لشکر فاطمیون

ناهار مخصوص با حاج قاسم/ ۵ برادری که مدافع حرم شدند

ناهار مخصوص با حاج قاسم/ ۵ برادری که مدافع حرم شدند



ناهار مخصوص با حاج قاسم/ ۵ برادری که مدافع حرم شدند - کراپ‌شده

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، دل کندن از مادر برایش خیلی سخت بود، اما دیدن جنایت تکفیری‌ها در سوریه برایش سخت‌تر. با اینکه ۴ برادر دیگرش در سوریه بودند برای خودش تکلیف می‌دید که راهی سوریه شود، شغل و درآمد خوبی هم داشت و استادکار تولیدی کفش بود، اما نمی‌توانست در آرامش بنشیند و به کارش برسد و بشنود که تکفیری‌ها به حریم اهل بیت (ع) بی‌حرمتی‌ کرده‌اند. بالاخره با هر ترفندی بود مادر را راضی کرد و راهی سوریه شد و در گرمای سوزان تیرماه ۹۶ در مرز سوریه و عراق به شهادت رسید و به گفته خودش نزد اهل بیت (ع) برای خود و خانواده‌اش آبرو خرید.

ناهار مخصوص با حاج قاسم/ ۵ برادری که مدافع حرم شدند

سیداحمد در منطقه عملیاتی تدمر چند روز قبل از شهادت

در ادامه پای صحبت‌های برادران شهید مدافع حرم لشکر فاطمیون «سیداحمد حسینی» می‌نشینیم.

۵ برادری که مدافع حرم شدند

سیدعلی حسینی درباره مهاجرت خانواده از افغانستان به ایران می‌گوید:

اوایل خانواده پدربزرگم در استان بغلان واقع در شمال افغانستان زندگی می‌کردند که در پی جنگ شوروی علیه افغانستان و اوضاع نابسامان در این کشور و آزار و اذیت شیعیان، با وجود اینکه پدربزرگم در افغانستان زمین کشاورزی و دام و طیور بسیار داشت،  برای حفظ دین در سال ۱۳۵۹ وارد ایران شدند. آن‌ها از همان ابتدا در مشهد ساکن شدند و پدرم ازدواج کرد. بعد از آغاز جنگ تحمیلی رژیم بعث عراق علیه ایران عموهایم در جبهه حضور یافتند و پدرم نیز از وقتی وارد ایران شد دروس حوزوی خواند. پدرم تا سال ۸۳ که به رحمت خدا رفت، امام جماعت مسجد محله‌مان بود.

ناهار مخصوص با حاج قاسم/ ۵ برادری که مدافع حرم شدند

سیدعلی برادر شهید سیداحمد حسینی

من فرزند ارشد خانواده هستم که بعد از من سیدحسن، سیدمصطفی، سیدمجتبی و سیداحمد، سیدجواد و مرضیه سادات و دوقلوهایمان سیدمهدی و سیدمحسن به دنیا آمدند. هر کدام از ما در حرفه‌ای مشغول کار بوده‌ایم و درآمد خوبی هم داریم، مثلاً شهید سیداحمد استادکار تولیدی کفش بود، سیدحسن استاد سنگ‌کاری، سیدمصطفی استاد نجار، سیدمجتبی و سیدجواد هم خیاط‌های زبردستی هستند.

ناهار مخصوص با حاج قاسم/ ۵ برادری که مدافع حرم شدند

سیدحسن حسینی برادر شهید در حرم حضرت زینب (س)

اما وقتی که سال ۹۱ شنیده شد که داعشی‌ها به سوریه حمله کرده‌اند، برادرانم راهی سوریه شدند که جزو نفرات اول لشکر فاطمیون بودند. بعد از آن در طول این سال‌ها پنج تن از برادرانم راهی دفاع از حرم شدند که به تازگی دو برادرم از سوریه به ایران برگشته‌اند. اما من به خاطر شرایط جسمی نتوانستم اعزام شوم.

سیداحمد وابستگی زیادی به مادر داشت

سیداحمد در دوران نوجوانی به اندازه‌ای دیندار و دنبال‌ کمال و سعادت بود که خیلی از مواقع بعضی از همسایه‌ها یا والدین دوستانش، حسرت داشتن چنین فرزندی را بیان می‌کردند؛ برادرم علاقه عجیبی به اهل بیت (ع) داشت و همیشه در مراسم‌های مذهبی پیش قدم و پرتلاش بود؛ یکی از ویژگی‌های سیداحمد این بود که زیارت عاشورای بعد از نماز صبح را ترک نمی‌کرد و بین‌الطلوعین را نمی‌خوابید. او با سن کمی که داشت ما را برای رفتن به مسجد و دیگر اعمال حسنه تشویق می‌کرد. سیداحمد بیشتر اوقات مشغول گفتن ذکر وخواندن دعای فرج برای سلامتی آقا امام عصر(عج) بود. نمرات درسی او به ویژه در درس‌های قرآن و دینی عالی بود.

ناهار مخصوص با حاج قاسم/ ۵ برادری که مدافع حرم شدند

مادری که ۵ فرزند خود را راهی دفاع از حرم حضرت زینب (س) کرده است

سیداحمد زمان فوت پدرم یازده ساله بود و بعد از این قضیه توجه زیادی به مادرم داشت، مادرم و سیداحمد به قدری به هم علاقه داشتند که ما به حال برادرم غبطه می‌خوردیم، البته چند سال اخیر ما ازدواج کرده بودیم و هر کدام درگیر امورات زندگی خودمان بودیم اما سیداحمد مجرد بود و فرصت بیشتری برای رسیدگی به مادر داشت. مادر هم نهایت رضایت از رفتار و کردار خداپسندانه او را داشت.

به سوریه می‌روم تا آبروی شما نزد عمه زینب (س) باشم

از آغاز حمله تکفیری‌ها و گروهک‌های تروریستی به سوریه و عراق، سیداحمد به دنبال جلب رضایت مادر بود. بارها بعد از مطرح کردن نیتش ما می‌خواستیم منصرفش کنیم، اما می‌گفت: الان وقتش است و باید از حرم عمه زینب (س) دفاع کنیم. این نکته را هم بگویم که سیداحمد با شهید «رضا اسماعیلی» اولین شهید ذبح‌شده لشکر فاطمیون رفیق، بچه محل و هم‌کلاس بودند و بعد از شهادت رضا اسماعیلی، سیداحمد خیلی بیتابی می‌کرد.

ناهار مخصوص با حاج قاسم/ ۵ برادری که مدافع حرم شدند

از سمت راست؛ شهید سیداحمد حسینی و شهید رضا اسماعیلی

بالاخره برادرم با اصرار زیاد توانست رضایت مادر را بگیرد و در ماه مبارک رمضان سال ۹۵ به همراه چهار برادر دیگرم عازم سوریه شدند و یک دوره دو ماهه در سوریه بودند سیداحمد یک دوره رفت سوریه و برگشت، اما چون دیگر برادرها در سوریه بودند و یکی از برادرانم مجروح شده بود، مادر اجازه نداد بار دوم سیداحمد برود.

قبل از ماه مبارک رمضان سال ۹۶،‌ سیداحمد به مادر گفت: من خواب عمه زینب (س) را دیده‌ام و باید به سوریه بروم تا برای شما آبرو بخرم. بالاخره بعد از کلی التماس و خواهش مادر را راضی کرد و برای بار دوم عازم سوریه شد. در این اعزام سیداحمد به همراه سه برادرم بودند حدود یک ماه از حضورش در خاک سوریه می‌گذشت که ظهر جمعه ۱۶ تیرماه  در خاک سوریه منطقه کربلای یک نزدیک مرز عراق، گروهک تکفیری آن‌ها را محاصره می‌کنند و سیداحمد به شهادت می‌رسد.

بعد از شهادت سیداحمد چون منطقه در محاصره بود پیکر سیداحمد تا ۲ روز زیر آفتاب سوزان مانده بود و بعد از ۲ روز یک عملیات دیگری علیه داعش در آن منطقه انجام شد و رزمنده‌ها توانستند پیکر شهید را به عقب برگردانند. برادران دیگرم در تدمر و حلب حضور داشتند و تا زمان تشییع سیداحمد در جریان شهادت برادرمان قرار نگرفته بودند.

ناهار مخصوص با حاج قاسم/ ۵ برادری که مدافع حرم شدند

سید احمد در کنار مزار پدر

سیدعلی نخستین کسی بود که در جریان خبر شهادت سیداحمد قرارمی‌گیرد. او در این باره می‌گوید: سیداحمد در پرونده ثبت‌نام در لشکر فاطمیون نام و شماره تلفن من را برای مواقع ضروری نوشته بود از این رو بعد از شهادتش از دفتر لشکر با من تماس گرفتند و پرسیدند شما برادر سیداحمد هستید؟ من هم گفتم بله، گفتند: سیداحمد جراحتی برداشته و الان در دمشق است و ما می‌خواهیم او را به تهران منتقل کنیم. من هم آماده شدم تا به تهران بروم. دوباره تماس گرفتند و من را به دفتر سپاه دعوت کردند. در آنجا از صحبت‌هایشان فهمیدم که سیداحمد شهید شده است.

محل اصابت گلوله را از چشم مادر پنهان کردیم

آن‌ها گفتند می‌خواهیم به منزل بیاییم و با مادر صحبت کنیم، به آن‌ها گفتم این را به مادرم اعلام نکنید و به ما فرصت بدهید تا دایی و خاله و عموها به مشهد بروند و اطراف مادر شلوغ باشد بعد آرام‌آرام به مادر اطلاع بدهیم.

ناهار مخصوص با حاج قاسم/ ۵ برادری که مدافع حرم شدند

سیداحمد در تدمر سوریه

ما در فاصله ۳ـ۴ روز به اقوام اطلاع دادیم و آن‌ها به مشهد آمدند. در آن جمع یکی از دایی‌ها قضیه مدافعان حرم و ایثار آن‌ها را مطرح کرد و گفت: خوشا به حال کسی که مادر شهید می‌شود و با این جملات مادر را آماده کرد و به مادرم گفت که خوش به حالت که مادر شهید شدی. ابتدا مادرم خیلی بیتابی کرد و ناله زد، اما بعد از دو سه ساعت خواهر و برادرها که اطرافش بودند او را آرام کردند و گفتند: الان باید به عنوان مادر شهید افتخار کنی، چون سیداحمد برایت آبرو خریده است. بعد از این صحبت‌ها تا کنون من دیگر ندیدم، مادرم برای سیداحمد بی‌قراری کند.

افرادی که با توسل به سیداحمد حاجت گرفتند

بعد از دادن خبر شهادت، پیکر سیداحمد را به معراج بهشت رضا (ع) منتقل کردند. مسؤولان معراج به من گفتند: اول خودتان پیکر شهید را ببینید و اگر صلاح دیدید پیکر شهید را مادر و دیگر اعضای خانواده ببینند. در معراج برای اولین بار که پیکر برادرم را دیدم، یک گلوله به صورتش و گلوله دیگری به سینه‌اش اصابت کرده بود. با توجه به اینکه پیکر برادرم دو روز زیر آفتاب، سوخته بود و از این نگران بودم که دیدن پیکر شهید شاید برای مادر دلخراش باشد، از طرفی هم می‌گفتیم مادر باید برای آخرین بار صورت سیداحمد را ببیند. به همین خاطر آن قسمت از صورتش را که گلوله خورده بود، برگرداندیم تا مادر نبیند. گلوله روی سینه‌اش هم با کفن پوشیده شده بود. بالاخره شرایطی فراهم شد تا مادر و برادر و دایی‌ها پیکر سیداحمد را دیدند و بعد از برگزاری تشییع با شکوهی، در بهشت رضا (ع) آرام گرفت.

ناهار مخصوص با حاج قاسم/ ۵ برادری که مدافع حرم شدند
سیداحمد خیلی به امام رضا (ع) ارادت داشت

ما سال‌هاست در این محله ساکن هستیم و خیلی از اهالی ما را می‌شناسند بعد از شهادت سیداحمد همسایه‌ها بارها خواب او را دیدند و می‌گفتند: گرفتاری داشتیم و با توسل به شهید گرفتاری ما حل شده است. 

برادرانم دنبال امتیاز نبودند

از سال ۹۲ تاکنون برادرانم تقریباً پیوسته در جبهه‌های جنگ علیه تکفیری‌ها حضور داشتن و تنها داماد خانواده‌مان که پسرعمویمان است هم مدافع حرم است و تا یک ماه گذشته در جبهه بوده‌اندو دو پسرعمویمان هم رزمنده ومدافع حرم هستند. این جوان‌ها از جان و راحتی‌شان گذشتند و به جبهه‌های مقاومت رفتند و متأسفانه بعضی از کوته‌فکران می‌گویند مدافعان حرم بابت حقوق  و امتیاز رفتند در صورتی که اصلاً چنین نبوده برادرانم شغل و درآمد خوبی داشتند و رفتند.

ناهار مخصوص با حاج قاسم

ناهار مخصوص با حاج قاسم/ ۵ برادری که مدافع حرم شدند

سید مجتبی برادر شهید سیداحمد حسینی

رزمنده مدافع حرم «سیدمجتبی حسینی» برادر شهید سیداحمد حسینی در ادامه به خاطره‌ای از دیدار رزمندگان لشکر فاطمیون با سردارشهید حاج قاسم سلیمانی اشاره کرده و می‌گوید: سال ۹۷ در منطقه جنگی بوکمال خاک سوریه نزدیک مرز عراق، رزمنده‌های فاطمیون به دلیل جنگ چند روزه رو در رو با تکفیری‌ها از نظر جسمی و روحی خسته شده بودند و از طرفی هم مهمات درحال تمام شدن بود، فرمانده عملیات خیلی تلاش می‌کرد که روحیه رزمنده‌ها حفظ شود و از پشت خط هم برای نیروهای پشتیبانی تقاضای کمک کرده بود گویا این خبر به حاج قاسم می‌رسد که رزمنده‌های فاطمیون در منطقه جنگی منتظر کمک هستند. حاج قاسم و یکی از همراهانشان به سمت منطقه حرکت کردند و سرزده خودشان را به رزمنده‌ها ‌رساندند. در این لحظه رزمنده‌ها با اشتیاق بهم خبر دادند که حاج قاسم به منطقه آمده است، همگی دور حاجی حلقه زدیم و ایشان برایمان صحبت کردند.

حضور حاج قاسم در میان رزمندگان لشکر فاطمیون

رزمندگانی که قبلاً ملاقات با حاج قاسم داشتند به ما گفته بودند که ایشان به قدری انسان خدایی است که وقتی به چهره دلنشین‌شان نگاه کنید، آرام می‌شوید و قوت می‌گیرید. وقتی که سردار برای ما صحبت کردند، صدایشان نگرانی و غم را از ما دور کرد. با اینکه ایشان فرمانده کل سپاه قدس بودند، با رزمنده‌های فاطمیون روی زمین خاکی نشستند و ناهار با بچه‌ها تخم‌مرغ خوردند. حاج قاسم بدون بادیگارد بین بچه‌ها بود و با تک‌تک شان دیده‌بوسی می‌کرد با اینکه برای اولین بار ایشان را می‌دیدیم انگار سال‌های سال می‌شناختیم‌شان.

ناهار مخصوص با حاج قاسم/ ۵ برادری که مدافع حرم شدند
شهید سیداحمد و برادرش سیدجواد در حرم امام رضا (ع)

حاج قاسم کمتر یک ساعت با بچه‌ها بودند، اما در همین مدت به قدری تشویق کردند و روحیه دادند که ما آماده رزم دوباره با تکفیری‌ها شدیم. حاج قاسم بعد از این دیدار راهی عملیات دیگری شدند و هر کدام از ما در حال خودمان به عکس یادگاری با ایشان و نوع رفتارشان که بعضی را به اسم صدا می‌زدند، فکر می‌کردیم. برخی از رزمنده‌ها هم قلم و کاغذ برداشته بودند و این ملاقات را یادداشت می‌کردند.

درباره شهید 

شهید مدافع حرم لشکر فاطمیون «سیداحمد حسینی» متولد  اول مهر ۱۳۷۲ در مشهد مقدس است، وی پنجمین فرزند خانواده بوده و از کودکی ارادت زیادی به خاندان اهل بیت‌ (ع) داشت، سیداحمد در دومین مرحله اعزام به سوریه روز جمعه ۱۶ تیرماه ۱۳۹۶ در منطقه کربلای یک خاک سوریه و نزدیک مرز عراق، در محاصره گروهک تکفیری قرار گرفته و سپس به شهادت می‌رسد. ۲ روز بعد از شهادت سیداحمد منطقه از محاصره خارج شده و پیکرش توسط همرزمانش به ایران فرستاده می‌شود و بعد از ۱۳ روز در مشهد مقدس تشییع شده و در بهشت رضا (ع) در بلوک ۱۵ ردیف ۱۱ شماره ۶ آرام می‌گیرد.

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، دل کندن از مادر برایش خیلی سخت بود، اما دیدن جنایت تکفیری‌ها در سوریه برایش سخت‌تر. با اینکه ۴ برادر دیگرش در سوریه بودند برای خودش تکلیف می‌دید که راهی سوریه شود، شغل و درآمد خوبی هم داشت و استادکار تولیدی کفش بود، اما نمی‌توانست در آرامش بنشیند و به کارش برسد و بشنود که تکفیری‌ها به حریم اهل بیت (ع) بی‌حرمتی‌ کرده‌اند. بالاخره با هر ترفندی بود مادر را راضی کرد و راهی سوریه شد و در گرمای سوزان تیرماه ۹۶ در مرز سوریه و عراق به شهادت رسید و به گفته خودش نزد اهل بیت (ع) برای خود و خانواده‌اش آبرو خرید.

ناهار مخصوص با حاج قاسم/ ۵ برادری که مدافع حرم شدند

سیداحمد در منطقه عملیاتی تدمر چند روز قبل از شهادت

در ادامه پای صحبت‌های برادران شهید مدافع حرم لشکر فاطمیون «سیداحمد حسینی» می‌نشینیم.

۵ برادری که مدافع حرم شدند

سیدعلی حسینی درباره مهاجرت خانواده از افغانستان به ایران می‌گوید:

اوایل خانواده پدربزرگم در استان بغلان واقع در شمال افغانستان زندگی می‌کردند که در پی جنگ شوروی علیه افغانستان و اوضاع نابسامان در این کشور و آزار و اذیت شیعیان، با وجود اینکه پدربزرگم در افغانستان زمین کشاورزی و دام و طیور بسیار داشت،  برای حفظ دین در سال ۱۳۵۹ وارد ایران شدند. آن‌ها از همان ابتدا در مشهد ساکن شدند و پدرم ازدواج کرد. بعد از آغاز جنگ تحمیلی رژیم بعث عراق علیه ایران عموهایم در جبهه حضور یافتند و پدرم نیز از وقتی وارد ایران شد دروس حوزوی خواند. پدرم تا سال ۸۳ که به رحمت خدا رفت، امام جماعت مسجد محله‌مان بود.

ناهار مخصوص با حاج قاسم/ ۵ برادری که مدافع حرم شدند

سیدعلی برادر شهید سیداحمد حسینی

من فرزند ارشد خانواده هستم که بعد از من سیدحسن، سیدمصطفی، سیدمجتبی و سیداحمد، سیدجواد و مرضیه سادات و دوقلوهایمان سیدمهدی و سیدمحسن به دنیا آمدند. هر کدام از ما در حرفه‌ای مشغول کار بوده‌ایم و درآمد خوبی هم داریم، مثلاً شهید سیداحمد استادکار تولیدی کفش بود، سیدحسن استاد سنگ‌کاری، سیدمصطفی استاد نجار، سیدمجتبی و سیدجواد هم خیاط‌های زبردستی هستند.

ناهار مخصوص با حاج قاسم/ ۵ برادری که مدافع حرم شدند

سیدحسن حسینی برادر شهید در حرم حضرت زینب (س)

اما وقتی که سال ۹۱ شنیده شد که داعشی‌ها به سوریه حمله کرده‌اند، برادرانم راهی سوریه شدند که جزو نفرات اول لشکر فاطمیون بودند. بعد از آن در طول این سال‌ها پنج تن از برادرانم راهی دفاع از حرم شدند که به تازگی دو برادرم از سوریه به ایران برگشته‌اند. اما من به خاطر شرایط جسمی نتوانستم اعزام شوم.

سیداحمد وابستگی زیادی به مادر داشت

سیداحمد در دوران نوجوانی به اندازه‌ای دیندار و دنبال‌ کمال و سعادت بود که خیلی از مواقع بعضی از همسایه‌ها یا والدین دوستانش، حسرت داشتن چنین فرزندی را بیان می‌کردند؛ برادرم علاقه عجیبی به اهل بیت (ع) داشت و همیشه در مراسم‌های مذهبی پیش قدم و پرتلاش بود؛ یکی از ویژگی‌های سیداحمد این بود که زیارت عاشورای بعد از نماز صبح را ترک نمی‌کرد و بین‌الطلوعین را نمی‌خوابید. او با سن کمی که داشت ما را برای رفتن به مسجد و دیگر اعمال حسنه تشویق می‌کرد. سیداحمد بیشتر اوقات مشغول گفتن ذکر وخواندن دعای فرج برای سلامتی آقا امام عصر(عج) بود. نمرات درسی او به ویژه در درس‌های قرآن و دینی عالی بود.

ناهار مخصوص با حاج قاسم/ ۵ برادری که مدافع حرم شدند

مادری که ۵ فرزند خود را راهی دفاع از حرم حضرت زینب (س) کرده است

سیداحمد زمان فوت پدرم یازده ساله بود و بعد از این قضیه توجه زیادی به مادرم داشت، مادرم و سیداحمد به قدری به هم علاقه داشتند که ما به حال برادرم غبطه می‌خوردیم، البته چند سال اخیر ما ازدواج کرده بودیم و هر کدام درگیر امورات زندگی خودمان بودیم اما سیداحمد مجرد بود و فرصت بیشتری برای رسیدگی به مادر داشت. مادر هم نهایت رضایت از رفتار و کردار خداپسندانه او را داشت.

به سوریه می‌روم تا آبروی شما نزد عمه زینب (س) باشم

از آغاز حمله تکفیری‌ها و گروهک‌های تروریستی به سوریه و عراق، سیداحمد به دنبال جلب رضایت مادر بود. بارها بعد از مطرح کردن نیتش ما می‌خواستیم منصرفش کنیم، اما می‌گفت: الان وقتش است و باید از حرم عمه زینب (س) دفاع کنیم. این نکته را هم بگویم که سیداحمد با شهید «رضا اسماعیلی» اولین شهید ذبح‌شده لشکر فاطمیون رفیق، بچه محل و هم‌کلاس بودند و بعد از شهادت رضا اسماعیلی، سیداحمد خیلی بیتابی می‌کرد.

ناهار مخصوص با حاج قاسم/ ۵ برادری که مدافع حرم شدند

از سمت راست؛ شهید سیداحمد حسینی و شهید رضا اسماعیلی

بالاخره برادرم با اصرار زیاد توانست رضایت مادر را بگیرد و در ماه مبارک رمضان سال ۹۵ به همراه چهار برادر دیگرم عازم سوریه شدند و یک دوره دو ماهه در سوریه بودند سیداحمد یک دوره رفت سوریه و برگشت، اما چون دیگر برادرها در سوریه بودند و یکی از برادرانم مجروح شده بود، مادر اجازه نداد بار دوم سیداحمد برود.

قبل از ماه مبارک رمضان سال ۹۶،‌ سیداحمد به مادر گفت: من خواب عمه زینب (س) را دیده‌ام و باید به سوریه بروم تا برای شما آبرو بخرم. بالاخره بعد از کلی التماس و خواهش مادر را راضی کرد و برای بار دوم عازم سوریه شد. در این اعزام سیداحمد به همراه سه برادرم بودند حدود یک ماه از حضورش در خاک سوریه می‌گذشت که ظهر جمعه ۱۶ تیرماه  در خاک سوریه منطقه کربلای یک نزدیک مرز عراق، گروهک تکفیری آن‌ها را محاصره می‌کنند و سیداحمد به شهادت می‌رسد.

بعد از شهادت سیداحمد چون منطقه در محاصره بود پیکر سیداحمد تا ۲ روز زیر آفتاب سوزان مانده بود و بعد از ۲ روز یک عملیات دیگری علیه داعش در آن منطقه انجام شد و رزمنده‌ها توانستند پیکر شهید را به عقب برگردانند. برادران دیگرم در تدمر و حلب حضور داشتند و تا زمان تشییع سیداحمد در جریان شهادت برادرمان قرار نگرفته بودند.

ناهار مخصوص با حاج قاسم/ ۵ برادری که مدافع حرم شدند

سید احمد در کنار مزار پدر

سیدعلی نخستین کسی بود که در جریان خبر شهادت سیداحمد قرارمی‌گیرد. او در این باره می‌گوید: سیداحمد در پرونده ثبت‌نام در لشکر فاطمیون نام و شماره تلفن من را برای مواقع ضروری نوشته بود از این رو بعد از شهادتش از دفتر لشکر با من تماس گرفتند و پرسیدند شما برادر سیداحمد هستید؟ من هم گفتم بله، گفتند: سیداحمد جراحتی برداشته و الان در دمشق است و ما می‌خواهیم او را به تهران منتقل کنیم. من هم آماده شدم تا به تهران بروم. دوباره تماس گرفتند و من را به دفتر سپاه دعوت کردند. در آنجا از صحبت‌هایشان فهمیدم که سیداحمد شهید شده است.

محل اصابت گلوله را از چشم مادر پنهان کردیم

آن‌ها گفتند می‌خواهیم به منزل بیاییم و با مادر صحبت کنیم، به آن‌ها گفتم این را به مادرم اعلام نکنید و به ما فرصت بدهید تا دایی و خاله و عموها به مشهد بروند و اطراف مادر شلوغ باشد بعد آرام‌آرام به مادر اطلاع بدهیم.

ناهار مخصوص با حاج قاسم/ ۵ برادری که مدافع حرم شدند

سیداحمد در تدمر سوریه

ما در فاصله ۳ـ۴ روز به اقوام اطلاع دادیم و آن‌ها به مشهد آمدند. در آن جمع یکی از دایی‌ها قضیه مدافعان حرم و ایثار آن‌ها را مطرح کرد و گفت: خوشا به حال کسی که مادر شهید می‌شود و با این جملات مادر را آماده کرد و به مادرم گفت که خوش به حالت که مادر شهید شدی. ابتدا مادرم خیلی بیتابی کرد و ناله زد، اما بعد از دو سه ساعت خواهر و برادرها که اطرافش بودند او را آرام کردند و گفتند: الان باید به عنوان مادر شهید افتخار کنی، چون سیداحمد برایت آبرو خریده است. بعد از این صحبت‌ها تا کنون من دیگر ندیدم، مادرم برای سیداحمد بی‌قراری کند.

افرادی که با توسل به سیداحمد حاجت گرفتند

بعد از دادن خبر شهادت، پیکر سیداحمد را به معراج بهشت رضا (ع) منتقل کردند. مسؤولان معراج به من گفتند: اول خودتان پیکر شهید را ببینید و اگر صلاح دیدید پیکر شهید را مادر و دیگر اعضای خانواده ببینند. در معراج برای اولین بار که پیکر برادرم را دیدم، یک گلوله به صورتش و گلوله دیگری به سینه‌اش اصابت کرده بود. با توجه به اینکه پیکر برادرم دو روز زیر آفتاب، سوخته بود و از این نگران بودم که دیدن پیکر شهید شاید برای مادر دلخراش باشد، از طرفی هم می‌گفتیم مادر باید برای آخرین بار صورت سیداحمد را ببیند. به همین خاطر آن قسمت از صورتش را که گلوله خورده بود، برگرداندیم تا مادر نبیند. گلوله روی سینه‌اش هم با کفن پوشیده شده بود. بالاخره شرایطی فراهم شد تا مادر و برادر و دایی‌ها پیکر سیداحمد را دیدند و بعد از برگزاری تشییع با شکوهی، در بهشت رضا (ع) آرام گرفت.

ناهار مخصوص با حاج قاسم/ ۵ برادری که مدافع حرم شدند
سیداحمد خیلی به امام رضا (ع) ارادت داشت

ما سال‌هاست در این محله ساکن هستیم و خیلی از اهالی ما را می‌شناسند بعد از شهادت سیداحمد همسایه‌ها بارها خواب او را دیدند و می‌گفتند: گرفتاری داشتیم و با توسل به شهید گرفتاری ما حل شده است. 

برادرانم دنبال امتیاز نبودند

از سال ۹۲ تاکنون برادرانم تقریباً پیوسته در جبهه‌های جنگ علیه تکفیری‌ها حضور داشتن و تنها داماد خانواده‌مان که پسرعمویمان است هم مدافع حرم است و تا یک ماه گذشته در جبهه بوده‌اندو دو پسرعمویمان هم رزمنده ومدافع حرم هستند. این جوان‌ها از جان و راحتی‌شان گذشتند و به جبهه‌های مقاومت رفتند و متأسفانه بعضی از کوته‌فکران می‌گویند مدافعان حرم بابت حقوق  و امتیاز رفتند در صورتی که اصلاً چنین نبوده برادرانم شغل و درآمد خوبی داشتند و رفتند.

ناهار مخصوص با حاج قاسم

ناهار مخصوص با حاج قاسم/ ۵ برادری که مدافع حرم شدند

سید مجتبی برادر شهید سیداحمد حسینی

رزمنده مدافع حرم «سیدمجتبی حسینی» برادر شهید سیداحمد حسینی در ادامه به خاطره‌ای از دیدار رزمندگان لشکر فاطمیون با سردارشهید حاج قاسم سلیمانی اشاره کرده و می‌گوید: سال ۹۷ در منطقه جنگی بوکمال خاک سوریه نزدیک مرز عراق، رزمنده‌های فاطمیون به دلیل جنگ چند روزه رو در رو با تکفیری‌ها از نظر جسمی و روحی خسته شده بودند و از طرفی هم مهمات درحال تمام شدن بود، فرمانده عملیات خیلی تلاش می‌کرد که روحیه رزمنده‌ها حفظ شود و از پشت خط هم برای نیروهای پشتیبانی تقاضای کمک کرده بود گویا این خبر به حاج قاسم می‌رسد که رزمنده‌های فاطمیون در منطقه جنگی منتظر کمک هستند. حاج قاسم و یکی از همراهانشان به سمت منطقه حرکت کردند و سرزده خودشان را به رزمنده‌ها ‌رساندند. در این لحظه رزمنده‌ها با اشتیاق بهم خبر دادند که حاج قاسم به منطقه آمده است، همگی دور حاجی حلقه زدیم و ایشان برایمان صحبت کردند.

حضور حاج قاسم در میان رزمندگان لشکر فاطمیون

رزمندگانی که قبلاً ملاقات با حاج قاسم داشتند به ما گفته بودند که ایشان به قدری انسان خدایی است که وقتی به چهره دلنشین‌شان نگاه کنید، آرام می‌شوید و قوت می‌گیرید. وقتی که سردار برای ما صحبت کردند، صدایشان نگرانی و غم را از ما دور کرد. با اینکه ایشان فرمانده کل سپاه قدس بودند، با رزمنده‌های فاطمیون روی زمین خاکی نشستند و ناهار با بچه‌ها تخم‌مرغ خوردند. حاج قاسم بدون بادیگارد بین بچه‌ها بود و با تک‌تک شان دیده‌بوسی می‌کرد با اینکه برای اولین بار ایشان را می‌دیدیم انگار سال‌های سال می‌شناختیم‌شان.

ناهار مخصوص با حاج قاسم/ ۵ برادری که مدافع حرم شدند
شهید سیداحمد و برادرش سیدجواد در حرم امام رضا (ع)

حاج قاسم کمتر یک ساعت با بچه‌ها بودند، اما در همین مدت به قدری تشویق کردند و روحیه دادند که ما آماده رزم دوباره با تکفیری‌ها شدیم. حاج قاسم بعد از این دیدار راهی عملیات دیگری شدند و هر کدام از ما در حال خودمان به عکس یادگاری با ایشان و نوع رفتارشان که بعضی را به اسم صدا می‌زدند، فکر می‌کردیم. برخی از رزمنده‌ها هم قلم و کاغذ برداشته بودند و این ملاقات را یادداشت می‌کردند.

درباره شهید 

شهید مدافع حرم لشکر فاطمیون «سیداحمد حسینی» متولد  اول مهر ۱۳۷۲ در مشهد مقدس است، وی پنجمین فرزند خانواده بوده و از کودکی ارادت زیادی به خاندان اهل بیت‌ (ع) داشت، سیداحمد در دومین مرحله اعزام به سوریه روز جمعه ۱۶ تیرماه ۱۳۹۶ در منطقه کربلای یک خاک سوریه و نزدیک مرز عراق، در محاصره گروهک تکفیری قرار گرفته و سپس به شهادت می‌رسد. ۲ روز بعد از شهادت سیداحمد منطقه از محاصره خارج شده و پیکرش توسط همرزمانش به ایران فرستاده می‌شود و بعد از ۱۳ روز در مشهد مقدس تشییع شده و در بهشت رضا (ع) در بلوک ۱۵ ردیف ۱۱ شماره ۶ آرام می‌گیرد.



منبع خبر

ناهار مخصوص با حاج قاسم/ ۵ برادری که مدافع حرم شدند بیشتر بخوانید »

کتابخوانیِ «اسدالله» وسط میدان جنگ

کتابخوانیِ «اسدالله» وسط میدان جنگ



شهید مدافع حرم اسدالله ابراهیمی

گروه جهاد و مقاومت مشرق- اسدالله ابراهیمی سال ۱۳۵۱ در تهران به دنیا آمد.۱۶ سال بیشتر نداشت که برای حضور در دفاع مقدس با دستکاری شناسنامه اش راهی جبهه شد.

سال‌ها بعد وقتی که فهمید خواهرش به بیماری کلیوی مبتلا شده و نیاز به پیوند کلیه دارد،‌ یک کلیه‌اش را به خواهرش اهدا کرد.

پس از جنگ در برنامه‌های فرهنگی و اعتقادی از مربیان مسجد محل (مهرآباد جنوبی؛ شهرک فردوس) بود. سال ۷۴ معاون فرهنگی پایگاه بسیج شد. سال ۱۳۸۱ ازدواج کرد که حاصل این ازدواج ۲ فرزند به نام‌های حسین و زینب است.

وی از جمله کسانی بود که در فتنه ۸۸ در خط مقدم دفاع از انقلاب و رهبری در میدان حاضر شد. اسدالله ابراهیمی تحصیلاتش را تا مقطع لیسانس ادامه داده و کارشناسی حسابداری خوانده بود. او در کارخانه پارس خودرو مشغول به کار بود که با آغاز جنگ سوریه تمام تلاشش را برای حضور در سوریه کرد تا اینکه در بهمن‌ماه سال ۹۴ به این کشور اعزام شد. او از فرماندهان لشکر فاطمیون در منطقه بود اما آنقدر متواضع بود که حتی همکارانش تا لحظه شهادت نمی‌دانستند او فرمانده بوده است.

گفتگو با همسر شهید ابراهیمی را نیز در اینجا بخوانید:

فیلمبرداری آقا اسدالله؛ راهگشای نیروهای امنیتی + عکس

نقشه عجیب برای عدم اعزام یک مدافع حرم!

اسدالله ابراهیمی سرانجام در ۲۷ خردادماه سال ۹۵ در شهر حلب سوریه به شهادت رسید، در حالی که پیکرش برای همیشه در منطقه ماند و تروریست‌های جبهه النصره از تحویل پیکر مطهر شهید خودداری کردند. تنها مزار یادبودی به نام وی در قطعه ۵۰ بهشت زهرای تهران اختصاص یافت. کتاب «بهار، آخرین فصل» درباره زندگی این شهید عزیز توسط انتشارات روایت فتح منتشر شده است.

آنچه در ادامه می‌خوانید، حاصل گفتگو با جناب آقای محمد برزگر، از همرزمان شهید اسدالله ابراهیمی است.

*آرامش خدایی

یک شب اعلام آماده باش کردند و قرار شد فوری به منطقه اعزام شویم.

تجهیزات را برداشته و سوار بر ماشین‌ها راهی محل درگیری شدیم، اسدالله عقب تویوتاکنار من نشسته بود. استرس داشتم در فکر این بودم که چه اتفاقی رخ می دهد؟ و برای ما چه اتفاقی می افتد؟ نگاهم را به سمت اسدالله چرخاندم، آرام بی سر صدا زیر لب ذکر ذکر می گفت. یک لحظه از حالت مضطرب خودم خجالت کشیدم و به حال اسدالله غبطه خوردم برایم عجیب بود که چه طور در آن ساعات پر استرس و حساس اسد بی‌دغدقه ذکر می گوید و فارغ از هیجان کاذب امثال من است. خیلی قلب آرامی داشت. هیچ چیز نمی توانست آن آرامش خدایی را به هم بزند.

کتابخوانیِ «اسدالله» وسط میدان جنگ

*کتابخوانی اسدالله

بعضی از کارهای اسدالله برایم خیلی عجیب به نظر می رسید، مثل مطالعه اش در زمان فراغت! کتاب چهل حدیث امام خمینی(ره) و را هر وقت فرصت می شد باز کرد و مطالعه می کرد!

تصور من از یک نیروی نظامی چیز دیگری بود، باید همیشه آماده نبرد باشد.

اما خواندن کتاب‌های اخلاقی در منطقه عملیاتی کمی عجیب بود!

کم‌کم کتابخوانی اسدالله ما را وسوسه کرد و با یکی دیگر از دوستان نوبتی کتاب را از اسد می گرفتیم و مشغول مطالعه می شدیم.

تأثیر احادیث آن کتاب را به خوبی می شد در رفتارهای اسدالله دید می خواند و عمل می کرد….

به نظرم مطالعه کتاب‌های اخلاقی کمک زیادی به اسدالله برای دل کندن از زرق و برق دنیا کرد.

* روحیه کار تیمی

حضور در منطقه عملیاتی یعنی زندگی جمعی و کار تیمی کردن. ما جمعی بودیم که باید با هم غذا می خوردیم. می خوابیدم. نماز می خواندیم و به عملیات می رفتیم.

خب همه این کارها نیاز به یک روحیه کار تیمی کردن داشت همیشه در جمع هستند افرادی که روحیه انجام برخی از کارها را ندارند مثل تقسیم غذا یا شستن ظروف  و نظافت محل اسکان…

اسدالله روحیه کار تیمی فوق‌العاده‌ای داشت. طوری بود که اکثر کارهای محل اسکان را خودش داوطلبانه انجام می داد بدون اینکه برای خودش شأن و شخصیتی قائل باشد. بلند می شد و صبحانه و ناهار افرادی را تهیه می کرد که شاید جای برادر کوچکتر او بودند و سال‌ها با هم اختلاف سنی داشتند. اسدالله زمانی که یک رزمنده کوچک در دفاع مقدس بود شاید خیلی از بچه‌هایی که امروز با شور و شوق به آن‌ها خدمت می کرد به دنیا نیامده بودند!

کتابخوانیِ «اسدالله» وسط میدان جنگ

*چه کسی شهید می شود؟

بسیار متواضع و فروتن بود. به سختی خاطره‌ای از زمان جنگ تعریف می کرد اما زمانی که با اصرار ما لب به سخن بازی می‌کرد کلی شور و هیجان در خاطراتش بود.

با احتیاط خاطرات را بیان می کرد که مبادا  نقش خود یا حضورش را در جبهه پررنگ کند. در واقع بیش‌تر از  مظلومیت رزمنده‌ها می گفت، از سختی‌های دوره جنگ، سختی‌هایی که موجب شده بود اسدالله تبدیل به فولاد آبدیده شود! هر وقت به خاطره رفقای شهیدش می رسید بغض می کرد و اشک هایش را کنترل می کرد، می شد حرارت درون قلبش را حس کرد. آتشی که سال‌ها او را سوزانده بود و بر این غم بزرگ صبر کرده بود. فشاری که اسدالله از درون تحمل می کرد برای ما کاملا ملموس و واضح بود!

اگر از  ما شصت نفری که در آن گردان بودیم می پرسیدند چه کسی شهید می شود و لیاقت شهادت دارد، بی معطلی همه می گفتند: اسدالله ابراهیمی

*محدود به خانواده نمی‌شد

علاقه زیادی به خانواده‌اش داشت و این علاقه را پنهان نمی کرد.

اگر می توانست هر روز با خانواده تماسی می گرفت و جویای احوال آن ها می شد.

از خاطرات حسین و شیطنت‌هایش برایمان تعریف می کرد.

محبت و علاقه اسد محدود به خانواده اش نمی شد و همه بچه‌های گردان مثل خانواده خود می دانست. با لحن تند و بی‌ادبی با بچه‌ها صحبت نمی کرد! به همه احترام می گذاشت گردان ما شصت نفر نیرو داشت. اسد هم را مثل برادر خود می دانست و با تمام وجود به آن ها خدمت می کرد. روابط عمومی بالایی داشت و فوری به همه گرم می گرفت، این هم حاکی از روح بزرگ او بود.

کتابخوانیِ «اسدالله» وسط میدان جنگ

*اسد هجوم

هر مسئولیتی را که به او می دادند بدون چون چرا می پذیرفت. تخصص اصلی‌اش آر پی چی‌زنی بود اما در مواقعی که نیازش داشتند هرکاری از دستش بر می آمد انجام می داد.

بسیار نترس و شجاع بود و بارها شاهد رشادت‌هایش در میدان نبرد بودیم. همیشه جلودار بچه‌ها بود و خط شکنی می کرد و در مواجعه با دشمن سر از پا نمی شناخت. تجربه دفاع مقدس در جنگ سوریه خیلی به کمکش آمد و از او یک فرمانده با تدبیر ساخته بود. از نوع سلاح گرفتن در دست، تاکتیک‌های انفرادی و تدابیرش می شد فهمید که او یک نیروی کار کشتئه نظامی است و دارای تجربیات گران‌بهایی است. لحظه‌ای به عقب‌نشینی و پشت کردن به دشمن فکر نمی کرد. آنقدر بی باک بود که او را اسد هجوم صدا می زدیم!

*حال خوبی داشت

عصر دلگیری بود، از بچه‌ها خواستم باهم در روستا قدم بزنیم تا حال و هوایمان عوض شود، هیچ کس استقبال نکرد. تنها کسی که روی من را زمین نینداخت اسدالله ابراهیمی بود.

با هم در روستای بلال قدم زدیم، بر اثر هجوم تکفیری‌ها در روستا تخریب شده بود و خالی ازسکنه بود. تقریبا ۴۵ دقیقه با هم قدم زدیم و از همه جا و همه چیز صحبت کردیم. آن قدر راه رفتیم که از روستا خارج شدیم و به ایست بازرسی نیروهای سوری رسیدیم. بعد از احوال پرسی، باهم عکس یادگاری گرفتیم و به سمت محل اسکان برگشتیم.

سرخی خورشید در آسمان و دشت‌های وسیع آنجا پهن شده بود و کم‌کم به غروب دلگیر آن روز نزدیک می شدیم….

اسدالله حال خوبی داشت و فرازهایی از دعای کمیل را زیر لب زمزمه می کرد…

شیطنت کردم و خواسته از این حال هوا خارجش کنم، گفتم: آقا اسد! اینجا بایست تا عکسی از تو بگیریم… لبخندی زد و ژست خوبی گرفت؛ من هم شروع به عکاسی کردم. بعد از تماشای عکس خیلی خوشش آمد و گفت این عکس‌ها به درد شهادت می خورد!

چند قدم جلوتر ایستادم و هدفی را مشخص کرد برای تیراندازی….

دوربین را روشن کردم و از تیراندازی اسدالله فیلم گرفتم. همه تیرها به هدف خورد. خودش از هدف‌گیری دقیقش لذت برد و من موفق شدم او را از فاز عرفانی چند دقیقه قبل خارج کنم.

کتابخوانیِ «اسدالله» وسط میدان جنگ

* امیدت به خدا باشد

بر اثر یک اتفاق حال روحی من به هم ریخته بود. رفتم در اتاق و گوشه‌ای کز کردم. اسدالله آمد جویای حالم شد.

گفت: چی شده محمد؟

هیچی اعصابم خورده ناراحتم…

چند دقیقه‌ای با من صحبت کرد، حرف‌های به دل می نشست.

ببین محمد جان اگر از دست بنده‌های خدا ناراحتی و کسی ناراحتت کرده، اصلا مهم نیست… دنیا همین است، اگر امیدت به خدا باشد و فقط او را برای خودت داشته باشی همه چی درست می شود….

قلبم آرام گرفت و کم‌کم حالم خوب شد وجود اسدالله برای ما در اوج سخت‌ترین فشارها واقعا آرام بخش بود حالمان را خوب می کرد.

همه ویژگی مهمی که برای مجاهد فی سبیل الله بتوان شمرد، اسدالله همه را داشت…

*مرتضی اسدی



منبع خبر

کتابخوانیِ «اسدالله» وسط میدان جنگ بیشتر بخوانید »

مکالمه اولین شهید مدافع حرم مشهد در میدان نبرد با فرمانده+ صوت

گفت‌وگوی منتشرنشده اولین ایرانی لشکر فاطمیون + صوت


به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، ۱۹ اردیبهشت سالروز شهادت اولین شهید مدافع حرم مشهد است. شهید حسن قاسمی دانا نخستین از نیرو‌های ایرانی بود که برای اعزام به سوریه خود را به عنوان رزمنده افغانستانی در بین فاطمیون معرفی کرد. او متولد شهریور سال ۱۳۶۳ در مشهد بود که همزمان با حمله گروه‌های تکفیری به حرم حضرت «زینب (س)» در فروردین سال ۱۳۹۳ داوطلبانه به سوریه رفت و در عملیاتی که خود نام «امام رضا (ع)» را برای آن برگزیدخ بود، به شهادت رسید. مدت زمان حضور شهید قاسمی دانا در جبهه سوریه، تنها ۲۳ روز طول کشید. او از دوستان نزدیک شهید مصطی صدرزاده بود که شهادتش تاثیر زیادی بر شهید صدرزاده داشت.

مکالمه اولین شهید مدافع حرم مشهد در میدان نبرد با فرمانده+ صوت

سردار شهید «سیدمحمدحسن حسینی» با نام جهادی «سید حکیم» از فرماندهان ارشد و بنیانگذاران لشکر فاطمیون بود که مسوولیت فرماندهی تیپ حضرت اباالفضل العباس (ع) و نیز یگان تخصصی اطلاعات و شناسایی این لشکر را برعهده داشت.

سابقه جهادی شهید حکیم به زمان تشکیل سپاه محمد رسول‌الله (ص) و جنگ با طالبان بازمی‌گردد که در کنار دیگر فرماندهان فاطمیون از جمله «ابوحامد» به دفاع از سرزمین خود در مقابل تجاوز ارتش شوروی پرداخت. او با شروع جنگ سوریه و تشکیل لشکر فاطمیون به این نیرو پیوست و از اولین افرادی بود که برای دفاع از حرم اهل بیت (ع) به این کشور رفت.

سید حکیم طی چند سال جنگ در سوریه بار‌ها به این کشور اعزام شد و در عملیات‌های مختلف به سازماندهی نیرو‌ها و فرماندهی پرداخت تا سرانجام در تاریخ ۱۶ خرداد ۱۳۹۵ توسط تله انفجاری تروریست‌های تکفیری به آرزوی دیرینه خود رسید و به همرزمان شهیدش پیوست.

در ادامه صوت بی‌سیم دو تن از شهدای لشکر فاطمیون شهید «سید حکیم» و «حسن قاسمی دانا» منتشر شده است.

انتهای پیام/ 141



منبع خبر

گفت‌وگوی منتشرنشده اولین ایرانی لشکر فاطمیون + صوت بیشتر بخوانید »

مکالمه اولین شهید مدافع حرم مشهد در میدان نبرد با فرمانده+ صوت

مکالمه اولین شهید مدافع حرم مشهد در میدان نبرد با فرمانده+ صوت


به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، ۱۹ اردیبهشت سالروز شهادت اولین شهید مدافع حرم مشهد است. شهید حسن قاسمی دانا نخستین از نیرو‌های ایرانی بود که برای اعزام به سوریه خود را به عنوان رزمنده افغانستانی در بین فاطمیون معرفی کرد. او متولد شهریور ماه ۱۳۶۳ در مشهد، همزمان با حمله گروه‌های تکفیری به حرم حضرت «زینب (س)» در فروردین ماه ۱۳۹۳ داوطلبانه به سوریه رفت و در عملیاتی که خود نام «امام رضا (ع)» را برای آن برگزید به شهادت رسید. مدت زمان حضور شهید قاسمی دانا تنها ۲۳ روز طول کشید. او از دوستان نزدیک شهید مصطی صدرزاده بود که شهادتش تاثیر زیادی بر شهید صدرزاده داشت.

مکالمه اولین شهید مدافع حرم مشهد در میدان نبرد با فرمانده+ صوت

سردار شهید «سیدمحمدحسن حسینی» با نام جهادی «سید حکیم» از فرماندهان ارشد و بنیانگذاران لشکر فاطمیون بود که مسوولیت فرماندهی تیپ حضرت اباالفضل العباس (ع) و نیز یگان تخصصی اطلاعات و شناسایی این لشکر را برعهده داشت.

سابقه جهادی شهید حکیم به زمان تشکیل سپاه محمد رسول‌الله (ص) و جنگ با طالبان بازمی‌گردد که در کنار دیگر فرماندهان فاطمیون از جمله «ابوحامد» به دفاع از سرزمین خود در مقابل تجاوز ارتش شوروی پرداخت. او با شروع جنگ سوریه و تشکیل لشکر فاطمیون به این نیرو پیوست و از اولین نیرو‌هایی بود که برای دفاع از حرم اهل بیت (ع) به این کشور رفت.

سید حکیم طی چند سال جنگ در سوریه بار‌ها به این کشور اعزام شد و در عملیات‌های مختلف به سازماندهی نیرو‌ها و فرماندهی پرداخت تا سرانجام در تاریخ ۱۶ خرداد ۱۳۹۵ توسط تله انفجاری تروریست‌های تکفیری به آرزوی دیرینه خود رسید و به همرزمان شهیدش پیوست.

صوت بی سیم ۲ تن از شهدای لشکر فاطمیون شهید «سید حکیم» و «حسن قاسمی دانا» منتشر شده است.

انتهای پیام/ 141



منبع خبر

مکالمه اولین شهید مدافع حرم مشهد در میدان نبرد با فرمانده+ صوت بیشتر بخوانید »

نامه محرمانه کنار رخت‌خواب آقای فرمانده!

نامه محرمانه کنار رخت‌خواب آقای فرمانده!



شهید مدافع حرم اسدالله ابراهیمی - کراپ‌شده

گروه جهاد و مقاومت مشرق- اسدالله ابراهیمی سال ۱۳۵۱ در تهران به دنیا آمد.۱۶ سال بیشتر نداشت که برای حضور در دفاع مقدس با دستکاری شناسنامه اش راهی جبهه شد.

سال‌ها بعد وقتی که فهمید خواهرش به بیماری کلیوی مبتلا شده و نیاز به پیوند کلیه دارد،‌ یک کلیه‌اش را به خواهرش اهدا کرد.

پس از جنگ در برنامه‌های فرهنگی و اعتقادی از مربیان مسجد محل (مهرآباد جنوبی؛ شهرک فردوس) بود. سال ۷۴ معاون فرهنگی پایگاه بسیج شد. سال ۱۳۸۱ ازدواج کرد که حاصل این ازدواج ۲ فرزند به نام‌های حسین و زینب است.

وی از جمله کسانی بود که در فتنه ۸۸ در خط مقدم دفاع از انقلاب و رهبری در میدان حاضر شد. اسدالله ابراهیمی تحصیلاتش را تا مقطع لیسانس ادامه داده و کارشناسی حسابداری خوانده بود. او در کارخانه پارس خودرو مشغول به کار بود که با آغاز جنگ سوریه تمام تلاشش را برای حضور در سوریه کرد تا اینکه در بهمن‌ماه سال ۹۴ به این کشور اعزام شد. او از فرماندهان لشکر فاطمیون در منطقه بود اما آنقدر متواضع بود که حتی همکارانش تا لحظه شهادت نمی‌دانستند او فرمانده بوده است.

گفتگو با همسر شهید ابراهیمی را نیز در اینجا بخوانید:

فیلمبرداری آقا اسدالله؛ راهگشای نیروهای امنیتی + عکس

نقشه عجیب برای عدم اعزام یک مدافع حرم!

اسدالله ابراهیمی سرانجام در ۲۷ خردادماه سال ۹۵ در شهر حلب سوریه به شهادت رسید، در حالی که پیکرش برای همیشه در منطقه ماند و تروریست‌های جبهه النصره از تحویل پیکر مطهر شهید خودداری کردند. تنها مزار یادبودی به نام وی در قطعه ۵۰ بهشت زهرای تهران اختصاص یافت. به زودی کتابی با عنوان «بهار، آخرین فصل» درباره زندگی این شهید عزیز توسط انتشارات روایت فتح منتشر خواهد شد.

آنچه در ادامه می‌خوانید، حاصل گفتگو با جناب آقای مراد کِی‌پور، از دوستان قدیمی و همرزم شهید اسدالله ابراهیمی است.

قسمت اول گفتگو را اینجا بخوانید:

ضرب و شتم بسیجیِ رزمنده به قصد کُشت +‌ عکس

* خواب خوب

قبل از اعزام دوم گفتم: اسدالله! نور بالا می‌زنی؟! نکند خبری شده! گفت: هر چه خدا بخواهد!

گفتم: خوابی که ندیدی؟

لبخند زد و گفت: اتفاقاً خوابش را هم دیده ام! یک خواب خوب…

گفتم: خواب رفقایت را دیدی؟! گفت: بماند برای بعد! الآن وقت این حرف ها نیست.

حال عجیبی داشت، از آن اسدالله همیشگی خبری نبود، از زمانی که برگشته بود هیچ کس را تحویل نمی گرفت حتی بچه‌هایش را! خوب می دانست پرونده عمرش به زودی بسته می شود و به خواست قلبی‌اش می رسد! صبر چندین ساله‌اش به زودی جواب می داد.

نامه محرمانه کنار رخت‌خواب آقای فرمانده!

*چرا همیشه جا می‌مانم؟

چند روز در منطقه بحوث سوریه اسکان موقت داشتیم و بعد به مقر اصلی رفتیم.

یک هفته بعد از اینکه بحوث را ترک کردیم در آن منطقه عملیات انجام شد، بدون اینکه از نیروهای ما استفاده کنند.

اسدالله عصبانی بود و مدام غر می زد و می گفت: فاصله ما تا بحوث کمتر از ۵۰ کیلومتر است، چرا از ما استفاده نکردند؟!  کلی نیروی آماده جهاد در این مقر بی‌کار نشسته‌اند! ما آمده ایم سوریه تا خدمت کنیم، چرا با ما این کار را کردند؟!

خیلی عصبانی بود و حرص می خورد و می گفت: این چه حکمتی است که همیشه جا می‌مانم؟!

* دلبری برای خدا

دو ماه زندگی با  اسدالله به من فهماند مؤمن واقعی کیست.

بارها شده بود حین صحبت کردن حرف‌هایش را قطع می کرد و می گفت: ۵ دقیقه تا اذان مانده، بیا برویم وضو بگیریم و صحبت کنیم.

خیلی مؤدبانه و زیبا تذکر می داد نزدیک اذان است و باید آماده نماز شویم.

وقتی به نماز می ایستاد آرامش در چهره‌اش موج می زد، اهل ادا در آوردن نبود و واقعاً بندگی می کرد.

خیلی اوقات کمی وضو گرفتنم را طول می دادم تا دیرتر به نماز برسم، فقط به خاطر اینکه نماز خواندن اسدالله را نگاه کنم. او نماز می خواند و من کِیف می کردم.

اسد آنقدر برای خدا دلبری کرد تا خدا عاشقش شد و او را برد.

نامه محرمانه کنار رخت‌خواب آقای فرمانده!

* بیا تخمه بشکن!

هر شب باید ۲ ساعت پست می دادیم. خیلی اوقات من همراه اسدالله بودم.

وقتی به پایان زمان پست نزدیک می شدیم اسد می گفت: مراد! این بندگان خدا خوابیده اند و روز سختی داشته اند. نوبت بعدی را هم ما پست بدهیم؟!

با روحیه فداکاری اسدالله به خوبی آشنا بودم و می دانستم حتی اگر من هم قبول نکنم خودش به تنهایی پست می دهد. یک ظرف پر از تخمه همراه خودم می بردم و می گفتم: حالا که قراره تا صبح اینجا باشیم بیا تخمه بشکن! کمتر راه برو سرگیجه گرفتم!

آنقدر به او گیر می دادم تا کمی بنشیند و خستگی در کند، کمی تخمه با من می‌شکست و دوباره بلند می شد و قدم می زد!

پست دوم تمام می شد و می گفت: مراد! این بندگان خدا سن و سالی ازشون گذشته، گناه دارد از خواب بیدارشان کنیم، پست بعدی را هم ما باشیم؟!

عصبانی می شدم و می گفتم: ولمان کن بابا! خوابم میاد و حال ندارم…

دلش نمی خواست افراد سن بالا را برای پست بیدار کند و خجالت می کشید، وقتی این همه سماجت را از اسدالله می دیدم، می گفتم: باشه! پست بعدی را هم بخاطر رفاقت با تو کنارت هستم!

اسد همه کارهایش رنگ و بوی خدایی داشت ولی ما پی رفیق‌بازی بودیم!

* کلاش تاشو

از اسلحه‌ای که به او داده بودند راضی نبود و می‌گفت: با این اسلحه نمی شود خوب کار کرد، بیا برویم اسلحه‌هایمان را با یک کلاش تاشو عوض کنیم.

گفتم: چه فرقی می کند؟! اگر قرار به کشتن دشمن باشد با همین اسلحه هم می شود دشمن را به هلاکت رساند.

گفت: باید اسلحه‌ای داشته باشیم که در میدان جنگ دست و پایمان را نگیرد و بتوانیم خوب مانور بدهیم!

بالاخره راضی شدم با هم به دفتر مسئول آماد برویم و خواسته اسدالله را مطرح کنیم. مسئول آماد گفت: نداریم، تمام شده. همه را به فرماندهان داده ام.

گوشه دفتر آماد تعدادی اسلحه بود که وسوسه شدم به سمتشان بروم.

مسئول آماد گفت: آنها خراب است و چیز به درد بخوری برای شما پیدا نمی شود.

با اسرار ما اجازه داد اسلحه‌ها را بررسی کنیم. تک‌تک آنها را زیر و رو کردم و بالاخره توانستم دو اسلحه کلاش تاشو که اتفاقاً سالم هم بودند پیدا کنم. اسدالله خیلی خوشحال شد و تا پایان دوره اسلحه را از خود جدا نمی کرد.

نامه محرمانه کنار رخت‌خواب آقای فرمانده!

*نامه محرمانه کنار رخت‌خواب آقای فرمانده!

مسئولیت سه محور را بر عهده داشتیم. مسئول یکی از محورها دوست صمیمی‌ام حاج آقا بزرگ بود. من و اسدالله هم برای کمک به حاج آقا در آن محور حضور داشتیم.

همزمان یک گردان احتیاط برای مواقع ضروری در عقب محور حدوداً یک کیلومتر دورتر از ما آماده بودند.

اسدالله از لحظه ورود به محور دچار استرس و نگرانی عجیبی شده بود! می ترسید گردان احتیاط به منطقه اعزام شوند و او در محور بماند. از من خواست با حاج آقا صحبت کنم و اسدالله را مرخص کند تا بتواند به گردان احتیاط بپیوندد.

گفتم: اسد من حوصله درگیر شدن با حاجی را ندارم، مرا از این کار معاف کن.

گفت: من هم خجالت می‌کشم مستقیم به او بگویم چه در سرم می گذرد، پس نامه‌ای می نویسم و تو صبح زود کنار رخت‌خوابش بگذار!

اسدالله قبل از نماز صبح رفت و من نامه را کنار تشک حاجی گذاشتم.

* فاصله بیست متری با تکفیری‌ها!

نگرانی اسدالله بی‌راه نبود و دشمن یکی از روستاهای منطقه را محاصره کرد. اسد به همراه گردان احتیاط به منطقه اعزام می شود و حوادث عجیبی برایش رخ می دهد، ماجرای آن روز را اینگونه برایمان تعریف کرد؛

با وجود اینکه نیروهای دشمن چند برابر ما بودند اما با تمام قوا مقاومت کردیم. آتش دشمن سنگین بود.

دستور عقب‌نشینی صادر شد و نیروها به سرعت منطقه را ترک کردند. فاصله من از بچه ها زیاد بود و متوجه عقب‌نشینی آنها نشدم. دیوار مخروبه ای را پیدا کردم و از آنجا به دشمن شلیک می کردم، به خودم آمدم دیدم دشمن از همه طرف به سمت من شلیک می کند و در حال پیش‌روی است. تازه متوجه عقب‌نشینی گردان شدم.

مقاومت در مقابل آن هجم از آتش سخت و غیر ممکن شده بود. آماده عقب‌نشینی شدم که دیدم فاصله من با برخی از تکفیری‌ها به کمتر از بیست متر رسیده است و جنگ رو در روی ما شروع شد!

چند نفرشان را به هلاکت رساندم و به سمت جاده خروجی روستا عقب‌نشینی کردم، آنها هم امان نمی دادند و بی‌وقفه شلیک می کردند متوجه شدم یک اتفاق عجیب در حال رخ دادن است!

صدها تیر همزمان به طرفم شلیک می شد اما به شکل عجیبی مسیر تیرها تغییر می کرد و هیچ آسیبی به من نمی رسید!

نامه محرمانه کنار رخت‌خواب آقای فرمانده!

* چرا من جا ماندم؟!

برای دیدن اسدالله به مقر گردان احتیاط برگشتم. متوجه شدم گردان جهت انجام عملیات به منطقه اعزام شده است. چند دقیقه آن اطراف چرخی زدم تا نیروهای گردان خسته و کوفته از عملیات برگشتند.

هر چه چشم چرخاندم اسدالله در میان جمعیت نبود. فریاد زدم: پس اسدالله کجاست؟!

رزمنده‌ها نگاهی به هم انداختند و متوجه شدند اسد داخل روستا جا مانده است. هر لحظه چهره‌ام برافروخته‌تر می‌شد و نزدیک بود از عصبانیت منفجر شوم!

فوری چند نفر سوار تویوتا شدند و رفتند اسدالله را پیدا کنند. نشستم گوشه‌ای و خدا خدا می کردم بلایی سرش نیامده باشد!

به محض اینکه اسدالله از روستا خارج شده بود بچه‌ها پیدایش می کنند و او را به عقب برمی‌گردانند.

تویوتا وسط پادگان توقف کرد. از جا پریدم و مثل قرقی خودم را به اسد رساندم. گوشه ماشین نشسته بود و خشاب‌های خالی را پر می کرد، نفس راحتی کشیدم. تا چشمش به من افتاد هیجان زده شد و اتفاقاتی که پشت سر گذاشته بود را برایم مو به مو تعریف کرد.

او تعریف می کرد و من غبطه می خوردم، زیر لب گفتم: پس چرا من جا ماندم؟!

* فکر و خیال اسدالله امانم را بریده بود

تویوتا نیم‌کلاج کرد و آماده حرکت شد. ساعت مچی‌اش را باز کرد و گفت: اگر اتفاقی برای من افتاد این را به حسین برسان…

گفتم: کجا؟! تو که تازه از عملیات برگشتی و هنوز پایت به زمین نرسیده!

گفت: می رویم تل طویل، امشب را آنجا هستم. اگر تل به دست دشمن بیفتد کار همه ما تمام است!

تل طویل مشرف به روستایی بود که داعش به تازگی در آن تحرکاتی را آغاز کرده بود. نیروهای گردان باید تا صبح از محدوده ۷۰۰متری تل محافظت می کردند و روستا را زیر نظر می‌گرفتند. صبح نیروهای پاکستانی برای تحویل گرفتن تل و پاکسازی منطقه آنجا حاضر می شدند.

ساعت را گرفتم و گفتم: باشه مراقب خودت باش… ماشین حرکت کرد و اسدالله گفت: باشه حواسم هست…

چند ثانیه بعد ماشین در میان گرد و خاک بلند شده از زمین و غروب آفتاب ناپدید شد. برگشتم مقر و خواستم کمی استراحت کنم، از صبح در منطقه بودم و حسابی گرسنه‌ام بود. یکی از رفقا رفت چیزی برای خوردن بیاورد فکر و خیال اسدالله امانم را بریده بود. می ترسیدم اتفاقی برای او بیفتد. بلند شدم مقداری آذوقه و مهمات برداشتم و راه افتادم به سمت تل طویل.

نامه محرمانه کنار رخت‌خواب آقای فرمانده!

* اسدالله کجاست؟!

در تاریکی شب گم شده بودم. تویوتای گردان کنارم توقف کرد در را باز کردم و پریدم داخل ماشین.

راننده گفت: تو کجا؟! گفتم: می روم بالای تل.

گفت: با حاج آقا بزرگ هماهنگ کرده ای؟!

گفتم: خیالت راحت، هماهنگ شده. حرکت کن!

خبر داشتم بغیر از نیروهای گردان احتیاط، ۲۰۰ نفر از رزمندگان سوری هم روی تل هستند. دقایقی بعد رسیدیم روی تل اما خبری از سوری‌ها نبود! گفتم: حسین آقا! پس سوری‌ها کجا هستند؟!

حسین راننده تویوتا خندید و گفت: با تاریکی هوا همه فرار کردند!

از ماشین پیاده شدم. باقی راه را باید پیاده می رفتم. چشمم جایی را نمی دید، پای راستم به چیزی گیر کرد! یک تشک عربی کنار جاده زمین افتاده بود و یکی هم با خیال راحت روی آن خوابیده بود! اسلحه را به طرفش گرفتم و گفتم: قم… قم… یااالله

صدای ضعیف و بی‌حالی از سمت تشک بلند شد و گفت: ای بابا! مراد بی‌خیال شو! بذار بخوابم…

صدای مهدی ذاکری بود که شنیدم. خسته و کوفته از عملیات برگشته بود و از شدت ضعف وسط تل خوابش برده بود. دلم به حالش سوخت و بدنش را یک ماساژ حسابی دادم.

مهدی گفت: آخ دمت گرم مراد، خیر ببینی.

پرسیدم: اسدالله کجاست؟!

گفت: رفته‌اند نوک تل. غرب همین محلی که الان هستیم. نزدیک‌ترین نقطه به روستا.

بعد از اینکه مهدی کمی حالش جا آمد راه افتادیم به سمت اسدالله.

* نفس راحتی کشیدم

خوف کرده بودم! جایی را نمی‌دیدم قدم‌هایم را آهسته و بی‌صدا برمی‌داشتم. اسلحه را آماده شلیک کرده بودم و زیر لب صلوات می فرستادم.

در تاریکی شب ماشینی که اسدالله با آن رفته بود را دیدم و آرام اسد را صدا زدم.

اسدالله گفت: مراد تویی؟! بیا ما اینجا هستیم.

نفس راحتی کشیدم و به سمت صدا رفتم.

اسدالله گفت: اینجا چه می‌کنی؟! خط را به امان خدا رها کردی..!

نامه محرمانه کنار رخت‌خواب آقای فرمانده!

گفتم: خط ما که خبری نیست! حاج آقا بزرگ هم الکی به ما گیر می دهد و پاگیرمان کرده! دلم پیش تو بود.

اسد خندید و گفت: پس حاج آقا بزرگ حسابی از دستت ناراحت می شود.

گفتم: حاجی را بی خیال، با برویم نوک تل ببینیم اینجا چه خبر است…

کلی ماشین پشت سر هم قطار شده بودند، چند کیلومتر قبل از روستا چراغ‌هایشان را خاموش می کردند و وارد روستا می شدند. معلوم بود داعش در حال انتقال نیروهایش به روستاست و به زودی قصد عملیات دارد.

*مرتضی اسدی

ادامه دارد…



منبع خبر

نامه محرمانه کنار رخت‌خواب آقای فرمانده! بیشتر بخوانید »