لشکر 31 عاشورا

فیلم/ جلد قطب‌نمایی که مانع از شهادت سردار «کریمیان» شد

فیلم/ جلد قطب‌نمایی که مانع از شهادت سردار «کریمیان» شد

کد ویدیو

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست

فیلم/ جلد قطب‌نمایی که مانع از شهادت سردار «کریمیان» شد

فیلم/ جلد قطب‌نمایی که مانع از شهادت سردار «کریمیان» شد بیشتر بخوانید »

فداکاری غواص ۱۶ ساله برای لو نرفتن عملیات

فداکاری غواص ۱۶ ساله برای لو نرفتن عملیات


به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، شهید «حسن پام» غواص نوجوانی لشکر۳۱ عاشورا در عملیات کربلای چهار به شهادت رسید. «محمدباقر برزگر» از نوجوانان دیگر غواص گردان ولیعصر(عج) این لشکر هست، او در ۱۵ سالگی غواصی را یاد گرفت و در عملیات آبی ـ خاکی کربلای ۴ و ۵ شرکت کرد. یکی از خاطرات وی مربوط به لحظه شهادت غواص ۱۶ ساله شهید حسن پام هست. غواصی که جلوی چشمش در آب‌های اروندرود در حال جان دادن بود و او هم نمی‌توانست برای نجات رفیقش کاری کند.

روایت محمد باقر برزگر را از این صحنه می خوانید: «شهید «حسن پام» از شهرستان ماکو استان آذربایجان غربی به لشکر عاشورا پیوسته بود. در شب عملیات کربلای چهار او جلوتر از من حرکت می‌کرد.

حدوداً ساعت ۱۱ شب، تیر دشمن به سمت چپ او اصابت کرد. خون زیادی از زخم‌هایش می‌رفت. من صدای یاحسین(ع) و یا زهرا(س) او را می‌شنیدم. او از طرفی به خاطر دردی که می‌کشید، حضرت زهرا(س) را صدا می‌زد و از طرفی هم نگران لو رفتن عملیات بود.

البته آن زمان که ما در اروندرود بودیم، نمی‌دانستیم عملیات لو رفته هست. آتش ریختن دشمن روی اروندرود هم برایمان دور از انتظار نبود. شدت جراحت و خونریزی شهید پام، طوری بود که نمی‌توانست از اروند زنده بیرون بیاید.

او در آن موقعیت برای اینکه عملیات لو نرود، سرش را زیر آب کرد. بعد از چند لحظه دیدم که پیکرش روی آب آمد. در آن شرایط تنها کاری که می‌توانستم انجام بدهم این بود که پیکر را به جایی منتقل کنم تا بعد از عملیات او را به عقب بازگردانم.

به همین خاطر او را به نزدیکی سیم‌خاردار‌های خورشیدی بردم و لباسش را به سیم‌خاردار‌ها بستم در مسیر بازگشت خودم را به سیم‌خاردار‌های خورشیدی رساندم تا پیکر شهید «حسن پام» را به عقب برگردانم، اما با توجه به شرایط جزر و مدی که بر اروند رود حاکم بود، آب بالا آمده بود و نتوانستم پیکر حسن را پیدا کنم.

بعد از این عملیات‌ها خانواده شهید پام خیلی انتظار بازگشت فرزندشان را کشیدند. چون من شهادت شهید پام را دیده بودم به لشکر عاشورا اطلاع دادم و آن‌ها خبر شهادت و مفقودی حسن را به خانواده اطلاع دادند.

چند سال بعد پیکر حسن پام را در انتهای اروندرود پیدا کرده بودند. احتمال می‌دهم که آب پیکر شهید پام را از اروندرود به سمت خلیج فارس برده بود. با توجه به اینکه بین اروندرود و خلیج فارس یک حفاظ توری قرار داده بودند، پیکر در آنجا مانده بود.»

از شهید حسن پام یک وصیت نامه هم وجود دارد، او در این وصیت نامه چنین می‌نگارد: «ای امت شهیدپرور از فرامین امام عزیز اطاعت کنید که راه رستگاری را نشان می‌دهد. جبهه را خالی نگذارید. نماز را به‌پای دارید که نماز انسان را از فحشا دور نگهدارد. همیشه و در همه حال یاد خدا باشید و خدا را ناظر اعمال خود بدانید که اگر این کار را بکنید، گناه کم خواهید کرد.

برادران عزیزم از شما می‌خواهم که اسلحه‌ام را بر زمین نگذارید و آن را برداشته در هر جبهه‌ای هستید، با دشمنان اسلام و قرآن بجنگید.

پدر و مادرم از اینکه مرا خوب پرورش دادید، تشکر می‌کنم. شما امانت الهی به نحو احسن تحویل خودش داده‌اید.

خواهرانم حجابتان را حفظ کنید و در مصائب و بلایا صبور باشید و زینب‌وار زندگی نمایید.»

انتهای پیام/ 119

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست

فداکاری غواص ۱۶ ساله برای لو نرفتن عملیات

فداکاری غواص ۱۶ ساله برای لو نرفتن عملیات بیشتر بخوانید »

مرور «بوی باروت بوی باران» /۱۹

مرور «بوی باروت بوی باران» /۱۹

به گزارش مجاهدت از گروه فرهنگ دفاع‌پرس، «بوی باروت بوی باران» به زندگی‌نامه و فرماندهی سردار شهید حمید باکری در عملیات بیت‌المقدس و آزادسازی خرمشهر، در قالب ۲۶ خاطره از دوستان و همرزمان وی پرداخته هست. برای تدوین این اثر از هفت کتاب و مصاحبه‌هایی با علی فضلی، محمدباقر طریقت، صمد ملاعباسیان، مهدی بخشی و محمد کاشف و گزارش‌های شهید سپهبد علی صیاد شیرازی استفاده شده هست.

قسمت نوزدهم بازخوانی «بوی باروت بوی باران» را در ادامه می‌خوانید:

مسجد جامع 

بغض اش ترکید و رو به محمود عباسی کرد و گفت: محمود خیلی دل ام میخواهد اولین نفری باشم که به مسجد جامع وارد بشوم. احساس میکنم در مسیریکه می آمدیم همه مسجدها، میدان ها و خیابان ها، بچه ها را میراندند که جمع شویم در مسجد جامع. 
– حمید آقا، از یگان موتوری مان! همین موتور برای مان مانده. 
می خواهی برویم و برگردیم؟! 
فرمانده گردان با محمود عباسی سوار بر موتور به طرف مسجد راه می افتند. از راه آهن میگذرند صدای گلوله ها، همچنان از منطقه به گوش می رسید. 
به نزدیکی های مسجد که میرسند حمید پیاده می شود. سجده شکر بجا می آورد. 
الهی شکر همین افتخار برای من از موهبت تو مرا پس مرا بس که به مدینه خرمشهر تو وارد شدم خانه ات را از دست بیگانه 

آزاد کردیم. 
الهی شکر که امام مان را درک کردیم. با دشمنان دینات 
جنگیدیم. 
فتح خرمشهر نه به خاطر باز پس گرفتن شهری که ۵۷۵ روز گرفتار و در اشغال دشمن بود نه به آن جهت که طرح قرارگاه و همسویی ارتش و سپاه در جنگ جواب می داد، تجهیز و اعزام ۶۰ هزار نیروی رزمی در مدتی کوتاه و اسارت ۱۹ هزار و ۴۰۰ نفر و ۱۶ هزار کشته و …. هیچ کدام به اندازه لحظات ورود به شهر و حضور در مسجد جامع لطافت، همت و باور مردان جنگی ایرانی را به نمایش نمی گذاشت. 
خرمشهر با مسجدش مقدس تر شده بود و همه برای طواف و نمازش به آن سو هروله کنان میرفتند گردان ها از هر سو که می آمدند، هماهنگ و همدل دیده از گنبد نیمه ویران مسجد جامع بر نمی گرفتند، در نظر رزمندگان به قول حضرت امام (ره) خرمشهر آزاد شهر خداست می بایست جشن پیروزی اش را در خانه او برپا کرد و بندگی را در آنجا به اثبات رساند تا مغلوب دشمن درون و برون نشوی 
مردان جنگی خمینی دیگر از کشته هایش پشته نمی سازند، بلکه در میان سخت ترین موانع آبی رودخانه کرخه – هورالهویزه و

هور العظيم – كارون و اروند مناطق اصلی هوای گرم و شرجی خرمشهر دشمن را شکسته و تحقیرش کرده اند. 
شهید کلهر قائم مقام تیپ المهدی در بی سیم می گوید: در حال حاضر در قرارگاه فرماندهی لشگر عراقی در پادگان در هستم، در سنگر فرماندهی فرصت نکردند لیوان چایی که بخارش بلند می شود بخورند. 
سرعت و اقتدار جنگ از نوع ایرانی اش در آزادسازی خرمشهر نمایان می شود و ارتش صدام با همه امکانات و مشاورانش خود را در چنگ حمیدها، احمدها، حسین ها و … اسیر می بیند. 
عراقی ها تصور میکردند که ایرانی ها از سمت جاده اهواز – خرمشهر حمله می کنند اما ایرانی ها از رود کارون گذشتند. تاکتیکی با معیاری غیر مرسوم به اجرا در آوردند. نیروهای مستقر در خرمشهر و آماده در جاده شلمچه تصورشان این بود که ایرانی ها بعد از عملیات فتح المبین توان جمع آوری نیرو نخواهند داشت اما فراخوان و آماده سازی ۶۰ هزار رزمنده به فاصله چهل روز آنها را غافلگیر می کند. 
باید گفت رزمندگان ماهها دل به خلوص خاطره فتح مکه در تاریخ اسلام سپرده بودند میدانستند چگونه رعب بیافرینند و می توانستند. وقتی قدرت یافتند با تواضع آن را به صاحب قدرت در خانه خدا تقدیم کنند

شانه های حمید با شانه همرزمانش فشرده می شد. نفسها و ذکرها در زیر گنبد زخمی مسجد جامع خرمشهر، بهم گره می خوردند گردانها از هر سو که به شهر وارد شده بودند در مسجد به هم می پیوستند تا از آنجا با فریادشان جهانی خواب آلود را بیدار کنند. 
خبر می دهند که به میدان شهدا نزدیک میشویم، مسجد ویران شده امام صادق (ع) را از نزدیک می بینیم بعد گفتند مسجد جامع دیده شدا الله اكبر. حوالی ساعت ۱۱ صبح شهید شرع پسند اعلام کرد، وارد مسجد شدیم و پرچم جمهوری اسلامی ایران را بر بالای مناره مسجد جامع به اهتزاز در آوردیم. 
تکبیرها جان میگرفتند و مسجد با آن فضای کوچکش لشگرها را در خود جای می داد. حمید در میان صفها بچه های گردان خود را می جست. محسن نجفیان طاهر اجاقلو، كريم بيات، مصطفى حمیدی وطن زاده محمد نجفیان بسطامیان چیلمیدانی فیض علی محمدی…. وقتی سرش را بر می گرداند محمود بود و او حمید، همه خاطره های گردان اش را با یاد بچه ها گره می زند و با بند بند انگشتان زخمی اش دانه های تسبیح میسازد و در شبستان مسجد سجده اش را به تعداد التماس دعای بچه های گردان تکرار می کند

انتهای پیام/ 161

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست

مرور «بوی باروت بوی باران» /۱۹

مرور «بوی باروت بوی باران» /۱۹ بیشتر بخوانید »

خرمشهر خون می‌خواهد

خرمشهر خون می‌خواهد


به گزارش مجاهدت از گروه فرهنگ دفاع‌پرس، «بوی باروت بوی باران» به زندگی‌نامه و فرماندهی سردار شهید حمید باکری در عملیات بیت‌المقدس و آزادسازی خرمشهر، در قالب ۲۶ خاطره از دوستان و همرزمان وی پرداخته هست. برای تدوین این اثر از هفت کتاب و مصاحبه‌هایی با علی فضلی، محمدباقر طریقت، صمد ملاعباسیان، مهدی بخشی و محمد کاشف و گزارش‌های شهید سپهبد علی صیاد شیرازی استفاده شده هست.

قسمت شانزدهم بازخوانی «بوی باروت بوی باران» را در ادامه می‌خوانید:

رخنه

در محور قرارگاه فتح دشمن تلاش می‌کرد، نیرو‌های خودی را از پشت. جاده اهواز خرمشهر عقب براند. به همین منظور با استفاده از عدم الحاق بین دو قرارگاه فتح و نصر و با رخنه در این شکاف فشار سنگینی به نیرو‌های خودی وارد می‌آورد. محسن نجفیان خطاب به بچه‌ها می‌گوید: برادران مگر نمی‌شنوید، بابا اوضاع به‌هم‌ریخته ماشاءالله به این بی‌خیالی، آخر حنجره حمید آقا، پاره شد. دادوفریاد محسن محمد را بیدار می‌کند. واقعاً این سروصدا مال عراقی‌هاست! خواب می‌بینم؟ همچنان گیج و منگ، نیم‌خیز و خواب‌آلود محمد، بی‌معطلی نیم خشابی را بالای سر حمید، خالی می‌کند و می‌گوید: این‌یکی با این دادوفریادها، پاشدنی نیست. 

از گردان حمید ۵۰ نفر بیشتر نیرو باقی نمی‌ماند. طاهر اجاقلو، کریم بیات، محسن نجفیان مصطفی حمیدی، محمد وطن زاده محمد نجفیان و بسطامیان دور حمید را می‌گیرند. اگر گوش‌هایتان را نیز بکنید، پچ‌پچ عراقی‌ها را می‌شنوید. باید بگویم کافی هست این محور سقوط بکند. نه‌تنها خودمان بلکه عملیات فاتحه‌اش خوانده خواهد شد. 

بوی تند باروت با سروصدای عراقی‌ها، در سنگر‌ها پیچیده و عراقی‌ها نزدیک‌تر می‌آیند درست مماس با خط محور آنقدر نزدیک می‌آیند که نارنجک‌هایشان می‌افتاد زیر پای بچه‌ها برادر‌ها مواظب باشند از عقبه خبری نیست، مهمات دارد. تمام می‌شود؛ و بعد دولا و نیم‌خیز زیرخط آتش به بچه‌ها سر می‌زند، همه در میان تیر و ترکش آمدوشد حمید را، قوت قلبشان می‌دانند. محاصره شکل می‌گیرد با یکی دو تا آرپی‌جی حریف شدن به ماشین جنگی صدام دل و جرأت می‌خواست. رخنه ایجاد شده می‌بایست ترمیم می‌شد. درحالی‌که تیپ‌های ۷ و ۳۳ ولی‌عصر (عج) و ۲۷ حضرت رسول (ص) عقب نشسته‌اند و عقبه خالی هست. برای رسیدن به خمپاره و تیربار گردان می‌بایست از عرض جاده می‌گذشتند. 

محمد سمت چپ را شلوغ کنید، سمت چپ! باید خودمان را به آن‌طرف جاده برسانیم اینها، شدند اژدها، سرشان را مشغول کنید. عراقی‌ها، سینه‌به‌سینه بچه‌های گردان، فشار وارد می‌کنند، یکی دو نفر از بچه‌های گردان تفنگ‌ها را زمین می‌گذارند، خط را با آرپی‌جی می‌گویند. در یک مقطع کوتاه برای اینکه تانک را پس برانند. ناگزیر هر چه گلوله آرپی‌جی آورده بود، به‌طرف تانک‌های عراقی شلیک می‌کنند و جهنمی به پا می‌شود که نگو، مدام فریاد می‌کشد! امان ندهید یا ابالفضلش چه سوزناک بود، تن هرکسی را به لرزه درمی‌آورد. عراقی‌ها به بولدزر می‌ماندند از هر طرف می‌آمدند در این گیرودار یکی از پی‌ام پی‌های خودی می‌خواهد منطقه را ترک کند. محمد، متوجه قرار او می‌شود و بر سر فیض علی داد می‌زند: مگر نمی‌بینی جلوش را بگیر و بعد برمی‌گردد و گلوله‌هایش را خالی می‌کنند به پشت خاک‌ریزی که عراقی‌ها از پشت آن نارنجک، پرتاب می‌کردند. 

محمد، مصمم بود و آنچه می‌گفت، انجامش می‌داد. فیض علی (محمدی) که در مرحله سوم عملیات بیت‌المقدس شهید شد. جلو راننده خودی را می‌گیرد و می‌گوید اشاره کرد به محمد، اگر تکان بخوری خشاب را توی سرت خالی می‌کند. بدبخت کجا می‌خواهی بروی؟ اگر از ما فاصله بگیری، گرفتار عراقی‌ها می‌شوی اینجا بمان.

آقا فیض علی چشم می‌مانم حلالم کنید. ترس برم داشته بود. همه بچه‌ها همدیگر را صدا می‌زنند تا بیند کی شهید شده کی مانده از آن بچه‌هایی که دوروبر حمید بودند، اوجاقلو وطن زاده، بسطامیان و فیض علی شهید می‌شوند و جاده، همچنان به خط آتشی می‌ماند که گذشتن از آن بودن و ماندن بچه‌ها را تعیین می‌کند. در زیر ترکش خمپاره و نارنجک جیپ ۱۰۶ عراقی مثل لاک‌پشت از طرف پل حرکت می‌کند تا انبرک پانک را روی شانه‌های گردان حمید، سفت بکنند. 

بچه‌های دل به دریا می‌زنند و سینه‌خیز از عرض جاده می‌گذرند. خمپاره و تیربار را برمی‌دارند و آتش تهیه درست می‌کنند. بااینکه ساعت ۱۲ ظهر بود ولی مثل‌اینکه آفتاب هم در همین نزدیکی‌ها، جرات ندارد از پشت دود و ترکش سرک بکشد. دو سه ساعت گردان حمید با چنگ و دندان محور را با برجا نگه‌داشته بود که ۴ عراقی داخل جیپ توپ ۱۰۶، متوجه مقاومت آنها می‌شوند و با توپ ۱۰۶ بچه‌ها را نشانه می‌گیرند. 

محمد فریاد می‌کشد. حمید آقا طرف پل، توپ ۱۰۶ بعد به‌طرف جیب عراقی‌ها خیز برمی‌دارد و نشانه می‌گیرد. تا نگذارد به بچه‌ها، نزدیک شود و با خیزهایش از خط فاصله می‌گیرد و تنهاتر می‌شود. کلاه سبز‌های عراقی متوجه می‌شوند که اسلحه محمد خالی هست پشت محمد هم خالی بود طوری که صدایش به حمید و بچه‌ها هم نمی‌رسید. سکوت چندثانیه‌ای دست‌های محمد و کلاه سبز‌ها را از کار انداخته بود. 

صورت خاک‌آلود و سفیدک زده محمد، زیر گردوخاک هیبتی داشت که احتمالاً عراقی‌ها را در پشت توپ ۱۰۶، به ترس انداخته بود. محمد می‌دانست که تفنگش خالی هست عراقی‌ها به خودشان می‌آیند آ و به‌طرف او نشانه می‌گیرند. فاصله ماندن و رفتن زیر ثانیه‌ها، جابجا می‌شد و محمد با اسلحه خالی به‌طرف آنها خیز برداشته و فریاد می‌کشد الله‌اکبر، الله‌اکبر در این حین از زیر پل صدای رگباری به گوش می‌رسد. پسری نوجوان، یکی از کلاه سبز‌ها را می‌زند تا سه تای دیگر بخود بجنید مصطفی خودش را به محمد می‌رساند و با تیربار همه‌اش را روی جیپ درو می‌کند. 

محمد، بی‌اعتنا به کلاه سبز‌ها و مصطفی به زیر پل می‌رود ولی در آنجا کسی را نمی‌یابد. مگر نوجوانی که به او دست تکان می‌داد و ازآنجا دور می‌شد و با خیز‌های تند خود به‌طرف عمق محور درحرکت بود. 

نیرو‌های گردان هر چه داشتند می‌کوبیدند و یک‌به‌یک صداها، بی‌صدا می‌شدند. حمید، بغلش پر می‌شد از ذکر و تبسم دوستانش هر کس را فریاد می‌زد، صدایی نمی‌آمد، بغض گلویش را می‌فشرد. قریب به‌اتفاق شهدا، از ناحیه سرشان تیر می‌خوردند و می‌افتادند به سینه گرم خاک‌ریز حمید با هرکدام خاطره‌ای داشت وقتی می‌خواستند، با او بیایند، با قرآن استخاره کرده بودند و حمید رک و راست گفته بود؛ که خرمشهر خون می‌خواهد.

تنهایی و نابرابر بودن نیرو‌های خودی با نیرو‌های دشمن همه‌اش می‌توانستند یک دلیل باشند تا مانع شوند که آنها از زنجان ارومیه، اردبیل و تبریز و نجف‌آباد به این دشت نیایند. 

آتش عراقی‌ها اصلاً آرام نمی‌گرفت تا حمید، بتواند، شهدای گردانش را سیر ببیند حنجره‌اش پر از فریاد بود و گریه. باوجود فشار شدید دشمن به‌ویژه در منطقه سرپل که با به‌کارگیری تیپ ۱۰ زرهی آغاز شده بود نیرو‌های خودی در بدترین وضعیت و درحالی‌که فاقد آتش پشتیبانی و مواضع مناسب بودند به مقاومت خود ادامه می‌دهند یا اینکه تانک‌ها نفوذ کرده بودند، اما رزمندگان بار دیگر رخنه را ترمیم می‌کنند. 

در قرارگاه، صحبتش شده بود که گردان‌ها باید در هر محور با آخرین توان بجنگند هر پاتکی که عراق می‌زند، ممکن هست. عملیات فتح خرمشهر را به تاخیر بیاندازد و یا از رخته‌ای که به وجود می‌آورد، خرمشهر را یک‌بار دیگر ببلعد. به همین خاطر، نزدیکی‌های ظهر با زخمی‌ها و شهدایی که گردان حمید می‌دهد. محور می‌شود. یک در مستحکم و عراقی‌ها هم از طرف پل مایوس می‌شوند و عقب می‌کشند.

انتهای پیام/ 161

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست

خرمشهر خون می‌خواهد

خرمشهر خون می‌خواهد بیشتر بخوانید »

باکری کسی نبود که روی کاغذ عملیات بکند

باکری کسی نبود که روی کاغذ عملیات بکند


به گزارش مجاهدت از گروه فرهنگ دفاع‌پرس، «بوی باروت بوی باران» به زندگی‌نامه و فرماندهی سردار شهید حمید باکری در عملیات بیت‌المقدس و آزادسازی خرمشهر، در قالب ۲۶ خاطره از دوستان و همرزمان وی پرداخته هست. برای تدوین این اثر از هفت کتاب و مصاحبه‌هایی با علی فضلی، محمدباقر طریقت، صمد ملاعباسیان، مهدی بخشی و محمد کاشف و گزارش‌های شهید سپهبد علی صیاد شیرازی استفاده شده هست.

قسمت پانزدهم بازخوانی «بوی باروت بوی باران» را در ادامه می‌خوانید:

درس زندگی 

من خیلی از کتاب‌های دفاع مقدس را میخوانم، سعی کردم خاطراتم را گلچین بکنم و بسپارم به دست نویسند‌های همیشه هم این موضوع فکر میکنم این خاطرهها، جمع میشوند که چی بشود؟! 

آنهایی که خطر می‌کردند چی داشتند؟ چه می‌خواستند؟ حالا من و شما از آنها چی، دست‌گیرمان می‌شود؟ اما حمید آقا، وقتی عملیات بیت‌المقدس شکل می‌گرفت آموزش‌هایش بی‌نظیر بود. نقشه‌خوانی تاکتیک اطلاعات عملیات گشت شبانه و تردد در شب همه بچه‌ها را آبدیده می‌کرد. در تحلیل عملیات خیلی به‌روز عمل می‌کرد عجیب دقیق بود. 

اینها کسانی نبودند که روی کاغذ عملیات بکنند. قبل از همه جلوتر از ما‌ها در رأس محور حاضر می‌شدند؛ و در عقب‌نشینی تاکتیکی هم آخرین نفر ستون، حمید آقا بودند. در محور جاده اهواز – خرمشهر که به‌جای نفر عراقی تانک می‌آمد و دیده‌بان‌هایمان ازجمله ایوب شیرزاد شهید شدند، باقری خمسه لویی، حبیب زاده بخشی و من زخمی شدیم، حمید آقا، بچه‌ها را به معبر ورودی می‌رساندند و بعد برمی‌گشتند به جلو. 

جریان عقب‌نشینی هم این‌جوری شد؛ قرار بود، تعدادی یگان از طرفین ما را پوشش بدهند که نتوانستند ما هم هر چی داشتیم کوبیدیم به خط یکی دو قبضه خمپاره ۸۱ داشتیم ولی گلوله‌هایمان تمام شد. چندتایی هم خمپاره ۸۲ عراقی به دستمان افتاد ولی باز بدون گلوله به حمید آقا گفتم می‌روم پشت خاک‌ریز، جعبه مهمات را دیدم چشمان حمید آقا گره خورد در چشمان من به چهره‌اش دقیق شدم در پس آن صورت پوشیده از گردوخاک، تمنایی، له‌له می‌زد. عراقی‌ها هم عقب می‌نشستند و تعدادی هم از ضلع شمالی دورمان می‌زدند. 

از کمند نگاه حمید رها شدم و غلت خوردم به پشت خاک‌ریز دیدم چند نفر دیگر هم با من آمدند تانک‌ها، دوشکاها، بیداد می‌کردند هرکدام دو تا گلوله آوردیم و خمپاره‌های خودشان را بر سرشان ریختیم.‌ای‌کاش بیاموزیم که چطور بچه‌ها همدیگر را باور می‌کردند. در زیر تیر و ترکش، نمازشان ترک نمی‌شد ندیدیم در آن هیر و ویر اوقات حمید آقا و یا سرگروه‌ها تلخ بشود. خرمشهر و ۸ سال دفاع سرریز از این منش‌های اخلاقی هست. فرمانده‌ها ما را خیلی دوست داشتند. 

ما هم آنها را، چون ما می‌دیدیم در طوفان آتش به‌جای پرخاش و بداخلاقی دعا می‌خواندند با مؤمن و الله بنده سی ما را صدا می‌زدند این فرمانده‌ها عملیات‌ها را آزمون می‌دانستند خدا را نزدیک‌تر می‌دیدند. عملیات بیت‌المقدس ازجمله این آزمون‌ها بود یک عملیات متفاوت ازنظر دفاع در دشت و جنگ در شهر، آن‌قدر جلو رفتیم، عقب نشستیم گرسنه ماندیم و بی‌خوابی کشیدیم. از پشت دیوار‌های خودمان درو شدیم ولی همین مهربانی‌ها و خستگی‌ناپذیری‌ها، خرمشهر را نجات داد. 

ما تا دو مرحله پیش رفتیم و دیدیم، عراق چه آتشی ریخت بر سرمان حمید آقا با هدایت چند گردان تا چهار مرحله جلو رفت و خسته نشد. در عوض اخلاقش، زیباتر و اراده‌اش محکم‌تر هم شد. قدیم‌ها شنیده بودیم هفت‌خان رستم در این عملیات هزارتوی آتش بود، دشمن دریده مستقر توانمند و چسبیده به زمین نمی‌گذاشت به همین سادگی جلو بروی، اما اعتقاد و اخلاق کارش را کرد و خونین‌شهر را از میان خار و خرچنگ آتش و آوار بیرون آورد و خرم‌شهرش کرد.

انتهای پیام/ 161

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست

باکری کسی نبود که روی کاغذ عملیات بکند

باکری کسی نبود که روی کاغذ عملیات بکند بیشتر بخوانید »