی و ما رستگار



منبع خبر

«گیل‌مانا»؛ با شروعی خوب در روایت بیشتر بخوانید »