خبرگزاری فارس ـ گروه حماسه و مقاومت ـ زهرا بختیاری: نمیدانم شعر محمد کاظم کاظمی از شعرای افغان ساکن ایران را خواندهاید یا نه؟ در بخشی از این شعر آمده است «طلسم غربتم امشب شکسته خواهد شد/ و سفرهام که تهی بود، بسته خواهد شد/ غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت/ پیاده آمده بودم، پیاده خواهم رفت» این شعر، تنها گوشهای از آنچه را بر مردم افغان در ایران میگذرد، روایت میکند. حکایت مثنوی هفتاد مَن کاغذی است که هر چه بگویی باز هم حرفی میماند که نگفته باشد.
سالها در کنار این قوم که اغلبشان به پشتوانه انقلاب و امنیت ایران خانمان را بر کول گرفتند و راهی ایران شدند، زیستهایم. با بسیاری از آنها روبهرو شدهایم، اما شاید کمتر کسی از ما زندگی آنها را لمس کرده باشد، حتی آن کسی که در همسایگی این ملت مظلوم بوده است.
جنگ سوریه سبب شد برای گفتوگو با خانواده شهدای مدافع حرم فاطمیون، دفعات زیادی میهمان خانهشان شویم. آنچه در تجربه دیدار با همه آنها مشترک بود، خانههای بسیار ساده و بسیار تمیزی بود که چای خوردن را در کنارشان لذتبخش میکرد. اگر از من بپرسید، میگویم قناعت و صبوری و البته ادب، خصوصیت مشترک همه آنهاست.
چه آن کسی که سرپرستش سرایدار یک خانه بود و چه کسی که بدون گرفتن بسیاری از مزد و مواجبش برای کارفرمایی در یک کارخانه کار میکرد و چه آن مدافع حرمی که از اروپا خود را برای جنگ با تروریستهای تکفیری به سوریه کشانده بود و حالا با اینکه به چهار زبان دنیا مسلط بود و تحصیلات بالایی داشت در منطقهای پایین، اطراف اصفهان با خانوادهاش زندگی میکرد؛ در حالی که هر دو پایش را در همین جنگ از دست داده بود.
یکی دیگر از خصوصیت افغانها که بسیار دوستداشتنی و رشک برانگیز است، رها بودن است. آنها مردمی هستند که شاید هجرت را خیلی راحتتر از اغلب ما که دو دستی تکهای از این خاک را چسبیدهایم، انتخاب میکنند.
مردم افغان سالها در حال مبارزه با شوروی بودند و سپس طالبان و آمریکا و … جوانان آنها با دست خالی در کنار بزرگمردانی چون «عبدالعلی مزاری» و «احمدشاه مسعود» جنگیدند و حاضر نشدند تن به ذلت دهند. حالا موسم جنگ در سوریه به گوش میرسید و این جوانان که برخی در ایران زندگی میکردند و برخی در کشور خودشان، راهی سوریه شدند. رگ غیرت این دلیرمردان خاوران اجازه نمیداد تاریخ تکرار شود و حرم حضرت زینب(س) مورد بیاحترامی قرار گیرد.
یکی از این افراد نورمحمد بود. او چند سالی میشد که به تهران آمده بود و از راه سرایداری یک ساختمان گذران زندگی میکرد. نورمحمد وقتی فهمید در سوریه چه خبر است، لحظهای آرام نگرفت. او ناآشنا به جنگ و خون دادن نبود. برادرش «گلمحمد» همین چند سال قبل در جنگ با طالبان به شهادت رسیده بود و نورمحمد ۱۵ ساله مبارزه را ادامه داده بود.
تصویری از شهید نورمحمد قاسمی روی اعلامیه شهادتش
نورمحمد که بعد از شهادت برادر، دلش کنده شهادت بود، همسر و تنها دخترش راضیه را به قم برد تا در نبود او آنجا ساکن شوند. صدیقه خانم که خود از اهالی شیعه منطقه «هزاره» بود در سالهای نوجوانی طعم تلخ از دست دادن را فهمیده بود. وقتی فهمید نورمحمد، عزم رفتن به سوریه کرده، مخالفت کرد. میگوید: «خیلی گریه کردم شاید راضی شود، نرود اما فایده نداشت»
این جوان ۳۸ ساله افغان سه بار به سوریه اعزام شد و دفعه آخر به آنچه میخواست رسید. همسرش از دیدار آخر میگوید: «به من گفت فردا زود بیدارم کن. نگران و بیتاب تا صبح بیدار ماندم. نماز صبح را که خواندم، خوابیدم. نورمحمد را بیدار نکردم. کمی بعد رفتم و نان خریدم و صبحانه را آماده کردم. وقتی بیدار شد و چشمش به ساعت افتاد، ناراحت شد. گفت: چرا برای نماز صبح بیدارم نکردی؟! باید میرفتم. از اتوبوس جا ماندم. بعد پیگیری کرد و باز هم قرار شد برود. ۱۸ فروردین ماه بود که رفت.»
در این مدت او بارها با همسرش صحبت کرد، اما آرزویی که به دل نورمحمد ماند، صحبت با راضیه دخترش بود. روزهای آخر هر بار تماس میگرفت، دخترش مدرسه بود و او نتوانست صدایش را بشنود. سرانجام شهید مدافع حرم فاطمیون نورمحمد قاسمی در ۱۵ اردیبهشت سال ۹۳ و در منطقه حلب با تیری که به قلبش اصابت کرد، شهید شد و به آنچه میخواست رسید. پیکر پاک این شهید عزیز در گلزار شهدای قم در کنار دیگر شهدا به خاک سپرده شده است.
گروه جهاد و مقاومت مشرق– همسر شهید حاج احمد گودرزی که از اتباع افغانستانی است، تلفن خانواده شهید شیرعلی محمودی را در اختیار ما گذاشت. وقتی برای هماهنگی زمان گفتگو تماس گرفتیم، همسر شهید محمودی از ریخت و پاش خانهاش در آستانه نوروز گفت و خواست که قرار گفتگو را عقب بیندازیم. فرصت اندک بود و برای آن روز، چند گفتگوی دیگر هم در منطقه قرچک و ورامین هماهنگ شده بود. خواهش کردیم صبح خیلی زود، مهمانشان باشیم و به اندازه یک ساعت وقتشان را بگیریم. پذیرفت و با روی گشاده و دقیق به سئوالات ما برای شناخت همسر شهیدش، پاسخ گفت. آقامحمدولی هم بوی نان داغ سنگک را پیچاند در فضای خانه و بعد از گفتگو، مهمان سفره باصفای صبحانه شدیم.
این البته پایان ماجرا نبود. خانه خانواده شهید محمودی در کوچهای به نام شهید عباس حسینی بود. کنجکاو شدیم درباره این شهید هم بدانیم. خانم محمودی ما را به محضر پدر و مادر شهید حسینی در کوچه پسکوچههای دهخیر در ابتدای جاده ورامین برد و بیش از یک ساعت هم گفتگوی ما با آنها را شنید و همراهی کرد.
آنچه در ادامه میآید، بخش دوم از گفتگوی ما با سرکار خانم «حوا محمودی» شیرزنی است که چند وقت بعد از شهادت همسرش از این موضوع باخبر شد و دست خالی، با چهار فرزند قد و نیم قدش به ایران آمد تا زندگی جدیدی را در کنار مزار آقاشیرعلی شروع کند…
**: شهادت آقا شیرعلی چه تغییری در روحیه و اعتقادات شما داد؟
همسر شهید: من می دانستم که ۱۲ امام و حضرت زهرا داریم اما اعتقاداتی که الان دارم را آن موقع نداشتم. بعد از شهادت آقا شیرعلی که با خانواده شهدا رفت و آمد کردیم، متوجه شدم که بچههای شهدا با بقیه بچهها فرق دارند. خدا را شکر در مورد خودم هم اعتقادات کاملی در دلم پیدا شده.
چند وقت پیش که جانشین سردار سلیمانی به خانهمان آمده بود، پسرم نجفعلی با خط خوبش نامهای به سردار سلیمانی نوشته بود که من می خواهم درس بخوانم، سردار بشوم، انتقام شما را بگیرم و آخرش هم شهید بشوم. الان هم اگر بپرسید همین را می گوید. مدام هم نام سردار سلیمانی را خوشنویسی می کند.
**: وقتی در افغانستان بودید، خبر شهادت را چگونه به بچه ها گفتید؟
همسر شهید: دو تا از بچهها که خیلی کوچک بودند و آن روزها چیزی نفهمیدند. اما محمدولی و فاطمه خیلی سختی کشیدند. خیلی گریه و بیتابی می کردند. محمدولی زمین را چنگ می زد و ناله می کرد و بابایش را می خواست.
**: رابطه آقا شیرعلی با بچهها چطور بود؟
همسر شهید: خیلی بچهها را دوست داشت. مخصوصا رابطهاش با فاطمه که یک دانه دختر بود خیلی صمیمی بود. به هر حال دختر، بابایی است دیگر…
**: وقتی آمدید و روز اول که سر مزاررفتید، چه حالی داشتند؟
همسر شهید: آنجا هم فقط گریه می کردند. دخترم از وقتی پدرش شهید شده، انگار یک مدل دیگر شده. انگار افسردگی پیدا کرده و از آن حالت درنیامده.
**: شما کمکی کردهاید برای خروج فاطمهخانم از این وضعیت؟ مثلا پیشِ مشاور رفتهاید؟
همسر شهید: الان یک بنده خدایی نشانی دکتر داده که برویم اما فاطمه می گوید من خوبم و قبول نمی کند که بیاید.
**: اما لازم است که حتما پیش مشاور بروید تا از این حالت دربیاید. الان ۱۵ سالشان است و در سن حساسی هستند. دخترها در این سن و سال باید شاداب باشند.
همسر شهید: پسرها خوب هستند اما فاطمه اصلا دل و دماغ ندارد. هر جایی که دعوت می شویم به عروسی یا تولد، قبول نمیکند که بیاید. می گوید من حوصله ندارم.
**: به نظرم مسئولین باید نسبت به امنیت و سلامتی روحی و روانی خانواده شهدا هم حساس باشند و مشاورانی را به خانه شهدا اعزام کنند… آقا محمدولی الان مشغول چه کاری هستند؟
همسر شهید: گاهی اوقات سر کار می رود اما فعلا مدتی است که بیکار است. می رفت سمت ورامین برای بنایی. الان شکر خدا زندگی مان می چرخد اما باید از الان فکر کار باشد تا بتواند زندگیاش را بچرخاند.
**: شکر خدا دیگر دارند نزدیک میشوند به سن ازدواج… رابطه شما با بقیه خانواده شهدا چطور است؟ فکر کنم در این محل چندین خانواده شهید مدافع حرم زندگی می کنند…
همسر شهید: در این مجتمع چهار همسر شهید هستیم. پدر و مادر شهید عباس حسینی هم که هستند. الحمدلله، خدا در دل همه خانواده شهدا یک محبتی قرار داده که با هم متحد هستند. در باقرشهر هم که بودیم، همین وضعیت بود.
**: همسران شهید، همسن و سال شما هستند؟
همسر شهید: بله تقریبا. خانواده شهید خداوردی هستند؛ خانواده شهید مصطفی جعفری،؛ خانواده شهید محمد رضایی…
**: بچههایتان هم با هم رابطه دارند.
همسر شهید: بله، شکر خدا با هم متحد هستند و هوای همدیگر را دارند.
**: کلا محله دهخیر برای زندگی و دسترسی به امکانات خوب است؟
همسر شهید: بله، خوب است. البته امکانات خاصی ندارد. همین نیازهای روزانه. اگر چیزی نیاز داشته باشیم از شهرری تهیه می کنیم.
**: شما هر هفته سر مزار آقا شیرعلی میروید؟
همسر شهید: بله، تقریبا هر هفته پنجشنبهها می رویم. اگر با بچه ها برویم، پنج نفری یک ماشین دربست میگیریم و می رویم.
**: پس الان شکر خدا مشکل خاصی ندارید. یعنی هم سپاه و هم نیروی قدس به خوبی از شما حمایت کرده اند.
همسر شهید: بله، شکر خدا مشکل خاصی نداریم.
**: بقیه خانواده شهدای مدافع حرم و فاطمیون هم این حمایتها را دارند؟
همسر شهید: بله، بقیه هم خدا را شکر همینطوریاند.
**: چون اویل با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم می کردند.
همسر شهید: اوایل بله، اما الان نه. البته هنوز هم برخی مستاجر هستند. ولی همهشان حقوق دارند.
**: این خانه را هم که خودتان همت کردید و خریدید…
همسر شهید: بله مقداری پول داشتم و کمکهایی کردند. ما سمت خیرآباد گلتپه خانهای را با یک همسر شهید گرفته بودیم که وقتی سپاه باخبر شد، گفت آنجا محله خوبی نیست و خواست که به این محله بیاییم. از ما هم حمایت کرد. مسئولیت رسیدگی به خانواده شهدای فاطمیون در اطراف تهران بر عهده سپاه سیدالشهداست.
**: آقا محمدولی هم دوست دارد درسش را ادامه بدهد؟
همسر شهید: بله. اگر شرایط درست بشود، می رود و درسش را ادامه میدهد.
**: شکر خدا که مشکل خاصی ندارید؛ و الا که مشکلاتی مثل گرانی و امثال آن که برای همه است.
همسر شهید: وقتی آمدیم ایران فقط ۶۰۰۰ افغانی توی جیبم بود اما به برکت خون شهدا و امام، مشکلاتمان حل شد.
**: شما گفتید با آقا شیرعلی فامیل نبودهاید اما فامیلیتان چرا یکی است؟
همسر شهید: وقتی به کابل رفتیم، همه مدارک من را به اسم شوهرم زد. دیگر الان همه جا ثبت شده و نمیشود تغییر داد و الا فامیلی من حلیمی بود. اما الان به اسم شهید ثبت شده. همین که شناسنامه دادند خیلی مشکلات ما را حل کرده است. دیروز به بانک رفته بودم و کارت بانکی همسر یکی از شهدا که هنوز تابعیتشان درست نشده را گرفته بودند و دیگر نمی دادند چون مدارک شناسایی نداشت. بخشنامه جدیدی آمده و مشکلاتی برایشان ایجاد شده. آنها برای شناسنامه هم اقدام کرده اند ما به خاطر کرونا طولانی شده.
**: قدری هم از رفتار آقا شیرعلی بگویید…
همسر شهید: شکر خدا، هم در خانه خوب بود و هم با خواهرها و برادرهایش.
**: یعنی وقتی شما ازدواج کردید، کاملا راضی بودید؟
همسر شهید: بله. اولش که نمی شناختم و پدر من در ایران با برادرِ آقاشیرعلی در یک اتاق زندگی می کردند. از همین طریق هم آمد خانه ما و گفت برادرم از ایران آمده و دخترتان را بدهید به برادرم. در افغانستان الان بهتر شده اما آنموقع طوری بود که دختر و پسر در ارتباط نبودند و همدیگر را نمی شناختند. مثل الان نبود که دختر و پسر با گوشی با هم در ارتباطند و شناخت نسبی زیادی از هم پیدا می کنند. در افغانستان اینطوری نبود و همین که آمدند خواستگاری من دیدمشان. من هم به پدرم گفتم هر طور که شما تصمیم بگیرید، من راضی هستم. یک سال هم که نامزد بودیم تا این که ایشان خانه گرفت و مستقل شدیم. اخلاقش خیلی خوب بود.
**: وسائل خانه را در افغانستان، خانواده مرد تهیه می کند یا خانواده زن؟
همسر شهید: وسائل زندگی و جهیزیهام را بابایم تهیه کرد. سال اول که ازدواج کردیم سه ماه در خانه برادرش بودیم، بعد از آن یک خانه کوچک و خرابه گرفتیم که آقا شیرعلی تعمیرش کرد و ۱۰ سال در آنجا بودیم.
**: حدودا چند متر بود؟
همسر شهید: حدود ۵۰ متر. ۱۰ سال در آن خانه بودیم و همه بچههایم همانجا به دنیا آمدند. بعد از آن خانه بزرگ ساختیم و دو سال هم در آن خانه بزرگ زندگی کردیم که شیرعلیآقا شهید شد. آن خانه خیلی بزرگ بود.
**: آنجا همه امکانات از نظر مبلمان و وسائل لوکس خانه وجود دارد؟
همسر شهید: آنجا مبلمانی در کار نیست. بقیه وسائل هم که در حد نیاز. مثلا گاز شهری آنجا وجود ندارد و همه جا از کپسول استفاده می کنند. برق هم که با صفحههای آفتابی تأمین می شد که شکر خدا نیاز ما را جواب میداد. روزها برق تولید شده جمع می شد تا شبها از آن استفاده کنیم.
**: پس شما تازه داشتید طعم زندگی مرفه را میچشیدید که این اتفاق افتاد…
همسر شهید: بله، اوایل زندگی، دوتای ما خیلی سختی کشیدیم اما شیرعلی آدم موفقی بود و شکر خدا صاحب همه چیز شد اما سرنوشتش اینطوری بود…
**: شکر خدا که به هدف بزرگش رسید. خوشحال هم هستیم که در وضع آرامی هستید. چون خانواده شهدای مدافع حرم و فاطمیون در سختی بودند اما الان وضعیت خیلی بهتر شده.
همسر شهید: بله، خدا را شکر خیلی الان وضعیت بهتر است.
گروه جهاد و مقاومت مشرق- روستای دهخیر در مسیر شهرری به ورامین و در حاشیه مسیر راهآهن تهران به مشهد است. روستایی کوچک که با زمینهای کشاورزی احاطه شده و بیشتر ساکنانش، نانشان را از کار و تلاش در زمینهای سبزیکاری سر سفره میبرند. حاجآقا حسینی یکی از این کشاورزان است. پیرمردی که داغ دو فرزند دیده. پسر بزرگش (علیآقا) در حادثه رانندگی جان باخت و دومین پسرش (عباس حسینی) هم در نبرد سوریه و در کسوت دفاع از حرم به شهادت رسید. آنچه در ادامه میخوانید، بخش اول از گفتگو با این پدر شهید است که در خانه محقرشان و با حضور مادر بزرگوار شهید انجام شد. از سرکار خانم محمودی، همسر مدافع حرم، شیرعلی محمودی هم سپاسگزاریم که موجبات این ارتباط و گفتگو را فراهم کرد.
آنچه در ادامه میخوانید، قسمت سوم و پایانی این گفتگو است…
سه شنبه که به شما خبردادند تشییع پیکر چه زمانی انجام شد؟
سه شنبه به ما اطلاع دادند و چهارشنبه رفتیم برای شناسایی و پنجشنبه تشییع در دهخیر برگزار شد.
اقوامتان هم در مراسم بودند؟
بله؛ اقوام زیادی داریم که در گلحصار هستند و همه شان برای تشییع آمدند. از جاده ساوه و کرج و جاهای دیگر هم آمدند.
پیکر را به منزل هم آوردید؟
بله، البته منزل ما اینجا نبود. منزلمان بعد از زیرگذر خط آهن و در اول روستا بود. پیکر را داخل حیاط آوردند و تشییع هم از همانجا به سمت گلزار شهدا شروع شد. جمعیت زیادی آمد و با این که اطلاعرسانی از سمت ما و مسئولان خیلی کم بود ولی خیلی باشکوه شد. ۱۵ تیرماه، هوا هم در بعدازظهر، گرم بود. معمولا تشییع همه شهدا صبح بود اما مسئولان بخشداری قلعهنو گفتند که پیش از ظهر مراسم تشییع یک شهید دیگر را داریم و نمی رسیم که بیاییم و برنامهتان را برای بعدازظهر تنظیم کنید.
ما اتفاقا بعد از شهادت عباس، هر کاری که داشتیم به خاطر روح شهید عباس، معجزهآسا انجام می شد و خود به خود سر و سامان میگرفت.
مراسم ختم هم گرفتید؟
بله؛ یکی از فامیلهای ما در دهخیر گفت من سر ساعت که آمدم برای تشییع پیکر، دیدم هوا گرم است و کسی هم نیامده، خیلی نگران شدم که باشکوه برگزار نشود و این بیاحترامی به شهید است. اما نیم ساعت که گذشت تا پیکر را آوردند، جمعیت به حدی جمع شد که در خیابان جا نبود. آن بنده خدا هم از این شکوه و جمعیت تعجب کرده بود. من این معجزهآسایی را چند جای دیگر هم دیدم.
ما مراسم ختم و هفتم را هم فردایش یعنی عصر جمعه گرفتیم. مسجد دهخیر دیگر جا نبود از حجم جمعیت. برای مراسم سالگردش، مسئولین دهخیر با مسئول فاطمیون هماهنگ کردند که هم سالگرد شهید عباس باشد و هم یادواره شهدای دهخیر که مراسم باشکوهتر بشود. هماهنگیها شد و دهیاری و بسیج هم قبول کردند. با این که یک سال گذشته بود و خیلیها ممکن بود نیایند اما واقعا به حدی جمعیت آمده بود که در مسجد، جا نبود. برای هزار نفر غذا سفارش داده بودند و نگران بودند که کم بیاید اما بعد از این که مراسم تمام شد، رفتم تا از آقای سعادتمند وضعیت برنامه را بپرسم. گفت من خیلی نگران بودم اما شکر خدا غذا به همه رسید. سفره را هم پهن کرده بودند تا کسانی که پذیرایی کرده بودند هم شام بخورند.
یکی از بسیجیهای دهخیر به نام «مجتبی غنی» بعد از یک هفته به سر مزار شهید عباس آمد و فاتحه خواند و گفت: ما هفت یا هشت بار برای شهدای دهخیر مراسم گرفتیم اما جمعیت زیادی نمیآمد اما یادواره امسال که با سالگرد شهید عباس همزمان شد خیلی استقبال شد و ما اصلا انتظار این شکوه را نداشتیم.
تأثیر رفتن عباس به سوریه بر روی روحیهاش خیلی زیاد بود. از دوستانش هم شنیدیم که آخرین باری که میخواست اعزام شود، طوری خداحافظی کرد که خودش می دانست دیگر برنمیگردد. دلش را از دنیا کنده بود و تأثیر این چند بار رفت و برگشتش بود و الا قبلا این مقدار دلکنده از دنیا نبود؛ می خواست ازدواج کند، می خواست ماشین بخرد و…
کلا دل از دنیا کنده بود و چند نمونهاش را بعد از شهادتش فهمیدیم و الا چیزی به ما نمی گفت. در وصیتنامهاش هم این را نوشته بود.
مگر نگفتید بار آخر وصیتنامهای از عباسآقا به جا نماند؟
یادم رفت بگویم که از نبودن وصیتنامهاش خیلی ناراحت بودم. شبی که به ما خبر دادند، بعد از رفتن مهمانها نشستیم که تصمیم بگیریم برای محل مزار عباس. صحبت وصیتنامه هم پیش آمد. برادرم گفت: نظر خودش کجا بوده؟ من هم قضیه وصیتنامه را گفتم. بعد از چند دقیقه پسر عمویم آمد و یک پاکت آورد و گفت: این وصیتنامه عباس است.
عباس به خانه داییاش بیشتر رفت و آمد می کرد. مجرد بودند و با هم دوست بودند. اتفاقا قبل از رفتنش وصیتنامه را پشت قاب عکسی در خانه داییرضایش گذاشته بود و به پسرعموی من جایش را گفته بود. برای این که داییاش ناراحت نشود، به محمد، پسرعمویم گفته بود که وصیتنامه من فلان جا است.
وصیتنامه را باز کردیم و دیدیم درباره مزارش چیزی نگفته است. البته شفاهی به محمدآقا (پسر عموی من) گفته بود که اولین شهید مدافع حرم دهخیر من هستم و دوست دارم همینجا خاکسپاری بشوم. این را که شنیدیم دیگر خیالمان راحت شد.
توی وصیتنامه عباس این جمله بود که… (بغض، گلوی پدر شهید را فشرد تا چشمهایش به یاد پسرش خیس شود…) من از این دنیا دل کندم و هیچ وابستگی به این دنیا ندارم.
فردایش یکی از دوستانش به نام سعید که بار اول با هم اعزام شده بودند و فرمانده عباس هم بوده، از ورامین آمد و گفت: عباس به من زنگ زد و گفت من ان شا الله سهشنبه می روم به سوریه. این دفعه که بروم دیگر برگشتی در کار نیست.
وصیتنامه عباس آقا خیلی کوتاه بود. البته چند جملهاش که خصوصی بود را حذف کردیم و بقیهاش را در برگه کاغذی تکثیر کردیم و به دوستان و آشنایان دادیم.
عباس آقا کجا شهید شد؟
در تدمر.
فرد دیگری از همرزمانش هم در آن حادثه شهید شد؟
گویا یکی از همرزمانش هم مجروح شده بود که شکر خدا خوب شد. بعد از دوماه، همرزمش آمد و با ما حرف زد. گوشی موبایل و مقداری پول که در جیب عباس بود را هم برای ما آورد و جزئیات آن حادثه را برای ما تعریف کرد.
ساعت شهادت هم معلوم بود؟
بله؛ ساعت سه و چهار بعد از ظهر آخرین روز ماه مبارک رمضان بود که عباسآقا شهید شد.
عباس آقا چطور پسری بود؟
مادر شهید: عباس آقا پسر خیلی خوب و مهربان و بامحبتی بود. مؤمن بود. شب های قدر که از مسجد میآمدیم می دیدم که مشغول قرآن و دعا است. در کارهای خانه کمک می کرد. به خواهرش خیلی سر می زد. با فامیل و اقوام خیلی خوب بود و در این بیست و هفت سالی که از خدا عمر گرفت، هیچ کسی از او شکایتی نداشت.
در بچگیها شیطنت هم می کرد؟
بعضی وقت ها کارهای خندهدار می کرد. مثلا یک بار ۲۲ بهمن بود و در تلویزیون نشان داده بود که چتربازها با سیم راپل به پایین می آمدند. یاد گرفته بود. با خواهرم نشسته بودم که دیدیم چادر من را به کمرش بسته بود و خودش را پرت کرده بود. چون چادر کوتاه بود بین زمین و هوا مانده بود. همین کار را در سوریه هم کرده بود.
رابطهشان با علیآقا خوب بود؟
بله؛ خیلی با هم خوب بودند. کارهایی می کرد که همه دور و بریها خوش باشند.
شما واقعا از ته دل اجازه می دادید به سوریه بروند؟
مادر شهید: اول جنگ برادر کوچکم به سوریه رفت و عباس هم گفت من هم میروم. خواهرم می گفت شما دوتایتان مریض هستید و عباس نباید برود. ولی عباس می گفت چه اجازه بدهید و چه اجازه ندهید، من می روم.
راستی رضایت نامه هم می خواستند؟
بله، رضایت مکتوب هم از ما گرفتند.
مادر شهید: بالاخره آنقدر رفت و آمد که خودش را ثبت نام کرد. خواهرم گفت که تو که می روی، برادرت وصیت کرده که مواظب پدر و مادر باشی. عباس گفت: پدر و مادر من هم خدا دارند… بعد وسائلش را حاضر کرد و چون نزدیک محرم بود گفت پیراهن مشکی من را هم بده. از شهرری لباس نو هم گرفت و رفت. بعد از آن پسر خواهرم هم با او رفته بود. طوری رفته بود که پدر و مادرش هم نفهمیدند.
شب های قدر یک مهمانی بود و چون مادرش خانه نبود، ساکش را در حیاط گذاشته بود که صبح بدون سر و صدا از خانه بیرون بیاید. به ما زنگ زد و گفت ناصر به خانه شما نیامده؟ گفتم عباس رفته و احتمالا با هم رفتهاند. بعدا یکی از آشنایان عباس و ناصر را با هم دیده بودند که میرفتند.
اخوی شما و خواهرزادهتان چند اعزام رفتند؟
مادر شهید: چهار پنج بار رفتند تا این که پسر خواهرم ناصر زخمی شد. بار اول اعزامشان با هم بود اما بارهای دیگر با هم نبودند و بعد از مجروحیت دیگر دستش خوب کار نمی کرد و به سوریه نرفت. الان هم برادر بزرگم محمد در سوریه است. حدود شش سال است که در سوریه است.
برای مراسم عباسآقا در اینجا بودند؟
نه، در سوریه بودند. من به بچه اش گفتم که نگوید عباس شهید شده. به خانه ما زنگ زد و گفت از عباس چه خبر؟ گفتم خبری ندارم و زنگ نزده. گذاشیم از سوریه برگردد و خودش خبردار شود. سه چهار روز به چهلمش مانده بود که از سوریه برگشت. می گفت اگر گفته بودید به محل شهادت عباس میرفتم.
ماشاءالله در خانوادهتان زیاد مدافع حرم دارید…
مادر شهید: پسر خاله پدرم که فیروزآباد مینشستند هم شهید شد. شکر خدا هنوز هم در سوریه مدافع حرم داریم.
داییِ عباسآقا در آنجا مسئولیتی دارند؟
بله، مسئولیت ضدهوایی در پدافند دارند. چون چند سال سابقه دارد کلا فرمانده یک گروه است.
مجردند؟
نه؛ خانوادهاش در کرج هستند. می رود ماموریت و برمی گردد. شکرخدا الان آنجا امنیت هست و وضعیت خوب است. اتفاقا پسر خواهر مادر عباس که رفته بود، از پدر و مادرش اجازه نگرفت ولی عباس علنی به ما گفت و رفت.
بارهای بعد پدر و مادرشان موافق شدند؟
بله؛ بعدش موافقت کردند. البته وقتی رفتند، ناصر که زنگ می زد، لو نمی داد که با عباس رفته است و می گفت دورادور می بینمش! عباس هم لو نمی داد که با ناصر رفته است در حالی که با هم بودند. پسر خاله اش هم خاطرات زیادی از عباس دارد. می گفت عباس خیلی نترس بود.
عباس چند خصوصیت داشت که بعد از شهادتش خیلی به دردش خورد. عباس همتش خیلی بالا بود…
اگر میخواست کاری انجام بدهد تا آخر انجام می داد.
به ورزش خصوصا ورزشهای رزمی هم خیلی علاقه داشت. به اسلحه خیلی علاقه داشت و عکس سلاح ها را روی دیوارش می چسباند.
ساک و وسائل عباس هم آمد؟
نه، فقط گوشی و پولش را همرزمانش آوردند.
سرنوشت آن صندوقچه چه شد؟
اتفاقا حسینیه دهخیر در ایام محرم صندوقچهای می گذارد که مردم پول نذریهایشان را بریزند. گفتند یک صندوق برای قسمت زنانه کم داریم. من هم آن صندوق شهید عباس را به حسینیه دادم تا نذریها را توی آن بریزند. اتفاقا از صندوقهایی بود که جای انداختن پول داشت و قفل میشد.
یکی دیگر از خصوصیات عباس این بود که از شرایط خطرناک سوریه هیچ ترسی نداشت. پسر خالهاش می گفت یک شب با هم سر پست بودیم که دیدم عباس گم شد. هر چه گشتیم نبود. نگران شدیم. ترسیدیم اسیر شده باشد. بعد از نیم ساعت دیگر دیدیم عباس پیدا شد. گفته بود رفتم گشتی بزنم و ببینم داعشیها کجا هستند.
مادر شهید: میگفت یک بار سر نماز بودیم که صدای مهیبی آمد و همه ریختند بیرون اما عباس نمازش را رها نکرد. بعدش دیدند که پشت اتاق، گلولهای خورده اما منفجر نشده. می گفتند روز تاسوعا و عاشورا، بشکههای انفجاری که به سمت ما پرتاب میکردند، منفجر نمی شد.
ممنونم از شما و شرمنده شدیم از مزاحمت برای شما…
ما تعدادی مهمان ویژه داریم که مهمان شهید عباس هستند و بیشتر هم به آنها احترام می گذاریم.
مادر شهید: امروز خیلی به یاد عباس بودم و هر وقت به یادش باشم، مهمانی برای عباس می آید که امروز هم خدا شما را رساند.