نام "فاطمیون" بر میدان شهر کاشمر
نام "فاطمیون" بر میدان شهر کاشمر بیشتر بخوانید »
گروه جهاد و مقاومت مشرق – اگر چه زحمت برادر حاج حمید بناء از نویسندگان و پژوهشگران دفاع مقدس، برای تنظیم قرار دیدار و گفتگو با برادر دانیال فاطمی، چند هفته طول کشید اما دو ساعتی که پای صحبتهایش نشستیم، به اندازه دو دقیقه برایمان گذشت. لحن گیرا و کلام گرم و متین این رزمنده فاطمیون، بیشتر از این که از خودش بگوید، بر روی تشریح واقعیتهای نبرد در سوریه و سیره و سلوک شهدا متمرکز بود.
قسمتهای قبلی این گفتگو را بخوانید:
جهشهای اعجاببرانگیز جانباز دوپا قطع + عکس
پشیمانیِ مادری که مقر مخفی فاطمیون را پیدا کرد!
چرا فرمانده لشکر خودش رانندگی میکند؟! + عکس
قسمت چهارم و پایانی این گفتگو را نیز امروز بخوانید. قول یک گفتگوی دیگر با برادر دانیال فاطمی برای صحبت درباره شهدای فاطمیون و سیرهشان را گرفتهایم…
**: شما در این ده روز و در پادگان صدای انفجارات را میشنیدید؟
دانیال فاطمی: نه؛ این پادگان در نقطهای بود که چند ارتفاع اطرافش قرارداشت و حتی صدای انفجارات هم به آنجا نمیرسید. ما حتی دوست داشتیم رزمندگان یا مجروجان را ببینیم که شرایط صحنه نبرد را از آنها بپرسیم؛ اما انگار ما را در یک قرنطینه گذاشته بودند برای این که روحیههامان تضعیف نشود. به جز نیروهای مربی آموزش، فرد دیگری را آنجا ندیدیم. آن زمان رزمنده پیادهنظام مثل فاطمیون خیلی زیاد نبود. خیلی اوضاع خراب بود.
این یک هفته تا ده روز که گذشت، گفتند باید بروید خط و آماده شدیم. آنجا بود که گروه اصلیمان را به سه دسته با تعداد مختلف تقسیم کردند. من دیگر سرگروه نبودم. چند نفری سوار تویوتا لندکروز شدیم و رفتیم به منطقه لَیرَمون و تحویل داده شدیم به کسانی که قبل از ما آنجا بودند. من هم به عنوان یک نیروی ساده تحویل داده شدم به دستهای از نیروهای قدیمی که آنجا بودند و شروع کردیم به پست دادن. یک جنگ شهری در جریان بود که این سوی خیابان ما بودیم و آن سوی خیابان، یک ردیف از خانهها خالی بود و ردیف پشتش دست دشمن بود. جادهاش هم روستایی بود…
**: جنگ شهری داستان مفصلی دارد؛ در آموزشها درباره جنگ شهری چیزی گفته شد؟
فاطمی: من قبل از رفتن به سوریه، در ذهن خودم فتحالمبین و خاکریز و تانک و هواپیما را تصور میکردم. اما وقتی آنجا را دیدم، متوجه شدم فضا کاملا فرق می کند و به شدت هم سختتر است. حتی کسانی که از افغانستان آمده بودند هم، چنین جنگی را ندیده بودند؛ آنجا هم بیشتر کوهستان بود و ارتفاع.
حتی وقتی در دمشق، خانههای خراب شده را می دیدیم که پودر شده بودند، می فهمیدیم که موشکی به آن ساختمانها زده اند و آن تخریبها، کار سلاحهای سبک نبود. اینها را ما می دیدیم و چشممان عادت کرده بود. بینیمان هم به بوی باروت عادت کرده بود. گوشمان هم از صدای انفجارات پر شده بود. برخیها هم که کمی زخمی می شدند برایشان عادی بود. شکر خدا خیلی زود با روحیات و فضای آنجا اخت گرفتیم. تا این که به لَیرمون رسیدیم. شبها بزن بزن بود و داشت برای ما اظهر من الشمس میشد که کار، جدی است. آنها می زدند و ما هم می زدیم. مثلا اگر از پنجره دفاع می کردیم، تیر می آمد تو و قشنگ، محلاستقرار ما را می زدند.
**: کار شما پیشروی به خیابانهای بعدی هم بود؟
فاطمی: نه، آنجا کارمان فقط تثبیت بود. در تایمی که آنجا بودیم می شد فهمید که اگر آنجا سقوط می کرد، عملا دیگر حلب وجود نداشت. ما هم زیاد نبودیم. برایم عجیب بود با تعداد کمی که بودیم، مقاومت می کردیم. بعدها که ابوحامد به من ماشین داد، توانستم به مناطق دیگر بروم و به بقیه همرزمانم هم سر بزنم.
ما حدود ده روز در تثبیت بودیم. تثبیتش هم واقعا سخت بود. مثلا من در کیسهخواب زیاد نخوابیده بودم اما آنجا شبها اگر می شد در کیسه خواب بخوابیم، خیلی هم عالی بود.
من برای اولین بار، شهید مصطفی صدرزاده را آن زمان دیدم. البته چهار ساختمان آنورتر بود. شهید سید حکیم را هم برای اولین بار آنجا دیدم که فرمانده میدان بود. تقریبا بعد از ده روز، سه نفر از بچههایمان شهید شدند. ما هم شهادتشان را نمی دیدیم و فقط خبرش به ما می رسید. مثلا سه خانه آنورتر، سید علی حسینی در پشت خانه و در بالکن، در کیسهخواب خوابیده بود که دشمن، خمپارهای زد و یک تکه ترکش به سرش خورد و شهید شد. بعد از حدود ۱۰ روز گفتند که ابوحامد آمده و می خواهد با شما صحبت کند. در هر سنگری سه نفر بمانند و مابقی بیایند به موقعیت عقبتر که امنتر است.
خانهای بود و سالن پذیرایی بزرگی داشت. آنجا جمع شدیم. قدیمیها که آنجا بودند در سنگر ماندند و ما رفتیم. نشستیم و ابوحامد شروع کرد به صحبت. باز هم همان حرفهای ناز و قشنگ «انسانبودن» را آنجا مطرح کرد. حرفهایش که تمام شد،پرسید: چه کسی اینجا رانندگی بلد است؟
هفت هشت نفری دستشان را بالا بردند. بعدش پرسید از این تعداد کدامتان گواهینامه دارند؟… من دستم را بالا بردم.
**: شما توانسته بودید گواهینامه بگیرید؟
فاطمی: بله، با پاسپورتم، گواهینامه گرفته بودم. روندش پیچیده بود اما امکان داشت. به من گفت: شما بایست،من کارَت دارم. حرفهایش که تمام شد همه رفتند. گفت: گواهینامهات کو؟ گفتن: نیاورده ام که! گفت: از کجا معلوم داری؟ گفتم: دروغی که ندارم!
من فقط با پراید رانندگی کرده بودم و حالا میخواستند تویوتا لندکروز تحویلم بدهند. گفت: یک لندکروز هست که باکش خشک است و تازه تحویلش گرفتهایم. هر گروه ۱۵ نفره را باید هفتهای یک بار سوار کنی و به عقبه ببری تا در آنجا دوش بگیرند و به ایران زنگ بزنند. بعد از این کارها هم آنها را دوباره به خط بیاوری… من هم از خداخواسته، گفتم: چشم… فرصت خوبی بود که فضا را ببینم و در سنگر محبوس نشوم.
گفت: سیدمحمد هم چند روزی کمک توست و با تو میآید چون راه را بلد است. چند روز دیگر می خواهد برود مرخصی… تأکید کرد راننده تویی و سیدمحمد کمکیات است. من فکر می کردم وقتی خسته بشوم، سیدمحمد کمکم می کند. سیدمحمد هم از قدیمیها بود و عین فضای ایرانیها، کسی که تازه آمده باشد را آشخور می گویند و قدیمیها به او زور می گویند! البته من احترامش را داشتم چون می دانستم قدیمی است. مسیرها را سید محمد به من یاد داد و این که کجا برویم و کجا توقف کنیم را یادم داد. مقرها را هم یکی یکی به من معرفی میکرد.
دو سه روزی که گذشت، گفت ماشین را بده من که پشت فرمان بنشینم. در این دو سه روز اصلا چیزی نگفته بود. من هم چون تازه آمده بودم و خودم را تثبیت کرده بودم و می خواستم اظهار خستگی نکرده باشم به همین خاطر تمام روز، خودم رانندگی می کردم. بعد از دو روز گفت ماشین را بده من بنشینم. من هم گفتم بیا. سوئیچ را دادم و آمد نشست پشت فرمان. داخل کوچه بودیم. دنده عقب گرفت. نوع ترمزش کمی مشکوک بود. حس کردم خیلی رانندگی بلد نیست! به خودم گفتم: فردا ابوحامد نگوید چرا ماشین را به سیدمحمد دادهای؟… بعدش خودم را دلداری دادم که خودش گفت «سیدمحمد کمکت باشد.» ناگهان برای شروع حرکت، زد دنده سه! ماشین ریپ زد و خاموش شد. گفتم: سید محمد! زدی دنده سه؟! گفت: عه، راست میگوییها…
بالاخره زد دنده یک و حرکت کرد. پیچ اول را رد کردیم. پیچ دوم، تعدادی لاستیک گذاشته بودند تا حرکت ماشینها را کنترل کنند و به هم نخورند. یک آن، دیدم سرعتش زیاد است. تا گفتم سیدمحمد چه کار می کنی؟!… ماشین را محکم کوباند به یک تیر چراغ برق! جلوی تویوتا لندکروز خشک که رنگش خاکی بود، جمع شد. من با سر رفتم توی شیشه. عینکم شکست و دیدم خون از سرم جاری شد و ریخت روی چشمهام. سرم را چرخاندم و دیدم سیدمحمد رفته توی فرمان و حالت خفگی بهش دست داده. شوکه شده بود. سینهاش را گرفتم و آوردم عقب. وقتی شروع کرد به نفس کشیدن خیالم راحت شد که زنده است. بیسیم هم دست سید محمد بود. بیسیم را از جیبش درآوردم و پیج کردم که: ما در پیچ اولیم، یکی بیاید و کمکمان کند. دوستمان بهنام ما را دیده بود که خوردیم به تیر چراغ برق. آمد و ما را پیاده کرد و برد به بیمارستان برای پانسمان و مداوا.
ابوحامد آمد بیمارستان. آنقدر ازش شرمنده بودم که نگو و نپرس. ما کلا دو ماشین در حلب داشتیم؛ یکی این لندکروز و دیگری یک چیپ که عقبش چهار نفر مینشستند. یک شب قبل از این که تصادف کنیم، آن ماشین هم چپ کرده بود! یعنی کلا دو تا ماشین داشتیم و هر دوتایش قابل استفاده نبود. اینها را ابوحامد تعریف کرد و گفت خدا را شکر که خودتان زنده هستید اما میخواهم بگویم، ما الان ماشین نداریم برایمان غذا بیاورد و بچه ها را ببرد به عقبه برای تماس با منزل و حمام…
ماشین لندکروز کاملا از کار افتاده و رادیاتورش داغون شده بود. به تعمیرات اساسی نیاز داشت. آن ماشین را هم شنیدم که سه چهار معلق زده بود. آن حادثه هم تلفات جانی نداشت اما ماشین داغون شده بود. معضل اصلی، نبودن ماشین بود. من پنج شش روزی بیمارستان بودم. سید محمد هم ضربه کمی خورده بود که ترخیص شد و رفت مرخصی. گفتند من باید برگردم ایران اما گفتم: من حالم خوب است و نمی روم.
**: مگر شکستگی سرتان زیاد بود؟
فاطمی: نه، فکر کنم پنج شش بخیه خورد ولی حالم خوب بود. سرم را پانسمان کرده و بسته بودند. در همین یک هفتهای که در بیمارستان بودم، ماشین را هم برده بودند به تعمیرگاه و سرپا شده بود. بعدش آمدیم به مدرسهای که در عقبه بود. ابوعباس نامی از بچههای خودمان آمد آنجا. آن شب، ابوحامد را آنجا دیدم. چون گفته بودند برو خانه و من گفته بودم نمی روم، فرصت خوبی بود. چون مقرها و اتاقها را می شناختم، شروع کردم و چرخی زدم و پیش رفقا رفتم. مثلا پیش شهید سید ابراهیم رفتم. تازه بانداژ سرم را باز کرده بودند. سید ابراهیم هم تیری به پایش خورده بود و آمده بود آنجا تا به ایران برگردد. شهید حکیم را آنجا دیدم. فضای خوبی بود برای آشنایی با قدیمیها.
آن شب به ابوحامد گفتم: من کارتان دارم. من دفترچهای دارم و از همان اول که آمدیم، نقاط قوت و ضعف را داخلش نوشتهام… تا من این را گفتم خیلی خوشش آمد. گفت: فردا صبح ساعت ۶ بیا دفتر من تا صحبت کنیم. دفترش در زیرزمین مدرسه بود.
بچههای خودمان با هلیکوپتر از بالا بشکههای انفجاری را در منطقه مسلحین پرتاب می کردند. ما نمی دیدیم اما همین که به زمین می خورد، صدای مهیبی می داد. یعنی به ما خیلی نزدیک بودند.
بعد از نماز خوابیدم و ۶ صبح به دفتر ابوحامد رفتم. دفتر کوچکی بود تقریبا ۹ متری و یک میز و دو تا صندلی داشت. نشستیم روبروی همدیگر و تقریبا ۴۵ دقیقه صحبت کردیم. ۱۰ دقیقه ایشان حرف زد و بیشتر از نیم ساعت من حرف زدم و همه حرفها را گفتم. ایشان هم خیلی دوست داشت اوضاع را بداند و اطلاعاتش به روز بشود. نکاتی را هم نوشت و آنجا ارتباطمان بیشتر شد. شماره ایران من را گرفت و من هم تلفنشان را گرفتم و ارتباطمان بیشتر شد. به من هم گفت اگر رفتی سعی کن زودتر برگردی که کارمان زیاد است. آن شد دیدار اولی که من ابوحامد را شناختم. در دیدار اول، ما ایشان را نمیشناختیم و وقتی آمد تا صحبت کند، اصلا چهرهشان به فرمانده نمیخورد.
**: این شد اولین دیدار رسمی و تشکیلاتی…
فاطمی: این اولین همکلام شدن ما بود. یک سری توصیهها هم کردند و گفتند و از آنجا، عملا پیِ تفکر فاطمیون افغانستانی مرتبط و متصل به فضای ظهور امام زمانی را در ذهن من چیدند. من خودم به خوبی حس می کردم و بعدها هم مدام مرور می شد که حاجی چرا آن حرف را زد و دلیلها را پیدا می کردم.
من آدم پررویی بودم و مدام سئوال می کردم. بعد از آن چون ایشان افغانستانی بود ابایی نداشتم که بخواهم نقاط ضعف را بگویم. من کسی بودم که ایرانی و افغانستانی برایم مهم نبود و به هدف اصلی فکر می کردم و میخواستم حالا که این جریان دارد شکل می گیرد این عیوب را دارد و باید حل بشود و این فرصتخیلی برایم ناب بود. بیشتر اوقات سر ابوحامد شلو غ بود اما آن ۶ صبح و آن ۴۰ دقیقه، فرصت غنیمتی بود.
**: دفتر خاطرهای که داشتید را تا آخر نوشتید؟
فاطمی: وقتی مشغول نبرد شدم، کمتر شد. دوره اول را کمی نوشتم اما دوره بعدی که گوشی همراهم بود، کمتر شد که بنویسم و بیشتر عکس می گرفتم. اوایل سال ۹۵ خدا توفیق داد با کمک یکی از فرماندهان ایرانیمان، حفظ آثار را در سوریه و در فاطمیون پایهگذاری کردیم. اطلاعات زیادی جمعآوری شد که هست اما هنوز استفاده مشخصی از آن نشده. الان مثلا اگر رسانه فاطمیون را ببینید، مقدار زیادی از آنها منتشر شده اما رسانه هم عمر چندانی ندارد و باید اطلاعات شهدا و آثار قبل از آن را در قالبهای ماندگارتری ثبت کرد.
اخیرا حدود دو سال است که رسانه فاطمیون راه افتاده و باید به اطلاعات قبل از آن هم پرداخته بشود تا از ذهنها پاک نشود.
**: ممنونم از زمانی که برای این گفتگو گذاشتید. هنوز مباحث مهمی مانده که ان شا الله در یک گفتگوی دیگر با حضور شما پیمیگیریم.
فاطمی: ان شا الله…
*میثم رشیدی مهرآبادی
پایان
عاقبت تویوتای صفر«فاطمیون» در حوالی حلب + عکس بیشتر بخوانید »
گروه جهاد و مقاومت مشرق – اگر چه زحمت برادر حاج حمید بناء از نویسندگان و پژوهشگران دفاع مقدس، برای تنظیم قرار دیدار و گفتگو با برادر دانیال فاطمی، چند هفته طول کشید اما دو ساعتی که پای صحبتهایش نشستیم، به اندازه دو دقیقه برایمان گذشت. لحن گیرا و کلام گرم و متین این رزمنده فاطمیون، بیشتر از این که از خودش بگوید، بر روی تشریح واقعیتهای نبرد در سوریه و سیره و سلوک شهدا متمرکز بود.
قسمت اول گفتگو را بخوانید:
قسمت دوم این گفتگو را نیز امروز بخوانید و برای قسمتهای بعدی، آماده شوید…
**: قرار بود ادامه ماجرای ثبتنامتان برای اعزام به سوریه را تعریف کنید…
دانیال فاطمی: نشسته بودیم که یکی از بچهها آمد و با هول و هراس گفت: آقازَکی! خانمی دارد با عصبانیت میآید اینجا! چهکار کنیم؟!… آقازکی (مسئول ثبتنام) هم گفت: خب عصبانی باشد؛ بگذار بیاید…
خانم عصبانی همین که آمد، پسر نوجوانی که آمده بود برای ثبت نام، سریع خودش را پشت یکی از ستونهای پارکینگ پنهان کرد. نگو خانم، مادر آن نوجوان است. شروع کرد به اعتراض و داد و بیداد. مدام نفرین می کرد؛ هم به پسرش و هم به آقازکی! رفت و پسرش را گرفت و یک فصل او را زد!
آقازکی گفت: ما که از کسی به زور ثبتنام نمی کنیم. پسر! وقتی پدر و مادرت راضی نیستند لازم نکرده بیایی برای ثبت نام… فرم پسر را هم گرفت و جلوی چشم همه ما پاره کرد. مادر هم پسرش را کشانکشان برد و حیثیتش را ریخت.
یک هفته بعد، دیدم کسی با من تماس نگرفت. نگران شدم که نکند فرم ثبتنام من را هم پاره کرده باشند؛ چون هنوز شک داشتند که من ایرانی هستم یا افغانستانی. دوباره رفتم آنجا. حدود نصف روز معطل بودم و البته طبیعی بود چون خیلی مشتاق به اعزام بودم. آقازَکی که فهمیده بود نوشتن بلدم، گفت: بیا کنار من و فرمها را بنویس. آقازکی زرنگ بود و همیشه یک نفر را سر کوچه می گذاشت که مراقب باشد. نصف روز آنجا بودم که دوباره آن نفر آمد و گفت: همان زنی که هفته پیش آمده بود، دوباره دارد میآید!
آقازکی گفت: من آن پسر را ثبتنام نکردم. بگذار بیاید… برای من جالب بود که چه اتفاقی می افتد. آن خانم از در پارکینگ آمد تو و شروع کرد به داد و بیداد. آقازکی گفت: به پیر به پیغمبر ما بچه تو را ثبتنام نکردیم… آن زن، این بار داشت خودش را فحش می داد. می گفت: کاش قلم پایم می شکست و نمی آمدم. کاش پسرم را ثبت نام می کردی!… همه بهتزده نگاه می کردیم. نه به آن هفته و نه به این هفته. وقتی کمی آرام شد پرسیدیم چه شده؟ گفت: پریروز پسرم سوار موتور بود، با موتور افتاده زمین و سرش خورد کنار جدول و در جا تمام کرد! ای کاش ثبتنامش می کردی. ای کاش میرفت سوریه و به آرزویش می رسید.
این تیپ ماجراها را باید گفت که معلوم بشود مقدرات الهی را هیچ کسی نمیتواند تغییر بدهد.
**: سرنوشت آقازکی چه شد؟
فاطمی: ایشان هم زحمات زیادی می کشید. بنده خدا سکته کرد و به رحمت خدا رفت. یک مأموریت هم خودش به سوریه رفته بود.
**: خدا رحمتشان کند. شما دومین باری که به آن پارکینگ رفتید، ثبتنامتان نهایی شد؟
فاطمی: به غروب که رسید به آقازکی گفتم تو را به خدا کاری کن که ما هم برویم. ایشان هم گفت: نگران نباش، سال که تحویل بشود، سوم و چهارم عید با شما تماس می گیریم… دوباره قَسَمش دادم که فراموشم نکند و بیخیال من نشود. آن روزها هنوز کسی را نمی شناختم. فقط یک کلمه ابوحامد شنیده بودم؛ آن هم خیلی کمرنگ.
هفته اول عید بود که زنگ زدند. گفتند ۱۴ فروردین بیایید فلانجا. من هم شروع کردم به جمع کردن وسائلم. به همسرم هم گفتم که من دارم می روم پیش برادرم سلیم. آنجا گوشی آنتن نمیدهد. تقریبا چهل روز شده بود که سلیم به سوریه رفته بود. سلیم هم تأکید داشت زودتر بیا تا چند روز هم با هم در سوریه باشیم و من برگردم.
خلاصه رفتیم به جایی که گفته بودند. یک مینیبوس آبی بود که اسمها را می خواندند و تک به تک سوار می شدند. نام من را هم خواندند و سوارشدم. وقتی ظرفیت مینیبوس تکمیل شد، یک آقای افغانستانی آمد داخل و داشت چهرهزنی میکرد که اگر فردی ایرانی قاطی ما هست، بتواند جدا کند. به من گیر داد و گفت: تو ایرانی هستی. گفتم: نه! این هم پاسپورتم. باز گفت: بگذار جیبت؛ از این چیزها زیادداریم. بیا پایین. من هم شروع کردم به التماس. کار دیگری از دستم برنمیآمد… وقتی دید خیلی سماجت می کنم،گفت: باشد؛ بنشین سر جایت.
ما را بردند پادگان آموزشی و آنجا هم شروع کردند به جداسازی و دوباره من را جدا کردند!
**: آموزشهایی که در بسیج دیده بودید، به دردتان خورد؟
فاطمی: بله؛ خیلی به دردم خورد. خب هیچ کدام از افغانستانیهای داخل ایران، آموزش نظامی ندیده بودند. من یک گام جلوتر بودم. ما را برای آموزش بردند به یکی از شهرهای مازندران. گروههای اعزامی، تعدادشان متغیر بود.
**: شما آنجا چه آموزشهایی دیدید؟
فاطمی: ما تقریبا ۴۸ ساعت آنجا بودیم که خیلی کم بود. البته شرایط فرق می کرد چون حداقل روزهای آموزش، ۱۵ روز بود. نیروها در دو سوله جداگانه بودیم و من را رابط یکی از این سولهها کرده بودند. مربیمان از همان روز اول با نظامجمع شروع کرد. یکی از رزمندهها شهید مصطفی جعفری بود که در ارتش افغانستان دوره دیده بود. پدرش غفور جعفری هم شهید شده بود. مصطفی همگروهی من بود و در پادگان با هم بودیم و خیلی رفاقت داشتیم. من حرکات و سکناتش را می دیدم که وارد است. مربیمان از من خواست نیروهای شاخص را پیدا کنم. من هم با همه افراد گروه صحبت می کردم تا پیشینهشان را در بیاورم و با آنها بیشتر آشنا بشوم.
روز دوم بود که مربیمان به من گفت چرا این چهار پنج نفر، حرف من را گوش نمیدهند! گفتم بگذار شب با آنها صحبت کنم، ببینم علتش چیست. مثلا مربی میگفت: پاشنه کفش را بچسبانید به هم و پنجه پایتان چهار انگشت فاصله داشته باشد. این چهار پنج نفر که کنار هم بودند، این فرمانها را گوش نمی دادند. مربی ما توجیه نبود. شب با مصطفی صحبت کردم و فهمیدم که این بندهخدا وقتی فرمان می دهد، آن چندنفر صحبتش را متوجه نمی شوند چون نهایتا یک هفته بود به ایران آمده بودند. مربی ما هم با لهجه غلیظ مازنی صحبت می کرد و فهمیدن صحبتهایش سخت بود. بعضی از بچههایی که در ایران به دنیا آمده بودند متوجه حرفهایش میشدند اما آن چندنفر، نه. من می دانستم که قصد و غرضی در کار نیست.
قرار شد فردا وقتی مربی فرمانها را می دهد، مصطفی هم را به لهجه افغاستانی تکرار کند تا آنها هم متوجه بشوند. مصطفی هم خوشحال شده بود که در بین آن گروه، برای این کار انتخاب شده است.
**: چرا این کار را خودتان انجام ندادید؟
فاطمی: من مسلط به آن لهجه غلیظ افغانستانی نبودم. مربی که آمد، موضوع را برایش توضیح دادم و قرار شد بالای سکو بایستد و فرمان بدهد. به مصطفی هم گفت: باید درس را مرور کنیم. مصطفی هم فرمانها را با لهجه غلیظ گفت به نحوی که من هم نمی فهمیدم چه می گوید.(با خنده) من توجهم به آن چهار پنج بود. دیدم خیلی دقیق، فرمانها را حتی بهتر از ما اجرا می کنند. این هم یکی از تجربیات من بود که در دفتر یادداشتم نوشتم.
پایان روز دوم، مربی من را کنار کشید و گفت: غروب که هوا تاریک بشود، ماشین می آید، باید بروید… ما از این کلکها در بسیج زده بودیم و برای من عجیب نبود. گفتم: ما را فیلم کردهای حاجی؟! گفت: نه، جدی می گویم. غروب به بچهها بگو که سریع لباسهای نظامی را در بیاورند و آماده بشوند… از آن لباسهای سبز پاسداری که چندین بار استفاده شده بود به ما داده بودند ولی چون لباس سپاه بود، پوشیدنش خیلی لذت داشت… گفت: همه لباسها و پوتینهایتان را تحویل بدهید و بروید. گفتم: اگر واقعا فیلم است به من بگو. گفت: نه، چه فیلمی؟!… باز هم من باورم نشد که مدت آموزشمان اینقدر کم باشد. بچهها را جمع کردم و موضوع را برایشان گفتم.
**: در این دور روز اصلا به آموزش رسیدید؟
فاطمی: به هیچ کاری نرسیدیم. فقط ما را به یک دشت بردند و کمی آتش و حرکت تمرین کردیم. مثلا یک نفر می رفت جلو و می نشست تا با تاخیر، نفر بعدی برود جلوی آن و بنشیند؛ بدون هیچ شلیکی. صبحها هم که مدام ما را می دواندند. می خواستند کسی که توان رزم ندارد و نفس کم میآورد را بیرون بکشند و الا در دو روز چه چیزی می شود یاد داد؟! من هنوز باورم نشده بود اما نمی توانستم به بچهها بگویم این، فیلم و شوخی است! چند نفری که سردسته بودند را کشیدم کنار و گفتم: بچهها قرار است مینیبوس بیاید، با سوله کناری که عده ای در آن هستند احتمالا میخواهند تستمان کنند. من زمان می گیرم و شما در این زمان، سریع لباستان را تعویض کنید و با لباس شخصی بیایید و به خط بشوید. با عقلم جور در نمی آمد که اینقدر زود ما را برگردانند.
مربیمان که آمد، بچه ها به سرعت لباسشان را عوض کردند و به خط شدند. مربی هم گفت: بچهها! ادامه آموزش ان شا الله در دمشق… آنجا فهمیدم که موضوع جدی است. آن گروه دیگر را هم برگرداندند.
جدی جدی مینیبوس آمد و بچهها با وسائلشان سوار شدند. آمدیم جای دیگری و از مینی بوس به اتوبوس رفتیم و مستقیم راهی فرودگاه شدیم و پرواز کردیم. وقتی رسیدیم و چشم باز کردیم، دمشق بودیم.
**: تا نرسیدید، باور نکردید به سوریه رفتهاید…
فاطمی: سه روز در دمشق در منطقهای به نام سلطانیه، بلاتکلیف بودیم. یک سوله بود که ما را به آنجا برده بودند. بعد از سه روز گفتند امروز مینیبوس میآید و به زیارت می روید. زیارت حرم حضرت زینب سلام الله علیها رفتیم و برگشتیم. یک روز دیگر هم در آن سولهها بودیم.
**: تقریبا بیستم فروردین بود. درست است؟
فاطمی: بله. چند مدرسه در منطقه «حران» بود به اسم سراج. این منطقه بین فرودگاه و حرم حضرت زینب بود. خانههایش هم به شدت خراب و ویران بود. ما را از سلطانیه که تقریبا در دل شهر بود به آنجا بردند. می گفتند پردههای اتوبوس را هم بکشید چون با این که لباس نظامی نداشتیم نباید چهرههایمان لو میرفت چرا که از چشمهایمان مشخص بود اهل سوریه نیستیم. چند ساعتی آنجا ماندیم. ناگهان دیدم سه چهار جوان با لباس نظامی از درِ مدرسه به طرف ما میآیند. وقتی دقت کردم دیدم یکی از آن چهار نفر، برادرم سلیم است. از همان دور شناختمش. بقیه هم برادران «فاتح»، «معلم» و «فاضل» بودند. رفتم جلو و سلام و علیک کردیم. مدتی برادرم را ندیده بودم و دلم برایش تنگ شده بود. خلاصه نشستیم به صحبت و خبرگرفتن. من هم شروع کردم به اعتراض به وضعی که داریم. سه روز معطل بودیم و من خیلی شاکی بودیم. من هم نمی دانستم برادر فاتح (رضا بخشی)، جانشین فاطمیون است. آن زمان، فاطمیون دو گردان بیشتر نبود. همانجا خواستم تکلیف ما را مشخص کنند. اطلاعات هم برای من مهم بود و می خواستم ببینم در چه موقعیتی هستیم. مثلا فکر می کردیم حلب، چهار محله آنطرفتر است. ما واقعا تسلطی روی نقشه نداشتیم.
گفت: حلب محاصره است. بچهها در حلب درگیرند و یک گردان از نیروها هم در شهر ملیحه در غوطه شرقی درگیرند. ولی ابوحامد گفته است که شما یکراست باید بروید به حلب.
آنجا دیگر آهستهآهسته عنوان «ابوحامد» زیاد به گوشم می خورد. وقتی سراغ ابوحامد را گرفتم، گفتند: خودشان هم حلب هستد… پیش خودم گفتم وقتی خود فرمانده هم حلب باشد، حال میدهد که به آنجا برویم!
**: شما سرگروه این نیروها بودید؟ یعنی هر پیامی بود را شما بهشان می رساندید؟
فاطمی: بله. گفتم باشد، ما می رویم حلب اما تکلیف آموزش ما چه می شود؟ آنجا برادر «معلم» گفت: ادامه آموزش، در حلب! من هم تعجب کردم و قاطی کردم و گفتم: بر پدرتان صلوات! آخر وقتی حلب در محاصره است، چطوری آنجا آموزش ببینیم؟
**: نیروها در حد کشیدن گلنگدن و انداختن تیر، کار با اسلحه را بلد بودند؟
فاطمی: نه؛ آنهایی که از افغانستان آمده بودند، چیزهایی بلد بودند. مثلا بیست درصدشان چیزهایی می دانستند. بالاخره در افغانستان در هر خانه ای یک سلاح هست. وقتی دید که اوضاغ اینطوری است، گفتم به من ربطی ندارد و توجیه نیروها با خودتان. برادر فاتح آمد وسط و گفت: یک هفته همین جا آموزش ببینید و یک هفته هم آموزشتان را در حلب پیگیری کنید. گفتم: حالا شد یک چیزی. حالا آموزش از کی شروع می شود؟ گفت: از فردا.
فردا صبح، کار شروع شد. مربی آمد و وقتی پرسید در تهران چه چیزی یاد گرفتید؟ گفتیم همهش دو روز آموزش دیدهایم… دوباره بدو بدوها شروع شد. فقط آموزشها روی توانایی جسمیمان بود. کمی هم سلاح دست گرفتن را یاد دادند. خب ما را تجهیز نکرده بودند که همه سلاح داشته باشند و مثلا شبها با سلاح بخوابند و صبحها با سلاح بلند بشوند و بودن با آن را یاد بگیرند و عجین باشند.
**: حتی لباس هم نداده بودند؟
فاطمی: هنوز همهمان لباس شخصی بودیم…
*میثم رشیدی مهرآبادی
ادامه دارد…
پشیمانیِ مادری که مقر مخفی فاطمیون را پیدا کرد! بیشتر بخوانید »
گروه جهاد و مقاومت مشرق – اگر چه تنظیم قرار برای دیدار و گفتگو با برادر دانیال فاطمی،چند هفته طول کشید اما دو ساعتی که پای صحبتهایش نشستیم، به اندازه دو دقیقه برایمان گذشت. لحن گیرا و کلام گرم و متین این رزمنده فاطمیون، بیشتر از این که از خودش بگوید، بر روی تشریح واقعیتهای نبرد در سوریه و سیره و سلوک شهدا متمرکز بود.
قسمت اول این گفتگو را امروز بخوانید و برای قسمتهای بعدی، خودتان را آماده کنید…
**: ما فقط میدانیم شما سال ۱۳۹۳ عازم سوریه شدید؛ یعنی جزو اولین گروههای اعزامی بودید…
دانیال فاطمی: ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۲ سالروز تشکیل لشکر فاطمیون بود. شهید علیرضا توسلی (ابوحامد) هم فرمانده این لشکر بود. آن سالها تعداد اعزامیها هم کم بود. مثلا برای اعزام اول فقط ۲۲ نفر به سوریه رفتند. آن روزها فاطمیون حتی آرم و پرچم هم نداشتند.
**: خود شما چطور با این تشکیلات آشنا شدید؟
فاطمی: من مادرم ایرانی و پدرم افغانستانی است. البته پدرم به رحمت خدا رفتند…
**: خدا رحمتشان کند… پدرتان چه سالی به ایران آمدند؟
فاطمی: سال ۱۳۵۶ بود که به ایران آمدند.
البته قبلش لازم است شما اعتماد من را جلب کنید. چرا که ماجرایی با یکی از خبرنگاران پیش آمد و کمی اعتماد من را از بین برد.
**: خیر باشد ان شا الله… چه ماجرایی؟
فاطمی: یکی از دوستانم در بین رزمندگان مدافعان حرم، «ساشا ذوالفقاری» است. جوانی که متولد سال ۷۳ است و در یک حادثه جنگی، کنارش یک تله انفجاری منفجر شد و دو پایش قطع شد؛ یکی از بالای زانو و دیگری از زیر زانو! حتی خودش بعد از انفجار نشسته بود و پایش که به پوست بند بود را داشت جدا می کرد که یکی دیگر از رزمندگان هم از او فیلم گرفته بود. ساشا با آن انفجار شهید نشد اما رزمنده دیگری که در آن حوالی بود به شهادت رسید.
ساشا الان در انتهای جاده قزلحصار کرج و در منطقه مهدیآباد زندگی میکند. یک روز به من زنگ زد و خیلی به هم ریخته بود. ابتدا فکر کردم مدت اقامتش را تمدید نکردهاند. گفت: نه، من پا ندارم که بخواهم جایی بروم!… گمان کردم مشکل مالی دارد که اینطور هم نبود. کمی که صحبت کردم متوجه شدم حوصلهاش سر رفته. با این که نزدیک جاده چالوس است و این همه مسافر، هر روز برای تفریح به آنجا می روند اما ساشا چون پا ندارد نمی توانست جایی برود و حسابی کلافه شده بود. ما مدتها با ساشا صحبت می کردیم که خانهنشین نشود و حال و هوایش را تغییر بدهد. یک روز رفتم و سوارش کردم و بردمش ابتدای جاده چالوس، کنار رودخانه. نصف روز آنجا بودیم. وقتی می خواستیم برگردیم، روحیهاش زمین تا آسمان فرق کرده بود.
الان هم شکر خدا خیلی فعال است و درسش را خوانده و اصرار دارد که به دانشگاه هم برود و تحصیلات عالیاش را شروع کند. بعد از یک سال رفاقتمان از سوم ابتدایی رسید به پنجم و سه ماه پیش دیپلمش را گرفت. لپ تاپ را روی پایش میگذارد، فیلمهای آموزشی می بیند و شکر خدا از همه وقتش استفاده می کند. با خواهرش هم سر محلهشان یک بوتیک لباس بچه راه انداخته است. پای مصنوعی هم گرفت و الان اوقت فراغتش را به مغازه می رود و شکر خدا با مردم هم تعامل خوبی دارد.
متاسفانه چند سال پیش خبرنگار یکی از روزنامهها با او گفتگویی گرفته بود که وقتی مخاطب آن را می خواند، احساس ترحم به او دست می داد. باید به این رزمندهها رسیدگی بشود اما نه از موضع ضعف و ناتوانی.
قرار بود آن خبرنگار، متنش را قبل از انتشار به من بدهد تا بخوانم اما به قول و قرارش پایبند نبود. همین شد که اعتماد من هم خدشهدار شد.
**: خیالتان راحت که ما همه قسمتهای گفتگو با شما را قبل از انتشار برایتان می فرستیم تا در جریان باشید و ملاحظات امنیتیتان را هم در آن لحاظ کنید… حالا چه شد که به سوریه رفتید؟
فاطمی: دو برادر کوچکتر از خودم دارم. اواخر سال ۹۲ بود که یکی از بچههای نیروی قدس آمد و گفت: سوریه نمیروی؟… کله من هم که شور و عشق داشت…
**: آن موقع چند ساله بودید؟
فاطمی: من متولد ۶۳ هستم. آن روزها گُل جوانیام بود. سی سالَم بود. من از چهارم ابتدایی وارد بسیج شدم و از همان سالها فضای بسیج را تجربه کردم. افغانستانی بودم و بسیج هم اتباع را ثبتنام نمی کرد چون همان اولش، کپی شناسنامه و کارت ملی را میخواست. در پایگاه بسیج ما یک دوستی بود به نام آقا مجید. تمدنی که حضرت آقا از آن حرف می زنند، از همین برخوردها شروع میشود.
این آقامجید مسئول نیروی انسانی پایگاه بسیج ما بود. من با پدرم برای ثبتنام رفته بودم و چهره پدرم به خوبی معلوم میکرد که ما از اتباع افغانستانی هستیم. خدا می داند در همان برخورد اولیه چنان محبتی به من کرد که هنوز هم طعمش در یادم هست. آن روزها مثل الان نبود که افغانها تکریم بشوند. دوست دارم مردم بدانند که هنوز هم در یک سری از محلات، وقتی دو تا بچه ایرانی پنج شش ساله هم دعوایشان می شود وقتی می خواهند حرف بدی به هم بزنند، عبارت «افغانی» به زبانشان میآید! یا دیدهام برخی معلمها این موضوع را رعایت نمی کنند. ما حدود نیم میلیون دانشآموز و چندین هزار دانشجو داریم. آن رشته تمدنی که قرار است ساخته بشود از همین تفکر و رفتار و عقاید و منش و برخورد شکل میگیرد.
آن روزها آقا «مجید آقایی» این لطف را در حق ما کرد و گفت کپی مدرک شناساییتان را بیاورید تا ثبتنام کنم. این نشان می داد که آدم توجیهی است و نمی خواهد من را به عنوان یک علاقمند به بسیج، پس بزند. ما هم مدرک شناساییمان را آوردیم و خیلی سعی کرد که برای ما کارت عضویت عادی بسیج بگیرد. همسن و سالهای من کارت بسیج میگرفتند و به من نشان می دادند. من هم نوجوان بودم و حس خوبی نداشتم که به من کارت بسیج نمی دهند. اما آنقدر برخوردها خوب بود که لذت می بردم و این کمبود را کمتر حس می کردم. بعدها هم که کارت فعال به من ندادند، همین ماجرا بود اما وقتی بحث آموزش و میدان تیر شد، با این که فقط باید اعضای فعال بسیج را پذیرش میکردند اما من را هم می بردند.
**: این پایگاه بسیج کجا بود؟
فاطمی: آن روزها در چهارراه مصباح کرج زندگی می کردیم و پایگاه بسیج مسجد اسلامی هم همانجا بود. احتمالا برخی از مخاطبان هم با این موضوع برخورد کرده باشد. مثلا یک بار دیدم یک جوان فعال در محله امامزاده یحیی (علیه السلام) در حوالی بازار تهران، تعداد زیادی نوجوان افغانستانی و ایرانی را آورده بود بهشت زهرا(سلام الله علیها) و به من زنگ زد که بروم و برایشان حرف بزنم. من هم بردمشان قطعه ۵۰ و برایشان درباره دفاع از حرم و شهدای مدافع حرم صحبت کردم. الان هم میخواهم فقط از شهدا برایتان بگویم و ان شا الله مخاطبها خودشان بهره کامل را از سیره آن بزرگواران ببرند.
**: داشتید ماجرای اولین اعزامتان به سوریه را میگفتید…
فاطمی: آن دوستی که پاسدار نیروی قدس بود، چون رفیقمان بود با ادبیات رفاقتی باهاش حرف زدم و گفتم: عه! از کی تا حالا ما افغانستانیها را تحویل میگیرید؟ کارتان گیر افتاده؟… گفت: نه، خودت میدانی. اگر دوست داشتی می شود هماهنگ کرد که بروی… من خودم ماهیت داعش را نمی شناختم و ابهاماتی در ذهنم بود. بعضی اخبار هم می رسید که اساسا داعش مولود کدام فرقه و مرام است؟ مثل الان نبود که به روشنی بدانیم داعش را آمریکا ایجاد کرده. دقیقا مثل طالبان که وقتی به کنسولگری ایران در مزار شریف تعرض کردند، متعجب بودیم که چرا ایران مقابله به مثل نمی کند. اما گذر زمان همه چیز را تغییر داد. همه این مسائل در رشته افکار من بود.
الغرض، من به برادر کوچکم آقاسلیم گفتم که به سوریه برود.
**: چند سالشان بود؟
فاطمی: متولد سال ۱۳۷۰ بود و آن روزها ۲۲سالش بود. گفتم: من، زن و بچه دارم و تو مجردی. تو برو و اوضاع را ببین. اگر خوب بود من هم پشت سرت می آیم. گفت: مادر چه میشود؟… گفتم: معلوم است که نباید بداند. اگر مادر بفهمد اصلا نمی گذارد بروی… به مادر و پدرم نگفتیم و برادرم را فرستادم به سوریه برود. اصلا ذهنیتی نبود که آنجا چه خبر است. گفتم: فقط وقتی رفتی سریع به من زنگ بزن که اگر اوضاع میزان است، من هم بیایم. وقتی می گویم اوضاع، منظورم این بود که آیا واقعا با داعش می جنگیم و آیا واقعا بحث دفاع از حرم مطرح است؟ اعتمادی که الان به صدقهسر مدافعان حرم ایجاد شده، یک گذشته چندین ساله از بیاعتمادی دارد.
برادرم رفت و حدودا تا چهار هفته تماس نگرفت. ما هم هیچ خبری نداشتیم که کجاست. در اعزامهای اول، نمیگذاشتند رزمندهها گوشی تلفن همراهِ حتی ساده، با خودشان ببرند. روزی گوشیام زنگ خورد و دیدم انتهای شماره، چند تا صفر است. تا دیدم صدای سلیم است، چون نگران شده بودم، شروع کردم به بد و بیراه گفتن. سلیم هم توضیح داد که نمیتوانسته تماس بگیرد و گفت: اینجا همان جایی است که ده پانزده سال است دنبالش میگردی.
سال ۸۲-۸۳ از نوجوانی درآمده بودیم و بچههای مسجد را به سفر مشهد و اردوی راهیان نور می بردیم. همین الان از بعضی ایرانیها هم بپرسید، شلمچه و چزابه و طلائیه را نمی شناسند اما ما صدقهسر امام و انقلاب و نظام، بارها به مناطق عملیاتی رفته بودیم. جوان بودیم و پر شر و شور. مثلا به پشت بام ساختمانهای دوکوهه هم اکتفا نمی کردیم. روی خرپشتهها می رفتیم، نماز می خواندیم و دعا می کردیم که خداوند متعال ما را در فضای جهاد و شهادت قرار بدهد.
خدا گواه است که آن سالها دعای صبح و شب من، جهاد و شهادت بود که خدا بعد از ۱۰ سال، روزیام کرد. خیلی برایم عجیب است که این عنایت را در حق من کرد. برادرم گفت: بجنب و بیا که اینجا همان جایی است که ده پانزده سال دنبالش بودی.
**: برادر میانیتان در این فضاها نبود؟
فاطمی: آن برادرم در دانشگاه خواجه نصیرالدین طوسی در رشته عمران قبول شد و مشغول درس و بحث بود. به این خاطر نیامد.
**: در این چهار هفته، بر حاج خانم و حاجآقا چه گذشت؟
فاطمی: گفتیم که آقاسلیم برای کار، به کرمانشاه رفته و جایی است که گوشیاش آنتن نمی دهد.
**: برادرتان حرفه خاصی داشتند؟
فاطمی: نه؛ منظورمان این بود که رفته برای کارگری. البته سواد داشت و دیپلم کامپیوتر هم گرفته بود اما تخصص خاصی نداشت.
**: یعنی طبیعی بود که چهار هفته به کرمانشاه برود؟
فاطمی: بله، طبیعی بود چون سفرهای زیادی می رفت و به همین خاطر، پدر و مادرم حرف ما را قبول کردند. جوان و مجرد هم بود و کسی به کارش کار نداشت.
اسفند ۱۳۹۲ رفتیم و ثبتنام کردیم و منتظر زنگ آقایان بودیم که کی باید اعزام بشویم. پروسه ثبت نام خودش داستان عجیب و غریبی داشت چون به راحتی اعتماد نمی کردند. مثلا وقتی می خواستند آدرس بدهند، پیر ما را در می آوردند! تکه به تکه که می آمدیم باید زنگ می زدیم و مرحله بعد آدرس را می گرفتیم. من برای ثبت نام سمت کهریزک رفتم اما برای آنها هم محدودیتهایی بود که باید مسائل امنیتی را رعایت می کردند و کارشان طبیعی و درست بود.
پارکینگ خانهای بود که زیلویی کف آن انداخته بودند و فلاسک چای هم کنار مسئول ثبت نام بود و برای هر کسی که می آمد، یک صفحه آچهار از اطلاعات فردیاش پر می کرد. چهار پنج نفر بودیم. به من که رسید، گفتم: می شود من خودم فرمم را پر کنم؟… اولش تعجب کرد. قیافه من که هیچ و حتی لهجهام هم افغانستانی نبود و شک کرد که من افغان هستم یا نه. من هم مثل شیرمردها پاسپورتم را درآوردم و نشانش دادم. او هم گفت: چند تا از این پاسپورتها می خواهی برایت بیاورم؟!… گفتم: من دروغی ندارم برای گفتن.
**: مرد جا افتادهای بود؟
فاطمی: بله، سن و سالی داشت و خودش هم افغانستانی بود. گفت: حالا فرم را پر کن تا ببینم… من هم فرم را به درستی پر کردم و عکس و کپی پاسپورتم را هم دادم. گفت: برو بهت زنگ میزنیم.
این جلسه ممکن است به همه حرفهایمان نرسیم اما همان روزِ ثبتنام اتفاقی افتاد که خیلی برایم عجیب بود. مهمتر از نحوه ثبت نام من، گفتن این ماجرا است که حتما خیلی میتواند خواندنی و شنیدنی باشد…
*میثم رشیدی مهرآبادی
ادامه دارد…
جهشهای اعجاببرانگیز جانباز دوپا قطع + عکس بیشتر بخوانید »
خبرگزاری فارس ـ گروه حماسه و مقاومت ـ زهرا بختیاری: نمیدانم شعر محمد کاظم کاظمی از شعرای افغان ساکن ایران را خواندهاید یا نه؟ در بخشی از این شعر آمده است «طلسم غربتم امشب شکسته خواهد شد/ و سفرهام که تهی بود، بسته خواهد شد/ غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت/ پیاده آمده بودم، پیاده خواهم رفت» این شعر، تنها گوشهای از آنچه را بر مردم افغان در ایران میگذرد، روایت میکند. حکایت مثنوی هفتاد مَن کاغذی است که هر چه بگویی باز هم حرفی میماند که نگفته باشد.
سالها در کنار این قوم که اغلبشان به پشتوانه انقلاب و امنیت ایران خانمان را بر کول گرفتند و راهی ایران شدند، زیستهایم. با بسیاری از آنها روبهرو شدهایم، اما شاید کمتر کسی از ما زندگی آنها را لمس کرده باشد، حتی آن کسی که در همسایگی این ملت مظلوم بوده است.
جنگ سوریه سبب شد برای گفتوگو با خانواده شهدای مدافع حرم فاطمیون، دفعات زیادی میهمان خانهشان شویم. آنچه در تجربه دیدار با همه آنها مشترک بود، خانههای بسیار ساده و بسیار تمیزی بود که چای خوردن را در کنارشان لذتبخش میکرد. اگر از من بپرسید، میگویم قناعت و صبوری و البته ادب، خصوصیت مشترک همه آنهاست.
چه آن کسی که سرپرستش سرایدار یک خانه بود و چه کسی که بدون گرفتن بسیاری از مزد و مواجبش برای کارفرمایی در یک کارخانه کار میکرد و چه آن مدافع حرمی که از اروپا خود را برای جنگ با تروریستهای تکفیری به سوریه کشانده بود و حالا با اینکه به چهار زبان دنیا مسلط بود و تحصیلات بالایی داشت در منطقهای پایین، اطراف اصفهان با خانوادهاش زندگی میکرد؛ در حالی که هر دو پایش را در همین جنگ از دست داده بود.
یکی دیگر از خصوصیت افغانها که بسیار دوستداشتنی و رشک برانگیز است، رها بودن است. آنها مردمی هستند که شاید هجرت را خیلی راحتتر از اغلب ما که دو دستی تکهای از این خاک را چسبیدهایم، انتخاب میکنند.
مردم افغان سالها در حال مبارزه با شوروی بودند و سپس طالبان و آمریکا و … جوانان آنها با دست خالی در کنار بزرگمردانی چون «عبدالعلی مزاری» و «احمدشاه مسعود» جنگیدند و حاضر نشدند تن به ذلت دهند. حالا موسم جنگ در سوریه به گوش میرسید و این جوانان که برخی در ایران زندگی میکردند و برخی در کشور خودشان، راهی سوریه شدند. رگ غیرت این دلیرمردان خاوران اجازه نمیداد تاریخ تکرار شود و حرم حضرت زینب(س) مورد بیاحترامی قرار گیرد.
یکی از این افراد نورمحمد بود. او چند سالی میشد که به تهران آمده بود و از راه سرایداری یک ساختمان گذران زندگی میکرد. نورمحمد وقتی فهمید در سوریه چه خبر است، لحظهای آرام نگرفت. او ناآشنا به جنگ و خون دادن نبود. برادرش «گلمحمد» همین چند سال قبل در جنگ با طالبان به شهادت رسیده بود و نورمحمد ۱۵ ساله مبارزه را ادامه داده بود.
تصویری از شهید نورمحمد قاسمی روی اعلامیه شهادتش
نورمحمد که بعد از شهادت برادر، دلش کنده شهادت بود، همسر و تنها دخترش راضیه را به قم برد تا در نبود او آنجا ساکن شوند. صدیقه خانم که خود از اهالی شیعه منطقه «هزاره» بود در سالهای نوجوانی طعم تلخ از دست دادن را فهمیده بود. وقتی فهمید نورمحمد، عزم رفتن به سوریه کرده، مخالفت کرد. میگوید: «خیلی گریه کردم شاید راضی شود، نرود اما فایده نداشت»
این جوان ۳۸ ساله افغان سه بار به سوریه اعزام شد و دفعه آخر به آنچه میخواست رسید. همسرش از دیدار آخر میگوید: «به من گفت فردا زود بیدارم کن. نگران و بیتاب تا صبح بیدار ماندم. نماز صبح را که خواندم، خوابیدم. نورمحمد را بیدار نکردم. کمی بعد رفتم و نان خریدم و صبحانه را آماده کردم. وقتی بیدار شد و چشمش به ساعت افتاد، ناراحت شد. گفت: چرا برای نماز صبح بیدارم نکردی؟! باید میرفتم. از اتوبوس جا ماندم. بعد پیگیری کرد و باز هم قرار شد برود. ۱۸ فروردین ماه بود که رفت.»
در این مدت او بارها با همسرش صحبت کرد، اما آرزویی که به دل نورمحمد ماند، صحبت با راضیه دخترش بود. روزهای آخر هر بار تماس میگرفت، دخترش مدرسه بود و او نتوانست صدایش را بشنود. سرانجام شهید مدافع حرم فاطمیون نورمحمد قاسمی در ۱۵ اردیبهشت سال ۹۳ و در منطقه حلب با تیری که به قلبش اصابت کرد، شهید شد و به آنچه میخواست رسید. پیکر پاک این شهید عزیز در گلزار شهدای قم در کنار دیگر شهدا به خاک سپرده شده است.
انتهای پیام/
از سرایداری در «تهران» تا بالانشینی در «بهشت» بیشتر بخوانید »