لشکر 5 نصر

روایت شهیدی که در اسارت عزتمندانه ایستاد و با لبان تشنه پر کشید 

روایت شهیدی که در اسارت عزتمندانه ایستاد و با لبان تشنه پر کشید 


به گزارش مجاهدت از دفاع‌پرس از خراسان رضوی، مرور خاطرات رزمندگان و آزادگان دوران دفاع مقدس، نه فقط بازخوانی تاریخ هست، بلکه سفری هست به عمق ایمان، غیرت و فداکاری مردانی که در تاریک‌ترین لحظات، روشن‌ترین جلوه‌های انسانیت را رقم زدند. این روایت، قصه یکی از همان دلیرمردان بی‌ادعاست؛ شهیدی که در میدان نبرد، با شجاعت جنگید، در اسارت با عزت ایستاد، و در نهایت با لبان تشنه، مظلومانه به شهادت رسید.

«محمدرضا شفیعی نیک‌آبادی» از غواصان خط‌شکن لشکر ۱۷ علی‌بن‌ابی‌طالب، در عملیات کربلای ۵ به اسارت دشمن بعثی درآمد و در اردوگاه‌های عراق، با جراحت و عطش، اما با صلابت و ایمان، روز‌های سختی را سپری کرد. او نه‌تنها در برابر شکنجه‌های جسمی و روحی تسلیم نشد، بلکه با افتخار گفت: «ما پاسدار خمینی هستیم» و حتی عکس صدام را از برابر چشمانش کنار زد.

در ادامه روایت آزاده سرافراز «محسن میرزایی» که شاهد لحظات پایانی زندگی شهید شفیعی بوده را می‌خوانید روایتی از درد، از ایستادگی و از شهادتی که پس از ۱۶ سال، با بازگشت پیکر مطهرش، دل مادر چشم‌انتظار را آرام کرد و نامش را در تاریخ مقاومت جاودانه ساخت.

من «محسن میرزایی»، آزاده دوران دفاع مقدس هستم. در عملیات کربلای ۴، به‌عنوان غواص در رسته اطلاعات عملیات لشکر ۵ نصر حضور داشتم و در همان عملیات به اسارت نیرو‌های بعثی درآمدم. چهار سال در اردوگاه تکریت ۱۱ عراق، تحت سخت‌ترین شرایط جسمی و روحی، دوران اسارت را سپری کردم.

محمدرضا شفیعی نیک‌آبادی اهل قم بود. او از نیرو‌های خط‌شکن لشکر ۱۷ علی‌بن‌ابی‌طالب بود. در عملیات کربلای ۵، در منطقه نهر فین، به همراه جمعی از رزمندگان به اسارت نیرو‌های بعثی درآمدیم. شرایط بسیار سختی را تجربه کردیم؛ مجروح بودیم، خبری از آب، غذا یا دارو نبود و حتی مورد ضرب و شتم قرار می‌گرفتیم.

پس از چند روز، ما را به بیمارستان بصره منتقل کردند، اما آنجا نیز نه‌تنها درمانی در کار نبود، بلکه زخم‌هایمان را فشار می‌دادند تا درد بیشتری تحمل کنیم. محمدرضا با وجود جراحات شدید، بسیار شجاع و دلیر بود. با مأموران بعثی بحث می‌کرد و با افتخار می‌گفت: «ما پاسدار خمینی هستیم». در اتاقی که عکس صدام نصب شده بود، به مأموران گفت: «این عکس را از جلوی من بردارید.»

محمدرضا حتی در اسارت نیز حاضر نبود ذره‌ای از اعتقادات خود کوتاه بیاید. او در برابر شکنجه‌ها، تحقیر‌ها و فشار‌های روانی، با صلابت ایستادگی می‌کرد. مأموران بعثی بار‌ها تلاش کردند با تهدید و تطمیع، او را از مسیرش منحرف کنند، اما او با روحیه‌ای حسینی، مقاومت کرد و گفت: «من سرباز امام خمینی هستم، نه سرباز صدام».

او اهل نماز شب، دعا و توسل بود. در سخت‌ترین شرایط، با ذکر و یاد خدا آرامش می‌یافت و دیگران را نیز به صبر و توکل دعوت می‌کرد. حتی در سلول انفرادی، با صدای بلند دعا می‌خواند و مأموران بعثی را به خشم می‌آورد، اما هیچ‌گاه سکوت نکرد.

محمدرضا بار‌ها تکرار می‌کرد که شهید خواهد شد و از ما خواست به مادرش بگوییم چگونه به شهادت رسید. پس از مدتی، او را به بغداد منتقل کردند. شدت جراحات و عطش بی‌امان، او را به مرز شهادت رساند. حتی یک قطره آب در اختیار نداشتیم. یاد کربلای امام حسین (ع) در دل‌هایمان زنده شد. محمدرضا با لبان تشنه، بر اثر جراحت و عطش، به شهادت رسید؛ صحنه‌ای جان‌سوز و بی‌نهایت دردناک بود.

در سال ۱۳۸۱، پس از ۱۶ سال، پیکر مطهر شهید محمدرضا شفیعی نیک‌آبادی به وطن بازگشت. مادرش توانست فرزند شهیدش را شناسایی کند و پس از سال‌ها چشم‌انتظاری، آرامشی در دل خانواده‌اش جاری شد. پیکر این شهید مظلوم در گلزار شهدای قم آرام گرفت و نامش در تاریخ مقاومت جاودانه شد.

انتهای پیام/

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست

روایت شهیدی که در اسارت عزتمندانه ایستاد و با لبان تشنه پر کشید 

روایت شهیدی که در اسارت عزتمندانه ایستاد و با لبان تشنه پر کشید  بیشتر بخوانید »

تصاویر/ سردار سپهبد شهید «غلامعلی رشید» (۲)

تصاویر/ سردار سرلشکر شهید «مهدی ربانی»


سردار سرلشکر شهید «مهدی ربانی» در دوران هشت سال دفاع مقدس وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد و در جبهه‌های نبرد حق علیه باطل مجاهدت کرد و بعد از دوران جنگ تحمیلی یعنی از اواسط دهه ۷۰ تا سال ۱۳۸۰ نیز فرمانده قرارگاه نجف اشرف بود و از بین سال‌های ۱۳۸۰ تا ۱۳۸۳ هم به‌عنوان فرمانده قرارگاه ثامن‌الائمه فعالیت کرد و با حفظ سمت، فرمانده لشکر ۵ نصر و همچنین ارشد سپاه پاسداران در استان خراسان بود.

شهید ربانی در فاصله سال‌های ۱۳۸۴ تا ۱۳۹۱ به‌عنوان جانشین قرارگاه ثارالله (ع) فعالیت می‌کرد و از دیگر مسئولیت‌های وی می‌توان به معاونت عملیات سپاه پاسداران اشاره کرد که از ۱۳۹۰ تا ۱۳۹۵ آن را برعهده داشت. او در حالی که از شهریور سال ۱۳۹۵ معاون عملیات ستاد کل نیرو‌های مسلح را برعهده داشت، سرانجام ۲۵ خرداد سال ۱۴۰۴ در حمله رژیم‌صهیونیستی به شهادت رسید.

تصاویر سردار سرلشکر شهید «مهدی ربانی»

تصاویر/ سردار سرلشکر شهید «مهدی ربانی»
تصاویر/ سردار سرلشکر شهید «مهدی ربانی»
تصاویر/ سردار سرلشکر شهید «مهدی ربانی»
تصاویر/ سردار سرلشکر شهید «مهدی ربانی»
تصاویر/ سردار سرلشکر شهید «مهدی ربانی»
تصاویر/ سردار سرلشکر شهید «مهدی ربانی»
تصاویر/ سردار سرلشکر شهید «مهدی ربانی»
تصاویر/ سردار سرلشکر شهید «مهدی ربانی»
تصاویر/ سردار سرلشکر شهید «مهدی ربانی»
تصاویر/ سردار سرلشکر شهید «مهدی ربانی»
تصاویر/ سردار سرلشکر شهید «مهدی ربانی»
تصاویر/ سردار سرلشکر شهید «مهدی ربانی»
تصاویر/ سردار سرلشکر شهید «مهدی ربانی»
تصاویر/ سردار سرلشکر شهید «مهدی ربانی»
تصاویر/ سردار سرلشکر شهید «مهدی ربانی»
تصاویر/ سردار سرلشکر شهید «مهدی ربانی»
تصاویر/ سردار سرلشکر شهید «مهدی ربانی»
این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست
تصاویر/ سردار سرلشکر شهید «مهدی ربانی»

تصاویر/ سردار سرلشکر شهید «مهدی ربانی» بیشتر بخوانید »

مگر زن گرفتم که جبهه را طلاق بدهم؟!

مگر زن گرفتم که جبهه را طلاق بدهم؟!


مگر زن گرفتم که جبهه را طلاق بدهم؟!

به گزارش خبرنگار نوید شاهد، اول خرداد 1365 روز شهادت سردار رشید اسلام، فرمانده گردان روح الله و مسئول محور اطلاعات و عملیات لشکر 5 نصر، شهید «مسعود توکلی» است. این جوان مومن و مخلص، تربیت یافته همان مکتبی است که شهادت را پیروزی می داند و برای همین مسعود از نوجوانی می گفت یا باید بدست دشمن کشته شویم و یا پیروز… او با همان سن کم تا سطح مسئولیت اطلاعات و عملیات لشکر ارتقاء پیدا کرد و در مسیر شناسایی برای عملیات آزادسازی مهران قهرمان بود که زودتر به دیدار حق شتافت و خونش فرش راه فاتحان این پاره تن ایران شد. او از آغاز انقلاب و شروع فتنه ها و بحران های ضد انقلاب در کردستان، بیقرار جهاد و فداکاری، با دستکاری شناسنامه خود به صحنه جنگ رفت و با شروع جنگ تحمیلی، پیوسته در جبهه بود. ایمان و تقوی و تعبد و توکل او چنان شخصیتی از او ساخته بود که در میان معرکه آتش و خون، صبر و استقامت و متانت خود را حفظ می کرد و در مقام فرماندهی غواصان در عملیات پیروزمند والفجر 8 و فتح فاو، به گفته ناظران و همرزمان، در میان ترس و اضطراب نیروها از حمله دشمن، نماز گذارد و صحنه ای شگفت از شجاعت و بصیرت معنوی خود را به نمایش گذاشت.

می‌روم تا این رژیم، سرنگون شود!

مسعود توکلی فرزند شیخ محمد و سکینه در روز ۳۰‌شهریور ۱۳۴۴ در بیرجند به دنیا آمد. دانش‌آموز دوره راهنمایی بود که مبارزات انقلابی مردم مشهد شدت گرفت و او نیز که از چند سال پیش ساکن مشهد شده بود، به جمع معترضان پیوست. غیبت‌هایش سر کلاس درس، برای شرکت در تظاهرات و تجمعات مردمی آن‌قدر زیاد شد که مدرسه بالاخره والدینش را خواست؛ جواب او، اما یک جمله بود: «می‌روم تا ان‌شاءا… این رژیم سرنگون شود و انقلاب به پیروزی برسد.» حکایت را از زبان مادر شهید بشنویم: « اواخر حكومت شاه بود. یک روز از طرف مدرسه مسعود ما را خواستند. وقتی به مدرسه اش رفتم مدير مدرسه گفت: حاج خانم پسر شما مدتی است كه در مدرسه حاضر نمی شود. گاهی هم كه می آيد، فقط كيف و دفترش را می گذارد و از مدرسه بیرون می رود. از رفتار و كردار مسعود مشخص بود كه به دنبال راهپيمايی و پخش اعلاميه ها می رود. از همسايه مان شنيده بودم كه دستور داده شده هر كس در راهپيمايی و يا در حين پخش اعلاميه می گيرند به اشد مجازات برسانند. شب كه مسعود به منزل برگشت به او گفتم: امروز آمدم مدرسه ات و گفتند تو به مدرسه نمس روس كجا می رفتی اين چند روز؟ گفت: مادر! به تظاهرات می روم تا انشاء الله اين رژيم سرنگون گردد و جمهوري اسلامي به پيروزي برسد. به او گفتم همسايه مان هم چنين حرفی زده است. با خنده گفت: به هر حال يا بايد ما را بكشند و يا ما بايد پيروز شويم. از آن به بعد ديگر به صورت آشكارا به تظاهرات می رفت تا اينكه بالأخره انقلاب اسلامی به پيروزی رسيد.»

یا باید ما را بکشند یا ما باید پیروز شویم 

حرفش و تکیه کلامش، همیشه و در هر فرصت، این بود: «یا باید ما را بکشند یا ما باید پیروز شویم.» این را از دوره مبارزات پیش از پیروزی انقلاب می گفت تا هنگام حضور در دفاع مقدس که منتهی به شهادتش شد. در‌نهایت با حضور او و دیگر مردم انقلابی، پیروزی به دست آمد، اما طولی نکشید که درگیری‌های کردستان و جنگ شروع شد. مدتی طول کشید تا توانست رضایت خانواده را بگیرد و با دست‌کاری شناسنامه، عازم کردستان شود.

داوطلب اعزام به جبهه؛ پیش از شروع جنگ!

مسعود از آنهایی بود که بخاطر سن کم نمی توانستند به جبهه بروند و شناسنامه خود را دستکاری می کردند و با لطایف الحیل و اصرارهای فراوان، از پدر و مادر امضا می گرفتند تا موافقت مسئولان را برای اعزام به جبهه بدست آورند. اما جالب اینجاست که مسعود این کار را قبل از شروع جنگ و از همان اولین ماههای پیروزی انقلاب و شروع غائله ضد انقلاب در کردستان انجام داد! او بیقرار رفتن بود و در پشت جبهه و بیرون از میدان رزم و حماسه و جهاد، انگار توان ماندن نداشت. مادر شهید می گوید: «یک روز وقتی از مدرسه آمد، دیدم برگه‌ای در دستش است. گفت: مادر! این برگه را امضا کن. من هم که سواد نداشتم، پرسیدم: چه شده؟ درس‌هایت خراب شده؟ گفت: چه‌کار داری! امضا کن. انگشت زدم. شب وقتی پدرش آمد، نامه را به او هم داد تا امضا کند. هنگامی‌که پدرش نامه را خواند، گفت: مگر تو را هم جبهه می‌برند؟ گفت: شما امضا کنید؛ یا مرا می‌برند یا نمی‌برند. هنوز اوایل انقلاب بود و جنگ تحمیلی شروع نشده بود، ولی در کردستان، ضدانقلاب و منافقین شورش‌هایی می‌کردند. من که تازه متوجه محتوای نامه شده بودم، گفتم: مگر جنگ شده است؟ مسعود گفت: بله، در کردستان، سپاهی‌ها را می‌کشند و امنیت را از مردن سلب کرده‌اند. به‌هرحال امضا را گرفت و ساکش را بست و خداحافظی کرد و رفت. خیلی ناراحت بودم، زیرا سنش کم بود، هنوز ۱۶ سالش تمام نشده بود. یک‌هفته‌ای نگذشته بود که برگشت. ناراحتی در چهره‌اش نمایان بود. گفت: از بس گریه کردی و ناراحت بودی، مرا نبردند. گفته‌اند سن‌ات کم است.
روز بعد آمد و گفت: مادر! شناسنامه مرا بده، برای مدرسه می‌خواهم. شناسنامه را گرفت و گویا رفته بود و دست‌کاری کرده بود. به خانه که برگشت، دیگر از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجید. روز بعد هم به‌اتفاق پسر یکی از همسایه‌ها عازم کردستان شد. یک ماه بعد، پسر همسایه برگشت، اما او مانده بود. چند شب بعدش تماس گرفت و گفت: مادر! نمی‌دانی چقدر نذر و نیاز کردم که مرا در منطقه قبول کنند. درنهایت ۴۰ روزی در کردستان ماند و بعد از آن هم جنگ شروع شد و از آنجا به جنوب رفت.»

مادر! من این تخم مرغ‌ها را نمی‌خورم

مادر شهید، بازهم خاطره ای دارد از روحیات خاص مسعود در همین سالهای نوجوانی او: «تازه از منطقه برگشته بود. شب بود. خسته‌وکوفته نشسته بود و با هم صحبت می‌کردیم. همسایه در زد که: «مغازه‌ها بسته‌اند؛ تخم‌مرغ دارید؟» دو عدد تخم‌مرغ در خانه داشتیم، ولی چون می‌خواستم آن‌ها را برای مسعود درست کنم، گفتم: نداریم. مسعود که متوجه صحبت‌های ما شده بود، به‌طرف یخچال رفت. تا چشمش به دو عدد تخم‌مرغ افتاد، گفت: اینجا که تخم‌مرغ هست؛ چرا به همسایه ندادی؟ گفتم: می‌خواهم برای شما درست کنم. گفت: وقتی همسایه‌مان آن‌ها را از شما طلب کرده است، من این تخم‌مرغ‌ها را نمی‌خورم. همین الان این‌ها را ببر و به همسایه بده، وگرنه خودم این کار را خواهم کرد.»

جذب در واحد اطلاعات و عملیات لشکر 5 نصر و ارتقاء تا رده فرماندهی

«جهانگیر حسینی پور»؛ یکی از همرزمان، جذب مسعود توکلی به واحد اطلاعات و عملیات لشکر 5 نصر خراسان را اینگونه روایت می‌کند: «اواخر سال ۶۲ پس‌از طی‌کردن دوره آموزش بسیج برای اولین‌بار به‌صورت کاروانی به اهواز اعزام شدم. در آنجا بعداز دو روز نیرو‌ها را جمع و سازمان‌دهی کردند. قریب به ۳ هزار نفر بودیم و برخی از فرماندهان برایمان سخنرانی کردند؛ از‌جمله آقای رضایی که گفت: «ما نیرویی می‌خواهیم که شهادت‌طلب باشد. هر لحظه با غسل و وضو باشد. از دنیای کنونی بریده و تحمل هرگونه سختی و مشقت را داشته باشد. حالا هر‌کس که می‌تواند با این شرایط کنار بیاید، وارد جمع ما شود.» با خود گفتم بهترین قسمتی که می‌توانم با واقعیت‌های جنگ و جبهه آشنایی پیدا کنم، همین قسمت است. به همین دلیل بلند شدم تا اسم مرا ثبت کنند. دومین شخصی که آماده ثبت‌نام شد، کسی نبود جز مسعود توکلی که تا آن موقع شناختی از او نداشتم. به‌این‌ترتیب ۴۰‌نفر برای واحد اطلاعات و عملیات داوطلب شدیم و آموزش دیدیم. در این مدت، فرصت شد تا مسعود توکلی را بهتر بشناسم که ویژگی‌های منحصربه‌فرد خود را داشت. افراد را مجذوب خودش می‌کرد. خیلی زود هم استعدادهایش بیشتر از دیگران شکوفا شد و فرماندهان به ارزش او پی بردند و به‌عنوان مسئول گروه شناسایی و مسئول واحد اطلاعات معرفی شد. از آن به بعد در همه عملیات‌ها شرکت فعال داشت.»

ما برای خوشگذرانی، اینجا نیامده‌ایم!

و خاطره ای دیگر از نوع نگاه شهید در جایگاه فرماندهی و مساله تعامل نیروها از زبان «حسن کربلایی»؛ یکی از همرزمان و شاهدان: «گروه ما مأموریت یافت چند روزی با ارتشی‌ها باشد. روحیات ما با برادران ارتشی همخوان نبود و کسی را هم نمی‌شناختیم؛ به‌همین‌دلیل چند روز اول کمی سخت گذشت. روزی شهید توکلی برای سرکشی و همچنین اطلاع از پیشرفت کار و شرایط به آنجا آمد. با دیدنش اولین حرفی که به دهانم آمد، این بود که «حاجی این چند روز خیلی به ما سخت گذشت.» شهید توکلی بعد از گوش‌دادن به حرف‌های ما گفت: ما برای خوش‌گذرانی به اینجا نیامده‌ایم که افراد حاضر با هم، هم‌عقیده و هم‌صحبت باشند. وظیفه سنگین‌تری روی دوش ما است که برای انجام آن به اینجا آمده‌ایم و این امر، همه مسائل و مشکلات را تحت‌الشعاع خود قرار می‌دهد. چه‌بسا بعد‌ها یکی از ما اسیر شویم و مدت‌ها در میان دشمن باشیم و شرایط خیلی سخت‌تر و دشوارتر گردد، ولی همه این‌ها نباید باعث شود که در انجام وظیفه‌ای که داریم، کوتاهی کنیم. صحبت‌هایش روحیه ما را مضاعف کرد و از آن به بعد، مشکلات اصلا به چشممان نمی‌آمد.»

فرمانده گروه غواص در عملیات «والفجر 8»

در عمليات والفجر8  ، مسعود توكلی، فرماندهی گروه غواص و نيز فرماندهی يكی از گروهان‌ها را به عهده داشت. پس از اين كه نيروها از اروند رود عبور كردند و وارد خاك عراق شدند، خودشان را به جادة آسفالتة بصره ـ العماره رساندند و شبانه به پاكسازی نخلستان های منطقه پرداختند. خاطره یکی از نیروها از مسعود در جریان این عملیات، شنیدنی است: «حدود دو ساعتی به اذان صبح باقی مانده بود، كه مسعود از فرط خستگی در كنار يكی از جوی های منطقه در حاليكه دست هايش را پشت سرش گذاشته بود، خوابش برده بود. ما از ترس به خودمان می پيچيديم كه نكند عراقی ها از داخل نخلستان كه هنوز پاكسازی نشده بود، به ما حمله كنند و مسعود را به شهادت برسانند. از طرفی چون می ديديم مسعود خيلی خسته است، راضی نمی شديم ايشان را بيدار كنيم. يكي دو نفر از بچه ها از ايشان مراقبت می كردند. تا اين كه موقع اذان صبح ايشان را بيدار كرديم. پس از بيدار شدن، تيمم كردند و در همان مكان، نماز صبح را به جا آوردند.»

مگر زن گرفته‌ام که جبهه را طلاق بدهم؟!

مادر شهید از ماجرای ازدواج او می گوید و حرفی که به عروس زد: «مسعود قبول نمی‌کرد ازدواج کند. می‌گفت مادامی‌که جنگ است، فکر و ذهن ما باید درگیر منطقه و جنگ باشد؛ بعد‌از جنگ ان‌شاءا… وقت هست. بالاخره بعد از آنکه به دیدار امام مشرف شده بودند و ایشان گفته بود از برادران سپاه کسانی که ازدواج نکرده‌اند، تشکیل خانواده بدهند. مسعود قبول کرد ازدواج کند. روز خواستگاری به عروسم گفت: من به جبهه می‌روم. شاید دیگر برنگردم یا اسیر یا کشته شوم. عروس‌خانم با شنیدن این حرف‌ها گفت: من افتخار می‌کنم که شوهرم در منطقه باشد و علیه کفر بجنگد؛ حتی اگر می‌توانستم خودم هم اسلحه به دست می‌گرفتم و در جبهه‌ها شرکت می‌کردم. روز پنجم نوروز ۱۳۶۵ مراسم ساده و مختصری گرفتیم. هنوز یک هفته از عقدش نگذشته بود که عزم رفتن کرد. گفتم: شما ازدواج کرده‌ای؛ حالا خیلی زود است که به جبهه بروی. گفت: مگر زن گرفته‌ام که جبهه را طلاق بدهم؟ چند روز بعد هم خبر شهادتش را آوردند.»

خونش فرش راه فاتحان «مهران» شد

به گفته یکی از نیروهای تحت امر شهید در عملیات «کربلای 1»: «قبل از عملیات کربلای یک، با تدبیر مسعود توکلی از مسیری که او شناسایی کرده بود، توانستیم تا نزدیکی سنگر‌های عراقی در ارتفاعات مهران برویم. متأسفانه خودش در جریان این نفوذ به شهادت رسید، اما مسیری که او شناسایی کرده بود، کمک کرد تا ما مهران و ارتفاعات اطرافش را بگیریم.» همچنین «جهانگیر حسینی پور» هم روایتی از شهادت مسعود توکلی دارد: «برادر قاليباف نيرو گرفته بود كه بروند و تپه ای را بگيرند و به آنها گفته بود كه تا مسعود، نارنجك در سنگر عراقی نينداخت كسی حق ندارد حتی يك تير بزند. شهيد توكلی جلوی ستون می رفت و حتی به بی سيم چی اش گفت: بی سيمت را خاموش كن! و تنها برادر قاليباف به وی گفته بود: مسعود جان! وظيفه ات گرفتن تپه است. شهيد در جواب گفته بود: چشم! شهيد در حين عمليات گفت: برای اينكه هميشه سئوال نكنند كه چنين كرديم و چنان كرديم، ديگر كسی حق سئوال كردن از ما را ندارد. وظيفه مان مشخص شده، بايد برويم و اين كار را بكنيم. بهر صورت او راه افتاد و به تپه رسيد و آنجا به تنهايی درگيری را با نیروهای دشمن شروع كرد و همانجا شهيد شد.»

انتهای پیام/ 

مگر زن گرفتم که جبهه را طلاق بدهم؟!

منبع خبر

مگر زن گرفتم که جبهه را طلاق بدهم؟! بیشتر بخوانید »

شهید «حسن جوادی خواجه روشنایی»؛ قائم‌مقام فرمانده اطلاعات و عملیات «لشکر ۵ نصر»

شهید «حسن جوادی خواجه روشنایی»؛ قائم‌مقام فرمانده اطلاعات و عملیات «لشکر ۵ نصر»


شهید «حسن جوادی خواجه روشنایی»؛ قائم‌مقام فرمانده اطلاعات و عملیات «لشکر ۵ نصر»

به گزارش خبرنگار نوید شاهد، 23 فروردین 62 در جبهه «شرهانی» و در جریان عملیات «والفجر مقدماتی»، سرداری به خاک خفت و از خون تا خدا، سیری عاشقانه آغاز کرد که همه زیستن کوتاهش، شرح سلوکی عارفانه بود از خویشتن تا معبود و از زندگی زمینی تا ملکوت قرب و وصال دوست. سردار شهید «حسن جوادی خواجه روشنایی»، معاون فرماندهی اطلاعات و عمليات تيپ امام صادق (ع) و قائم مقام فرمانده اطلاعات و عمليات لشکر 5 نصر، از آن گوهرهای کمیاب است که در کوره جنگ هشت ساله، اکسیر عشق و کیمیای محبت، مس وجودشان را در گداختن تن، عیار جان بخشید و تبدیل به زر ناب کرد. او از کودکی، مسیر تعبد و تقرب به حق را پیمود و در سالهای نوجوانی، همراه انقلاب شد و در آغاز جوانی، در جایگاه فرماندهی، شایستگی خود را نشان داد و اسوه و الگویی از اخلاقمداری، روحیه معنوی، تکامل عرفانی و بینش و باوری متعالی به حقانیت راه روح الله (ره) در میدانهای جهاد و شهادت و جبهه های عشق و شرف و شهامت شد. شهیدی از یک خانواده شهید پرور که ابتدا «غلام حیدر» را نثار راه نورانی امام (ره) کرد و سپس «حسن» را و پس از او فرزندی دیگر به افتخار جانبازی نائل شد و چشمان خود را تقدیم راه دوست کرد. شرح زندگانی این فرمانده جوان شهید، شرح عروج معنوی مردانی است که سالکان سنگرهای پیکار با نفس و مصاف با «من» و «تن» شدند تا شاهد شهادت را، شادانه و شیفته‌وار، در‌آغوش گیرند و مصداق این سخن «مولانا جلال‌الدین» شوند:
«باید که جمله، جان شوی تا لایق جانان شوی
گر سوی مستان می‌روی، مستانه شو! مستانه شو…»

یاران من در گهواره‌ها هستند!

یاران حسن جوادی خواجه روشنایی، در اولین روز بهار 1341 در روستای «برگ کورشک» از توابع مشهد رضوی در خانواده ای مومن و زحمتکش از پدری کارگر به نام محمد و مادری مومنه به نام رقیه، به دنیا آمد. در روز 28 صفر، روز رحلت پیامبر نور و رحمت و شهادت امام حسن مجتبی (ع)، غریب مدینه و خورشید بقیع. در آغاز سالی که شاهد آغازین طلیعه قیام نورانی ابراهیم دوران و حسین زمان، خمینی روح خدا (ره) بود؛ سالی که نهضت الهی روحانیت بیدار به رهبری امام راحل آغاز شد و در سال بعد از آن در 15 خرداد 42 به ثمر رسید و مقدمه انقلاب بزرگ اسلامی گردید. حسن، که به نام صاحب این روز، حسن نام گرفت، قرار بود از آن یاران امام باشد که به گفته خود آن بزرگ، در پاسخ به مامور ساواک که : «پس آن یارانت حالا کجا هستند؟» در گهواره ها بودند تا در دوران تبعید امامشان قد بکشند و سالها بعد، در پیشباز مقدم او قیامتی در جان و جهان برانگیزند و نام سربازان روح الله را سرلوحه تاریخ بعثت معنوی بشر سازند.

روزها برای کمک به معاش خانواده، خیاطی می‌کرد و شبها درس می‌خواند

از کودکی به مکتب حضرت رقيه (س) رفت و قرآن آموخت. به نماز و روزه اهميت زيادی می داد و در همان دوران کودکی  و در سن هشت سالگی، نماز را سر وقت و به جماعت می خواند و از ده سالگی روزه می‌گرفت. در جلسات دعای کميل، ندبه و توسل می‌رفت و در هياتهای سينه زنی ماه محرم حضور داشت. بعد از نماز بطور مرتب و مستمر، قرآن می خواند و این جزو برنامه های روزانه اش بود. حسن به قرآن علاقه خاصی داشت. شبهای جمعه جلسات قرآن هفتگی داشت و با بچه ها تلاوت قرآن انجام می‌دادند. او به آن ها قرآن ياد می‌داد و برای تشويقشان به انس با قرآن، به آن‌ها هديه و جایزه می‌داد.
دوره ابتدايی را در مدرسه سجاديه و دوره راهنمايی را در مدرسه کمال الملک گذراند. دوره دبيرستان را به صورت شبانه خواند. روزها کار می کرد و شب ها درس می خواند تا اين که توانست ديپلم بگيرد. به علت فقر اقتصادی، ضرورت تامين مخارج و امرار معاش خانواده و عدم رضايت از فضايی که رژيم شاهنشاهی به وجود آورده بود، مجبور به ترک تحصيل شد و به شغل خياطی پرداخت. در کارهای خانه به پدر و مادرش کمک می کرد؛ گوسفندان را به چرا می‌برد و هيزم می‌آورد و خلاصه در همه امور، کمک دست خانواده بود. اوقات فراغت را معمولا به مسجد می‌رفت و يا به مطالعه کتاب مشغول بود. حسن فردی فعال، اجتماعی، اهل معاشرت، با گذشت و خنده رو بود. دوست داشت در آينده طلبه شود. در اخلاق بین همه نشاندار و زبانزد بود. به پدر و مادرش احترام زیادی می‌گذاشت و به آن ها علاقه بسیاری داشت. به خاطر آن ها ـ که در مضيقه بودند ـ درس را رها کرد و به کار مشغول شد تا بتواند از مشکلات آن ها قدری بکاهد. تمام درآمدش را صرف خانواده می‌کرد. اگر مبلغی را هم برای خودش برمی‌داشت، از آن ها اجازه می‌گرفت. از خصوصيات بارز او بی نيازی از ديگران بود. سعی می‌کرد که روی پای خودش بايستد و متکی به خودش باشد. اگر کسی هم  کمک مالی به او مي کرد، ناراحت می‌شد و نمی‌پذیرفت.

از حاصل کار و درآمدش برای پدر و مادر، خانه خرید

کمک و نيکی کردن به پدر و مادر را مدام به خانواده خود توصيه می کرد. از اين که پدر و مادرش در خانه ای کوچک زندگی می کردند ناراحت بود. فاطمه خواجه روشنايی خواهر شهيد در این باره روایتی دارد: «بزرگترين آرزويش اين بود که پدر و مادرش در رفاه باشند. ايشان مبلغی پول به من دادند تا برای والدينمان خانه ای بزرگ تر بخريم. می گفت: وقتی می بينم پدر و مادرم در خانه ای کوچک زندگی می کنند ناراحت می شوم. آن ها بايد در بهترين خانه زندگی کنند. ايشان تمام اموالش را در اختيار آن ها قرار داده بود. از درآمدش برای آن ها امکانات رفاهی می خريد تا بتواند در حد مقدور خودش، آسايش و آرامش آن ها را فراهم کند.» و باز هم به نقل از خواهر: «برادر کوچک ترم (رضا) به حرف پدر و مادرم گوش نمی‌کرد. حسن با او بسيار صحبت کرد، از او خواست به حرف آن ها گوش دهد و به آن ها احترام بگذارد.» در رفع مشکلات ديگران هم تا حد امکان، پیشقدم بود. اگر کسی نياز مالی داشت، آن را برطرف می‌کرد. دفاع از مظلوم و کمک به انسانهای محروم و بی بضاعت، از خصلت های بارز او بود. 

برای مناجات و راز و نیاز آمده‌ایم نه برای گردش و تفریح!

در همه کار، مخلص بود و سعی می‌کرد کارهايش به شکل مخفيانه باشد. از افراد ریاکار و اهل ظاهرنمایی بیزار و گریزان بود و به افرادی که در کارهايشان صداقت داشتند و تنها به دنبال حقيقت بودند، علاقه داشت. در بیان روحیات معنوی او بیان یک خاطره از خواهر شهید، بجاست: «شب های جمعه به اتفاق برادرم به حرم مطهر امام رضا (ع) می رفتيم و دعای کميل را در آن جا می خوانديم. ايشان از ما جدا می نشستند و بسيار گريه می کردند. در آن جا من غذا می بردم تا بخوريم. ايشان می گفتند: ما برای راز و نياز به درگاه خدا آمده ايم، برای گردش و تفریح که نيامده‌ايم!»
به خواهرش همیشه این توصيه را می‌کرد: «حجابتان را رعايت کنيد. غيبت نکنيد. صدايتان را بلند نکنيد. بلند نخنديد. نماز را سر وقت بخوانيد و به پدر و مادر، کمک کنيد.»
توصيه او به برادرانش هم این بود: «شئونات اسلامی را رعايت کنيد. درس را با جدیت و پشتکار و نظم، ادامه دهيد و اگر دوست داشتيد به حوزه علميه برويد.»

شهید «حسن جوادی خواجه روشنایی»؛ قائم‌مقام فرمانده اطلاعات و عملیات «لشکر ۵ نصر»

قطره‌ای که در دریای عشق و عرفان و جهاد انقلاب، «دریایی» شد!

17 سال بیشتر نداشت که در صحنه‌های مختلف انقلاب از جمله: حوادث 10 دی 57، حمله رژيم شاهنشاهی به حرم مطهر و بيمارستان امام رضا (ع)، حضور خود را ثبت نمود. او در جلسات مذهبی قبل از انقلاب شهر مشهد و کانونهای روشنگری و تبیین بینش اصیل انقلابی شرکت فعال داشت. با مقام معظم رهبری حضرت آیت الله سیدعلی خامنه ای، حجت الاسلام عباس واعظ طبسی و شهید هاشمی نژاد که از ارکان و رهبران انقلاب و تفکر و حرکت انقلابی و سازماندهی حرکتهای اعتراضی و مبارزاتی علیه رژیم طاغوت در خراسان و مشهد بودند، ارتباط و تعامل نزدیک و مستمر داشت. به راهپيمايی می‌رفت. به توزيع اعلاميه می پرداخت. با شرکت در تظاهراتی که براي استقبال از يک روحانی ترتيب داده شده بود ( که منجر به درگيری بين رژيم شاهنشاهی و تظاهر کنندگان شد) از ناحيه پا تير خورد. سنگر آن ها مسجد بود. قبل از انقلاب برای نابود کردن رژيم به همراه ديگران دست به اعتصاب می زدند، شعارهای مختلف می ساختند، شب ها بر روی پشت بام ها الله اکبر می‌گفتند. اعلامیه ها و نوارهای سخنرانی حضرت امام را پخش و تکثیر و توزیع می‌کردند و برای اين که عوامل رژيم نتوانند آنها را پيدا کنند، در زيرزمين پنهان می‌کردند. حسن، قطره‌ای بود که به دریا پیوست و دریایی شد. او خودش را در بیکرانگی این دریای خروشان عشق و عرقفان و ایمان و جهاد، گم کرد و پیدا کرد…

بعد از شهادت بهشتی و رجایی و باهنر، تا سه روز غذا نخورد!

بعد از پيروزی انقلاب اسلامی به بسيج پيوست و به عنوان انتظامات مشغول خدمت شد. علاقه شدید و زایدالوصفی به امام، و یاران صدیق و مخلص او همچون شهید مظلوم دکتر بهشتی و شهید رجايی داشت. در جریان حادثه هفتم تیر و هشتم شهریور 60 و شهادت دکتر بهشتی و شهیدان رجايی و باهنر، تا سه روز غذا نخورد! آرزو داشت امام را زيارت کند. به همين خاطر با جمع کردن پول‌هايش به ديدن امام رفت. آرزویش این بود که پاسدار بيت امام شود. امام و دکتر بهشتی را بسيار دوست داشت. اگر کسی پشت سر این دو بزرگوار حرفی می‌زد ناراحت می شد. و تحمل بدگویی از آنها را نداشت. از ضد انقلاب متنفر بود. زمانی که سومین شهید محراب، آیت الله شهید صدوقی به شهادت رسيد بسيار گريه کرد و می گفت: «ايشان از پدر برایم عزيزتر بودند.»
با تشکيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به اين نهاد پيوست. می گفت: «سپاه بهترين جايی است که می توانم در آن از انقلاب حمايت و حفاظت کنم.» بعد از عضويت در سپاه، اعمالش خالصانه تر شد. پس از آن به تهران رفت و حدود يک و سال و نيم در آن جا آموزش های مختلفی را ديد و يک بار نيز از ناحيه دست مجروح شد.

مغازه را به برادرش بخشید و رفت جبهه!

به گفته خواهر شهید: «برادر بزرگم همان اوايل جنگ شهيد شدند. وقتی که رزمندگان عازم جبهه می شدند، برادرم حسن، به بدرقه آن ها می‌رفت و برايشان مواد غذايی می‌برد. می گفت: دوست دارم من هم مثل اين رزمندگان به جبهه بروم و خدمتی بکنم. او بلافاصله مغازه اش را به برادر ديگرم ( رضا) بخشيد و به سپاه رفت و از آن جا به جبهه های حق عليه باطل شتافت. می‌گفت: اگر جنگ تمام بشود، دوست دارم يک روحاني شوم.»
در سپاه، محافظ دادستان قم بود. بمحض اینکه جنگ تحميلی شروع شد، دوست داشت به جبهه برود. طاقت ماندن در پشت جبهه را نداشت. دلش برای حضور در جبهه بیقرار بود. می‌گفت: «از اين جهت سپاه را انتخاب کرده ام که بتوانم به جبهه بروم و در آن جا خدمت کنم.» بعد از موافقت سپاه عازم جبهه های حق عليه باطل شد. به خاطر انتقام خون برادرش اولین شهید این خانواده، شهید «غلام حیدر»، از دشمن متجاوز بعثی، دفاع از اسلام، قرآن، اطاعت از امر رهبری و احساس مسئوليت در برابر کشورش، جبهه را بر همه چيز ترجيح داد. او همچنين می ديد که مردم مظلوم کشورش مورد تهاجم قرار گرفته‌اند و برای دفاع و پشتيبانی از آن ها و اطاعت از فرمان امام خود که: «جوان ها، جبهه های جنگ را پر کنند.» عازم جبهه های حق عليه باطل شد. جهت گذراندن دوره تخصصی اطلاعات ـ عمليات به تهران اعزام شد که پس از آن اتمام دوره جهت شرکت در عمليات پيروزمندانه مسلم بن عقيل به غرب کشور رفت. 

شهید «حسن جوادی خواجه روشنایی»؛ قائم‌مقام فرمانده اطلاعات و عملیات «لشکر ۵ نصر»

از معاونت اطلاعات- عملیات «تیپ امام صادق» تا قائم مقامی اطلاعات- عملیات «لشکر 5 نصر»

در جمع آوری اطلاعات نظامي از دشمن و طرح نقشه عمليات، رشادت های بسياری از خود نشان داد. او ابتدا به عنوان معاون فرمانده اطلاعات و عمليات «تيپ امام صادق (ع)» و سپس قائم مقام فرمانده اطلاعات و عمليات «لشکر 5 نصر»، مشغول انجام وظيفه شد. این فرمانده شهید، دو مرتبه به جبهه اعزام شد. اولين بار به مدت سه ماه در سومار حضور داشت که بعد از گذراندن آموزش های فشرده و کوتاه مدت در تهران در عمليات «والفجر يک» شرکت کرد.
به خانواده های شهدا احترام می گذاشت. دوست داشت هرچه آن ها می‌خواهند برايشان فراهم کند و امکانات و وسايل زيادی را در اختيارشان قرار دهد و نیازهایشان را تا حد امکان رفع کند. خدمت به خانواده شهدا، فراتر از وظیفه، برایش یک عشق بود. 
شهادت به من نزدیک است. به زودی پرواز می‌کنم!

لحظه دیدار نزدیک بود؛ نزدیکتر از رگ گردن. و شهادت، نزدیکتر از نفس، آمده بود تا یک عاشق مخلص بیقرار را به آرزوی همیشگی خود برساند. یک شب قبل از عمليات گفته بود: «شهادت به من نزديک است و به زودی به آسمان پرواز می کنم.» 

شهادت در حالی‌که ذکر «یا زهرا(س)» بر لب داشت…

در عمليات والفجر مقدماتی، مسئول اطلاعات بود و می خواست به کمک رزمندگان برود که مسئولان با رفتن او به خط مقدم مخالفت کردند، ولی او بهرحال با اصرار و سماجت زیاد، موافقت ها را جلب کرد در جریان همین عمليات والفجر مقدماتی که برای جمع آوری اطلاعات به داخل خاک دشمن رفته بود، روز 23 فروردین 1362 هنگام عزيمت، بر اثر اصابت ترکشی به فيض شهادت رسيد. در حالي که ذکر شریف يا زهرا (س) بر لب داشت. پیکر او هم به تاسی از مادر شهیدان بی مزار و بی نشان، تا سه سال در محل شهادت باقفی ماند و رازدار غربت بقیع در دل خاک همراه با شهیدان گمنام و غریب جاویدالاثر، تا اینکه سه سال بعد به زادگاهش منتقل شد و در مشهد و در مجاورت بقعه متبرکه «خواجه ربیع» به خاک سپرده شد.

شهید «حسن جوادی خواجه روشنایی»؛ قائم‌مقام فرمانده اطلاعات و عملیات «لشکر ۵ نصر»

دوست دارم دوباره زنده شوم و در راه هدف او شهید شوم…

به نام الله كه همه چيز اوست به نام او كه پروردگار جهانيان است و به نام او كه رحمن و رحيم است به نام او كه از اوييم و به سوى اوئيم به نام الله كه يادم اوست و جانم اوست اميدم اوست مقصود و معبودم اوست و به نام او كه معشوقم و هدفم اوست .
سلام و درود بر آخرين رسول و وصى او محمد(ص) و سلام و درود بر دختر پيامبر، تنها زن نمونه اسلام كه هيچكس نخواسته تا بحال وصفى برايش بگويد و سلام و درود بر على(ع) مظلوم تاريخ كه ولادتش خانه كعبه و در دامان پيامبر خدا پرورش و در محراب مسجد خانه خدا محل شهادتش و سلام و درود بر يازده فرزند او كه هر كدام آمده و بار رسالت را به دوش كشيده و در راه خدا شهيد شدند وآخرين آنها حضرت مهدى(ع) كه همه ما منتظر اویيم. خيلى دوست داشتم كه زنده باشم و حضرتش را ديده و عضو سپاه و لشكرش باشم ولى به اين اميد كه گويند در زمان ظهور آن حضرت شهدا زنده مى‌شوند. آرى خيلى دوست دارم كه دوباره زنده شوم و در راه هدف او شهيد شوم انشاء الله. 

انتهای گزارش/
 

شهید «حسن جوادی خواجه روشنایی»؛ قائم‌مقام فرمانده اطلاعات و عملیات «لشکر ۵ نصر»

منبع خبر

شهید «حسن جوادی خواجه روشنایی»؛ قائم‌مقام فرمانده اطلاعات و عملیات «لشکر ۵ نصر» بیشتر بخوانید »

رزمایش مشترک تخصصی بین بیمارستانی شهید شوشتری برگزار شد

رزمایش مشترک تخصصی بین بیمارستانی شهید شوشتری برگزار شد


به گزارش مجاهدت از گروه دفاعی امنیتی دفاع‌پرس، سرهنگ پاسدار ربیعی نژاد سخنگوی رزمایش مشترک تخصصی بین بیمارستانی شهید شوشتری درباره این رزمایش اظهار داشت: رزمایش مشترک تخصصی بین بیمارستانی شهید شوشتری با شعار «اقتدار بهداری رزم همگام با فناوری‌های نوین»، با مشارکت واحد‌های تخصصی بهداری رزمی سپاه و محوریت نیروی زمینی، بیمارستان آجا و فرماندهی انتظامی با محوریت واحد‌های بهداشت و درمان مرزبانی، زنجیره بهداشت، امداد و درمان را بر اساس سناریوی طراحی شده از لجمن یعنی خطوط مقدم وقوع تهدید، بحران و درگیری با خود امدادی و دگر امدادی و عملیات انتقال و پست امداد تا مرحله پیشرفته و بستری و درمان در بیمارستان‌های ثابت شهری به مرحله اجرا درآوردند.

وی تمرین تله مدیسین و ارتباط با بیمارستان و پزشک متخصص از یک نقطه جغرافیایی با نقاط دیگر، انجام مراحل مختلف جراحی حیات بخش در بیمارستان صحرایی (سیار)، انجام مراحل عملیاتی در واحد سی تی اسکن سیار، تمرین عملیاتی مقابله با بیوتروریسم و دفاع بیولوژیک، اجرا و ارزیابی عملیات فوریت‌های پزشکی، پرستاری، بیهوشی، ارتوپدی و بکار گیری سامانه‌های ارتباطی برای تقویت و بهینه سازی عملیات امداد و نجات و درمان در مراحل مختلف تا بیمارستان‌های شهری را از جمله بخش‌های این رزمایش در منطقه شمال شرق کشور عنوان کرد.

بر اساس سناریوی رزمایش و اخطار آلودگی منطقه به عامل سیاه زخم گوارشی به عنوان حمله بیوتروریستی، یگان‌های جنگ نوین لشکر ۵ نصر و تیپ ۲۱ امام رضا (ع) وارد عمل شده و عملیات رفع آلودگی را با موفقیت اجرا کردند.

گفتنی است مرحله نهایی این رزمایش، امروز و در بارش برف و برودت هوای چندین درجه زیر صفر در منطقه عمومی تحت مأموریت لشکر عملیاتی مردم پایه ۵ نصر اجرا و به پایان رسید.

انتهای پیام/ 231

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

رزمایش مشترک تخصصی بین بیمارستانی شهید شوشتری برگزار شد

رزمایش مشترک تخصصی بین بیمارستانی شهید شوشتری برگزار شد بیشتر بخوانید »