قصر شیرین

عبرت تاریخی عملیات مرصاد برای بدخواهان جمهوری اسلامی

«عملیات مرصاد» عبرت تاریخی برای بدخواهان جمهوری اسلامی ایران است


عبرت تاریخی عملیات مرصاد برای بدخواهان جمهوری اسلامیبه گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس، پنجم مرداد هر سال یادآور حماسه تاریخی و فراموش نشدنی لشکر اسلام در مقابله با منافقین کوردل و خائنین به وطن است.

استکبار جهانی در روز‌های پایانی جنگ با تحلیل اشتباه خود مبنی بر ضعف روحی و تحلیل توان لجستیکی رزمندگان کشورمان پس از پذیرش قطعنامه ۵۹۸ با تجهیز و ترغیب عناصر مزدور و خود فروخته گروهک تروریستی مجاهدین خلق سودای سرنگونی نظام مقدس جمهوری اسلامی را در سر می‌پروراند و تهاجم گسترده‌ای از غرب کشور از طریق مرز‌های زمینی آغاز کردند و با قتل عام مردم بیگناه، اوج دشمنی و سبوعیت خود را با به آتش کشیدن بیمارستان اسلام آباد به نمایش گذاشتند غافل از آنکه تنگه مرصاد نقطه پایانی بر تمامی آمال و آرزو‌های واهی آنان خواهد شد.

در عملیات مرصاد که یکی از عملیات‌های غرور آفرین دوران دفاع مقدس بود رزمندگان اسلام این بار نه در مقابل دشمن بعثی بلکه در مقابل پست‌ترین و زبون‌ترین خائنین به ملت ایران یعنی منافقین که با کمک دشمن بعثی و نظام سلطه تجهیز و مسلح شده و کمر به نابودی ملت خود بسته بودند به پیروزی رسیدند.

منافقین کوردل در سوم مرداد سال ۱۳۶۷، تنها چند روز پس از پذیرش قطعنامه ۵۹۸ شورای امنیت سازمان ملل متحد، طی عملیاتی موسوم به «فروغ جاویدان» با پشتیبانی هوایی رژیم صدام از سمت قصر شیرین و سرپل ذهاب وارد کشور شده و با انجام جنایات هولناک در کَرند و اسلام‌آباد قصد پیشروی به سوی کرمانشاه و حتی تهران را داشتند اما با مشیت الهی پروردگار، درایت رهبر فرزانه انقلاب اسلامی حضرت امام خمینی (ره)، رشادت و دلاوری رزمندگان اسلام از جمله شهید دلاور سرلشکر پاسدار شوشتری و سپهبد شهید صیاد شیرازی، تنگه چهارزبر تجلی‌گاه آیه شریفه «إِنَّ رَبَّکَ لَبِالْمِرْصادِ» شد و لشکر منحوس منافقین با تحمل تلفات و خسارات فراوان در هم شکست.

عملیات مرصاد یک عبرت تاریخی برای تمامی بدخواهان جمهوری اسلامی ایران بود که بازخوانی آن همواره برای ملت شریف ایران موجب غرور و افتخار و برای دشمنان نظام موجب یاس و سرخوردگی است.

موزه ملی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس ضمن ادای احترام به مقام شامخ شهدای هشت سال دفاع مقدس به ویژه شهدای سرافراز عملیات مرصاد که با شجاعت مثال‌زدنی این حماسه بزرگ را رقم زدند سلام و درود می‌فرستد و بار دیگر به دشمنان انقلاب اسلامی و منافقین اعلام می‌کند که هرگونه خباثت و خیانت به ملت بزرگ ایران محکوم به شکست و نابودی و ننگ ابدی است.

انتهای پیام/ 118



منبع خبر

«عملیات مرصاد» عبرت تاریخی برای بدخواهان جمهوری اسلامی ایران است بیشتر بخوانید »

عبرت تاریخی عملیات مرصاد برای بدخواهان جمهوری اسلامی

«عملیات مرصاد» عبرت تاریخی برای بدخواهان جمهوری اسلامی ایران است


عبرت تاریخی عملیات مرصاد برای بدخواهان جمهوری اسلامیبه گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس، پنجم مرداد هر سال یادآور حماسه تاریخی و فراموش نشدنی لشکر اسلام در مقابله با منافقین کوردل و خائنین به وطن است.

استکبار جهانی در روز‌های پایانی جنگ با تحلیل اشتباه خود مبنی بر ضعف روحی و تحلیل توان لجستیکی رزمندگان کشورمان پس از پذیرش قطعنامه ۵۹۸ با تجهیز و ترغیب عناصر مزدور و خود فروخته گروهک تروریستی مجاهدین خلق سودای سرنگونی نظام مقدس جمهوری اسلامی را در سر می‌پروراند و تهاجم گسترده‌ای از غرب کشور از طریق مرز‌های زمینی آغاز کردند و با قتل عام مردم بیگناه، اوج دشمنی و سبوعیت خود را با به آتش کشیدن بیمارستان اسلام آباد به نمایش گذاشتند غافل از آنکه تنگه مرصاد نقطه پایانی بر تمامی آمال و آرزو‌های واهی آنان خواهد شد.

در عملیات مرصاد که یکی از عملیات‌های غرور آفرین دوران دفاع مقدس بود رزمندگان اسلام این بار نه در مقابل دشمن بعثی بلکه در مقابل پست‌ترین و زبون‌ترین خائنین به ملت ایران یعنی منافقین که با کمک دشمن بعثی و نظام سلطه تجهیز و مسلح شده و کمر به نابودی ملت خود بسته بودند به پیروزی رسیدند.

منافقین کوردل در سوم مرداد سال ۱۳۶۷، تنها چند روز پس از پذیرش قطعنامه ۵۹۸ شورای امنیت سازمان ملل متحد، طی عملیاتی موسوم به «فروغ جاویدان» با پشتیبانی هوایی رژیم صدام از سمت قصر شیرین و سرپل ذهاب وارد کشور شده و با انجام جنایات هولناک در کَرند و اسلام‌آباد قصد پیشروی به سوی کرمانشاه و حتی تهران را داشتند اما با مشیت الهی پروردگار، درایت رهبر فرزانه انقلاب اسلامی حضرت امام خمینی (ره)، رشادت و دلاوری رزمندگان اسلام از جمله شهید دلاور سرلشکر پاسدار شوشتری و سپهبد شهید صیاد شیرازی، تنگه چهارزبر تجلی‌گاه آیه شریفه «إِنَّ رَبَّکَ لَبِالْمِرْصادِ» شد و لشکر منحوس منافقین با تحمل تلفات و خسارات فراوان در هم شکست.

عملیات مرصاد یک عبرت تاریخی برای تمامی بدخواهان جمهوری اسلامی ایران بود که بازخوانی آن همواره برای ملت شریف ایران موجب غرور و افتخار و برای دشمنان نظام موجب یاس و سرخوردگی است.

موزه ملی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس ضمن ادای احترام به مقام شامخ شهدای هشت سال دفاع مقدس به ویژه شهدای سرافراز عملیات مرصاد که با شجاعت مثال‌زدنی این حماسه بزرگ را رقم زدند سلام و درود می‌فرستد و بار دیگر به دشمنان انقلاب اسلامی و منافقین اعلام می‌کند که هرگونه خباثت و خیانت به ملت بزرگ ایران محکوم به شکست و نابودی و ننگ ابدی است.

انتهای پیام/ 118



منبع خبر

«عملیات مرصاد» عبرت تاریخی برای بدخواهان جمهوری اسلامی ایران است بیشتر بخوانید »

روایت یکی از پایه‌گذاران مخابرات در دفاع مقدس از هماهنگی‌های ارتباطی در عملیات مرصاد

روایتی ناگفته از نقش مخابرات در پیشبرد اهداف عملیات مرصاد


روایت یکی از پایه‌گذاران مخابرات در دفاع مقدس از هماهنگی‌های ارتباطی در عملیات مرصادبه گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس، سردار مهدی شیرانی‌نژاد از پایه‌گذاران مخابرات در دفاع مقدس است. به بهانه همزمانی با سالگرد عملیات مرصاد بخشی از روایت او درباره این عملیات را با هم مرور می‌کنیم. عملیات مرصاد اگر چه گسترده نبود اما پیچیدگی‌های خاص خودش را داشت.

«به محض اینکه درگیری و پیشروی دشمن در منطقه جنوب شروع شد، همزمان در غرب هم درگیری‌ها آغاز شد. به دلیل شکل جغرافیایی غرب، بیشتر فرماندهان نگران جنوب بودند تا نگران غرب. دفاع در غرب برای ما راحت‌تر از دفاع در جنوب بود و توان دشمن هم در غرب ضعیف بود. به هر حال وقتی خطوط باز شد و دشمن حمله کرد، منطقه وسیعی را اشغال کرد. به تدریج یگان‌ها وارد شدند تا اینکه خبر رسید دشمن به نزدیکی اسلام‌آباد غرب و کرمانشاه رسیده است.

ربیعی به من گفت سریع به کرمانشاه برو. من هم به کرمانشاه رفتم و مستقیم به قرارگاه در منطقه الهیه آمدم. آنجا به ما گفتند بروید بیمارستان امام حسین (ع) در بیستون، قرارگاه را آماده کنید که من، بیگی و گروه شاهد و همه برادر‌ها را بسیج کردم. قرارگاه را آماده کردند و خط تلفن، بی‌سیم و امکانات مختلف را آوردند. سریع جلسه گرفتیم. یگان‌های غرب و مسئولان یا بعضا جانشین‌هایشان را فراخوان کردیم، چون بعضی مسئولان توی خطوط با دشمن درگیر بودند.‌

می‌دانستیم رو به‌ روی‌ ما منافقین هستند. آن موقع شمخانی، معاون اطلاعات عملیات ستاد کل نیروهای مسلح بود و سردار رشید هم جانشینش بود. محمد باقری هم آن زمان مسئول اطلاعات ستاد کل نیرو‌های مسلح بود؛ این‌ها آمدند. محسن رضایی هم جنوب بود. شمخانی به من توضیحات را داد و ما هم بر همان اساس با برادر‌ها جلساتی داشتیم. هم تلفنی، هم نامه‌ای سعی کردیم مجموعه مخابرات را در جریان بگذاریم.

به خاطر شکل پیوندی که ما مخابراتی‌ها با هم داشتیم، مجبور بودیم خودمان مخابراتی‌ها را توجیه کنیم چون معمولا بعضی وقت‌ها غفلت می‌شد. یگان‌هایی که در غرب بودند نسبت به یگان‌های جنوب ضعیف‌تر بودند؛ لذا مجبور بودیم بیشتر توجیه‌شان کنیم. با برادر بیگی و چند نفر دیگر تقسیم کار کردیم.

در همین اثنا دشمن در حال پیشروی بود. از اسلام‌آباد گذشته و به گردنه چهارزبر آمده بود. درگیری در آنجا به اوج خودش رسید. کم کم یگان‌ها می‌آمدند و حجم نیروی انسانی زیاد می‌شد. البته چون یگان‌ها ضعیف بودند و نیرو‌ها را سراسیمه می‌فرستادند، اغلب نیرو‌ها بدون ابزار و تجهیزات بودند. این نیرو‌ها به صورت خودجوش، بر اساس اعتقاد و تکلیفی که احساس می‌کردند و پیامی که حضرت امام (ره) داده بودند وارد شدند؛ لذا هیچ سازماندهی‌ای نداشتند و جای مشخصی هم قرار نبود بروند. فقط کار خوبی که کردند این بود که این‌ها را کنترل کردند تا به همین شکل وارد منطقه درگیری نشوند، چون واقعا فاجعه اتفاق می‌افتاد.

همین اشکال برای مجموعه مخابرات هم بود. از طرفی آمادگی برای تأمین تجهیزات ارتباطی این حجم نیرو را نداشتیم. با برادر بیگی، فرمانده مرکز شاهد هماهنگ کردیم که هرچی بی‌سیم و امکانات هست، سریع به یگان‌ها واگذار شود تا مشکلی برای ارتباط نداشته باشند. منطقه چهارزبر دائم دست به دست می‌شد. کرمانشاه به شدت بمباران می‌شد و تقریبا خالی شده بود؛ خیلی خلوت بود. وقتی منافقین به اسلام‌آباد رسیدند، ما وارد کرمانشاه شدیم.

در واقع طی دو سه روز درگیری فقط دشمن تک کرده بود و تا سه‌راه اسلام‌آباد آمده و کِرِند را رد کرده بود. وقتی از سه‌راه اسلام‌آباد رد می‌شدم، می‌دیدم یگان‌ها عقب‌نشینی می‌کنند؛ مردم به سمت عقب می‌آمدند و ترافیک زیادی بود. در حقیقت، حمله و پیشروی ما هنوز شروع نشده بود. من زمینی سمت ملاوی آمدم، از ملاوی به پلدختر و سمت سه‌راهی اسلام‌آباد _ کرمانشاه رفتم، ترافیک شدید بود و بنزین نبود. مردم برای برگشتن به عقب مشکلات زیادی داشتند.

زمانی که دشمن خط را در اختیار منافقین گذاشت. منافقین آنقدر سریع جلو آمدند که تقریباً اسلام‌آباد سقوط کرده بود؛ ضمن اینکه برداشتم این است که با اینکه یگان‌هایی از قبل در منطقه بودند یعنی یگان‌های ارتش و یگان‌های سپاه که پشت سرشان بود، هیچ دفاعی از جانب آن‌ها در خطوط صورت نگرفت. دشمن از شمال قصرشیرین آمد و یگان‌ها را دور زد.

وقتی یگان‌های منافقین آمدند به سمت اسلام‌آباد، این یگان‌ها از سمت کرمانشاه آمدند پشت گردنه چهارزبر و وارد درگیری شدند. همین یگان‌هایی هم که آمدند، منسجم نبودند؛ برای نمونه تیم آقای عروج، سازماندهی بسیار قوی‌ای برای عملیات داشتند. تکاور بودند و ظرفیت عملیات خاص نیروی مخصوص را داشتند، ولی اینطور نبود که با شناسایی و برنامه‌ریزی وارد منطقه شوند؛ همین، مشکلاتی ایجاد می‌کرد.

قرارگاه نجف هم بود اما سازماندهی به هم ریخته بود. قرارگاه نجف دو محل را فرماندهی می‌کرد؛ هم منطقه ایلام را که یگان‌های دشمن از سمت مهران وارد شده بودند و هم منطقه چهارزبر را. متأسفانه ارتباطات خوبی نداشتیم. مجبور شدیم چندین دستگاه ماکس را به سمت چهارزبر نصب کنیم بعد ماکس‌ها را به صورت سیار روی خودرو و نزدیک یگان‌ها بردیم. امکان ارتباطی نبود و فرماندهان ما هم در یک نقطه خاص نبودند. عرض جبهه ۲.۵ کیلومتر بود ولی طول داشت. دشمن توپخانه داشت. خمپاره‌انداز‌هایی داشتند که پشت سر آن‌ها بود. فکر نمی‌کردیم درگیری پنج روزه تمام شود.

دشمن پشت دروازه‌های کرمانشاه بود در جنوب هم نزدیک اهواز بود. برداشت‌مان این بود که برای برگرداندن این‌ها زمان زیادی را باید طی کنیم. تصورمان این بود که ارتش دشمن که از سمت ایلام وارد شده است و می‌خواهد استان ایلام را کامل ببندد و بعد از منافقین تحویل بگیرد و در حقیقت بخشی از کرمانشاه و استان ایلام و خوزستان را تصرف کند تا در مذاکرات با دست پر باشد. به دلیل همین تصور، ما به صورت غیر سازمانی بی‌سیم توزیع کردیم. دیگر نگران کد و رمز نبودیم چون اصلا امکان به کارگیری‌اش نبود. هماهنگی‌ها در حد تلگرافی بود. باید می‌رفتیم مسئولان مخابرات یگان‌ها را پیدا می‌کردیم و فرکانس را می‌دادیم تا موقت اتصال برقرار می‌شد. در کل فضای بسیار درهم ریخته‌ای بود.

۴۸ ساعت اول که اوضاع به هم ریخته بود. انسجام نه در سلسله مراتب فرماندهی بود نه در خود سیستم عملیات. کم‌کم وقتی چهارزبر تثبیت و دشمن در آنجا متوقف شد، سازماندهی‌ها به مرور شکل گرفت که البته دو روز طول کشید. فرماندهان همه در منطقه بودند، آیت‌الله هاشمی در الهیه بود و شمخانی در بیمارستان امام حسین (ع) اما این طور نبود که دائماً آنجا باشند. جلساتی داشتند و نفراتی را می‌فرستادند توی یگان‌ها تا کم‌کم این انسجام شکل گرفت.

چهار ـ پنج روز بعد از عملیات تقریباً اوضاع روشن و بهتر شد. ماکس‌ها جواب داد. البته باید بگویم با وجود همه این مشکلات، مجموعه مخابرات انسجام خوبی داشت چون ما درگیر رزم نبودیم. خیلی سریع همدیگر را پیدا کردیم. برای بعد برنامه‌ریزی می‌کردیم و سؤالات‌مان را هم از شمخانی می‌پرسیدیم که برای بعد چه کنیم.»

انتهای پیام/ 118



منبع خبر

روایتی ناگفته از نقش مخابرات در پیشبرد اهداف عملیات مرصاد بیشتر بخوانید »

سختی اسارت با شنیدن خبر اسارت خانواده/ کینه بعثی‌ها از سپاه

سختی مضاعف ایام اسارت با شنیدن خبر اسیر شدن خانواده/ روایتی از دقت نظر خلبانان ایرانی


سختی اسارت با شنیدن خبر اسارت خانواده/ کینه بعثی‌ها از سپاهبه گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، حسین عزیزی آزاده دوران دفاع مقدس است که ۱۰ سال در زندان‌های عراق طعم اسارت را چشیده است.

در ادامه بخشی از خاطره وی از اولین لحظات اسارتش را می‌خوانید.

دو روز به سختی گذشت. لحظه‌ی خداحافظی با همسرم مدام در ذهنم مرور می‌شد، نگاه نگرانش در ذهنم حک شده بود، یاد آخرین جمله‌ام افتادم که گفته بودم: شاید دیگر برنگردم. از ازدواج ما تنها دو ماه گذشته بود و در طول این مدت من نتوانسته بودم به درستی وظایفم را نسبت به او انجام دهم و از او مراقبت کنم و حالا من، اینجا در این کشور غریب بدون هیچ خبری از او و خانواده‌ام لحظه‌ها را سپری می‌کردم. لحظه‌هایی که هر کدام به سختی و کندی سپری می‌شدند.

صدای باز شدن در سوله مرا از افکارم بیرون کشید، مردی را هل دادند داخل سوله؛ افتاد کنار من، سرش پایین بود. سرش را که بلند کرد او را شناختم، یکی از اقوام بود. شانه‌هایش را گرفتم و بلندش کردم و گفتم: «آقا اقبال خودتی؟ شما کی اسیر شدی؟» گفت: «دیروز. ما را وقتی داشتیم از جاده قصرشیرین به سرپل می‌رفتیم اسیر کردند. چند نفر دیگه از فامیل هم با من بودند. از جمله فتح… و رضا و حبیب و منصور و مرتضی که همه‌ی ما محاصره شدیم». فتح الله برادر بزرگترم بود، رضا برادر همسرم و منصور و مرتضی و حبیب هم از بستگان بودند.

گفتم: «الآن کجا هستند؟» گفت: «من را از آن‌ها جدا کردند، آنها را بردند جای دیگری، اطلاعی ندارم.» با شنیدن این خبر غم و اندوه دوباره‌ای در جانم نشست. تعداد زیادی از اقوام همه اسیر شده بودند، مخصوصا برادر بزرگترم و این خیلی دردناک و غم‌انگیز بود. همه کسانی را که اقبال نام برده بود و خودش، از نیرو‌های سپاه پاسداران بودند. بعثی‌ها از همان ابتدا دنبال نیرو‌های سپاهی بودند. بی خبری از آشنایان خیلی سخت بود، فکر‌های زیادی به سرم خطور می‌کرد، تصور می‌کردم که با بعثی‌ها درگیر می‌شوند و در میان این درگیری کشته می‌شوند.

بعثی‌ها از دست پاسدار‌ها خشمگین بودند و منتظر هر فرصتی بودند که بتوانند آن‌ها را شناسایی و با آن‌ها برخورد جدی کنند و آن‌ها را به باد کتک بگیرند و اینکه به بهانه‌های مختلف سر به نیست‌شان کنند و این نتیجه تبلیغات منفی و حساسیت شدید علیه نیرو‌های سپاهی بود.

این افکار و هزاران فکر دیگر، ذهنم را درگیر کرده بود. بیشتر از اینکه نگران اوضاع و احوال خودم باشم نگران برادرم و دیگر اقوام بودم. صدای باز شدن در آهنی بزرگ سوله مرا به خودم آورد. دوباره همه‌مان را از سوله بیرون بردند و سوار کامیون کردند. این بار روی کامیون را با چادر برزنت پوشانده بودند. داخل کامیون تاریک بود و گرم، طوری که هیچ منفذی برای نفس کشیدن وجود نداشت، حضور این همه آدم توی محیط کوچک و گرم و بسته، فضا را به شدت غیر قابل تحمل کرده بود. دنبال منفذ یا سوراخی می‌گشتیم تا کمی هوا وارد ماشین شود که یکی از بچه‌ها با چاقویی که در لباسش پنهان کرده بود سقف چادر را پاره کرد. روشنایی و هوا همزمان وارد ماشین و خیالمان از بابت هوا راحت شد.

دو ساعتی گذشت، راه زیادی را طی کرده بودیم. ناگهان صدای آژیر از بیرون شنیده شد. کامیون متوقف شد، سربازان ماشین‌ها را رها کردند و هر کدام به گوشه‌ای فرار کردند. صدای انفجار‌های مهیبی به گوش می‌رسید، بعثی‌ها مدام فریاد می‌زدند. ضد هوایی‌ها بدون وقفه تیراندازی می‌کردند، دود غلیظ و سیاهی تمام شهر را فرا گرفته بود؛ از فریاد‌های بعثی‌ها و دود‌هایی که تمام آسمان اطراف را احاطه کرده بود متوجه شدیم که هواپیما‌های جنگی ایرانی به پالایشگاه بغداد حمله کرده و آن مناطق را بمباران می‌کنند.

جنگنده‌های ایرانی از آسمان روی سرمان در حال عبور بودند؛ هر آن ممکن بود بمب‌هایشان را روی سر ما خالی کنند، اما هدفشان تنها پالایشگاه بود و کامیون‌های نظامی که اسرا را منتقل می‌کردند را هدف قرار ندادند. شاید متوجه شده بودند که کامیون‌ها حامل اسرای ایرانی هستند. وقتی فهمیدیم که جریان از چه قرار است خواستیم از کامیون پیاده شویم که بعثی‌ها شروع به شلیک تیر هوایی کردند و اجازه ندادند کسی پیاده شود. البته فرار کردن در چنین شرایطی امکان پذیر هم نبود. صدا‌ی تیر‌های هوایی و فریاد بعثی‌ها ما را دوباره به داخل کامیون کشاند.

صدای تیراندازی قطع شد و کامیون روشن شد و دوباره حرکت کرد. خسته بودیم و تمام بدن‌مان کوفته بود. ساعتی بعد کامیون‌ها ایستادند و دستور دادند تا پیاده شویم. ما را هدایت کردند به داخل یک سوله بزرگ که کف آن سیمانی بود، سوله ظرفیت تعداد ما را نداشت. مجبور بودیم بنشینیم، حتى جا نبود دراز بکشیم. ۲۴ ساعت ما را آنجا نگه داشتند حتی اجازه نمی‌دادند برویم دستشویی. بعضی از اسرا که تحمل تشنگی را نداشتند سر و صدا راه می‌انداختند، اما خبری از آب نبود. ساعت‌ها به کندی می‌گذشت. آینده مبهم و نامعلوم خودمان از یک طرف و فکر خانواده و شهرمان از طرف دیگر ذهن‌مان را به شدت مشغول کرده بود. تصویر ویرانی قصر شیرین و آوارگی خانواده‌ها لحظه‌ای از ذهنمان دور نمی‌شد. حالا خستگی، گرسنگی و تشنگی خودمان بماند.

انتهای پیام/ ۱۴۱



منبع خبر

سختی مضاعف ایام اسارت با شنیدن خبر اسیر شدن خانواده/ روایتی از دقت نظر خلبانان ایرانی بیشتر بخوانید »

سختی اسارت با شنیدن خبر اسارت خانواده/ کینه بعثی‌ها از سپاه

سختی دو چندان ایام اسارت با شنیدن خبر اسیر شدن خانواده/ روایتی از دقت نظر خلبانان ایرانی


سختی اسارت با شنیدن خبر اسارت خانواده/ کینه بعثی‌ها از سپاهبه گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، حسین عزیزی آزاده دوران دفاع مقدس است که ۱۰ سال در زندان‌های عراق طعم اسارت را چشیده است.

در ادامه بخشی از خاطره وی از اولین لحظات اسارتش را می‌خوانید.

دو روز به سختی گذشت. لحظه‌ی خداحافظی با همسرم مدام در ذهنم مرور می‌شد، نگاه نگرانش در ذهنم حک شده بود، یاد آخرین جمله‌ام افتادم که گفته بودم: شاید دیگر برنگردم. از ازدواج ما تنها دو ماه گذشته بود و در طول این مدت من نتوانسته بودم به درستی وظایفم را نسبت به او انجام دهم و از او مراقبت کنم و حالا من، اینجا در این کشور غریب بدون هیچ خبری از او و خانواده‌ام لحظه‌ها را سپری می‌کردم. لحظه‌هایی که هر کدام به سختی و کندی سپری می‌شدند.

صدای باز شدن در سوله مرا از افکارم بیرون کشید، مردی را هل دادند داخل سوله؛ افتاد کنار من، سرش پایین بود. سرش را که بلند کرد او را شناختم، یکی از اقوام بود. شانه‌هایش را گرفتم و بلندش کردم و گفتم: «آقا اقبال خودتی؟ شما کی اسیر شدی؟» گفت: «دیروز. ما را وقتی داشتیم از جاده قصرشیرین به سرپل می‌رفتیم اسیر کردند. چند نفر دیگه از فامیل هم با من بودند. از جمله فتح… و رضا و حبیب و منصور و مرتضی که همه‌ی ما محاصره شدیم». فتح الله برادر بزرگترم بود، رضا برادر همسرم و منصور و مرتضی و حبیب هم از بستگان بودند.

گفتم: «الآن کجا هستند؟» گفت: «من را از آن‌ها جدا کردند، آنها را بردند جای دیگری، اطلاعی ندارم.» با شنیدن این خبر غم و اندوه دوباره‌ای در جانم نشست. تعداد زیادی از اقوام همه اسیر شده بودند، مخصوصا برادر بزرگترم و این خیلی دردناک و غم‌انگیز بود. همه کسانی را که اقبال نام برده بود و خودش، از نیرو‌های سپاه پاسداران بودند. بعثی‌ها از همان ابتدا دنبال نیرو‌های سپاهی بودند. بی خبری از آشنایان خیلی سخت بود، فکر‌های زیادی به سرم خطور می‌کرد، تصور می‌کردم که با بعثی‌ها درگیر می‌شوند و در میان این درگیری کشته می‌شوند.

بعثی‌ها از دست پاسدار‌ها خشمگین بودند و منتظر هر فرصتی بودند که بتوانند آن‌ها را شناسایی و با آن‌ها برخورد جدی کنند و آن‌ها را به باد کتک بگیرند و اینکه به بهانه‌های مختلف سر به نیست‌شان کنند و این نتیجه تبلیغات منفی و حساسیت شدید علیه نیرو‌های سپاهی بود.

این افکار و هزاران فکر دیگر، ذهنم را درگیر کرده بود. بیشتر از اینکه نگران اوضاع و احوال خودم باشم نگران برادرم و دیگر اقوام بودم. صدای باز شدن در آهنی بزرگ سوله مرا به خودم آورد. دوباره همه‌مان را از سوله بیرون بردند و سوار کامیون کردند. این بار روی کامیون را با چادر برزنت پوشانده بودند. داخل کامیون تاریک بود و گرم، طوری که هیچ منفذی برای نفس کشیدن وجود نداشت، حضور این همه آدم توی محیط کوچک و گرم و بسته، فضا را به شدت غیر قابل تحمل کرده بود. دنبال منفذ یا سوراخی می‌گشتیم تا کمی هوا وارد ماشین شود که یکی از بچه‌ها با چاقویی که در لباسش پنهان کرده بود سقف چادر را پاره کرد. روشنایی و هوا همزمان وارد ماشین و خیالمان از بابت هوا راحت شد.

دو ساعتی گذشت، راه زیادی را طی کرده بودیم. ناگهان صدای آژیر از بیرون شنیده شد. کامیون متوقف شد، سربازان ماشین‌ها را رها کردند و هر کدام به گوشه‌ای فرار کردند. صدای انفجار‌های مهیبی به گوش می‌رسید، بعثی‌ها مدام فریاد می‌زدند. ضد هوایی‌ها بدون وقفه تیراندازی می‌کردند، دود غلیظ و سیاهی تمام شهر را فرا گرفته بود؛ از فریاد‌های بعثی‌ها و دود‌هایی که تمام آسمان اطراف را احاطه کرده بود متوجه شدیم که هواپیما‌های جنگی ایرانی به پالایشگاه بغداد حمله کرده و آن مناطق را بمباران می‌کنند.

جنگنده‌های ایرانی از آسمان روی سرمان در حال عبور بودند؛ هر آن ممکن بود بمب‌هایشان را روی سر ما خالی کنند، اما هدفشان تنها پالایشگاه بود و کامیون‌های نظامی که اسرا را منتقل می‌کردند را هدف قرار ندادند. شاید متوجه شده بودند که کامیون‌ها حامل اسرای ایرانی هستند. وقتی فهمیدیم که جریان از چه قرار است خواستیم از کامیون پیاده شویم که بعثی‌ها شروع به شلیک تیر هوایی کردند و اجازه ندادند کسی پیاده شود. البته فرار کردن در چنین شرایطی امکان پذیر هم نبود. صدا‌ی تیر‌های هوایی و فریاد بعثی‌ها ما را دوباره به داخل کامیون کشاند.

صدای تیراندازی قطع شد و کامیون روشن شد و دوباره حرکت کرد. خسته بودیم و تمام بدن‌مان کوفته بود. ساعتی بعد کامیون‌ها ایستادند و دستور دادند تا پیاده شویم. ما را هدایت کردند به داخل یک سوله بزرگ که کف آن سیمانی بود، سوله ظرفیت تعداد ما را نداشت. مجبور بودیم بنشینیم، حتى جا نبود دراز بکشیم. ۲۴ ساعت ما را آنجا نگه داشتند حتی اجازه نمی‌دادند برویم دستشویی. بعضی از اسرا که تحمل تشنگی را نداشتند سر و صدا راه می‌انداختند، اما خبری از آب نبود. ساعت‌ها به کندی می‌گذشت. آینده مبهم و نامعلوم خودمان از یک طرف و فکر خانواده و شهرمان از طرف دیگر ذهن‌مان را به شدت مشغول کرده بود. تصویر ویرانی قصر شیرین و آوارگی خانواده‌ها لحظه‌ای از ذهنمان دور نمی‌شد. حالا خستگی، گرسنگی و تشنگی خودمان بماند.

انتهای پیام/ ۱۴۱



منبع خبر

سختی دو چندان ایام اسارت با شنیدن خبر اسیر شدن خانواده/ روایتی از دقت نظر خلبانان ایرانی بیشتر بخوانید »