قرآن

شروع صبح با "قرآن کریم"؛ صفحه ۱۵۴+صوت

شروع صبح با "قرآن کریم"؛ صفحه ۱۵۴+صوت



ترتیل صفحه ۱۵۴ سوره سوره اعراف با قرائت استاد پرهیزگار(جزء هشتم)

ترتیل سوره(اعراف)

ترجمه سوره(اعراف)

تفسیر سوره(استاد قرائتی) بخش اول

تفسیر سوره(استاد قرائتی) بخش دوم

شروع صبح با "قرآن کریم"؛ صفحه ۱۵۴+صوت

شروع صبح با "قرآن کریم"؛ صفحه ۱۵۴+صوت

شروع صبح با "قرآن کریم"؛ صفحه ۱۵۴+صوت

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

شروع صبح با "قرآن کریم"؛ صفحه ۱۵۴+صوت بیشتر بخوانید »

ماجرای خواندنی حضور تازه وارد ها در مسجد / جوان گیتار زن هم آمده بود

ماجرای خواندنی حضور تازه وارد ها در مسجد / جوان گیتار زن هم آمده بود



در ماشین را که به هم زدم یک نفر حرکت کرد. موهای بلندی داشت. آنقدر که توانسته بود از پشت موهایش را ببندد. از رنگ کاپشنش خوشم آمد. سرمه ای بود و با خط های نارنجی.

به گزارش مجاهدت از مشرق؛ متن پیش رو خاطره ای از مرحوم مسعود دیانی است که امروز پس از یک دوره بیماری، دار فانی را وداع گفت. این خاطره در در قالب کتاب «از لس آنجلس تا پنجره فولاد» که جمع‌آوری خاطرات طلاب است،‌ پیش از این منتشر شده است.

* سیب های نارس

پای منبرم خلوت بود. این برای من که اولین ماه رمضان بعد از معمم شدنم را تجربه می کردم سخت و ناخوشایند بود. بعدها منبرهای خلوت را بیشتر دوست داشتم؛ مثل منبرهای اول که خودم بودم و صاحب مجلس! منبرهایی که حتی صاحب مجلس هم می رفت و برای همه‌ی موجودات نادیدنی حرف می زدم. آن روزها اما جوان بودم. پر بودم از شور و غرور. تحملش برایم سخت بود که از یک شهرک چند هزار نفری فقط و فقط ده دوازده نفری مرد پای منبرم بنشینند. زن ها هم بودند. لابد کمی بیشتر.

شب ها می آمدند دنبالم. کمی بعد از افطار. با ماشین های سیاه. وضع هیأت امنای مسجد خوب بود. ماشین های سیاه داشتند. ماشین های سیاه نو. یک پژوی سیاه سیاه که حتی شیشه هایش هم سیاه بود با یک ماشین بزرگ که قدش یک سر و گردن از ماشین های اطرافش بلند تر بود. اگر پاترول های دو رنگ قدیمی را شاسی بلند حساب نمی کردم این اولین شاسی بلندی بود که در همه‌ی عمرم سوار می شدم.

حس خوبی داشت. ماشین با متانت و غرور راه می رفت. حس برای خود کسی شدن را داشتم. بوی نویی ماشین که با بوی عطر آقای راننده در هم گره خورده بود آن شب ها را برایم دلنشین می کرد. راننده ماشین یک آقای قد بلند بود. بدون مو. با پیشانی بلند. خوش اخلاق. خندان. گرم و مشخصا مایه دار. آخری را پیش از آنکه از ماشینش، لباسش، گوشی تلفن همراهش و کفش های براق مشکی اش بفهمم، از احترام بقیه هیأت امنای مسجد فهمیدم. یک شب هم کمی سیب به من داد. آن شب فهمیدم باغ سیب هم دارد. بعد ها چیزهای دیگر هم فهمیدم.

خلوتی مسجد علت های مختلفی داشت. مثلا شب بود و دور بود. انگار مسجد را از عمدا دور از خانه های اهالی ساخته بودند. انگار مسجد با خانه ها قهر بود. از اول منزوی و دورافتاده ساخته شده بود. مثل بچه های سر راهی. صدای اذان که از بلندگوها پخش می شد پیش از آنکه به آپارتمان های شهرک برسد، خسته می شد و بر زمین می افتاد. راه هم تاریک بود. سوسوی چراغ های زرد تیرهای چراغ برق به جای آنکه نور داشته باشند غم داشتند. انگار آن راه را فقط برای عاشق ها ساخته بودند.

یا مثلا ساختمان مسجد روح نداشت. یک ساختمان مردد و سرگردان بود. بی هویت. نه ساده بود که آدم دل به سادگی اش بدهد نه هنرمندانه که آدم مجذوب ظرافت های هنری اش شود. خشن بود و برای خشن بودنش حق داشت. ترکیب آهن و سنگ خشن می شد و آنجا چیزی جز آهن و سنگ نبود. سازنده اش انگار خواسته بود انبار بسازد. آهن ها و سنگ ها را روی هم سوار کرده بود و یک حجم تو خالی در آورده بود. نه من، نه هیچ کدام از هیأت امنای مسجد برای خانه‌ی خودمان اجازه نمی دادیم این قدر بی روح و بی سلیقه کار کنند. اگر آنجا خانه‌ی ما بود نورش، رنگش، طراحی اش، نقشه اش، همه چیزش فرق می کرد. خانه‌ی ما نبود. خانه‌ی خدا بود!

آن شب دلم گرفت؛ اما آن روزها برای آن چهل دقیقه منبر ساعت ها مطالعه می کردم. انبوهی از مطالب را آماده می کردم و در حجم خالی مسجد رهایشان می کردم. شب ها بعد از منبر خستگی اش روی تنم می ماند. گاهی سر تکان دادن یک پیرمرد بهترین تشویق برای سخنران بود و آن شب ها بعضاً پیرمردی به مسجد نمی آمد. یادداشت برداری یک جوان قند توی دل منبری آب می کرد و آن شب ها هیچ جوانی نبود که کاغذی و قلمی در دست داشته باشد و نکته ای بنویسد. حتی زنی هم نبود که هنگام بیرون آمدن از مسجد جلوی آدم را بگیرد و نکته ای بپرسد، التماس دعایی داشته باشد، توصیه ای بکند یا درد دلش را بگوید. بودند. پیرمرد و جوان و زن. اما کم بودند. بی سر تکان دادن. بی قلم و کاغذ. بی درد دل.

از منبر که پایین آمدم نشستم کنار آدم هایی که توی مسجد مانده بودند. بیشترشان هیأت امنای مسجد بودند. نشستم و دور سینی چایی از خلوتی مسجد گله کردم. از بی روحی اش. از بی سلیقگی شان. گفتم مسجد باید زیبا باشد. باید ظرافت داشته باشد. باید تمیز باشد. باید گل طبیعی داشته باشد. باید بوی خوب بدهد. باید نور داشته باشد. باید چایی اش طعم دارچین و هل بدهد. حتی باید قندش شکسته باشد. آن روزها فکر می کردم اگر مسجد این ها را داشته باشد کجا بهتر از خانه‌ی خدا؟ من حرف هایم را زدم. آنها شنیدند. در آرامش. برای چند لحظه. بعد شروع کردند. توفانی. بی وقفه. طولانی. از پخش سریال های جذاب و رنگارنگ توسط صدا و سیما گفتند. از بی توجهی امور مساجد و فرمانداری و سازمان تبلیغات. از قبض های گران آب و برق و گاز. از سرایداری که چند ماه بی حقوق مانده بود و از خیلی چیزهای دیگر.

آنها می گفتند و من به ماشین های سیاه فکر می کردم. به کت و شلوارهایی که هر شب رنگشان عوض می شد. به بوی عطری که از چند فرسنگی داد می زد قیمتش با عطر تیروز و گل محمدی که بچه های حوزه می زدند کلی توفیر دارد. به گوشی موبایل که آن روزها فقط از ما بهتران داشتند. همه‌ی خواسته های من مگر چقدر خرج داشت؟

آن شب با ماشین سیاه کوچکتر برگشتم. یک پژوی سیاه حتی با شیشه های سیاه. داخلش سیاهی و قرمزی با هم آمیخته بودند. روکش های صندلی اش چرم سیاه بودند با خط های قرمز. بیشتر از همه حرکت نور ضبط صوتش توجهم را به خودش جذب می کرد. در سیاهی شب و ماشین تنها نوری بود که مانده بود.

تمام راه به سکوت گذشت. در بالایی حوزه پیاده شدم. پایم که به زمین رسید تصمیمم قطعی شد. میانه‌ی در رو به جوان صاحب ماشین سیاه کردم و گفتم می شود فردا بعد از ظهر کمی زحمتتان بدهم. جوان انگار دنیا را از خدا گرفته باشد دست روی سینه گذاشت و با چند عبارت جوانانه از نوکری و مخلصی گرفته تا کوچکی و غلامی گفت که حتما می آید. گفتم بزرگوار است. سرور است . آقا است. ارباب است و خواستم که فردا ساعت سه بعد از ظهر درب بالایی حوزه باشد. زمستان بود. اذان را زود می دادند.

فردا شد. ساعت سه شد و من پیراهن سفیدم را پوشیدم ! لباده سرمه ای ام را تنم کردم. عمامه سفیدم را سرم گذاشتم. توی آینه خودم را نگاه کردم. عبایم را زیر بغلم گذاشتم و از درب بالایی حوزه رفتم بیرون. جوان به وعده اش وفا کرده بود. با ماشین سیاهش سرقرار حاضر بود. شلوار جین آبی و پیراهن سیاهش ترکیب خوبی درست کرده بودند. سوار شدم و سوار شد. باز هم صدای ضبط ماشین را تا آخر کم کرده بود. سعی کردم بفهمم چه جور موسیقی گوش می کند. از بالا و پایین رفتن خط های نورانی که متناسب با موسیقی بالا و پایین می رفتند. حدس زدم یک ترانه‌ ی قدیمی باشد. بی هیچ دلیلی. الکی. دلم دوست داشت این جوری حدس بزند. ناامیدش نکردم. جوان ماشین سیاهش را سر و ته کرد گفت : ما در خدمتیم حاج آقا. گفتم بزرگوارید. گفتم خدمت از ماست. و چند کلمه‌ی دیگر که باید به رسم قدردانی و تشکر می گفتم. فرمان گرفتن و دنده عوض کردنش را دوست داشتم. حس راننده های حرفه ای را داشت. من آن روزها رانندگی بلد نبودم. اما دوست داشتم بعدها که راننده می شدم شبیه به او باشم. فرمان را با نوک انگشتانم بچرخانم. دنده را با کف دستم عوض کنم و به راهنما تقه بزنم. او همه‌ی این ها را داشت. در یک سر و ته کردن توی کوچه ‌ی بالایی حوزه همه‌ ی این ها را انجام داد و بعد پرسید کجا بروم حاج آقا؟ گفتم برویم شهرک . آنجا کمی کار داریم. مؤدب و نجیب بود. چیز دیگری نپرسید. رفت شهرک.

وارد شهرک که شدیم جوان پرسید از کدام خیابان برود. من اسم خیابان های شهرک را بلد نبودم. گفتم خیابان اصلی. با تعجب نگاهم کرد و گفت: یعنی همین خیابان؟ خیابان را برانداز کردم. بزرگ بود. عرض داشت اما آدم نداشت. با سردرگمی گفتم نه. منظورم یک جایی است که آدم داشته باشد. شلوغ باشد. محل آمد و رفت باشد. اصلا نمی دانستم آن شهرک چنین خیابان هایی دارد یا نه. بار اولم بود در روشنایی روز می رفتم آنجا. جوان لبخندی زد و فرمان ماشینش را چرخاند. انگار می خواست بچه ‌ی شهرک بودنش را به رخ بکشد. وقتی به خیابانی رسید که آدم داشت لبخند روی لب هایش نشست. یک خیابان شهری با مغازه های شهری. فست فود. کافی نت. لباس فروشی. سوپری. حتی موبایل فروشی که آن روزها کم بود و حتی باشگاه بدنسازی.

جوان چند متری از خیابان را که با ماشین سیاهش طی کرد پرسید همین جا حاج آقا؟ همین جای او آخر خط من بود. تصمیمم را گرفته بودم. نمی دانستم چه می شود. چنان تصمیمی حدی از دیوانگی می خواست و من آن روزها آن حد را پر کرده بودم. گفتم بله. همین جا. ترمز کرد و من پیاده شدم. پایم که به زمین رسید احساس کردم زمان یخ زد. احساس کردم مردم بی حرکت سر جایشان منجمد شدند. احساس کردم همه ‌ی آدم های داخل خیابان خیره خیره به من نگاه می کنند. آن ساعت روز من آنجا چه کار داشتم. نه پولی در جیب داشتم که بگویم برای خرید آمده ام. نه آشنایی که برای دیدنش آمده باشم. من مردم را نگاه می کردم. مردم من را. بی حرکت، یخ زده، ساکت. چاره ای نداشتم. باید حرکت می کردم. در ماشین را که به هم زدم یک نفر حرکت کرد.

موهای بلندی داشت. آنقدر که توانسته بود از پشت موهایش را ببندد. از رنگ کاپشنش خوشم آمد. سرمه ای بود و با خط های نارنجی. همیشه ترکیب سرمه ای و نارنجی را دوست داشتم. روی شانه اش چیزی آویزان کرده بود. نزدیک تر که شد دیدمش. گیتار بود. توی یک کاور مشکی. بزرگ تر از آن چیزی بود که در ذهن داشتم. جوان سرش پایین بود و جز سنگفرش پیاده رو چیزی را نمی دید. زیر لب آهنگی زمزمه می کرد. یا دست کم من این شکلی خیال کردم. جوان باشی. موهایت بلند باشد. بر شانه ات ساز آویزان باشد. چشم هایت سنگفرش پیاده رو را دنبال کنند. آن وقت چیزی زیر لب زمزمه نکنی؟ حکما عاشق هم بود.

پیش از آنکه از کنارم رد شود سلامش کردم. سلامش نمی کردم رد می شد بی آنکه حضورم را حس کند. صدایم را بلند کردم. آنقدر که در هیاهوی خیابان و آواز زیر لبش گم نشود. سلام. سرش را بلند کرد. جا خورد. چشم هایش پاییز بود. سرد و غباری. با دستپاچگی جواب سلامم را داد. بریده و کوتاه. دستم را به سمتش دراز کردم. دستش را به سمتم دراز کرد. فشردمش. فصل دستش با فصل چشمش فرق می کرد. حدس زدم مال کاپشنش باشد. توی جیب های کاپشن سرمه ای با خط های نارنجی لابد تابستان بود. مرداد بود اصلا. اگر نسیم عصر زمستانی از سمت او می وزید بوی سیگارش را هم با خودش می آورد. خندیدم. حالش را پرسیدم. گفت خوب است. توی دلم گفتم حال همه ‌ی ما خوب است اما تو باور نکن. به فکرهایش فکر کردم. یک آخوند، در آستانه‌ی یک ماشین سیاه، میانه‌ی پیاده رو ، در یک عصر زمستانی با او چه کار می توانست داشته باشد؟ پاسخ های احتمالی اش را توی ذهنم مرور کردم و خندیدم. از آهنگ درخواستی داشتن تا امر به معروف و نهی از منکر کردن. از خنده ام به خواسته ام پل زدم و گفتم: می توانم یک خواهشی ازتان داشته باشم؟ ممنون می شوم رویم را زمین نیندازید.

نگاهم کرد. هاج و واج. پاسخم داد این چه حرفیه حاج آقا!؟ شما امر بفرمایید. هر کاری باشه همه جوره در خدمتیم. لبخندم هنوز روی لب هایم نماسیده بود. نگاهش کردم و گفتم راستش من آخوند مسجد این شهرکم. چند روزی هست که من را برای نماز و سخنرانی اینجا دعوت کرده اند. البته فقط شب ها می آیم. اما خب راستش هیچ کسی پای منبر من نمی آید. زیاده از حد خلوت است منبرم. این آقایان – رو کردم به جوان صاحب ماشین سیاه که حالا نگاهش آمیزه ای از تعجب و لبخند و رضایت شده بود – می گویند به خاطر بی سوادی من است که هیچ کس به مسجد نمی آید . نمی دانم آن لحظه آن همه تخسی را از کجا آورده بودم که ادامه دادم من از شما خواهش می کنم. تمنا می کنم امشب یک توک پا بیایید مسجد. پای منبر من را شلوغ کنید. آبرویم را بخرید. خواهش می کنم . یک سر بیایید. همین.

تا حوالی اذان سوار بر ماشین سیاه در شهرک چرخ زدیم. خیلی جاها را سرک کشیدیم. یک دبیرستان پسرانه که بچه ها توی حیاتش فوتبال بازی می کردند. یک باشگاه بدنسازی که بعضی جوان هایش یادشان رفته بود ماه رمضان است و نباید آب و خوردنی بخورند. یک کارگاه های ساختمانی که چند کارگر افغانی برای خودشان آتش درست کرده بودند. یک کافی نت که روی همه‌ ی صفحه های مانیتورهایش یاهو مسنجر با شکلک های خندان و ریسه اش باز بود. هیچ خیابان و کوچه ای را نگذشتیم بی آنکه دست نیازم را به سمت رهگذران و عابرانش دراز کنم.

کمی مانده به افطار برگشتم. برگشتم به حوزه. جوان صاحب ماشین سیاه گفت دوباره خودش پی ام می آید. رسم آن جا این جوری بود. اذان و نماز و منبر یک ساعتی بعد از افطار برگزار می شد. گفت خودش پی ام می آید. گفت من خیلی مردم. حتی به مولا هم قسم خورد. گفت جوان های شهرک تا حالا چنین چیزی ندیده بودند. گفت حتم دارد امشب مسجد از جمعیت لبریز می شود. گفت راهش همین است اصلا.

پیش از پیاده شدن دست کردم توی جیب لباده ام. پنج تا اسکناس سبز در آوردم. از قبل کنار گذاشته بودم. رو به سمت جوان دراز کردم و گفتم می شود زحمت بکشید برای امشب زولبیا بامیه بخرید؟ مهمان داریم. خوبیت ندارد پذیرایی نکنیم از مهمان هایمان. جوان دستش را روی دستم گذاشتم و هل داد سمت خودم: «من نوکرتم حاجی. شما امر کن. ردیفش می کنم. به ارواح خاک مادرم اگه ازتون پول را بگیرم. شما امروز مرامی سنگ تموم گذاشتید. حالا می خواین لهمون کنید. به روی چشمم حاجی. خوبش را هم می گیرم.» ته دلم از این که پول را نگرفت خوشحال شدم. آن وقت ها شهریه ام چهارده هزار تومان بود. البته ماه رمضان هم بود. ماه رمضان ها کسی بود که ما هیچ وقت نشاختیمش. کسی که نذر می کرد طلبه ها برایش قرآن ختم کنند و برای هر ختم قرآن سی هزار تومان پول می داد. من هم گرفته بودم و با آن پول یک میز تحریر چوبی خریده بودم. سی هزار تومان. دیگر برایم پولی نمانده بود. خوشحال شدم که جوان پنج تا هزاری سبز را نگرفت. اگر می گرفت کارم سخت می شد. تا وقتی که پاکت تبلیغم را می گرفتم. آن وقت دوباره وضعم خوب می شد.

دل توی دلم نبود. یعنی می آمدند؟ یعنی التماس هایم را پاسخ می دهند؟ یعنی کارم می گیرد؟ یعنی چند ساعت سوار و پیاده شدن و سر و کله زدن ها و خل و چل بازی ها و دیوانگی هایم ثمره ای خواهد داشت ؟ یعنی ها و یعنی ها و یعنی هایی که پشت هم ردیف شده بودند. پیش از نماز اوضاع همان بود که هر شب بود. همان خلوتی، همان آدم ها و حتی همان پرده‌ی برزنتی چرک مرده. به خودم امید دادم که حالا اول وقت است. آنها قول دادند که می آیند. می آیند. حتما می آیند.

تعقیبات نماز عشا که تمام شد سر به سجده گذاشتم. شاید طولانی تر از هر شب. بلند شدم. روی برگرداندم. خندیدم. مسجد شلوغ بود. نه آنکه لبریز از جمعیت باشد. این خبرها نبود. ده دوازده نفری بیشتر از شب های قبل آمده بودند. این خودش کلی شادی داشت. دو برابر شدن جمعیت. حتی سه برابر شدنش. پیش از همه نگاهم افتاد به جوان گیتار بر دوش عصر. مشغول نماز خواندن بود. کاپشنش را تا کرده جلویش پهن کرده بود. پیراهن لی به تن داشت. آستین هایش را بعد از وضو پایین نزده بود اما دستبند چرمش را بسته بود. یک دستبند چرم قهوه ای سوخته که رویش با خط نستعلیق شعری از حافظ حکاکی شده بود: من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان. قال و مقال عالمی می کشم از برای تو. کنارش جوان دیگری ایستاده بود. می شد حدس زد دوستش باشد. از شباهت لباس هایشان یا از زوایه زانوی خم شده شان در حال قیام نماز حتی. تمام شادی های دنیا آمدند و در دلم خانه کردند. حس اجابت بود که در دلم غنج می رفت. مثل حس گدایی که دست خالی بر نمی گردد. آن ده دوازده نفر رویم را زمین نینداخته بودند .

جوان صاحب ماشین سیاه بیش از این ها امید داشت. این را از حجم زولبیاها و بامیه هایی که خریده بود فهمیدم. به قاعده ‌ی صد نفری شیرینی خریده بود. عوضش در مهمان نوازی مان سنگ تمام گذاشته بودیم. می شد یک دل سیر شیرینی خورد.

منبر آن شب را دوست داشتم. آیه ای از قرآن خواندم. حدیث خواندم. نزدیک میلاد امام حسن بود. جوک تعریف کردم. شعر خواندم و مفصل دعا کردم. از مهمان هایمان هم تشکر کردم. از بزرگواری شان. از تواضعشان و از آمدن و نشستنشان. از آن ها خواستم شب های دیگر هم بیایند. گفتم مسجد خانه ‌ی خداست. برای فضیلت های مسجد آمدن حدیث خواندم. آیه خواندم. حرف زدم. از جماعت دعوت کردم شب های دیگر هم به مسجد بیایند.

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

ماجرای خواندنی حضور تازه وارد ها در مسجد / جوان گیتار زن هم آمده بود بیشتر بخوانید »

«حاج حمید» قصص قرآنی را برای بچه‌ها تعریف می‌کرد

«حاج حمید» قصص قرآنی را برای بچه‌ها تعریف می‌کرد



حاج حمید موقعی که مشغله‌اش کمتر بود، به خانه که می‌آمد، بچه‌ها می‌گفتند برایمان قصه بگو. حاج حمید قصص قرآنی را برایشان تعریف می‌کرد. گاهی که بچه‌ها می‌گفتند بابا! چرا ایراد بنی‌اسرائیلی می‌گیری؟…

گروه جهاد و مقاومت مشرق – سیدحمید تقوی‌فر در ۲۰ فروردین ۱۳۳۸ در روستای «ابودِبِس» شهرستان کارون (کوت عبدالله) متولد شد. قبل از پیروزی انقلاب در برگزاری کلاس قرآن نقش داشت و در جلسات سخنرانی شیخ احمد کافی حضور پیدا می‌کرد و با فعالین انقلابی از جمله احمد دلفی برادران شمخانی و شیخ هادی کرمی ارتباط داشت. زمانی که برای تحصیلات دوره متوسطه به دبیرستان سعدی اهواز رفت با شهید اسماعیل دقایقی، محسن رضایی و علی شمخانی آشنا شد و به گروه «منصورون» پیوست و گام در راه مبارزه علیه رژیم طاغوتی پهلوی گذاشت.

قسمت‌های قبلی گفتگو را هم بخوانیم؛

می‌خواستند خواهران را از سپاه شهر بیرون کنند!

باید ۴۰۰ دختر ضدانقلاب را بازجویی می‌کردم!

مردی که همه سال را روزه بود! + عکس

«صادق آهنگران» و «حسین پناهی» در عروسی‌ام تئاتر اجرا کردند

عاقبت دختری که معادل ۱۵۰میلیارد تومان مهریه خواست!

«حمید» چگونه از «پری» خواستگاری کرد؟

نه به ناهار سپاه رسیدیم نه به ناهار بسیج!

ترفند یک سردار برای بازنشستگی از سپاه! + عکس

گرفتاری در برف و استمداد سردار از شورای عالی!

با پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، شهید تقوی‌فر از نیروهای تشکیل دهنده هسته اولیه آن در اهواز بود که با عضویت در این نهاد به انجام وظیفه پرداخت. از آغازین روزهای حمله رژیم بعثی عراق به ایران اسلامی، برای دفاع از میهن اسلامی به جبهه‌های نبرد شتافت.

سید نصرالله تقوی‌فر، (پدر شهید) در سال ۱۳۶۲ در عملیات خیبر به شهادت رسید و برادرش، سیدخسرو نیز در عملیات والفجر ۸ به خیل شهیدان پیوست. شهید تقوی‌فر در جنگ بیشتر کارهای شناسایی را بر عهده داشت و بعدها در کنار شهید «حسن باقری» به جمع‌آوری اطلاعات می‌پرداخت. وی در جبهه سوسنگرد واحد اطلاعات و عملیات را تشکیل داد و مدتی فرماندهی قرارگاه رمضان را نیز بر عهده گرفت.

با پایان جنگ، شهید تقوی‌فر فعالیت خویش را در سپاه قدس ادامه داد و سرانجام در سال ۱۳۹۰ از خدمت در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بازنشسته شد.

وی پس از بازنشستگی زمان خود را به سه قسمت تقسیم کرد؛ به این نحو که: مدت یک ماه در عراق حضور داشت و برای تأسیس بسیج مردمی عراق) الحشد الشعبی) جهت مقابله با داعش به فعالیت مستشاری مشغول می‌شد؛ سپس به ایران باز می‌گشت و مدت دو هفته برای تبدیل خانه پدری (در زادگاهش روستای ابودبس خوزستان) به حسینیه و مرکز فرهنگی تلاش می‌کرد؛ و پس از این دو هفته به تهران مراجعت نموده و مدت بیست روز نزد خانواده می‌ماند.

در زمانی که جریان‌های تکفیری و وهابی، تروریست‌های داعشی را سازماندهی کردند تا استان‌ها و شهرهای غربی عراق ـ همچون موصل و الرمادی ـ را اشغال کنند و به بارگاه امامین عسکریین علیهماالسلام در شهر سامراء دست یابند وی به اتفاق نیروهای داوطلب مردمی به سمت جرف الصخر رفت و نسبت به آزادی این منطقه اقدام کرد؛ منطقه‌ای که بعد از آزادسازی به نام “جرف النصر” معروف شده است. این آزادسازی، شهر مقدس کربلا را از تیررس موشکها و حملات داعش نجات داد. در عملیات سامراء که خمپاره‌های داعش در حرم مطهر امامین عسکریین فرود می‌آمد و سه روز طول کشید، با فرماندهی سردار تقوی‌فر داعش مجبور به عقب نشینی شد و منطقه پاک سازی گردید.

در ۶ دی ماه۱۳۹۳پس از اقامه نماز ظهر عملیاتی به نام «محمد رسول الله» آغاز می‌شود و با تعدادی از نیروهای رزمنده برای یاری رساندن به همرزمانش پیشروی می کند و بعد از رشادت بسیار مورد اصابت گلوله تک‌تیرانداز داعشی قرار می‌گیرد و سرانجام در سامراء، به ارزوی دیرینه‌اش می‌رسد. پیکر مطهرش پس از انتقال به اهواز و تشییع باشکوه در شهر کارون در کنار پدر شهیدش به خاک سپرده شد.

آنچه در ادامه می‌خوانید، گفتگوی نسبتا مفصلی با سرکار خانم پروین مرادی، همسر بزرگوار شهید است که در چند قسمت تقدیمتان می‌شود.

«حاج حمید» قصص قرآنی را برای بچه‌ها تعریف می‌کرد

**: شما ازدواج کرده بودید؟

همسر شهید: بله، مریم و هدی را داشتم. دارم خاطرات بچگی را با بعدها ربط می‌دهم. پرسیدم کی بوده؟ گفت در بازجوئی گفته که اسمش فریده است. هم در دوران مدرسه آن ماجرا برایم پیش آمد که از پدر و مادرش ترسیدم، هم در دوره جنگ از او بازجوئی کرده و برای بچه‌های سپاه از او اطلاعات گرفته بودم. فهمیدم که اینها زندگی‌شان از هم پاشیده و این دختر هم به راه‌های بد کشیده شده. از آن آپارتمان به سپاه گزارش می‌دهند که چنین موردی پیش آمده و ما نمی‌دانیم چه کار کنیم. اینها هم نیرو می‌فرستند و پاسدار بنده خدا پتو می‌اندازد روی سر فریده و او را می‌گیرد.

**: حالت غیرعادی داشته.

همسر شهید: بله، از نظر روحی و روانی به هم ریخته شده بود، چون زندگی آشفته‌ای داشتند. دو تا دوست داشتم که با هم توی یک نیمکت می‌نشستیم. این دو تا هم در دادگاه انقلاب جزو بازداشتی‌ها بودند. در دوران مدرسه که با هم بودیم که گفتم یک روز تصمیم گرفتیم با هم لباس همرنگ بخریم، خیلی با هم دوست بودیم. من به یکی‌شان خیلی علاقه داشتم. سالی که تابستان‌ها در کرمانشاه زندگی می‌کردیم، پدرم چون در آبادان مشغول کار بود، نمی‌توانست همراه ما بیاید و باید در محل کارش می‌ماند. شرکت نفت حقوق بابا را هر دو هفته یک‌بار می‌داد. حقوق که می‌گرفت، برای ما می‌فرستاد. برادرم هم چون تحصیلات عالیه داشت، در دوره سربازی به او اجازه دادند بودند بیرون از پادگان جائی را بگیرد و موهایش را هم نزند.

برادرم اخلاقی داشت که وقتی به او پول می‌دادند، در جیب با کیفش نمی‌گذاشت و همیشه در جعبه‌ای قرار می‌داد و روی تاقچه می‌گذاشت که هر کسی که به پول نیاز دارد برود بردارد. یادم هست یک بار به او گفتم می‌خواهم برای دوستانم سوغاتی بخرم. سر کوچه‌مان در کرمانشاه یک مغازه لوازم‌التحریرفروشی بود که تراش‌هائی به شکل قو آورده بود. تازه کتاب‌هائی که وقتی آنها را باز می‌کردی، تصاویر کتاب برجسته می‌شد و بیرون می‌آمد، به بازار آمده بود. برای این دو تا دوستم تصمیم گرفتم آنها را بخرم. به برادرم گفتم که برای خرید سوغاتی پول لازم دارم و او گفت تو که می‌دانی پول کجاست. برو بردار. این اخلاقش خیلی برایم جالب بود که هیچ وقت پول را قایم نمی‌کرد.

**: اسفندیار؟

همسر شهید: بله. پول را جلوی دست می‌گذاشت و می‌گفت هر کسی که لازم دارد بردارد. من رفتم برداشتم و آن کتاب‌ها و تراش‌ها را خریدم. در کنار کارون یک پارک فضای سبز داشت که در آن تاب و سرسره و وسایل بازی بچه‌ها بود. قرار گذاشتیم و رفتیم آنجا. با وسایل بازی یک کمی بازی کردیم و بعد آفاق گفت بیائید قایم باشک‌بازی کنیم. نوبتی چشم گذاشتیم. نوبت من که شد، وقتی چشم گذاشتم، بعد که چشم‌هایم را باز کردم، هر چه گشتم آنها را پیدا نکردم و رفتم خانه. خیلی ناراحت شدم، طوری که بعد از این همه سال یادم نرفته. خاطره‌های خوب از یادم رفته‌اند، این یکی که به دردم نمی‌خورد یادم مانده.

**: چیزهائی که برای آدم خیلی مهم هستند در ذهنش باقی می‌ماند.

همسر شهید: موقعی که رفتم سر کلاس، سه تائی روی یک نیمکت می‌نشستیم. آنها سلام کردند، ولی من ناراحت بودم و جوابشان را ندادم. یکی‌شان که من خیلی دوستش داشتم، گفت ما نمی‌خواستیم این کار را بکنیم. تقصیر فلانی بود که گیر داد. گفت برویم و پری دنبالمان بگردد و ما را پیدا نکند، چقدر مزه می‌دهد! من هم خیلی ناراحت شدم و گفتم تو اگر دوست واقعی من بودی قبول نمی‌کردی و زیر بار حرفش نمی‌رفتی. معلوم است که خودت هم می‌خواستی. گفت نه به خدا. اول خیلی ناراحت بودم و تند برخورد کردم، ولی چون قلباً دوستش داشتم، او را بخشیدم، اما آن یک نفر را نبخشیدم. گفتم من رفته و از داداشم پول گرفته و برای شما سوغاتی خریده‌ام و حالا شما با من این رفتار را می‌کنید؟ خودشان هم ناراحت شدند، ولی دیگر دوستی من با آنها مثل قبل نشد. آن موقع خیلی به آنها وابسته بودم، ولی این کارشان برای من یک درس شد که خیلی از کسی توقع نداشته باشم. شاید هر کسی که این ماجرا را بشنود بگوید موضوع مهمی نبوده، ولی برای من خیلی گران تمام شد و خیلی اذیت شدم.

بعد اینها را در دوره انقلاب در دادگاه انقلاب دیدم که جیب‌هایشان پر از قلوه سنگ بود و با آنها توی سر بچه‌های سپاه زده بودند.

**: اگر همسن شما بوده باشند، نباید بیشتر از ۱۵، ۱۶ سال می‌داشتند.

همسر شهید: همین‌طور هم بود. وقتی انقلاب فرهنگی شد، همه…

**: با اعوان و انصارشان آمده بودند به میدان

همسر شهید: اینها نشأت از خانواده‌هایشان بودند. خانواده‌هایشان مخالف نظام بودند و به اینها هم سرایت می‌کرد.

**: من تصور می‌کردم چون انقلاب فرهنگی بوده، کسانی را که دستگیر می‌کردند باید سن دانشجو به بالا می‌بوده

همسر شهید: نه، کلاً همه درگیر شده بودند. کارگر، دانش‌آموز و… البته در دانشگاه‌ها دانشجوها بودند، ولی همه‌گیر شده بود. دانشجوها در خانه‌هایشان برای دیگران صحبت می‌کردند. مثل زمان شاه نبود که همه احتیاط می‌کردند. همه فکر می‌کردند فضا باز شده و همه چیز را می‌توانند بگویند و واقعاً هم می‌گفتند. پدرم می‌گفت زمان شاه وقتی یک پاسبان مشروب می‌خورد و می‌آمد و توی خیابان عربده می‌کشید، همه از ترس، سرهایشان را می‌کردند زیر پتو، ولی بعد از انقلاب، مردم به شخص اول مملکت هم فحش می‌دادند و کسی کارشان نداشت.

«حاج حمید» قصص قرآنی را برای بچه‌ها تعریف می‌کرد

**: هیچ ملاک و معیاری نداشت.

همسر شهید: فکر می‌کردند آزادی این است که همه‌جور حرفی زده شود و رعایت شخصی را هم که آدم درستی بود نمی‌کردند. به هر صورت این قضیه پیش آمد.

**: در دادگاه انقلاب که آنها را دیدید، واکنشتان چه بود؟

همسر شهید: من سعی می‌کردم به سمت آنها نروم.

**: آنها هم شما را دیدند؟

همسر شهید: شاید. اینها را دسته‌بندی و در هر اتاقی تعدادی را بازداشت کرده بودند. من مسئول اتاقی بودم که اینها در آن نبودند.

**: کجا آنها را دیدید؟

همسر شهید: یک لحظه در سالنی که همه‌شان بودند و آن پاسدار را زدند، دیدم و سریع خودم را رساندم بیرون و به پاسداری که مسلح بود گفتم برود داخل که آمد و شلیک کرد. بعد هم سعی کردم که اصلاً با آنها برخورد نداشته باشم.

**: دیگر خبری از آنها نداشتید؟

همسر شهید: خانه ما اوایل زیتون کارمندی بود و خانه ییک از آن‌ها که خیلی دوستش داشتم، اواخر آنجا بود. آخرین خبری که از او داشتم همان بود که گفتم که رفته بود بالای پشت‌بام.

**: در زیتون کارمندی فقط نیروهای سپاه که نبودند، مردم عادی هم بودند.

همسر شهید: بیشتر شرکت نفتی بودند که خانه‌های شخصی در زیتون کارمندی خریده بودند.

**: شما بعد از کیان پارس رفتید آنجا زمین خریدید و آنجا خانه ساختید؟

همسر شهید: نه، بعد از کیان پارس چند بار جابه‌جا شدیم تا نهایتاً سپاه در زیتون کارمندی به ما زمین داد که ساختیم. به هر حال بعد از دوران مدرسه، یک‌بار دیگر هم آن دوستانم را در آنجا دیدم. داستان آن دوستم را هم در منطقه‌مان می‌گفتند که پدرش مرد مظلومی بود. خانواده‌اش برایش زنی را درنظر می‌گیرند که چند سال از خودش بزرگ‌تر بود و صورت آبله‌روئی هم داشت. زن را سر سفره عقد می‌بیند و فرار می‌کند و بعد می‌روند او را می‌گیرند و می‌آورند. در منطقه‌ای که کوچک است همه این قصه‌ها را می‌شنوند.

در دوران مدرسه گروهی بود به اسم شیربچگان که لباس‌های سرمه‌ای و یقه‌های سفیدی داشتند، ولی در دوره راهنمائی جزو پیشاهنگان شده بودم. لباس ما رنگ نظامی بود و دستمال گردن می‌بستیم. اینها را هم یادم هست. در فعالیت اجتماعی‌ای که داشتم، یکی در دوره ابتدائی بود که اسمش شیربچگان بود و در دوره راهنمائی هم پیشاهنگی بود.

**: چه کار می‌کردید؟

همسر شهید: کارهای بهداشتی. بچه‌ها خودم که بعدها مدرسه می‌رفتند، به اسم مأمور بهداشت و این‌طور چیزها فعالیت می‌کردند یا فروش خوراکی‌هائی در مدرسه به نفع هلال احمر (شیر و خورشید) این کارها را می‌کردیم. در مدرسه می‌پرسیدند چه کسانی می‌خواهند شیربچه یا پیشاهنگ بشوند. اردوهای پیشاهنگی می‌رفتیم. یک چیز مهمی در ذهنم هست.

**: از اردوها چیزی یادتان هست؟

همسر شهید: یادم هست شعر یادمان می‌دادند یا سلام دادن. لباسمان هم رنگ نظامی بود. روش گره زدن‌های مختلف را به ما یاد می‌دادند که مثلاً وقتی می‌خواهیم چادر علم کنیم چه جوری گره بزنیم. چیز زیادی یادم نیست. خاطرات سال ۴۰، ۵۰ سال پیش است.

**: مادر من متولد سال ۴۲ و تقریباً همسن و سال شماست و تعریف می‌کند که…

همسر شهید: تولد من هم در شناسنامه ۴۲ است. هم تاریخ تولدم جعلی است، هم فامیلم. فامیلم مرادی است، در شناسنامه شده نرادی.

**: مادرم می‌گفت که به ما سیب و شیر می‌دادند.

همسر شهید: آن بخش تغذیه بود. سیب و پرتقال‌های درشت لبنان می‌دادند. همین‌طور شیر. گاهی هم قابلمه لوبیا می‌آوردند. نمی‌دانم چرا با قابلمه!؟ به ما می‌گفتند فردا تغذیه لوبیا داریم، با خودتان ظرف بیاورید یا شیر داریم، لیوان بیاورید. پرتقال‌ها و سیب‌های درشت و قرمز را خوب یادم هست.

مادرم می‌گفت تا راهنمائی خوانده بود و دیگر پدر بزرگم اجازه نداده بود که برود درس بخواند، چون به سن تکلیف رسیده بود و پدربزرگم، یعنی دائی مادرم، شیخ بوده. مادرم هم بعد از انقلاب ادامه تحصیل داده بود. می‌گفت، چند بار سیب‌ها را بردم خانه، تمام نمی‌شد.

یادم هست تلویزیون تازه به ایران آمده بود و هر کسی تلویزیون نداشت. ما یک همسایه داشتیم که تلویزیون داشت. من می‌گفتم بابا! ما تلویزیون می‌خواهیم. می‌گفت بابا! تلویزیون گران است. توی این منطقه ما جز دو سه نفر کسی تلویزیون ندارد. از کجا بیاورم بخرم؟ گفتم برویم از آقای عباسی بگیریم. همین آقای عباسی که پسرش پاسدار بود و بعدها آمد به…

**: یعقوب؟

همسر شهید: بله، یعقوب عباسی. آقا عباسی هم شرکت نفتی بود و در منطقه کارون که ما بودیم زندگی می‌کرد. ترک هم بود. ایشان کالا می‌آورد و به صورت اقساط می‌داد و سفته می‌گرفت. به پدرم گفتم برویم از آقای عباسی بگیریم. گفت دختر! واجب نیست. گفتم نه، دوستم همیشه می‌آید و قصه‌های شهرزاد را تعریف می‌کند.

**: مادر من می‌گفت مراد نفتی نشان می‌داد.

همسر شهید: مراد برقی، ولی او قصه شهرزاد را تعریف می‌کرد و من خیلی دوست داشتم، چون در کارهای هنری و این خواب و خیال‌ها بودم. گفتم بابا! هر جور که هست باید برویم بخریم. پدرم ظهر که از سر کار می‌آمد، ناهار می‌خورد و می‌خوابید، عصر که بیدار می‌شد می‌رفت خرید. پدرم کلاً از گوشت و مواد یخ‌زده و غذای مانده خیلی بدش می‌آمد و هر روز همه چیز را تازه می‌خرید. من هم به پدرم رفته‌ام و به محض اینکه چیز یخ‌زده‌ای می‌خورم، معده‌ام به هم می‌ریزد. عصر که می‌شد بلند می‌شد و قدم‌زنان می‌رفت خرید. تا سال‌های آخر عمرش هم همین‌جوری بود. هیچ‌وقت گوشت را در یخدان یخچال نمی‌گذاشت. همه چیز را همیشه روزانه می‌خرید.

عصر که از خواب بلند می‌شد، یک چای می‌خورد و قدم‌زنان می‌رفت پیش آقای غضنفر و موقع برگشتن خرید خانه را می‌کرد و برمی‌گشت. من از برادرم خسرو پرسیدم بابا کجاست؟ گفت رفته پیش آقای غضنفر. گفتم بیا با هم برویم پیش بابا. گفت برای چه؟ گفتم برویم بگوئیم تلویزیون بخرد. گفت ول‌کن. گفتم نخیر، ما هم تلویزیون می‌خواهیم. رفتیم در مغازه آقای غضنفر. پدرم آنجا بود. گفتم بابا! بیا کارت دارم. گفت بگو. چه می‌خواهی؟ پفک می‌خواهی؟ آب‌نبات می‌خواهی؟ گفتم نه، شما بیا، کارت دارم. آقای غضنفر گفت هر چه می‌خواهی بگو خودم به تو می‌دهم. پدرت را چرا بلند می‌کنی؟ گفتم من پفک و آدامس و این‌جور چیزها را نمی‌خواهم. پرسید پس چه می‌خواهی؟ گفتم بابا! برویم پیش آقای عباسی تلویزیون بخریم؟ آقای غضنفر گفت، گفتم هر چه می‌خواهی بگو، ولی نه دیگه چنین چیزی. گفتم من نمی‌دانم. باید بیائی برویم.

خلاصه آن‌قدر به پدرم پیله کردم تا مجبور شد برویم خانه آقای عباسی که پدر همین یعقوب عباسی است. ما را که دید گفت خیر است آقای مرادی! چطور شده این‌طرف‌ها آفتابی شده‌ای؟ گفت هیچی. دختر ما پیله کرده می‌گوید تلویزیون می‌خواهم. گفت خب، راست می‌گوید. الان همه بچه‌ها تلویزیون دارند. کارتون‌های قشنگ می‌گذارد.

«حاج حمید» قصص قرآنی را برای بچه‌ها تعریف می‌کرد

**: می‌خواسته جنسش را بفروشد.

همسر شهید: بله، به پدرم گفت راست می‌گوید. تو چرا نمی‌خری؟ پدرم گفت سه چهار نفر بیشتر در این کارون تلویزیون ندارند. کجا همه دارند؟ گفت همان سه چهار نفر، همه مردم می‌روند خانه‌هایشان تلویزیون تماشا می‌کنند. رو کرد به من گفت راست می‌گوئی. خوب کردی پدرت را آوردی. فردا شب به خانه‌تان می‌آیم و سفته‌ها را هم می‌آورم پدرت امضا می‌کند. تلویزیون را هم می‌آورم. آنجا اولین‌بار بود که من کلمه سفته را شنیدم. من هم خیلی ذوق کردم و گفتم نمی‌شود امشب بیاورید؟ گفت نه، الان که ندارم. باید بیاورم. خیلی خوشحال شدم. به قیافه پدرم نگاه کردم. بنده خدا در هم بود، چون باید کلی سفته را پرداخت می‌کرد. خلاصه فردای آن روز آقای عباسی آمد و برایمان تلویزیون آورد. تلویزیون بزرگ مبله دردار بلر(Blair) بود. کله کلیدش تاج داشت. من آن‌قدر ذوق کردم که به همه بچه‌ها گفتم ما امشب تلویزیون داریم، هر کسی که می‌خواهد بیاید تماشا کند.

خلاصه مسبب و بانی خریدن تلویزیون من شدم. پدرم به حرف بچه‌هایش خیلی گوش می‌داد. از من هم خیلی پشتیبانی می‌کرد. برادرم فریدون همیشه می‌گفت تا باید درس بخوانی، ولی این‌طور نبود که سر کتاب بنشینم. در سال‌های بعد که ادامه دادم، رشته انسانی رفتم و قافیه و عروض را ۱۰ یا ۱۲ شدم. عربی هم گمانم ۱۰ یا ۱۲ شدم، ولی ریاضی شدم ۱۷، زیست‌شناسی ۱۸، فیزیک همین‌طور. چیزی را که قرار بود یاد بگیرم، سر کلاس مطلب را می‌گرفتم، ولی در خانه زیاد اهل درس خواندن نبودم. به کتاب هم علاقه داشتم. برادر بزرگ که اهل کتاب خواندن بود، هر وقت از کرمانشاه یا تهران می‌آمد، برایمان کتاب هدیه می‌آورد. همگی کتابخوان بودیم. برادرم منصور حتی کتاب‌های پلیسی و جاسوسی را هم می‌خواند.

**: پوآرو، آگاتاکریستی…

همسر شهید: مثلاً سریال ارتش سری را که بعدها تلویزیون نشان می‌داد، یادم هست کتابش را در بین کتاب‌های برادرم منصور دیده بودم. کلاً یک خانواده اهل کتاب بودیم. همه هم به خاطر برادر بزرگ‌ترم بود. فرزند بزرگ خانواده خیلی تأثیرگذار است.

**: ضمن اینکه می‌گوئید تلویزیون را هم به خاطر قصه‌هایش دوست داشتید. شاید خیلی نمی‌ خواستید برنامه کودک نگاه کنید.

همسر شهید: کارتون هم تماشا می‌کردیم. یادم هست حاج حمید موقعی که مشغله‌اش کمتر بود، به خانه که می‌آمد، بچه‌ها می‌گفتند برایمان قصه بگو. حاج حمید قصص قرآنی را برایشان تعریف می‌کرد. گاهی که بچه‌ها می‌گفتند بابا! چرا ایراد بنی‌اسرائیلی می‌گیری؟ حاج حمید می‌گفت قضیه قوم بنی‌اسرائیل این‌جوری است. اینها این‌قدر پیامبر کشتند. بچه‌ها با قصه‌های قرآنی توسط حاج حمید آشنا شدند.

خود من هر سفری که می‌رفتم، طبق همان چیزی که از برادرم و بعدها از حاج حمید یاد گرفتم، برای بچه‌ها کتاب قصه می‌آوردم یا همراهم که بودند برایشان کتاب قصه می‌خریدم. یادم هست یکی دوبار که اتاق بچه‌ها را تمیز کردیم، من یک گونی کتاب قصه گذاشتم جلوی در که بچه‌ها می‌گفتند بچه‌های همسایه ریختند و همه را برداشتند. با اینکه منطقه شرکت نفتی بود و دست همه به دهانشان می‌رسید، ولی بچه‌ها از کتاب‌ها به خاطر رنگی بودنشان خوششان آمده بود و آنها را برداشته بودند.

یادم هست هر بازی جدیدی مثل مِنچ یا مارپله و شطرنج و راکت بدمینتون که به بازار می‌آمد برای بچه‌ها می‌خریدم. یک روز همه اینها را ریختم داخل گونی و گذاشتیم جلوی در و باز بچه‌ها ریختند و همه را بردند.

*سمیه عظیمی ستوده کاشانی

ادامه دارد…

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

«حاج حمید» قصص قرآنی را برای بچه‌ها تعریف می‌کرد بیشتر بخوانید »

حقوق وزیر آموزش و پرورش این ماه پرداخت نشود!

حقوق وزیر آموزش و پرورش این ماه پرداخت نشود!



نماینده مردم بافق و مهریزی در مجلس شورای اسلامی با انتقاد از عدم پرداخت حقوق معلمان گفت: از رئیس جمهور می خواهم با این شرایط این ماه حقوق وزیر آموزش و پرورش را پرداخت نکند.

به گزارش مجاهدت از مشرق، محمدرضا صباغیان در جلسه علنی امروز (دوشنبه ۱۰ بهمن ماه) مجلس شورای اسلامی طی تذکر شفاهی اظهار داشت: از رئیس جمهور درخواست می کنم که این ماه حقوق وزیر آموزش و پرورش پرداخت نشود تا متوجه شود معلمانی که حقوق دریافت نمی کنند، چه وضعیتی دارند.

وی افزود: برخی از معلمان ۸ ماه است که حقوق نگرفته اند و متأسفانه وزیر آموزش و پرورش توجهی به این مسئله ندارد.

نماینده مردم بافق ومهریز در مجلس شورای اسلامی گفت: این روزها شاهدیم برخی از کشورهای اروپایی قرآن را آتش می زنند و باید بدانند با این کار عملاً خود و کشورشان را آتش زده اند.

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

حقوق وزیر آموزش و پرورش این ماه پرداخت نشود! بیشتر بخوانید »

اردوغان: شاید سوئد را شوکه کردیم

اردوغان: شاید سوئد را شوکه کردیم



اردوغان می گوید ترکیه ممکن است درباره پیشنهاد فنلاند در ناتو تصمیمی بگیرد که سوئد را شوکه کند.

به گزارش مجاهدت از مشرق به نقل از اسپوتنیک، «رجب طیب اردوغان»، رئیس جمهور ترکیه روز یکشنبه گفت که ممکن است آنکارا در مورد عضویت احتمالی فنلاند در ناتو تصمیم «متفاوتی» بگیرد و شاید این تصمیم سوئد را شوکه کند.

اردوغان در این ارتباط گفت: «در صورت لزوم، ممکن است پیام دیگری (پاسخ) در مورد عضویت فنلاند ارائه کنیم که متفاوت از پیام ما به سوئد باشد.»

اردوغان در نشستی با جوانان در شهر بیلجیک گفت، وقتی پیام متفاوتی در مورد فنلاند بدهیم، سوئد قطعاً شوکه خواهد شد.

در ۱۸ مه ۲۰۲۲ و پس از آغاز جنگ در اوکراین، دو کشور سوئد و فنلاند درخواست عضویت در ناتو را به کشورهای این پیام نظامی دفاعی ارائه دادند و به دهه‌ها سیاست بی‌طرفی خود پایان دادند. ب این حال عضویت اعضای جدید در ناتو مستلزم تائید از سوی همه اعضای این سازمان نظامی است و تا کنون ترکیه و مجارستان عضویت سوئد و فنلاند را در ناتو تائید نکرده اند.

از سوی دیگر، «اوسکار استرنستروم» (Oscar Stenström) نماینده سوئد در مذاکرات پیوستن این کشور به ناتو روز یکشنبه اعلام کرد که نمی داند این رایزنی ها با ترکیه در چه زمانی ازسرگرفته خواهد شد.

نماینده سوئد در مذاکرات پیوستن این کشور به ناتو در این باره گفت: من امیدوارم که هفته آینده (به وقت محلی) تماس تلفنی با همتایان (ترکیه ای) خود داشته باشم؛ اما اینکه چه زمانی می توانیم به صورت حضوری دیدار کنیم، مشخص نیست.

این در حالیست که «توبیاس بیلستروم» (Tobias Billstrom) وزیر خارجه سوئد روز شنبه در مصاحبه با روزنامه «Expressen» اعلام کرد که پیوستن کشورش به ناتو به دلیل اقداماتی که با سوزاندن قرآن انجام شده، به حالت تعلیق درآمده است.

به گزارش مجاهدت از روزنامه دِیلی صباح، وزیر امور خارجه سوئد در عین حال ابراز امیدواری کرد که در اجلاس وزرای خارجه کشورهای عضو ناتو در ماه ژوئیه توافقاتی با ترکیه حاصل شود.

خبرگزاری اسپوتنیک هفته پیش به نقل از منابع آگاه گزارش داد که مذاکرات میان کشورهای ترکیه، سوئد و فنلاند برای پیوستن به ناتو به تعویق افتاده است.

بر اساس اعلام این خبرگزاری، مذاکرات مذکور به درخواست آنکارا تا اطلاع ثانوی به تعویق افتاده است.

اسپوتنیک ادامه داد که تعویق این رایزنی ها به مدت نامعلومی رخ داده است.

پِکا هاویستو، وزیر خارجه فنلاند هم پیشتر با اشاره به مشکلات و دشواری های اخیر سوئد در جلب رضایت و تایید ترکیه برای پیوستن استکهلم به ناتو، گفت که شاید فنلاند وادار به اقدام انفرادی شود.

هاویستو گفت که هلسینکی و استکهلم سال گذشته درخواست خود را برای پیوستن به ناتو مطرح کردند و ترجیح می دادند تا این فرآیند را در کنار یکدیگر کامل کنند؛ اما با توجه به روابط رو به وخامت سوئد با ترکیه، شاید هلسینکی راهش را از استکهلم جدا کند.

وی همچنین اضافه کرد که در صورت طولانی شدن پذیرش سوئد از سوی آنکارا، دولت فنلاند «شرایط را دوباره ارزیابی» خواهد کرد. به گفته وی، دولت فنلاند تا پیش از انتخابات عمومی ترکیه که ماه می برگزار می شود، انتظار هیچگونه پیشرفتی در روند الحاق سوئد به ناتو را ندارد.

هاویستو گفته است که مذاکرات سه جانبه فنلاند، سوئد و ترکیه شاید چندین هفته «متوقف» شود. او هفته گذشته هم از ایده مجزا کردن درخواست دو کشور صحبت کرده بود.

رجب طیب اردوغان، رئیس جمهور ترکیه در ماه های پیش اعلام کرده بود که پس از آنکه استکهلم به اعتراضات ضدترکیه که با به آتش کشیدن قرآن همراه شد، دولت وی از پیشنهاد پیوستن سوئد به ناتو حمایت نخواهد کرد.

در تظاهرات اخیر که با مجوز مقامات سوئد در استکهلم برگزار شد، راسموس پالودان، قانونگذار دانمارکی- سوئدی که بارها اقدام به هتک حرمت قرآن کرده بود، یک نسخه از کتاب مقدس مسلمانان را به آتش کشید.

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

اردوغان: شاید سوئد را شوکه کردیم بیشتر بخوانید »