لشکر 27 محمد رسول الله

مجاهدین خلق؛ تیربارچی ارتش صدام تکریتی

مجاهدین خلق؛ تیربارچی ارتش صدام تکریتی


به گزارش مجاهدت از گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس به نقل از مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، شاید برای خیلی‌ها این تصور وجود داشته باشند که دایره ظلم و ستم، خیانت، خشونت و آدمکشی منافقین نسبت به هم‌وطنان خود در سال‌های اولیه پیروزی انقلاب اسلامی و مشخصاً اوایل دهه شصت، به کشت و کشتار، ناامنی، آشوب و… در محدوده شهرها و کوچه‌های این مرزوبوم اسلامی منتهی می‌شد؛ اما در همین سال‌ها و در جبهه‌های جنگ، بودند منافقینی که با دستور روسای سازمان خبیث خود به خدمت ارتش بعثی صدام درآمده و بعضاً هم‌وطنان رزمنده خود را به شکل ناغافلانه و ناجوانمردانه که جزو مرام این سازمان تروریستی است، به شهادت می‌رسانند.

به همین جهت بخشی از روایات رزمندگان و فرماندهان لشکر 27 محمد رسول‌الله (ص) در جریان عملیات والفجر 4 که مربوط به شیوه‌های خباثت‌آمیز و ناجوانمردانه اعضای این گروهک تروریستی علیه رزمندگان اسلام است، منتشر می‌شود:

در شرایطی که فرزندان بسیجی، سپاهی و ارتشی ملت ایران در آن شب پرماجرا (۲۸ آبان سال ۱۳۶۲ و در جریان عملیات والفجر ۴)، با تمام توان تلاش می‌کردند تا ضمن درهم شکستن مقاومت نیروهای دشمن، هرچه سریع‌تر اهداف خود را تصرف نمایند، رزمندگان گردان حبیب بن مظاهر (لشکر ۲۷) با صحنه‌ای مواجه شدند که آن‌ها را متحیر کرد.

مواجهه نیروهای تک‌ور ایرانی با تروریست‌های مجاهدین خلق در خط مقدم نبرد، آن‌هم دوش‌به‌دوش ارتش بعث، صرفاً می‌توانست نشان‌دهنده عمق فرو غلتیدن عناصر آن فرقه مدعی مجاهدت برای خلق قهرمان ایران، به ورطه وطن‌فروشی آشکار باشد.

مجاهدین خلق؛ تیربارچی ارتش صدام تکریتی

روایت علی‌اصغر هاتف؛ رزمنده بسیجی گردان حبیب بن مظاهر

علی‌اصغر هاتف؛ رزمنده بسیجی گردان حبیب بن مظاهر، قهرمان گمنام این مقابله حیرت‌انگیز می‌گوید: در لحظاتی که درگیری سختی بین نیروهای ما و عناصری از نفرات دشمن، مستقر بر روی یال زین اسبی جریان داشت، تعدادی از بچه‌های گردان ما مجروح و چندنفری هم شهید شده بودند.

یکی از مجروحین، کمک آر.پی‌.جی‌زن دسته ما بود. او به‌سختی مجروح شده بود و خون زیادی هم از محل جراحتش می‌رفت. امدادگرها پانسمان موقت انجام دادند و به نفرات حمل مجروح گفتند که او را به عقب منتقل کنند؛ اما ایشان زیر بار نمی‌رفت و می‌گفت: با همین وضعیت می‌توانم ادامه بدهم.

به او گفتم: برادر جان؛ تو که الآن مجروح هستی و توان جنگیدن نداری، پس چرا می‌خواهی این جا بمانی و وبال گردان ما شوی؟ او گفت: من می‌دانم به‌محض روشن شدن هوا، دشمن با نیروهای تازه‌نفس، پاتک‌های شدید خودش را شروع می‌کند. می‌خواهم این‌جا بمانم، تا بتوانم جواب آن پاتک‌ها را بدهم.

لحظه‌به‌لحظه درگیری‌ها شدیدتر می‌شد و دشمن از سه طرف؛ با آتش بی‌امان تیربارهای دوشکا؛ نفرات ما را هدف قرار می‌داد. یکی از دوشکاها؛ روی ارتفاعی قرار داشت که به خط ما مشرف بود و خیلی راحت بچه‌های ما را می‌زد.

با چند نفر از نیروها هماهنگ کردیم تا از شیار کناری آن تپه بالا برویم و ضمن پرتاب نارنجک دستی، آن سنگر تیربار دوشکای دشمن را از کار بیندازیم. همین‌که به نزدیکی آن موضع رسیدیم، دیدیم صدای الله‌اکبر می‌آید و یک نفر از آن بالا فریاد می‌زند: برادرها بیایید بالا، بیایید بالا. الله‌اکبر!

خیلی تعجب کردیم که این نفر، از کجا رفته آن بالا و زودتر از ما، سنگر دوشکای دشمن را گرفته؟ در همین فکر و خیال بودیم که دیدیم چند نفر از نیروهای ما، الله‌اکبر گویان، سینه‌کش همان ارتفاع را گرفته‌اند؛ و دارند می‌روند بالا.

هنوز چند قدمی با آن سنگر دوشکا فاصله داشتند که یکباره دوشکاچی به سمت آن‌ها رگبار بست و تعدادی از آن‌ها را نقش بر زمین کرد. چند لحظه بعد؛ باز شنیدیم همان فرد ناشناس، الله‌اکبر گفت و نیروها را به سمت بالای ارتفاع فراخواند.

دوباره تعدادی از بچه‌ها جلو رفتند و شهید و مجروح شدند. با خودم گفتم انگار اینجا خبرهایی است. رفتم و از یک نقطه کور آن شیار، خودم را به بالای آن سنگر تیربار رساندم و از همان‌جا، یک نارنجک به داخل آن سنگر انداختم. تا تیربارچی خواست عکس‌العمل نشان بدهد، یک رگبار هم به سمت او گرفتم. اسلحه من هم دیگر فشنگ نداشت و تقریباً خلع سلاح بودم؛ اما باوجود این؛ رفتم داخل سنگر و بالای سر آن دوشکاچی زخمی رسیدم.

دیدم با صدای بلند و به زبان مادری ما، هم فحش می‌دهد و هم آخ و اوخ می‌کند. تعجب کردم که چرا دارد به زبان فارسی حرف می‌زند؟ مگر این‌جا سنگر عراقی نیست؟ منتها از لحن شعارهایش، فهمیدم از عناصر بدبخت سازمان مجاهدین خلق است که حالا در خدمت ارتش صدام قرار گرفته.

داشت نفس‌های آخرش را می‌کشید و به زمین افتاده بود، که من جیب‌هایش را گشتم. دیدم کارت عضویت سازمان مجاهدین خلق، داخل جیب پیراهن اوست. به او گفتم: اسمتان را گذاشتید مجاهد خلق؛ اما حالا شده‌اید تیربارچی ارتش صدام تکریتی و بچه‌های هم‌وطن‌تان را به رگبار می‌بندید؟! لعنت بر مرام شما. بر خشم خودم غلبه کردم و آن وطن‌فروش بدعاقبت را در همان سنگر، به حال خودش رها کردم. بعد هم نیروها را صدا زدم تا بیایند بالا.

روایت سردار شهید حاج محمدابراهیم همت

شهید «محمدابراهیم همت» فرمانده لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله (ص) در سخنرانی خود، ضمن گزارش گام‌به‌گام مهم‌ترین حوادث مرحله چهارم عملیات «والفجر ۴»، با اشاره به همین حضور خیانت‌آمیز عناصر فرقه تروریستی مجاهدین خلق در سنگرهای کمین خط مقدم سپاه یکم ارتش بعث، گفته است:

آن شب (۲۸ آبان سال ۱۳۶۲)، گردان حبیب بن مظاهر در مسیر هجوم خودش، دو یال مهم را در پیش رو داشت. یال اولی را به‌سرعت گرفت و بسیاری از بعثی‌های روی این یال را کشت و تار و مار کرد و در ادامه پیشروی خودش، آمد روی یال دوم.

خاطرم هست در همان لحظات، برادرمان «امیر چیذری» مسئول گردان حبیب در تماس بی‌سیم خودش به من خبر داد: یال دوم را گرفته‌ایم و الآن بچه‌های بسیجی ما، سرازیر شده‌اند به سمت یال سوم کانی‌مانگا.

حالا مطلب از چه قرار بود؟! سیزده نفر از بچه‌های گردان حبیب، داشتند به سمت قله بعدی جلو می‌کشیدند که ناغافل می‌شنوند، یکی از بالای آن قله می‌گوید: الله‌اکبر، الله‌اکبر، بچه‌ها؛ بیایید این بالا! این سیزده نفر بسیجی، از شنیدن آن صدا خیلی تعجب می‌کنند و به همدیگر می‌گویند؛ آخر چطور ممکن است کسی از ما روی آن قله رسیده باشد؟

هیچ‌کس جلوتر از ما حرکت نمی‌کرد. مع‌الوصف؛ بین خودشان می‌گویند شاید حواسمان جمع نبوده و یکی از خودی‌ها، توانسته خودش را برساند به بالای آن قله؛ لذا برای رفتن به همان سمت، از سینه ارتفاع بالا می‌کشند، که یک‌دفعه از همان بالا، یک قبضه تیربار دوشکا، رگباری از گلوله را به سمت این بچه‌ها سرازیر می‌کند و آن‌ها را می‌زند. به‌طوری‌که نصف این سیزده نفر زخمی می‌شوند و تازه بعد از این قضیه است که بچه‌ها مشکوک می‌شوند و در صدد برمی‌آیند بفهمند، واقعاً آن بالا چه خبر است.

یکی از آر.پی.جی زن‌های بسیجی خیلی شجاع و رشید حاضر در آن جمع سیزده نفره، بلافاصله نارنجک می‌کشد و آن را پرتاب می‌کند در همان سنگر دوشکا و این‌جوری، آن تیربار دوشکا را از کار می‌اندازد.

بعد این برادر، به همراه مسئول اطلاعات-عملیات گردان حبیب؛ یعنی برادر «اسلام لو»، که او هم زخمی شده و الآن تحت درمان قرار دارد، دوتایی بلند می‌شوند و می‌روند به سمت آن سنگر دوشکای منهدم شده. ضمن وارسی جسد دوشکاچی، می‌بینند چهره او بیشتر به ایرانی‌ها شباهت دارد تا به عراقی‌ها.

جیب بلوز فرم او را که می‌گردند، از داخل آن، کارت عضویت سازمان منافقین را پیدا می‌کنند. منتها این دو برادر ما؛ مرتکب اشتباه بزرگی می‌شوند و آن کارت را همراهشان به عقب نمی‌آورند. آن کارت را با عصبانیت می‌زنند توی صورت جسد آن منافق معدوم و یکی دو تا بد و بی‌راه هم نثار منافقین می‌کنند».

منبع:

بابایی، گلعلی، کوهستان آتش، تهران، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی: مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، نشر بیست‌وهفت بعثت، چاپ اول ۱۳۹۹، صفحات ۷۰۷، ۷۰۸، ۷۰۹، ۷۱۰، ۷۱۱

انتهای پیام/ 113

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

مجاهدین خلق؛ تیربارچی ارتش صدام تکریتی بیشتر بخوانید »

همرزم شهید «سید ابوالفضل کاظمی»: سید به‌دنبال حل مشکلات خانواده شهدا بود

درس عملی شهید کاظمی به مسئولان برای تکریم خانواده شهدا


به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، باز هم گلی از گلستان ایثار و شهادت، به‌سوی یاران شهید خود پرکشید؛ «سید ابوالفضل کاظمی» جانباز ۷۰ درصد دوران دفاع مقدس و راوی کتاب «کوچه نقاش‌ها» که مدتی به‌دلیل جراحات ناشی از جانبازی در بیمارستان بستری بود، به همرزمان شهید خود پیوست.

پیکر مطهر این شهید، صبح روز چهارشنبه با حضور پرشور مسئولان و همرزمانش، بعد از قرائت زیارت عاشورا از مسجد «توفیق» واقع در محله شوش تهران تشییع و در خانه ابدی‌اش در بهشت زهرا (س) به خاک سپرده شد.

«رضاپور» یکی از همرزمان شهید کاظمی است که هرکس کتاب «کوچه نقاش‌ها» را خوانده، نام وی را در آن کتاب دیده است. وی در حاشیه این مراسم، در گفتگو با خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، گوشه‌ای از خصوصیات اخلاقی این شهید را این‌گونه روایت کرد:

«من از بچگی با سید بزرگ شدم و با او بچه‌محله بودم، این جماعت هم که این‌جا آمده‌اند همه رفقای او هستند؛ اما من پس از رفتن سید، تنها شدم. سید کار‌هایی در زندگی خود می‌کرد که مردم باور نمی‌کنند؛ مثلاً وقتی از جبهه برمی‌گشتیم، می‌رفتیم دنبال کسی که تا به حال مشهد نرفته بود و او را رایگان به مشهد می‌بردیم.

سید بلند می‌شد و می‌رفت در روستا‌ها و به خانواده بچه‌هایی که در گردانش به شهادت رسیده بودند، سر می‌زد و مسئولان را مجاب می‌کرد تا مشکلات آن‌ها را برطرف کنند. یادم می‌آید یکی از جانبازان پول‌پیش خانه نداشت و در روستا زندگی می‌کرد، همچنین پای‌مصنوعی او شکسته و با چسب آن را چسبانده بود؛ خودم دیدم که سید برای او یک پای مصنوعی خرید؛ کار‌هایی که سید انجام می‌داد را هرکسی انجام نمی‌دهد و حتی باور هم نمی‌کند.

من از اول تا آخر حضور سید در جبهه‌ها، کنار او بودم؛ سید در هیچ عملیاتی کم نمی‌آورد؛ اما تنها جنگیدن شرط نیست؛ بلکه وقتی یکی از رزمندگان گردانش به شهادت می‌رسید، او دنبال این موضوع می‌رفت تا ببیند که خانواده او چه‌کار می‌کنند و چه مشکلاتی دارند».

«سید ابوالفضل کاظمی» از پایه‌گذاران گردان میثم لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله (ص) و فرمانده این گردان در دوران دفاع مقدس بود.

انتهای پیام/ 113

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

درس عملی شهید کاظمی به مسئولان برای تکریم خانواده شهدا بیشتر بخوانید »

تصاویر/ یادواره شهدای گردان عمار (۱)

تصاویر/ یادواره شهدای گردان عمار (۱)

تصاویر یادواره شهدای «گردان عمار»

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

تصاویر/ یادواره شهدای گردان عمار (۱) بیشتر بخوانید »

۱۰ کیلو برنج بس است؛ دیگر نمی‌خواهیم!

۱۰ کیلو برنج بس است؛ دیگر نمی‌خواهیم!



آن موقع‌ها یک جایی برنج می دادند که کوپنی نبود. حاج آقا ده کیلو گرفته بود. بعد گفت که آقا رضا هم برود و بگیرد. آقا رضا قبول نکرد و گفت بابا ده کیلو گرفته و بس است. مگر می خواهی انبار کنی!؟

گروه جهاد و مقاومت مشرق سردار شهید حاج رضا فرزانه متولد سال ۱۳۴۳ در تهران، یکی از مسئولان و فرماندهان اسبق لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) بود که ۲۲ بهمن ۱۳۹۴ در سوریه به شهادت رسید. وی بعد از بازنشستگی در سپاه، به عنوان فرمانده قرارگاه مشترک راهیان نور و معاون بازرسی این ستاد منصوب شد.

شهید فرزانه از جانبازان دفاع مقدس بود که سه بار طی سال‌های ۱۳۶۲، ۱۳۶۵ و ۱۳۶۷ در دوران جنگ تحمیلی مجروح شد. وی از جمله جانبازان شیمیایی دفاع مقدس بود که از یاران نزدیک سردار شهید حسین همدانی محسوب می‌شد و پس از ۴۰ روز حضور داوطلبانه در سوریه به کاروان شهدای مدافع حرم پیوست. پیکر حاج رضا فرزانه پس از شهادت در منطقه ماند و پس از گذشت شش سال در پی عملیات کاوش، کشف و هویت او از طریق آزمایش DNA شناسایی شد.

گفتگوی قبلی ما با همسر شهید حاج رضا فرزانه را هم اینجا بخوانید:

دختری که در مراسم عقد، ۳ بار «بله» گفت +عکس

پنهان کردن مجروح جنگی در بیمارستان لقمان‌الدوله! +عکس

انتظار عجیب مادر شهید در دوشنبه‌ها و پنجشنبه‌ها!

عروسی با کفش‌های کتانی! + عکس

پیامک حاج رضا به گوشی شهید همدانی چه بود؟

خبر شهادت «حاج رضا» را همه می‌دانستند جز ما!

شب ۲۳ بهمن بر خاندان فرزانه چگونه گذشت!؟

مزار خالیِ «حاج رضا» آرامم می‌کرد

تعبیر رهبر انقلاب درباره شهید فرزانه

آنچه در ادامه می‌خوانید، گفتگو با مادر شهید حاج رضا فرزانه است که در چند قسمت تقدیمتان می‌شود.

۱۰ کیلو برنج بس است؛ دیگر نمی‌خواهیم!

*اهل مسجد بود

رضا از بچگی به مسجد می رفت. پدرش خیلی تأثیر داشت و رضا را با خودش می برد. بعد انقلاب هم بسیجی شد. مسجدمان یک پیش‌نماز داشت به نام حاج قدرتی که خیلی خوب بود. همین رفتارهای خوب بود که پای رضا را به مسجد باز کرد.

توی بسیج با موتور به اطراف مهرآباد می رفت و نگهبانی می‌دادند. قبل از انقلاب هم در مسجد، مکبر بود. خود حاج آقا هم مؤذن مسجد بود. قبل از نماز همیشه در مسجد بود و اذان می‌داد. آقا رضا هم به خاطر پدرش همیشه در مسجد بود. بعضی وقت‌ها با بچه‌ها و دوستانش در مسجد می‌خوابید.

*درسش را رها کرد

بعد از انقلاب، خیلی زود جنگ شروع شد و هواپیماها آمدند و مهرآباد را زدند. آن موقع آقا رضا درسش را رها کرده بود. می رفت مسجد و شب‌ها هم می رفت کشیک می‌داد. کسانی که بزرگتر از آقا رضا بودند به منطقه رفته بود و شهید شده بودند. یک روز آقا رضا آمد و گفت دوستم بیک‌محمدی به عملیات رمضان رفته و نیامده. رضا گفت من می‌خواهم بروم منطقه. گفتم برای چی؟ گفت می خواهم بروم ببینم دوستم بیک‌محمدی را پیدا می‌کنم یا نه. حدودا ۱۸ ساله بود. یک دفعه دیدم یکی از دوستانش که بعدا شهید شد، در زد و گفت حاج‌خانم! آقا رضا آمد. یک هفته است آمده ولی زخمی شده… بعدا فهمیدم همه لباس‌ها و بدنش سوخته بود. لباس تنش تکه پاره شده بود. آورده بودند بیمارستان ولی ما خبر نداشتیم. دوست آقا رضا گفت یک لباس بده تا آقا رضا را از بیمارستان بیاورم. یک لباس دادم و رفت.

* دو هفته خوابید

همسایه مان گفت آقا رضا زخمی شده؟ گفتم نه… وقتی حاج اقا آمدند به ایشان گفتم می گویند آقا رضا زخمی شده. گفت کدام بیمارستان، گفتم من نپرسیدم. گفت چرا نپرسیدی؟ گفتم قرار شد آقا رضا را بیاورند. ناهار را درست کردم و دیدم که آقا رضا با دوستش آمد. یک عصا دستش گرفته بود و یک پایش هم زخمی بود و دمپایی پایش بود.

دو هفته در خانه خوابید. بعدش دیگر رفت جبهه و پایش به آنجا باز شده بود. رفت و آمد و چند بار هم آمد. تقریبا ۱۹ ساله بود که با خانواده خانمش آشنا شد و تصمیم گرفت که ازدواج کند. من گفتم نه؛ الان زود است و کوچکی. خانمش هم بسیجی بودند و در مسجد با هم آشنا شدند.

۱۰ کیلو برنج بس است؛ دیگر نمی‌خواهیم!
مادر شهید رضا فرزانه

*اولش اجازه ندادم ازدواج کند

یک سال من ازدواج کند اجازه ندادم و گفتم حالا زود است. یک سال بعد، آقا رضا ۲۰ ساله بود که رفتیم خواستگاری. دوستان زیادی داشت که خیلی‌هایشان شهید شدند. یک روز آمد و گفت که دوستم امیر شاه‌آبادی شهید شد و مادرش خیلی دلاور بود. من هم دوست دارم شما هم اینطوری باشی. من رفتم پیکر شهید را گرفتم و آوردم، مادرش خیلی مقاوم بود. من هم دوست دارم اگر شهید شدم، ‌ تو اینطوری باشی. گفت من مادرانی که گریه می کنند را دوست ندارم.

* دسته گل به دستم بگیرم؟

خلاصه رفتیم خواستگاری و خودشان با هم آشنا شده بودند. خانمش هم با دخترم دوست بودند. قبول کردند و آمدند دسته گل گرفتند که بروند پیش آقا، برای عقد، قبول نکرد که دسته گل را دستش بگیرد. می گفت من خیلی از دوستانم شهید شده‌اند، حالا دسته گل به دستم بگیرم؟ خلاصه دسته گل را داد به داماد بزرگمان که ببرد. همه مراسم‌ها در خانه خودمان برگزار شد. خانواده عروس هم آمدند خانه ما و مراسم‌ها برگزار شد. حدود هشت ماه هم نامزد بودند.

* «آقا» خطبه عقدشان را خواندند

سال ۶۳ آقا رضا و خانمش پیش حضرت آقای خامنه ای رفتند. من و خواهرم و شوهرخواهرم و شوهرم بودند که با هم رفتیم خدمت آقا که آن زمان رییس جمهور بودند و عقدشان را خواندند و آمدیم. هشت ماه هم نامزد بودند. آقا رضا سال ۶۲ محافظ رییس جمهور بودند و آشنایی‌شون با آقا از آنجا بود.

بعد از هشت ماه که آقا رضا از منطقه آمد، گفت می‌خواهم خانمم را بیاورم خانه. گفت عروسی و مهمانی هم وقت نداریم بگیریم. حتی گفت در مسجد هم برنامه‌ای برگزار نکنیم. ده روز بعد رفت منطقه. می رفت منطقه و دو ماه تا چهل روز آنجا بود. وقتی می آمد ده روز می ماند و دوباره می رفت.

۱۰ کیلو برنج بس است؛ دیگر نمی‌خواهیم!

* نمی خواهم عروسی بگیرم!

رضا گفت من خوشم نمی اید و نمی خواهم عروسی بگیرم. این همه مردم شهید شده اند، من که نمی توانم عروسی بگیرم و دست بزنم؟ به همین خاطر عروسی نگرفت. رفتند قم و از انجا آمدند و یک هفته ماند و دوباره رفت منطقه. گاهی ۵۰ روز و گاهی دو ماه می ماند. چند روز می آمد مرخصی و دوباره می رفت. دو سال بعد از آن، خانمش باردار شد. پسر بزرگش به دنیا آمد. خانمش پیش من بودند. آن موقع دو تا دخترم ازدواج کرده بود و سه دختر در خانه داشتم. یک پسرم هم کوچک بود. خانم آقا رضا هم پیش ما زندگی می کرد.

سالی که تهران موشک‌باران می شد، حاج آقا خیلی دوست داشت برود منطقه. یک بار که آقا رضا سه ماه رفته بود برای شناسایی به داخل عراق، ما سه ماه ازش خبری نداشتیم که شهید شده یا نه. خیلی ناراحت بودیم. بعدش حاج آقا می خواست برود جبهه من هم موافقت کردم و رفتند به جبهه. آقا رضا هم که هنوز وضعیتش معلوم نبود. بعدش یک روز آقای قاسم رحمانی که الان دامادم شده، یک روز آمد و گفت حاج آقا گفته من یک جفت پوتین در فلان جا گذاشته ام، ‌بدهید تا برای حاج آقا ببرم. اگر خبری هم از آقا رضا آمده، به من بدهید تا برای حاج آقا ببرم.

* حاج آقا شب‌کار است

یک شب خوابیدم و بعد دیدم که حیاتمان خیلی بزرگ بود و درب حیات هم شیشه‌ای بود. خیلی ها هم می پرسیدند چرا حاج آقا اذان نمی گوید؟ من می گفتم حاج آقا شب‌کار است و شب‌ها دیر می آید و نمی تواند اذان بگویند. نصف شب بود که دیدم زنگ زدند. رفتم و در راهرو را باز کردم و در شیشه، سایه من را دیدند. آقا رضا من را دید و گفت مامان! در را باز کن. آقا ررضا آمد و دیدم همه کف پایش طاول زده. همه مدارکشان هم در دره افتاهد بود و پیدا نکرده بودند. گفت بابایم کو؟ گفتم شب‌کار است و نیامده. پسر کوچکم دو تا دخترم را بیدار کرد. پسر کوچکم ناگهان گفته بود که بابا هم رفته منطقه. آقا رضا هم ناراحت شد و گفت من به بابایم گفتم که یا من باید بروم یا شما. با این بچه های کوچک، صلاح نیست. بهش گفتم من خدوم گفتم برود. می ترسیدم جنگ تمام بشود و اگر جبهه نرفته باشد، خیلی ناراحت می شود. حاج آقا سه ماه در منطقه بود. دخترم به آقا رضا گفته بود من باردارم. شما برو و حاج آقا را بفرست که بیاید تا اگر بچه‌ام به دنیا آمد، مادرم بتواند بیاید پیش ما و از من نگهداری کند.

* من سالمم

آقا رضا رفت منطقه و من هم قبلش چند بار حنا به پایش زدم که کمی خوب شود. بعدش حاج آقا آمد. این عکس ها را هم حاج آقا در منطقه انداختند. آقا رضا هم در منطقه ماند تا وقتی که جنگ تمام شد.

جبهه که بود، برایم نامه می نوشت. بعضی وقت ها دوستان آقا رضا نامه هایش را برای می آورد. نامه را که می خواندم، آرام می شدم. سلام و احوالپرسی می کرد و می نوشت که مادر! من سالمم و ناراحت من نباشی. من هم پیش خودم می گفتم ناراحت نیستم. خدا پشت و پناهت باشد.

* رختخواب را جمع می کردم

گاهی که می دیدم جنگ شدید شده، احساس می کردم این دفعه که رفت، دفعه دیگر آقا رضا را نمی بینم. مثلا رختخواب را جمع می کردم و می گفتم الان پسرم در سنگر سرد و گرم خوابیده و من نباید روی رختخواب نرم بخوابم. در نامه‌ها برایم می نوشت که جایش خوب است و من نگرانش نباشم. مثلا اگر زودتر می آمد به مرخصی، خیلی خوشحال می شدیم. همسرش هم که پیش من بود.

* خیلی مخلص بود

آقا رضا خیلی مخلص بود. ما در خانه مان که بزرگ بود، مستأجر داشتیم. سرش را می انداخت پایین و می آمد. یک بار عکسی از خودش در منطقه فرستاده بود که خیلی می خندید. همسایه مان که این عکس را دید، پرسید حاج خانم! آقا رضا هم می خندد؟… گفتم بله که می خندد!… گفت آخر در این مدت، هیچ وقت سرش را بالا نمی آورد و ما صورتش را هم ندیده ایم.

مستأجرمان دختر بزرگ داشتند و آقا رضا خیلی احتیاط می‌کرد و احترامشان را حفظ می کرد و نگاه نمی کرد. هم خدا بیامرزد پدرش و هم خودش خیلی با اخلاص بودند. آقا رضا هر چیزی که یاد گرفته بود، از پدرش یاد گرفته بود. حاج آقا خیلی مومن بود.

۱۰ کیلو برنج بس است؛ دیگر نمی‌خواهیم!

*بستنی‌فروشی با چرخ

تابستان ها می رفتند بستنی یخی را در چرخ می گذاشتند و می فروختند. یک روز دیدم یک چرخ آورد به خانه. گفت رفتم جایی، آشنا بود، گفتم این چند تا بستنی را بده تا من بفروشم. گفتم این ها آب می شود و ضرر می کنی. گفت نه می خواهم کار کنم تا پول در بیاروم. تقریبا یکی دو سال تابستان ها کار می کرد و با چرخ، بستنی یخی می فروخت. خیلی بچه باغیرتی بود.

*برنج زیادی نمی‌خواهیم!

آن موقع‌ها یک جایی برنج می دادند که کوپنی نبود. حاج آقا ده کیلو گرفته بود. بعد گفت که آقا رضا هم برود و بگیرد. آقا رضا قبول نکرد و گفت بابا ده کیلو گرفته و بس است. مگر می خواهی انبار کنی!؟ بذارید به یک نفر دیگر برسد. ما که دو نفر بگیریم، شاید ب یک نفر دیگر برسد. می ترسید که در احتکار شریک بشود.

*سید احمد معصومی‌نژاد

ادامه دارد…

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

۱۰ کیلو برنج بس است؛ دیگر نمی‌خواهیم! بیشتر بخوانید »

مراسم عقد یک سردار در زندان اوین

مراسم عقد یک سردار در زندان اوین



شهید رضا چراغی، فرمانده لشکر 27 در زندان اوین عقد کرد. ماجرا از این قرار بود که او می‌خواست خطبه عقدش را آیت‌الله گیلانی بخواند و این روحانی در زندان مسئولیت داشت.

به گزارش مجاهدت از مشرق، رضا چراغی زیر بار ازدواج نمی رفت. از مادرش اصرار و از او هم انکار. بالاخره اصرار خانواده جواب داد و راضی شد که به خواستگاری برود. بعد از عملیات بیت المقدس در تیرماه سال ۱۳۶۱ به خواستگاری رفت؛ در حالی که پایش در گچ بود. در مراسم خواستگاری خودش را یک سپاهی ساده معرفی کرد که هیچ چیزی از خودش ندارد و حقوق کمی دارد که این طرف و آن طرف خرج می‌شود!

عروس خانم قبول کرد، اما نمی‌دانست خواستگارش فرمانده لشکر ۲۷ است؛ البته بعدها در پرس وجوهایش متوجه این قضیه شد. قبل از مراسم خواستگاری هم فرمانده رضا، خانواده‌اش را شدیداً نهی کرده بود که یک وقت نوع مسؤولیتش را نگویند. 

مراسم عقد یک سردار در زندان اوین
شهید رضا چراغی و پدرش

با این وجود مراسم عقد آن‌ها در اواخر سال ۱۳۶۱ در زندان اوین برگزار شد. با اینکه دوستانش می‌خواستند برایش وقت بگیرند که امام خمینی (ره) خطبه عقدشان را بخواند، اما قبول نکرد. چون معتقد بود نباید وقت امام را گرفت. برای همین به زندان اوین رفت تا آیت‌الله گیلانی که در آن زمان آنجا مشغول خدمت بود، برایشان خطبه عقد بخواند.

همین برگزاری مراسم عقد در زندان اوین موجب شد که پدر داماد به پسرش اعتراض کند: چرا حالا زندان اوین! فرمانده رضا دوباره شوخ طبعی‌اش گل کرد و به پدرش گفت: می‌خواهی شما را لو بدهم تا اینجا دستگیرت کنند و پیش منافقان بروی! البته این ازدواج زیاد دوام نیاورد و آقا داماد ۴۳ روز بعد از عقدش در ۲۵ فروردین‌ماه سال ۱۳۶۲ شهید شد.

به گزارش مجاهدت از مشرق، شهید رزاق (رضا) چراغی پس از پیروزی انقلاب در سال ۱۳۵۷ به سپاه پاسداران پیوست. پس از شروع جنگ با تیپ ۲۷ محمد رسول الله (ص) به جنوب اعزام شد و از اواسط سال ۱۳۶۰ تا اواخر تیرماه ۱۳۶۱ فرماندهی گردان حمزه را بر عهده داشت. با همین مسؤولیت در دو عملیات فتح المبین و بیت المقدس شرکت کرد. او در ۴ مرداد ۱۳۶۱ در بحبوحه عملیات رمضان به سمت قائم مقام فرماندهی تیپ ۲۷ محمد رسول الله (ص) منصوب شد. در عملیات والفجر مقدماتی، به او لقب «شمشیر لشکر» را دادند.

منبع: فارس

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

مراسم عقد یک سردار در زندان اوین بیشتر بخوانید »