قرارگاه کربلا

«جوانان انقلابی»؛ سد پولادین ایران در برابر تجاوزات ارتش بعثی/ درسی که خرمشهری‌ها به صدام دادند


به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، نام احمد غلامپور در کنار نام فرماندهانی همچون محسن رضایی، علی شمخانی، غلامعلی رشید، سیدیحیی صفوی و محمدعلی جعفری در صفحات زرین تاریخ دفاع مقدس آمده است.

او فرمانده‌ای مهربان، خوش‌مشرب اهل بگو و بخند و از اهالی محله لب شط اهواز است. با شروع جنگ در سال ۵۹ به سپاه اهواز و سپس به سپاه سوسنگرد رفت و مسئول واحد عملیات شد. وی طی سال‌های حضور متمادی‌اش در جبهه، مراتب فرماندهی را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشت و خیلی زود به مدارج عالی فرماندهی سپاه در جنگ دست یافت. غلامپور در عملیات‌های مهمی همچون کربلای ۵ و والفجر ۸ فرماندهی قرارگاه کربلا، مهمترین قرارگاه عمل‌کننده را برعهده داشت و در عملیات بیت‌المقدس و آزادسازی خرمشهر فرمانده قرارگاه قدس بود. او پس از جنگ، معاون عملیات سپاه پاسداران و سپس رئیس دانشگاه فرماندهی و ستاد سپاه شد.

«جوانان انقلابی»؛ سد پولادین ایران در برابر تجاوزات ارتش بعثی/ درسی که خرمشهری‌ها به صدام دادند

غلامپور از سوی فرمانده معظم کل قوا نشان فتح ۲ دریافت کرده است و هم‌اکنون عضو هیئت علمی دانشگاه امام حسین (ع) است و به تدریس مباحث نظامی می‌پردازد. نشریه «سرو» در گفت‌وگویی با وی، ویژگی‌های دفاع مقدس برای نظام اسلامی را بررسی کرده است که در ادامه مشروح بخش اول آن تقدیم شد و در ادامه بخش دوم و پایانی آن از نظرتان می‌گذرد.

یعنی آمریکا و نظام استکبار جهانی با اصل انقلاب اسلامی مشکل داشته اند…

بله. زیرا این انقلاب ویژگی‌های منحصربه‌فردی دارد و اتفاق بی‌نظیری در دنیاست. این یک کودتای نظامی نیست؛ حتی یک تغییر نظام سیاسی طبق عرف رایج جهانی نیست؛ بلکه یک تغییر ایدئولوژیک و تغییر دیدگاه اعتقادی حاکم بر کشور است. این انقلاب از ماهیتی متفاوت و اسلامی و ظلم‌ستیز برخوردار است و حد و مرز جغرافیایی نمی‌شناسد و این غیر از جمهوری اسلامی است که به عنوان یک نظام سیاسی در یک کشور جهان استقرار یافته است.

جمهوری اسلامی یک نظام سیاسی است که در یک کشور مستقر شده و دولت دارد، مجلس شورا دارد، سایر نهاد‌ها را دارد، مرز جغرافیایی دارد، ارتباطات بین‌المللی و سفارتخانه و… دارد و مسیری را برای خود طی می‌کند؛ اما یک مفهوم کلی‌تری هست که جمهوری اسلامی نیز بخشی از کلیت آن محسوب می‌شود و آن انقلاب اسلامی است. انقلاب اسلامی یک ایده و یک گفتمان و مجموعه‌ای از اعتقادات الهی، اسلامی و سیاسی است که محدود به کشور و ملت خاصی نیست و مرزبندی جغرافیایی در آن راه ندارد. مبنای اصلی انقلاب اسلامی توسعه حق، دفاع از مظلوم، دفاع از آزادی‌خواهان، حمایت از عدالت‌طلبان و… است؛ بنابراین آنچه نظام سلطه به شکل جنگ نظامی به ما تحمیل کرد هدفش انقلاب اسلامی است.

«جوانان انقلابی»؛ سد پولادین ایران در برابر تجاوزات ارتش بعثی/ درسی که خرمشهری‌ها به صدام دادند

البته اهداف دشمن حداقلی و حداکثری بود؛ یعنی یک کف داشت و یک سقف. کفش این بود که بخشی از خاک ایران را تصرف و جدا کنند و برای اینکه صدام را هم راضی نگه داشته باشند و پاداش خوش‌خدمتی او را بدهند ـ مثلاً ـ خوزستان را از ایران جدا کنند و به عراق بدهند که همین هم می‌توانست خسارت زیادی به کشور ما بزند، به سبب موقعیت اقتصادی و استراتژیک خوزستان برای کشور ما و خصوصاً نفت‌خیز بودن این استان؛ اما سقف خواسته آن‌ها این بود که پایتخت را تصرف و کلاً حاکمیت را ساقط کنند که خوشبختانه به هیچ‌کدام از این اهداف نرسیدند.

در واقع ما باید جنگ را در این ابعاد و با این مختصات ببینیم تا بتوانیم به درستی تحلیل کنیم که در جنگ چه اتفاقی افتاد و ما چه چیزی از دست دادیم و چه چیزی به دست آوردیم …

بله.

حال با توجه به این شرایطی که فرمودید، یک حمله نظامی گسترده به ما شد. از نظر نظامی ما در آن مقطع چه شرایطی داشتیم و آیا توان دفاع، آن هم برای هشت سال، را داشتیم؟

در زمانی که انقلاب اسلامی پیروز شد یکی از مجموعه‌هایی که بسیار آسیب دید و تضعیف شد ارتش بود. در آن زمان هم تنها نیروی نظامی کشور که این توان و قابلیت را داشته باشد که از کشور دفاع کند ارتش بود. البته کمیته انقلاب اسلامی و سپاه پاسداران شکل گرفته بودند، اما هدف آن‌ها سامان دادن به مسائل داخلی و آرام کردن آشوب‌های ضد انقلاب بود و برای جنگ با دشمن خارجی آمادگی نداشتند. ارتش هم آسیب زیادی دیده بود و تغییر و تحولات زیادی در آن اتفاق افتاده بود و دیگر آن صلابت و اقتدار سابق را نداشت.

اتفاقاً یکی از دلایلی که صدام را وامی‌داشت با آسودگی خاطر به ایران حمله کند و در مصاحبه بگوید که من ظرف یک هفته کار ایران را تمام می‌کنم، نگاه به همین وضعیت ارتش در ایران بود. یعنی آن‌ها تحلیل درستی از ارتش ایران داشتند و می‌دانستند ارتش تقریباً از بین رفته است؛ هم به سبب وابستگی به آمریکا که اکنون دیگر قطع شده بود و هم به سبب خیانت‌هایی که برخی از عناصر داخل ارتش انجام می‌دادند مثل «تیمسار مدنی» و امثال او و یا طرح‌ریزی کودتا علیه نظام و امثال این مسائل، ارتش از نظر نیروی انسانی و فرماندهی و آموزش و تجهیزات و… کاملاً تضعیف شده و بدون پشتوانه محکم و قابل اتکا بود.

ما در کلاس‌های نظامی در دانشگاه معمولاً در تحلیل جنگ یک اصطلاحی را به کار می‌بریم و می‌گوییم صدام چه چیز‌هایی را دید و به ما حمله کرد؟ و چه چیز‌هایی را ندید و شکست خورد؟ قطعاً یکی از مسائلی که صدام دیده بود وضعیت ارتش ایران بود که تصور می‌کرد ظرف یک هفته کار ایران تمام می‌شود. جالب این است که چندی قبل از شروع جنگ، «برژینسکی» مشاور وقت امنیت ملی آمریکا هم مصاحبه‌ای کرده و گفته بود اگر عراق با ایران وارد جنگ شود ظرف یک هفته الی ۱۰ روز کار ایران یک‌سره می‌شود. البته این‌ها نشانه دخالت آمریکا در جنگ و اطلاع او و رضایتش از حمله عراق به ایران نیز هست.

«جوانان انقلابی»؛ سد پولادین ایران در برابر تجاوزات ارتش بعثی/ درسی که خرمشهری‌ها به صدام دادند

از طرف دیگر صدام هم اوضاع سیاسی داخلی و سایر تحرکاتی که عرض کردم ـ سناریو‌های اول و دوم آمریکا برای سقوط نظام بوده است ـ را می‌دیده و تصور می‌کرده جنگ با ایران آسان خواهد بود. در آن زمان اختلافات سیاسی در ایران بسیار برجسته و پررنگ بود و نزاع شدید میان دو جریان سیاسی کشور برقرار بود که یکی طرفداران امام (ره) و عمده شاگردان و روحانیت همراه امام (ره) بودند و دیگری نقطه مقابل تفکرات امام (ره) که بنی‌صدر و رجوی و جریان چپ و حتی نهضت آزادی بودند. این وضعیت در حالت بدون تهدید خارجی هم یک کشور را در بحران و حالت سقوط قرار می‌دهد، چه رسد به اینکه کسی هم بخواهد حمله و جنگ نظامی کند.

من نمی‌خواهم وارد مسائل سیاسی آن دوران شوم، ولی کلاً کشور سر و سامان سیاسی درستی نداشت و مسئولان با نظام و رهبری آن همراه و متحد نبودند و بلکه مخالف و معارض بودند. کشور در اکثر شهر‌ها و استان‌ها به شدت درگیر منازعات خونین و طغیان‌های مختلف بود و نظام هنوز استقرار لازم را نیافته و جای پایش محکم نشده بود و بدون جنگ هم خودبخود در حال از هم پاشیدن بود؛ لذا دشمن وقتی از بیرون نگاه می‌کند احساس می‌کند این کشور همه چیزش به هم ریخته و در حال زوال است و با یک فشار کوچک قدم آخر را هم برمی‌داریم و همه چیز را فرومی‌ریزیم.

آنچه که صدام ندید چه چیز‌هایی بود؟

آنچه که او ندید اولاً یک جمعیت عظیم جوان، پرانرژی و طرفدار انقلاب و پا در رکاب امام (ره) بود. شما ببینید در روز‌های اول جنگ عراق همین‌طور جلو آمد و ۱۷ هزار کیلومتر از خاک ما را گرفت، اما آنچه که او را زمین‌گیر کرد و اجازه ادامه مسیر به او نداد حضور همین توده مردم بود که اغلب اهل همان شهر‌های جنگ‌زده بودند. یعنی از پیر و جوان و زن و مرد، هر که هرچه در وسع داشت آورد و آمد به میدان جنگ. این پدیده که باید آن را «مقاومت مردمی» بنامیم برای صدام و حزب بعث قابل پیش‌بینی و محاسبه نبود و همین هم جلوی پیشروی آن‌ها را گرفت و باعث شد در همان گام اول یک تودهنی محکم بخوردند.

ما در تقسیم‌بندی مقاطع جنگ می‌گوییم در چهار پنج ماه اول جنگ که دوره مقاومت مردمی است، صدام که به صورت لجام‌گسیخته و بدون مانع حرکت کرده بود و داخل خاک ما آمده بود یک ضربه شدید خورد و متوقف شد. مثلاً در خرمشهر با وجود انبوهی از نیرو‌های عراقی که از همه لحاظ برتری با آنها بود و ما در مقابل آن‌ها اصلاً هیچ چیزی نداشتیم، ۳۴ روز طول می‌کشد که خرمشهر را ـ آن هم بخش غربی شهر در غرب رود کارون را ـ بگیرد.

یعنی ارتشی که قرار بود یک هفته‌ای تهران را بگیرد، فقط برای غرب خرمشهر ۳۴ روز متوقف شد!

آفرین! و این مقاومتی که شکل گرفت پدیده‌ای بود که شاید برای خیلی از ما هم قابل پیش‌بینی نبود! با این حرکت درواقع ترمز دستی عراق کشیده شد؛ بنابراین تمامی محاسبات ارتش عراق به هم ریخت و ارتش بعثی در کل برای رسیدن به اهدافش ناامید شد و دریافت که جنگ با ایران آن‌طور هم که تصور می‌کرده ساده و آسان نخواهد بود. درنتیجه عراق ناچار می‌شود به شکلی در سرزمین ما موضع بگیرد و گسترش پیدا کند که از نظر نظامی بدترین وضعیت است؛ یعنی هر بخشی از نیرو‌های ارتش عراق در بخشی از خاک ایران زمین‌گیر می‌شود و انسجام خود را از دست می‌دهد.

«جوانان انقلابی»؛ سد پولادین ایران در برابر تجاوزات ارتش بعثی/ درسی که خرمشهری‌ها به صدام دادند

ابتدا ارتش عراق تصور کرد با یک وقفه کوتاه‌مدت می‌تواند خود را بازسازی کند و انسجام و یک‌پارچگی از دست رفته را به دست آورد و مجدداً حمله کند و به باقی اهداف خود دست پیدا کند، اما عملاً این فرصت به عراق داده نشد. بلافاصله حضور مردم در جبهه‌های جنگ از شهر‌های مختلف و گسترش مقاومت رزمندگان که با عملیات‌ها و شبیخون‌های کوچک، ولی پیاپی همراه شد، نه تنها امکان بازسازی را از ارتش عراق گرفت، بلکه او را وادار کرد که به همین مقدار از خاک ما که تصرف کرده اکتفا کند و سعی کند فعلاً همان را حفظ کند و از دست ندهد.

بر عکس ارتش عراق، کم‌کم ارتش ما بازسازی شد و روحیه خودش را به دست آورد و فرماندهان ارتش در جایگاه خود جا افتادند و توانستند در دفاع از کشور ظرفیت و توان و استعداد خود را نشان دهند. از سوی دیگر با عزل بنی‌صدر از فرماندهی کل قوا و افتادن امور جنگ به دست نیرو‌های وفادار به انقلاب و امام (ره) و با توسعه فعالیت‌های سپاه پاسداران در جنگ و آموزش نیرو‌های انسانی و همچنین با تشکیل بسیج مردمی و سرازیر شدن نیرو‌های داوطلب به جبهه‌ها اوضاع به نفع ایران تغییر کرد و عراق ناچار شد یک به یک مناطقی را که تصرف کرده بود واگذار و عقب‌نشینی کند. ارتش عراق تمامی مناطق شهری و مسکونی را تخلیه کرد و مواضع خود را در مناطق دیگری از خاک ایران تثبیت کرد که البته آن‌ها را هم در سال‌های بعد و در عملیات‌های مختلف اکثراً از دست داد و ناچار به عقب‌نشینی شد.

در واقع مهمترین عاملی که برای ایران قدرت‌آفرینی کرد حضور مردم انقلابی در صحنه جنگ بود…

البته مسائل دیگری هم بود. راهنمایی‌ها و راهبری شجاعانه و الهی امام (ره) و امید دادن مداوم او به مردم و رزمندگان در افزایش توان و قدرت دفاعی ما اهمیت و تأثیر زیادی داشت. گسترش فعالیت‌های نظامی سپاه و بسیج هم همین‌طور. سپاه بلافاصله آرایش نظامی گرفت و شروع به تشکیل یگان‌ها و واحد‌های مختلف نظامی کرد و به یک نیروی نظامی کامل شبیه ارتش تبدیل شد. این روند به قدری سریع و غیر قابل تصور بود که در شهریور سال ۱۳۶۴ حضرت امام (ره) فرمان می‌دهد برای سپاه در کنار نیروی زمینی، نیروی دریایی و نیروی هوایی تشکیل شود؛ یعنی سپاه به قدری گسترده شده و از نظر تجربه و تجهیزات به نقطه‌ای رسیده که می‌تواند در دریا و در هوا با دشمن بجنگد و در کنار ارتش، نیروی دریایی و هوایی مستقل داشته باشد.

«جوانان انقلابی»؛ سد پولادین ایران در برابر تجاوزات ارتش بعثی/ درسی که خرمشهری‌ها به صدام دادند

جالب این است که عمده تجهیزات و تسلیحات سپاه را عراقی‌ها تأمین کردند! یعنی آنچه به عنوان غنیمت از ارتش شکست‌خورده عراق به دست آمده بود به قدری بود که برای تشکیل یک ارتش مستقل کافی بود و سپاه پاسداران با همین تسلیحات به غنیمت گرفته شده توانست توان خود را تا پایان جنگ روز به روز گسترش دهد؛ بنابراین آنچه درباره فرسوده شدن و مصرف شدن تسلیحات و ادوات جنگی در ابتدای بحث مطرح کردید هرچند صحیح است، ولی جایگزین شد و توسعه هم پیدا کرد. ضمن اینکه از همان ابتدا هم در ارتش و هم در سپاه بحث خودکفایی و تولید و تأمین اسلحه و ادوات مورد نیاز جنگ در داخل کشور مطرح شد و تا پایان جنگ دستاورد‌های بسیاری داشتیم و توانستیم در زمان پایان جنگ نسبت به زمان آغاز آن پیشرفت و توسعه زیادی پیدا کنیم.

یک مورد را به صورت مستند برای شما مطرح می‌کنم که عمق مسئله روشن شود. صدام جنگ را با ۱۲ لشکر اعم از مکانیزه، زرهی و پیاده و چند تیپ مستقل آغاز کرد و با بیش از ۵۰ لشکر که به لحاظ تجهیزات زمینی و هوایی رشد چشمگیری داشت و جزو ده ارتش برتر جهان بود به پایان برد. ما در جنگ چندین بار لشکر‌های عراق را کاملاً متلاشی کردیم و شکست دادیم و عراق مجدداً آن‌ها را بازسازی کرد و به میدان فرستاد. این هم نشان از حجم بالای تسلیحات به غنیمت کرفته شده ما دارد و هم نشان از پشتیبانی فراوانی که غربی‌ها از صدام داشتند و اگر حمایت آن‌ها نبود ارتش عراق چندباره شکست خورده بود و از بین رفته بود.
بنابراین، جنگ از چند جهت برای ما خلق قدرت کرد. از یک طرف اوضاع نابسامان سیاسی داخلی ما را سروسامان داد و وحدت و یکپارچگی میان مردم و مسئولان نظام برقرار کرد و مخالفان نظام و انقلاب اسلامی اغلب به حاشیه رفتند و حضور مؤثر و میدانی کمتری داشتند. از طرف دیگر ارتش را نوسازی کرد، آن هم بر مبنای اعتقادات اسلامی و آن را از ارتش طاغوت و رضاشاهی به ارتش جمهوری اسلامی و در خدمت نظام اسلامی تبدیل کرد. از سوی دیگر سپاه پاسداران را توسعه و گسترش داد و در کنار ارتش یک نیروی مسلح انقلابی و متناسب با اهداف انقلاب اسلامی در کشور ایجاد کرد. از جنبه دیگر بسیج را در کشور سازماندهی کرد و نیرو‌های داوطلب مردمی که آماده مقاومت و جانفشانی برای کشور بودند در این قالب تشکل یافتند و به یاری ارتش و سپاه برخاستند و همچنان بازوی دفاعی کشور هستند.

در کنار این‌ها ما موفق شدیم دشمنی را که آمده بود یک هفته‌ای کشور ما را تصرف کند هشت سال در پشت اهداف خیالی خود متوقف کنیم و نه تنها از اراضی اشغال شده در ابتدای جنگ بیرون برانیم، بلکه او را تا پشت مرز‌ها ببریم و حتی وارد خاک او شویم و او را ناچار به دفاع از خاک خود در درون کشور خودش کنیم.

من می‌خواهم بگویم بازدارندگی دفاعی ما که امروز هیچ کشوری جرأت حمله و درافتادن با ما را ندارد تنها به دلیل تجهیزات نظامی و موشکی و پهپاد‌ها و رادار‌ها و سامانه‌های پیشرفته اینچنینی که امروز بحمدالله از آن برخورداریم و یا گسترش عمق استراتژیک ما در منطقه و همراهی و حمایت کشور‌های منطقه نظیر سوریه و عراق از سیاست‌های انقلاب اسلامی نیست؛ زیرا این‌ها همه نهایتاً در دو دهه اخیر برای ما حاصل شده است. در حالی که اکنون سی و دو سال از پایان جنگ می‌گذرد و در تمامی این سال‌ها کسی با ما وارد جنگ نشده است؛ حال آنکه می‌دانیم دشمنان ما در درجه‌ای از عداوت با انقلاب اسلامی هستند که اگر می‌توانستند یک روز هم فرصت را برای جنگ با ما از دست نمی‌دادند. در حقیقت بازدارندگی دفاعی ما در طول جنگ و در حالی که با هرچه در توان داشتیم از کشور و نظام و انقلاب خود دفاع می‌کردیم به دست آمد و اگر چنین پیشرفت‌هایی در تجهیزات نظامی نکرده بودیم نیز همان دوره دفاع هشت ساله کافی بود تا هیچ کشوری به فکر حمله به ایران نیفتد. این یعنی خلق قدرت برای نظام که یکی از مهمترین دستاورد‌های دفاع مقدس است.

انتهای پیام/ 112



منبع خبر

«جوانان انقلابی»؛ سد پولادین ایران در برابر تجاوزات ارتش بعثی/ درسی که خرمشهری‌ها به صدام دادند بیشتر بخوانید »

رفیقانم باید در خدمت انقلاب باشند

رفیقانم باید در خدمت انقلاب باشند



رفیقانم باید در خدمت انقلاب باشند

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، سردار شهید مجید بقایی در سال ۱۳۳۷ در شهر بهبهان استان خوزستان در خانواده‌ای مذهبی به دنیا آمد.

ماه‌های اول جنگ تحمیلی بود که از طرف فرماندهی کل سپاه به عنوان نماینده‌ی سپاه در اتاق جنگ که آن زمان جلساتش در لشکر ۹۲ زرهی اهواز تشکیل می‌شد، معرفی شد.

یکی از فعالیت‌های مهم شهید بقایی، تلاش در جهت هماهنگی بین سپاه و ارتش بود، اما با وجود کارشکنی‌های گوناگون بنی‌صدر، سردار بقایی به خوبی کارها را پیگیری می‌کرد.

اواخر آبان‌ماه سال ۱۳۵۹ شهید بقایی مأموریت یافت که برای جلوگیری از هجوم دشمن که قصد تسخیر جاده‌ی شوش را داشت و در سه کیلومتری آن بود، به شهرستان شوش برود. ابتدا در کنار مرتضی صفاری، سپاه شوش را سازماندهی کرد و مدتی بعد مسئولیت سپاه شوش به عهده‌اش گذاشته شد.

در مسئولیت فرماندهی علاوه بر طراحی عملیات و نبردهای موفق علیه دشمن که در قالب گروه‌های رزمی کوچک به اجرا درمی‌آمد، به شهید دقایقی نیز در تشکیل آموزشگاه فرماندهی دسته، گروهان و گردان کمک می‌کرد.
وی سرانجام روز ۹ بهمن سال ۱۳۶۱ هنگامی که با گروهی از رزمندگان برای بازدید از منطقه عملیاتی والفجر مقدماتی به فکه رفته بود، بر اثر اصابت گلوله خمپاره دشمن به شهادت رسید.

خاطراتی که در ادامه می‌آید متعلق به این شهید از کتابی با عنوان «تا چشمه‌ی بقا» به قلم عزیزالله سالاری است.

با وجود سختی‌های بسیار، جنگیدن کنار سردار بقایی مرا راضی می‌کرد

سردار مرتضی صفاری: بعد از سقوط خرمشهر، به جبهه‌ی فارسیات که روبروی پادگان حمید بود رفتیم و یکی از صبح‌های چهارشنبه به قرارگاه عملیاتی گلف رفتیم و گزارش محورهای عملیاتی را دادیم.

من در آن جمع، با سردارانی مانند رحیم صفوی، حسن باقری و مجید بقایی آشنا شدم. در آن نشست هفتگی، مجید بقایی علاوه بر بیان کمبودها و مشکلات، طرح‌ها و پیشنهادات خود را درمورد محور شوش ارائه می‌کرد.

پس از ارائه‌ی چهار گزارش هفتگی، شهید بقایی خبرداد که فرمانده‌ی محور شوش به شهادت رسیده و به یک فرمانده برای آن منطقه نیاز داریم و پیشنهاد کرد که من از پادگان حمید به محور عملیاتی شوش منتقل شوم. سردار صفوی هم به من ابلاغ کرد که باتوجه به نیاز مبرم منطقه‌ی شوش به شما، به آنجا برو و از همین امروز هم شروع کن.

همراه با سردار بقایی به شوش، به مدرسه‌ای که سپاه در آن مستقر بود، رفتیم و همان موقع، صدای توپ و خمپاره آمد و یک گلوله‌ی خمپاره هم روی سقف مدرسه افتاد.

برای رفتن به جبهه‌ی شوش، بایستی از رودخانه‌ی کرخه عبور می‌کردیم و این هم یکی از مشکلات آن منطقه بود، چون عراقی‌ها برتپه‌های مشرف بر رودخانه مسلط بودند و حتی با تیربار قایق‌ها را می‌زدند برای همین ما شب باید از آنجا عبور می‌کردیم و طوری پارو می‌زدیم که صدای آن به گوش دشمن نرسد.

شهید بقایی گفت این جبهه‌ی ما، این امکانات ما و این قسمت پدافندی ما است و از آنجا که فرمانده شان به شهادت رسیده است، مشکلاتی دارند که از آن جمله، جراحت یا شهادت هر روزه‌ی تعدادی از رزمندگان است که موجب نگرانی بسیاری است.
از وسایل و ابزار پرسیدم و شهید بقایی گفت بیشتر از سه الاغ نیست و از این‌ها باید برای حمل و نقل آب و غذا و مهمات و امکانات استفاده کرد.

از آنجا که نزدیک‌ترین نقطه به عراقی‌ها و در معرض پرتاب خمپاره و نارنجک بودیم، اما چون کنار سردار بقایی بودم، بسیار راضی بودم.

هرطور که هست او را عقب بیاورید

جعفر رنجبر یکی از همرزمان شهید بقایی: هنگام عملیات محرم که سال ۱۳۶۱ اتفاق افتاد، همراه با مجید بقایی که فرمانده قوای اول کربلا بود، به خط مقدم جبهه رفتیم. در آنجا، دودی از ماشین حمل مهمات به هوا می‌رفت. به سمت ماشین رفتیم و متوجه شدیم که آن‌ها از نیروهای خودی هستند که راهشان را گم کرده اند و داخل خاک عراق شده اند.

نزدیکشان که رفتیم، مجید گفت به بسیجی‌ها شباهت دارند و باید عقب ببریمشان. یکی از آن‌ها به شدت مجروح بود و دیگری اندک توانی برای راه رفتن داشت. شهید بقایی دست رزمنده‌ای که کمی توان راه رفتن داشت را با چفیه بست و او را بر دوش خود گذاشت و من هم کمکش می‌کردم.

به هر زحمتی که بود آن مجروح را عقب آوردیم و مجید، اناری که در جیب داشت را در دهان آن مجروح ریخت و پس از آن، مسئول آن منطقه را صدا زد و دستور داد که به کمک مجروح دیگر بشتابد و هر طور که هست او را عقب بیاورد.

دوستان من تمام و کمال باید در خدمت انقلاب باشند

امیر کعبی یکی از همرزمان شهید بقایی: مسأله‌ای برای من پیش آمد و دو روز از شهید بقایی مرخصی گرفتم. اما شرایط من طوری شد که مجبور شدم ۱۷ روز بمانم. وقتی برگشتم، برخورد مجید با من مثل قبل نبود و پس از پافشاری‌های بسیار من، علت آن، مرخصی بیش از اندازه‌ی من بود. به او که گفتم، به من گفت امروز حفظ مملکت از انجام هر کاری واجب‌تر است و رفیقان من باید تمام و کمال در خدمت انقلاب باشند.



منبع خبر

رفیقانم باید در خدمت انقلاب باشند بیشتر بخوانید »

رفیقانم باید تمام و کمال در خدمت انقلاب باشند


رفیقانم باید در خدمت انقلاب باشند

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، سردار شهید مجید بقایی در سال ۱۳۳۷ در شهر بهبهان استان خوزستان در خانواده‌ای مذهبی به دنیا آمد.

ماه‌های اول جنگ تحمیلی بود که از طرف فرماندهی کل سپاه به عنوان نماینده‌ی سپاه در اتاق جنگ که آن زمان جلساتش در لشکر ۹۲ زرهی اهواز تشکیل می‌شد، معرفی شد.

یکی از فعالیت‌های مهم شهید بقایی، تلاش در جهت هماهنگی بین سپاه و ارتش بود، اما با وجود کارشکنی‌های گوناگون بنی‌صدر، سردار بقایی به خوبی کار‌ها را پیگیری می‌کرد.

اواخر آبان‌ماه سال ۱۳۵۹ شهید بقایی مأموریت یافت که برای جلوگیری از هجوم دشمن که قصد تسخیر جاده‌ی شوش را داشت و در سه کیلومتری آن بود، به شهرستان شوش برود. ابتدا در کنار مرتضی صفاری، سپاه شوش را سازماندهی کرد و مدتی بعد مسئولیت سپاه شوش به عهده‌اش گذاشته شد.

در مسئولیت فرماندهی علاوه بر طراحی عملیات و نبرد‌های موفق علیه دشمن که در قالب گروه‌های رزمی کوچک به اجرا درمی‌آمد، به شهید دقایقی نیز در تشکیل آموزشگاه فرماندهی دسته، گروهان و گردان کمک می‌کرد.

وی سرانجام روز ۹ بهمن سال ۱۳۶۱ هنگامی که با گروهی از رزمندگان برای بازدید از منطقه عملیاتی والفجر مقدماتی به فکه رفته بود، بر اثر اصابت گلوله خمپاره دشمن به شهادت رسید.

خاطراتی که در ادامه می‌آید متعلق به این شهید از کتابی با عنوان «تا چشمه‌ی بقا» به قلم عزیزالله سالاری است.

با وجود سختی‌های بسیار، جنگیدن کنار سردار بقایی مرا راضی می‌کرد

سردار مرتضی صفاری: بعد از سقوط خرمشهر، به جبهه‌ فارسیات که روبروی پادگان حمید بود رفتیم و یکی از صبح‌های چهارشنبه به قرارگاه عملیاتی گلف سر زدیم و گزارش محور‌های عملیاتی را دادیم.

من در آن جمع، با سردارانی مانند رحیم صفوی، حسن باقری و مجید بقایی آشنا شدم. در آن نشست هفتگی، مجید بقایی علاوه بر بیان کمبود‌ها و مشکلات، طرح‌ها و پیشنهادات خود را درمورد محور شوش ارائه می‌کرد.

پس از ارائه‌ چهار گزارش هفتگی، شهید بقایی خبر داد که فرمانده‌ی محور شوش به شهادت رسیده و به یک فرمانده برای آن منطقه نیاز داریم و پیشنهاد کرد که من از پادگان حمید به محور عملیاتی شوش منتقل شوم. سردار صفوی هم به من ابلاغ کرد که باتوجه به نیاز مبرم منطقه‌ی شوش به شما، به آنجا برو و از همین امروز هم شروع کن.

همراه با سردار بقایی به شوش، به مدرسه‌ای که سپاه در آن مستقر بود، رفتیم و همان موقع، صدای توپ و خمپاره آمد و یک گلوله‌ی خمپاره هم روی سقف مدرسه افتاد.

برای رفتن به جبهه‌ی شوش، بایستی از رودخانه‌ی کرخه عبور می‌کردیم و این هم یکی از مشکلات آن منطقه بود، چون عراقی‌ها برتپه‌های مشرف بر رودخانه مسلط بودند و حتی با تیربار قایق‌ها را می‌زدند برای همین ما شب باید از آنجا عبور می‌کردیم و طوری پارو می‌زدیم که صدای آن به گوش دشمن نرسد.

شهید بقایی گفت این جبهه‌ی ما، این امکانات ما و این قسمت پدافندی ماست و از آنجا که فرمانده شان به شهادت رسیده است، مشکلاتی دارند که از آن جمله، جراحت یا شهادت هر روزه‌ی تعدادی از رزمندگان است که موجب نگرانی بسیاری است.

از وسایل و ابزار پرسیدم و شهید بقایی گفت ادواتمان حمل و نقلمان بیشتر از سه الاغ نیست و از این‌ها را باید برای حمل و نقل آب و غذا و مهمات و امکانات استفاده کرد.

از آنجا که نزدیک‌ترین نقطه به عراقی‌ها و در معرض پرتاب خمپاره و نارنجک بودیم، اما چون کنار سردار بقایی بودم، بسیار راضی بودم.

هرطور که هست او را عقب بیاورید

جعفر رنجبر یکی از همرزمان شهید بقایی: هنگام عملیات محرم که سال ۱۳۶۱ اتفاق افتاد، همراه با مجید بقایی که فرمانده قوای اول کربلا بود، به خط مقدم جبهه رفتیم. در آنجا، دودی از ماشین حمل مهمات به هوا می‌رفت. به سمت ماشین رفتیم و متوجه شدیم که آن‌ها از نیرو‌های خودی هستند که راهشان را گم کرده اند و داخل خاک عراق شده اند.

نزدیکشان که رفتیم، مجید گفت به بسیجی‌ها شباهت دارند و باید عقب ببریمشان. یکی از آن‌ها به شدت مجروح بود و دیگری اندک توانی برای راه رفتن داشت. شهید بقایی دست رزمنده‌ای که کمی توان راه رفتن داشت را با چفیه بست و او را بر دوش خود گذاشت و من هم کمکش می‌کردم.

به هر زحمتی که بود آن مجروح را عقب آوردیم و مجید، اناری که در جیب داشت را در دهان آن مجروح ریخت و پس از آن، مسئول آن منطقه را صدا زد و دستور داد که به کمک مجروح دیگر بشتابد و هر طور که هست او را عقب بیاورد.

دوستان من تمام و کمال باید در خدمت انقلاب باشند

امیر کعبی یکی از همرزمان شهید بقایی: مسأله‌ای برای من پیش آمد و دو روز از شهید بقایی مرخصی گرفتم. اما شرایط من طوری شد که مجبور شدم ۱۷ روز بمانم. وقتی برگشتم، برخورد مجید با من مثل قبل نبود و پس از پافشاری‌های بسیار من، علت آن، مرخصی بیش از اندازه‌ی من بود. به او که گفتم، به من گفت امروز حفظ مملکت از انجام هر کاری واجب‌تر است و رفیقان من باید تمام و کمال در خدمت انقلاب باشند.

انتهای پیام/ 118



منبع خبر

رفیقانم باید تمام و کمال در خدمت انقلاب باشند بیشتر بخوانید »

رفیقانم باید در خدمت انقلاب باشند


رفیقانم باید در خدمت انقلاب باشند

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، سردار شهید مجید بقایی در سال ۱۳۳۷ در شهر بهبهان استان خوزستان در خانواده‌ای مذهبی به دنیا آمد.

ماه‌های اول جنگ تحمیلی بود که از طرف فرماندهی کل سپاه به عنوان نماینده‌ی سپاه در اتاق جنگ که آن زمان جلساتش در لشکر ۹۲ زرهی اهواز تشکیل می‌شد، معرفی شد.

یکی از فعالیت‌های مهم شهید بقایی، تلاش در جهت هماهنگی بین سپاه و ارتش بود، اما با وجود کارشکنی‌های گوناگون بنی‌صدر، سردار بقایی به خوبی کار‌ها را پیگیری می‌کرد.

اواخر آبان‌ماه سال ۱۳۵۹ شهید بقایی مأموریت یافت که برای جلوگیری از هجوم دشمن که قصد تسخیر جاده‌ی شوش را داشت و در سه کیلومتری آن بود، به شهرستان شوش برود. ابتدا در کنار مرتضی صفاری، سپاه شوش را سازماندهی کرد و مدتی بعد مسئولیت سپاه شوش به عهده‌اش گذاشته شد.

در مسئولیت فرماندهی علاوه بر طراحی عملیات و نبرد‌های موفق علیه دشمن که در قالب گروه‌های رزمی کوچک به اجرا درمی‌آمد، به شهید دقایقی نیز در تشکیل آموزشگاه فرماندهی دسته، گروهان و گردان کمک می‌کرد.
وی سرانجام روز ۹ بهمن سال ۱۳۶۱ هنگامی که با گروهی از رزمندگان برای بازدید از منطقه عملیاتی والفجر مقدماتی به فکه رفته بود، بر اثر اصابت گلوله خمپاره دشمن به شهادت رسید.

خاطراتی که در ادامه می‌آید متعلق به این شهید از کتابی با عنوان «تا چشمه‌ی بقا» به قلم عزیزالله سالاری است.

با وجود سختی‌های بسیار، جنگیدن کنار سردار بقایی مرا راضی می‌کرد

سردار مرتضی صفاری: بعد از سقوط خرمشهر، به جبهه‌ی فارسیات که روبروی پادگان حمید بود رفتیم و یکی از صبح‌های چهارشنبه به قرارگاه عملیاتی گلف رفتیم و گزارش محور‌های عملیاتی را دادیم.

من در آن جمع، با سردارانی مانند رحیم صفوی، حسن باقری و مجید بقایی آشنا شدم. در آن نشست هفتگی، مجید بقایی علاوه بر بیان کمبود‌ها و مشکلات، طرح‌ها و پیشنهادات خود را درمورد محور شوش ارائه می‌کرد.

پس از ارائه‌ی چهار گزارش هفتگی، شهید بقایی خبرداد که فرمانده‌ی محور شوش به شهادت رسیده و به یک فرمانده برای آن منطقه نیاز داریم و پیشنهاد کرد که من از پادگان حمید به محور عملیاتی شوش منتقل شوم. سردار صفوی هم به من ابلاغ کرد که باتوجه به نیاز مبرم منطقه‌ی شوش به شما، به آنجا برو و از همین امروز هم شروع کن.

همراه با سردار بقایی به شوش، به مدرسه‌ای که سپاه در آن مستقر بود، رفتیم و همان موقع، صدای توپ و خمپاره آمد و یک گلوله‌ی خمپاره هم روی سقف مدرسه افتاد.

برای رفتن به جبهه‌ی شوش، بایستی از رودخانه‌ی کرخه عبور می‌کردیم و این هم یکی از مشکلات آن منطقه بود، چون عراقی‌ها برتپه‌های مشرف بر رودخانه مسلط بودند و حتی با تیربار قایق‌ها را می‌زدند برای همین ما شب باید از آنجا عبور می‌کردیم و طوری پارو می‌زدیم که صدای آن به گوش دشمن نرسد.

شهید بقایی گفت این جبهه‌ی ما، این امکانات ما و این قسمت پدافندی ما است و از آنجا که فرمانده شان به شهادت رسیده است، مشکلاتی دارند که از آن جمله، جراحت یا شهادت هر روزه‌ی تعدادی از رزمندگان است که موجب نگرانی بسیاری است.
از وسایل و ابزار پرسیدم و شهید بقایی گفت بیشتر از سه الاغ نیست و از این‌ها باید برای حمل و نقل آب و غذا و مهمات و امکانات استفاده کرد.

از آنجا که نزدیک‌ترین نقطه به عراقی‌ها و در معرض پرتاب خمپاره و نارنجک بودیم، اما چون کنار سردار بقایی بودم، بسیار راضی بودم.

هرطور که هست او را عقب بیاورید

جعفر رنجبر یکی از همرزمان شهید بقایی: هنگام عملیات محرم که سال ۱۳۶۱ اتفاق افتاد، همراه با مجید بقایی که فرمانده قوای اول کربلا بود، به خط مقدم جبهه رفتیم. در آنجا، دودی از ماشین حمل مهمات به هوا می‌رفت. به سمت ماشین رفتیم و متوجه شدیم که آن‌ها از نیرو‌های خودی هستند که راهشان را گم کرده اند و داخل خاک عراق شده اند.

نزدیکشان که رفتیم، مجید گفت به بسیجی‌ها شباهت دارند و باید عقب ببریمشان. یکی از آن‌ها به شدت مجروح بود و دیگری اندک توانی برای راه رفتن داشت. شهید بقایی دست رزمنده‌ای که کمی توان راه رفتن داشت را با چفیه بست و او را بر دوش خود گذاشت و من هم کمکش می‌کردم.

به هر زحمتی که بود آن مجروح را عقب آوردیم و مجید، اناری که در جیب داشت را در دهان آن مجروح ریخت و پس از آن، مسئول آن منطقه را صدا زد و دستور داد که به کمک مجروح دیگر بشتابد و هر طور که هست او را عقب بیاورد.

دوستان من تمام و کمال باید در خدمت انقلاب باشند

امیر کعبی یکی از همرزمان شهید بقایی: مسأله‌ای برای من پیش آمد و دو روز از شهید بقایی مرخصی گرفتم. اما شرایط من طوری شد که مجبور شدم ۱۷ روز بمانم. وقتی برگشتم، برخورد مجید با من مثل قبل نبود و پس از پافشاری‌های بسیار من، علت آن، مرخصی بیش از اندازه‌ی من بود. به او که گفتم، به من گفت امروز حفظ مملکت از انجام هر کاری واجب‌تر است و رفیقان من باید تمام و کمال در خدمت انقلاب باشند.

انتهای پیام/ 118



منبع خبر

رفیقانم باید در خدمت انقلاب باشند بیشتر بخوانید »

مخالفت قاطع فرماندهان با عملیات/ کربلای ۵ تکلیف جنگ را مشخص کرد

مخالفت قاطع فرماندهان با عملیات/ کربلای ۵ تکلیف جنگ را مشخص کرد



مخالفت قاطع فرماندهان با عملیات/ کربلای ۵ تکلیف جنگ را مشخص کرد

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، عملیات کربلای ۵ از مهمترین عملیات‌های دوران دفاع مقدس است. چرا که قرار بود این عملیات سرنوشت جنگ را مشخص کند هر چند طرح آن از دل عملیات کربلای ۴ بیرون امد که عدم الفتح ایران در آن عملیات باعث حواشی زیادی در سالهای اخیر شد. در قسمت اول گفت وگوی مهر با سردار احمد غلامپور درباره عملیات کربلای ۴ و طرح‌های عملیاتی ایران صحبت کردیم. در بخش دوم این گفت وگو ماجرای اصلی عملیات شرح داده می‌شود. سردار احمد غلامپور هم اکنون عضو هیأت علمی دانشگاه امام حسین است و در دوران دفاع مقدس فرماندهی قرارگاه کربلا را برعهده داشت. بخش اول گفت‌وگو در این لینک قابل مطالعه است.

عملیات کربلای ۵ چه زمانی شروع شد؟

نوزدهم دی ماه آغاز عملیات بود. کربلای ۵ اساساً از دل کربلای ۴ بیرون آمد. قرار شد حداکثر در دو هفته پیش رو این عملیات انجام شود. باور به تحقق این عملیات در اکثر فرماندهان ما نبود. آقای محسن رضایی دوتا مسئله را دنبال می‌کرد: یکی تلاش برای تلطیفِ فضای بهم ریخته و ناراحت کننده و نگران کننده جبهه خودی که کار سختی هم بود. نیروی‌های بسیجی ما ماموریتشان تمام شده بود و همه می‌خواستند بروند. حالا توجیه فرمانده‌ها برای نگه داشتن این نیروها یکی از سختی‌های کار بود. یک مورد دیگر هم این بود که خودِ فرمانده لشکرها هم باید برای این عملیات متقاعد می‌شدند. ما در طول جنگ منطقی داشتیم و شیوه کار با فرماندهان شیوه اقناعی بود. ما به زور نمی‌توانستیم فرمانده را به عملیات بفرستیم. برای همین اینجا تلاش شد تا فرماندهان را اقناع کنیم.

قسمت اول گفتگو را اینجا بخوانید:

سردار غلامپور: در سخت‌ترین محور کربلای۴ موفق ‌بودیم؛

دو اتفاق مهم برای آغازکربلای۵

شما در این عملیات کجا بودید؟

من فرمانده قرارگاه کربلا بودم. آقا محسن فردای خاتمه کربلای ۴ من را صدا کرد و گفت: شما برو شلمچه و مستقر شو و این هم یگان‌های شما. لشکر ۴۱ ثارالله بود به فرماندهی حاج قاسم سلیمانی، لشکر ۲۵ کربلا آقای مرتضی قربانی، لشکر ۳۱ عاشورا آقای شریعتی و حدود هفت هشت لشکر را به من داد و گفت شما به شلمچه برو و کار شناسایی را شروع کنید. به سرعت هم شروع کنید.

بعد از چه مدت از کربلای چهار، این کار انجام شد؟

۲۴ ساعت! من فرمانده‌ها را بردم خط و حدها مشخص شد. چیزی که خوشبختانه خیلی به ما کمک کرد، این بود که در دی ماه آب و هوا در خوزستان صبح تا ساعت ۱۱ مه شدید در منطقه حاکم است. یعنی خوشبختی این بود که شب در تاریکی کارها را انجام می‌دادیم و روز هم تا ساعت ۱۱ می‌توانستیم کار را پیش ببریم. بنابراین یک تلاش مجاهدانه از سمت یگان‌ها انجام شد.

آقا محسن فردای خاتمه کربلای ۴ من را صدا کرد و گفت: شما برو شلمچه و مستقر شو و این هم یگان‌های شما. لشکر ۴۱ ثارالله بود به فرماندهی حاج قاسم سلیمانی، لشکر ۲۵ کربلا آقای مرتضی قربانی، لشکر ۳۱ عاشورا آقای شریعتی و حدود هفت هشت لشکر را به من داد و گفت شما به شلمچه برو و کار شناسایی را شروع کنید.

آقا محسن می‌دانست که این فرمانده‌هان لشکر جزو کسانی هستند خیلی اهل جدل و اینکه می‌توانیم و نمی‌توانیم نیستند و انگیزه لازم را دارند و شرایطشان طوری هست که وقتی بهشان ابلاغ می‌شود، می‌پذیرند. واقعاً هم همین طور بود. یعنی مجموعه قرارگاه کربلا و یگانهایش به سرعت رفتیم پای کار و شروع کردیم به آماده سازی و شناسایی بدون اینکه به این بحث‌ها و جدل‌ها و عدم موافقت‌ها توجهی کنیم. قرار بود عملیاتی بزرگ‌تر از کربلای ۴ انجام بشود. من فکر می‌کنم در طول جنگ هیچ وقت تا به این اندازه جلسات فشرده و پی در پی در این ۱۵ روزی که بین کربلای ۴ و ۵ بود، نداشتیم. روال ما این طور بود که لشکر در خودش بحث می‌کرد با فرمانده گردان‌های خودش و این بحث می‌آمد و در قرارگاه هم بحث می‌شد و از قرارگاه ما به محسن رضایی منتقل می‌شد و بعد هم می‌رسید به آقای هاشمی رفسنجانی به عنوان فرمانده کل. یعنی روند این بود اما در کربلای ۵ مستقیم همه لشکرها با آقای هاشمی در ارتباط بودند چون اصلاً فرصتی نبود. همه بحث‌ها و ابهامات و اشکالات به طور مستقیم یعنی لشکرها بودند، قرارگاه بودند، آقای محسن رضایی و تیمش بودند و آقای هاشمی بود و همه یک جا می‌نشستیم و بحث را جلو می‌بردیم.

چه صحبت‌هایی شد؟

در این دو هفته چالش‌های زیادی وجود داشت. هم فنی در مورد خودِ طرح و عملیات و اینکه چطور عمل کنیم! یعنی از روشنایی نور ماه گرفته بحث می‌شد چون ما منطقه‌ای را انتخاب کرده بودیم آب گرفتگی بود و این آب گرفتگی هم شرایطی داشت و عمقش طوری بود که نمی‌شد با قایق رفت چون قایق به سیم خاردار برخورد می‌کرد. پیاده هم نمی‌شد رفت. خیلی کار سختی بود. یک جاهایی آب تا زانو و سینه می‌آمد. به هر حال عبور از آب برای یک فرد پیاده کار بسیار سختی بود. ما روی تمام مسائل جزئی بحث کردیم. همین نور ماه! نور ماه خیلی روی کار ما اثر داشت به این معنا که ما می‌خواستیم از این آب گرفتگی عبور کنیم و شب آب روشن است و با برخورد با هم، تقریباً مثل روز می‌شود و عبور خیلی سخت می‌شد. ما روی تمام موارد جزئی بحث کردیم.

قرار بود با چند گردان وارد عمل بشوید؟

حدود ۲۲۰ گردان. بخشی از گردان‌هایی که در کربلای ۴ آسیب دیده بودند هم بازسازی شدند و آنها هم به ما اضافه شدند. این مواردی را که عرض کردم، به صورت مفصل در کتاب “اوج دفاع” خاطرات آقای هاشمی، بیان شده است. شما می‌توانید به این سند مراجعه کنید.

قرار بود چطور وارد عمل بشوید؟

ما دیگر به این نقطه رسیدیم که آیا عملیات بشود یا نشود؟ این هم جالب است بدانید که تا شبی که قرار به عملیات است، همیشه چالش‌های زیادی وجود دارد. برای مثال هنوز ما نمی‌دانستیم با نور ماه چه کار کنیم و چه ساعتی وارد عمل بشویم؟ با توجه به اینکه تاکتیک ما این بود که شب‌ها عمل کنیم و روزها دفاع کنیم! یعنی استفاده از طول تاریکی برای ما خیلی مهم بود. یعنی زمان عبور نور ماه نباشد و زمانی که به دشمن می‌رسیم نور ماه باشد! این موارد از نکات فنی بود که خیلی روی آن صحبت می‌شد. اینکه عقبه چطور باشد؟ طراحی چطور باشد؟ به نظرم برای اولین بار یک طراحی صورت گرفت که شیوه حمله ما به این باشد که عبور قرارگاه از قرارگاه باشد چون در عملیات‌های گذشته لشکرها خط حد می‌گرفتند و با هم وارد می‌شدند اما این بار این طور نبود و در طرح‌ریزی تصمیم گرفته شد که قرارگاه کربلا با یگان‌های خودش خط را بشکافد و به قلب دشمن بزند و قرارگاه‌های دیگر از این دالان عبور کنند و منطقه را توسعه بدهند.

چرا به این روش انجام شد؟

منطقه شلمچه کوچک است. در واقع ما به عمق منطقه بیشتر توجه داشتیم. عرض منطقه آنقدر زیاد نبود که همه قرارگاه چیده شوند.

جلسه تشکیل شد. حدود ۱۰ شب بود. آقای هاشمی صحبت کردند و از همه فرماندهان خواستند تا نظر بدهند. به جرأت می‌توانم بگویم که نود درصد فرماندهان با انجام این عملیات مخالفت کردند

فرق کربلای ۴ و کربلای ۵ در چه نقاطی بود؟

کربلای ۴ از شلمچه تا جزیره مینو بود، یعنی چیزی نزدیک به ۵۰ کیلومتر طول جبهه بود، در حالی که در جبهه شلمچه وقتی نگاه می‌کردی ۱۰ الی ۱۵ کیلومتر حداکثر آن بود. بنابراین همه نیروها را نمی‌شد در خط چید.

با توجه به اینکه از همین محور شلمچه قرار به عملیات شد، عراق هوشیار نشد؟

نه اصلاً. عراق این باور را نداشت که ما حمله کنیم. مسئله این بود. اگر این باور را می‌کرد شاید تعجیل می‌کرد و نیروهایش را می چید و بازسازی می‌کرد ولی وقتی می بیند که جبهه ما شکست خورده و به هم ریخته است و خودشان هم در مرخصی دادن به افسرهایشان بودند، دیگر در فکر عملیات جدید نبودند. بنابراین ما از همان معبری وارد شدیم که بخشی از آن آب گرفتگی بود و بخشی هم نقطه‌ای بود که بچه‌ها قبلاً در کربلای ۴ به پیروزی رسیدند، طبیعتاً این شد که یک قرارگاه وارد عمل بشود. ما یک قرارگاه کربلا را گذاشتیم. بچه‌ها رفتند و محور را شکافتند و دالان را باز کرد و دو سه قرارگاه دیگر آمدند از درون این قرارگاه رفتند و منطقه را توسعه دادند.

به شب تصمیمگیری رسیده بودیم. همه فرمانده هان آمده بودند. از جمله بخشی از فرماندهان ارشد ارتش را هم دعوت کرده بودند مثل آقای حسنی سعدی چون آقای هاشمی اعتقاد داشت که وقتی ارتش باشد و یک سوالی ایجاد شود بچه‌های ارتش هم چالشی ایجاد خواهند کرد و نظر آنها را هم متوجه می‌شویم. جلسه تشکیل شد. حدود ۱۰ شب بود. آقای هاشمی صحبت کردند و از همه فرماندهان خواستند تا نظر بدهند. به جرأت می‌توانم بگویم که نود درصد فرماندهان با انجام این عملیات مخالفت کردند. فرماندهان نگران بودند. چون در کربلای ۴ ما آسیب دیده بودیم و اگر این بار هم شکست می‌خوردیم، همه چیز بهم می‌ریخت.

نظر آقای هاشمی چه بود؟

ایده کلی آقای هاشمی هم در مورد جنگ این بود که باید در جنگ به دنبال پیروزی بزرگ باشیم و با دستیابی به آن برویم و از طریق مذاکره جنگ را تمام کنیم. حتی در مورد فاو من یادم هست که وقتی رفتیم پیش ایشان و گفتیم می‌خواهیم در فاو عمل کنیم، ایشان اصلاً باور نداشت و می‌گفت شما پاسدارها سیاسی شدید و حالا آمدید یک چیزی به من می‌گوئید که من جواب نه بدهم و بعد بروید به امام بگویید که ما پیشنهاد دادیم و آقای هاشمی نپذیرفت. ما در فاو به آقای هاشمی اصرار کردیم که این طور نیست و ما می‌خواهیم در این منطقه عمل کنیم و کار کردیم که ایشان گفتند پس توضیح بدهید که قرار است چه کاری انجام شود که ما توضیح دادیم. اینجا گل از گل آقای هاشمی شکفت و گفت: من قول می‌دهم که شما این عملیات را پیروز بشوید من جنگ را تمام می‌کنم!

که این اتفاق هم نیفتاد!

بله مشخص بود که نمی‌افتد. خب دشمن شناسی مسئله مهمی است. ما با دشمنی مواجهه بودیم که خیلی‌ها فکر می‌کردند با یک تلنگر راهش را می‌کشد و می‌رود اما بعداً معلوم شد که صدام تا آخر عمرش هم اینقدر مقاومت کرد که آخر سر از یک حفره بیرون کشیده شد. دشمن ما این بود. اگر ما دشمن را درست نشناسیم باعث می‌شود که دشمن را جدی نگیریم. هر روز گفته می‌شد که امروز جنگ تمام می‌شود، فردا تمام می‌شود! جنگ ما از جنگ جهانی هم طولانی‌تر شد.

آقا محسن گفت: برویم و خودمان صحبت کنیم. آقای هاشمی و آقای رضایی به یک اتاق دیگر رفتند و بعد از چند دقیقه که با هم بحث کردند، آقای هاشمی آمد و گفت: بسم الله الرحمن الرحیم عملیات انجام بشود. قصه این شد.

چه کسانی این فکر را می‌کردند؟

سیاسیون کشور. فکر می‌کردند که جنگ به راحتی تمام می‌شود. در حالی که ما هر چه جلوتر رفتیم دیدیم که دشمن مصمم‌تر و مصرتر و قوی‌تر و حامین صدام هم هر روز حمایت بیشتری می‌کردند. من به جرأت می‌توان بگویم که ما در طول جنگ سه تا چهار بار استعداد ارتش عراق را منهدم کردیم ولی عراقی که با ۱۲ لشکر به ما حمله کرد، انتهای جنگ با ۶۰ لشکر می‌جنگید! یعنی تازه با این همه انهدام، باز هم آخر جنگ ۶۰ لشکر دارد.

آن شب چه اتفاقی افتاد؟

اکثریت قاطع مخالفت کردند. نوبت به من رسید. من هم قرارگاه عمل کننده بودم. آقای هاشمی به من گفت: شما آماده‌اید؟ من یک وضعیت دوگانه داشتم اگر محکم جواب بله می‌دادم، ممکن بود عملیات شکست بخورد و اگر هم می‌گفتم نه! همه چیز به هم می‌ریخت! من گفتم: آقای هاشمی من موافقم ولی… آقای هاشمی گفت: ولی نداریم! یا موافق هستی یا نه! این صحبت‌ها در کتاب آقای هاشمی آمده است! خب جایگاه من مثل آقا محسن نبود که بگویم آره! و قبول مسئولیت کنم! و جواب نه هم نمی‌توانستم بدهم چون واقعاً یگانها کار کرده بودند. من واقعاً گیر کرده بودم و نمی‌دانستم چکار کنم! دیدم آقای رضایی وارد شد و گفت آقای هاشمی این طور نمی‌شود و این فرمانده ما فردا می‌خواهد وارد خط بشود و این سوالات ایشان را متزلزل می‌کند. آقا محسن گفت: برویم و خودمان صحبت کنیم. آقای هاشمی و آقای رضایی به یک اتاق دیگر رفتند و بعد از چند دقیقه که با هم بحث کردند، آقای هاشمی آمد و گفت: بسم الله الرحمن الرحیم عملیات انجام بشود. قصه این شد.

با آقای هاشمی در طول این مدت تا قبل از عملیات چند جلسه برگزار شد؟

در طول این روزها بحث‌هایی شد، به نظر من آقای هاشمی دو سه تا جلسه مهم با ما (فرماندهان سپاه) داشت! مهمترینش این بود که ایشان آمد و یک تحلیلی از اوضاع شرایط کشور و جهان کرد و گفت: ما باید عملیات کنیم و دشمن را تحت فشار بگذاریم و نکته جالب اینجا بود که آقای هاشمی گفت: شما این عملیات را انجام می‌دهید یا نمی‌دهید! اگر انجام می‌دهید که بروید و اگر انجام نمی‌دهید خودتان مستقیم بروید و به امام بگویید. چون امام من را هم قبول ندارد. امام شما بچه‌های سپاه را قبول دارد و ادامه و عدم ادامه جنگ را از چشم شما می بیند!

تحلیل من این است که آقای هاشمی به واسطه آن نگاهی که به جنگ داشت، احساس می‌کرد که تصمیم به انجام عملیات برایش بهتر است چرا؟ چون یا ما پیروز می‌شدیم و یا شکست می‌خوردیم. اگر پیروز می‌شدیم، آن عملیات بزرگی که آقای هاشمی دنبال آن بود که می‌گفت اگر محقق بشود، من از نظر سیاسی می‌توانم جنگ را تمام بکنم، اتفاق می‌افتاد و اگر هم شکست می‌خوردیم، می‌رفت و به امام می‌گفت این همان سپاهی است که شما می‌گفتید. کربلای ۴ شکست خوردند، کربلای ۵ هم شکست خوردند. چه شکست و چه پیروزی ما برای آقای هاشمی برد بود. البته پیروزی ما در کربلای ۵ خواسته آقای هاشمی را محقق کرد چون بعد از کربلای ۵ قطعنامه ۵۹۸ کامل شد. تعیین متجاوز و خسارت بعد از کربلای ۵ در قطعنامه اضافه کردند. تا قبل از کربلای ۵ حاضر نبودند این را اضافه کنند. بنابراین حادثه کربلای ۵ تقریباً تکلیف جنگ را تا حدی روشن کرد. این قضیه کربلای ۴ و ۵ بود.

شما متوجه شدید در جلسه آقای رضایی و هاشمی چه صحبت‌هایی رد و بدل شده بود؟

یک بحث‌هایی شده بود و ظاهراً آقای رضایی توانسته بود آقای هاشمی را قانع کند.

پیروزی ما در کربلای ۵ خواسته آقای هاشمی را محقق کرد چون بعد از کربلای ۵ قطعنامه ۵۹۸ کامل شد. تعیین متجاوز و خسارت بعد از کربلای ۵ در قطعنامه اضافه کردند. تا قبل از کربلای ۵ حاضر نبودند این را اضافه کنند. بنابراین حادثه کربلای ۵ تقریباً تکلیف جنگ را تا حدی روشن کرد.

پس مخالفت قاطع فرماندهان را هم با دستور حل کردند؟

نه، عرض کردم بنای ما بر تکلیف است. معمولاً ما جایی را هم که قبول نداریم و به ما بگویند بروید، بنا به تکلیف عمل می‌کنیم. مثلاً در عملیات خیبر وقتی به شهید همت دستور دادند که در طلاییه وارد عمل بشود گفت: سخت است و نمی‌شود و حتی آقای رضایی نتوانست ایشان را متقاعد کند. شهید همت گفت که من می‌روم پیش آقای هاشمی و اگر ایشان به عنوان نماینده امام دستور بدهد، من وارد عملیات می‌شوم. یعنی یک جاهایی هم تکلیف است و حتی برای ما مهم‌تر از قبول داشتن و نداشتن می‌شود. بنابراین غیر از بحث اقناعی ما یک بحث تکلیف هم داشتیم. اگر می‌خواستیم بر اساس منطق عمل کنیم، خیلی از عملیات‌ها را نباید اصلاً انجام می‌دادیم. این هم نکته مهمی است.

بیشترین فرماندهان ما در کربلای ۵ به شهادت می رسند، این هم در پایان دادن به جنگ مؤثر بود؟

از نظر سطح نه! ما شهید حسین خرازی را به عنوان شهید شاخص دادیم در صورتی که در خیبر ما ۵-۶ فرمانده لشکر شهید دادیم. در کربلای ۵ بیشتر فرمانده گردان شهید دادیم. خب کربلای ۵ هم یک منطقه کوچکی است و به جرأت می‌توانم بگویم که در هر نقطه‌ای از خاک عملیات کربلای ۵ در طول این دوره، حداقل صد تا گلوله خورده است. در کربلای ۵ یک جنگ تمام عیار اتفاق افتاد. شاید به نوعی ۳۰۰۰۰ نفر به نوعی در کربلای ۵ آسیب دیدند چون شیمیایی هم در کربلای ۵ استفاده شد. ولی عراق به جرأت می گویم که کمتر از ۷۰۰۰۰ کشته و زخمی نداد. یعنی یک جنگ تمام عیار. هم ما آسیب دیدیم و هم دشمن. بنابراین آمار ما در کربلای ۵ بالاست اما این آمار به تناسب منطقه است. منطقه فشرده بود و درگیری‌ها نزدیک بود و مداوم بود. می‌توانم به جرأت بگویم که بیش از هفتاد درصد ارتش عراق در این عملیات منهدم شد. جالب است که شما بدانید که در عملیات فتح المبین و بیت المقدس که دو عملیات بزرگ اثرگذار بود، ما در فتح المبین ۱۷۰۰۰ اسیر گرفتیم و ۲۰۰۰ نفر کشته و بیشتر عراقی‌ها آمدند و اسیر شدند. در بیت المقدس هم ۱۹۰۰۰ نفر اسیر گرفتیم و ۳۰۰۰ کشته چون دشمن شرایط اسیر شدن را داشت اما در کربلای ۵ این طور نبود و دشمن به شدت در یک شرایطی قرار گرفته بود که حتی نمی‌توانست تسلیم بشود. ما بعد از اینکه رفتیم و مواضع دشمن را در کربلای ۵ دیدیم، دشمن انبوهی از سیم خاردار و موانع از فاصله ما تا خط حد گذاشته بود و پشت خط خودش را هم مین گذاری کرده بود و بعد معبر ایجاد کرده بود. هنوز عکس هوایی این مواردی که عرض می‌کنم موجود است. یک کانال‌هایی ایجاد کرده بود و در همین کانال‌ها برای نیروهایش یک سنگرهایی تعبیه کرده بود که اگر نیروهایشان خواستند عقب نشینی کنند، این افسران بعثی اینها را بزنند. یعنی تدابیر این طوری هم دیده بود. یعنی نیروهایشان راهی نداشتند. یعنی نیروهایشان اگر می‌خواستند به عقب برگردند توسط جوخه صدام کشته می‌شدند.

ما در این عملیات چقدر پیشروی کردیم؟

هدف نهایی بصره بود. اما یکی از مشکلات بزرگ ما همین بود و برای مثال در فاو وقتی اهدافمان را کامل گرفتیم، حداقل تا دو روز وقتی روبرو را نگاه می‌کردیم، پرنده پر نمی‌زد. یعنی هیچ اثری از دشمن نبود. یعنی اگر ما امکانات داشتیم می‌توانستیم تا ام القصر پیش برویم. در کربلای ۵ هم توان ما به یک جایی رسید و این نیرویی که در اختیار ما بود یک بخشی از آن برای عملیات بود اما یک بخشی از آن را هم باید برای پدافند می‌گذاشتیم. بنابراین ما برای رفتن به بصره اگر می‌خواستیم همین طور پیش برویم، می‌توانستیم و شاید ده نفر هم به بصره می‌رسیدند ولی بعد از آن چی؟ بنابراین شرایط طوری بود که باید حفظ همان منطقه کوچک را می‌کردیم. وقتی هم قرار است یک چنین کاری را بکنیم، دیگر پیش روی بعدی صد برابر سخت‌تر خواهد شد. خیلی از یگانهای ما به آن کانال زوجی که در شش کیلومتری بصره هم بود رسیدند اما مشکل کار ما این بود که نقطه‌ای حرکت کردیم و برای همین مجبور شدیم برگردیم. بنابراین این ملاحظات بود.

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، عملیات کربلای ۵ از مهمترین عملیات‌های دوران دفاع مقدس است. چرا که قرار بود این عملیات سرنوشت جنگ را مشخص کند هر چند طرح آن از دل عملیات کربلای ۴ بیرون امد که عدم الفتح ایران در آن عملیات باعث حواشی زیادی در سالهای اخیر شد. در قسمت اول گفت وگوی مهر با سردار احمد غلامپور درباره عملیات کربلای ۴ و طرح‌های عملیاتی ایران صحبت کردیم. در بخش دوم این گفت وگو ماجرای اصلی عملیات شرح داده می‌شود. سردار احمد غلامپور هم اکنون عضو هیأت علمی دانشگاه امام حسین است و در دوران دفاع مقدس فرماندهی قرارگاه کربلا را برعهده داشت. بخش اول گفت‌وگو در این لینک قابل مطالعه است.

عملیات کربلای ۵ چه زمانی شروع شد؟

نوزدهم دی ماه آغاز عملیات بود. کربلای ۵ اساساً از دل کربلای ۴ بیرون آمد. قرار شد حداکثر در دو هفته پیش رو این عملیات انجام شود. باور به تحقق این عملیات در اکثر فرماندهان ما نبود. آقای محسن رضایی دوتا مسئله را دنبال می‌کرد: یکی تلاش برای تلطیفِ فضای بهم ریخته و ناراحت کننده و نگران کننده جبهه خودی که کار سختی هم بود. نیروی‌های بسیجی ما ماموریتشان تمام شده بود و همه می‌خواستند بروند. حالا توجیه فرمانده‌ها برای نگه داشتن این نیروها یکی از سختی‌های کار بود. یک مورد دیگر هم این بود که خودِ فرمانده لشکرها هم باید برای این عملیات متقاعد می‌شدند. ما در طول جنگ منطقی داشتیم و شیوه کار با فرماندهان شیوه اقناعی بود. ما به زور نمی‌توانستیم فرمانده را به عملیات بفرستیم. برای همین اینجا تلاش شد تا فرماندهان را اقناع کنیم.

قسمت اول گفتگو را اینجا بخوانید:

سردار غلامپور: در سخت‌ترین محور کربلای۴ موفق ‌بودیم؛

دو اتفاق مهم برای آغازکربلای۵

شما در این عملیات کجا بودید؟

من فرمانده قرارگاه کربلا بودم. آقا محسن فردای خاتمه کربلای ۴ من را صدا کرد و گفت: شما برو شلمچه و مستقر شو و این هم یگان‌های شما. لشکر ۴۱ ثارالله بود به فرماندهی حاج قاسم سلیمانی، لشکر ۲۵ کربلا آقای مرتضی قربانی، لشکر ۳۱ عاشورا آقای شریعتی و حدود هفت هشت لشکر را به من داد و گفت شما به شلمچه برو و کار شناسایی را شروع کنید. به سرعت هم شروع کنید.

بعد از چه مدت از کربلای چهار، این کار انجام شد؟

۲۴ ساعت! من فرمانده‌ها را بردم خط و حدها مشخص شد. چیزی که خوشبختانه خیلی به ما کمک کرد، این بود که در دی ماه آب و هوا در خوزستان صبح تا ساعت ۱۱ مه شدید در منطقه حاکم است. یعنی خوشبختی این بود که شب در تاریکی کارها را انجام می‌دادیم و روز هم تا ساعت ۱۱ می‌توانستیم کار را پیش ببریم. بنابراین یک تلاش مجاهدانه از سمت یگان‌ها انجام شد.

آقا محسن فردای خاتمه کربلای ۴ من را صدا کرد و گفت: شما برو شلمچه و مستقر شو و این هم یگان‌های شما. لشکر ۴۱ ثارالله بود به فرماندهی حاج قاسم سلیمانی، لشکر ۲۵ کربلا آقای مرتضی قربانی، لشکر ۳۱ عاشورا آقای شریعتی و حدود هفت هشت لشکر را به من داد و گفت شما به شلمچه برو و کار شناسایی را شروع کنید.

آقا محسن می‌دانست که این فرمانده‌هان لشکر جزو کسانی هستند خیلی اهل جدل و اینکه می‌توانیم و نمی‌توانیم نیستند و انگیزه لازم را دارند و شرایطشان طوری هست که وقتی بهشان ابلاغ می‌شود، می‌پذیرند. واقعاً هم همین طور بود. یعنی مجموعه قرارگاه کربلا و یگانهایش به سرعت رفتیم پای کار و شروع کردیم به آماده سازی و شناسایی بدون اینکه به این بحث‌ها و جدل‌ها و عدم موافقت‌ها توجهی کنیم. قرار بود عملیاتی بزرگ‌تر از کربلای ۴ انجام بشود. من فکر می‌کنم در طول جنگ هیچ وقت تا به این اندازه جلسات فشرده و پی در پی در این ۱۵ روزی که بین کربلای ۴ و ۵ بود، نداشتیم. روال ما این طور بود که لشکر در خودش بحث می‌کرد با فرمانده گردان‌های خودش و این بحث می‌آمد و در قرارگاه هم بحث می‌شد و از قرارگاه ما به محسن رضایی منتقل می‌شد و بعد هم می‌رسید به آقای هاشمی رفسنجانی به عنوان فرمانده کل. یعنی روند این بود اما در کربلای ۵ مستقیم همه لشکرها با آقای هاشمی در ارتباط بودند چون اصلاً فرصتی نبود. همه بحث‌ها و ابهامات و اشکالات به طور مستقیم یعنی لشکرها بودند، قرارگاه بودند، آقای محسن رضایی و تیمش بودند و آقای هاشمی بود و همه یک جا می‌نشستیم و بحث را جلو می‌بردیم.

چه صحبت‌هایی شد؟

در این دو هفته چالش‌های زیادی وجود داشت. هم فنی در مورد خودِ طرح و عملیات و اینکه چطور عمل کنیم! یعنی از روشنایی نور ماه گرفته بحث می‌شد چون ما منطقه‌ای را انتخاب کرده بودیم آب گرفتگی بود و این آب گرفتگی هم شرایطی داشت و عمقش طوری بود که نمی‌شد با قایق رفت چون قایق به سیم خاردار برخورد می‌کرد. پیاده هم نمی‌شد رفت. خیلی کار سختی بود. یک جاهایی آب تا زانو و سینه می‌آمد. به هر حال عبور از آب برای یک فرد پیاده کار بسیار سختی بود. ما روی تمام مسائل جزئی بحث کردیم. همین نور ماه! نور ماه خیلی روی کار ما اثر داشت به این معنا که ما می‌خواستیم از این آب گرفتگی عبور کنیم و شب آب روشن است و با برخورد با هم، تقریباً مثل روز می‌شود و عبور خیلی سخت می‌شد. ما روی تمام موارد جزئی بحث کردیم.

قرار بود با چند گردان وارد عمل بشوید؟

حدود ۲۲۰ گردان. بخشی از گردان‌هایی که در کربلای ۴ آسیب دیده بودند هم بازسازی شدند و آنها هم به ما اضافه شدند. این مواردی را که عرض کردم، به صورت مفصل در کتاب “اوج دفاع” خاطرات آقای هاشمی، بیان شده است. شما می‌توانید به این سند مراجعه کنید.

قرار بود چطور وارد عمل بشوید؟

ما دیگر به این نقطه رسیدیم که آیا عملیات بشود یا نشود؟ این هم جالب است بدانید که تا شبی که قرار به عملیات است، همیشه چالش‌های زیادی وجود دارد. برای مثال هنوز ما نمی‌دانستیم با نور ماه چه کار کنیم و چه ساعتی وارد عمل بشویم؟ با توجه به اینکه تاکتیک ما این بود که شب‌ها عمل کنیم و روزها دفاع کنیم! یعنی استفاده از طول تاریکی برای ما خیلی مهم بود. یعنی زمان عبور نور ماه نباشد و زمانی که به دشمن می‌رسیم نور ماه باشد! این موارد از نکات فنی بود که خیلی روی آن صحبت می‌شد. اینکه عقبه چطور باشد؟ طراحی چطور باشد؟ به نظرم برای اولین بار یک طراحی صورت گرفت که شیوه حمله ما به این باشد که عبور قرارگاه از قرارگاه باشد چون در عملیات‌های گذشته لشکرها خط حد می‌گرفتند و با هم وارد می‌شدند اما این بار این طور نبود و در طرح‌ریزی تصمیم گرفته شد که قرارگاه کربلا با یگان‌های خودش خط را بشکافد و به قلب دشمن بزند و قرارگاه‌های دیگر از این دالان عبور کنند و منطقه را توسعه بدهند.

چرا به این روش انجام شد؟

منطقه شلمچه کوچک است. در واقع ما به عمق منطقه بیشتر توجه داشتیم. عرض منطقه آنقدر زیاد نبود که همه قرارگاه چیده شوند.

جلسه تشکیل شد. حدود ۱۰ شب بود. آقای هاشمی صحبت کردند و از همه فرماندهان خواستند تا نظر بدهند. به جرأت می‌توانم بگویم که نود درصد فرماندهان با انجام این عملیات مخالفت کردند

فرق کربلای ۴ و کربلای ۵ در چه نقاطی بود؟

کربلای ۴ از شلمچه تا جزیره مینو بود، یعنی چیزی نزدیک به ۵۰ کیلومتر طول جبهه بود، در حالی که در جبهه شلمچه وقتی نگاه می‌کردی ۱۰ الی ۱۵ کیلومتر حداکثر آن بود. بنابراین همه نیروها را نمی‌شد در خط چید.

با توجه به اینکه از همین محور شلمچه قرار به عملیات شد، عراق هوشیار نشد؟

نه اصلاً. عراق این باور را نداشت که ما حمله کنیم. مسئله این بود. اگر این باور را می‌کرد شاید تعجیل می‌کرد و نیروهایش را می چید و بازسازی می‌کرد ولی وقتی می بیند که جبهه ما شکست خورده و به هم ریخته است و خودشان هم در مرخصی دادن به افسرهایشان بودند، دیگر در فکر عملیات جدید نبودند. بنابراین ما از همان معبری وارد شدیم که بخشی از آن آب گرفتگی بود و بخشی هم نقطه‌ای بود که بچه‌ها قبلاً در کربلای ۴ به پیروزی رسیدند، طبیعتاً این شد که یک قرارگاه وارد عمل بشود. ما یک قرارگاه کربلا را گذاشتیم. بچه‌ها رفتند و محور را شکافتند و دالان را باز کرد و دو سه قرارگاه دیگر آمدند از درون این قرارگاه رفتند و منطقه را توسعه دادند.

به شب تصمیمگیری رسیده بودیم. همه فرمانده هان آمده بودند. از جمله بخشی از فرماندهان ارشد ارتش را هم دعوت کرده بودند مثل آقای حسنی سعدی چون آقای هاشمی اعتقاد داشت که وقتی ارتش باشد و یک سوالی ایجاد شود بچه‌های ارتش هم چالشی ایجاد خواهند کرد و نظر آنها را هم متوجه می‌شویم. جلسه تشکیل شد. حدود ۱۰ شب بود. آقای هاشمی صحبت کردند و از همه فرماندهان خواستند تا نظر بدهند. به جرأت می‌توانم بگویم که نود درصد فرماندهان با انجام این عملیات مخالفت کردند. فرماندهان نگران بودند. چون در کربلای ۴ ما آسیب دیده بودیم و اگر این بار هم شکست می‌خوردیم، همه چیز بهم می‌ریخت.

نظر آقای هاشمی چه بود؟

ایده کلی آقای هاشمی هم در مورد جنگ این بود که باید در جنگ به دنبال پیروزی بزرگ باشیم و با دستیابی به آن برویم و از طریق مذاکره جنگ را تمام کنیم. حتی در مورد فاو من یادم هست که وقتی رفتیم پیش ایشان و گفتیم می‌خواهیم در فاو عمل کنیم، ایشان اصلاً باور نداشت و می‌گفت شما پاسدارها سیاسی شدید و حالا آمدید یک چیزی به من می‌گوئید که من جواب نه بدهم و بعد بروید به امام بگویید که ما پیشنهاد دادیم و آقای هاشمی نپذیرفت. ما در فاو به آقای هاشمی اصرار کردیم که این طور نیست و ما می‌خواهیم در این منطقه عمل کنیم و کار کردیم که ایشان گفتند پس توضیح بدهید که قرار است چه کاری انجام شود که ما توضیح دادیم. اینجا گل از گل آقای هاشمی شکفت و گفت: من قول می‌دهم که شما این عملیات را پیروز بشوید من جنگ را تمام می‌کنم!

که این اتفاق هم نیفتاد!

بله مشخص بود که نمی‌افتد. خب دشمن شناسی مسئله مهمی است. ما با دشمنی مواجهه بودیم که خیلی‌ها فکر می‌کردند با یک تلنگر راهش را می‌کشد و می‌رود اما بعداً معلوم شد که صدام تا آخر عمرش هم اینقدر مقاومت کرد که آخر سر از یک حفره بیرون کشیده شد. دشمن ما این بود. اگر ما دشمن را درست نشناسیم باعث می‌شود که دشمن را جدی نگیریم. هر روز گفته می‌شد که امروز جنگ تمام می‌شود، فردا تمام می‌شود! جنگ ما از جنگ جهانی هم طولانی‌تر شد.

آقا محسن گفت: برویم و خودمان صحبت کنیم. آقای هاشمی و آقای رضایی به یک اتاق دیگر رفتند و بعد از چند دقیقه که با هم بحث کردند، آقای هاشمی آمد و گفت: بسم الله الرحمن الرحیم عملیات انجام بشود. قصه این شد.

چه کسانی این فکر را می‌کردند؟

سیاسیون کشور. فکر می‌کردند که جنگ به راحتی تمام می‌شود. در حالی که ما هر چه جلوتر رفتیم دیدیم که دشمن مصمم‌تر و مصرتر و قوی‌تر و حامین صدام هم هر روز حمایت بیشتری می‌کردند. من به جرأت می‌توان بگویم که ما در طول جنگ سه تا چهار بار استعداد ارتش عراق را منهدم کردیم ولی عراقی که با ۱۲ لشکر به ما حمله کرد، انتهای جنگ با ۶۰ لشکر می‌جنگید! یعنی تازه با این همه انهدام، باز هم آخر جنگ ۶۰ لشکر دارد.

آن شب چه اتفاقی افتاد؟

اکثریت قاطع مخالفت کردند. نوبت به من رسید. من هم قرارگاه عمل کننده بودم. آقای هاشمی به من گفت: شما آماده‌اید؟ من یک وضعیت دوگانه داشتم اگر محکم جواب بله می‌دادم، ممکن بود عملیات شکست بخورد و اگر هم می‌گفتم نه! همه چیز به هم می‌ریخت! من گفتم: آقای هاشمی من موافقم ولی… آقای هاشمی گفت: ولی نداریم! یا موافق هستی یا نه! این صحبت‌ها در کتاب آقای هاشمی آمده است! خب جایگاه من مثل آقا محسن نبود که بگویم آره! و قبول مسئولیت کنم! و جواب نه هم نمی‌توانستم بدهم چون واقعاً یگانها کار کرده بودند. من واقعاً گیر کرده بودم و نمی‌دانستم چکار کنم! دیدم آقای رضایی وارد شد و گفت آقای هاشمی این طور نمی‌شود و این فرمانده ما فردا می‌خواهد وارد خط بشود و این سوالات ایشان را متزلزل می‌کند. آقا محسن گفت: برویم و خودمان صحبت کنیم. آقای هاشمی و آقای رضایی به یک اتاق دیگر رفتند و بعد از چند دقیقه که با هم بحث کردند، آقای هاشمی آمد و گفت: بسم الله الرحمن الرحیم عملیات انجام بشود. قصه این شد.

با آقای هاشمی در طول این مدت تا قبل از عملیات چند جلسه برگزار شد؟

در طول این روزها بحث‌هایی شد، به نظر من آقای هاشمی دو سه تا جلسه مهم با ما (فرماندهان سپاه) داشت! مهمترینش این بود که ایشان آمد و یک تحلیلی از اوضاع شرایط کشور و جهان کرد و گفت: ما باید عملیات کنیم و دشمن را تحت فشار بگذاریم و نکته جالب اینجا بود که آقای هاشمی گفت: شما این عملیات را انجام می‌دهید یا نمی‌دهید! اگر انجام می‌دهید که بروید و اگر انجام نمی‌دهید خودتان مستقیم بروید و به امام بگویید. چون امام من را هم قبول ندارد. امام شما بچه‌های سپاه را قبول دارد و ادامه و عدم ادامه جنگ را از چشم شما می بیند!

تحلیل من این است که آقای هاشمی به واسطه آن نگاهی که به جنگ داشت، احساس می‌کرد که تصمیم به انجام عملیات برایش بهتر است چرا؟ چون یا ما پیروز می‌شدیم و یا شکست می‌خوردیم. اگر پیروز می‌شدیم، آن عملیات بزرگی که آقای هاشمی دنبال آن بود که می‌گفت اگر محقق بشود، من از نظر سیاسی می‌توانم جنگ را تمام بکنم، اتفاق می‌افتاد و اگر هم شکست می‌خوردیم، می‌رفت و به امام می‌گفت این همان سپاهی است که شما می‌گفتید. کربلای ۴ شکست خوردند، کربلای ۵ هم شکست خوردند. چه شکست و چه پیروزی ما برای آقای هاشمی برد بود. البته پیروزی ما در کربلای ۵ خواسته آقای هاشمی را محقق کرد چون بعد از کربلای ۵ قطعنامه ۵۹۸ کامل شد. تعیین متجاوز و خسارت بعد از کربلای ۵ در قطعنامه اضافه کردند. تا قبل از کربلای ۵ حاضر نبودند این را اضافه کنند. بنابراین حادثه کربلای ۵ تقریباً تکلیف جنگ را تا حدی روشن کرد. این قضیه کربلای ۴ و ۵ بود.

شما متوجه شدید در جلسه آقای رضایی و هاشمی چه صحبت‌هایی رد و بدل شده بود؟

یک بحث‌هایی شده بود و ظاهراً آقای رضایی توانسته بود آقای هاشمی را قانع کند.

پیروزی ما در کربلای ۵ خواسته آقای هاشمی را محقق کرد چون بعد از کربلای ۵ قطعنامه ۵۹۸ کامل شد. تعیین متجاوز و خسارت بعد از کربلای ۵ در قطعنامه اضافه کردند. تا قبل از کربلای ۵ حاضر نبودند این را اضافه کنند. بنابراین حادثه کربلای ۵ تقریباً تکلیف جنگ را تا حدی روشن کرد.

پس مخالفت قاطع فرماندهان را هم با دستور حل کردند؟

نه، عرض کردم بنای ما بر تکلیف است. معمولاً ما جایی را هم که قبول نداریم و به ما بگویند بروید، بنا به تکلیف عمل می‌کنیم. مثلاً در عملیات خیبر وقتی به شهید همت دستور دادند که در طلاییه وارد عمل بشود گفت: سخت است و نمی‌شود و حتی آقای رضایی نتوانست ایشان را متقاعد کند. شهید همت گفت که من می‌روم پیش آقای هاشمی و اگر ایشان به عنوان نماینده امام دستور بدهد، من وارد عملیات می‌شوم. یعنی یک جاهایی هم تکلیف است و حتی برای ما مهم‌تر از قبول داشتن و نداشتن می‌شود. بنابراین غیر از بحث اقناعی ما یک بحث تکلیف هم داشتیم. اگر می‌خواستیم بر اساس منطق عمل کنیم، خیلی از عملیات‌ها را نباید اصلاً انجام می‌دادیم. این هم نکته مهمی است.

بیشترین فرماندهان ما در کربلای ۵ به شهادت می رسند، این هم در پایان دادن به جنگ مؤثر بود؟

از نظر سطح نه! ما شهید حسین خرازی را به عنوان شهید شاخص دادیم در صورتی که در خیبر ما ۵-۶ فرمانده لشکر شهید دادیم. در کربلای ۵ بیشتر فرمانده گردان شهید دادیم. خب کربلای ۵ هم یک منطقه کوچکی است و به جرأت می‌توانم بگویم که در هر نقطه‌ای از خاک عملیات کربلای ۵ در طول این دوره، حداقل صد تا گلوله خورده است. در کربلای ۵ یک جنگ تمام عیار اتفاق افتاد. شاید به نوعی ۳۰۰۰۰ نفر به نوعی در کربلای ۵ آسیب دیدند چون شیمیایی هم در کربلای ۵ استفاده شد. ولی عراق به جرأت می گویم که کمتر از ۷۰۰۰۰ کشته و زخمی نداد. یعنی یک جنگ تمام عیار. هم ما آسیب دیدیم و هم دشمن. بنابراین آمار ما در کربلای ۵ بالاست اما این آمار به تناسب منطقه است. منطقه فشرده بود و درگیری‌ها نزدیک بود و مداوم بود. می‌توانم به جرأت بگویم که بیش از هفتاد درصد ارتش عراق در این عملیات منهدم شد. جالب است که شما بدانید که در عملیات فتح المبین و بیت المقدس که دو عملیات بزرگ اثرگذار بود، ما در فتح المبین ۱۷۰۰۰ اسیر گرفتیم و ۲۰۰۰ نفر کشته و بیشتر عراقی‌ها آمدند و اسیر شدند. در بیت المقدس هم ۱۹۰۰۰ نفر اسیر گرفتیم و ۳۰۰۰ کشته چون دشمن شرایط اسیر شدن را داشت اما در کربلای ۵ این طور نبود و دشمن به شدت در یک شرایطی قرار گرفته بود که حتی نمی‌توانست تسلیم بشود. ما بعد از اینکه رفتیم و مواضع دشمن را در کربلای ۵ دیدیم، دشمن انبوهی از سیم خاردار و موانع از فاصله ما تا خط حد گذاشته بود و پشت خط خودش را هم مین گذاری کرده بود و بعد معبر ایجاد کرده بود. هنوز عکس هوایی این مواردی که عرض می‌کنم موجود است. یک کانال‌هایی ایجاد کرده بود و در همین کانال‌ها برای نیروهایش یک سنگرهایی تعبیه کرده بود که اگر نیروهایشان خواستند عقب نشینی کنند، این افسران بعثی اینها را بزنند. یعنی تدابیر این طوری هم دیده بود. یعنی نیروهایشان راهی نداشتند. یعنی نیروهایشان اگر می‌خواستند به عقب برگردند توسط جوخه صدام کشته می‌شدند.

ما در این عملیات چقدر پیشروی کردیم؟

هدف نهایی بصره بود. اما یکی از مشکلات بزرگ ما همین بود و برای مثال در فاو وقتی اهدافمان را کامل گرفتیم، حداقل تا دو روز وقتی روبرو را نگاه می‌کردیم، پرنده پر نمی‌زد. یعنی هیچ اثری از دشمن نبود. یعنی اگر ما امکانات داشتیم می‌توانستیم تا ام القصر پیش برویم. در کربلای ۵ هم توان ما به یک جایی رسید و این نیرویی که در اختیار ما بود یک بخشی از آن برای عملیات بود اما یک بخشی از آن را هم باید برای پدافند می‌گذاشتیم. بنابراین ما برای رفتن به بصره اگر می‌خواستیم همین طور پیش برویم، می‌توانستیم و شاید ده نفر هم به بصره می‌رسیدند ولی بعد از آن چی؟ بنابراین شرایط طوری بود که باید حفظ همان منطقه کوچک را می‌کردیم. وقتی هم قرار است یک چنین کاری را بکنیم، دیگر پیش روی بعدی صد برابر سخت‌تر خواهد شد. خیلی از یگانهای ما به آن کانال زوجی که در شش کیلومتری بصره هم بود رسیدند اما مشکل کار ما این بود که نقطه‌ای حرکت کردیم و برای همین مجبور شدیم برگردیم. بنابراین این ملاحظات بود.



منبع خبر

مخالفت قاطع فرماندهان با عملیات/ کربلای ۵ تکلیف جنگ را مشخص کرد بیشتر بخوانید »