روحیه جنگطلبی در کابینه بایدن فوران میکند +فیلم
روحیه جنگطلبی در کابینه بایدن فوران میکند +فیلم بیشتر بخوانید »
گروه جهاد و مقاومت مشرق – داستان «دمشق شهرعشق» بر اساس حوادث حقیقی زمستان ۸۹ تا پاییز ۹۵ درسوریه و با اشاره به گوشه ای از رشادتهای مدافعان حرم به ویژه سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی و سردار شهید حاج حسین همدانی در بستر داستانی عاشقانه روایت شده است. این داستان را که فاطمه ولی نژاد نوشته، در چندین قسمت تقدیم شما می کنیم.
ساعت از یک بامداد میگذشت، کمتر از دو ساعت تا تحویل سال ۱۳۹۰ مانده بود و در این نیمهشب رؤیایی، خانه کوچکمان از همیشه دیدنیتر بود.
روی میز شیشهای اتاق پذیرایی هفت سین سادهای چیده بودم و برای چندمین بار سَعد را صدا زدم که اگر یرانی نبود دلم میخواست حداقل به این همه خوشسلیقگیام توجه کند.
باز هم گوشی به دست از اتاق بیرون آمد، سرش به قدری پایین و مشغول موبایلش بود که فقط موهای ژل زده مشکیاش را میدیدم و تنها عطر تند و تلخ پیراهن سپیدش حس میشد.
میدانستم به خاطر من به خودش رسیده و باز از اینهمه سرگرمیاش کلافه شدم که تا کنارم نشست، گوشی را از دستش کشیدم. با چشمان روشن و برّاقش نگاهم کرد و همین روشنی زیر سایه مژگان مشکیاش همیشه خلع سلاحم میکرد که خط اخمم شکست و با خنده توبیخش کردم :«هر چی خبر خوندی، بسه!»
به مبل تکیه زد، هر دو دستش را پشت سرش قفل کرد و با لبخندی که لبانش را ربوده بود، جواب داد :«شماها که آخر حریف نظام یران نشدید، شاید ما حریف نظام سوریه شدیم!»
لحن محکم عربیاش وقتی در لطافت کلمات فارسی مینشست، شنیدنیتر میشد که برای چند لحظه نیمرخ صورت زیبایش را تماشا کردم تا به سمتم چرخید و به رویم چشمک زد.
به صفحه گوشی نگاه کردم، سایت لعربیه باز بود و ردیف اخبار سوریه که دوباره گوشی را سمتش گرفتم و پرسیدم :«با این میخوای نقلاب کنی؟» و نقشهای دیگر به سرش افتاده بود که با لبخندی مرموز پاسخ داد: «میخوام با دلستر انقلاب کنم!»
نفهمیدم چه میگوید و سرِ پُرشور او دوباره سودایی شده بود که خندید و بیمقدمه پرسید :«دلستر میخوری؟» میدانستم زبان پُر رمز و رازی دارد و بعد از یک سال زندگی مشترک، هنوز رمزگشایی از جملاتش برایم دشوار بود که به جای جواب، شیطنت کردم :«اون دلستری که تو بخوای باهاش انقلاب کنی، نمیخوام!»
دستش را از پشت سرش پایین آورد، از جا بلند شد و همانطور که به سمت آشپزخانه میرفت، صدا رساند :«مجبوری بخوری!» اسم انقلاب، هیاهوی سال ۸۸ را دوباره به یادم آورده بود که گوشی را روی میز انداختم و با دلخوری از اینهمه مبارزه بینتیجه، نجوا کردم :«هر چی ما سال ۸۸ به جایی رسیدیم، شما هم میرسید!»
با دو شیشه دلستر لیمو برگشت، دوباره کنارم نشست و نجوایم را به خوبی شنیده بود که شیشهها را روی میز نشاند و با حالتی منطقی نصیحتم کرد :«نازنین جان! انقلاب با بچهبازی فرق داره!»
خیره نگاهش کردم و او به خوبی میدانست چه میگوید که با لحنی مهربان دلیل آورد :«ما سال ۸۸ بچهبازی میکردیم! فکر میکنی تجمع تو دانشگاه و شعار دادن چقدر اثر داشت؟» و من بابت همان چند ماه، مدال دانشجوی مبارز را به خودم داده بودم که صدایم سینه سپر کرد :«ما با همون کارها خیلی به نظام ضربه زدیم!»
در پاسخم به تمسخر سری تکان داد و همه مبارزاتم را در چند جمله به بازی گرفت :«آره خب! کلی شیشه شکستیم! کلی کلاسها رو تعطیل کردیم! کلی با حراست و بسیجیها درافتادیم!»
سپس با کف دست روی پیشانیاش کوبید و با حالتی هیجانزده ادامه داد :«از همه مهمتر! این پسر سوریهای عاشق یه دختر شرّ ایرانی شد!» و از خاطرات خیالانگیز آن روزها چشمانش درخشید و به رویم خندید :«نازنین! نمیدونی وقتی میدیدم بین اونهمه پسر میری رو صندلی و شعار میدی، چه حالی میشدم! برا من که عاشق مبارزه بودم، به دست اوردن یه همچین دختری رؤیا بود!»
در برابر ابراز احساساتش با آن صورت زیبا و لحن گرم عربی، دست و پای دلم را گم کردم و برای فرار از نگاهش به سمت میز خم شدم تا دلستری بردارم که مچم را گرفت. صورتم به سمتش چرخید و دلبرانه زبان ریختم :«خب تشنمه!» و او همانطور که دستم را محکم گرفته بود، قاطعانه حکم کرد :«منم تشنمه! ولی اول باید حرف بزنیم!»
تیزی صدایش خماری عشق را از سرم بُرد، دستم را رها نمیکرد و با دست دیگر از جیب پیراهنش فندکی بیرون کشید. در برابر چشمانم که خیره به فندک مانده بود، طوری نگاهم کرد که دلم خالی شد و او پُر از حرف بود که شمرده شروع کرد :«نازنین! تو یه بار به خاطر آرمانت قید خونوادهات رو زدی!» و این منصفانه نبود که بین حرفش پریدم :«من به خاطر تو ترکشون کردم!»
مچم را بین انگشتانش محکم فشار داد و بازخواستم کرد :«زینب خانم! اسمت هم به خاطر من عوض کردی و شدی نازنین؟» از طعنه تلخش دلم گرفت و او بیتوجه به رنجش نگاهم دوباره کنایه زد :« چادرت هم بهخاطر من گذاشتی کنار؟ اون روزی که لیدر غتشاشات دانشکده بودی که اصلاً منو ندیده بودی!»…
بهقدری جدی شده بود که نمیفهمید چه فشاری به مچ دستم وارد میکند و با همان جدیت به جانم افتاده بود :«تو از اول با خونوادهات فرق داشتی و بهخاطر همین تفاوت در نهایت ترکشون میکردی! چه من تو زندگیات بودم چه نبودم!» و من آخرین بار خانوادهام را در محضر و سر سفره عقد با سعد دیده بودم و اصرارم به ازدواج با این پسر سر به هوای سوری، از دیدارشان محرومم کرده بود که شبنم اشک روی چشمانم نشست.
از سکوتم فهمیده بود در مناظره شکستم داده که با فندک جرقهای زد و تنها یک جمله گفت :« مبارزه یعنی این!» دیگر رنگ محبت از صورتش رفته و سفیدی چشمانش به سرخی میزد که ترسیدم.
مچم را رها کرد، شیشه دلستر را به سمتم هل داد و با سردی تعارف زد :«بخور!» گلویم از فشار بغض به تنگ آمده و مردمک چشمم زیر شیشه اشک میلرزید و او فهمیده بود دیگر تمایلی به این شبنشینی عاشقانه ندارم که خودش دست به کار شد.
در شیشه را با آرامش باز کرد و همین که مقابل صورتم گرفت، بوی بنزین حالم را به هم زد. صورتم همه در هم رفت و دوباره خنده مستانه سعد بلند شد که وحشتزده اعتراض کردم :«میخوای چیکار کنی؟»
دو شیشه بنزین و فندک و مردی که با همه زیبایی و عاشقیاش دلم را میترساند. خنده از روی صورتش جمع شد، شیشه را پایین آورد و من باورم نمیشد در شیشههای دلستر، بنزین پُر کرده باشد که با عصبانیت صدا بلند کردم :«برا چی اینا رو اوردی تو خونه؟»
بوی تند بنزین روانیام کرده و او همانطور که با جرقه فندکش بازی میکرد، سُستی مبارزاتم را به رخم کشید :«حالا فهمیدی چرا میگفتم اونروزها بچه بازی میکردیم؟»
فندک را روی میز پرت کرد، با عصبانیت به مبل تکیه زد و با صدایی که از پس سالها انتظار برای چنین روزی برمیآمد، رجز خواند :«این موج اعتراضی که همه کشورهای عربی رو گرفته، از تونس و مصر و لیبی و یمن و بحرین و سوریه، با همین بنزین و فندک شروع شد؛ با حرکت یه جوون تونسی که خودش رو آتیش زد! مبارزه یعنی این!»
گونههای روشنش از هیجان گل انداخته و این حرفها بیشتر دلم را میترساند که مظلومانه نگاهش کردم و او ترسم را حس کرده بود که به سمتم خم شد، دوباره دستم را گرفت و با مهربانی همیشگیاش زمزمه کرد :«من نمیخوام خودم رو آتیش بزنم! اما مبارزه شروع شده، ما نباید ساکت بمونیم! بن علی یه ماه هم نتونست جلو مردم تونس وایسه و فرار کرد! حُسنی مبارک فقط دو هفته دووم اورد و اونم فرار کرد! از دیروز ناتو با هواپیماهاش به لیبی حمله کرده و کار قذافی هم دیگه تمومه!»
و میدانستم برای سرنگونی بشّار اسد لحظهشماری میکند و اخبار این روزهای سوریه هواییاش کرده بود که نگاهش رنگ رؤیا گرفت و آرزو کرد :«الان یه ماهه سوریه به هم ریخته، حتی اگه ناتو هم نیاد کمک، نهایتاً یکی دو ماه دیگه بشّار اسد هم فرار میکنه! حالا فکر کن ناتو یا آمریکا وارد عمل بشه، اونوقت دودمان بشّار به باد میره!»
از آهنگ محکم کلماتش ترسم کمتر میشد، دوباره احساس مبارزه در دلم جان میگرفت و او با لبخندی فاتحانه خبر داد :«مبارزه یعنی این! اگه میخوای مبارزه کنی الان وقتشه نازنین! باور کن این حرکت میتونه به یران ختم بشه، بشرطی که ما بخوایم! تو همون دختری هستی که به خاطر اعتقاداتت قیام کردی! همون دختری که ملکه قلب پسر مبارزی مثل من شد!»
با هر کلمه دستانم را بین انگشتان مردانهاش فشار میداد تا از قدرتش انگیزه بگیرم و نمیدانستم از من چه میخواهد که صدایش به زیر افتاد و عاشقانه تمنا کرد :«من میخوام برگردم سوریه…» یک لحظه احساس کردم هیچ صدایی نمیشنوم و قلبم طوری تکان خورد که کلامش را شکستم :«پس من چی؟»
نفسش از غصه بند آمده و صدایش به سختی شنیده میشد :«قول میدم خیلی زود ببرمت پیش خودم!» کاسه دلم از ترس پُر شده بود و به هر بهانهای چنگ میزدم که کودکانه پرسیدم :«هنوز که درسمون تموم نشده!» و نفهمید برای از دست ندادنش التماس میکنم که از جا پرید و عصبی فریاد کشید :«مردم دارن دسته دسته کشته میشن، تو فکر درس و مدرکی؟»
به هوای عشق سعد از همه بریده بودم و او هم میخواست تنهایم بگذارد که به دست و پا زدن افتادم :«چرا منو با خودت نمیبری سوریه؟» نفس تندی کشید که حرارتش را حس کردم، با قامت بلندش به سمتم خم شد و با صدایی خفه پرسید :«نازنین! ایندفعه فقط شعار و تجمع و شیشه شکستن نیست! ایندفعه مثل این بنزین و فندکه، میتونی تحمل کنی؟»…
دلم میلرزید و نباید اجازه میدادم این لرزش را حس کند که با نگاهم در چشمانش فرو رفتم و محکم حرف زدم :«برا من فرقی نداره! بلاخره یه جایی باید ریشه این دیکتاتوری خشک بشه، اگه تو فکر میکنی از سوریه میشه شروع کرد، من آمادهام!»
برای چند لحظه نگاهم کرد و مطمئن نبود مرد این میدان باشم که با لحنی مبهم زیر پایم را کشید :«حاضری قید درس و دانشگاه رو بزنی و همین فردا بریم؟» شاید هم میخواست تحریکم کند و سرِ من سوداییتر از او بود که به مبل تکیه زدم، دستانم را دور بازوانم قفل کردم و به جای جواب، دستور دادم :«بلیط بگیر!»
از اقتدار صدایم دست و پایش را گم کرد، مقابل پایم زانو زد و نمیدانست چه آشوبی در دلم برپا شده که مثل پسربچهها ذوق کرد :«نازنین! همه آرزوم این بود که تو این مبارزه تو هم کنارم باشی!»
سقوط بشار اسد به اندازه همنشینی با سعد برایم مهم نبود و نمیخواستم بفهمد بیشتر به بهای عشقش تن به این همراهی دادهام که همان اندک عدالتخواهیام را عَلم کردم :«اگه قراره این خیزش آخر به ایران برسه، حاضرم تا تهِ دنیا باهات بیام!» و باورم نمیشد فاصله این ادعا با پروازمان از تهران فقط چند روز باشد که ششم فروردین در فرودگاه ردن بودیم.
از فرودگاه اردن تا مرز سوریه کمتر از صد کیلومتر راه بود و یک ساعت بعد به مرز سوریه رسیدیم. سعد گفته بود اهل استان درعا است و خیال میکردم بههوای دیدار خانواده این مسیر را برای ورود به سوریه انتخاب کرده و نمیدانستم با سرعت به سمت میدان جنگ پیش میرویم که ورودی شهر درعا با تجمع مردم روبرو شدیم.
من هنوز گیج این سفر ناگهانی و هجوم جمعیت بودم و سعد دقیقاً میدانست کجا آمده که با آرامش به موج مردم نگاه میکرد و میدیدم از آشوب شهر لذت میبرد.
در انتهای کوچهای خاکی و خلوت مقابل خانهای رسیدیدم و خیال کردم به خانه پدرش آمدهایم که از ماشین پیاده شدیم، کرایه را حساب کرد و با خونسردی توضیح داد :«امروز رو اینجا میمونیم تا ببینم چی میشه!»
در و دیوار سیمانی این خانه قدیمی در شلوغی شهری که انگار زیر و رو شده بود، دلم را میلرزاند و میخواستم همچنان محکم باشم که آهسته پرسیدم :«خب چرا نمیریم خونه خودتون؟»
بیتوجه به حرفم در زد و من نمیخواستم وارد این خانه شوم که دستش را کشیدم و عتراض کردم :«اینجا کجاس منو اوردی؟» به سرعت سرش را به سمتم چرخاند، با نگاه سنگینش به صورتم سیلی زد تا ساکت شوم و من نمیتوانستم اینهمه خودسریاش را تحمل کنم که از کوره در رفتم :«اگه نمیخوای بری خونه بابات، برو یه هتل بگیر! من اینجا نمیام!»
نمیخواست دستش را به رویم بلند کند که با کوبیدن چمدان روی زمین، خشمش را خالی کرد و فریاد کشید :«تو نمیفهمی کجا اومدی؟ هر روز تو این شهر دارن یه جا رو آتیش میزنن و آدم میکُشن! کدوم هتل بریم که خیالم راحت باشه تو صدمه نمیبینی؟»
بین اینهمه پرخاشگری، جمله آخر بوی محبت میداد که رام احساسش ساکت شدم و فهمیده بود در این شهر غریبی میکنم که با هر دو دستش شانههایم را گرفت و به نرمی نجوا کرد :«نازنین! بذار کاری که صلاح میدونم انجام بدم! من دوستت دارم، نمیخوام صدمه ببینی!» و هنوز عاشقانهاش به آخر نرسیده، در خانه باز شد.
مردی جوان با صورتی آفتاب سوخته و پیراهنی بلند که بلندیِ بیش از حد قدش را بیقوارهتر میکرد. شال و پیراهنی عربی پوشیده بودم تا در چشم مردم منطقه طبیعی باشم و باز طوری خیره نگاهم کرد که سعد فهمید و نگاهش را سمت خودش کشید :«با ولید هماهنگ شده!»
پس از یک سال زندگی با سعد، زبان عربی را تقریباً میفهمیدم و نمیفهمیدم چرا هنوز محرمش نیستم که باید مقصد سفر و خانه مورد نظر و حتی نام رابط را در گفتگوی او با بقیه بشنوم.
سعد دستش را به سمتش دراز کرد و او هنوز حضور این زن غیرسوری آزارش میداد که دوباره با خط نگاه تیزش صورتم را هدف گرفت و به عربی پرسید :« یرانی هستی؟»
از خشونت خوابیده در صدایش، زبانم بند آمد و سعد با خندهای ظاهرسازی کرد :«من که همه چی رو برا ولید گفتم!» و ایرانی بودن برای این مرد جرم بزرگی بود که دوباره بازخواستم کرد :«حتماً رافضی هستی، نه؟»
و اینبار چکاچک کلماتش مثل تیزی شمشیر پرده گوشم را پاره کرد و اصلاً نفهمیدم چه میگوید که دوباره سعد با همان ظاهر آرام پادرمیانی کرد :«اگه رافضی بود که من عقدش نمیکردم!»…
انگار گناه یرانی و رافضی بودن با هیچ آبی از دامنم پاک نمیشد که خودش را عقب کشید و خواست در را ببندد که سعد با دستش در را گرفت و گله کرد :«من قبلاً با ولید حرف زدم!» و او با لحنی چندشآور پرخاش کرد :«هر وقت این رافضی رو طلاق دادی، برگرد!»
در را طوری به هم کوبید که حس کردم اگر میشد سر این ایرانی را با همین ضرب به زمین میکوبید. نگاهم به در بسته ماند و در همین اولین قدم، از مبارزه پشیمان شده بودم که لبم لرزید و اشکم تا روی زمین چکید.
سعد زیر لب به ولید ناسزا میگفت و من نمیدانستم چرا در ایام نوروز آواره اینجا شدهایم که سرم را بالا گرفتم و با گریه اعتراض کردم :«این ولید کیه که تو به امیدش اومدی اینجا؟ چرا منو نمیبری خونه خودتون؟ این چرا از من بدش اومد؟»
صورت سفید سعد در آفتاب بعد از ظهر گل انداخته و بیشتر از عصبانیت سرخ شده بود و انگار او هم مرا مقصر میدانست که بهجای دلداری با صدایی خفه توبیخم کرد :«چون ولید بهش گفته بود زن من ایرانیه، فهمید شیعه هستی! اینام وهابی هستن و شیعه رو کافر میدونن!»
از روز نخست میدانستم سعد سُنی است، او هم از تشیّع من باخبر بود و برای هیچکدام این تفاوت مطرح نبود که اصلاً پابند مذهبمان نبودیم و تنها برای آزادی و انسانیت مبارزه میکردیم.
حالا باور نمیکردم وقتی برای آزادی سوریه به این کشور آمدهام به جرم مذهبی که خودم هم قبولش ندارم، تحریم شوم که حیرتزده پرسیدم :«تو چرا با همچین آدمهای احمقی کار میکنی؟» و جواب سوالم در آستینش بود که با پوزخندی سادگیام را به تمسخر گرفت :«ما با اینا همکاری نمیکنیم! ما فقط از این احمقها استفاده میکنیم!»
همهمه جمعیت از خیابان اصلی به گوشم میرسید و همین هیاهو شاهد ادعای سعد بود که باز مستانه خندید و گفت :«همین احمقها چند روز پیش کاخ دادگستری و کلی ماشین دولتی رو آتیش زدن تا استاندار عوض بشه!»
سپس به چشمانم دقیق شد و با همان رنگ نیرنگی که در نگاهش پیدا بود، خبر داد :«فقط سه روز بعد استاندار عوض شد! این یعنی ما با همین احمقهای وحشی میتونیم حکومت بشار اسد رو به زانو دربیاریم!»
او میگفت و من تازه میفهمیدم تمام شبهایی که خانه نوعروسانهام را با دنیایی از سلیقه برای عید مهیا میکردم و او فقط در شبکههای لعریبه و لجزیره میچرخید، چه خوابی برای نوروزمان میدیده که دیگر این جنگ بود، نه مبارزه!
ترسیده بودم، از نگاه مرد وهابی که تشنه به خونم بود، از بوی دود، از فریاد اعتراض مردم و شهری که دیگر شبیه جهنم شده بود و مقابل چشمانش به التماس افتادم :«بیا برگردیم سعد! من میترسم!»
در گرمای هوا و در برابر اشک مظلومانهام صورتش از عرق پُر شده و نمیخواست به رخم بکشد با پای خودم به این معرکه آمدم که با درماندگی نگاهم کرد و شاید اگر آن تماس برقرار نمیشد به هوای عشقش هم که شده برمیگشت.
از پشت تلفن نسخه جدیدی برایش پیچیدند که چمدان را از روی زمین بلند کرد و دیگر گریههایم فراموشش شد که به سمت خیابان به راه افتاد.
قدمهایم را دنبالش میکشیدم و هنوز سوالم بیپاسخ مانده بود که معصومانه پرسیدم :«چرا نمیریم خونه خودتون؟» به سمتم چرخید و در شلوغی شهر عربده کشید تا دروغش را بهتر بشنوم :«خونواده من حلب زندگی میکنن! من بهت دروغ گفتم چون باید میاومدیم درعا!»
باورم نمیشد مردی که عاشقش بودم فریبم دهد و او نمیفهمید چه بلایی سر دلم آورده که برایم خط و نشان کشید :«امشب میریم مسجد لعُمَری میمونیم تا صبح!» دیگر در نگاهش ردّی از محبت نمیدیدم که قلبم یخ زد و لحنم هم مثل دلم لرزید :«من میخوام برگردم!»
چند قدم بینمان فاصله نبود و همین فاصله را به سمتم دوید تا با تمام قدرت به صورتم سیلی بزند که تعادلم به هم خورد، با پهلو به زمین افتادم و ظاهراً سیلی زمین محکمتر بود که لبم از تیزی دندانم پاره شد.
طعم گرم خون را در دهانم حس میکردم و سردی نگاه سعد سختتر بود که از هر دو چشم پشیمانم اشک فواره زد. صدای تیراندازی را میشنیدم، در خیابان اصلی آتش از ساختمانی شعله میکشید و از پشت شیشه گریه میدیدم جمعیت به داخل کوچه میدوند و مثل کودکی از ترس به زمین چسبیده بودم.
سعد دستم را کشید تا بلندم کند و هنوز از زمین جدا نشده، شانهام آتش گرفت و با صورت به زمین خوردم. حجم خون از بدنم روی زمین میرفت و گلوله طوری شانهام را شکافته بود که از شدت درد ضجه میزدم…
هیاهوی مردم در گوشم میکوبید، در تنگنایی از درد به خودم میپیچیدم و تنها نگاه نگران سعد را میدیدم و دیگر نمیشنیدم چه میگوید. بازوی دیگرم را گرفته و میخواست در میان جمعیتی که به هر سو میدویدند جنازهام را از زمین بلند کند و دیگر نفسی برای ناله نمانده بود که روی دستش از حال رفتم.
از شدت ضعف و ترس و خونریزی با حالت تهوع به هوش آمدم و هنوز چشمانم را باز نکرده، زخم شانهام از درد نعره کشید. کنار دیواری سیاه و سنگی روی فرشی قرمز و قدیمی افتاده بودم، زخم شانهام پانسمان شده و به دستم سِرُم وصل بود.
بدنم سُست و سنگین به زمین چسبیده و نگاه بیحالم تنها سقف بلند بالای سرم را میدید که گرمای انگشتانش را روی گونهام حس کردم و لحن گرمترش را شنیدم :«نازنین!»
درد از روی شانه تا گردنم میکشید، بهسختی سرم را چرخاندم و دیدم کنارم روی زمین کز کرده است. به فاصله چند متر دورمان پردهای کشیده شده و در این خلوت فقط من و او بودیم.
صدای مردانی را از پشت پرده میشنیدم و نمیفهمیدم کجا هستم که با نگاهم مات چشمان سعد شدم و پس از سیلی سنگینش باور نمیکردم حالا به حالم گریه کند. ردّ خونم روی پیراهن سفیدش مانده و سفیدی چشمانش هم از گریه به سرخی میزد.
میدید رنگم چطور پریده و با یک دست دلش آرام نمیشد که با هر دو دستش صورتم را نوازش میکرد و زیر لب میگفت :«منو ببخش نازنین! من نباید تو رو با خودم میکشوندم اینجا!»
او با همان لهجه عربی به نرمی فارسی صحبت میکرد و قیل و قال مردانی که پشت پرده به عربی فریاد میزدند، سرم را پُر کرده بود که با نفسهایی بریده پرسیدم :«اینجا کجاس؟»
با آستینش اشکش را پاک کرد و انگار خجالت میکشید پاسخم را بدهد که نگاهش مقابل چشمانم زانو زد و زیر لب زمزمه کرد :«مجبور شدم بیارمت اینجا.»
صدای تکبیر امام جماعت را شنیدم و فهمیدم آخر کار خودش را کرده و مرا به مسجد عُمری آورده است و باورم نمیشد حتی به جراحتم رحمی نکرده باشد که قلب نگاهم شکست و او عاشقانه التماسم کرد :«نازنین باور کن نمیتونستم ببرمت بیمارستان، ممکن بود شناسایی بشی و دستگیرت کنن!»
سپس با یک دست پرده اشک را از نگاهش کنار زد تا صورتم را بهتر ببیند و با مهربانی دلداریام داد :«اینجام دست کمی از بیمارستان نداره! برا اینکه مجروحین رو نبرن بیمارستان، این قسمت مسجد رو بیمارستان کردن، دکتر و همه امکاناتی هم اوردن!»
و نمیفهمید با هر کلمه حالم را بدتر میکند که لبخندی نمکین نشانم داد و مثل روزهای خوشیمان شیطنت کرد بلکه دلم را به دست آورد :«تو که میدونی من تو عمرم یه رکعت نماز نخوندم! ولی این مسجد فرق میکنه، این مسجد نقطه شروع مبارزه مردم سوریه بوده و الان نماد مخالفت با بشار اسد شده!»
و او با دروغ مرا به این جهنم کشانده بود که به جای خنده، چشمانم را از درد در هم کشیدم و مظلومانه ناله زدم :«تو که میدونستی اینجا چه خبره، چرا اومدی؟» با همه عاشقی از پرسش بیپاسخم کلافه شد که گرمای دستانش را از صورتم پس گرفت و با حالتی حق به جانب بهانه آورد :«هسته اولیه انقلاب تو درعا تشکیل شده، باید خودمون رو میرسوندیم اینجا!»
و من از اخبار بیخبر نبودم و میدیدم درعا با آمادگی کامل به سمت جنگ میرود که با همه خونریزی و حال خرابم، با صدایی که به سختی شنیده میشد، بازخواستش کردم :«این چند ماه همه شهرهای سوریه تظاهرات بود! چرا بین اینهمه شهر، منو کشوندی وسط میدون جنگ درعا؟»
حالت تهوع طوری به سینهام چنگ انداخت که حرفم نیمه ماند و او رنگ مرگ را در صورتم میدید که از جا پرید و اگر او نبود از ترس تنهایی جان میدادم که به التماس افتادم :«کجا میری سعد؟»
کاسه صبرم از تحمل اینهمه وحشت در نصفه روز تَرک خورده و بیاختیار اشک از چشمانم چکید و همین گریه بیشتر آتشش میزد که به سمت پرده رفت و یک جمله گفت :«میرم یه چیزی برات بگیرم بخوری!» و دیگر منتظر پاسخم نماند و اگر اشتباه نکنم از شرّ تماشای اینهمه شکستگیام فرار کرد.
تازه عروسی که گلوله خورده و هزاران کیلومتر دورتر از وطنش در غربتِ مسجدی رها شده، مبارزهای که نمیدانستم کجای آن هستم و قدرتی که پرده را کنار زد و بیاجازه داخل شد.
از دیدن صورت سیاهش در این بیکسی قلبم از جا کنده شد و او از خانه تا اینجا تعقیبم کرده بود تا کار این رافضی را یکسره کند که بالای سرم خیمه زد، با دستش دهانم را محکم گرفت تا جیغم در گلو گم شود و زیر گوشم خرناس کشید :«برای کی جاسوسی میکنی یرانی؟»…
ادامه دارد…
میخواهم برگردم سوریه! بیشتر بخوانید »
به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق از صفحه عربی سازمان ملل متحد در توئیتر، “استفانی ویلیامز” در این باره گفت که شرکت کنندگان در کنفرانس گفتوگوی تونس درباره آینده لیبی ۲۴ دسامبر ۲۰۲۱ ( چهارم دی ) را زمان برگزاری انتخابات تعیین کردهاند.
ویلیامز افزود: مذاکراتی که درحال حاضر در تونس درباره آینده لیبی جریان دارد، پیشرفت خوبی داشته است.
وی همچنین اعلام کرد که شرکتکنندگان همچنین بر ایجاد نقشه راه که گامهای یکپارچه سازی نهادهای لیبیایی را فراهم میکند، به توافق رسیدند.
کنفرانس گفتوگوی تونس از ۱۱ آبان ماه جریان دارد.
گفت وگوی طرفهای درگیر لیبی با نظارت سازمان ملل از شهریور ماه گذشته از سرگرفته شد. اولین مذاکرات لیبیاییها درباره مناصب حاکمیتی در مغرب انجام شد، پس از آن هیاتهای لیبیایی در مصر درباره مسائل نظامی و امنیتی به گفتوگو نشستند. همچنین گفت وگوهای سیاسی لیبی- لیبی در سوئیس انجام شد.
هیأتهای طرفهای درگیر در لیبی (دولت وفاق و ارتش ملی) ۲ آبان ماه گذشته نیز در مذاکرات ژنو به توافقی برای آتشبس فراگیر دست یافتند.
توافق برای برگزاری انتخابات در لیبی در حالی صورت میگیرد که این کشور پس از سرنگونی دولت «معمّر القذافی» توسط ائتلاف ناتو به سرکردگی آمریکا در سال ۲۰۱۱ تا سال ۲۰۱۵ فاقد دولت بود تا اینکه بر اساس توافق «صخیرات» در مغرب، دولت وفاق ملی با نظارت سازمان ملل تشکیل شد. با این حال یک دولت موازی نیز در شرق لیبی تشکیل شد که دولت وفاق ملی را به رسمیت نشناخت و نیروهایش را به جنگ علیه طرابلس فرستاد.
سازمان ملل:طرفهای درگیر در لیبی در برگزاری انتخابات توافق کردند بیشتر بخوانید »
به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، ۲۱ آبان ماه سالروز شهادت سردار شهید «حسن تهرانی مقدم» است. به همین مناسبت مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس مروری بر زندگی پدر موشکی ایران دارد.
سردار حسن تهرانی مقدم در ششم آبان ماه سال ۱۳۳۸ در محله سرچشمه تهران به دنیا آمد و پس از طی تحصیلات مقدماتی موفق به اخذ مدرک کارشناسی در رشته مهندسی صنایع شد. وی در جریان مبارزات مردم انقلابی ایران علیه رژیم طاغوتی بهصف انقلابیون پیوست.
شهید تهرانی مقدم پس از پیروزی انقلاب اسلامی و در بدو تاسیس سپاه، به عضویت این نهاد درآمد. در دوران دفاع مقدس با نبوغ و پیگیری او یگان توپخانه سپاه با فرماندهی وی راهاندازی شد.
سردار سرلشکر «سید یحیی صفوی» در این زمینه میگوید: «در ابتدای جنگ سپاه تجهیزات سنگین عمدهای نداشت. شهید تهرانی مقدم با حدود ۱۶۵ عراده توپی که در عملیات فتحالمبین از عراقیها به غنیمت گرفتیم، توپخانه سپاه را راهاندازی کرد. برای اولین بار شهید تهرانی مقدم در عملیات بیت المقدس توپخانه سپاه را راهاندازی و برای هر لشکر واحد توپخانه درست کرد.»
در همین رابطه سردار محمد تهرانی مقدم، برادر شهید نیز در بیان خاطرات خود نقل کرده است که شهید تهرانی مقدم در ۲۰ سالگی با سرفرازی بیان میکرد: «توپ های ما آن طرف جنگ است» که با به غنیمت گرفته شدن آنها توپخانه سپاه تاسیس شد و این نشان از اعتمادبهنفس بالای شهید در تحقق اهداف پیش روی خود بوده است. وی در جایی دیگر به نقل از شهید میگوید: «به دو دلیل کار برای ما راحت است، یکی اینکه خیالمان راحت است که این کار شدنی است. دوم اینکه ما شیعه و از نصرت الهی بهره مندیم.»
راهاندازی یگان موشکی سپاه
در اواسط جنگ و با توجه به خلائی که سپاه در نبرد هوایی و بهویژه موشکی داشت، بنا به تصمیم فرماندهی سپاه، شهید تهرانی مقدم به یگان موشکی سپاه رفت و مسئولیت این یگان را عهدهدار شد. این در حالی بود که در این سال ها جنگ موشکی عراق علیه شهرهای ایران شروعشده بود و ایران تلاش میکرد که در راستای فعالیتهای دیپلماتیکی و بینالمللی خود، خلا ضعف در دفاع موشکی خود را با کمک کشورهای همسو با منافع خود همچون «سوریه» و «لیبی» جبران کند.
باور بر دانش بومی، خصیصه بارز شهید حسن تهرانی مقدم
سردار «زهدی» همرزم شهید نقل میکند: «هنگامی که قرار شد در سال ۱۳۶۴ اولین موشک را خود برادران سپاه به سمت بغداد شلیک کنند، همراه با شهید تهرانی مقدم به سمت کرمانشاه رفتیم. مقدمات کار فراهم شد و باشگاه افسران بغداد را هدف گرفتیم. شهید مقدم پیشنهاد کرد؛ اول دعای توسل بخوانیم و بعد از دعا گفت: «خدایا ما نمیخواهیم مردم عراق را بکشیم. ما میخواهیم نظامیان را از بین ببریم که هم ما و هم عراقیها را میکشند. خدایا این موشک را به باشگاه افسران بزن.» موشک شلیک شد و درست به باشگاه افسران برخورد کرد و موجب هلاکت تعداد قابل توجه ای از افسران بعثی شد. من پیشانی شهید مقدم را بوسیدم و گفتم: به هدف خوردن موشک نتیجه اخلاص و پاکی تو بود.»
خنثیسازی باجخواهی لیبی
در سال ۱۳۶۵ کشور لیبی براساس توافق قبلی چندین فروند موشک به همراه لانچر پرتاب به ایران فرستاد و قرار شد در پادگانی که از قبل تعیینشده بود کار آمادهسازی موشکها و سکوی پرتاب تحت نظر کارشناسان لیبیایی انجام شود. اما به یکباره خبرمی رسد که این کارشناسان بدون هماهنگی قبلی با ایرانی ها همراه با برخی قطعات حساس موشکها به سفارت لیبی رفته اند و در واقع کار را معلق گذاشته اند. درحقیقت «معمر قذافی» با این اقدام خود به دنبال امتیاز گیری و باجخواهی ویژه از ایران بود.
وقتی این خبر به گوش شهید تهرانی مقدم میرسد وی به همراه گروه کاری خود در کمتر از دو ماه موشکها را عملیاتی کرده و آماده شلیک به مواضع عراقیها میکند.
ساخت موشک نازعات؛ اولین موشک بومی
ازآنجاییکه موشکهای «اسکاد» از هزینههای بالایی برخوردار بودند و معمولا برای هدف قراردادن اهداف مهم و کاربردی استفاده میشدند، شهید تهرانی مقدم بر آن شد که با استفاده از ظرفیتهای علمی داخلی به سمت ساخت موشکی با هزینههای پایینتر که بتواند اهداف نزدیک و کم اهمیتتر را هدف قرار دهد، حرکت کند. سرانجام وی موفق شد در سال ۱۳۶۶ راکت «نازعات» را که برد آن بین ۸۰ تا ۱۵۰ کیلومتر بود تولیدکند.
در واقع آنچه که موجب موفقیت سردار شهید تهرانی مقدم در انجام اهداف و ماموریت های خویش بود، باور برتوانایی بر اساس تکیهبر دانش بومی و ظرفیتهای علمی، صنعتی داخلی بود.
با ساخت این موشک بومی فصل نوینی در پیشرفت صنعت و تکنولوژی نظامی ایران آغاز شد که تداوم آن را بعد از جنگ در ساخت و تولید انواع موشکهای پیشرفتهتر بومی همچون «شهاب ۳» با برد بیش از ۲۰۰۰ کیلومتر شاهد بودیم که بدین ترتیب زمینه برای افزایش قدرت بازدارندگی نظامی ایران در سطح منطقه و بینالملل و بالطبع افزایش قدرت و امنیت ملی ایران اسلامی ایجاد شد که همه این ها مرهون تلاش ها و ابتکارات علمی و دانش بنیان امثال سردار شهید حسن تهرانی مقدم هاست.
حضور در جبهه مقاومت
در اواخر جنگ شهید تهرانی مقدم و همکارانش با حضور در لبنان، زمینههای راهاندازی و تجهیز یگان موشکی حزب الله را فراهم آورده که نقش بسیاری در پیشرفت نظامی حزب الله و قدرت گیری آن داشته و این اقدام پایه ای آنان بعدها زمینه موفقیت حزب الله و فلسطینیان در جنگ های ۲۲ روزه و ۳۳ روزه را فراهم کرد. بدین ترتیب نقش شهید تهرانی مقدم در موفقیتهای محور مقاومت در برابر اسرائیلیها نیز اساسی و تأثیرگذار بوده است.
شهادت
پایان جنگ، بهانهای برای پایان تلاش ها و فعالیتهای این مجاهد خستگیناپذیر نبود؛ چراکه این شهید بزرگوار معتقد بود «سال ها وقت داریم تا در قبر بخوابیم. اکنون زمان استراحت نیست، بلکه باید از فرصتها به نحو احسن استفاده کنیم.»
با این تفکر و نگرش ارزشمند، وی با پایان جنگ وارد حوزه تحقیقات و توسعه فعالیتهای موشکی سپاه شد و در سازمان جهاد خودکفایی سپاه، به عنوان مسئول مشغول به کار شد. ساخت چندین موشک در واحد موشکی سپاه تحت مدیریت او انجام شد و به همین خاطر برخی از همکارانش به او لقب «پدر موشکی ایران» را داده اند.
سرانجام سردار شهید حسن تهرانی مقدم در ۲۱ آبان ماه سال ۱۳۹۰ در پادگان امیرالمؤمنین (ع) شهرستان ملارد، در حین ماموریت براثر انفجار زاغه مهمات به همراه تعدادی از همرزمانش به شهادت رسید.
باور بر دانش بومی؛ خصیصه بارز شهید طهرانیمقدم بیشتر بخوانید »
به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، سردار «رسول سناییراد»، معاون سیاسی دفتر عقیدتی سیاسی فرمانده کل قوا با اشاره به انتخابات آمریکا، گفت: نتیجه انتخابات آمریکا با تأخیر نسبت به گذشته اعلام خواهد شد، انتخابات آمریکا با چالشهای انتخاباتی ناشی از نوع برگزاری انتخابات و موضع نامزدها نسبت به سلامت انتخابات مواجه است و از این رو احتمال اعلام نتیجه به موقع متصور نیست.
بیشتر بخوانید:
نتیجه انتخابات آمریکا چه زمانی معلوم میشود؟
وی افزود: یک بخش این چالش ها، بزرگ نمایی انتخاباتی است که موقعیت آمریکا را نشان دهد که تهدیداتی را برای خودش متصور است، احساس ضعفی است که در امریکا وجود دارد و افول قدرت را در امریکا داریم، نتیجه نا معلوم است و با توسل به سازو کارهایی که مغایرت آشکار با دموکراسی ادعای آمریکایی دارد، بخواهند نتیجه را رقم بزنند.
سنایی راد تصریح کرد: آیا ترامپ با تشکر از دیوان عالی فدرال اعلام پیروزی زود هنگام میکند؟، خیلی ارتباط و اعتماد به نتیجه رأی مردم ندارد، اضطراب و نگرانی در سطح تودهها و نخبگان به پیامدهای این انتخابات، از تقویت فروشگاهها و مراکز امنیتی تا خرید اسلحه درگیریها در کمپهای انتخاباتی، نشان از چالشی بودن انتخابات آمریکا دارد.
وی ادامه داد: تعارض بین ادعاهای دموکراسی مردم سالارانه در آمریکا، واقعیتهای مربوط به نظام سیاسی این کشور را برملا کرده است.
بیشتر بخوانید:
بیانیه «جو بایدن» در شب شهادت سردار قاسم سلیمانی
سنایی راد با اشاره به اینکه نتیجه انتخابات آمریکا هیچ تفاوتی برای نظام جمهوری اسلامی ایران نخواهد داشت، اضافه کرد: چرا که در سطح راهبردی هر دو حزب مطرح آمریکا در هدف فرسایش قدرت نظام جمهوری اسلامی ایران و توهم ادامه سلطه آمریکا با هم تفاوتی ندارند.
معاون سیاسی دفتر عقیدتی سیاسی فرمانده کل قوا تصریح کرد: حرف رژیم آمریکا در سطح منطقه، متعهد به منافع صهیونیستها در پوشش امنیت رژیم صهیونیستی مطرح میشود، حفظ سلطه برمنطقه هدف هر دو حزب است و تنها در شیوه کار با هم تفاوت دارند.
بیشتر بخوانید:
حقارت غربزدگان در گره زدن اوضاع کشور به انتخابات آمریکا موروثی است
وی افزود: تجربه برجام در داخل، تجربه عراق و لیبی از بیرون نشان میدهد، هیچ اعتمادی به رژیم آمریکا نیست، حتی زمانی که مذاکره را مطرح میکنند در واقع این طرح مذاکره، نیل و اهداف راهبردی است که اگر در جنگ و تهدید به آن نرسند، آن را از طریق تعامل و گفتوگو میخواهند دنبال کنند.
سنایی راد ادامه داد: دشمن هر گاه پیام ضعفی دریافت کند بی رحمیاش تشدید میشود، وقتی با پیام قدرت و اقدام قدرتی مواجه شوند، بیشتر بر منطق سیاست و خردورزی گردن میگذارند.
سنایی راد اظهار داشت: جمهوری اسلامی با تجاربی که دارد و واقعیتهایی را در ساخت قدرت آمریکا ملاحظه میکند و تجربه کرده است، قبل از نگاه به نتیجه انتخابات به واقعیتها چشم دوخته است، اگر ساخت قدرت درونی خودمان را دنبال کنیم تا از مشکلات داخلی خارج شویم، مثل امروز بی نیاز به بیگانه خواهیم بود.
فرسایش قدرت ایران؛ راهبرد هر دو حزب حاکم رژیم آمریکا بیشتر بخوانید »