فرمانده لشکر فاطمیون: در حادثه شهید حججی 2 نیروی افغانستانی به شهادت رسیدند
فرمانده ویژه لشکر فاطمیون در مراسم رونمایی از کتاب «زور چترها به باران نمیرسد» گفت: در اتفاقی که برای شهید حججی اتفاق افتاد، دو نفر از نیروهای لشکر فاطمیون نیز به شهادت رسیدند.
به گزارش مجاهدت به نقل ازخبرگزاری فارس، سیدالیاس موسوی فرمانده ویژه لشکر فاطمیون، شنبه ۲۰ شهریورماه در مراسم رونمایی از کتاب «زور چترها به باران نمیرسد» با اشاره به خاطرات رزمندگان در سوریه گفت: در راه بازگشت از حلب به دمشق، متوجه شدیم مرکز غدیر خلوت است؛ کسی در آنجا نیست و یکی از رزمندگان که تکتیرانداز بود، گفت: از دو روز پیش عملیاتی شروع شده که نیروها به آن عملیات رفتند. ابوحامد، فرمانده با چهرهای ناراحت آمد و گفت: علت این ناراحتی، شهادت رزمندگان است. در همین شرایط تنها کسی توانست پیکر شهدا را بیاورد، حسین براتی بود، او هشت شهید را کول گرفت و آورد.
وی افزود: در نتیجه حملات دشمن تکفیری حداقل ۸۰ شهید مدافع حرم در سوریه پودر شدند؛ به طوری که DNA آنها قابل تشخیص نیست. در اتفاقی که برای شهید حججی اتفاق افتاد، ۲ نفر از نیروهای لشکر فاطمیون نیز به شهادت رسیدند. نکته قابل توجه این است که خانواده شهدا نیاز به ترحم ندارند. کرامت آنها را حفظ کنیم، ما افغانستانیها ترحم را نمیپسندیم.
در ادامه سیدزهرا موسوی همسر شهید سیدجاوید موسوی ضمن قدردانی از نویسنده کتاب «زور چترها به باران نمیرسد»، ابراز داشت: بنده و شهید سیدجاوید موسوی از کودکی با یکدیگر بزرگ شدیم. به خاطر دارم که مردم افغانستان بسیار علاقهمند به امام خمینی بودند و به علت ارادت به ایشان، بسیار اذیت شدند و از این رو به ایران مهاجرت کردند.
وی ادامه داد: ۱۰ سال با سید جاوید زندگی کردم که همه این زندگی سراسر خاطره بود.نماز اول وقت او هیچ وقت ترک نمیشد. به خاطر ندارم که سید جاوید استراحت را به نماز ترجیح بدهد و حتی به بنده هم تأکید میکرد که اول نماز بخوانم و بعد به سایر امور بپردازم.
موسوی با اشاره به خاطرات زندگی خود با شهید سیدجاوید موسوی بیان داشت: همیشه در ماه رمضان با شهید سیدجاوید موسوی، چله خواندن دعا و اعمال نیک را میگرفتیم. زمانی که بحث سوریه پیش آمد، سعی کردم، او را منصرف کنم، اما در نهایت توانست مرا متقاعد کند.
در ادامه داود صلاحی، مدیر انتشارات موزه ملی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس اظهار داشت: شکر خدا مراتب و درجاتی دارد که اولیای خدا تلاش میکنند به بالاترین درجه آن برسند. یکی از این مراحل، مربوط به شکر از مخلوق است، بنابراین در راه تکریم شهدا لازم است از همه عزیزانی که در این راه تلاش کردند، تشکر کنیم.
وی گفت: این کتاب، مانند هر اثری ایرادات و نقطه ضعفی دارد، اما این مسأله منجر به این قضیه نمیشود که نقاط قوت و اخلاص نویسنده را نادیده گرفت. البته این کتاب اولین اثر بهاره شاهی نوری است. بنابراین چنین کتابی نشاندهنده آینده روشن، این نویسنده است.
در پایان این مراسم بهاره شاهینوری نیز گفت: اولین گفتوگوی بنده با همسر شهید سیدجاوید موسوی ساعتها به طول انجامید. هدایت و نوشتن کتاب «زور چترها به باران نمیرسد» به دست من نبود. همگی از جانب سیدجاوید موسوی بود.
به گزارش مجاهدت به نقل ازفارس، کتاب «زور چترها به باران نمیرسد» زندگینامه شهید سیدجاوید موسوی است که در سالگرد شهادت این شهید مدافع حرم با حضور نویسنده کتاب، جمعی از نویسندگان و هنرمندان، مسؤولان موزه ملی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس، فرماندهان لشکر فاطمیون، خانواده شهید سیدجاوید موسوی و خانواده شهدای لشکر فاطمیون رونمایی شد. این شهید از جمله شهدای لشکر فاطمیون است که سال ۹۳ در راه دفاع از حرمین زینبیه به شهادت رسید.
مراسم رونمایی از کتاب «زور باران به چترها نمیرسد» با حضور جمعی از فرماندهان لشکر فاطمیون روز شنبه بیستم شهریور ماه برگزار میشود.
به گزارش مجاهدت به نقل ازخبرگزاری فارس، مراسم رونمایی از کتاب «زور باران به چترها نمیرسد» به نویسندگی بهاره شاهینور، روز شنبه ۲۰ شهریور از ساعت ۱۷ تا ۱۹ در موزه ملی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس برگزار میشود.
کتاب «زور باران به چترها نمیرسد» زندگینامه شهید سید جاوید موسوی است که در سالگرد شهادت این شهید مدافع حرم با حضور نویسنده کتاب، جمعی از نویسندگان و هنرمندان، مسؤولان موزه ملی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس، فرماندهان لشکر فاطمیون، خانواده شهید سیدجاوید موسوی و خانواده شهدای لشکر فاطمیون رونمایی میشود.
به گزارش مجاهدت به نقل ازفارس، شهید سیدجاوید موسوی از جمله شهدای لشکر فاطمیون است که سال ۹۳ در راه دفاع از حرمین زینبیه به شهادت رسید.
به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، به مناسبت ماه محرم الحرام و ایام عزاداری سید و سالار شهیدان طرح ملی قرآنی با محوریت سوره فجر ویژه خانواده محترم شهدای دوران دفاع مقدس، امنیت، مدافع حرم و فاطمیون و هیئات مذهبی منطقه جنوب غرب استان تهران برگزار میشود.
هیئت حضرت خدیجه (س) شامل بانوان و خانوادههای شهدای مدافع حرم فاطمیون مسوول اجرای این طرح در بین همسران، مادران و بستگان شهداست.
در این دوره طرح ملی قرآن کریم با محوریت قرائت و تفسیر سوره فجر از ابتدا تا آخر ماه محرم در محافل عزاداری و سوگواری حضرت سیدالشهدا علیه السلام در سراسر کشور اجرا میشود.
هدف از برگزاری این طرح انس عموم مردم با قرآن و ترویج شعائر دینی است که با محوریت تفسیر یک سوره از قرآن کریم حاصل میشود. در این طرح قرآنی که در ایام ماه محرم با مشارکت جمعی از محبان قرآنی و به صورت افتخاری و جهادی برگزار میشود، هر یک از رابطین قرآنی و جهادی در محل برپایی عزاداری با برگزاری یک محفل قرآنی کوچک آیاتی از کلام الله مجید را ترتیل خوانی میکنند و سپس به بیان لطایف آیه مخصوص هر روز پرداخته و سپس داستانهایی با رعایت توالی درست تاریخی از امام حسین (ع) را که در مجموعه طرح آمده است، بیان میکنند.
طرح ملی قرآنی رسول گرامی اسلام صلی الله علیه و آله در منطقه جنوب غرب تهران با رعایت پروتکلهای بهداشتی و درمانی و توصیههای مقام معظم رهبری در بین بیش از ۷۲ هیات مذهبی برگزار خواهد شد.
گروه جهاد و مقاومت مشرق –برای گفتگو با خانواده چند شهید مدافع حرم فاطمیون راهی شهر اشتهارد شدیم. اولین خانهای که درش را به روی ما گشود؛ منزل شهید سید احمد سادات بود. آقامجتبی (فرزند شهید) و سرکار خانم سیدهصدیقه حسینی (همسر شهید) از زندگی پر فراز و نشیب پدر خانواده گفتند و در نهایت، ما را به بیابانهای اطراف شهر بردند تا مزار این شهید عزیز را نیز زیارت کنیم.
آنچه در ادامه میخوانید، اولین قسمت از گفتگوی ما با این خانواده رنجکشیده است که داغ پدر هنوز در گفتههایشان پیدا بود…
**: آقا مجتبی! شما کمی درباره آقاسیداحمد بفرمایید…
پسر شهید: پدر ما از نیروهای اولیه فاطمیون بود؛ عضو گروه ۱۱ بود. چند وقتی در واحد ۲۳ ادوات فعالیت میکند و فرمانده این واحد میشود. بعد از چند وقت که در کارش خیلی خبره میشود، مربی این یگان میشود. تا هشتم اسفند سال ۹۳ که برادرش «سید قاسم سادات» که در ادوات بود و در تلّ قرین نزدیک روستای حوّاریه در آزادسازی آن قسمت با ابوحامد (فرمانده لشکر فاطمیون) ماشینشان روی مین میرود و شهید میشود.
**: البته ابوحامد فردای آن روز شهید شد…
پسر شهید: ابوحامد جلوتر بوده ولی چون واحد ادوات از پشت سر میآمده، گلوله به ماشینشان می خورد و… ابوحامد ۹ اسفند ۱۳۹۳ شهید شدند و پیکرشان را با هم آوردند به مشهد و با هم تشییع شدند. سال ۹۳ یادم هست زمانی که رفتیم حسینیه معراج شهدا تا پیکر عمو قاسم را شناسایی کنیم، پیکر ۷ شهید دیگر هم آنجا بود از جمله ابوحامد و رضا بخشی و بقیه شهدا.
پدر ما زمانی که برادرش سید قاسم به شهادت میرسد خیلی متأثر میشود، خیلی عجیب و غریب؛
**: آقا سید احمد هنوز به سوریه نرفته بودند؟
پسر شهید: با هم رفته بودند، حتی مثلا میگفت قاسم که آمد، چون پدر من خصلتی داشت که همه همرزمانش میدانند، خیلی دعا میکرد و خیلی به دعا و حصار (ذکرهایی مثل مثل «و ان یکاد» و آیه الکرسی) اعتقاد داشت. مدام دعایی را میخواند تا محافظ باشد. در وسایل شخصی اش هم یک گردنبند دارد که داخلش پر از دعا و این طور چیزهاست، دعاهایی برای محافظت. برای عمویم هم میخواند.
یک بار فرمانده اش میآید و میگوید سید! یک خبر خوش دارم و یک خبر بد دارم؛ میگوید خبر خوشت را اول بگو. میگوید «قاسم شهید شده.» بابا هم گفت این را به فال نیک بگیر. خبر بدت چی بود؟… گفت اینکه دیگر نمیتوانی سید قاسم را ببینی! آن اتفاق که برای سید قاسم افتاد، پدر خیلی متأثر شد.
**: پیکری از عمو قاسم باقی ماند؟
پسر شهید: بله، باقی ماند. منظورش این نبود که دیگر پیکری نمانده باشد. پدر خیلی متأثر میشود، میآید ایران و حامل خبر شهادت سید قاسم به خانواده بود.
**: کسی قبلش خبر شهادت عمو را نداده بود؟
پسر شهید: نه، اول به ما گفت و بعد خانواده عمویم مطلع شدند. بعد رفتیم مشهد خانه عموی دیگرم؛ چون عمو قاسم داماد ۵ ماهه بود، تازه عروسی کرده بود، فکر میکنم ۲۸ ساله بود که به شهادت رسید، ساکن مشهد بود. زمانی که ما با پدر به خانه زن عمویم در مشهد آمدید، خبر را دادند و متأسفانه آنها یک مقدار شیون و زاری کردند. پدر تا زمانی که عمویم در سال ۹۳تشییع شد در ایران ماند و بعدش به سوریه رفت.
**: دقیق تر میدانید چه ماهی بود؟
پسر شهید: اسفند ۹۳ بود. کلاً پدر یک هفته ماند ایران. حتی برای مراسم چهلم عمو قاسم هم نماند. خیلی خواهر و برادرهایش از پدر خرده گرفتند که چرا شما نماندی؛ پدر هم گفت دیگر باید رفت. الان باید بروم آنجا…
**: که اسلحه برادرشان زمین نماند…
پسر شهید: بله؛ آن دوران، دورانی حساسی هم بود، خیلیها هم میترسیدند که بروند، میگفتند دیوانهایم وارد همچین بازیای بشویم که آخرش چنین اتفاقی بیفتد؟! پدر رفت و به عشق برادرش رفت به یگان ادوات فاطمیون.
حالا شما تصور کنید کسی که دو سه سال در پدافند مربی بوده، یک باره میآید خودش را سرباز صفر ادوات میکند. فقط به عشق اینکه در آن قسمتی که برادرش کار میکرده، کار کند.
پدر من حافظه یادگیری خیلی بالایی داشت. عجیب و غریب یاد میگرفت. پدرم، از زمانی که سوریه رفته بود به زبان عربی هم کاملاً تسلط داشت. قبلش چون در روستاهای هشتگرد زندگی میکرد که اکثراً ترک زبان بودند، ترکی را هم بلد بود.
همسر شهید: من ترکی بلد نیستم ولی سید احمد گفت هر کسی پرسید ترکی بلدی بگو «ترکی بیلمیرم». من همین «بیلمیرم»ش را یاد گرفته بودم.
پسر شهید: یعنی کاملا مسلط به زبان ترکی بود. اصلا کار میکرد، آنجا میگفتند سید ترکَمانی است، نمیگفتند سید اتباع خارجی است. پدرم کشاورز خیلی خوبی هم بود.
**: در باغداری یا زراعت؟
پسر شهید: سیفیجات میکاشت. البته مادرم بیشتر اطلاع دارد چون وقتی در این ده سال وارد مسائل جنگ سوریه شد ما از آن شغل خانوادگیمان فاصله گرفتیم. پدربزرگم کشاورز بود، پدرم هم کشاورز بود. بعد، حادثه سوریه که اتفاق افتاد دیگر رها کرد و بیلش را گذاشت زمین و تفنگ دست گرفت.
گویا پدرم در سال ۶۵ یا ۶۶ که پدر ۱۵ ، ۱۶ ساله بوده برای جبهه ایران در جنگ ایران و عراق هم اسمنویسی میکند که متأسفانه پدر و دامادشان نمیگذارند اعزام شود. بعد میروند خواستگاری مادرم.
**: خب، برگردیم سراغ اتفاقات بعد از شهادت عمو قاسم…
پسر شهید: وقتی عمویم شهید شد، پدر به خانه آمد و کلاً یک هفته در ایران بود. پدرم اعتقادات عجیب و غریبی داشت. خودش را عزادار نمیدانست که بخواهد رخت سیاه بپوشد و گریه و شیون کند. چرا؛ مینشست گریه میکرد ولی در خفا. هنوز فیلمهایش در موبایلم موجود است که یک بار که مجروح شده بود عمویم میآید بهش دلداری میدهد که دیگر سوریه نرو حالا که پایت و دستت اینطور شده، میگوید نه تا زمانی که شهید نشوم و به داداشم نرسم، میروم…
**: آقا سید احمد چند تا برادر دارند؟
پسر شهید: پدرم پسر ارشد خانواده است، یک برادر از خودشان کوچکتر دارند به اسم سید اکبر سادات، که ایشان در همین روستای صحتآباد ساکن هستند، یک برادر کوچک از سید اکبر به اسم سید محمد سادات که ساکن آمریکا هستند، یک برادر کوچکتر هم داشتند سید قاسم سادات که شهید شد و اولین شهید خانواده است.
**: چهار برادر و چند خواهر؟
همسر شهید: در حال حاضر سه خواهر هستند. یکیشان ۹ ساله بود که فوت کرد.
پسر شهید: خواهر ارشدشان به اسم طاهره. پدر، این خواهرش را خیلی دوست داشت ولی در کودکی فوت کرد. تا همین اواخر هم پدرم اسمش را میآورد. میگفت یک خواهر داشتم طاهره یک چیز دیگری برای من بود، طاهره خواهر دلسوز من بود.
پدر من از بین خواهر و برادرهایش طاهره را خیلی دوست داشت، شما تصور کنید، یک دختری در سن نه سالگی در افغانستان به رحمت خدا میرود، پدرم در سن ۵۰ سالگی هنوز هم میگفت طاهره، یک عاطفه عجیب و غریبی بینشان بود. سید قاسم را هم خیلی دوست داشت. این دوستداشتن متقابل بود. سید قاسم هم پدرم را خیلی دوست داشت، کسی جرأت نمیکرد بخواهد پشت پدرم حرف بزند؛ آنجایی که سید قاسم بود همه میدانستند نباید حرفی بزنند، رگ غیرتش بیرون میزد.
**: خیلی به هم وابسته بودند؟
پسر شهید: با هم رابطه عاطفی عجیب و غریبی داشتند که ما بعدها متوجه شدیم اصلا داستان چه بوده.
**: عمههای شما هم در ایران هستند؟
پسر شهید: یکی از عمههایم آلمان زندگی میکند، یکی هم آمریکا. یکی هم ایران است.
**: حاج خانم! خانواده آقای سادات چه سالی و چطور آمدند ایران؟ همگی با هم آمدند و ساکن ایران شدند؟
همسر شهید: آن موقعی که اینها ایران آمدند شاید من اصلا به دنیا نیامده بودم، ولی اینطور که مادر شوهرم میگفت به خاطر امام رضا آمده بودند. آن موقع جنگ نبود، افغانستان خیلی آرام بوده.
**: یعنی آن جنگ کمونیستها نبوده که از ترس جنگ آمده باشند؟
همسر شهید: نه، سید احمد آن موقع شاید ۷ ساله بودند. یعنی سید محمد به دنیا نیامده بوده، سید قاسم به دنیا نیامده بوده، فقط سید احمد بوده و سید اکبر بوده و سه تا دخترهایشان.
**: یعنی برای زیارت آمدند به مشهد؟
همسر شهید: این دخترشان که اسمش طاهره بوده که در افغانستان فوت کرده بوده، را اصلا نیاورده بودند. گذاشته بودند در خانه که ما میرویم یک زیارت میکنیم و برمیگردیم. بعد به اینجا میآیند و ماندگار میشوند. او هم آنجا پیش عمویش بوده؛ شوهرش میدهند و بعد فوت میکند و … اینها اینجا ماندگار میشوند. زمان شاه و قبل از انقلاب آمده بودند به ایران.
**: آقا سید احمد متولد چه سالی هستند؟
همسر شهید: در مدارک افغانستانیاش هست. میخواهید بیاورم برایتان. چون من نمیدانم سنش چقدر است. سنّ واقعی اش در آن است.
**: آقا مجتبی! شما نمیدانید سنّ پدرتان چقدر است؟
پسر شهید: اتباع افغانستانی به تاریخ خیلی اهمیت نمیدهند، پدرم من حدوداً ۵۶ سال را داشت، اما آن چیزی که داخل مدارک زدند، ۴۸ ساله بود.
همسر شهید: در مدارک، جوانش کردند.
**: حدود ده سال سنشان را پایین آوردند.
پسر شهید: ما مجبوریم آن چه که در مدرک اقامتش بود را بگوییم.
همسر شهید: روی سنگ قبرش هم ما همان سال تولد نوشته شده روی مدارک را حک کردیم.
**: یعنی شهادتشان فروردین ۱۴۰۰ است و تاریخ ولادتشان سال ۱۳۵۲؟
پسر شهید: بله؛ پدرم را خیلی جوان کردند.
**: احتمالا باید متولد سال ۴۶ باشند؛ که حدودا سال ۵۳ یا ۵۴ آمدند به ایران. ما سال تولدشان را سال ۵۲ ذکر میکنیم که روی مزارشان هم حک شده… بقیه خانواده هم میآیند مشهد پیش پدر و مادر؟
همسر شهید: نه دیگر، اینها همه میآیند در شهرک تنکَمان (نظرآباد استان البرز) که آن موقع روستا بوده.
**: در کجاست؟
همسر شهید: در هشتگرد، نظرآباد، جاده قاسم آباد را که رد میکنید یک روستایی بوده و هست به نام تنکمان. از افغانستان مستقیم میآیند آنجا و ساکن میشوند و خانه میخرند.
**: و شروع میکنند به کشاورزی؟
همسر شهید: به گفته شوهرم آن موقع پدرشوهرم فلج بوده. از آنجا پدرشان را روی شانههایشان میگذاشتند میآوردند، اینجا هم سیداحمد چون پسر اول بوده سختیهای خودش را داشته. میرود سر کار تا بتواند خانواده را حمایت کند و پدرشوهرم سرپا شود. بعد هم شروع میکند به کشاورزی و کاشتن جو و گندم و خیار و مانند اینها.
**: در حقیقت آن موقع که میآیند مسئولیت خانواده را آقا سید احمد داشتند؟
همسر شهید: مسئول خانواده، ایشان بودند، چون پدرش سکته کرده بود و کلا فلج بوده و البته تا اینجا میآید میرود دکتر و شکر خدا خوب میشود.
**: حاج خانم؛ شما چطور آمدید به ایران؟
همسر شهید: آن موقع که با سید احمد ازدواج کردم، سید احمد ۲۰ ساله بود و من ۱۳ ساله. یعنی سال ۶۷ ما با هم ازدواج کردیم. چون زندگی خودم است، بهتر یادم هست. من بچهتر بودم از سید.
**: شما چطور با خانواده از افغانستان آمدید؟ یا اینکه اساسا اینجا به دنیا آمدید؟
همسر شهید: من متولد ایران هستم، پدر و مادرم هم ساکن مشهد هستند.
**: یادتان نیست که چند سالی حاج آقا و حاج خانم آمدند ایران؟
همسر شهید: من یادم نیست.
**: از ابتدا پدر و مادر شما مشهد بودند؟
پسر شهید: داستان مهاجرتشان این بوده که میآیند ایران و مادرم متولد میشود. بعد دوباره مادرم را مشهد میگذارند، میروند و برمی گردند. مدام در رفت و آمد بودند. مادرم هیچ وقت افغانستان نرفته، متولد ایران است و همیشه در همین جا بوده.
**: حاج خانم؛ چطور آشنا شدید با خانواده آقای سادات؟ فامیل بودید؟
همسر شهید: آشنا که نشدم! من آن موقع بچه بازیگوشی بودم، همهاش دنبال بازیگوشی خودم بودم که یک باره آمدم دیدم برایم خواستگار آمده. پدرم چون روحانی و شیخ است چون دید پدرشوهرم سید است و خیلی خانواده خوبی هستند، گفت دخترم را میدهم به این خانواده و داد.
**: این دو خانواده چطور با هم آشنا شدند؟ همشهری بودند در افغانستان؟
همسر شهید: آشنا نشدیم.
پسر شهید: خیلی اتفاقی. خانواده پدرم در تنکمان بودند و خانواده مادر مشهد بودند.
**: یعنی ممکن است حاج آقا آمده باشند مشهد برای زیارت و یک باره خانواده مادرتان را ببینند؟
پسر شهید: مثل اینکه عمهام مادرم را میبیند و میگوید یک دختر خیلی خوب اینجا هست.
همسر شهید: سید احمد و دخترخالهاش ۷ سال در عقد بودند، دورانی رفت و آمد داشتند، نمیدانم چه میشود کهبین اینها شکرآب میشود و میگویند ما همدیگر را نمیخواهیم. رفته بودند مشهد که عروس بیاورند. بعد همانجا به مشکل میخورند و از هم جدا میشوند و میگویند به درد زندگی با هم نمیخوریم.
**: آنها مشهد بودند؟
همسر شهید: بله. بغل دست ما یک سیدی بود به نام آقای عالمی؛ از فامیلهای سید احمد بود. گفته بود یک دختر اینجا هست خیلی دختر خوبی است و سید هم هست؛ بیایید خواستگاری ببینید چه میگویند. اینها که همان روز اول آمدند گفتند قبول میکنیم و شما آدمهای خوبی هستید. بعدا که تا نیامدم خانه، سید را ندیدم. مثل الان نبود که با هم حرف بزنیم و همدیگر را ببینیم. من اصلا قیافه او را ندیدم. نمیدانستم اصلا شوهر چیست و زندگی چیست. بچه بازیگوشی بودم که الان خودم یادم میآید خندهام میگیرد.
**: پس شما را آوردند در منطقه تنکمان. یادتان هست مهریه و این مسائل حاشیهای چقدر بود؟
همسر شهید: مهریه را کی داده کی گرفته؟ ماند و سید هم نداد و گذاشت و رفت. آن موقع ۱۰۰ هزار تومان مهریه من بود و۷۰تومان هم شیربها. شیربها را پدرم گرفت ولی من مهریه را بخشیدم به سید.
به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، ۱۷ خرداد سال ۹۶ روز حمله تروریستی داعش به مجلس شورای اسلامی ایران و مرقد امام خمینی (ره) بود که رعب و وحشت همه وجودمان گرفت. آن روز بود که اهمیت و بزرگی کار مدافعان حرم را احساس کردیم، مدافعانی که سالها برای دینمان و اهل بیت (ع) قدم برداشتند و کارهای جهادی و فرهنگی کردند، به سوریه و عراق رفتند تا در عمل از عقایدشان و انسانیت دفاع کنند.
وقتی که مدافعان حرم راهی سوریه میشدند، می دانستند که اگر دست داعشیها به آنها برسد، کمترین کارشان زدن تیر خلاص به آنهاست. آنها از سر دادن نمیهراسیدند و میرفتند تا در عمل از اهل بیت (ع) دفاع کنند. آنها شنیده بودند از جنایات داعش، جنایاتی که داعش در یک مورد ۲ هزار جوان بیگناه دانشجو را در تکریت به صورت فجیعی کشته و پیکرشان را داخل رودخانه انداخته بود یا جنایت دیگری که در آن داعشیها بیش از ۲ هزار زن جوان ایزدی را به فروش میرساندند بدون اینکه حدود شرعی را بدانند.
این مدافعان حرم از فرماندهشان حاج قاسم شنیده بودند که داعشیهای جنایتکار چگونه طفلی را در شرق حلب کشتند، وقتی که داعشیها میخواستند این طفل را بکشند، با خنده و تفریح از طفل سؤال میکردند که سرت را ببریم یا با گلوله تو را بکشیم و در نهایت سر این کودک معصوم را از تن جدا کردند.
داعشیها خباثت را به بینهایت رسانده بودند چرا که در دیاله کودکی را از سینه مادر گرفتند، او را روی آتش سرخ کردند و پیکر این کودک را لابلای پلو برای مادر فرستادند. این جنایت وحشتناک در سابقه تاریخ بشریت نایاب بوده و بلایی بزرگ بر سر ملتها بود که باید از میان برداشته میشد.
شهید عبدالله اسکندری
سردار شهید «عبدالله اسکندری» نخستین شهیدی بود که داعشیها سر از بدنش جدا کردند. او در هشت سال دفاع مقدس همرزمانش را تا بهشت بدرقه کرد اما شهادت روزیاش نشد تا اینکه در اول خرداد سال ۹۳ در سوریه به دست شقیترین مردمان به شهادت رسید آن هم چه شهادتی! شهادتی که در آن آرزو داشت بدون سر مولایش امام حسین(ع) را ملاقات کند.
شهید محسن خزایی
در این جمع مدافعان حرم خبرنگارانی هم حضور داشتند که میدانستند به دل آتش میروند، اما رفتند و یکی همین خبرنگاران، شهید «محسن خزایی» بود. شهیدی که سابقه درخشانی در روشنگری داشت و در دورهای که در زاهدان بود، تأکید زیادی بر رسوایی گروه تروریستی جندالشیطان میکرد. شهید خزایی وقتی در سوریه بود علاوه بر تهیه گزارش از عملیاتهای رزمندگان در سوریه برای آنها مداحی هم میکرد که سرانجام در ۲۲ آبان ماه ۱۳۹۵ در حالی که مشغول تهیه گزارش از عملیات مدافعان حرم در حلب سوریه بود، به شهادت رسید.
شهید محمد بلباسی
میتوان از شهید «محمد بلباسی» یاد کرد که او قبل از جنگ داعش در سوریه، کارهای فرهنگی و جهادی در مازندران انجام میداد. این شهید در حالی که منتظر به دنیا آمدن دخترش زینب بود، راهی سوریه شد و هیچ وقت دردانهاش را ندید.
شهید حاج اصغر پاشاپور
یاد میکنیم از شهید «حاج اصغر پاشاپور» که زندگی بسیار سادهای داشت. او کارهای فرهنگی گستردهای در بسیج و مسجد محله انجام میداد که گاهی این کارها مناطق دیگر شهرری را در بر میگرفت. حاج اصغر عاشق اهل بیت (ع) بود او در حالی که از مسؤولیت خود در جبهه سوریه چیزی به خانوادهاش نگفته بود، چند سال جهادگرانه در سوریه علیه تکفیریها جهاد کرد و سپس در ۱۳ بهمن ماه ۹۸ درست یک ماه بعد از شهادت حاج قاسم سلیمانی به همرزمانش پیوست. تکفیریها حتی به پیکر این رزمنده مدافع حرم رحم نکردند و بعد از سه ماه پیکر بدون سرش را به خانوادهاش تحویل دادند.
در این سفره جهاد و شهادتی که باز شده بود، رزمندگان افغانستان در قالب لشکر فاطمیون نقشآفرینی شجاعانهای کردند. گاهی مادران ۴ ـ ۵ فرزندشان را راهی سوریه میکردند تا ثمره زندگیشان از حریم اهل بیت (ع) دفاع کنند. یکی از مادران «بیبی موسوی» است که مادر دو شهید و دو جانباز مدافع حرم از لشکر فاطمیون است، این مادر۴ فرزندش را راهی نبرد با تکفیریها کرد سیدمحمد و سید اسحاق به شهادت رسیدند و سیدابراهیم و سیدمهدی هم جانباز شدند.
سیداسحاق ۲۲ ساله که نخستین شهید این خانواده است، ۳۱ فروردین ۹۴ در عملیات آزادسازی منطقه بصریالحریر درعا سوریه به شهادت رسید و پیکر مطهرش بعد از یک سال به آغوش مادر بازگشت پیکری که نه سر بر آن بود، نه دست و نه پایی و اما مادر هنوز هم انتظار آمدن محمد را میکشد محمدی که از ۴ دخترش دل برید و راهی دفاع از حرم بیبی زینب (س) شد.
حتی برخی از رزمندگان مدافع حرم لشکر فاطمیون بدون اطلاع خانوادههایشان راهی آموزش برای اعزام به سوریه می شدند و بعد از پذیرفته شدن به خانواده اطلاع میدادند و نگران بودند که مبادا خانوادهشان آنها را از رفتن منصرف کنند اما میرفتند و شجاعانه از عقایدشان دفاع میکردند.
ما همیشه مدیون همه مدافعان حرم هستیم، مدافعان حرمی چون محسن حججی که سربلند رفت تا پای شهادت و آنهایی که علاوه بر دور کردن دشمنان قسمخورده اسلام از حرم اهل بیت(ع)، موجب امنیت بیشتر مردم کشورمان شدند.