لشکر فاطمیون

عهد می‌بندیم که در برابر فتنه‌ها و توطئه‌ها بایستیم

دفاع از دین خدا مرز و ملیت نمی‌شناسد/ مقابل فتنه‌گری مستکبران می‌ایستیم


به گزارش مجاهدت از گروه دفاعی امنیتی دفاع‌پرس، حجت‌الاسلام «عبدالله حاجی صادقی» نماینده ولی فقیه در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی صبح امروز (چهارشنبه) در یادواره شهدای جبهه مقاومت که با حضور ۲۸۵ خانواده از لشکر فاطمیون و تیپ زینبیون و به میزبانی قرارگاه سازندگی خاتم‌الانبیاء (ص) در شهر مقدس قم برگزار شد، ضمن اشاره به دلبستگی ویژه این شهدا به امام حسین (ع) اظهار داشت: این‌گونه جلسات، تنها برای گرامیداشت و تکریم شهدا و خانواده آن عزیزان نیست، بلکه جلساتی برای زنده‌ نگه‌داشتن فرهنگ ایثار و شهادت در جامعه است؛ چرا که شهدا عامل حیات طیبه هستند و ما در این جلسات به دنبال کسب حیات از شهدا هستیم.

حجت‌الاسلام حاجی‌صادقی با استناد به فراز‌هایی از زیارت عاشورا گفت: شهدا از پذیرفته‌شدگان مکتب امام حسین (ع) هستند و به ما آموختند که در کنار ذکر مقدس «یا حسین» باید با حسین (ع) بود و در کنار بیعت با او، باید در کنار امام حسین (ع) ثُبات قدم داشت و با او ماند؛ به همین دلیل آن‌ها برندگان واقعی جامعه ما هستند.

وی افزود: شهدای ما با خدا معامله کردند و جان دادند تا دین خدا جان بگیرد؛ چرا که دفاع از دین خدا، مرز، ملیت و کشور نمی‌شناسد؛ برای دفاع از دین خدا باید قابلیت پیدا کرد و شهدا به این مقبولیت در پیشگاه خدا دست یافتند.

نماینده ولی فقیه در سپاه گفت: ما با شهدایمان عهد می‌بندیم که در برابر فتنه‌ها و توطئه‌ها بایستیم و نخواهیم گذاشت تا دشمنان اسلام و مستکبران عالم با فتنه‌گری بار دیگر به مسلمانان ظلم کنند.

انتهای پیام/ 231

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

دفاع از دین خدا مرز و ملیت نمی‌شناسد/ مقابل فتنه‌گری مستکبران می‌ایستیم بیشتر بخوانید »

عاقبت گردنبندی که شهید به خواهرش داد

عاقبت گردنبندی که شهید به خواهرش داد



این گردنبند را دو سال بابام از پیشم گرفت، گفت من تو را یک هدیه دیگر، هر چی، پولی هر چه خواستی بهت می دهم ولی این را ازت می گیرم، یک چیزهای دیگر بهت می دهم. من گفتم نه.

گروه جهاد و مقاومت مشرق – چند سالی می‌شود که خانم جعفری (خواهر شهید حسن جعفری) را می شناسم. دوستی مان برمی‌گردد به سال ۱۳۹۵. همان سالی که در محله زینبیه اصفهان به فاصله یک کوچه، همسایه بودیم و من بی‌خبر بودم. جالب این که وقتی برای مصاحبه جهت کتاب برادر شهیدش تماس گرفتم، بی‌خبر از همه جا به همان مصاحبه تلفنی بسنده کردم و حتی نپرسیدم آدرس‌تان کجاست. بعد از یک سال، کتاب برادر شهیدش با عنوان «گردنبند نقره» چاپ شد و یک روز خانم جعفری برای تشکر مرا به منزلش دعوت کرد و تازه متوجه شدم که فقط یک کوچه فاصله داشتیم و من فکر کرده بودم مثل بقیه شهدا، خانه­‌اش دور است. از آن روز به بعد هر موقع اصفهان بودم، معمولا حالش را می پرسیدم. تا اینکه خانه عوض کرد و من هم دانشجوی تهران شدم.

چند مدت از او بی خبر بودم و دلم برایش خیلی تنگ شده بود. قرار شد گفتگویی با او برای سایت مشرق انجام دهم. خانم جعفری جزو اولین نفرهایی بود که توی ذهنم آمد از او برای مصاحبه وقت بگیرم. همان کار را هم کردم. به محض رسیدن به اصفهان تماس گرفتم و کلی خوشحال شد. راحت بهم وقت داد و همان روز به دیدنش رفتم. با اینکه بچه‌هایش شیطنت‌های خاص خودشان را داشتند اما باز هم همان روز به سئوالاتم پاسخ داد. خودش معتقد بود که مصاحبه خوبی نشده چون آمادگی قبلی نداشته، اما مصاحبه خوبی از آب در آمد.

قسمت‌های قبلی گفتگو را اینجا بخوانید؛

بدنش را ساخت و راهی سوریه شد + عکس

می‌خواست فلسطین را هم نجات بدهد

روی زخمش خاک ریختند اما خونش بند نیامد!

برادر شهیدم گرفتار گریه‌های ما شده بود!

تیپ فاطمیون که بعدها به لشکر تبدیل شد، متشکل از نیروهای داوطلب بود که همزمان با نبردهای داخلی در سوریه، عازم این کشور شدند. این لشکر متشکل از «داوطلبان» افغانستانی است که به عشق پاسداری از حرم حضرت زینب سلام‌الله علیها عازم دمشق شدند. این گروه در ۲۲ اردیبهشت سال ۱۳۹۲ شمسی با ۲۲ نفر در منطقه زینبیه سوریه حاضر شد و اعلام موجودیت کرده و امروز با نام لشکر فاطمیون شناخته می‌شود. بنیانگذار این گروه علیرضا توسلی ملقب به ابوحامد بود که در ۹ اسفند سال ۱۳۹۳ در منطقه تل قرین در نزدیکی مرزهای فلسطین همراه با معاونش رضا بخشی (فاتح) توسط موشکی که از هواپیمای بدون سرنشین اسرائیلی شلیک شد، به شهادت رسیدند.

خون شهیدان ابوحامد و فاتح، جان دوباره‌ای به این لشکر داد به نحوی که مجاهدان و جوانان افغان از سرتاسر دنیا، خصوصا از شهرها و روستاهای ایران، تمام تلاششان را می‌کردند تا به سوریه بروند. شجاعت و جنگ‌آوری این مبارزان در نبرد سوریه بی‌بدیل بود. پایگاه خبری تحلیلی مشرق افتخار دارد در سال ۱۴۰۱ نیز گفتگو با خانواده شهدای مدافع حرم، خصوصا شهدای فاطمیون را ادامه دهد تا این سرشناسان در آسمان و گمنامان در زمین را بیشتر به نسل جوان بشناساند.

عاقبت گردنبندی که شهید به خواهرش داد

**: شهید سید حسن جعفری، وصیت نامه هم دارد؟

خواهر شهید: بله؛ دارد.

**: در وصیت‌نامه‌شان توصیه عمومی هم دارند؟

خواهر شهید: نه این چیزها را ننوشته بود، بیشتر برای مامانم چیزهایی نوشته بود.

**: مادرتان را دعوت به صبر کرده بود؟

خواهر شهید: هم صبور باشد، هم چیزی که مثلا به داداشم می رسد را مشخص کرده بود. این که سهمم را بدهید به مادرم، هوای مادرم را داشته باشید و…

**: به عنوان حرف آخر، اول تشکر کنم بابت وقتی که گذاشتید و بعد عذرخواهی کنم بابت تجدید خاطرات و اینکه اشکتان را چند بار درآوردم. برای تابعیت با مشکل مواجه نشدید؟

خواهر شهید: نه.

**: کار اقامت و شناسنامه‌هایتان سریع درست شد؟

خواهر شهید: هنوز به ما چیزی نداده‌اند.

**: پدر و مادرتان چطور؟

خواهر شهید: بله، به پدر و مادرم، شناسنامه داده‌اند؛ اما خواهر و برادرها نه. گفتند می دهیم اما هنوز دنبالش نیستند. به برادر کوچکم داده‌اند که زیر سن قانونی است.

**: آنها که زیر ۱۸ سال هستند شناسنامه را بهشان داده‌اند، اما شما که ازدواج کردید را هنوز نداده‌اند.

خواهر شهید: نه، از ما نمونه خون و این طور چیزها گرفتند ولی دو سه سال می‌گذرد که گفته‌اند می دهیم اما هنوز شناسنامه را نداده‌اند.

**: این حمایت هایی که از خانواده انجام می دهند، هنوز پابرجاست یا کم رنگ شده؟ وضعیت چطور است؟

خواهر شهید: یک مقدار کم رنگ شده. دیگر زیاد سر نمی زنند.

**: مخصوصا بعد از کرونا اینطوری شده؛ درست است؟

خواهر شهید: نه، قبل از کرونا هم یک طورهایی کم‌رنگ شده بود. اول ها خوب بود، بیشتر ما را می بردند این طرف و آن طرف، اما الان نه.

**: شما را سوریه هم بردند؟

خواهر شهید: آره 

**: شما هم رفتید؟

خواهر شهید: نه، فقط پدر و مادرم را بردند.

**: سفرهایی مثل کربلا و مشهد هم می‌برند؟

خواهر شهید: مشهد بردند اما کربلا نه هنوز.

**: اگر خاطره ای، دغدغه ای، حرفی دارید می شنویم.

خواهر شهید: یک چیز جالبی که مثلا شهید بهم داده یک هدیه است که اصلا باورم نمی شود که آن را در خواب داد اما واقعیت، سر مزارش آن را ازش گرفتم.

**: آن هدیه چی بود؟

خواهر شهید: گردنبند است. در آن حالت خورشید است؛ چهار قل است.

عاقبت گردنبندی که شهید به خواهرش داد

**: تعریف می کنید چطور شد این هدیه را به شما دادند؟

خواهر شهید: شب بود، یک هفته قبل از خاکسپاری‌اش بود. خواب دیدم که مثلا داداشم آمده؛ خیلی جالب بود؛ همین طوری تکیه داد به دیوار، نه که پرده هایم را نزده بودم آفتاب می زد توی صورتش؛ بعد من رفتم یک پارچه ای گرفتم که آفتاب به این نخورد. بعد برادرم همین طوری پیش خودش همین طور عکس ها را پخش کرد و گفت ببین همه این تکفیری‌ها را من مجازات کردم.

می گفت اینها همه را من اینطوری ادب کردم، بعد گفت یک دقیقه صبر کن، من ایستادم، برگشتم، گفت این گردنبند را هم برای تو هدیه آوردم، همین طور عکس ها را انداخت.

**: عکس ها را هم به شما داد؟

خواهر شهید: نه، روی زمین گذاشت. گردنبند را هم همین طور روی عکس ها گذاشت و گفت این را برای تو هدیه آوردم. گرفتم و گفت این را از سوریه برایت هدیه آوردم. گفتم دستت درد نکند، چرا زحمت کشیدی، یک دقیقه صبر کن میوه ای چایی بیاورم و پذیرایی کنم بعد بنشینیم حرف بزنیم. من رفتم آشپزخانه آمدم دیدم هیچ کس نیست. ساعت چهار و نیم صبح بود که یک دفعه انگار یکی من را بیدار کرد. بیدار شدم، رو به روی عکس همین طور چشمم خورد دیدم صدای اذان صبح می آید. همین طور دوباره شوکه ماندم، فکر کردم و فکر کردم و فکر کردم بعد عقلم انگار آمد. چشمم را آن طور کردم، این طرف و آن طرف کردم که گردنبنده کو؟

**: یعنی هنوز باورتان نبود که برادرتان شهید شده؟

خواهر شهید: نه، نه، بیدار بودم. همین طور گشتم دیدم خسته شدم پیدا نکردم، بعد رفتم وضو گرفتم و نماز خواندم و گرفتم خوابیدم. همین طور دوباره به عکس خیره شدم، همین طور فکر می کردم چطوری است، حرف می زدم با خودم. چهارشنبه خواب دیدم. صبح پنجشنبه شد. بعد همین طور نمی دانم چی ببرم و چی نبرم سر مزار، گفتم این دفعه حلوا درست می کنم و می برم.

یکی از فامیل هایمان را صدا زدم؛ بغل خانه‌مان بود، گفتم من بلد نیستم بیا حلوا را درست کن، من این دفعه یاد بگیرم، دفعه بعد دیگر ازت نمی پرسم.  آمد درست کرد. یک سینی و یک کم برای خودش هم برد. این را گرفتم و سلفون کشیدم. بعد زنگ زدم به مامانم که اگر شما رفتید من را هم خبر کنید. گفتم شوهرم که نیست من با پسرم می آیم. بعد مامانم زنگ زد گفت بیا سر خیابان، رفتم سر خیابان سوار شدم در ماشینشان و رفتم.

ساعت سه بود، آنجا که رسیدیم سه و نیم شد، دیدیم هیچ کس نبود، بعد پسرم رفت طرف حوضی که آب هست، من گفتم من هم اینجا می نشینم پسرم را نگاه کنم کجا هست کجا نیست بعد بنشینم دعا بخوانم. اینجا که نشسته بودم مامانم نشسته بود بابام رفت آب بیاورد. مامانم اینجا نشسته بود، خودم که همین طور ایستاده بودم سینی حلوا را گذاشته بودم، مثلا مامانم یک سینی خرما گذاشته بود، بعد همین طور که ایستاده بودم آمدم بنشینم، دیدم زنجیره‌ای حالت گرد مانند، دیدید جمع می شود، همین طوری روی سینی حلوای خودم است. بعد دستم را گذاشتم رویش، مامانم اصلا متوجه نشد، گفتم خدایا این را کی بهم داده؟ این را کسی جا گذاشته؟ بعد نگاه کردم دیدم مامانم نشسته و دیگر کسی نیست، کسی هم نیامده فاتحه بخواند که این را بگذارد رویش و برود، همین طوری گرفتم در کیفم گذاشتم.

عاقبت گردنبندی که شهید به خواهرش داد

**: آن واقعا همان زنجیر چهار قل بود؟

خواهر شهید: بله، الان هم دارمَش.

**: یعنی همان چیزی که در خوابتان دیدید در بیداری بهتان دادند؟ عیناً همان بود؟

خواهر شهید: عین همان بود، همان نقره ای، من در خوابم هم نگاه کردم دیدم نقره ای است. چقدر گلوبندش قشنگ است. وقتی روی سینی حلوا هم بود سریع گرفتم، دستم را رویش گذاشتم گفتم مامانم نبیند، گرفتم گذاشتم داخل کیفم.

عاقبت گردنبندی که شهید به خواهرش داد

**: شما آخرین دختر هستی؟

خواهر شهید: آره. بعد آن را گرفتم آوردم خانه، به یک روحانی نشان دادم، او به من توضیح داد گفت که او را شهید بهتان داده. گفتم می دانم داده، این چه تاثیراتی در زندگی‌ام دارد؟ گفت زندگی‌ات چطوری است؟ گفتم زندگی‌ام یک چیزی است که سادگی دارد، خیلی ساده است، حالا مثلا موکت دارم، فرش ندارم، مثلا یک طوری است که نمی توانم اینها را فراهم کنم، وضع مالی‌مان زیاد خوب نیست. گفت یعنی چنان وضعت خوب می شود که یک طوری می شود که باید به مردم بدهی.

**: ممنون بابت وقتی که گذاشتید، باز عذرخواهی می کنم که باز من تجدید خاطرات کردم وخاطراتتان زنده شد.

خواهرشهید: خواهش می کنم. من ممنونم که یاد برادرم را زنده کردید.

*معصومه حلیمی

پایان

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

عاقبت گردنبندی که شهید به خواهرش داد بیشتر بخوانید »

رسم رود فرات این بار برای لشکر فاطمیون تکرار شد

رسم رود فرات این بار برای لشکر فاطمیون تکرار شد



یکی از رزمندگان فاطمیون می‌گوید: با فرات فاصله‌ چندانی نداشتیم؛اما برای برداشتن آب نمی‌توانستیم به آن نزدیک شویم؛ چون از آن طرف شط به سمتمان تیراندازی می‌شد. بچه‌ها می‌گفتند: رسم فرات، همین است!

به گزارش مجاهدت از مشرق، امروز، روز تاسوعای حسینی است، روزی که تداعی‌کننده نقش حضرت ابوالفضل العباس (ع) در دفاع حرم است. روزی که ذاکران اهل بیت عصمت و طهارت (ع) داستان رود فرات و نرسیدن آب به خیمه را برای عزاداران حسینی بازتعریف می‌کنند. اما این بار، روایت مصطفی نجیب از مدافعان حرم درباره رود فرات و حکایت دوباره زنده شدن آن مرثیه است. آنچه در ادامه می‌خوانید روایت این رزمنده لشکر فاطمیون از آزادسازی شهر بوکمال سوریه از کتاب «ابوباران» است:

فرات این بار آب رودش را از مدافعان حرم دریغ کرد

در حالی که ما با شط فاصله‌ چندانی نداشتیم، برای برداشتن آب نمی‌توانستیم به آن نزدیک شویم، چون به سمتمان از آن طرف شط تیراندازی می‌شد. بچه ها با این قضیه کنار آمده بودند و بین خودشان می‌گفتند: رسم فرات، همین است؛ کسانی را که نزدیکش هستند، تشنه نگه می‌دارد.

فردا صبح، چند ماشین برای انتقال مردم به آنجا آمد؛ چون احتمال هجوم داعش زیاد بود و گاهی هم خانه‌ها را با خمپاره شصت می‌زدند. از مردم خواستیم وسایلی را که می‌خواهند همراه خود ببرند، جمع کنند و بعد سوار ماشین‌ها بشوند. ما نهایت تلاش خودمان را می‌کردیم عزت و احترام مردم حفظ بشود و بچه‌ها نترسند، اما باز هم بسیاری از کودکان با صدای بلند گریه می کردند، و مادرانشان نمی‌توانستند آرامشان کنند.

در همین زمان، یکی از دوستانم را دیدم که سید بود. در گوشه‌ای ایستاده بود و گریه می‌کرد. رفتم کنارش، و پرسیدم: چرا گریه می‌کنی؟. همان‌طور که دستش را روی پیشانی‌اش گذاشته بود و شانه‌هایش تکان می‌خورد، گفت: مگر نمی‌بینی؟ ما به این مردم این‌قدر احترام کردیم و حواسمان بود آب توی دلشان تکان نخورد، اما بچه‌ها ترسیده‌اند و گریه و زاری می‌کنند. حالا ببین کربلا چه خبر بوده و با فرزندان امام حسین چه کرده‌اند؟.

به خاطر دل پاکش، پیشانی‌اش را بوسیدم و چند دقیقه ای کنارش ماندم.

منبع: فارس

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

رسم رود فرات این بار برای لشکر فاطمیون تکرار شد بیشتر بخوانید »

آرزو دارم فیلم خاکسپاری برادرم را ببینم!

آرزو دارم فیلم خاکسپاری برادرم را ببینم!



خیلی التماس کردم به سپاه که یک لحظه ثانیه ای فیلم بگیرید در خاک گذاشتید فقط چهره اش را ببینیم. بعضی گفتند فیلم را نمی‌دهیم، بعضی گفت نمی‌دانیم دست کیست…

گروه جهاد و مقاومت مشرق – تیپ فاطمیون که بعدها به لشکر تبدیل شد، متشکل از نیروهای داوطلب بود که همزمان با نبردهای داخلی در سوریه، عازم این کشور شدند. این لشکر متشکل از «داوطلبان» افغانستانی است که به عشق پاسداری از حرم حضرت زینب سلام‌الله علیها عازم دمشق شدند. این گروه در ۲۲ اردیبهشت سال ۱۳۹۲ شمسی با ۲۲ نفر در منطقه زینبیه سوریه حاضر شد و اعلام موجودیت کرده و امروز با نام لشکر فاطمیون شناخته می‌شود. بنیانگذار این گروه علیرضا توسلی ملقب به ابوحامد بود که در ۹ اسفند سال ۱۳۹۳ در منطقه تل قرین در نزدیکی مرزهای فلسطین اشغالی همراه با معاونش رضا بخشی (فاتح) توسط موشکی که از هواپیمای بدون سرنشین اسرائیلی شلیک شد، به شهادت رسیدند.

قسمت قبلی را اینجا بخوانید؛

یکی از پسرانم آمد پسر دیگرم رفت سوریه

پسرم ۴۵ روز در سردخانه بود! +‌ عکس

اذان صبح که تمام شد، برادرم به شهادت رسید!

خون شهیدان ابوحامد و فاتح، جان دوباره‌ای به این لشکر داد به نحوی که مجاهدان و جوانان افغان از سرتاسر دنیا، خصوصا از شهرها و روستاهای ایران، تمام تلاششان را می‌کردند تا به سوریه بروند. شجاعت و جنگ‌آوری این مبارزان در نبرد سوریه بی‌بدیل بود. سایت خبری تحلیلی مشرق افتخار دارد در سال ۱۴۰۱ نیز گفتگو با خانواده شهدای مدافع حرم، خصوصا شهدای فاطمیون را ادامه دهد تا این سرشناسان در آسمان و گمنامان در زمین را بیشتر به نسل جوان بشناساند. دوست خوبمان سید ابراهیم در اصفهان، با پدر و مادر شهید مدافع حرم فاطمیون، حاجی‌حسین معصومی گفتگویی ترتیب داده است که متن آن را بی کم و کاست در چهار قسمت، ‌ تقدیم می‌کنیم.

آرزو دارم فیلم خاکسپاری برادرم را ببینم!

**: وقتی به ایران آمدید، رفتید سر مزارش؟

خواهر شهید: آره سر مزارش رفتیم؛ اصلا باور نمی‌کردم؛ سر خاکش نشستم؛ باورم نمی‌شد؛ هنوز هم باور نمی‌کنم شهید شده؛ هنوز می‌گویم یک روزی می‌آید، چون واقعا خیلی سخت است؛ برادرت در سن جوانی باشد و بعد از شش سال بیایی سر مزارش بنشینی و گریه کنی؛ خیلی سخت است.

بعضی اتفاق‌ها برای برادر شهیدم یک طوری افتاد، که مثلا یک نفری نمی‌گوید فلانی مُرد، فلانی اینطوری شد؛ چون قبل از این، ده روز پیش، همین امسال مادربزرگم فوت کرد. وقتی خبر رسید که مادربزرگم فوت کرد، به نظرم هیچ گپی نشد. اصلا هیچ تصوری وجود نداشت. اصلا می‌گویم وقتی داداشم در سن جوانی شهید شد، فهمیدیم مرگ اینها که مرگ نیست، اصلا هیچ تصوری از رفتن داداشم نداشتم. هر مرگی که می‌شنوم که فلانی مرده یا فلانی به رحمت خدا رفته، اصلا هیچ تاثیری بر من نمی‌گذارد و می‌گویم رفت که رفت.

**: فکر نمی‌کنید به خاطر صبری است که حضرت زینب بهتان داده؟

خواهر شهید: شاید هم همینطور است. ما واقعا اول سعی می‌کردیم خودمان را جای حضرت زینب قرار بدهیم چون صبر زیادی که حضرت زینب داشت را ما نداریم، اما باز هم بعضی وقت‌ها فکر می‌کنیم حتما لیاقتش بوده چون لیاقت داشته چون واقعا آدمی بود که در شهادت خودش ساخته شده بود؛ چون بعضی وقت‌ها مادر صحبت می‌کند و خاطراتش را و گپ‌هایش را که مرور می کنیم، می‌گوییم که همه‌اش ببین این چه رقمی بود؛ هیچ وقت قانع نبود، همیشه از بچگی که ما باهاش آشنا بودیم و از سن ۱۷ **: ۱۸ سالگی که ما خیلی باهاش صمیمی بودیم اصلا به هیچی قانع نبود؛ وقتی یک چیزی را به دست می‌آورد می‌گفت ما باید از این زیادتر به دست بیاورم. مثلا وقتی می‌گفت فلان چیز است، فلان چیز است یعنی از این زیادتر ان‌شاالله می‌گیرم. همه‌ش می‌گفت یک چیز در رویای خودم ساخته‌ام؛ ببین یک روز من به جایی می‌رسم که هیچ کس تصورش را نمی‌کند، یک روز همگی شما را غافل‌گیر می کنم…

جوان هدفمندی بود، خیلی آرزو داشت، هدف داشت، همه‌اش به مامانم می‌گفت مامان برای تو یک خانه می‌گیرم، خانه ای بگیرم برای تو شش طبقه باشد از بالا همگی را نگاه کنی. همیشه همین بود. چند روز پیش که از سپاه زنگ زدند که قرار است به شما خانه بدهیم، یادم آمد گفتم ببین حاجی‌حسین همیشه می‌گفت یک خانه شش طبقه برایت می‌گیرم… همیشه هر چی بگوییم باز هم کم است، تاریخ و روزها و ساعت‌ها و ثانیه‌ها گذشت ولی باز هم هیچ وقت حرف اصلی‌اش را متوجه نشدیم… با اینکه شش سال از شهادتش گذشته با اینکه رویش را ندیدیم اما یک طوری تصورم می‌کنم زنده است، امیدوارم شاید روزی بیاید.

**: گفتید تماس می‌گرفت و طولانی صحبت می‌کرد؛ با شما درباره چی صحبت می‌کرد؟

خواهر شهید: بیشتر یک روز، همین روز جمعه بود فکر کنم؛ سر ظهر بود؛ ما بُرانی پخته کرده بودیم؛ زنگ زد از آنجا، چون خانه برادرم یک پسر شده بود و پسرش سه شنبه به دنیا آمده بود؛ سال ۹۴ بود؛ سه شنبه برج ۳ بود؛ چون تماسش قطع شده بود جمعه به ما زنگ زد، یعنی تک‌تک ما را گپ می‌زد می‌گفت در جایی هستیم یک نفر آمده، همه اش همین را می‌گفت در جایی هستم یک پسر دیگر آمده، گفت ببین اسم این را محمد مصطفی بگذارید، یا الیاس بگذارید یا مصطفی که در جای من بیاید. گفتیم حتما چون دور است این حرف‌ها را می‌زند… اصلا فکری نداشتیم، چون احساس می‌کنیم خودش از شهادت خبر داشته می‌گوید یک نفری از عضو خانواده کم شود یک نفر دیگر به جای من آمده.

آرزو دارم فیلم خاکسپاری برادرم را ببینم!

همان روزی که خبر شد خانه برادرم پسر شده، همان روز سوریه یک گوسفند کشته بود، عکس‌هایش را برای ما راهی کرده بود؛ گفته بود من این را نذر کردم، خیلی آدم مرتبی بود. بعضی از دوستانش می‌گفتند همه اش لبش به خنده بود، می‌گفتیم حاج حسین این کارها را که می‌گفته همه اش یعنی در ماه روزه می‌گرفت با اینکه خودش روزه می‌گرفت؛ می‌گفت همیشه ماه روزه را برای بچه‌ها فقط او افطاری آماده می‌کرد. افطاری را فقط او آماده می‌کرد. می‌گفت یعنی ما یک روز ندیدیم که حاج حسین بیکار بنشید. یک دایی‌ام اینجا است. دایی‌ام خیلی او را اذیت می‌کرد؛ دایی‌ام می‌گفت من همه چیز را می‌زدم و اذیت می‌کردم، فقط اندازه دو ثانیه قهر می‌کرد بعد می‌گفت دایی جان بیا آشتی.

وقتی خبر شهادتش به من رسید در ماشین بودم؛ طرف خانه می‌رفتم در کابل، گفتم بروم ببینم واقعا راست است؟ چه خبر است؟ به پسرخاله ام زنگ زدم، پسرخاله ام گفت خبر خاصی ما نشنیدیم؛ می‌گویند که زخمی شده؛ زخمش خیلی عمیق نیست.

ما یک چند روز چون دلم خیلی گواهی بد می‌داد؛ حالم خیلی بد بود، به دلم شک افتاده بود چرا اینطور شده؛ اگر اینطور بود باید خبرش زودتر می‌آمد، در اتوبوس بودم که پسرخاله ام زنگ زدم گفتم تو را خدا راستش را بگو چه خبر است؟ گفت حاج حسین شهید شده؛ در اتوبوس افتادم؛ گوشیم را خبر نداشتم، یک وقتی به حال آمدم که مامانم بالای سرم بود؛ اصلا آن صدا از گوشم نمی‌رود، اصلا آن صدای پسرخاله ام در گوش من هست که داداشت شهید شده.

وقتی خبر شهادتش را شنیدم دیگه گفتم حتما خدا خواسته باید هر رقمی شده باید من خودم را باید دلداری بدهم خواهرهای خودم را برادرهای خودم را دلداری بدهم. کارهای مادرم جور نمی‌شد، از صبح می‌گشتم تا ظهر، افغانستان هم می‌دانید کارهای اداری‌اش چه رقمی است؛ شعبه به شعبه می‌گشتیم تا کارهای اداری‌اش جور شد، تا ویزایش جور شد، پشت ویزایش دنبالش گشتیم، تا مادرم اینها آمدند تقریبا ۱۷ برج ۷ خاکسپاری‌اش بود، دو ماه قشنگ داداشم در سردخانه ماند تا کارهایش ردیف شد تا آمدند، با اینکه دنبال کارهایش می‌گشتیم از صبح می‌گشتیم تا ظهر، می‌گفتیم تا زودتر جور شود که عزیزان اذیت نشوند، اما خودمان که ۹۷ آمدیم، باز هم وسایلش را که آوردند، احساس می‌کنیم وسایلش که اینطوری است خودش چه رقمی است.

مادر شهید: کلاه نظامی‌اش هست. ساکش هست، انگشترش که در جیبش بود، هست.

خواهر شهید: ساکش را پر از خون آورده بودند؛ انگشترش پر خون بود؛ انگشترش را شستیم به خاطر مادرم که دست می‌گرفت گریه می‌کرد، ساعتش را هم شستیم، لکش روی انگشترش قشنگ مانده که داداشم در افغانستان گفت مثل نشانه برای من بفرستید. ساعتش را تقریبا شش سال است همین طوری کار میکند؛ باطری‌اش خلاص نمی‌شود. همین طوری خودش می‌چرخد.

مادر شهید: ساعت به ساعت زنگ می‌زند. مثل آن گوشی‌اش است.

خواهر شهید: زنگ گوشی‌اش می‌خورد.

مادر شهید: روزی چند دفعه زنگ می‌خورد. پیش تعمیرکار بردیم اما باز هم زنگ می‌خورد!

خواهر شهید: مثل پشت خطی صدای لرزه دارد.

**: یعنی کسی با شما تماس می‌گیرد؟

خواهر شهید: آره، یک صدای لرزه دارد، گاهی اوقات که خانه تنها باشیم آرامش باشد، سکوت باشد، قشنگ پیداست که گوشی‌اش دارد زنگ می‌خورد با صدای لرزه؛ اما تصویرش نه، وقتی فضای آرام باشی، فقط گوشی‌اش زنگ می‌خورد و لرزه می‌خورد.

**: جایی بردید که ببینید علتش چیست؟

مادر شهید: بله.

آرزو دارم فیلم خاکسپاری برادرم را ببینم!
وسائل به جا مانده از شهید معصومی

خواهر شهید: سه چهار جا بردیم چون گوشی‌اش خیلی ضربه خورده، عکس‌هایش همه داخلش بود، ما ازش عکس خیلی زیادی نداریم، چند تا عکسی که دوره ۱۵ روزه شهید بود هست و دیگر عکسی نداریم. خودم سه سال است که طراحی می‌روم، یک روزی چون خیلی سفارش‌هایم زیاد بود، یک روز تصمیم گرفتم اولین سالگردش عکس از داداشم بکشم. وقتی عکس را از کار گرفتیم، دیگه عکس‌ها را ما حدودا یک ساعت دو ساعت سه ساعت شاید یک روز ما رفتیم، می‌گفتیم عکس داداشم را چرا هر دفعه که می‌کشیدم دو سه جاییش هم لکه شده، یعنی ما تنها در کلاس گریه نمی‌کردم، با اینکه عکس داداشم تمیز نبود، قشنگ پیدا نبود صورتش، اما یک طوری عکس از این طراحی شد که همان استادمان همان کسانی که دیده اند می‌گفتند شهید دارد عکس خودش را خودش با دست خودش می‌کشد. یعنی حدودا ۴۵ تا عکس از او تمام کردیم، ما خودمان هم نفهمیدیم چه رقمی تمام شد.

**: الان که یاد حاج حسین می‌افتید بیشتر کدام خاطره در ذهنتان هست؟

خواهر شهید: اینکه همیشه با هم بودیم. صحنه‌هایی که با هم بودیم، سر سفره می‌نشستیم، صحنه‌های دعوا، صحنه‌های سخنرانی‌اش، لحظه به لحظه اش در یادم هست.

**: وقت‌هایی که دلتنگ می‌شوید چه کار می‌کنید؟

خواهر شهید: فقط سر خاکش گریه می‌کنیم. سر مزارش می‌رویم همین طور اشکم می‌آید. هر مشکلی پیش می‌آید، هر دلتنگی که دارم فقط سر مزارش گریه می‌کنم و با او حرف می زنم.

**: تا حالا شده بهشان توسل کنید و جواب هم بگیرید؟

خواهر شهید: آره؛ خیلی زیاد. خیلی هم مامانم که مریض بود عمل شد، در اتاق عمل بود خیلی بی‌تابی کردم، چون دکترها گفتند عملش خیلی سخت است، کیسه صفرایش خیلی سنگش عمیق است؛ چون مامانم به مشکلات زیادی برخورده بود. فقط همه اش می‌گفتیم که مامانم را از ما نگیر و… وقتی شب‌ها می‌خوابیم یعنی عکسش مثل یک نوری می‌افتاد، عکسش که من طراحی کردم، لامپ‌ها همه خاموش باشند قشنگ خودش یک نوری می‌دهد، خیلی جالب است عکسش. با اینکه من خیلی طراحی کردم، تقریبا ده بیست تا سفارش داشتیم که فیلم‌ها و عکس‌هایش همه بودند حتی در یک حیاط هست که ایرانی‌ها هستند حیاط صاحب الزمان است؛ خیابان کمال؛ چهار دانه عکس امام علی است که آوردیم طراحی کردیم که یک دانه اش را خودم طراحی کردم؛ یک طوری است که عکسش نورانی‌تر است. مثلا همه در کلاس می‌گفتند چرا همه تابلوها که می‌کشی اینقدر خوب است. همه کارهایی که می‌کنی متفاوت است؟ چون من خیلی در کار خود دقت می‌کنم که می‌گویم باید دقت شود، مثل عکس داداشم هیچ عکسی که تابلوها و عکس‌هاش را دارم که به شما نشان بدهم فیلم‌هایش را دارم به شما نشان بدهم، اما هیچ عکسی مثل این نورانی و سریعتر که تمام شده باشد من هنوز هیج تابلویی ندارم؛ در این مدت سه سالی که من طراحی می‌کنم اولین تابلویی است که برایم جذاب است و سریعتر تمام شده است.

**: تابلویتان عشق بین خواهر و برادری را قشنگ نشان می‌دهد.

خواهر شهید: آره؛ چون من خیلی آرزویش را داشتم؛ برادر شهیدم را خیلی دوست داشتم چون خودش هم خیلی خواهردوست بود؛ خیلی با هم حرف می‌زدیم؛ صحبت می‌کردیم. هر چه بگویم هر ثانیه و هر لحظه‌اش کم است.

در نانوایی کار می‌کرد؛ شبانه ده تا نان می‌آورد، دو تا یا سه تایش را برای خودمان می‌گذاشت بعد همه اش را پخش می‌کرد، بین مردم. فقط محرم که می‌شد یک ماه محرم خود را از کار می‌گرفت و فقط چایخانه می‌زد، یعنی همه هزینه‌هایش را از جیب خودش می‌داد؛ همه کارهایش را می‌کرد، در ماه محرم که می‌شد اینقدر عزاداری محکم می‌گرفت، می‌گفتم شاید هم آن عزاداری‌اش برای امام حسین بود که راه شهادت رفته؛ خدا شهادتش را انتخاب کرده.

واقعا خیلی سخت است آدم داغ عزیز خود را به خصوص برادر را ببیند. داغ همه چی می‌شود تحمل کرد؛ داغ برادر نمی‌شود، داغ برادر یک داغی است که تا زنده ای در وجودت هست. اگر مردی هم در وجودت می ماند. بعضی وقت‌ها می‌گویم کاش می‌آمدیم فقط یک دفعه می‌دیدیمش. خیلی التماس کردم به سپاه که یک لحظه ثانیه ای فیلم بگیرید در خاک گذاشتید فقط چهره اش را ببینیم. بعضی گفتند فیلم را نمی‌دهیم، بعضی گفت نمی‌دانیم دست کیست؛ خیلی این سو آن سو رفتیم خواستم فیلمش را ببینم آن ثانیه ای که در خاک گذاشتند…

ادامه دارد…

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

آرزو دارم فیلم خاکسپاری برادرم را ببینم! بیشتر بخوانید »

مراسم بزرگداشت شهدای مدافع حرم لشکر فاطمیون

تصاویر/ مراسم بزرگداشت شهدای مدافع حرم لشکر فاطمیون


مراسم بزرگداشت شهدای مدافع حرم لشکر فاطمیون مراسم بزرگداشت شهدای مدافع حرم لشکر فاطمیون مراسم بزرگداشت شهدای مدافع حرم لشکر فاطمیون مراسم بزرگداشت شهدای مدافع حرم لشکر فاطمیون مراسم بزرگداشت شهدای مدافع حرم لشکر فاطمیون مراسم بزرگداشت شهدای مدافع حرم لشکر فاطمیون مراسم بزرگداشت شهدای مدافع حرم لشکر فاطمیون مراسم بزرگداشت شهدای مدافع حرم لشکر فاطمیون مراسم بزرگداشت شهدای مدافع حرم لشکر فاطمیون مراسم بزرگداشت شهدای مدافع حرم لشکر فاطمیون مراسم بزرگداشت شهدای مدافع حرم لشکر فاطمیون مراسم بزرگداشت شهدای مدافع حرم لشکر فاطمیون مراسم بزرگداشت شهدای مدافع حرم لشکر فاطمیون مراسم بزرگداشت شهدای مدافع حرم لشکر فاطمیون مراسم بزرگداشت شهدای مدافع حرم لشکر فاطمیون مراسم بزرگداشت شهدای مدافع حرم لشکر فاطمیون مراسم بزرگداشت شهدای مدافع حرم لشکر فاطمیون

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

تصاویر/ مراسم بزرگداشت شهدای مدافع حرم لشکر فاطمیون بیشتر بخوانید »