قصر شیرین

جراحت راننده بیل مکانیکی در اثر انفجار مین در «نفت‌شهر»

جراحت راننده بیل مکانیکی در اثر انفجار مین در «نفت‌شهر»


به گزارش مجاهدت از گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس، «محمد نجفی» فرماندار قصر شیرین در گفت‌وگویی با اشاره به حادثه انفجار مین به جا مانده از دوران جنگ تحمیلی در منطقه نفت‌شهر، گفت: در این حادثه راننده بیل مکانیکی که در آن منطقه مشغول به کار بود، مصدوم و به بیمارستان قصرشیرین منتقل شد.

وی ادامه داد: طبق اطلاعاتی که داده شده، خوشبختانه حال عمومی این فرد خوب بوده و آسیب جدی ندیده و مراحل مداوا و درمان او در حال انجام هست.

فرماندار قصرشیرین با بیان اینکه امسال یک مورد دیگر انفجار مین در قصرشیرین داشتیم، افزود: در این حادثه نیز راننده یکی از ماشین‌آلاتی که در منطقه کار می‌کرد، دچار مصدومیت شد.

نجفی در پاسخ به اینکه چرا با وجود گذشت چندین سال از جشن پاکسازی کرمانشاه از مین باز هم گزارشاتی از انفجار مهمات عمل نکرده جنگی خصوصا در نقاط مرزی استان داریم، اظهار کرد: جشن پاکسازی برای مناطق عمومی بود، بگونه‌ای که وقتی که افراد وارد دشت‌ها و مناطق مختلف شوند خطر انفجار مین برای آنها وجود ندارد، اما مواردی که اخیرا با آن مواجه هستیم مربوط به زمانی هست که ماشین‌آلات سنگین در منطقه کار کرده و زمین را می‌کنند و مین‌هایی که طی سالیان به دلیل بارش باران به زیر خروار‌ها خاک رفته ممکن هست ناگهان عمل کند.

وی تاکید کرد: این موضوع مختص به استان و کشور ما نیست و در تمام دنیا تبعات جنگ و انفجار مهمات عمل نکرده آن ممکن هست سال‌ها بعد ادامه داشته باشد.

منبع: ایسنا

انتهای پیام/ 112

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست

جراحت راننده بیل مکانیکی در اثر انفجار مین در «نفت‌شهر» بیشتر بخوانید »

برپایی بیمارستان سیار در روستای «کرکهرک» قصرشیرین

برپایی بیمارستان سیار در روستای «کرکهرک» قصرشیرین


به گزارش مجاهدت از گروه دفاعی امنیتی دفاع‌پرس، علی‌صفر بخشی فرمانده مرکز بهداری غرب نیروی زمینی سپاه در رابطه با افتتاح بیمارستان سیار در روستای «کرکهرک» قصرشیرین، اظهار داشت: بیمارستان صحرایی ۶۰ تختخوابی امام حسین (ع) نیروی زمینی سپاه در روستای «کرکهرک» از توابع شهرستان قصرشیرین به‌ منظور ارائه خدمات درمانی رایگان به مردم منطقه افتتاح شد؛ در واقع یکی از اقدامات جهادی و ارزشمندی که برای مناطق محروم انجام شده، احداث بیمارستان مجهز ۶۰ تخت‌خوابی توسط سپاه پاسداران انقلاب اسلامی است.

وی با بیان اینکه این بیمارستان سیار تخصصی، دارای بخش‌های همچون اورژانس است، افزود: در این بیمارستان متخصص‌های سرشناس استانی و کشوری در رشته‌های قلب و عروق، داخلی، اطفال، زنان و زایمان، ارتوپدی، چشم‌پزشکی، گوش، حلق و بینی، مغز و اعصاب، اورولوژی و کلیه مجاری ادراری آماده خدمت‌رسانی هستند.

فرمانده مرکز بهداری غرب نیروی زمینی سپاه همچنین به ارائه خدمت تصویربرداری اعم از سونوگرافی و رادیولوژی در بیمارستان صحرایی امام حسین (ع) اشاره کرد و ادامه داد: بخش‌های فعال این بیمارستان عبارتند از پذیرش، تریاژ، اورژانس سرپایی، اورژانس بستری و تحت نظر، بخش‌های بستری برادران و خواهران، بخش آزمایشگاه تخصصی، داروخانه، بخش مراقبت‌های ویژه عمومی و قلب و بخش‌های اتاق عمل و جراحی ویژه.

انتهای پیام/ 231

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

برپایی بیمارستان سیار در روستای «کرکهرک» قصرشیرین بیشتر بخوانید »

روایتی از ۶ جوان یزدی که یکی یکی پرپر شدند

روایتی از ۶ جوان یزدی که یکی یکی پرپر شدند



مینو فردی امدادگر سال‌های جنگ، خاطره یکی از غم‌انگیزترین لحظه‌های حضورش را در دفاع مقدس این‌چنین می‌گوید: وقتی که دیدمشان 6 نفر بودند، همانی که قد بلندتری داشت با لهجه یزدی گفت: دوستمه. تک فرزنده که شهید شده. گفتم: مبارکه.

به گزارش مجاهدت از مشرق، مینو فردی ۴۲ سال پیش وقتی ۱۹ ساله بود وارد فعالیت‌های انقلابی شد و مسئولیت فرهنگی جهاد سازندگی قصر شیرین و سر پل ذهاب و چند شهر دیگر را بر عهده گرفت. یکی از غم انگیزترین خاطره این دختر کرمانشاهی که در روزهای دفاع مقدس در کنار برادران رزمنده خود حاضر بود را در ادامه مطلب به قلم مرحومه مریم کاظم‌زاده خواهید خواند:

اواخر تابستان سال ۵۹ هوای قصر شیرین مثل همیشه آن ایام گرم بود. آن روزها در بیمارستان قرنطینه قصرشیرین، هر کس هر کاری ازش بر می‌آمد انجام داد. شهر تقریباً خالی از سکنه شده بود. اسمشان را خاطرم نیست، حسن یا حسین، شهرام یا فرشاد، یا هر اسم دیگری.

وقتی که دیدمشان ۶ نفر بودند. همه اهل یزد. هم سن و هم قواره. تا شب همه‌شان شهید شدند. از لباس کرم رنگ‌شان فهمیدم بسیجی هستند. سوار وانت بودند. یکی از آنها پیاده شد. با چشم‌های سرخ و ورم کرده، با موهای خاکی گفت: «جسد دوست مونو کجا ببریم؟»

رنگ پریده به نظر می‌رسیدند. نم اشک با خاک صورتشان قاطی شده بود. یکی از آنها که قد بلندتری داشت، برانکارد خونی و کثیف را از کنار دیوار برداشت. دو نفری زیربغل دوست شهیدشان را گرفتند. یکی دیگر پاهایش را از پشت وانت بلند کرد و روی برانکارد گذاشتند.

نگاهشان کردم. همانی که قد بلندتری داشت با لهجه یزدی گفت: «ما از یزدیم.» گفتم: خب. گفت: «دوستمه. تک فرزنده که شهید شده.» آن روزها شهید کم نبود. گفتم: مبارکه. عصبانی شد. گفت: «پدرو مادرش او را به ما سپرده بودن.» گفتم: چه کار کنم؟

گفت: «تحویل شما باشه تا رونه یزدش کنیم.» گفتم: اینجا همه شهدا امانتند. هیچ کدومشون نمی‌مونن!

در سردخانه را باز کردم، دید که تمام کشوهای سردخانه پر هستند، گفت: «چه کنم؟» جواب ندادم. با دوستش برانکارد را روی زمین گذاشتند. تن بی‌جان دوستشان را بلند کردند. قطره‌های خون از جسد بر کف سردخانه چکید. او را بالای سر زن کشته شده‌ای گذاشتند که چادری به کمرش بسته بود.

سه ساعت بعد، همان جوان با دو جسد دیگر برگشت. چشم‌هایش سرخ و ورم کرده بود. خاکی‌تر از صبح. راه را بلد بود. این بار چیزی نگفت. وقتی می‌رفت، با خودم گفتم: خدا پشت و پناهت.

تا شب بقیه دوستانش هم شهید شدند. شب که آمد، تنها بود. جسد آخرین دوستش را هم آورد. اشکم خشک شده بود. فقط نگاهش کردم. با غم و اشک گفت: «تنها شدم. تنها. حالا دیگه با خیال راحت می‌رم. واسه اینه که کسی نیست منو عقب بیاره. دشمن نزدیکه. صدای خمپاره و تیر را که می‌شنوی؟»

جواب ندادم. سرش را پایین انداخت و گفت: «اما شما قول بده که دوستامو به صاحباش برسونید.» هم عجله در رفتن داشت، هم می‌خواست از من قول بگیرد. تا قول ندادم نرفت. برانکارد خونی را برداشت و کنار دیوار گذاشت. نمی‌دانم چرا قول دادم.

دو سه روز بعد که مدائنی مسئول جهاد آمد همه را جمع کرد و گفت: دیگر جای ماندن نیست باید برویم. دلم هری ریخت، ادامه داد: موندن فایده نداره، اگر بمونیم یا کشته میشم یا اسیر.

بیشتر کادر بیمارستان و دکترها رفته بودند. آنهایی هم که مانده بودند با دل و جان کار می‌کردند. ارتباط با سر پل ذهاب و پادگان قطع شده بود. انفجار پشت انفجار. تکلیف مجروح‌ها چه می‌شد؟ به سردخانه رفتم. به اجساد شهدا نگاه کردم. ۶ بسیجی یزدی، زنی که دنبال شوهرش می‌گشت و … قسمتی از وجودم را جا گذاشتم. در را بستم رفتم بالا. باید به زنده‌ها فکر می‌کردم.

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

روایتی از ۶ جوان یزدی که یکی یکی پرپر شدند بیشتر بخوانید »

کتک زدن سرباز شکنجه‌گر بعثی به‌خاطر توهین به امام خمینی (ره)

کتک زدن سرباز شکنجه‌گر بعثی به‌خاطر توهین به امام خمینی (ره)


به گزارش مجاهدت از خبرنگار  دفاع‌پرس از خرم‌آباد، «سعید گیل‌آبادی» آبان‌ سال ۱۳۴۰ در محله قدیمی «باغ دختران» خرم‎آباد در خانواده‌ای مذهبی دیده به جهان گشود. وی از همان دوران کودکی جذب جلسات مذهبی به‌ویژه جلسات قرآن شد، ورزش را سرلوحه حرکت جوانی خود در کنار جوانمردی و یاری به ضعفا قرار داد تا به مدارجی از ورزش پهلوانی و کشتی کشور دست یافت.

در لحظات پُرالتهاب نهضت انقلاب اسلامی، با تأسی به امام خمینی (ره) و تحت فرامین عالیه انقلاب، با گروه‌های فعال انقلابی همکاری نزدیکی داشت و تا جایی پیش تاخت که از نیرو‌های جوان برای سرآهنگی حرکات انقلابی در شهر خرم‎آباد بهره جست؛ وی اعلامیه‌های آزادی‌بخش امام (ره) را از خارج استان و از علما دریافت و در سطح وسیع تکثیر و با گروه‌های انقلابی بین مردم توزیع می‎کرد.

«سعید گیل‌آبادی» در ماه‌های آخر عمر رژیم ستم‌شاهی، تحت تعقیب قرار گرفت و پس از دستگیری توسط ساواک، به زندان اطلاعات ارتش تحویل داده و حکم اعدام وی توسط ساواک صادر شد؛ اما با پیروزی حرکت انقلابی مردم ایران، این حکم به سندی تاریخی تبدیل شد.

وی در آخرین ساعات سرنگونی رژیم پهلوی، با طراحی و ساماندهی گروه‌های انقلابی، ژاندارمری خرم‎آباد را تسخیر کردند و به عنوان اولین جوانان وارد این نهاد شدند.

او نامش با تعدادی دیگر در تاریخ ثبت شد؛ به صورتی‎ که درِ اصلی ژاندارمری توسط وی و دوستانش به‌روی مردم گشوده شد و بدین ترتیب بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، وی در گروه‌های مردمی که در نهایت منجر به تشکیل کمیته انقلاب اسلامی شد، مشغول به فعالیت و مبارزه با گروه‌های متعدد ضدانقلاب شد؛ به طوری‌که در این مبارزات چندین‌بار زخمی شد و در نهایت سکان هدایت شهر خرم‎آباد را با نیرو‌های انقلابی به دست گرفتند.

«سعید گیل‌آبادی» به‌عنوان یکی از جوانان شاخص در کنار روحانیت، در همراهی شهید محراب آیت‌الله مدنی و آیت‌الله طاهری خرم‎آبادی نقش بسزایی را ایفا کرد؛ سپس در سرکوبی منافقین در کردستان قبل از جنگ تحمیلی، با اکیپی مردمی که از خرم‎آباد اعزام این منطقه شده بودند، نقش راهبردی داشت.

وی در سال ۱۳۵۹ در «قصرشیرین» مستقر شد و به محافظت از کیان کشور پرداخت، در اولین لحظات جنگ تیتر اول روزنامه کیهان با این مضمون «۹ نفر جلوی هفت لشکر مکانیزه عراق را گرفتند» خواندنی است. «سعید گیل‌آبادی» با عده قلیلی برای اینکه دشمن به مردم قصرشیرین و ناموس مردم نرسد، مقابل لشکر تا به دندان مسلح مقاومت کرد.

نیرو‌های عراقی پس از مقاومت جوانمردانه وی و همسنگرانش، آن‌ها را محاصره و دستگیر کردند و از رادیو صدای عراق از این دستگیری به عنوان یک پیروزی بزرگ یاد کردند و گفتند: پاسداران خمینی (نامشان بیان شد) به دست نیرو‌های عراقی دستگیر شدند.

کتک زدن سرباز شکنجه‌گر بعثی به‌خاطر توهین به امام خمینی (ره)

«سعید گیل‌آبادی» پس از دستگیری به اردوگاه منتقل می‎شود و در اردوگاه به گواه و حکایت از همسنگرانش، تحت عنوان پاسدار امام خمینی معرفی می‏‌شود؛ بنابراین سه روز با دستان بسته جلوی اسیران دیگر او را به نمایش می‎گذارند و دائم مورد ضرب و شتم قرار می‎دهند و از وی می‎خواهند اعتراف کند؛ اما او این کار را نمی‌کند. در آخرین لحظات افسر عراقی به ساحت امام خمینی توهین می‎کند؛ بنابراین «سعید گیل‌آبادی» تحمل نکرده و افسر مزبور را کتک می‎زند و از آن تاریخ به استناد نامه‌های آقایان «شرافتی» و «شریفی»، به سلول انفرادی در طبقه سوم زیرزمین با نور قرمز در مرز عراق و اردن منتقل می‎شود. این مکان جایی است که فرماندهان ایرانی در آن‌جا نگهداری می‏‌شدند.

بعد از اعلام این اطلاعات به صلیب سرخ جهانی توسط ایران، هیچ پاسخی از سوی عراق دریافت نمی‎شود و سرانجام بعد از ۲۰ سال سپاه پاسداران بدون هیچ نشانی رسماً اعلام کرد که ایشان و گروهی از فرماندهان و فرزندان این مرز و بوم توسط رژیم بعث عراق به شهادت رسیده‌اند.

انتهای پیام/

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

کتک زدن سرباز شکنجه‌گر بعثی به‌خاطر توهین به امام خمینی (ره) بیشتر بخوانید »

۲ روایت از انقلاب و دفاع مقدس/ ثواب کتک‌هایی را که خورده‌ای به من بفروش!

۲ روایت از انقلاب و دفاع مقدس/ ثواب کتک‌هایی را که خورده‌ای به من بفروش!


به گزارش مجاهدت از گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس، در کتاب «دست‌های خالی، پا‌های خونین» درباره حال و روز مردم قصرشیرین در روز‌های منتهی به پیروزی انقلاب اسلامی می‌خوانیم:

در محرم ۱۳۵۷ با اوج‌گیری انقلاب و گسترش تجمعات مردمی، حضور مردم قصرشیرین نیز در مراسم‌های مذهبی بیشتر شد. در یکی از شب‌ها نیرو‌های امنیتی سعی کردند از برگزاری جلسات در مسجد غروی جلوگیری کنند اما جوانان شهر در اقدامی هماهنگ، مراسم سخنرانی را به مسجد جامع که مانند مساجد دیگر تا آن زمان فعالیت انقلابی چندانی نداشت، انتقال دادند.

در خلال سخنرانی «عابدین عباسی» به‌ اتفاق تعدادی از جوانان با سر دادن شعار «مرگ بر شاه» کنترل مسجد را در دست گرفتند. مأموران دولتی نیز سعی کردند با تیراندازی جمعیت را متفرق کنند که در این میان جاسم بوچانی از جوانان حاضر در مسجد، بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسید. تعدادی از افراد مجروح و تعدادی هم به دست نیرو‌های امنیتی افتادند.

نیرو‌های شهربانی و ساواک جوانان دستگیرشده را به‌شدت هدف ضرب و شتم قرار دادند. اسماعیل نوری از جمله افراد دستگیرشده بود که پس از آزادی، یکی از متدینان متمول نزد او آمد و پیشنهاد داد ثواب کتک‌هایی که خورده است را با پول معاوضه کند، ولی اسماعیل نوری با وجود نیاز مالی ترجیح داد، آن را برای آخرت خود ذخیره کند. (۱)

برای رفع دلتنگی تلویزیون را بغل کرد

در کتاب «آبادان لین یک» درباره حال و هوای کیوان‌فر همسر و مادر رزمنده در آن سال‌های دفاع مقدس این‌چنین روایت می‌کند: چند وقت بعدازاینکه پسر بزرگم آقا مهدی به جبهه رفت، دیدم یک کسی برایمان چند کارتون مواد غذایی، حبوبات و… آورد و گفت: پسرتان رفته جبهه، ما دیدیم که سخت‌تان است، این‌ها را برایتان آوردیم. من را بگویید، با دیدن جعبه‌ها و شنیدن این حرف آن‌قدر بهم برخورد و ناراحت شدم که جعبه‌ها را بیرون گذاشتم و همه را پس دادم.

به آن برادر‌هایی هم که این‌ها را آورده بودند، گفتم: ما هرچقدر هم که نداشته باشیم، از هیچ‌کس هیچ‌چیزی نمی‌خواهیم و نمی‌توانم این‌ها را قبول کنم. من بچه‌ام را نفرستادم جبهه که این‌ها را برای من بیاورید. بچه من هم مثل بقیه جوان‌ها برای رضای خدا رفته و ما هم راضی به رضای خدا هستیم. بچه‌های ما به خاطر این چیز‌ها که به جبهه نرفته‌اند؛ اصلاً و ابداً! به‌هرحال مشکلات در شهری که خانه و کاشانه اصلی آدم یادم نیست و شوهر و پسر بزرگت هم به جبهه رفته باشند، برای زن و بچه‌های قدونیم‌قد خیلی زیاد بود؛ اما وقتی کسی بخواهد برای رضای خدا کار کند، این مشکلات برایش چیزی نیست!

یادم می‌آید سه چهار سال از شروع جنگ گذشته بود که نمی‌دانم حاج‌آقا به چه مناسبت آمد اصفهان. تلویزیون داشت برنامه‌ای از زیر قرآن رفتن رزمنده‌ها در شب عملیات را نشان می‌داد. من هم همان برنامه را تماشا می‌کردم، یک‌دفعه دیدم که این آقا مهدی ما هم داشت از زیر قرآن رد می‌شد که راهی عملیات بشود. من یک‌دفعه دلم هری ریخت و قلبم فشرده شد. رفتم سریع تلویزیون را بغل کردم و شروع کردم اشک ریختن. بعد حاج‌آقا با تعجب من را نگاه کرد و گفت: چی شد یهویی؟! من بهش گفتم: مگه ندیدی آقا مهدی رو از تلویزیون نشون دادن؟! گفت: خب، چیه مگه؟! اینم مثل بقیه بچه‌های مردم.

ولی من هیچ‌وقت آن شب را یادم نمی‌رود که حاج‌آقا تا صبح هی توی حیاط قدم می‌زد و می‌گفت: یک شب هم که ما آمدیم خانه، این طوری شد؛ شما این صحنه را دیدی! معلوم بود که خودش هم دل‌نگران است. برای هر دوی ما شب سختی بود. چند وقت بعد از آن هم شنیدیم که در آن عملیات خیلی شهید دادند و ما هم خیلی نگران بودیم. در تمام مدتی که آقا مهدی در آن جبهه بود، وضعیت اعصاب و خواب من کاملاً به هم ریخته بود و آن‌قدر حالم بد شده بود که توی خواب کم‌کم شروع کردم به تشنج کردن و هذیان گفتن. بعد رفتم دکتر، ولی دکتر‌ها نفهمیدند که من چه مشکلی دارم. (۲)

پی‌نوشت‌ها

۱ـ کتاب «دست‌های خالی پا‌های خونین» به نویسندگی اسدالله احمدی و به کوشش گروه مطالعات جغرافیای نظامی مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس منتشر شده است.

۲ـ کتاب «آبادان لین یک» خاطرات سید کریم حجازی مسئول بنیاد شهید آبادان در دوران جنگ است که نعمت‌الله سلیمانی‌خواه به رشته تحریر درآورده و از سوی نشر مرزوبوم منتشر شده است.

انتهای پیام/ 118

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

۲ روایت از انقلاب و دفاع مقدس/ ثواب کتک‌هایی را که خورده‌ای به من بفروش! بیشتر بخوانید »