شهادت یکی از فرماندهان فاطمیون
شهادت یکی از فرماندهان فاطمیون بیشتر بخوانید »
به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، «سید احمد قریشی» از فرماندهان دلسوز و خدوم لشکر فاطمیون و یکی دیگر از اعضای خانواده شهیدان قریشی که در طول هشت سال دفاع مقدس شش شهید را تقدیم این نظام و انقلاب کردند، به فیض شهادت نائل آمد.
وی که از جانبازان دوران دفاع مقدس بود و طی سال های متمادی در راه دفاع از حرم مبارزه کرد، به دلیل جراحات ناشی از جنگ تحمیلی، در سوریه به یاران شهیدش پیوست.
سید احمد قریشی اهل روستای برغان از توابع شهرستان کرج، فرزند شهید سید کمال قریشی، برادر شهید سید محمود قریشی و پسرعموی چهار برادر شهیدان قریشی، از فرماندهان سابق ستاد بسیج کرج و از مسئولان سابق سپاه تهران بود و در طول هشت سال دفاع مقدس در جبهههای حق علیه باطل حضور یافت و با دشمن بعثی جنگید.
مراسم تشییع این شهید والامقام با رعایت کامل پروتکل های بهداشتی، روز یکشنبه سوم مرداد از ساعت ۱۰ صبح از میدان شهدای کرج آغاز میشود و پیکر مطهرش در گلزار شهدای امامزاده محمد(ع) قطعه سرداران شهید به خاک سپرده خواهد شد.
اعلام زمان مراسم تشییع پیکر مطهر سردار شهید مدافع حرم «سید احمد قریشی» بیشتر بخوانید »
به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، «سید احمد قریشی» یکی دیگر از اعضای خانواده شهیدان قریشی که در هشت سال دفاع مقدس شش شهید را تقدیم اسلام و انقلاب کردند، به فیض شهادت نائل شد.
این فرمانده دلسوز و خدوم لشکر فاطمیون که آسمانی شد، طی در این سالها همواره در کنار سربازان فاطمی از حرم حضرت زینب (س) دفاع کرد.
وی از جانبازان دوران هشت سال دفاع مقدس نیز و به دلیل جراحات ناشی از جنگ تحمیلی، در سوریه به یاران شهیدش پیوست.
سید احمد قریشی اهل روستای برغان از توابع شهرستان کرج، فرزند شهید سید کمال قریشی، برادر شهید سید محمود قریشی و پسرعموی چهار برادر شهیدان قریشی، از فرماندهان سابق ستاد بسیج کرج و از مسئولان سابق سپاه تهران بود و در طول هشت سال دفاع مقدس در جبهههای حق علیه باطل حضور یافت و با دشمن بعثی جنگید.
مراسم تشییع این شهید والامقام با رعایت کامل پروتکل های بهداشتی، یکشنبه سوم مرداد از ساعت 10 صبح از میدان شهدای کرج آغاز میشود و پیکر مطهرش در گلزار شهدای امامزاده محمد(ع) قطعه سرداران شهید به خاک سپرده خواهد شد.
«قریشی» از فرماندهان فاطمیون آسمانی شد بیشتر بخوانید »
گروه جهاد و مقاومت مشرق – همین چند روز پیش، زیر تیغ آفتاب ظهرگاهی تابستان، روبروی دانشگاه آزاد شهر پیشوا ایستاده بودیم که مردی میانسال با قامتی متوسط و نگاهی که برقش از پشت عینک قابل تشخیص بود، ما را از گرمازدگی نجات داد و به خنکای خانهاش در خیابان بالایی برد.
حاج خدابخش حیدری، پدر شهید مدافع حرم فاطمیون، عباس حیدری، همراه با همسرش (مادر شهید) بدون فوت وقت، روی مبلهای راحتی و ساده نشستند تا با دقت و جزئیات به سئوالات ما درباره پسرشان پاسخ بدهند. پسری که رزمندهای کارکشته و حرفهای بود و همسر و پسرش را به عشق دفاع از حرم گذاشت و رفت؛ پسری که با همسرش از ایران ردمرز شده بود اما اعتقادات مذهبی و شیعیاش را وسط سختیها و در به دریهای زندگی معامله نکرد؛ پسری که پدری پولدار داشت اما وقتی شور حرم به سرش افتاد، زن و زندگی آرام و مرفه در هرات را کنار گذاشت و قاچاقی خودش را به ایران رساند تا به سوریه برود؛ پسری که حالا در چند قسمت، این شمایید و این گفتههای صادقانه و خواندنی مادر و پدرش حاج خدابخش حیدری.
قسمت های قبلی این گفتگو را هم بخوانید:
دسته اسکناس دولت افغانستان روی تابوت شهدا!
روزی ۳۰۰ گرم گوشت برای نظامیان افغانستان!
تهمت دزدی اسلحه و قتل به مدافع حرم! + عکس
ورود قاچاقی خانواده مدافع حرم به ایران! + عکس
شهادت یک مدافع حرم بدون درد و خونریزی +عکس
خبر شهادت «عباس گوشتی» در فیسبوک! + عکس
**: خوابی که دیدید چه بود؟
مادر شهید: در تهران پدرش گفت پیکر عباس را ببریم خاتون آباد که من از اول موافق نبودم، گفتم من باید صد در صد خودم بروم ایران و بچه ام را ببینم. چون همین طوری که حاج آقا گفتند، حرف و حدیث های زیادی بود که در سوریه پیکرش روی زمین مانده و بهش رسیدگی نکردهاند و ۸ روز در هوای گرم مانده و سگهای بیابان نصف صورتش را خوردهاند و… خلاصه خیلی حرف بوده و من اینها را شنیده بودم دیگر. شب و روز گریه می کردم که من باید پیکر عباس را ببینم.
به خودم تسکین می دادم که خدایا! امام حسین را کشتند و بدن مطهرشان را … کردند، بچه من که از ایشان بالاتر نیست؟ کسی که در مرکز جنگ باشد همه جور می شود، ولی خب همین که دور و بری ها یک حرفی می زنند آدم بیشتر زجر می کشد. ما رفتیم کابل پاسپورت و ویزا را گرفتیم، آمدیم مشهد خانه دختر برادر حاج آقا بودیم، همین طور سرمان را گذاشتیم روی بالشت، چون من فشارم همیشه بالا بود، خواب دیدم که من دارم طرف بهشت زهرا می روم، عباس هم هست. از خواب بلند شدم. همانقدر دیگر. بلند شدم همین طور نشستم که عروسم زنگ زد. عروسم زنگ زد گفت چکار می کنید عباس را؟ سپاهیها و بسیجیها جمع شدند و در دمزآباد هستند و بندگان خدا با همدیگر و به کمک فامیل، مارها را پیش برده بودند. خیلی زحمت کشیدند. پیکر عباس ۴۵ روز در سردخانه ماند در معراج شهدا تا ما آمدیم. اینها کلا آماده شده بودند. وقتی ما آمدیم، ۲۷ ماه رمضان بود، سوم عید بود، چهار پنج روز هم اینجا ماندیم.
**: یعنی حوالی عید فطر سال ۱۳۹۵ خاکسپاری عباسآقا برگزار شد؟
پدر شهید: بله، عید اصلی ما، عید روزه است. عید فطر است. ما عید نوروز را زیاد اهمیت نمی دهیم.
مادر شهید: بل؛ سوم عید بود. چون در ایران سپاهیها گفتند باید سه روز بعد از عید، دفن و خاکسپاری شود؛ چون ما آماده نیستیم. وقتی ما آمدیم، اینها اینطور گفتند. عروسم گفت چکار می کنی؟ گفتم نمی گذارم جایی غیر از بهشت زهرا ببرند. بندگان خدا آمدند و در خانه جمع شدند. هم محلی ها بودند هم سپاهی ها و بسیجی ها. همه آمدند. گفتند چه کار می کنید؟ گفتم من بچه ام را بهشت زهرا می گذارم. دیگر، هم اینها جوابشان را گرفتند هم پاکدشتی ها جوابشان را گرفتند و رفتند . البته برای خاکسپاری آمدند. دیگر پیکر عباس را بردیم بهشت زهرا.
**: شما در آن ۴۰ روزی که در هرات بودید برای عباس آقا مراسم گرفتید؟
پدر شهید: نه، چون می خواستیم شناسایی نشویم. ما آنجا که بودیم طوری بود خانه ما درآنجا در حالت پرده پرده است نه پله پله. ما شیعه ها در جایی زندگی میکردیم که دو طرفمان سنی ها زندگی می کردند. قریه قریه یا شهرک شهرک بود. ما آنجا شهرکی داریم و در آنجا خانه ساخته بودیم ( البته خانه ام را فروختم) به اسم شهرک شهدا. در شهرک شهدا، بالای سر ما کلا طالبان با خانواده هایشان زندگی می کردند. این طرف ما هم برادرهای اهل تسنن بودند که نصفشان تقریبا طالبان هستند. این طرف ما هم به همین منوال بود. خانه ما وسط اینها قرار گرفته بود. چون با هم در این ۱۰ – ۱۵ سالی که بودیم آشنا شده بودیم، می رفتیم خانه شان، من خودم زیاد می رفتم سر سفره شان و در دعوتیهایشان می رفتم، اینها هم می آمدند، همه شان می دانستند پسرم در اردوی ملی افغانستان است، اما اینها برای خودشان یک تصورات دیگری دارند، اینها می گویند خب مجبوری است. اینها بچه هایشان از اجبار رفتند که یک پولی برای خانوادهشان بیاورند. آنها از این نگاه می بینند. می دانستند پسرم در اردو است، اما می گفتند بیچاره… چاره ای نیست دیگر رفته.
**: یعنی رفته برای کار و درآوردن نان…
پدر شهید: اینها برای فاتحه آمدند پیش ما. تقریبا ۳۰ -۴۰ نفری از ریشسفیدهایشان آمدند. البته جوانهایشان هم آمدند؛ آمدند و تسلیت گفتند؛ البته بدون سر و صدا. بعد یکی از آنها کنار من نشست و گفت آقای حیدری پسرت کجا شهید شده؟ چون برادر من الان یکیش آنجا هست، این اعلامیه چاپ کرده بود نوشته بود «مرحوم عباس حیدری» ننوشته بود «شهید عباس حیدری». به خاطر همین وضعیت، این کار را کرده بود. گفت پسرت در اردوی ملی بود؟ کجا مرحوم شده؟ گفتم چند وقتی است رفته ایران و در اردو نبوده. گفت پس کجا و چطوری به رحمت خدا رفت؟ گفتم در یک ساختمان ۵ طبقه طرف شمیرانات کار می کرده ، آن بالا رفته طبقه پنجم نمی دانم چکاری بوده پایش به میلگرد گیر کرده، خلاصه افتاده پایین و از ۵ طبقه سقوط کرده و…
مادر شهید: شیعه ها هیچ وقت این را لو نمی دهند.
پدر شهید: شیعه هایمان همه می دانند. همین ابوحامد (شهید علیرضا توسلی) خدا رحمتش کند (فرمانده لشکر فاطمیون)، با پسرهای عمویش همسایه بودیم. این زمانی که شهید شد ما آنجا مراسم برایش گرفتیم، مسجد چندین بار پر و خالی شد اما کسی با این حال از مسأله سوریه و جایگاه ایشان باخبر نشد.
**: برای ابوحامد آنجا بی سر و صدا مراسم گرفتید ؟
پدر شهید: بله، چون پسرعموهایش آنجا بودند دیگر. یک پسر برادرش هم که محمد اسمش بود، زیردست من کار می کرد. او هم شهید شد در سوریه.
**: پس عباس آقا آنجا که با ابوحامد کار می کرد آشنا شده بودند با همدیگر، دیده بودند و شناخته بودند؟
پدر شهید: بله…
**: ابوحامد آن موقع بود و شهید نشده بود؟
پدر شهید: بله…
مادر شهید: الان بچههای ما از هرات هر کدام شهید شدند، همه با هم رفیق بودند.
پدر شهید: من دیشب یک خوابی دیدم، برایتان تعریف کنم. ساعت ۲ نصفه شب بود. خواب دیدم که من سوریه رفتم خودم. در یک سالنی ما ۵ – ۶ نفر بودیم، دورتا دور من را داعش محاصره کرده بودند، ما هر چقدر فشنگ و تیر و ترکش داشتیم مصرف کردیم، من یک کلت کمری هم داشتم. دیدم دم پنجره یک داعشی ایستاده و می گوید که آنجا سه چهار نفر هستند. با همان زبان عربی خودشان میگفتند. یکی هم فارسی صحبت می کرد و میگفت آره آنجا هستند، اینها را زنده بگیرید ما کارشان داریم. بعد من سلاحم را درآوردم ۴- ۵ نفرشان را زدم خداییش تا این که فشنگم تمام شد. اینها آمدند، من رفتم در یک آخور مانندی بود، آنجا به رو خوابیدم. می گشتم شاید یک نارنجکی پیدا کنم، چون همه چیز بود آنجا، همه را تمام کردیم ما، بعد یک رفیقی هم داشتیم که او فرمانده بود. بنده خدا همینطور مانده بود کنار دیوار. اینها آمدند گفتند تکان نخور. یکی که داخل شد نارنجک و ضامنش را کشید همین طوری انداخت، گفت می خواهی چکار؟ بگذار اینها بروند به درک، این نارنجک آمد اینجای پای این گیر کرد. اصلا خیلی قشنگ بود، اینطور بگویم. نارنجک گیر کرد، فیس فیس کرد ولی منفجر نشد.
فرمانده ما گفت اینها ما را می گیرند بدجور می کشند، بگذار همین جا بکشد، اشاره کرد همین طور بیا. من همین طور بدو بدو رفتم؛ گفتم این چندتایی که آمدند دور و بر ما، اینها می میرند. گفتم حالا منفجر کن. هر چه ما زدیم این نارنجک منفجر نشد که نشد. با لگد زدیم، با سنگ، ولی نشد. در عالم خواب؛ اینها ما را گرفتند. همین طوری که ما را می برد مثل حججی را که نشان می داد (خدا رحمت کند) در همین حالت ما را داشت می برد. من یک لحظه نگاه کردم دیدم در دو دست من دو تا چاقوی میوه خوری است، از این دسته سفیدهای معمولی. پیش خودم فکر کردم همین طوری گفتم یا اباعبدالله اینها من را ببرند خیلی زجرکش می کنند، خودکشی در دین ما اصلا جایز نیست ولی من چاره ای ندارم، اینها من را بدطور شکنجه می دهند، من می خواهم خودم را با همین ها خلاص کنم.
شانس بد، من اینقدر با این چاقوها زدم در شکمم، اصلا نه چاقو می رفت داخل، جر واجر کردم شکمم را، آخر سر دیدم نه نمی شود، این چاقو را گذاشتم روی شاهرگم. آنها هم داشتند از پشت سر من می آمدند، همین طوری با فشار چاقوها را زدم بالا که برود در قلبم. چاقوها رفتم جفتش داخل قلب من رفت. گفتم بزند همه را پاره کند. ولی نشد. آخرش دیدم نمی شود، همینطوری گفتم یا اباعبدالله الحسین، حتما یک صلاحی دیدی دیگر، وگرنه من اینهمه خودم را زدم یک قطره خون هم نمی آید بیرون، چرا اینطور شد؟!
**: می دانید که دیدن خون در خواب، ان را باطل می کند…
پدر شهید: بعد گفتم حالا هر چه مصلحت شماست ما مطیعیم و قبول میکنیم. چاقوها را هم ول کردم همانجا، گفتم وقتی من این همه زدم خودم را پاره پاره کردم، زدم اینجا و اینطور کشیدم… آخر هم زدم در قلبم، نشد آقا. خلاصه ما را بردند. از پشت سر می آمدند. یکی از آنها گفته بود دست هایش می جنبد؛ یک کاری میکندها؛ به بغل دستی اش می گفت. گفت هر کاری می کند بکند، ما که می کشیمش دیگر. می خواهد خودش را بکشد، بکشد.
خلاصه آمدیم و ما را آوردند در اتاق. من را بردند در یک اتاق دیگر، آنها را بردند در یک اتاق دیگر، من ندیدم آنها را. من را بردند در اتاق و گفتند لختش کنید! لباس هایش را در بیاورید. خلاصه اینها تمام لباس های من را درآوردند؛ پیراهن بلوز و شلوار، زیرپیراهن و پاهایم را همه لخت کردند، یک دفعه گفت قهرمان را صدا کنید بیاید. دیدم یک بچه ی ۱۲ – ۱۳ ساله آمد. گفت این را واگذار می کنم به تو. یک هیکلی دیگر آمد خیلی قیافه وحشتناکی داشت، گفت به شما دو تا می سپارم، هر طور عشقتان است با او رفتار کنید. همانجا یک لحظه گفتم خدایا شاید تو دوست داری من را تکه پاره ببینی، پس ببین. اینها را ببین. این بچه یک کلت دستش بود، تا آمد گفت کثیف رویت را برگردن طرف دیوار. من را برگرداند یک دانه هم زد به سرم. با ته اسلحه یک ضربه محکم زد و من افتادم زمین. بعد گفت لباس هایش را کامل در بیاورید چرا فقط بالا تنه اش را لخت کردید؟ همه را دربیاورید. در همین شرایط من یک جیغ زدم گفتم یا اباعبدالله. با همین جیغ زدن از خواب بیدار شدم. نشستم سر جایم تا وقت اذان صبح خوابم نبرد. قبل از اذان بود. گفتم دیگر من نمی توانم بخوابم.
**: تا آنجا هم خوب پیش رفتید وگرنه اگر ما بودیم، از ترس قالب تهی میکردیم.
پدر شهید: من اصلا نترسیده بودم. جالبی آن اینجا بود که من صبح می خواستم برای خانومم تعریف کنم خوابم را که وقت نشد. اصلا این خواب را به این زیبایی ندیده بودم. زیبایی اش برای من کجا بود؟ اینکه من نترسیده بودم. من می گفتم یا امام حسین تو اینطوری شدی، حالا اینها می خواهند من را اینطوری کنند، اینها آبرو و حیثیت من را نبرند. خلاصه هزارتا فکر بود دیگر. بنده خدا حججی را، دست هایش را قطع کردند، پاهایش را قطع کردند، تجاوز کردند به او، آخرش هم سوزاندنش، یک تکه اش را آوردند دیگر. من هم گفتم امکان دارد این بلا را سر من بیاورند، ولی گفتم تمام بدنم را قطعه قطعه کنند مشکلی نیست، فقط آبروریزی نکنند… هر کاری بخواهند می کنند دیگر. هر کاری خواستند کردند.
**: موقعی که شما از هرات آمدید با همه بچه ها آمدید؟
پدر شهید: نه، من با خانومم آمدم و با دختر کوچکم. تقریبا ۶ ماه ما اینجا بودیم.
**: ۴ تا از بچه ها آنجا بودند؟
پدر شهید: بله، بعد من رفتم و آنها را آوردم.
**: بنا بود ماندگار شوید در ایران؟
پدر شهید: بله. به آنها زنگ زدم گفتم بروید پاسپورت هایتان را بگیرد، آماده کنید خودتان را. آنجا یک آشنایی داشتیم که او در کار دلالی همین کارها بود.
**: ۴ تا فرزندتان که مانده بودند دو دختر و دو پسر؟
پدر شهید: بله، آن بنده خدا را زنگ زدم و گفتم آقای سیدی! من ایران هستم، پسرم اینطوری شده، گفت شنیدهام. گفتم دو تا دخترم آنجاست، پسرم آنجاست، پاسپورت آنها را شما درست کن. گفت باشد. خلاصه ما تا رفتیم همه چیز آنها حاضر شد. بعد من آمدم دوباره کنسولگری هرات، گفتم اینها فرزندان من هستند، اینها را آوردم فقط دختر بزرگترم معلم بود، او ماند با شوهرش. شوهر او هم در اردوی ملی بود، کماندو بود. او ماند در افغانستان.
الان هم که آمدیم اینجا، من الان خودم شناسنامه دارم، خانمم هم دارد، این دو تا بچههای کوچولو هم دارد. اما من نمی دانم قانون جمهوری اسلامی چطوری است، روز اولی که ما آمدیم این مسئولینی که آمدند زحمت کشیدند، دستشان درد نکند، اما الان پسر بزرگترم (جعفر حیدری) که اصفهان کار می کند، مدرک و شناسنامه ندارد.
**: یعنی پسرِ بعد از عباس آقا هستند؟
پدر شهید: بله. این دخترهایم هم جفتشان الان مدرک ندارد. یکی که گفتم معلم بود یکی هم که مجرد است اینجا.
*میثم رشیدی مهرآبادی
ادامه دارد…
خودکشی نافرجام پدر شهید مدافع حرم + عکس بیشتر بخوانید »
به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، دل کندن از مادر برایش خیلی سخت بود، اما دیدن جنایت تکفیریها در سوریه برایش سختتر. با اینکه ۴ برادر دیگرش در سوریه بودند برای خودش تکلیف میدید که راهی سوریه شود، شغل و درآمد خوبی هم داشت و استادکار تولیدی کفش بود، اما نمیتوانست در آرامش بنشیند و به کارش برسد و بشنود که تکفیریها به حریم اهل بیت (ع) بیحرمتی کردهاند. بالاخره با هر ترفندی بود مادر را راضی کرد و راهی سوریه شد و در گرمای سوزان تیرماه ۹۶ در مرز سوریه و عراق به شهادت رسید و به گفته خودش نزد اهل بیت (ع) برای خود و خانوادهاش آبرو خرید.
سیداحمد در منطقه عملیاتی تدمر چند روز قبل از شهادت
در ادامه پای صحبتهای برادران شهید مدافع حرم لشکر فاطمیون «سیداحمد حسینی» مینشینیم.
۵ برادری که مدافع حرم شدند
سیدعلی حسینی درباره مهاجرت خانواده از افغانستان به ایران میگوید:
اوایل خانواده پدربزرگم در استان بغلان واقع در شمال افغانستان زندگی میکردند که در پی جنگ شوروی علیه افغانستان و اوضاع نابسامان در این کشور و آزار و اذیت شیعیان، با وجود اینکه پدربزرگم در افغانستان زمین کشاورزی و دام و طیور بسیار داشت، برای حفظ دین در سال ۱۳۵۹ وارد ایران شدند. آنها از همان ابتدا در مشهد ساکن شدند و پدرم ازدواج کرد. بعد از آغاز جنگ تحمیلی رژیم بعث عراق علیه ایران عموهایم در جبهه حضور یافتند و پدرم نیز از وقتی وارد ایران شد دروس حوزوی خواند. پدرم تا سال ۸۳ که به رحمت خدا رفت، امام جماعت مسجد محلهمان بود.
سیدعلی برادر شهید سیداحمد حسینی
من فرزند ارشد خانواده هستم که بعد از من سیدحسن، سیدمصطفی، سیدمجتبی و سیداحمد، سیدجواد و مرضیه سادات و دوقلوهایمان سیدمهدی و سیدمحسن به دنیا آمدند. هر کدام از ما در حرفهای مشغول کار بودهایم و درآمد خوبی هم داریم، مثلاً شهید سیداحمد استادکار تولیدی کفش بود، سیدحسن استاد سنگکاری، سیدمصطفی استاد نجار، سیدمجتبی و سیدجواد هم خیاطهای زبردستی هستند.
سیدحسن حسینی برادر شهید در حرم حضرت زینب (س)
اما وقتی که سال ۹۱ شنیده شد که داعشیها به سوریه حمله کردهاند، برادرانم راهی سوریه شدند که جزو نفرات اول لشکر فاطمیون بودند. بعد از آن در طول این سالها پنج تن از برادرانم راهی دفاع از حرم شدند که به تازگی دو برادرم از سوریه به ایران برگشتهاند. اما من به خاطر شرایط جسمی نتوانستم اعزام شوم.
سیداحمد وابستگی زیادی به مادر داشت
سیداحمد در دوران نوجوانی به اندازهای دیندار و دنبال کمال و سعادت بود که خیلی از مواقع بعضی از همسایهها یا والدین دوستانش، حسرت داشتن چنین فرزندی را بیان میکردند؛ برادرم علاقه عجیبی به اهل بیت (ع) داشت و همیشه در مراسمهای مذهبی پیش قدم و پرتلاش بود؛ یکی از ویژگیهای سیداحمد این بود که زیارت عاشورای بعد از نماز صبح را ترک نمیکرد و بینالطلوعین را نمیخوابید. او با سن کمی که داشت ما را برای رفتن به مسجد و دیگر اعمال حسنه تشویق میکرد. سیداحمد بیشتر اوقات مشغول گفتن ذکر وخواندن دعای فرج برای سلامتی آقا امام عصر(عج) بود. نمرات درسی او به ویژه در درسهای قرآن و دینی عالی بود.
مادری که ۵ فرزند خود را راهی دفاع از حرم حضرت زینب (س) کرده است
سیداحمد زمان فوت پدرم یازده ساله بود و بعد از این قضیه توجه زیادی به مادرم داشت، مادرم و سیداحمد به قدری به هم علاقه داشتند که ما به حال برادرم غبطه میخوردیم، البته چند سال اخیر ما ازدواج کرده بودیم و هر کدام درگیر امورات زندگی خودمان بودیم اما سیداحمد مجرد بود و فرصت بیشتری برای رسیدگی به مادر داشت. مادر هم نهایت رضایت از رفتار و کردار خداپسندانه او را داشت.
به سوریه میروم تا آبروی شما نزد عمه زینب (س) باشم
از آغاز حمله تکفیریها و گروهکهای تروریستی به سوریه و عراق، سیداحمد به دنبال جلب رضایت مادر بود. بارها بعد از مطرح کردن نیتش ما میخواستیم منصرفش کنیم، اما میگفت: الان وقتش است و باید از حرم عمه زینب (س) دفاع کنیم. این نکته را هم بگویم که سیداحمد با شهید «رضا اسماعیلی» اولین شهید ذبحشده لشکر فاطمیون رفیق، بچه محل و همکلاس بودند و بعد از شهادت رضا اسماعیلی، سیداحمد خیلی بیتابی میکرد.
از سمت راست؛ شهید سیداحمد حسینی و شهید رضا اسماعیلی
بالاخره برادرم با اصرار زیاد توانست رضایت مادر را بگیرد و در ماه مبارک رمضان سال ۹۵ به همراه چهار برادر دیگرم عازم سوریه شدند و یک دوره دو ماهه در سوریه بودند سیداحمد یک دوره رفت سوریه و برگشت، اما چون دیگر برادرها در سوریه بودند و یکی از برادرانم مجروح شده بود، مادر اجازه نداد بار دوم سیداحمد برود.
قبل از ماه مبارک رمضان سال ۹۶، سیداحمد به مادر گفت: من خواب عمه زینب (س) را دیدهام و باید به سوریه بروم تا برای شما آبرو بخرم. بالاخره بعد از کلی التماس و خواهش مادر را راضی کرد و برای بار دوم عازم سوریه شد. در این اعزام سیداحمد به همراه سه برادرم بودند حدود یک ماه از حضورش در خاک سوریه میگذشت که ظهر جمعه ۱۶ تیرماه در خاک سوریه منطقه کربلای یک نزدیک مرز عراق، گروهک تکفیری آنها را محاصره میکنند و سیداحمد به شهادت میرسد.
بعد از شهادت سیداحمد چون منطقه در محاصره بود پیکر سیداحمد تا ۲ روز زیر آفتاب سوزان مانده بود و بعد از ۲ روز یک عملیات دیگری علیه داعش در آن منطقه انجام شد و رزمندهها توانستند پیکر شهید را به عقب برگردانند. برادران دیگرم در تدمر و حلب حضور داشتند و تا زمان تشییع سیداحمد در جریان شهادت برادرمان قرار نگرفته بودند.
سید احمد در کنار مزار پدر
سیدعلی نخستین کسی بود که در جریان خبر شهادت سیداحمد قرارمیگیرد. او در این باره میگوید: سیداحمد در پرونده ثبتنام در لشکر فاطمیون نام و شماره تلفن من را برای مواقع ضروری نوشته بود از این رو بعد از شهادتش از دفتر لشکر با من تماس گرفتند و پرسیدند شما برادر سیداحمد هستید؟ من هم گفتم بله، گفتند: سیداحمد جراحتی برداشته و الان در دمشق است و ما میخواهیم او را به تهران منتقل کنیم. من هم آماده شدم تا به تهران بروم. دوباره تماس گرفتند و من را به دفتر سپاه دعوت کردند. در آنجا از صحبتهایشان فهمیدم که سیداحمد شهید شده است.
محل اصابت گلوله را از چشم مادر پنهان کردیم
آنها گفتند میخواهیم به منزل بیاییم و با مادر صحبت کنیم، به آنها گفتم این را به مادرم اعلام نکنید و به ما فرصت بدهید تا دایی و خاله و عموها به مشهد بروند و اطراف مادر شلوغ باشد بعد آرامآرام به مادر اطلاع بدهیم.
سیداحمد در تدمر سوریه
ما در فاصله ۳ـ۴ روز به اقوام اطلاع دادیم و آنها به مشهد آمدند. در آن جمع یکی از داییها قضیه مدافعان حرم و ایثار آنها را مطرح کرد و گفت: خوشا به حال کسی که مادر شهید میشود و با این جملات مادر را آماده کرد و به مادرم گفت که خوش به حالت که مادر شهید شدی. ابتدا مادرم خیلی بیتابی کرد و ناله زد، اما بعد از دو سه ساعت خواهر و برادرها که اطرافش بودند او را آرام کردند و گفتند: الان باید به عنوان مادر شهید افتخار کنی، چون سیداحمد برایت آبرو خریده است. بعد از این صحبتها تا کنون من دیگر ندیدم، مادرم برای سیداحمد بیقراری کند.
افرادی که با توسل به سیداحمد حاجت گرفتند
بعد از دادن خبر شهادت، پیکر سیداحمد را به معراج بهشت رضا (ع) منتقل کردند. مسؤولان معراج به من گفتند: اول خودتان پیکر شهید را ببینید و اگر صلاح دیدید پیکر شهید را مادر و دیگر اعضای خانواده ببینند. در معراج برای اولین بار که پیکر برادرم را دیدم، یک گلوله به صورتش و گلوله دیگری به سینهاش اصابت کرده بود. با توجه به اینکه پیکر برادرم دو روز زیر آفتاب، سوخته بود و از این نگران بودم که دیدن پیکر شهید شاید برای مادر دلخراش باشد، از طرفی هم میگفتیم مادر باید برای آخرین بار صورت سیداحمد را ببیند. به همین خاطر آن قسمت از صورتش را که گلوله خورده بود، برگرداندیم تا مادر نبیند. گلوله روی سینهاش هم با کفن پوشیده شده بود. بالاخره شرایطی فراهم شد تا مادر و برادر و داییها پیکر سیداحمد را دیدند و بعد از برگزاری تشییع با شکوهی، در بهشت رضا (ع) آرام گرفت.
سیداحمد خیلی به امام رضا (ع) ارادت داشت
ما سالهاست در این محله ساکن هستیم و خیلی از اهالی ما را میشناسند بعد از شهادت سیداحمد همسایهها بارها خواب او را دیدند و میگفتند: گرفتاری داشتیم و با توسل به شهید گرفتاری ما حل شده است.
برادرانم دنبال امتیاز نبودند
از سال ۹۲ تاکنون برادرانم تقریباً پیوسته در جبهههای جنگ علیه تکفیریها حضور داشتن و تنها داماد خانوادهمان که پسرعمویمان است هم مدافع حرم است و تا یک ماه گذشته در جبهه بودهاندو دو پسرعمویمان هم رزمنده ومدافع حرم هستند. این جوانها از جان و راحتیشان گذشتند و به جبهههای مقاومت رفتند و متأسفانه بعضی از کوتهفکران میگویند مدافعان حرم بابت حقوق و امتیاز رفتند در صورتی که اصلاً چنین نبوده برادرانم شغل و درآمد خوبی داشتند و رفتند.
ناهار مخصوص با حاج قاسم
سید مجتبی برادر شهید سیداحمد حسینی
رزمنده مدافع حرم «سیدمجتبی حسینی» برادر شهید سیداحمد حسینی در ادامه به خاطرهای از دیدار رزمندگان لشکر فاطمیون با سردارشهید حاج قاسم سلیمانی اشاره کرده و میگوید: سال ۹۷ در منطقه جنگی بوکمال خاک سوریه نزدیک مرز عراق، رزمندههای فاطمیون به دلیل جنگ چند روزه رو در رو با تکفیریها از نظر جسمی و روحی خسته شده بودند و از طرفی هم مهمات درحال تمام شدن بود، فرمانده عملیات خیلی تلاش میکرد که روحیه رزمندهها حفظ شود و از پشت خط هم برای نیروهای پشتیبانی تقاضای کمک کرده بود گویا این خبر به حاج قاسم میرسد که رزمندههای فاطمیون در منطقه جنگی منتظر کمک هستند. حاج قاسم و یکی از همراهانشان به سمت منطقه حرکت کردند و سرزده خودشان را به رزمندهها رساندند. در این لحظه رزمندهها با اشتیاق بهم خبر دادند که حاج قاسم به منطقه آمده است، همگی دور حاجی حلقه زدیم و ایشان برایمان صحبت کردند.
حضور حاج قاسم در میان رزمندگان لشکر فاطمیون
رزمندگانی که قبلاً ملاقات با حاج قاسم داشتند به ما گفته بودند که ایشان به قدری انسان خدایی است که وقتی به چهره دلنشینشان نگاه کنید، آرام میشوید و قوت میگیرید. وقتی که سردار برای ما صحبت کردند، صدایشان نگرانی و غم را از ما دور کرد. با اینکه ایشان فرمانده کل سپاه قدس بودند، با رزمندههای فاطمیون روی زمین خاکی نشستند و ناهار با بچهها تخممرغ خوردند. حاج قاسم بدون بادیگارد بین بچهها بود و با تکتک شان دیدهبوسی میکرد با اینکه برای اولین بار ایشان را میدیدیم انگار سالهای سال میشناختیمشان.
شهید سیداحمد و برادرش سیدجواد در حرم امام رضا (ع)
حاج قاسم کمتر یک ساعت با بچهها بودند، اما در همین مدت به قدری تشویق کردند و روحیه دادند که ما آماده رزم دوباره با تکفیریها شدیم. حاج قاسم بعد از این دیدار راهی عملیات دیگری شدند و هر کدام از ما در حال خودمان به عکس یادگاری با ایشان و نوع رفتارشان که بعضی را به اسم صدا میزدند، فکر میکردیم. برخی از رزمندهها هم قلم و کاغذ برداشته بودند و این ملاقات را یادداشت میکردند.
درباره شهید
شهید مدافع حرم لشکر فاطمیون «سیداحمد حسینی» متولد اول مهر ۱۳۷۲ در مشهد مقدس است، وی پنجمین فرزند خانواده بوده و از کودکی ارادت زیادی به خاندان اهل بیت (ع) داشت، سیداحمد در دومین مرحله اعزام به سوریه روز جمعه ۱۶ تیرماه ۱۳۹۶ در منطقه کربلای یک خاک سوریه و نزدیک مرز عراق، در محاصره گروهک تکفیری قرار گرفته و سپس به شهادت میرسد. ۲ روز بعد از شهادت سیداحمد منطقه از محاصره خارج شده و پیکرش توسط همرزمانش به ایران فرستاده میشود و بعد از ۱۳ روز در مشهد مقدس تشییع شده و در بهشت رضا (ع) در بلوک ۱۵ ردیف ۱۱ شماره ۶ آرام میگیرد.
به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، دل کندن از مادر برایش خیلی سخت بود، اما دیدن جنایت تکفیریها در سوریه برایش سختتر. با اینکه ۴ برادر دیگرش در سوریه بودند برای خودش تکلیف میدید که راهی سوریه شود، شغل و درآمد خوبی هم داشت و استادکار تولیدی کفش بود، اما نمیتوانست در آرامش بنشیند و به کارش برسد و بشنود که تکفیریها به حریم اهل بیت (ع) بیحرمتی کردهاند. بالاخره با هر ترفندی بود مادر را راضی کرد و راهی سوریه شد و در گرمای سوزان تیرماه ۹۶ در مرز سوریه و عراق به شهادت رسید و به گفته خودش نزد اهل بیت (ع) برای خود و خانوادهاش آبرو خرید.
سیداحمد در منطقه عملیاتی تدمر چند روز قبل از شهادت
در ادامه پای صحبتهای برادران شهید مدافع حرم لشکر فاطمیون «سیداحمد حسینی» مینشینیم.
۵ برادری که مدافع حرم شدند
سیدعلی حسینی درباره مهاجرت خانواده از افغانستان به ایران میگوید:
اوایل خانواده پدربزرگم در استان بغلان واقع در شمال افغانستان زندگی میکردند که در پی جنگ شوروی علیه افغانستان و اوضاع نابسامان در این کشور و آزار و اذیت شیعیان، با وجود اینکه پدربزرگم در افغانستان زمین کشاورزی و دام و طیور بسیار داشت، برای حفظ دین در سال ۱۳۵۹ وارد ایران شدند. آنها از همان ابتدا در مشهد ساکن شدند و پدرم ازدواج کرد. بعد از آغاز جنگ تحمیلی رژیم بعث عراق علیه ایران عموهایم در جبهه حضور یافتند و پدرم نیز از وقتی وارد ایران شد دروس حوزوی خواند. پدرم تا سال ۸۳ که به رحمت خدا رفت، امام جماعت مسجد محلهمان بود.
سیدعلی برادر شهید سیداحمد حسینی
من فرزند ارشد خانواده هستم که بعد از من سیدحسن، سیدمصطفی، سیدمجتبی و سیداحمد، سیدجواد و مرضیه سادات و دوقلوهایمان سیدمهدی و سیدمحسن به دنیا آمدند. هر کدام از ما در حرفهای مشغول کار بودهایم و درآمد خوبی هم داریم، مثلاً شهید سیداحمد استادکار تولیدی کفش بود، سیدحسن استاد سنگکاری، سیدمصطفی استاد نجار، سیدمجتبی و سیدجواد هم خیاطهای زبردستی هستند.
سیدحسن حسینی برادر شهید در حرم حضرت زینب (س)
اما وقتی که سال ۹۱ شنیده شد که داعشیها به سوریه حمله کردهاند، برادرانم راهی سوریه شدند که جزو نفرات اول لشکر فاطمیون بودند. بعد از آن در طول این سالها پنج تن از برادرانم راهی دفاع از حرم شدند که به تازگی دو برادرم از سوریه به ایران برگشتهاند. اما من به خاطر شرایط جسمی نتوانستم اعزام شوم.
سیداحمد وابستگی زیادی به مادر داشت
سیداحمد در دوران نوجوانی به اندازهای دیندار و دنبال کمال و سعادت بود که خیلی از مواقع بعضی از همسایهها یا والدین دوستانش، حسرت داشتن چنین فرزندی را بیان میکردند؛ برادرم علاقه عجیبی به اهل بیت (ع) داشت و همیشه در مراسمهای مذهبی پیش قدم و پرتلاش بود؛ یکی از ویژگیهای سیداحمد این بود که زیارت عاشورای بعد از نماز صبح را ترک نمیکرد و بینالطلوعین را نمیخوابید. او با سن کمی که داشت ما را برای رفتن به مسجد و دیگر اعمال حسنه تشویق میکرد. سیداحمد بیشتر اوقات مشغول گفتن ذکر وخواندن دعای فرج برای سلامتی آقا امام عصر(عج) بود. نمرات درسی او به ویژه در درسهای قرآن و دینی عالی بود.
مادری که ۵ فرزند خود را راهی دفاع از حرم حضرت زینب (س) کرده است
سیداحمد زمان فوت پدرم یازده ساله بود و بعد از این قضیه توجه زیادی به مادرم داشت، مادرم و سیداحمد به قدری به هم علاقه داشتند که ما به حال برادرم غبطه میخوردیم، البته چند سال اخیر ما ازدواج کرده بودیم و هر کدام درگیر امورات زندگی خودمان بودیم اما سیداحمد مجرد بود و فرصت بیشتری برای رسیدگی به مادر داشت. مادر هم نهایت رضایت از رفتار و کردار خداپسندانه او را داشت.
به سوریه میروم تا آبروی شما نزد عمه زینب (س) باشم
از آغاز حمله تکفیریها و گروهکهای تروریستی به سوریه و عراق، سیداحمد به دنبال جلب رضایت مادر بود. بارها بعد از مطرح کردن نیتش ما میخواستیم منصرفش کنیم، اما میگفت: الان وقتش است و باید از حرم عمه زینب (س) دفاع کنیم. این نکته را هم بگویم که سیداحمد با شهید «رضا اسماعیلی» اولین شهید ذبحشده لشکر فاطمیون رفیق، بچه محل و همکلاس بودند و بعد از شهادت رضا اسماعیلی، سیداحمد خیلی بیتابی میکرد.
از سمت راست؛ شهید سیداحمد حسینی و شهید رضا اسماعیلی
بالاخره برادرم با اصرار زیاد توانست رضایت مادر را بگیرد و در ماه مبارک رمضان سال ۹۵ به همراه چهار برادر دیگرم عازم سوریه شدند و یک دوره دو ماهه در سوریه بودند سیداحمد یک دوره رفت سوریه و برگشت، اما چون دیگر برادرها در سوریه بودند و یکی از برادرانم مجروح شده بود، مادر اجازه نداد بار دوم سیداحمد برود.
قبل از ماه مبارک رمضان سال ۹۶، سیداحمد به مادر گفت: من خواب عمه زینب (س) را دیدهام و باید به سوریه بروم تا برای شما آبرو بخرم. بالاخره بعد از کلی التماس و خواهش مادر را راضی کرد و برای بار دوم عازم سوریه شد. در این اعزام سیداحمد به همراه سه برادرم بودند حدود یک ماه از حضورش در خاک سوریه میگذشت که ظهر جمعه ۱۶ تیرماه در خاک سوریه منطقه کربلای یک نزدیک مرز عراق، گروهک تکفیری آنها را محاصره میکنند و سیداحمد به شهادت میرسد.
بعد از شهادت سیداحمد چون منطقه در محاصره بود پیکر سیداحمد تا ۲ روز زیر آفتاب سوزان مانده بود و بعد از ۲ روز یک عملیات دیگری علیه داعش در آن منطقه انجام شد و رزمندهها توانستند پیکر شهید را به عقب برگردانند. برادران دیگرم در تدمر و حلب حضور داشتند و تا زمان تشییع سیداحمد در جریان شهادت برادرمان قرار نگرفته بودند.
سید احمد در کنار مزار پدر
سیدعلی نخستین کسی بود که در جریان خبر شهادت سیداحمد قرارمیگیرد. او در این باره میگوید: سیداحمد در پرونده ثبتنام در لشکر فاطمیون نام و شماره تلفن من را برای مواقع ضروری نوشته بود از این رو بعد از شهادتش از دفتر لشکر با من تماس گرفتند و پرسیدند شما برادر سیداحمد هستید؟ من هم گفتم بله، گفتند: سیداحمد جراحتی برداشته و الان در دمشق است و ما میخواهیم او را به تهران منتقل کنیم. من هم آماده شدم تا به تهران بروم. دوباره تماس گرفتند و من را به دفتر سپاه دعوت کردند. در آنجا از صحبتهایشان فهمیدم که سیداحمد شهید شده است.
محل اصابت گلوله را از چشم مادر پنهان کردیم
آنها گفتند میخواهیم به منزل بیاییم و با مادر صحبت کنیم، به آنها گفتم این را به مادرم اعلام نکنید و به ما فرصت بدهید تا دایی و خاله و عموها به مشهد بروند و اطراف مادر شلوغ باشد بعد آرامآرام به مادر اطلاع بدهیم.
سیداحمد در تدمر سوریه
ما در فاصله ۳ـ۴ روز به اقوام اطلاع دادیم و آنها به مشهد آمدند. در آن جمع یکی از داییها قضیه مدافعان حرم و ایثار آنها را مطرح کرد و گفت: خوشا به حال کسی که مادر شهید میشود و با این جملات مادر را آماده کرد و به مادرم گفت که خوش به حالت که مادر شهید شدی. ابتدا مادرم خیلی بیتابی کرد و ناله زد، اما بعد از دو سه ساعت خواهر و برادرها که اطرافش بودند او را آرام کردند و گفتند: الان باید به عنوان مادر شهید افتخار کنی، چون سیداحمد برایت آبرو خریده است. بعد از این صحبتها تا کنون من دیگر ندیدم، مادرم برای سیداحمد بیقراری کند.
افرادی که با توسل به سیداحمد حاجت گرفتند
بعد از دادن خبر شهادت، پیکر سیداحمد را به معراج بهشت رضا (ع) منتقل کردند. مسؤولان معراج به من گفتند: اول خودتان پیکر شهید را ببینید و اگر صلاح دیدید پیکر شهید را مادر و دیگر اعضای خانواده ببینند. در معراج برای اولین بار که پیکر برادرم را دیدم، یک گلوله به صورتش و گلوله دیگری به سینهاش اصابت کرده بود. با توجه به اینکه پیکر برادرم دو روز زیر آفتاب، سوخته بود و از این نگران بودم که دیدن پیکر شهید شاید برای مادر دلخراش باشد، از طرفی هم میگفتیم مادر باید برای آخرین بار صورت سیداحمد را ببیند. به همین خاطر آن قسمت از صورتش را که گلوله خورده بود، برگرداندیم تا مادر نبیند. گلوله روی سینهاش هم با کفن پوشیده شده بود. بالاخره شرایطی فراهم شد تا مادر و برادر و داییها پیکر سیداحمد را دیدند و بعد از برگزاری تشییع با شکوهی، در بهشت رضا (ع) آرام گرفت.
سیداحمد خیلی به امام رضا (ع) ارادت داشت
ما سالهاست در این محله ساکن هستیم و خیلی از اهالی ما را میشناسند بعد از شهادت سیداحمد همسایهها بارها خواب او را دیدند و میگفتند: گرفتاری داشتیم و با توسل به شهید گرفتاری ما حل شده است.
برادرانم دنبال امتیاز نبودند
از سال ۹۲ تاکنون برادرانم تقریباً پیوسته در جبهههای جنگ علیه تکفیریها حضور داشتن و تنها داماد خانوادهمان که پسرعمویمان است هم مدافع حرم است و تا یک ماه گذشته در جبهه بودهاندو دو پسرعمویمان هم رزمنده ومدافع حرم هستند. این جوانها از جان و راحتیشان گذشتند و به جبهههای مقاومت رفتند و متأسفانه بعضی از کوتهفکران میگویند مدافعان حرم بابت حقوق و امتیاز رفتند در صورتی که اصلاً چنین نبوده برادرانم شغل و درآمد خوبی داشتند و رفتند.
ناهار مخصوص با حاج قاسم
سید مجتبی برادر شهید سیداحمد حسینی
رزمنده مدافع حرم «سیدمجتبی حسینی» برادر شهید سیداحمد حسینی در ادامه به خاطرهای از دیدار رزمندگان لشکر فاطمیون با سردارشهید حاج قاسم سلیمانی اشاره کرده و میگوید: سال ۹۷ در منطقه جنگی بوکمال خاک سوریه نزدیک مرز عراق، رزمندههای فاطمیون به دلیل جنگ چند روزه رو در رو با تکفیریها از نظر جسمی و روحی خسته شده بودند و از طرفی هم مهمات درحال تمام شدن بود، فرمانده عملیات خیلی تلاش میکرد که روحیه رزمندهها حفظ شود و از پشت خط هم برای نیروهای پشتیبانی تقاضای کمک کرده بود گویا این خبر به حاج قاسم میرسد که رزمندههای فاطمیون در منطقه جنگی منتظر کمک هستند. حاج قاسم و یکی از همراهانشان به سمت منطقه حرکت کردند و سرزده خودشان را به رزمندهها رساندند. در این لحظه رزمندهها با اشتیاق بهم خبر دادند که حاج قاسم به منطقه آمده است، همگی دور حاجی حلقه زدیم و ایشان برایمان صحبت کردند.
حضور حاج قاسم در میان رزمندگان لشکر فاطمیون
رزمندگانی که قبلاً ملاقات با حاج قاسم داشتند به ما گفته بودند که ایشان به قدری انسان خدایی است که وقتی به چهره دلنشینشان نگاه کنید، آرام میشوید و قوت میگیرید. وقتی که سردار برای ما صحبت کردند، صدایشان نگرانی و غم را از ما دور کرد. با اینکه ایشان فرمانده کل سپاه قدس بودند، با رزمندههای فاطمیون روی زمین خاکی نشستند و ناهار با بچهها تخممرغ خوردند. حاج قاسم بدون بادیگارد بین بچهها بود و با تکتک شان دیدهبوسی میکرد با اینکه برای اولین بار ایشان را میدیدیم انگار سالهای سال میشناختیمشان.
شهید سیداحمد و برادرش سیدجواد در حرم امام رضا (ع)
حاج قاسم کمتر یک ساعت با بچهها بودند، اما در همین مدت به قدری تشویق کردند و روحیه دادند که ما آماده رزم دوباره با تکفیریها شدیم. حاج قاسم بعد از این دیدار راهی عملیات دیگری شدند و هر کدام از ما در حال خودمان به عکس یادگاری با ایشان و نوع رفتارشان که بعضی را به اسم صدا میزدند، فکر میکردیم. برخی از رزمندهها هم قلم و کاغذ برداشته بودند و این ملاقات را یادداشت میکردند.
درباره شهید
شهید مدافع حرم لشکر فاطمیون «سیداحمد حسینی» متولد اول مهر ۱۳۷۲ در مشهد مقدس است، وی پنجمین فرزند خانواده بوده و از کودکی ارادت زیادی به خاندان اهل بیت (ع) داشت، سیداحمد در دومین مرحله اعزام به سوریه روز جمعه ۱۶ تیرماه ۱۳۹۶ در منطقه کربلای یک خاک سوریه و نزدیک مرز عراق، در محاصره گروهک تکفیری قرار گرفته و سپس به شهادت میرسد. ۲ روز بعد از شهادت سیداحمد منطقه از محاصره خارج شده و پیکرش توسط همرزمانش به ایران فرستاده میشود و بعد از ۱۳ روز در مشهد مقدس تشییع شده و در بهشت رضا (ع) در بلوک ۱۵ ردیف ۱۱ شماره ۶ آرام میگیرد.
ناهار مخصوص با حاج قاسم/ ۵ برادری که مدافع حرم شدند بیشتر بخوانید »