شروع صبح با "قرآن کریم"؛ صفحه ۳۲۱+صوت
شروع صبح با "قرآن کریم"؛ صفحه ۳۲۱+صوت بیشتر بخوانید »
گروه جهاد و مقاومت مشرق – شهید سروان مهدی نظری از اهالی اندیمشک، متولد ۱۳۶۴ و از رزمندگان لشکر عملیاتی ۷ ولیعصر(عج) سپاه خوزستان بود که بهعنوان پنجمین شهید مدافع حرم اندیمشک به کاروان شهدا پیوست و پیکرش بعد از چهار سال به میهن اسلامی بازگشت. این دلاورمرد، ۲۰ خردادماه ۱۳۹۵ به در حلب سوریه و منطقه خانطومان به شهادت رسید اما پیکرش بیش از چهار سال بعد، در ۲۱ مهرماه ۱۳۹۹ به دامان وطن بازگشت.
از شهید سروان مهدی نظری دو یادگار به نامهای ابوالفضل و زینب به جا مانده است.
آنچه در ادامه میخوانید، حاصل گفتگو با آقای اسحاق نظری، برادر شهید است که ما را با گوشهای از زندگی این شهید برومند آشنا میکند.
اصالتاً بختیاری الیگودرز هستیم. آقام کشاورز است و از سال ۶۱ ساکن اندیمشک شدیم. سه برادریم و پنج خواهر. مهدی بچۀ ماقبل آخر بود و اول فروردین ۱۳۶۴ توی اندیمشک به دنیا آمد. همان زمان که مهدی متولد شد داییام شهید شد و برادرم جانباز.
از وقتی یادم میآید مهدی نسبت به بقیۀ ما احترام زیادی به آقام و مادرم میگذاشت. هر بار از مدرسه میآمد خانه حتما دست یا پای مادر و آقام را میبوسید. این عادتش را تا بزرگسالی و پیش از شهادتش هم داشت.
مهدی با همه خوشرفتار بود. هیچوقت جلوی بزرگترها پایش را نمیکشید. با هرکس متناسب با خودش رفتار میکرد. با بچهها بچه بود و با بزرگترها بزرگ. هر وقت بزرگی را میدید حتماً میرفت از نزدیک بهش دست میداد و بهش احترام میگذاشت. همین رفتار محترمانهاش باعث شده بود دیگران هم دوستش داشتند.
مسجد قائم حدود ۱۵۰متر با خانهمان فاصله دارد. مهدی از هفت سالگی میرفت مسجد و از همان موقع یواشیواش وارد کارهای فرهنگی مسجد شد. از طرفی هم کمک خانواده میکرد. خانوادۀ پر جمعیتی داشتیم. مهدی از هشت سالگی گاهی تابستانها میرفت توی نانوایی کار میکرد تا کمک خرج آقام باشد. خردادماه که میشد و مدارس تعطیل، صاحب نانوا آنقدر ازش راضی بود که گاهی خودش میآمد سراغ مهدی را میگرفت ببردش سر کار. مهدی پانزده سال توی نانوایی کار کرد. به جز پولی که از حقوقش به آقام میداد، مقداری هم کمک مسجد میکرد و مبلغی هم برای فقرایی که میشناخت کنار میگذاشت.
مهدی با احمد حاجیوند الیاسی[۱] خیلی رفیق بود. با هم توی مسجد کار فرهنگی میکردند. برای نوجوانها تیم فوتبال تشکیل دادند. آخر هفتهها هم بچههای مسجد را میبردند کوهنوردی. تلاش میکردند با این برنامهها بچههای محل را جذب مسجد کنند تا آنها خیال نکنند مسجد یعنی فقط کار معنوی. در کنار برنامههای تفریحی مهدی به بچهها قرآن یاد میداد. پاسدار هم که شد و رفت اهواز، هر بار میآمد اندیمشک به بچههای مسجد سر میزد. میگفت: «پایگاه اصلی من اینجاست.» بچههای مسجد را جمع میکرد و تشویقشان میکرد به درسخواندن. بچهها هم بهش انس گرفته بودند و مشکلاتشان را بهش میگفتند.
مهدی از بچگی میگفت: «دوست دارم پاسدار بشم و راه داییام رو برم. میدونم دایی منو دنبال خودش میکشونه و کمکم میکنه تا پاسدار شم.» آخرش سال ۸۵ جذب سپاه شد. بعدها مهدی بهمان گفت: «زمانی که منتقل شدم گردان عمار اتاقی که رفتم، مقر دایی بود و عکسش اونجا بود. هر بار میرفتم مقر با عکس دایی روبهرو میشدم. خیلی فکر کردم چطور از بین این همه جا آمدم سر جای دایی. دوباره بعد از دو سال که منتقل شدم اروندکنار باز هم عکس دایی اونجا بود. هر جا میرفتم دایی جلوم بود.»
زمانی که وارد سپاه شد دیپلم داشت. میگفت: «کسی که کارمنده اگه در همون حالت بمونه و برای رشدش کار نکنه مثل آب راکد گندیده میشه. باید مدام به سمت جلو حرکت کنیم.» برای همین رفت دنبال ادامۀ تحصیل. معتقد بود هرکس میرود توی نیروی مسلح باید دانشش بهروز باشد. اینکه در یک مقطع درجا بزنیم کار خاصی نکردیم. چون به ورزش علاقه داشت در رشتۀ تربیتبدنی ادامۀ تحصیل داد. میخواست آمادگی بدنیاش را حفظ کند. نیاز کارش بود تا در سختیها بدنش کم نیاورد.
مهدی برای ما خواهر و برادرها سنگ صبور بود. از وقتی بهخاطر کارش رفته بود اهواز فقط آخر هفتهها میدیدیمش. عادتمان شده بود پنجشنبۀ هر هفته خانۀ آقام جمع شویم و منتظر بمانیم مهدی از اهواز بیاید تا یک دل سیر باهاش حرف بزنیم. هر بار دیر میرسید نگران میشدیم و بهش زنگ میزدیم. میگفت: «اول زیارت شهدای گمنام[۲] بعد زیارت اهل خونه.»
دو روزی که اندیمشک بود صبح زود میرفت نان بربری با حلیم یا سرشیر میخرید و برایمان صبحانه آماده میکرد. آقام و مادرم را هم حتماً میبرد تفریح. آنقدر بهشان محبت و رسیدگی میکرد که دیگر طاقت دوریاش را نداشتند. مهدی خیلی با محبت بود و با هم جور بودیم. روزهایی که نبود انگار چیزی گم کرده بودیم. با هر کداممان مناسب با خودمان رفتار میکرد. مثل نخ تسبیحی بود که همهمان بهش وصل بودیم.
با اینکه پاسدار شده بود ولی همچنان به رسم و رسومات و فرهنگ بختیاری علاقه داشت. با افتخار چوغا[۳] میپوشید و در مراسمها شرکت میکرد. حتی برای بچههایش هم لباس محلی خریده بود و تنشان میکرد. عقیده داشت باید این سنتها را به نسلهای بعدی منتقل کنیم.
مهدی به هر بهانهای دوستهایش را جمع میکرد و مهمانی میداد. توی مهمانیها هم سنگ تمام میگذاشت. هر دو سه ماه یکبار زنگ میزد به آقام تا گوسفندی از عشایر اندیمشک برایش بخرد. بعد هم دوستهایش را با خانواده دعوت میکرد تا برای تفریح بروند بیرون و معمولاً کباب درست میکرد. هر کاری میکرد تا به اطرافیانش خوش بگذرد. هوای همه را هم داشت.
مهدی خانهای نقلی داشت توی منطقۀ فاز۲ فرهنگیان اندیمشک که خالی بود. خودش اهواز بود و توی خانۀ سازمانی زندگی میکرد. بهش گفتم: «چرا خونهت رو اجاره نمیدی؟» گفت: «لازمش دارم.» بعد از شهادتش همکارهایش برایمان تعریف کردند: «مهدی بهمان گفته بود توی اندیمشک خونهای دارم. هر پاسداری از همکارها ازدواج کنه من خونه رو دو سال رایگان بهش میدم. کلیدش رو هم گذاشته بود توی محل کارش تا هر لحظه کسی خواست کلید رو بهش بده.» شش ماه خانه به این نیت خالی ماند. توی این مدت خیلیها را دعوت به ازدواج کرد اما آن خانه قسمت کسی نشد. آخر هم بهخاطر وام و بدهیهایی که داشت آنجا را فروخت تا قبل از رفتنش به سوریه بدهیهایش را تسویه کند.
از وقتی مهدی بهمان گفت میخواهم بروم سوریه فضای خانواده سنگین شد و دیگر مثل قبل توی خانه نشاط نداشتیم. ترسی ته دلمان را گرفته بود. برای پدر و مادرم سخت بود بهش اجازه بدهند. آنها از یک طرف من و خواهر برادرهایم از طرفی دیگر. هر چه تلاش میکردیم تا قانعش کنیم نرود، جواب منطقی بهمان میداد. همۀ حرفش این بود: «اگه داعش بیاید ایران چی؟ اون وقت باید توی خاک خودمون بجنگیم.» آخرش همهمان را راضی کرد و مهر ۹۴ رفت سوریه.
۵۰ روز تمام اخبار را رصد میکردیم ببینیم توی سوریه چه خبر است. همۀ وجودمان اضطراب بود. مهدی هر چهارپنج روز یکبار زنگ میزد تا نگرانش نشویم. هر بار زنگ میزد مادرم گریه میکرد. بهش سفارش میکرد مواظب خودش باشد.
از مأموریت اول که برگشت گفت: «یه چیزایی اونجا دیدم که با شنیدن خیلی فرق داره. چیزهایی که هرکس ببینه میره اونجا برای دفاع. دیدم چه بلاهایی سر مردم سوریه آوردن. دیگه نمیتونم بیخیال اونجا بمونم. صد بار دیگه هم میرم. » پرسیدم: «مگه چه خبره؟» گفت: «با یه دوربین روسی چند کیلومتر جلوتر رو میدیدم. بارها دیدم تکفیریها بچههای چند ماهه را از بغل مادرهاشون پرت میکردند و مادر را با خودشون میبردن. این صحنهها آتیش به جونم میزد. چه گناهی کردن که باید این بلا سرشون بیاد؟ مگه میشه انسان باشیم و این صحنهها رو ببینیم و هیچ کاری نکنیم؟»
چهار ماهی میشد از سوریه برگشته بود که دوباره ساز رفتنش را کوک کرد. هرازگاهی سفارش زن و بچهاش را به ما میکرد که مواظبشان باشیم. دل همهمان برایش لرزید. احساس میکردم این رفتنش فرق دارد و اگر برود دیگر برنمیگردد. با خواهرم صحبت کرده بود و بهش گفته بود: «هر کس یه جوری شهید میشه؛ اما من برای کسی ناراحت میشم که جنازهاش توی خاک غربت بمونه و برنگرده.»
با هر حرفی که میزد دلمان میریخت. نمیخواستیم بگذاریم برود. دوستانش بهش زنگ زدند که چند روز دیگر گروهی میروند سوریه. به بهانۀ عروسی بردیمش روستا و نگذاشتیم برود. وقتی برگشت سر کار بهمان زنگ زد شما نگذاشتید من بروم ولی هنوز هواپیما پرواز نکرده. هفتۀ دیگر میروم. رفتیم از اهواز آوردیمش اندیمشک و بردیمش جای دیگر. چند روز بهزحمت نگهش داشتم. آبها که از آسیاب افتاد، برگشت. دوستانش دوباره زنگ زدند که پرواز یک هفته عقب افتاده. این بار دیگر چیزی به ما نگفت. فقط قبل از رفتنش بدون اینکه حرفی از رفتن بزند آمد زمینه را فراهم کرد. به مادرم گفت: «دا بالاخره هر آدمی یه روزی میمیره. هیچکس جاودان نیست. اگه توی تصادف یا به مرگ عادی بمیرم خوبه یا با شهادت بمیرم؟»
مادرم گفت: «من خیلی زجر کشیدم. تا جایی که تونستم دینم رو ادا کردم. تاب و تحمل تو رو ندارم.» گفت: «مادر اینطور نیست. خدا ارحم الراحمینه. بهت صبر میده. یه روزی با افتخار سرت رو بلند میکنی و میگی هم خواهر شهیدم و هم مادر شهید.» این را که گفت اشک مادرم درآمد. خیلی گریه کردم. مهدی گفت: «دلم میخواد تو راضی باشی. ته دلت بهم بگی برو. من بالاخره میمیرم اما اگه شهید شم برای تو افتخاره. اذیت میشی. زجر میکشی اما برای تو و خانواده و شهر و کشورم افتخاره. من این راه رو دوست دارم.» مادرم با اینکه گریهاش بند نمیآمد بهش گفت: «برو خدا پشت و پناهت.»
مادر را که راضی کرد بهم گفت: «بریم سری به مسجد بزنیم.» ایام اعتکاف بود. اول رفتیم بازار و نان و پنیر و برنج و… خرید برای بچههای معتکف. وقتی رسیدیم مسجد گفت: دلم میخواد اینها را اختصاصی خودم بهشان بدم. پیاده شد و وسایل را تحویل مسئول مسجد داد. بعد از شهادتش مسئولی که وسایل را از مهدی تحویل گرفت بهم گفت: «آن روز مهدی گفت دارم میرم سوریه. به بچهها بگو برام دعا کنند شهید شم.»
چند روز بعد از رفتنش خانمش زنگ زد و گفت مهدی رفته. از دستش ناراحت شدیم که چرا زودتر نگفت تا جلویش را بگیریم. گفت: «چند روز پیش مهدی بهم گفت: یه خبر خوب دارم. دو روز دیگه حرکته. دو بار میخواستم برم شما نذاشتین. هر دو بار هم کنسل شد. حتماً حکمتی داره. شاید دلیلش منم که باید باهاشون برم. ازت انتظار دارم مخالفت نکنی. به خانوادهام هم نگی.‘»
حساب روزها از دستمان در رفته بود. بااینکه مهدی مرتب بهمان زنگ میزد هر روز را با نگرانی سر میکردیم. تا اینکه یک روز ساعت چهارپنج عصر دوستانش شروع کردند به زنگ زدن بهم و حالش را میپرسیدند. نگران شدم. پرسیدم: «چیزی شده.» گفتند: «انگار مهدی توی حلب مجروح شده.» این را که شنیدم مثل اسپند روی آتش شدم. دستم به جایی بند نبود. تلفن را برداشتم و به هر کس که میتوانستم اطلاعی ازش بگیرم زنگ زدم. توی دلم خدا خدا میکردم سالم باشد.
بیست روز در تب و تاب بودیم. هرکس حرفی میزد. یکی میگفت اسیر شده… دیگری میگفت مجروح شده و در بیمارستان حلب بستری است و… . تا اینکه فرمانده سپاه آمدند خانهمان و خبر قطعی شهادت[۴] را بهمان دادند و گفتند: «نتونستیم پیکر رو برگردونیم.»
آرام و قرار نداشتیم همه روزه کارمان شده بود گریه و شیون. اختیارمان را از دست داده بودیم. در همین حال بودیم که ابوالفضل[۵] مردانه ایستاد و گفت: «همه دارن نگاه ما میکنن. نباید زیاد گریه زاری کنیم که خیال کنند ما شکست خوردیم. نباید دشمن فکر کنه ناامید شدیم و باعث دلخوشیاش بشویم.»
بغلش کردم و ازش پرسیدم: «کی این حرف رو یادت داده؟» گفت: «بابام وقتی میخواست بره بهم گفت اگه اتفاقی برام افتاد اینو به همه بگو.»
پینوشت:
[۱] احمد حاجیوندالیاسی در تاریخ ۱۲بهمن۹۴ در حلب به شهادت رسید.
[۲] مقبرۀ شهدای گمنام ابتدای جادۀ اندیمشک به اهواز است.
[۳] لباس محلی مردان بختیاری.
[۴] مهدی نظری در تاریخ ۲۰خرداد۹۵ مصادف با سوم ماه رمضان در جنوب حلب به شهادت رسید.
[۵] ابوالفضل نظری که آن روزها هفت ساله بود.
* گفتگو: سمانه نیکدل، احمد رضوانی
سفارش لحظهآخری شهید به پسرش + عکس بیشتر بخوانید »
گروه جهاد و مقاومت مشرق – همین چند روز پیش، زیر تیغ آفتاب ظهرگاهی تابستان، روبروی دانشگاه آزاد شهر پیشوا ایستاده بودیم که مردی میانسال با قامتی متوسط و نگاهی که برقش از پشت عینک قابل تشخیص بود، ما را از گرمازدگی نجات داد و به خنکای خانهاش در خیابان بالایی برد.
حاج خدابخش حیدری، پدر شهید مدافع حرم فاطمیون، عباس حیدری، همراه با همسرش (مادر شهید) بدون فوت وقت، روی مبلهای راحتی و ساده نشستند تا با دقت و جزئیات به سئوالات ما درباره پسرشان پاسخ بدهند. پسری که رزمندهای کارکشته و حرفهای بود و همسر و پسرش را به عشق دفاع از حرم گذاشت و رفت؛ پسری که با همسرش از ایران ردمرز شده بود اما اعتقادات مذهبی و شیعیاش را وسط سختیها و در به دریهای زندگی معامله نکرد؛ پسری که پدری پولدار داشت اما وقتی شور حرم به سرش افتاد، زن و زندگی آرام و مرفه در هرات را کنار گذاشت و قاچاقی خودش را به ایران رساند تا به سوریه برود؛ پسری که حالا در چند قسمت، این شمایید و این گفتههای صادقانه و خواندنی مادر و پدرش حاج خدابخش حیدری.
قسمت اول و دوم و سوم این گفتگو را هم بخوانید:
دسته اسکناس دولت افغانستان روی تابوت شهدا!
روزی ۳۰۰ گرم گوشت برای نظامیان افغانستان!
تهمت دزدی اسلحه و قتل به مدافع حرم! + عکس
**: به عباسآقا اتهام زده بودند؟
پدر شهید: بله، اتهام بسته بودند که چند میل (قبضه) اسلحه برده. البته یک نفر را کمین گذاشته بودند سر راه او تا عباس را از بین ببرد اما عباس، این یک نفر را از بین برده بود. او می خواسته از طرف فرمانده بزرگترشان عباس را از بین ببرد؛ گفته بود این چون سوادش بالاست در همه کارهای ما دخالت می کند، چون اجازه نمی دهد یکسری از کارهایی که می خواهیم بکنیم را به راحتی انجام بدهیم. مثلا وقتی که امکانات می آید، خرج می آید، گوسفندانی که می آید برای سربازان در پایگاه، فرمانده می گفته دو تا گوسفندش را بفرستید خانه من! یا مثلا برنجی که آمده سه تا کیسه اش را بفرستید فلان جا. عباس هم در برابر این کار، مقاومت و مخالفت میکرده.
**: عباس آقا جلوگیری می کرد؟
پدر شهید: بله؛ این را اجازه نمی داد: میگفت: آقا! این حق دولت است؛ حق سربازهاست. روزی ۳۰۰ گرم گوشت اینها باید بخورند. وقتی دو تا گوسفند را می بری به خانهات، یعنی از سهم سربازها کم میکنی.
**: طبیعی است که حق سربازها کم می شود اگر ببرد…
پدر شهید: بله. فرماندهان مخالف این نظر بودند. بعد اینها گفتند کمین بگذارید سر راه این تا ما از شر این راحت شویم. که آن هم برعکس شد قضیه. عباس رفته بود سرکشی پست های آنجا…
**: یعنی کمین بگذارند که عباسآقا را از بین ببرندش اما برعکس می شود…
پدر شهید: بله، این رفته بود آنجا، آنجا هم که می روی کسی که اسلحه روی دوشش است مثل اینجا نیست که اسلحه را بیندازد روی کتفش و یک گُل هم بیندازد توی لولهاش؛ این حرف ها نیست. آنجا باید همین طور دست به ماشه بروی. این که داشت همین طور می آمده و از گشتزنی خودش که برگشته بوده، می آید و سر راهش می بیند که یکی از رفقایش مثلا پشت سنگ ایستاده. می گوید: عباس جان بایست!
عباس هم میپرسد: چرا؟ چی شده؟… رفیقش هم میگوید: فلانی به من دستور داده که تو از اینجا جلوتر نروی!… در بین همین صحبت کردن ها…
**: پس بهش می گوید و اینطور نیست که شبیخون بزند…
پدر شهید: بله، رفیق بودند و مثلا میخواسته موضوع را به عباس بگوید.
**: گفته مامور هستم؟
پدر شهید: بله، شما از اینجا جلوتر راه نداری؛ فرمانده دستور داده از اینجا جلوتر نروی. عباس هم همین طور با هم صحبت می کردند ناگهان ماشه را می کشد دیگر. آن بنده خدا هم جانش را از دست می دهد!
**: بعدا این موضوع برای عباسآقا داستان نمی شود؟
پدر شهید: داستان شد دیگر.
**: عباس آقا می توانست ثابت کند دوستش می خواست او را بکشد؟!
پدر شهید: عباس که می توانست بگوید اصلا من نزدمش. یکی از گروه طالبان زده بهش یا کس دیگری زده. در افغانستان مهم نیست این کارها، چون خیلی راحت رد می کنند اینها را. میشود گفت رفته در بیابان و تیر خورده.
عباس بعد آمد به خانه و گفت: بابا! داستان اینطوری شده؛ من چکار کنم الان؟ من گفتم شاید خسته شده سر یک حرکتی می خواهد از آنجا دَر برود. (فرار کند)
**: باور نکردید؟
پدر شهید: نه؛ حقیقتا باور نکردم. گفتم هر کار عشقت میکشد همان کار را بکن. من که از اول هم راضی نبودم بروی به نظام. الان هم که آمدی بنشین ور دل مادرت، کاری ندارد، وقتی خستگی ات دَر شد یا می روی یک جای دیگر یا می آیی پیش خودم کار می کنی دیگر. من هر سال هفت هشت نفر کارگر دارم، یکیاش هم شما، حقوقت را می گیری و زندگیات را میکنی.
**: شما در افغانستان دیگر صاحب کار شده بودید؟
پدر شهید: تقریبا بله. درآمد داشتم دیگر. می رفتم کورهها را قرارداد می بستم که کارش با من باشد. کل آوردن و جمع کردن تا آخرین آجرش با من بود. اینطوری هفت هشت تا کارگر داشتم. سه چهار تا «سه چرخ» هم داشتیم که همین طوری پشت سر هم بار می کردند و می آوردند.
خلاصه عباس آمد و گفت من می خواهم بروم سوریه. سال ۹۵ بود. تا سال ۹۵ افغانستان بود.
**: در این فرصت با همان سه چرخ شما کار کرد؟
پدر شهید: بله.
**: خوب بود کارش؟ راضی بودید؟
پدر شهید: بد نبود کارش، بالاخره خرج زن و بچه اش را درمیآورد.
**: خانه را چه کار کردند؟
پدر شهید: پیش خودمان زندگی میکردند. بعد از آن خانومش گفت می خواهم از شما جدا زندگی کنم. بعد من رفتم یک خانه برایش رهن کردم؛ در سه تا خانه بالاتر از خانه خودمان که مشکلی پیش نیاید. آن زمان من ۵۰ هزار افغانی دادم و برای آنها خانه رهن کردم. آنجا فقط سه ماه زندگی کردند. تا که شب یلدا رسید. **: همین شب یلدا که شما رسم دارید و برگزار میکنید را ما هم آنجا داریم. یک روز قبلش گفت: بابا! من می خواهم بروم سوریه.
**: عباسآقا از کجا متوجه داستان نبرد در سوریه شده بودند؟
پدر شهید: خب چند تا از رفقایش در سوریه بودند و در تماس بودند با همدیگر. بعد به عباس گفته بود که تو دیگر حالا آدمی هستی که باید بیایی اینجا خدمت کنی، حیف است بروی پشت فرمان «سه چرخ» بنشینی و بار ببری. تو با این استعداد نظامی که داری در هشت سال، هر سال تقریبا ۱۲۰۰ نفر را تربیت کردهای. هر دو ماه ۲۰۰ نفر را به دست عباس میدادند تا تعلیمات نظامی بدهد. دوستش گفت: تو سه سال آنجا بودی و ۱۲۰۰ نفر را تربیت کردی؛ خب بیا همان استعدادت را اینجا خرج کن. موضوع پولش نیست؛ درست است در افغانستان پل بیشری درمیآوری ولی بیا اینجا استعدادت را خرج کن. بی بی زینب به گردن ما حق دارد.
این حرف ها باعث شد عباس، هوایی شود. یک شب هم خوابی دیده بود که آن را به خانومش گفته بود و ما نپرسیدیم از او و متوجه خواب نشدیم. بعدش گفت: من خواب دیدهام و باید بروم سوریه.
**: این خواب را برای شما تعریف نکرد؟
پدر شهید: نه؛ برای من تعریف نکرد، چون واقعیتش اگر برای من تعریف می کرد، نمی گذاشتم برود به سوریه. مثل امشب که یک خواب دیدم و بعد برایتان تعریف می کنم؛ برای من خیلی جالب بود.
آمد و گفت می روم سوریه. من گفتم: ببین پسرجان! سوریه، افغانستان نیست؛ تو هر کاری کردی من هیچ وقت ممانعت نکردم، جلویت را نگرفتم، ولی سوریه، افغانستان نیست. پشتو را خیلی تمیز صحبت می کرد؛ خیلی تمیز، چون بین پشتوها مانده بود. گفتم تو اینجا می روی بین طالبان می نشینی و مشکلاتشان را حل و فصل می کنی… خب خیلی ها می آمدند پیش او شکایت می کردند که مثلا فلان آقا، فلان برنامه را دارد؛ با آنها نشست برگزار می کرد و موضوعاتشان را حل و فصل میکرد. گفتم آنجا افغانستان نیست؛ کشور عربی است. از آن طرف هم اسراییل، عبری است؛ تو زبانشان حالیات نمی شود؛ همین که با تو نشسته، ماشه را میکِشد و تو را می کُشد.
گفت: نه؛ با تجربیاتی که من دارم این حرف ها نیست… به هر حال من زیاد مخالفت نکردم، گفتم برو از مادرت اجازه بگیر. مادرت را راضی کن آن وقت برو. این هم رفت پیش مادرش. حالا نمی دانم چطور شد که مادرش هم اجازه داد. آمد خندید و گفت: دیدی اجازه گرفتم! گفتم: مادرت چه می گوید؟ گفت: اجازه داد بروم.
**: حاج خانم! چطور اجازه شما را گرفتند؟
مادر شهید: آمد گفت من می خواهم بروم سوریه، گفتم الان هشت سال در نظام بودی مگر خسته نشده بودی؟ گفت: از اینجا خسته شدم. گفتم: تو از اینجا که خسته شدی چطور تصمیم گرفتی بروی سوریه؟ گفت: من می خواهم بروم سوریه و یک سال خدمت بی بی زینبم را بکنم، بعد از یک سال برمی گردم. گفتم: عباس! تا زمانی که مجرد بودی اختیارت دست ما بود و ما می گفتیم برو، الان که زن و بچه داری بالاخره او هم حق دارد. تو میخواهی بروی سوریه؛ بالاخره کشور سوریه را که بلد نیستی و راهش را نمی دانی، چطوری می خواهی بروی؟ گفت: من از زنم اجازه گرفتهام؛ زنم می گوید من اجازه نمی دهم، من گفتم اگر پدر و مادرم اجازه بدهند به اجازه تو کاری ندارم! می روم…
زنش آمد گفت پسرت می خواهد برود سوریه. گفتم بگذار برود سوریه. پسر من اگر نصیبش شهادت باشد، در این هشت سال که افغانستان بین طالبان بود و همیشه سر و کار با طالبان داشت، همین جا شهید می شد؛ اینکه الان می گوید من خواب دیدهام و می خواهم بروم، نمی توانی جلوی این را بگیری… عباس، بچه من است. یک بار که بگوید یک کاری را می کنم، می کند. بهترین راهش این است که با زبان خوش، با پیشانی باز (روی باز و خوش)، با قرآن این را رد کنی تا برود. هر چه که هست، رضاییم به رضای بی بی زینب.
زنش برگشت گفت که شهید می شود. مادر اینجا از ایران زنگ می زنند می گویند در ایران خیلی شهید از سوریه می آورند. من برگشتم گفتم دل من هم روی دل مادران دیگران. گفت: همین جوری به همین سادگی؟ گفتم: همین جوری… بعد عباس برگشت گفت: مامان اجازه می دهی بروم؟ گفتم: برو، ولی همین یک سال را گفتی ها؟ به شرط یک سال میگذارم بروی. گفت می روم. گفتم برو در پناه خدا، سپردم تو را دست بی بی زینب، دیگر هر چه بی بی زینب خواست و صلاح من را هر طور او خواست، همانطور بشود. برو عیب ندارد…
**: شما عروستان را هم راضی کردید؟
مادر شهید: نخیر؛ عروسم راضی نشد. بعدا عروسم گفت پس پسرت که می خواهد برود سوریه، من هم می روم ایران.
**: که بیاید پیش خانواده اش؟
مادر شهید: بله، چون پدر و مادرش آنجا بود، گفت من هم می روم ایران. گفتم: می روی ایران؟ گفت بله. گفتم: هوا سرد است؛ بگذار عباس برود، بعدا تابستان که شد با عمو (همسرم) پاسپورت بگیر و برو ایران. گفت: نه؛ من با شوهرم می روم. گفتم باشد. یک قاچاقبَر پیدا کردیم. دیگر او فرصت نداشت که برود پاسپورت بگیرد. پسرم هم به خاطر آن قصهای که بابایش تعریف کرده بود، واقعیتش نمی توانست از طریق دولتی و رسمی برود؛ خب پاسپورت را دولت می دهد و راهش از طرف دولت افغانستان بسته بود. اگر می خواست برود ادعای پاسپورت کند اسمش را در سایت می زد و می آمد بالا؛ بالاخره یک نفر را کُشته بود دیگر. به همین خاطر نمی توانست. جانش به خطر بود و باید قاچاقی می آمد. بعد برگشتم گفتم خودت با عمویت از راه پاسپورتی برو و بگذار عباس قاچاقی برود. این نمیتواند پاسپورت بگیرد.
**: در حالی که عروستان مدارک داشت و می توانست قانونی بیاید؛ ولی طول می کشید.
مادر شهید: بله، سه چهار ماه طول می کشید. دیگر این پسر شب بلند شد و گفت من می خواهم فردا صبح حرکت کنم بروم. به عروسم گفتم: چه کار می کنی؟ گفت: من هم می روم باهاش. گفتم می توانی از راه قاچاق با یک بچه کوچک شب در راه باشی؟ بچهاش یک ساله بود.
بابایش که شهید شد، یک سال و هفت ماهه شده بود. عباس دو بار رفت سوریه و آمد، سه ماه به سه ماه آمد. پسرش یک سال و یک ماهش بود که گفتم: با این بچه، در راه قاچاقی نمی توانی بروی. گفت: نه، می توانم بروم. شب یلدا بود من رفتم دو تا مرغ گرفتم و نذر حضرت ابوالفضل، قربانی کردم و سپردم به خدا و همین که در راه بی بی زینب است، سپردمشان به بی بی زینب.
**: دو تا مرغ قربانی کردید؟
مادرشهید: بله. همسرم هم با قاچاقبَر صحبت کرد، قاچاقبَر گفت من سه شبه می رسم به تهران. در عرض سه شب من اینها را می برم درِ خانه پدرزنش.
**: از کدام قسمت و مرز به ایران آمدند؟
پدر شهید: اینها می آیند در نیمروز افغانستان، بعد از مرز نیمروز می آیند در خاک پاکستان و از آن سمت به ایران میآیند.
**: پس باید بروند از سیستان، آنجا هم کوهستانی است.
پدر شهید: دور می زنند. یک مرزی هست به نام راجا یکی هم به نام ماشکیل. همیشه از این دو مرز قاچاق می برند و میآورند.
**: برای این مسیر، سه شب خیلی کم نیست؟
پدر شهید: چرا ولی قاچاقبرها در همین زمان می آیند و میروند.
مادر شهید: بعد با قاچاقبر صحبت کرده بودیم؛ قاچاقبر گفته بود این زن و بچه دار است، ما زن و بچه دار را سه شبه می رسانیم، اگر مجرد باشد ممکن است یک هفته تا ده روز طول می کشد.
پدر شهید: گاهی ده بیست روز طول می کشد…
**: پول بیشتری هم می گیرند؟
پدر شهید: بله بیشتر می گیرند.
مادر شهید: آن زمان چهار میلیون تومان هزینه قاچاقبری اینها شد. دو میلیون از خودش و دو میلیون از خانومش گرفتند. و گفت بچهشان را هم رایگان می بریم.
*میثم رشیدی مهرآبادی
ادامه دارد…
ورود قاچاقی خانواده مدافع حرم به ایران! + عکس بیشتر بخوانید »