خون شریکی شهدای ایرانی و افغانستانی در معراج بصرالحریر+ فیلم
خون شریکی شهدای ایرانی و افغانستانی در معراج بصرالحریر+ فیلم بیشتر بخوانید »
گروه جهاد و مقاومت مشرق – همسر شهید حاج احمد گودرزی که از اتباع افغانستانی است، تلفن خانواده شهید شیرعلی محمودی را در اختیار ما گذاشت. وقتی برای هماهنگی زمان گفتگو تماس گرفتیم، همسر شهید محمودی از ریخت و پاش خانهاش در آستانه نوروز گفت و خواست که قرار گفتگو را عقب بیندازیم. فرصت اندک بود و برای آن روز، چند گفتگوی دیگر هم در منطقه قرچک و ورامین هماهنگ شده بود. خواهش کردیم صبح خیلی زود، مهمانشان باشیم و به اندازه یک ساعت وقتشان را بگیریم. پذیرفت و با روی گشاده و دقیق به سئوالات ما برای شناخت همسر شهیدش، پاسخ گفت. آقامحمدولی هم بوی نان داغ سنگک را پیچاند در فضای خانه و بعد از گفتگو، مهمان سفره باصفای صبحانه شدیم.
این البته پایان ماجرا نبود. خانه خانواده شهید محمودی در کوچهای به نام شهید عباس حسینی بود. کنجکاو شدیم درباره این شهید هم بدانیم. خانم محمودی ما را به محضر پدر و مادر شهید حسینی در کوچه پسکوچههای دهخیر در ابتدای جاده ورامین برد و بیش از یک ساعت هم گفتگوی ما با آنها را شنید و همراهی کرد.
آنچه در ادامه میآید، بخش دوم از گفتگوی ما با سرکار خانم «حوا محمودی» شیرزنی است که چند وقت بعد از شهادت همسرش از این موضوع باخبر شد و دست خالی، با چهار فرزند قد و نیم قدش به ایران آمد تا زندگی جدیدی را در کنار مزار آقاشیرعلی شروع کند…
قسمت اول و دوم از این گفتگو را نیز با هم بخوانیم:
چرا سوریه پیکر این مدافع حرم را تحویل نمیداد؟! + عکس
ماجرای قتل ناجوانمردانه پدر شهید مدافع حرم
**: شهادت آقا شیرعلی چه تغییری در روحیه و اعتقادات شما داد؟
همسر شهید: من می دانستم که ۱۲ امام و حضرت زهرا داریم اما اعتقاداتی که الان دارم را آن موقع نداشتم. بعد از شهادت آقا شیرعلی که با خانواده شهدا رفت و آمد کردیم، متوجه شدم که بچههای شهدا با بقیه بچهها فرق دارند. خدا را شکر در مورد خودم هم اعتقادات کاملی در دلم پیدا شده.
چند وقت پیش که جانشین سردار سلیمانی به خانهمان آمده بود، پسرم نجفعلی با خط خوبش نامهای به سردار سلیمانی نوشته بود که من می خواهم درس بخوانم، سردار بشوم، انتقام شما را بگیرم و آخرش هم شهید بشوم. الان هم اگر بپرسید همین را می گوید. مدام هم نام سردار سلیمانی را خوشنویسی می کند.
**: وقتی در افغانستان بودید، خبر شهادت را چگونه به بچه ها گفتید؟
همسر شهید: دو تا از بچهها که خیلی کوچک بودند و آن روزها چیزی نفهمیدند. اما محمدولی و فاطمه خیلی سختی کشیدند. خیلی گریه و بیتابی می کردند. محمدولی زمین را چنگ می زد و ناله می کرد و بابایش را می خواست.
**: رابطه آقا شیرعلی با بچهها چطور بود؟
همسر شهید: خیلی بچهها را دوست داشت. مخصوصا رابطهاش با فاطمه که یک دانه دختر بود خیلی صمیمی بود. به هر حال دختر، بابایی است دیگر…
**: وقتی آمدید و روز اول که سر مزاررفتید، چه حالی داشتند؟
همسر شهید: آنجا هم فقط گریه می کردند. دخترم از وقتی پدرش شهید شده، انگار یک مدل دیگر شده. انگار افسردگی پیدا کرده و از آن حالت درنیامده.
**: شما کمکی کردهاید برای خروج فاطمهخانم از این وضعیت؟ مثلا پیشِ مشاور رفتهاید؟
همسر شهید: الان یک بنده خدایی نشانی دکتر داده که برویم اما فاطمه می گوید من خوبم و قبول نمی کند که بیاید.
**: اما لازم است که حتما پیش مشاور بروید تا از این حالت دربیاید. الان ۱۵ سالشان است و در سن حساسی هستند. دخترها در این سن و سال باید شاداب باشند.
همسر شهید: پسرها خوب هستند اما فاطمه اصلا دل و دماغ ندارد. هر جایی که دعوت می شویم به عروسی یا تولد، قبول نمیکند که بیاید. می گوید من حوصله ندارم.
**: به نظرم مسئولین باید نسبت به امنیت و سلامتی روحی و روانی خانواده شهدا هم حساس باشند و مشاورانی را به خانه شهدا اعزام کنند… آقا محمدولی الان مشغول چه کاری هستند؟
همسر شهید: گاهی اوقات سر کار می رود اما فعلا مدتی است که بیکار است. می رفت سمت ورامین برای بنایی. الان شکر خدا زندگی مان می چرخد اما باید از الان فکر کار باشد تا بتواند زندگیاش را بچرخاند.
**: شکر خدا دیگر دارند نزدیک میشوند به سن ازدواج… رابطه شما با بقیه خانواده شهدا چطور است؟ فکر کنم در این محل چندین خانواده شهید مدافع حرم زندگی می کنند…
همسر شهید: در این مجتمع چهار همسر شهید هستیم. پدر و مادر شهید عباس حسینی هم که هستند. الحمدلله، خدا در دل همه خانواده شهدا یک محبتی قرار داده که با هم متحد هستند. در باقرشهر هم که بودیم، همین وضعیت بود.
**: همسران شهید، همسن و سال شما هستند؟
همسر شهید: بله تقریبا. خانواده شهید خداوردی هستند؛ خانواده شهید مصطفی جعفری،؛ خانواده شهید محمد رضایی…
**: بچههایتان هم با هم رابطه دارند.
همسر شهید: بله، شکر خدا با هم متحد هستند و هوای همدیگر را دارند.
**: کلا محله دهخیر برای زندگی و دسترسی به امکانات خوب است؟
همسر شهید: بله، خوب است. البته امکانات خاصی ندارد. همین نیازهای روزانه. اگر چیزی نیاز داشته باشیم از شهرری تهیه می کنیم.
**: شما هر هفته سر مزار آقا شیرعلی میروید؟
همسر شهید: بله، تقریبا هر هفته پنجشنبهها می رویم. اگر با بچه ها برویم، پنج نفری یک ماشین دربست میگیریم و می رویم.
**: پس الان شکر خدا مشکل خاصی ندارید. یعنی هم سپاه و هم نیروی قدس به خوبی از شما حمایت کرده اند.
همسر شهید: بله، شکر خدا مشکل خاصی نداریم.
**: بقیه خانواده شهدای مدافع حرم و فاطمیون هم این حمایتها را دارند؟
همسر شهید: بله، بقیه هم خدا را شکر همینطوریاند.
**: چون اویل با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم می کردند.
همسر شهید: اوایل بله، اما الان نه. البته هنوز هم برخی مستاجر هستند. ولی همهشان حقوق دارند.
**: این خانه را هم که خودتان همت کردید و خریدید…
همسر شهید: بله مقداری پول داشتم و کمکهایی کردند. ما سمت خیرآباد گلتپه خانهای را با یک همسر شهید گرفته بودیم که وقتی سپاه باخبر شد، گفت آنجا محله خوبی نیست و خواست که به این محله بیاییم. از ما هم حمایت کرد. مسئولیت رسیدگی به خانواده شهدای فاطمیون در اطراف تهران بر عهده سپاه سیدالشهداست.
**: آقا محمدولی هم دوست دارد درسش را ادامه بدهد؟
همسر شهید: بله. اگر شرایط درست بشود، می رود و درسش را ادامه میدهد.
**: شکر خدا که مشکل خاصی ندارید؛ و الا که مشکلاتی مثل گرانی و امثال آن که برای همه است.
همسر شهید: وقتی آمدیم ایران فقط ۶۰۰۰ افغانی توی جیبم بود اما به برکت خون شهدا و امام، مشکلاتمان حل شد.
**: شما گفتید با آقا شیرعلی فامیل نبودهاید اما فامیلیتان چرا یکی است؟
همسر شهید: وقتی به کابل رفتیم، همه مدارک من را به اسم شوهرم زد. دیگر الان همه جا ثبت شده و نمیشود تغییر داد و الا فامیلی من حلیمی بود. اما الان به اسم شهید ثبت شده. همین که شناسنامه دادند خیلی مشکلات ما را حل کرده است. دیروز به بانک رفته بودم و کارت بانکی همسر یکی از شهدا که هنوز تابعیتشان درست نشده را گرفته بودند و دیگر نمی دادند چون مدارک شناسایی نداشت. بخشنامه جدیدی آمده و مشکلاتی برایشان ایجاد شده. آنها برای شناسنامه هم اقدام کرده اند ما به خاطر کرونا طولانی شده.
**: قدری هم از رفتار آقا شیرعلی بگویید…
همسر شهید: شکر خدا، هم در خانه خوب بود و هم با خواهرها و برادرهایش.
**: یعنی وقتی شما ازدواج کردید، کاملا راضی بودید؟
همسر شهید: بله. اولش که نمی شناختم و پدر من در ایران با برادرِ آقاشیرعلی در یک اتاق زندگی می کردند. از همین طریق هم آمد خانه ما و گفت برادرم از ایران آمده و دخترتان را بدهید به برادرم. در افغانستان الان بهتر شده اما آنموقع طوری بود که دختر و پسر در ارتباط نبودند و همدیگر را نمی شناختند. مثل الان نبود که دختر و پسر با گوشی با هم در ارتباطند و شناخت نسبی زیادی از هم پیدا می کنند. در افغانستان اینطوری نبود و همین که آمدند خواستگاری من دیدمشان. من هم به پدرم گفتم هر طور که شما تصمیم بگیرید، من راضی هستم. یک سال هم که نامزد بودیم تا این که ایشان خانه گرفت و مستقل شدیم. اخلاقش خیلی خوب بود.
**: وسائل خانه را در افغانستان، خانواده مرد تهیه می کند یا خانواده زن؟
همسر شهید: وسائل زندگی و جهیزیهام را بابایم تهیه کرد. سال اول که ازدواج کردیم سه ماه در خانه برادرش بودیم، بعد از آن یک خانه کوچک و خرابه گرفتیم که آقا شیرعلی تعمیرش کرد و ۱۰ سال در آنجا بودیم.
**: حدودا چند متر بود؟
همسر شهید: حدود ۵۰ متر. ۱۰ سال در آن خانه بودیم و همه بچههایم همانجا به دنیا آمدند. بعد از آن خانه بزرگ ساختیم و دو سال هم در آن خانه بزرگ زندگی کردیم که شیرعلیآقا شهید شد. آن خانه خیلی بزرگ بود.
**: آنجا همه امکانات از نظر مبلمان و وسائل لوکس خانه وجود دارد؟
همسر شهید: آنجا مبلمانی در کار نیست. بقیه وسائل هم که در حد نیاز. مثلا گاز شهری آنجا وجود ندارد و همه جا از کپسول استفاده می کنند. برق هم که با صفحههای آفتابی تأمین می شد که شکر خدا نیاز ما را جواب میداد. روزها برق تولید شده جمع می شد تا شبها از آن استفاده کنیم.
**: پس شما تازه داشتید طعم زندگی مرفه را میچشیدید که این اتفاق افتاد…
همسر شهید: بله، اوایل زندگی، دوتای ما خیلی سختی کشیدیم اما شیرعلی آدم موفقی بود و شکر خدا صاحب همه چیز شد اما سرنوشتش اینطوری بود…
**: شکر خدا که به هدف بزرگش رسید. خوشحال هم هستیم که در وضع آرامی هستید. چون خانواده شهدای مدافع حرم و فاطمیون در سختی بودند اما الان وضعیت خیلی بهتر شده.
همسر شهید: بله، خدا را شکر خیلی الان وضعیت بهتر است.
*میثم رشیدی مهرآبادی
«شیرعلی» تا پولدار شد سرمایهاش را گذاشت و رفت! + عکس بیشتر بخوانید »
گروه جهاد و مقاومت مشرق- روستای دهخیر در مسیر شهرری به ورامین و در حاشیه مسیر راهآهن تهران به مشهد است. روستایی کوچک که با زمینهای کشاورزی احاطه شده و بیشتر ساکنانش، نانشان را از کار و تلاش در زمینهای سبزیکاری سر سفره میبرند. حاجآقا حسینی یکی از این کشاورزان است. پیرمردی که داغ دو فرزند دیده. پسر بزرگش (علیآقا) در حادثه رانندگی جان باخت و دومین پسرش (عباس حسینی) هم در نبرد سوریه و در کسوت دفاع از حرم به شهادت رسید. آنچه در ادامه میخوانید، بخش اول از گفتگو با این پدر شهید است که در خانه محقرشان و با حضور مادر بزرگوار شهید انجام شد. از سرکار خانم محمودی، همسر مدافع حرم، شیرعلی محمودی هم سپاسگزاریم که موجبات این ارتباط و گفتگو را فراهم کرد.
قسمت اول و دوم این گفتگو را نیز بخوانیم:
تغییر سرنوشت خانواده شهید با فرار از سربازی! + عکس
ماجرایی که پدر شهید از همسرش پنهان کرد + عکس
آنچه در ادامه میخوانید، قسمت سوم و پایانی این گفتگو است…
سه شنبه که به شما خبردادند تشییع پیکر چه زمانی انجام شد؟
سه شنبه به ما اطلاع دادند و چهارشنبه رفتیم برای شناسایی و پنجشنبه تشییع در دهخیر برگزار شد.
اقوامتان هم در مراسم بودند؟
بله؛ اقوام زیادی داریم که در گلحصار هستند و همه شان برای تشییع آمدند. از جاده ساوه و کرج و جاهای دیگر هم آمدند.
پیکر را به منزل هم آوردید؟
بله، البته منزل ما اینجا نبود. منزلمان بعد از زیرگذر خط آهن و در اول روستا بود. پیکر را داخل حیاط آوردند و تشییع هم از همانجا به سمت گلزار شهدا شروع شد. جمعیت زیادی آمد و با این که اطلاعرسانی از سمت ما و مسئولان خیلی کم بود ولی خیلی باشکوه شد. ۱۵ تیرماه، هوا هم در بعدازظهر، گرم بود. معمولا تشییع همه شهدا صبح بود اما مسئولان بخشداری قلعهنو گفتند که پیش از ظهر مراسم تشییع یک شهید دیگر را داریم و نمی رسیم که بیاییم و برنامهتان را برای بعدازظهر تنظیم کنید.
ما اتفاقا بعد از شهادت عباس، هر کاری که داشتیم به خاطر روح شهید عباس، معجزهآسا انجام می شد و خود به خود سر و سامان میگرفت.
مراسم ختم هم گرفتید؟
بله؛ یکی از فامیلهای ما در دهخیر گفت من سر ساعت که آمدم برای تشییع پیکر، دیدم هوا گرم است و کسی هم نیامده، خیلی نگران شدم که باشکوه برگزار نشود و این بیاحترامی به شهید است. اما نیم ساعت که گذشت تا پیکر را آوردند، جمعیت به حدی جمع شد که در خیابان جا نبود. آن بنده خدا هم از این شکوه و جمعیت تعجب کرده بود. من این معجزهآسایی را چند جای دیگر هم دیدم.
ما مراسم ختم و هفتم را هم فردایش یعنی عصر جمعه گرفتیم. مسجد دهخیر دیگر جا نبود از حجم جمعیت. برای مراسم سالگردش، مسئولین دهخیر با مسئول فاطمیون هماهنگ کردند که هم سالگرد شهید عباس باشد و هم یادواره شهدای دهخیر که مراسم باشکوهتر بشود. هماهنگیها شد و دهیاری و بسیج هم قبول کردند. با این که یک سال گذشته بود و خیلیها ممکن بود نیایند اما واقعا به حدی جمعیت آمده بود که در مسجد، جا نبود. برای هزار نفر غذا سفارش داده بودند و نگران بودند که کم بیاید اما بعد از این که مراسم تمام شد، رفتم تا از آقای سعادتمند وضعیت برنامه را بپرسم. گفت من خیلی نگران بودم اما شکر خدا غذا به همه رسید. سفره را هم پهن کرده بودند تا کسانی که پذیرایی کرده بودند هم شام بخورند.
یکی از بسیجیهای دهخیر به نام «مجتبی غنی» بعد از یک هفته به سر مزار شهید عباس آمد و فاتحه خواند و گفت: ما هفت یا هشت بار برای شهدای دهخیر مراسم گرفتیم اما جمعیت زیادی نمیآمد اما یادواره امسال که با سالگرد شهید عباس همزمان شد خیلی استقبال شد و ما اصلا انتظار این شکوه را نداشتیم.
تأثیر رفتن عباس به سوریه بر روی روحیهاش خیلی زیاد بود. از دوستانش هم شنیدیم که آخرین باری که میخواست اعزام شود، طوری خداحافظی کرد که خودش می دانست دیگر برنمیگردد. دلش را از دنیا کنده بود و تأثیر این چند بار رفت و برگشتش بود و الا قبلا این مقدار دلکنده از دنیا نبود؛ می خواست ازدواج کند، می خواست ماشین بخرد و…
کلا دل از دنیا کنده بود و چند نمونهاش را بعد از شهادتش فهمیدیم و الا چیزی به ما نمی گفت. در وصیتنامهاش هم این را نوشته بود.
مگر نگفتید بار آخر وصیتنامهای از عباسآقا به جا نماند؟
یادم رفت بگویم که از نبودن وصیتنامهاش خیلی ناراحت بودم. شبی که به ما خبر دادند، بعد از رفتن مهمانها نشستیم که تصمیم بگیریم برای محل مزار عباس. صحبت وصیتنامه هم پیش آمد. برادرم گفت: نظر خودش کجا بوده؟ من هم قضیه وصیتنامه را گفتم. بعد از چند دقیقه پسر عمویم آمد و یک پاکت آورد و گفت: این وصیتنامه عباس است.
عباس به خانه داییاش بیشتر رفت و آمد می کرد. مجرد بودند و با هم دوست بودند. اتفاقا قبل از رفتنش وصیتنامه را پشت قاب عکسی در خانه داییرضایش گذاشته بود و به پسرعموی من جایش را گفته بود. برای این که داییاش ناراحت نشود، به محمد، پسرعمویم گفته بود که وصیتنامه من فلان جا است.
وصیتنامه را باز کردیم و دیدیم درباره مزارش چیزی نگفته است. البته شفاهی به محمدآقا (پسر عموی من) گفته بود که اولین شهید مدافع حرم دهخیر من هستم و دوست دارم همینجا خاکسپاری بشوم. این را که شنیدیم دیگر خیالمان راحت شد.
توی وصیتنامه عباس این جمله بود که… (بغض، گلوی پدر شهید را فشرد تا چشمهایش به یاد پسرش خیس شود…) من از این دنیا دل کندم و هیچ وابستگی به این دنیا ندارم.
فردایش یکی از دوستانش به نام سعید که بار اول با هم اعزام شده بودند و فرمانده عباس هم بوده، از ورامین آمد و گفت: عباس به من زنگ زد و گفت من ان شا الله سهشنبه می روم به سوریه. این دفعه که بروم دیگر برگشتی در کار نیست.
وصیتنامه عباس آقا خیلی کوتاه بود. البته چند جملهاش که خصوصی بود را حذف کردیم و بقیهاش را در برگه کاغذی تکثیر کردیم و به دوستان و آشنایان دادیم.
عباس آقا کجا شهید شد؟
در تدمر.
فرد دیگری از همرزمانش هم در آن حادثه شهید شد؟
گویا یکی از همرزمانش هم مجروح شده بود که شکر خدا خوب شد. بعد از دوماه، همرزمش آمد و با ما حرف زد. گوشی موبایل و مقداری پول که در جیب عباس بود را هم برای ما آورد و جزئیات آن حادثه را برای ما تعریف کرد.
ساعت شهادت هم معلوم بود؟
بله؛ ساعت سه و چهار بعد از ظهر آخرین روز ماه مبارک رمضان بود که عباسآقا شهید شد.
عباس آقا چطور پسری بود؟
مادر شهید: عباس آقا پسر خیلی خوب و مهربان و بامحبتی بود. مؤمن بود. شب های قدر که از مسجد میآمدیم می دیدم که مشغول قرآن و دعا است. در کارهای خانه کمک می کرد. به خواهرش خیلی سر می زد. با فامیل و اقوام خیلی خوب بود و در این بیست و هفت سالی که از خدا عمر گرفت، هیچ کسی از او شکایتی نداشت.
در بچگیها شیطنت هم می کرد؟
بعضی وقت ها کارهای خندهدار می کرد. مثلا یک بار ۲۲ بهمن بود و در تلویزیون نشان داده بود که چتربازها با سیم راپل به پایین می آمدند. یاد گرفته بود. با خواهرم نشسته بودم که دیدیم چادر من را به کمرش بسته بود و خودش را پرت کرده بود. چون چادر کوتاه بود بین زمین و هوا مانده بود. همین کار را در سوریه هم کرده بود.
رابطهشان با علیآقا خوب بود؟
بله؛ خیلی با هم خوب بودند. کارهایی می کرد که همه دور و بریها خوش باشند.
شما واقعا از ته دل اجازه می دادید به سوریه بروند؟
مادر شهید: اول جنگ برادر کوچکم به سوریه رفت و عباس هم گفت من هم میروم. خواهرم می گفت شما دوتایتان مریض هستید و عباس نباید برود. ولی عباس می گفت چه اجازه بدهید و چه اجازه ندهید، من می روم.
راستی رضایت نامه هم می خواستند؟
بله، رضایت مکتوب هم از ما گرفتند.
مادر شهید: بالاخره آنقدر رفت و آمد که خودش را ثبت نام کرد. خواهرم گفت که تو که می روی، برادرت وصیت کرده که مواظب پدر و مادر باشی. عباس گفت: پدر و مادر من هم خدا دارند… بعد وسائلش را حاضر کرد و چون نزدیک محرم بود گفت پیراهن مشکی من را هم بده. از شهرری لباس نو هم گرفت و رفت. بعد از آن پسر خواهرم هم با او رفته بود. طوری رفته بود که پدر و مادرش هم نفهمیدند.
شب های قدر یک مهمانی بود و چون مادرش خانه نبود، ساکش را در حیاط گذاشته بود که صبح بدون سر و صدا از خانه بیرون بیاید. به ما زنگ زد و گفت ناصر به خانه شما نیامده؟ گفتم عباس رفته و احتمالا با هم رفتهاند. بعدا یکی از آشنایان عباس و ناصر را با هم دیده بودند که میرفتند.
اخوی شما و خواهرزادهتان چند اعزام رفتند؟
مادر شهید: چهار پنج بار رفتند تا این که پسر خواهرم ناصر زخمی شد. بار اول اعزامشان با هم بود اما بارهای دیگر با هم نبودند و بعد از مجروحیت دیگر دستش خوب کار نمی کرد و به سوریه نرفت. الان هم برادر بزرگم محمد در سوریه است. حدود شش سال است که در سوریه است.
برای مراسم عباسآقا در اینجا بودند؟
نه، در سوریه بودند. من به بچه اش گفتم که نگوید عباس شهید شده. به خانه ما زنگ زد و گفت از عباس چه خبر؟ گفتم خبری ندارم و زنگ نزده. گذاشیم از سوریه برگردد و خودش خبردار شود. سه چهار روز به چهلمش مانده بود که از سوریه برگشت. می گفت اگر گفته بودید به محل شهادت عباس میرفتم.
ماشاءالله در خانوادهتان زیاد مدافع حرم دارید…
مادر شهید: پسر خاله پدرم که فیروزآباد مینشستند هم شهید شد. شکر خدا هنوز هم در سوریه مدافع حرم داریم.
داییِ عباسآقا در آنجا مسئولیتی دارند؟
بله، مسئولیت ضدهوایی در پدافند دارند. چون چند سال سابقه دارد کلا فرمانده یک گروه است.
مجردند؟
نه؛ خانوادهاش در کرج هستند. می رود ماموریت و برمی گردد. شکرخدا الان آنجا امنیت هست و وضعیت خوب است. اتفاقا پسر خواهر مادر عباس که رفته بود، از پدر و مادرش اجازه نگرفت ولی عباس علنی به ما گفت و رفت.
بارهای بعد پدر و مادرشان موافق شدند؟
بله؛ بعدش موافقت کردند. البته وقتی رفتند، ناصر که زنگ می زد، لو نمی داد که با عباس رفته است و می گفت دورادور می بینمش! عباس هم لو نمی داد که با ناصر رفته است در حالی که با هم بودند. پسر خاله اش هم خاطرات زیادی از عباس دارد. می گفت عباس خیلی نترس بود.
عباس چند خصوصیت داشت که بعد از شهادتش خیلی به دردش خورد. عباس همتش خیلی بالا بود…
اگر میخواست کاری انجام بدهد تا آخر انجام می داد.
به ورزش خصوصا ورزشهای رزمی هم خیلی علاقه داشت. به اسلحه خیلی علاقه داشت و عکس سلاح ها را روی دیوارش می چسباند.
ساک و وسائل عباس هم آمد؟
نه، فقط گوشی و پولش را همرزمانش آوردند.
سرنوشت آن صندوقچه چه شد؟
اتفاقا حسینیه دهخیر در ایام محرم صندوقچهای می گذارد که مردم پول نذریهایشان را بریزند. گفتند یک صندوق برای قسمت زنانه کم داریم. من هم آن صندوق شهید عباس را به حسینیه دادم تا نذریها را توی آن بریزند. اتفاقا از صندوقهایی بود که جای انداختن پول داشت و قفل میشد.
یکی دیگر از خصوصیات عباس این بود که از شرایط خطرناک سوریه هیچ ترسی نداشت. پسر خالهاش می گفت یک شب با هم سر پست بودیم که دیدم عباس گم شد. هر چه گشتیم نبود. نگران شدیم. ترسیدیم اسیر شده باشد. بعد از نیم ساعت دیگر دیدیم عباس پیدا شد. گفته بود رفتم گشتی بزنم و ببینم داعشیها کجا هستند.
مادر شهید: میگفت یک بار سر نماز بودیم که صدای مهیبی آمد و همه ریختند بیرون اما عباس نمازش را رها نکرد. بعدش دیدند که پشت اتاق، گلولهای خورده اما منفجر نشده. می گفتند روز تاسوعا و عاشورا، بشکههای انفجاری که به سمت ما پرتاب میکردند، منفجر نمی شد.
ممنونم از شما و شرمنده شدیم از مزاحمت برای شما…
ما تعدادی مهمان ویژه داریم که مهمان شهید عباس هستند و بیشتر هم به آنها احترام می گذاریم.
مادر شهید: امروز خیلی به یاد عباس بودم و هر وقت به یادش باشم، مهمانی برای عباس می آید که امروز هم خدا شما را رساند.
*میثم رشیدی مهرآبادی
سرنوشت صندوقچه شهید مدافع حرم چه شد؟ + عکس بیشتر بخوانید »
گروه جهاد و مقاومت مشرق- روستای دهخیر در مسیر شهرری به ورامین و در حاشیه مسیر راهآهن تهران به مشهد است. روستایی کوچک که با زمینهای کشاورزی احاطه شده و بیشتر ساکنانش، نانشان را از کار و تلاش در زمینهای سبزیکاری سر سفره میبرند. حاجآقا حسینی یکی از این کشاورزان است. پیرمردی که داغ دو فرزند دیده. پسر بزرگش (علیآقا) در حادثه رانندگی جان باخت و دومین پسرش (عباس حسینی) هم در نبرد سوریه و در کسوت دفاع از حرم به شهادت رسید. آنچه در ادامه میخوانید، بخش اول از گفتگو با این پدر شهید است که در خانه محقرشان و با حضور مادر بزرگوار شهید انجام شد. از سرکار خانم محمودی، همسر مدافع حرم، شیرعلی محمودی هم سپاسگزاریم که موجبات این ارتباط و گفتگو را فراهم کرد.
قسمت اول از این گفتگو را نیز بخوانیم:
تغییر سرنوشت خانواده شهید با فرار از سربازی! + عکس
آنچه در ادامه میخوانید، قسمت دوم این گفتگو است…
عباس آقا به کشاورزی هم علاقه داشت؟
در کوچکیهایش به من کمک می کرد. درسش را هم می خواند. نصف روز می رفت مدرسه و نصف روز هم مشق هایش را می نوشت و می آمد سر زمین کشاورزی برای کمک به من.
شما چطور مطلع شدید که می خواهد به سوریه برود؟
خودش به ما گفت که تصمیم دارد به سوریه برود.
شما چه جوابی دادید؟
جامعه اعم از همشهریان ما یا ایرانی ها، هر کسی نظری درباره ماجرای سوریه داشت و دارد. هزار نوع تحلیل وجود داشت و دارد. حقیقتش من شرایط سوریه و حرف و نظرهای مردم را می دانستم اما نظر من با بقیه تفاوت داشت. همانطور که بارها مقام معظم رهبری اعلام می کردند که اگر ما آنجا جلوی داعشیها را نگیریم، باید در کرمانشاه با آن ها بجنگیم. آن ها که به سوریه قناعت نمی کنند. ما با اخبار و تفسیرهای سیاسی و صحبت های مقام معظم رهبری و برادران سپاه خصوصا حاج قاسم سلیمانی از نقشه دشمن مطلع بودیم.
چه خوب که نام حاج قاسم به میان آمد…
وقتی شهادت عباس را شنیدیم ناراحت شدم اما شنیدن خبر شهادت حاج قاسم سلیمانی برایم ناراحتکنندهتر بود. خیلی دوستش داشتیم. مجاهد فی سبیل الله و مخلص بود.
دیداری هم با حاج قاسم داشتید؟
نه، فقط عکسشان را دیده بودم. شهید عباس می گفت چند بار حاج قاسم را دیده بود که برایشان سخنرانی کرده بود.
برویم سر موضوع رفتن عباسآقا…
چون به سوریه نظر مثبت داشتیم، من و مادرش موافقت کردیم. اصلا مخالفتی نداشتیم.
چرا شهید عباس انتخاب کرد که برود؟
شرایط سوریه، کُشت و کشتارها و جنایتهای داعش در فضای مجازی پخش می شد و شهید عباس به این خاطر بسیار ناراحت بود و تصمیم گرفت به سوریه برود.
پسر بزرگتان چگونه به رحمت خدا رفتند؟
پسر بزرگم در سن بیست و یک سالگی در سال هشتاد و سه در یک حادثه رانندگی به رحمت خدا رفت.
عباس آقا به این فکر نمی کرد که اگر اتفاقی بیفتد، شما تنها می شوید؟
دلداری مان می داد. ما هفت بار با شهید عباس خداحافظی کردیم. یعنی هفت بار اعزام شد. چون خودش می خواست ناراحت نشویم زیاد از شرایط آنجا برایمان صحبت نمی کرد. بالاخره وداع کردن کار سختی است مخصوصا با کسی که برود و امید برگشتش نباشد. ما شرایط آنجا را و نقشه دشمنان را می دانستیم. این، کار را سختتر می کرد. من از روز اول صد در صد مطمئن بودم که هدف آن ها فقط نابودی حرم نیست بلکه نابوی حرم و حریم است. آن ها می خواستند مکتب اهل بیت(ع) را از بین ببرند. این برای همه مشخص بود اما بعضی ها نمی خواستند آن را بفهمند. البته به آن ها کاری نداریم. ما می دانستیم که این ها دستپرورده عربستان، آمریکا و اروپا بودند. وهابیت دشمن سرسخت ما بوده و هست. آمریکا و اروپا هم که دشمن ما هستند. ما می دانستیم که نقشهشان، هم نابودی حرم است و هم نابودی حریم.
ما به این خاطر و برای تکلیف از ته دل راضی شدیم اما برای خداحافظی دلتنگی داشتیم. ما هر بار که خداحافظی می کردیم، امیدی به برگشت نداشتیم.
هر بار که مرخصی می آمدند، چند روز می ماندند؟
اختیاری بود و دست خودشان بود. برخی حرفهایی می زدند که درست نیست. عباس با اختیار خودش رفت و اجباری در کار نبود.
یعنی می توانست بار دوم و بارهای بعدی را نرود.
بله؛ کاملا اختیاری بود.
یعنی ممکن بود یک هفته بماند یا چند ماه.
حتی ممکن بود کسی به سوریه برنگردد و کاملا اختیاری بود. هفت باری که عباس رفت، با اختیار خودش رفت اما آنجا در سوریه باید حداقل دو ماه می ماند. بار اول دو ماه و نیم ماند. ۱۵ روزش برای آموزش در داخل ایران بود. برایآموزش به شمال و شهر آمل رفته بود. بعد از اعزام هم دو ماه آنجا ماند. البته اگر کسی می خواست بیشتر هم بماند، مشکلی نبود. عباس آقا هر بار که می رفت، دو ماه می ماند و برمی گشت.
مدتی که اینجا بود چه کارهایی می کرد؟
چون می خواست دوباره برگردد، سر کار نمی رفت و همین جا استراحت می کرد. یک پراید خریده بود و می خواست رانندگی یاد بگیرد چون در سوریه هم به راننده نیاز داشتند.
در این چند بار که رفتند، مجروح هم شدند؟
نه.
وقتی بعد از دو ماه می آمد، چه حس و حالی داشت؟ لاغر می شد؟
لاغر و سیاه می شد. می گفت ما آنجا مهمانی که نیستیم و همه اش در سرما و گرما و بیابان هستیم. اما هیچ وقت اظهار خستگی نمی کرد و سرحال بود. به وظیفه و کارش هم واقعا علاقه داشت. البته با ما صحبت نمی کرد. به خاطر این که ما ناراحت نشویم، سختی هایش را نمی گفت. ما به خاطر اینکه دلش نشکند، نمی گفتیم که این حرف ها نیست. اما می دانستیم که دلداریمان می داد.
بیشتر با چه کسی حرف می زد؟
بیشتر با داییاش و پسرعموی من صحبت می کرد. همسن بودند و خیلی صمیمی صحبت می کردند. با داییاش کمتر صحبت می کرد چون دایی اش می دید که ما ناراحت هستیم، از رفتنش راضی نبود. می گفت پدر و مادرت همیشه غصه می خورند. ممکن بود که جوابی بدهد به همین خاطر خوشش نمی آمد اما با پسرعموی من صمیمیتر بود. حرف دلش را به او می زد که اسمش محمد است. ما بعدها متوجه شدیم. می گفت چند بار به عباس گفته بودم که دیگر بس است. تو وظیفه ات را انجام دادی. عباس هم در جواب گفته بود: محمد! تو اگر آنجا می رفتی، این حرف را به من نمیزدی. اگر می دیدی چه خبرها و چه جنایت هایی هست، این حرف را به من نمی زدی. من اگر صد بار هم شهید بشوم و زنده بشوم، باز هم آنجا را رها نمی کنم.
رفتن به سوریه در روحیات و معنویات عباس آقا چقدر تاثیر داشت؟
خیلی تاثیر داشت. به حدی اثر داشت که در هر هفت بار خداحافظی با عباس آقا می دیدیم که وصیتنامهاش را به روز کرده است. صندوق کوچکی داشت که مدارکش در آن بود. هر وقت که می رفت، کلید صندوق را به ما می داد. من دلم طاقت نمیآورد و صندوق را باز می کردم. می دیدم که مدارکش درون آن است و وصیتنامه جدیدی نوشته و در صندوق گذاشته. البته چسب می زد و می نوشت: تا وقتی زنده هستم، کسی حق ندارد آن را باز کند. چسب شیشهای می زد و اگر می خواستیم باز کنیم، آثارش می ماند. ما به خاطر این که دلش نشکند، این کار را نمی کردیم. به خاطر امانتداری به وصیتنامهاش دست نمی زدیم.
وصیت را نخواندید تا بعد از شهادت…
خیلی دوست داشتم نوشته هایش را بخوانم و بدانم بعد از شهادتش چه کارهایی از ما می خواهد. بار آخر شرایط فرق کرد. طبق معمول همیشه خداحافظی کردیم. خداحافظیاش با همیشه تفاوت داشت. قبلا دلداری در کار بود اما این دفعه دلداری نداد و هیچ حرفی هم نزد. فقط خداحافظی کرد و رفت. بعدش که رفت، طبق معمول رفتیم و صندقچهاش را باز کردیم اما دیدیم که از وصیتنامه خبری نیست. در آن شش بار، وصیت نامه بود اما بار آخر وصیتی در کار نبود! خیلی ناراحت شدم.
به ذهنتان چه آمد؟
به ذهنم آمد که دفعات قبل وصیت داشت و اگر شهید می شد می دانستیم بعد از شهادتش در حد توانمان چه کاری کنیم که خشنود بشود اما این دفعه هیچ وصیتنامهای نداشتیم. این برای ما خیلی عذابآور شد. واقعا ناراحت شدیم. تعجب کردم. تماس تلفنی هم برقرار نبود که ما هر وقت می خواستیم زنگ بزنیم. هر وقت او می توانست زنگ می زد. به همین خاطر نمی توانستیم بپرسیم که چرا وصیت نامه ندارد. فقط پیامکی به خواهرش فرستاده بود که به سوریه رسیده. تماس تلفنی نداشتیم. علتش را هم نمی دانستیم.
وصیتنامههای قبلی هم که نبود…
نه. آن ها را هم پیدا نکردیم. دفعه آخر، اعزام تا شهادتش یک هفته طول کشید. سهشنبه بود که اعزام شد، سهشنبه بعدی شهید شد و یک هفته بعدش، خبر شهادتش را به ما دادند. بعد که خبر شهادتش به ما رسید، از این بابت ناراحت بودیم که وصیتنامه ندارد. البته چه مرگی بهتر از شهادت. از این بابت خوشحال بودیم. پدر و مادر جز خوشبختی اولادش را نمی خواهد و البته خوشبختی آخرت مهمتر است. آرزوی ما این بود که عباس در آخرت سعادتمند باشد و از این بابت خوشحال بودیم. خوشحالیمان هم برای این بود که مسیر خوبی را انتخاب کرده بود.
خبر شهادت را چگونه به شما دادند؟
یکی از پدران شهدای مدافع حرم به نام سعید منور که برای اولین بار می دیدمشان خبر شهادت عباس را به ما دادند. (متاسفانه مفقود شده اند و خبری ازشان نیست. ابتدا تصادف کردند و چندماهی در بیمارستان بودند و وقتی بهتر شدند و مرخص شدند، حواسشان جمع نبود و حواسپرتیشان باعث شد که راه خانهشان را گم کنند و دیگر خبری ازشان نشد! ورامین ساکن بودند.) اگر زنده است خدا حفظش کند و اگر فوت کرده است، خدا بیامرزدش. همیشه با تشکیلات فاطمیون همکاری داشت. مامور شده بود که خبر شهادت عباس را به ما بدهد.
به خانهتان آمدند یا تلفن زدند؟
به خانه آمدند. اولش کمی به من دلداری دادند. عکس پسرشان را به من نشان دادند و خودشان را معرفی کردند. مقدمهای چیدند که برایمان سخت نباشد. بعدش گفتند که عباس شهید شده.
عباسآقا یک هفته قبل شهید شده بود؛ شما در این یک هفته خوابی ندیدید یا حالت خاصی به شما دست نداد؟
چرا، خوابش را دیدیم. وقتی خبر شهادت را به من دادند، خوابم تعبیر شد. یک شب خواب دیدم که عباس با لباس سفیدی آمده. جوی آبی هم بود که کنارش نشسته بود. دست و صورتش را می شست. اتفاقا وقتی بیدار شدم، به فکر فرو رفتم. امکان می دادم این خوابم بیتعبیر نباشد. وقتی خبر شهادتش را دادند متوجه مفهوم آن خواب شدم.
فردای روزی که خبر دادند، ما را بردند به معراج شهدا، شرایط تغییر کرده بود و فقط عکس عباسآقا را برای شناسایی نشان ما دادند. وقتی عکسش را دیدم، دقیقا همان تصویری بود که در خواب دیده بودم.
خودِ پیکر را اصلا ندیدید؟
خیر؛ البته صورتش پیدا بود.
در زمان خاکسپاری هم پیکر عباسآقا را ندیدید؟
راستش این موضوع را تا امروز به مادرش هم نگفتهام چون میدانستم که برایش سنگین تمام می شود. حقیقت این است که ترکشهای انفجار، صورتش را اسیب زده بود. البته نه در آن حد که قابل شناسایی نباشد ولی آثارش پیدا بود. دستهایش هم از مچ قطع شده بود. بیشتر آسیب هم به ناحیه شکمش وارد شده بود.
در اثر چه بود؟
گویا مین ضدنفر منفجر شده بود. مشغول گشتزنی بودند که مین منفجر شده بود. منطقه ای را به آن ها واگذار کرده بودند. محافظت یک یگان زرهی بر عهدهشان بود که عباس در آن محدوده نگهبانی میداد. در حال گشتزنی بودند که مین ضد نفر عمل می کند و…
*میثم رشیدی مهرآبادی
ادامه دارد…
ماجرایی که پدر شهید از همسرش پنهان کرد + عکس بیشتر بخوانید »
گروه حماسه و جهاد دفاعپرس: شهر باستانی و تاریخی «تدمر» واقع در حومه شرقی «حمص» سوریه، در اواخر اردیبهشت سال ۱۳۹۴ به تصرف گروه تروریستی داعش درآمد و تکفیریها با پیشروی در محور «دیرالزور»، «سخنه»، «تدمر» قصد داشتند تا فرودگاه استراتژیک T4 را نیز اشغال کرده و سپس شهر «حمص» مرکز استان «حمص» را هم به تصرف خود بیاورند و ارتباط شمال و جنوب خاک سوریه را قطع کنند؛ اما نیروهای محور مقاومت با حضور مستقیم و میدانی سردار سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی، ابتدا توانستند از پیشروی داعش بهسمت فرودگاه T4 جلوگیری کرده و پس از ۱۰ ماه، عملیات آزادسازی «تدمر» را در دستور کار خود قرار دهند.
عملیات آزادسازی «تدمر» ۲۹ اسفند سال ۱۳۹۴ آغاز و سرانجام ۷ فروردین سال ۱۳۹۵ این شهر از لوث وجود داعش پاکسازی شد و بهصورت کامل در اختیار محور مقاومت و ارتش و مردم سوریه قرار گرفت. این در حالی است که از سویی دیگر، نیروهای محور مقاومت در سراسر خاک سوریه و در بخش اعظمی از خاک عراق، بهخصوص در «ریف» دمشق، «حلب»، «موصل» و «سامرا»، با انواع گروههای تکفیری شدیداً درگیر بودند؛ بنابراین عملیات آزادسازی «تدمر» مقدمه و زمینهساز آزادسازی شهر استراتژیک «حلب» و «موصل» هم محسوب میشود.
عملیات آزادسازی شهر «تدمر» بعد از تشکیل یک قرارگاه عملیاتی مرکب از «قرارگاه نصر ۳»، «قرارگاه عملیاتی مقدم ارتش روسیه» و «قرارگاه عملیاتی ارتش سوریه» با بهکارگیری بخشی از نیروهای محور مقاومت، از جمله ارتش سوریه، نیروهای دفاع وطنی، نیروهای محلی، لشکر فاطمیون و همچنین بهکارگیری بخش زیادی از توان پشتیبانی رزمی ارتش روسیه انجام شد و نیروهای این قرارگاه مشترک با اجرای بزرگترین عملیات مرکب خود، به تجربیات گرانقدری دست یافتند؛ از جمله: نحوه هماهنگی بین چند نیرو از چند کشور که از چند نوع آیین رزم پیروی میکردند از طریق چندین مترجم و همچنین نحوه ترکیب پشتیبانی رزمی دور (هواپیماهای بمبافکن)، پشتیبانی رزمی نزدیک هوایی (بالگردها)، موشکهای زمین به زمین و توپخانه و خمپارهها از چند کشور.
اینروزها مصادف است با ایام سالروز آزادسازی شهر «تدمر»؛ بنابراین خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس به گفتوگو با یکی از سرداران سپاه پاسداران انقلاب اسلامی که در این عملیات فرماندهی «قرارگاه نصر ۳» را برعهده داشته، پرداخته است؛ فرماندهای که رزمندگان مدافع حرم و دیگر فرماندهان حاضر در نبرد با تروریستهای تکفیری، او را با نام «حاج تنها» میشناسند.
«حاج تنها» در این گفتوگو به تبیین اهمیت آزادسازی شهر استراتژیک «تدمر» و همچنین تشریح چگونگی انجام عملیات آزادسازی این شهر پرداخته و سپس خاطرهای را از مرحله پایانی این عملیات روایت کرده است که در ادامه ماحصل این گفتوگو را میخوانید.
دفاعپرس: آزادسازی شهر «تدمر» سوریه چه اهمیتی برای جبهه مقاومت، در راستای نابودی گروه تروریستی داعش داشت؟
گروه تروریستی داعش با تسلط بر امتداد رود فرات و شرق سوریه، بخش اعظمی از خاک سوریه و مرزهای مشترک سوریه و عراق را در اختیار داشت و بهراحتی مراکز جمعیتی، اقتصادی، نفتی و ارتباطی استانهای «حلب»، «حماه»، «حمص»، «دمشق» و «سویدا» را مورد تهدید جدی قرار میداد و هر از چندگاهی راه ارتباطی و محورهای دسترسی نیروهای مقاومت به شمال و جنوب سوریه را قطع کرده و بهصورت مستقیم در عملیات مقابله با سایر گروههای تکفیری اختلال اجرا میکرد؛ بنابراین آزادسازی شهر «تدمر»، امکان دسترسی گسترده نیروهای خودی به همه جغرافیای در اشغال داعش و بهخصوص مراکز اصلی فرماندهی آن از «رقه» تا حواشی «سویدا» و «درعا» را فراهم میساخت.
همچنین برای ایجاد امنیت شهرها و آزادی عمل برای مقابله با سایر گروههای تروریستی و دسترسی به عمق مناطق تحت نفوذ داعش، بهخصوص شهرهای «رقه»، «دیرالزور»، «بوکمال» و «موصل»، لازم بود تا شهر «تدمر» از لوث وجود داعش پاکسازی شود.
از سوی دیگر، آزادسازی شهر «تدمر» امکان دسترسی به خط مرزی سوریه و عراق از «بوکمال» تا «تنف» را فراهم میساخت و از تردد داعشیها از این محور به کشور «اردن» که از حامیان اصلی داعش بود، جلوگیری میکرد و بیابانها و صحرای شرقی سوریه که منطقه جولان داعش بود نیز از کنترل آنها خارج میشد.
دفاعپرس: عملیات آزادسازی شهر «تدمر» چگونه انجام شد؟
عملیات آزادسازی «تدمر» با بهکارگیری بخشی از نیروهای محور مقاومت، از جمله ارتش سوریه، نیروهای دفاع وطنی، نیروهای محلی، لشکر فاطمیون و با بهکارگیری بخش زیادی از توان پشتیبانی رزمی ارتش روسیه، اجرا شد. بر این اساس، قرارگاه عملیاتی مرکب از «قرارگاه نصر ۳»، «قرارگاه عملیاتی مقدم ارتش روسیه» و «قرارگاه عملیاتی ارتش سوریه» در تاریخ ۲۷ اسفند سال ۹۴ افتتاح و عملیات آزادسازی شهر «تدمر» رسماً از تاریخ ۲۹ اسفند سال ۹۴ آغاز شد.
با تدبیر سردار سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی، مقرر شد تا تمام تمرکز ارتش روسیه بر این عملیات قرار گیرد تا عملیات آزادسازی «تدمر» در کوتاهترین زمان ممکن به اتمام برسد؛ بههمین دلیل ارتش روسیه در عملیات آزادسازی «تدمر» نقش تعیینکنندهای در پشتیبانی رزمی و پشتیبانی خدمات رزمی شامل آتش توپخانه، شناسایی و آتش هوایی ایفا کرد.
نیروهای پیاده شرکتکننده در این عملیات عبارت بودند از: یگانهایی از نیروهای دفاع وطنی، یگانهایی از ارتش سوریه، چند واحد از رزمندگان قهرمان ما از حزبالله لبنان، یک لشکر از نیروهای فاطمیون و چند واحد کوچک رزمی از ارتش روسیه.
عملیات آزادسازی «تدمر» در سه مرحله صورت گرفت؛ در مرحله اول، ارتفاعات «جبلالهیال» و «دارالحمرا» آزاد و موجب شد تا سهراهی تدمر در دسترس قرار گیرد. در مرحله دوم عملیات، قلعه «تدمر»، ارتفاع «سریاتل» و همچنین کاخ موزه معروف به کاخ مادر امیر قطر در اختیار محور مقاومت قرار گرفت و در مرحله سوم نیز نیروها از سه محور وارد شهر شدند؛ به عبارت دقیقتر، در محور شمالی، ارتفاع «العامریه» تصرف و جناح شمالی تأمین شد. در محور مرکزی وسط شهر تا فرودگاه هدف قرار گرفت و در محور جنوبی نیز میادین الزارعه در اختیار نیروهای مقاومت گرفت و سرانجام در عصر روز هفتم فروردین سال ۱۳۹۵، این نیروها از سه محور فوق در فرودگاه شهر «تدمر» بههم ملحق شدند.
پس از اجرای این عملیات، داعش شکست عظیمی را با تمام وجود خود حس کرد، بهطوری که بخش زیادی از نیروها و فرماندهان غیر بومی آن به هلاکت رسیدند. این در حالی است که موقعیت جغرافیایی منطقه، امکان متواری شدن و پنهان شدن را از نیروهای داعش گرفته بود؛ چراکه فاصله بین تدمر با اولین منطقه جمعیتی بهنام «سخنه» که در مسیر «دیرالزور» قرار دارد، نزدیک به ۵۰ کیلومتر است؛ بنابراین نیروهای داعش که غافلگیر شده بودند، نمیتوانستند بهراحتی تغییر موضع داده و خود را نجات دهند، بههمین دلیل باید تا آخرین نفس مقاومت میکردند.
پس از آزادسازی شهر «تدمر»، والی رقّهنشین «تدمر» بلافاصله حکم جهاد همهجانبه را برای پس گرفتن این شهر صادر کرد؛ بنابراین از زمان حضور نیروهای محور مقاومت در شهر «تدمر»، پاتکهای بسیار شدید و پشت سر هم داعشیها برای بازپس گیری این شهر آغاز شد، بهطوری که در طول یکماه نزدیک به حدود ۱۰۰ پاتک انجام شد؛ اما همه این پاتکها با تلفات بالای داعشیها خنثی شدند.
نیروهای محور مقاومت در عملیات آزادسازی «تدمر»، برای اولینبار با حادثه بسیار عجیبی مواجه شدند؛ چراکه گروه تروریستی داعش تمام بستر این شهر و خیابانها و حواشی آن را با انواع بمبها و تلههای انفجاری مسلح کرده و در کف تمام خیابانهای شهر و حتی زیر پوسته آسفالتها نیز بمبگذاری کرده بود که این بمبها و تلههای انفجاری با لرزشهای ناشی از عبور تانکها یا بولدوزرها یا بهوسیله ریموتهای کنترل از فاصله دور و یا با برقدار شدن منازل و خیابانها منفجر میشدند.
بهعبارتی دیگر، داعش در نظر داشت که این شهر یا برای خودش بماند و یا اینکه کاملاً بر سر ساکنان آن تخریب شود؛ به همین دلیل پاکسازی این بمبها وقت زیادی از نیروها گرفت؛ البته داعش مناطق اطراف شهر مانند درب ورودی به باغها، پلها و هر مکانی را که مناسب دیده بود بمبگذاری کرده بود.
آزادسازی شهر «تدمر» موجب شد تا توان اصلی داعش نابود شود و نیروهای محور مقاومت با اجرای بزرگترین عملیات مرکب خود، به تجربیات گرانقدری دست یابند؛ نحوه هماهنگی بین چند نیرو از چند کشور که از چند نوع آیین رزم پیروی میکردند از طریق چندین مترجم. نحوه ترکیب پشتیبانی رزمی دور (هواپیماهای بمبافکن)، پشتیبانی رزمی نزدیک هوایی (بالگردها)، موشکهای زمین به زمین و توپخانه و خمپارهها از چند کشور، پدیده جالب این عملیات بود.
بلافاصله پس از تصرف شهر «تدمر»، جهت برداشتن دید و تیر دشمن از روی شهر، ارتفاع «جبلالمزار» که بلندترین ارتفاع در کل منطقه «تدمر» تا بیابانهای جنوبی تا «دیرالروز» است نیز هدف عملیاتی قرار گرفت و نیروهای محور مقاومت با حداقل تلفات توانستند این ارتفاع صخرهای را در یک جنگ تن به تن و بسیار نزدیک آزاد کنند؛ بهطوری که داعشیها از عمق وجود خود، شجاعت، تیزهوشی، شهادتطلبی و مهارت رزمی رزمندگان ما را حس کرده و شکست را پذیرفتند.
شکست نفر به نفر داعش در جنگ سنگر به سنگر «جبلالمزار» تمام غرور و هیبت و اعتبار رزمی نیروهای داعش را به هم ریخت و از این نقطه بود که سلسله شکستهای داعش آغاز شد و پس از آزادسازی «موصل» و «بوکمال»، از بین رفتن سیطره و حکومت داعش بر کلیه مراکز جمعیتی و جغرافیایی توسط سردار سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی اعلام شد.
دفاعپرس: آیا سردار سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی نیز در این عملیات حضور داشت؟
مراحل عملیات آزادسازی «تدمر» با نظر شخص سردار سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی طراحی و اجرا شد؛ اما با توجه به شرایط منطقه، ترجیح داده شد تا وی در این عملیات حضور فیزیکی نداشته باشد؛ بر این اساس، در ادامه سلسله عملیاتها نیز طرحهای عملیاتی از محور «تدمر» بهسمت «سخنه» و «دیرالزور» به حضور سردار شهید قاسم سلیمانی تقدیم شد و سپس عملیات صورت گرفت.
دفاعپرس: گروه تروریستی داعش چگونه توانسته بود با این حجم بالا شهر «تدمر» را بمبگذاری کند؟ اینهمه سلاح را از کجا تأمین کرده بود؟
نکته حائز اهمیت در بحث توان رزمی داعش، سلاحهایی است که در اختیار این گروه تروریستی قرار داشت. داعشیها از سمت جنوب با کشورهای عراق، ترکیه و اردون هممرز بودند؛ بنابراین به انواع سلاحهای پیشرفته آمریکایی و اروپایی دسترسی داشتند و زمانی هم که توانسته بودند شهر «موصل» عراق را که دومین مرکز نظامی این کشور بهشمار میرفت را اشغال کنند، حجم دسترسی آنها به انواع و اقسام سلاحهای پیشرفته بهشدت افزایش پیدا کرد و از انواع و اقسام این سلاحها، بهصورت انبوه و در عملیات حفظ «تدمر» استفاده کرد.
دفاعپرس: خاطرهای از عملیات آزادسازی شهر «تدمر» بگویید.
در آخرین مرحله از عملیات آزادسازی شهر «تدمر» در محور جنوبی عملیات، هنگامی که بههمراه نیروهای پیاده بهسمت فرودگاه «تدمر» در حال حرکت بودم، در فاصله تقریباً یک کیلومتری به فرودگاه شهر قرار داشتیم و دیگر عملیات آزادسازی شهر داشت تمام میشد؛ بنابراین اکثر فرماندهان از ایران، سوریه و… که روند عملیات را بهصورت لحظهای دنبال میکردند، با من تماس میگرفتند و آزادسازی شهر «تدمر» را تبریک میگفتند. در همین لحظات سردار سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی با من تماس گرفت و من نیز مشغول گزارش دادن به وی شدم؛ اما ناگهان تعدادی از داعشیها که در حاشیه فرودگاه «تدمر» مخفی شده بودند، آتش سنگینی را به سمت ما گشودند؛ بنابراین من به ناچار ارتباط را قطع کردم و پشت یک برجستگی کوچکی پناه گرفتم. حجم آتش آنقدر شدید بود که تا لحظاتی نتوانستم به تماسها پاسخ دهم؛ ولی وقتی کمی اوضاع آرام شد، شهید حاج قاسم سلیمانی مجدداً با من تماس گرفت و با یک نگرانی از من پرسید: «چه شده؟ بچهها در چه حالی هستند؟» و من نیز به وی گفتم که «آسیبی به بچهها نرسیده است و…».
انتهای پیام/ 113
عملیات آزادسازی شهر «تدمر»؛ آغازی بر پایان سیطره سرزمینی داعش بیشتر بخوانید »