لشکر هفت نصر

بچه‌های مردم دارن میرن جبهه، من برای یه خمپاره فرار کنم؟!

اشک و لبخند پدری روستایی برای همدلی با رزمندگان اسلام


به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، سردار «علی ناصری» مسوول اطلاعات لشکر هفت نصر در خاطرات خود که در کتاب پنهان زیر باران آمده است روایتی از روز‌های جنگ و باران گلوله و خمپاره روایت کرده است که در ادامه می‌خوانید.

پدرم به هیچ وجه حاضر به ترک روستا نبود. غروبی برای دیدن آن‌ها به روستای مظفری رفتم. عراقی‌ها با خمپاره روستا را هدف قرار دادند. در خانه بودم که یکی از خمپاره‌های عراقی درست کنار دیوار خانه‌مان فرود آمد و منفجر شد. اکثر اهالی روستای مظفری رفته بودند، اما پدرم و چند خانواده دیگر مانده بودند. خمپاره که فرود آمد و منفجر شد، مادرم و یکی از خواهرهایم به پدرم گفتند: «اینجا امن نیست، بیا برویم.»

پدرم گفت: «بچه‌های مردم توی جبهه می‌جنگند و شهید می‌شوند، من برای انفجار یک خمپاره فرار کنم؟ مردم چه می‌گویند؟ تو می‌خواهی بروی، برو.» مادرم و خواهرم رفتند؛ اما پدرم ماند و خم هم به ابرو نیاورد. پدرم همه ما را در اتاقی جمع کرد. بیرون روستا زیر آتش خمپاره‌های عراقی بود. خانه ما، آخرین خانه روستا به سمت رودخانه بود و حکم خط مقدم را داشت. پدرم گفت: «فرزندانم، بیایید دور هم جمع شویم تا اگر خمپاره‌ای آمد، همگی برویم و کسی نماند که حسرت بخورد.»

دور پدرم نشسته بودیم و من مضطربانه به صدای مهیب انفجار خمپاره‌ها گوش می‌دادم. زمین زیر پا می‌لرزید. بارش خمپاره شدیدتر شد. پدرم ناگهان احساس خطر کرد و گفت: «نکند خانواده ناصر علی‌داد یکباره از بین بروند! هر کدامتان در جایی بخوابید. زود پخش شوید!» صحنه خنده‌دار و در عین حال گریه‌آوری بود. هر یک از ما در اتاقی پخش شدیم. تا صبح پدرم نخوابید و هر از گاهی به اتاقی سر می‌زد و حالی از ما می‌پرسید. آن شب تا صبح خواب به چشم کسی نرفت.

انتهای پیام/ 141

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

اشک و لبخند پدری روستایی برای همدلی با رزمندگان اسلام بیشتر بخوانید »

بچه‌های مردم دارن میرن جبهه، من برای یه خمپاره فرار کنم؟!

بچه‌های مردم دارن میرن جبهه، من برای یه خمپاره فرار کنم؟!


به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، سردار علی ناصری مسوول اطلاعات لشکر هفت نصر در خاطرات خود که در کتاب پنهان زیر باران آمده است روایتی از روز‌های جنگ و باران گلوگله و خمپاره روایت کرده است که در ادامه می‌خوانید. در ادامه بخشی از این خاطرات آمده است.

پدرم به هیچ وجه حاضر به ترک روستا نبود. غروبی برای دیدن آن‌ها به روستای مظفری رفتم. عراقی‌ها با خمپاره روستا را هدف قرار دادند. در خانه بودم که یکی از خمپاره‌های عراقی درست کنار دیوار خانه‌مان فرود آمد و منفجر شد. اکثر اهالی روستای مظفری رفته بودند، اما پدرم و چند خانواده دیگر مانده بود. خمپاره که فرود آمد و منفجر شد، مادرم و یکی از خواهرهایم به پدرم گفتند: «اینجا امن نیست، بیا برویم.»

پدرم لجوجانه گفت: «بچه‌های مردم توی جبهه می‌جنگند و شهید می‌شوند، من برای انفجار یک خمپاره فرار کنم؟ مردم چه می‌گویند؟ تو می‌خواهی بروی، برو.» مادرم و خواهرم رفتند؛ اما پدرم ماند و خم هم به ابرو نیاورد. پدرم همه ما را در اتاقی جمع کرد. در بیرون، روستا زیر آتش خمپاره‌های عراقی بود. خانه ما، آخرین خانه روستا به سمت رودخانه بود و حکم خط مقدم را داشت. پدرم گفت: «فرزندانم، بیایید دور هم جمع شویم تا اگر خمپاره‌ای آمد، همگی برویم و کسی نماند که حسرت بخورد.»

دور پدرم نشسته بودیم و من مضطربانه به صدای مهیب انفجار خمپاره‌ها گوش می‌دادم. زمین زیر پا می‌لرزید. بارش خمپاره شدیدتر شد. پدرم ناگهان احساس خطر کرد و گفت: «نکند خانواده ناصر علی‌داد یکباره از بین بروند! هر کدامتان در جایی بخوابید. زود پخش شوید!» صحنه خنده‌دار و در عین حال گریه‌آوری بود. هر یک از ما در اتاقی پخش شدیم. تا صبح پدرم نخوابید و هر از گاهی به اتاقی سر می‌زد و حالی از ما می‌پرسید. آن شب تا صبح خواب به چشم کسی نرفت.

انتهای پیام/ 141

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

بچه‌های مردم دارن میرن جبهه، من برای یه خمپاره فرار کنم؟! بیشتر بخوانید »