لیلا غلامی ونوول

«به وقت ایران»

«به وقت ایران»


‌به گزارش مجاهدت از خبرنگار دفاع‌پرس از خرم آباد، کتاب «به وقت ایران» مجموعه داستان کوتاه دفاع مقدس و مقاومت به نویسندگی «لیلا غلامی ونوول» است که در شهریور امسال در 98 صفحه با قطع رقعی و شمارگان 300 نسخه، ازسوی انتشارات «هاویر» و با حمایت اداره‌کل حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس لرستان منتشر و همزمان با هفته دفاع مقدس رونمایی شد.

در این کتاب هشت داستان کوتاه با عناوین «به وقت ایران» با داستان‌های «مسافر کارون»، «تخت شماره 4»، «تپه سوم»، «به وقت ایران»، «وقتی قرآن می‌خوانند»، «پل»، «ماموریت آخر» و «ننه تیام»  که در بردارنده مضامینی مانند شهادت، ایثار و فداکاری، مدافعان سلامت، مادران شهدا،  ایثارگران و‌… هستند به چاپ رسیده است.

نویسنده در هر یک از داستان‌هایش، خواننده‌ امروزی را به خوبی با خود همراه می‌کند.

 لیلا غلامی ونوول از نویسندگان شایسته تقدیر در نهمین، دهمین و یازدهمین دوره جایزه ادبی یوسف است که با قلم روان و رسا، واقعیت مصائب جنگ را بدون شعارزدگی، در حین روایت‌های جذاب و پر کشش در این کتاب به رشته تحریر درآورده است.

برشی از متن کتاب:

چند روز پیش در موردش در یکی از صفحات اینستاگرام مطلبی خواندم. خیلی اتفاقی، درست زمانی که تشنه فهمیدن و دانستن بودم.

پیدا کردن اینجا کار سختی نبود. کافی بود در صفحه جستجوی اینترنت نام امامزاده را جست‌و‌جو کنی تا آدرسش را روی صفحه نمایش دهد. تمام مدتی که در اتوبوس بودم، آرزو کردم خادم امامزاده هنوز پیرمرد مورد نظرم باشد.

از صبح که آمده‌ام تمام محوطه قبرستان را گشته‌ام. به صفحه نمایشگر گوشی ام. شب از نیمه گذشته. چراغ قوه اش را روشن می‌کنم تا جلوی راهم را ببینم.هیچ صدایی نمی‌آید مگر صدای زوزه باد که داخل شاخ و برگ درختان همیشه بهار، می‌پیچد. سوز سرمای دی بر روی پوستم کلافه ام می کند. کاش لباس‌های گرمتری با خودم می‌آوردم. راهم را منحرف می‌کنم تا به گمانم گوشۀ دیگری از قبرستان را بگردم. امیدوارم به دور خودم نچرخیده باشم.

انتهای پیام/

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

«به وقت ایران» بیشتر بخوانید »

دسترسی به منابع و مستندات دفاع مقدس برای نویسندگان تسهیل شود

دسترسی به منابع و مستندات دفاع مقدس برای نویسندگان تسهیل شود


به گزارش مجاهدت از خبرنگار دفاع‌پرس از  خرم آباد، «لیلا غلامی ونوول» متولد سال 1362 پژوهشگر و نویسنده داستان‌های اجتماعی و حوزه ایثار و شهادت است که در دوره‌ی نهم و دهم جایزه ادبی یوسف در مرحله استانی موفق به کسب مقام اول و در مرحله کشوری جزء برگزیده‌ها معرفی شد و همچنین در جشنواره داستان خرمشهر، اثر وی به مرحله نهایی راه یافته است به همین بهانه خبرنگار دفاع‌پرس گفت‌وگویی را با این پژوهشگر و نویسنده خرم آبادی ترتیب داده است که در ادامه آن را می‌خوانید:

چطور شد با داستان آشنا شدید؟

من از نوجوانی به خواندن داستان علاقمند بودم و در سنین بالاتر به صورت غیر حرفه‌ای داستان می‌نوشتم. گاهی نوشته‌هایم را برای دیگران می‌خواندم و گاه نگه می‌داشتم تا فرصتی پیدا شود و در جایی به چاپ برسانم، هر چند که این فرصت در آن سال‌ها هیچ وقت پیش نیامد و مشوقی در این مورد نداشتم.

 موضوع اولین اولین داستانی که نوشتید خاطرتان هست؟

اولین داستانم داستان زن آسیب خورده‌ای بود که توسط خانواده طرد شده بود و خانواده بعد سال‌ها او را پذیرفته بودند تا رو به بهبود برود.

اولین داستانی که چاپ کردید چه بود و کجا چاپ شد؟

داستان “کلوچه خانگی” در یک مجله سه زبانه در دانشگاه تبریز به چاپ رسید.

ایده یا فکر اولیه داستان‌های برگزیده تان در جایزه ادبی یوسف از کجا آمده است؟

داستان «تخت شماره 4 » را که در نهمین جایزه ادبی یوسف برگزیده شد، در زمان  شیوع ویروس کرونا نوشتم و از اوضاع و احوال آن روزها و وضیعت بیمارستان‌ها در نگارش داستانم نیز استفاده کردم و در مورد داستان «به وقت ایران» که در دهمین دوره جایزه ادبی یوسف برگزیده شد، خدمت شما عرض کنم، من همیشه به افرادی که اربعین با پای پیاده به زیارت امام حسین می‌روند غبطه می‌خوردم. تعریف‌های افرادی که به این سفر معنوی می‌روند همیشه من را جذب می‌کند. از مردم خونگرمی که با افتخار زوار امام حسین (ع) را تکریم می‌کنند تا برادران عرب عراقی که خود را برادران ایرانی‌ها می‌دانند و پیوندهایی که به‌خاطر جنگ تحمیلی مخدوش شده‌اند. همه و همه باعث شکل‌گیری این موضوع در ذهن من شد.

 برای نگارش این داستان‌ها آیا از منابع مستند استفاده کردید؟

برای نگارش داستان منابع مستند قابل توجهی در دسترس نیست، همه برگرفته از تخیل من و تفکر پیوندهایی است که جنگ مانع دیدنشان شد.

آیا غیر از جایزه ادبی یوسف، جوایز دیگری هم کسب کرده اید؟

بله من در جشنواره‌های زیادی بوده‌ام چه در مقام شرکت کننده و چه در مقام برگزار کننده و یا داور جشنواره داستانی. از جمله جشنواره «قرآن و عترت خرم آباد» که مدیر و داور جشنواره در سال ۹۷ بودم. یا جشنواره «دست اعتیاد کوتاه»  که مقام دوم را کسب کردم، و یا  جشنواره داستان نویسی خرمشهر که به مرحله نهایی راه یافته‌ام و همزمان با سالروز چهلمین سال آزادسازی  خرمشهر مراسم اختتامیه آن در استان خوزستان برگزار می‌شود.

نخستین کتابی که خواندید چه بود؟

داستان «پرماتیسن»  اولین داستان و در واقع رمانی بود که مرا به دنیای نویسندگی و کتاب کشاند.

در حوزه دفاع مقدس نخستین داستانی که خواندید چه بود؟

رمان «دا» اولین کتابی بود که من در حوزه دفاع مقدس خواندم.

نویسنده مورد علاقه‌تان کیست؟

نویسنده مورد علاقه من در حوزه دفاع مقدس «اکبر صحرایی» هستند. ایشان حس موقعیت جنگ و فضای زمان جنگ تحمیلی را به خوبی منتقل می‌کنند.

چه مقدار از وقت خودتان را صرف نوشتن و خواندن می‌کنید؟

تقریبا هر روز، نویسندگی کاری است که اگر وقفه‌ای داخلش بیفتد دوباره نشستن پای قلم و کاغذ برایت سخت خواهد بود. حداقل یک ساعت در روز و گاهی پیش می‌آید که کمتر و یا بیشتر شود.

تعریف شما از داستان دفاع مقدس چیست؟ وضیعت ادبیات دفاع مقدس را در حال حاضر چطور ارزیابی می‌کنید؟

دفاع مقدس در ایران هشت سال طول کشید و این مدت کمی نیست. بخش‌ها و مناطق زیادی از کشور ما درگیر جنگ بوده‌اند. مناطقی با قومیت‌های مختلف و خورده فرهنگ‌های زیاد، اینها ظرفیت هستند. ظرفیت‌هایی که هر بخشی از آن می‌تواند حرف‌های بسیاری برای گفتن داشته باشد. پرورش افرادی که بتوانند این ظرفیت‌ها را ببینند و استفاده کنند و در موردش بنویسند خیلی مهم است. همه‌ی ملت‌های دنیا از قهرمان‌های خود تجلیل می‌کنند حتی اگر یک قرن از آن اتفاق‌ها گذشته باشد. تجلیل می‌کنند تا روحیه وطن دوستی و وطن پرستی در بین جامعه‌هایشان زنده بماند. حالا ما این ظرفیت بزرگ را داریم هم از لحاظ فرهنگی و هم از لحاظ اجتماعی. ولی به دلیل پای کار نیامدن خیلی از افرادی که دست به قلم هستند و در کار خود حرفی برای گفتن دارند تا حدود زیادی ما در استفاده از این ظرفیت ها محجور مانده‌ایم.

انتظار شما از نهادهای فرهنگی به‌خصوص بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس چیست؟

انتظار می‌رود که این نهادهای فرهنگی در تربیت افراد مناسب و کار بلد در حوزه ادبیات دفاع مقدس غافل نمانند و با برپایی کارگاه‌های نویسندگی به‌صورت مداوم و مستمر، به تقویت قلم نویسندگان کمک کنند.   

آیا تاکنون کتابی از شما چاپ شده است و یا در حال نگارش کتابی هستید؟

من در حال نوشتن زندگی‌نامه شهید والا مقام «آقا علی گودرزی مهر» از شهدای لرستانی عملیات «حاج عمران» هستم و کتابی تحقیقی در مورد عملیات حاج عمران  و همچنین یک مجموعه داستان کوتاه، که قرار است، در سالجاری  با حمایت  اداره کل حفظ آثار و ارزش های دفاع مقدس لرستان چاپ شوند.

نظرتان در مورد جایزه ادبی یوسف چیست و چطور با این جایزه ادبی آشنا شدید؟

جشنواره‌های ادبی در کل باعث اشتیاق نویسندگان جوان و ترغیب این عزیزان به نوشتن می‌شود و چالش‌هایی هستند که گاه گاه بعضی از نویسندگان دوست دارند در آن شرکت کنند، که این باعث پویایی هنر داستان نوشتن می‌شود.

آشنایی من با جشنواره ادبی یوسف به‌واسطه دوست عزیزم، «عصمت دهقانی»  مدیرادبیات و تاریخ دفاع مقدس اداره کل حفظ آثار استان لرستان بود.

کلام آخر؟

افراد علاقمند به نگارش داستان‌های حوزه ایثار و شهادت، هر چه بیشتر به منابع و مستندات دوران دفاع مقدس دسترسی داشته باشند و در این زمینه مطالعه کنند، در کارشان موفق‌تر هستند، ولی متاسفانه گاهی اوقات دسترسی به منابع مورد نظر بسیار مشکل است که از مسئولین نهادهای مربوطه انتظار می‌رود در این زمینه بیشتر با اهل قلم همکاری داشته باشند.

در پایان از سرهنگ پاسدار «محسن رشیدی» مدیرکل حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس لرستان  و مجموعه همکاران  وی که در برگزاری جشنواره‌های ادبی و هنری نهایت تلاش را می‌کنند و در سال‌های اخیر زمینه فعالیت بیش از پیش نویسندگان دفاع مقدس لرستان را فراهم نموده اند، کمال تشکر و قدردانی را دارم.

انتهای پیام/

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

دسترسی به منابع و مستندات دفاع مقدس برای نویسندگان تسهیل شود بیشتر بخوانید »

«به وقت ایران» داستان برگزیده دهمین دوره جایزه ادبی «یوسف»

«به وقت ایران» داستان برگزیده دهمین دوره جایزه ادبی «یوسف»


به گزارش مجاهدت از خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع‌پرس، «به وقت ایران»؛ عنوان داستانی کوتاه به قلم لیلا غلامی ونوول است که در نهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» از سوی هیئت داوران به عنوان داستان برگزیده انتخاب شده است.

در ادامه این داستان را می‌خوانید.

به وقت ایران
با وجود این نور کم نمی‌توانم رگ را پیدا کنم. یکی از مرد‌های جوان نور چراغ موبایلش را به‌سمت بیمار می‌گیرد. وسایل چندانی جلو دستم نیست جز یک پنس و یک سوزن‌نخ‌کن و یک قیچی کوچک که خدا را شکر تیز تیز است. خونریزی شدید است و باید جلوش را بگیرم.

بیمار تکانی می‌خورد و کلی اعصابم به‌هم می‌ریزد. سر یکی از جوان‌ها که دست بیمار را گرفته است فریاد می‌زنم. نفر روبه‌رویی‌ام عدنان است. رنگش عین گچ سفید شده است و کم مانده است که پس بیفتد.
چهرة بیمار برایم آشناست. مخصوصاً با آن خال سیاه بزرگ و نامتوازن وسط ابروی سمت چپش. شبیه آن خال وسط پیشانی سعدون است.

یاد شب عملیات می‌افتم. تیروترکش‌ها از هر گوشه‌ای ویلان به‌دنبال قربانی می‌گشتند. راهم را میان همهمه و استرس گم کرده بودم. جرئت تکان‌خوردن نداشتم. با روپوش سفیدی که بر تن داشتم در تاریکی و روشنایی‌های آسمان و آتش توپخانه‌ها کاملاً مشخص می‌شدم و به هر طرف که می‌رفتم هدف بودم. فرصتی پیدا کردم و روپوش را درآوردم.

داخل کوله‌پشتی‌ام چند باند و گاز تمیز و وسایل بخیه‌زدن و یک چاقوی جراحی داشتم و یک پنس که هر بار عصای دستم می‌شد. قدرت توپ و خمپاره‌های دو طرف آن‌قدر زیاد بود که گاهی فکر می‌کردم روز شده و خورشید وسط آسمان است. از جوان پرستار جلو دستم خبری نبود. چند ساعت قبل بالای سر یک زخمی رهایش کرده بودم و بعد از آن هرگز ندیدمش.

دست جوان می‌لرزد و نور جابه‌جا می‌شود. بیمار را خوب گرفته‌اند. رگ را در دست‌اندازی زیر استخوان پیدا می‌کنم. چشمم به دست‌های قوی و رگه‌دار عدنان می‌خورد. چقدر دنیا پر از تکرار است. انگار قرار است بعضی اتفاقات چندبار تکرار شوند تا راه مواجهة بهتر با آن‌ها را یاد بگیریم. تازه بعد از یادگیری است که به مرحلة بعدی زندگی راه می‌یابیم. حالا من‌وعدنان در کنار هم در حال تکراریم.

صدای تیر و ترکش و خمپاره از ذهنم دور نمی‌شود. از وقتی که آمده‌ام و پا در این راه گذاشته ام، خاطراتم مدام مرور می‌شوند. اصلاً فیلم شده‌اند داخل ناخودآگاهم. خاطرات، مدام و بی‌مقدمه، پخش می‌شوند جلو ذهنم.

جوان بیمار آهی از اعماق وجودش می‌کشد طوری که من هم دردش را در استخوانم حس می‌کنم. چاره‌ای نیست؛ اینجا نه از داروی بیهوشی خبری هست و نه از وسیل‌های برای بی‌حسی. دیر می‌جنبیدم از دست می‌رفت. رفقایش می‌گفتند جلو انتحاری را گرفته و قبل از ورود خاطی به جمعیت با او درگیر شده است. انتحاری را درون چاله‌ای هل می‌دهد و موج انفجار پرتش می‌کند. به گمانم همین که تا به حال زنده است خودش به معجزه می‌ماند. بیمار عرق کرده است و رنگش به زردی می‌زند. نبضش را می‌گیرم. به نظرم می‌تواند تحمل کند. با صدای بلند ضجه می‌زند؛ هر بار بلند و بلندتر.

عدنان هم حال‌وروز خوبی ندارد. دانه‌های عرق روی پیشانی‌اش نشسته‌اند. اولین روزی که عدنان را دیدم، شبش از وسط تیر و ترکش بیرون آمده بودم. اسلحه‌ای جز همان چاقوی جراحی که برای روز مبادا داخل کوله‌پشتی‌ام گذاشته بودم نداشتم. می‌دانستم در مقابل تیر و نارنجک و ترکش به کار نمی‌آید، ولی تنها سلاحی بود که به‌درستی می‌توانستم از آن استفاده کنم. یک پیرمرد زخمی را با خودم به کناری کشیده بودم. جان در بدن نداشت. رهایش می‌کردم در تاریکی هوا زیر دست‌وپا له می‌شد. با اینکه لاغر بود حملش سخت بود. به‌زحمت توانستم نشسته و سینه‌خیز از مهلکه دورش کنم. تا توانستم سینه‌خیز بردمش. خبری از روشنایی آسمان نبود. تا چشم کار می‌کرد سیاهی بود و یک آن روشنایی ناشی از انفجار و در فاصلة به اندازة یک پلک‌زدن نفیر ترکش‌ها که در یک قدمی‌ات به زمین می‌نشست.

چند روز بود نخوابیده بودم. گروهان‌ها با همة قدرتشان به‌وسط کارزار آمده بودند. شب عملیات معلوم شد که لو رفته‌ایم. به نظرم چندبار جملة «عقب‌نشینی کنید!» را شنیدم. ولی من نمی‌دانستم عقبِ راه کجاست و به کجا می‌روم.

خودم و پیرمرد را داخل چاله‌ای انداختم و چشمانم را بستم. چشم که باز کردم آسمان کاملاً روشن شده بود. داخل یک تونل بودیم. پیرمرد همراهم صورتش عین گچ سفید شده بود. رد خونِ رفته از بدنش کاملاً مشخص بود. سرم را از تونل بیرون کشیدم. اطرافم پر از جسد بود. حالم از بوی خون آفتاب‌دیده و داغ‌شده به‌هم می‌خورد. پیرمرد از هوش رفته بود و پانسمانش باز شده بود. محکم پانسمانش را بستم. آرام سرم را از تونل بیرون کشیدم. افسر عراقی با چند سربازش اجساد را از داخل تونل‌ها بیرون می‌کشید. سرمرا پایین آوردم. صدای چند تیر با خندة شیهه‌مانندی بلند شد. خوب می‌دانستم که صدای تیر خلاص است.

پیرمرد شروع کرد به عمیق نفس کشیدن. اگر افسر عراقی صدای خنده‌های شیهه‌مانندش را کم می‌کرد، حتماً صدایش را می‌شنید. چفیه را از گردنم باز کردم و زیر سر پیرمرد گذاشتم. نبضش را گرفتم، به‌کندی می‌زد. به دستگاه اکسیژن نیاز داشت. خم شدم تا مقداری نفس‌به‌نفس کمکش کنم تا شاید نفس‌های خرناسه‌مانندش توجه افسر عراقی را جلب نکند؛ اما بی‌فایده بود.

صدای همهمه‌ای در بیرون از چادر هلال‌احمر تمرکزم را به‌هم می‌ریزد. گرچه خیلی حرفه‌ای نیست، ولی سعی می‌کنم با همان وسایل بخیة ساده‌ای که دارم جلو خونریزی‌اش را بگیرم. حداقل تا زمانی که بشود بیمار را به بیمارستان فرستاد. دست‌های عدنان به لرزه درآمده بود؛ مثل وقتی که می‌خواست تیر خلاص را به پیرمرد بزند. فارسی را با لهجه، اما به‌خوبی حرف می‌زد.

دست بالای سر! یالا!
به‌سختی دست‌هایم را بالا بردم. بازوهایم از سینه‌خیز و حمل پیرمرد کوفته شده بودند.
– طبیبی؟
سرم را به نشانة تأیید تکان دادم.
– با من بیا.
به پیرمرد نگاهی کردم؛ نفس‌های آخر را می‌کشید.
– او می‌میرد. خون کثیر رفته است. یالا!
تفنگش را به‌سمت پیرمرد نشانه گرفت. بی‌توجه به عدنان شروع به گرفتن علائم حیاتی‌اش کردم. نبضش کندتر از قبل می‌زد.- دست بالا! او می‌میرد.
جمله را با عصبانیت گفت.
تمام غضب دنیا در من جمع شد و گفتم: «جنگ است، اما ما هم مسلمانیم، مثل شما. می‌فهمی؟ ما هم مسلمانیم.»
صدایم بالا رفته بود. هم از ترس هم از هیجان.
عدنان مرتب اطرافش را می‌پاید. ترس را در چهره‌اش به‌خوبی می‌دیدم. خبری از صدای خنده‌های افسر عراقی و سرباز‌هایش نبود. کمی آن طرف‌تر صدای شلیکی که با آه بلندی همراه شد مرا سر جایم میخکوب کرد؛ یک تیر خلاص دیگر.
به پانسمان روی شکم پیرمرد نگاه کردم. دیگر خونریزی نداشت. قطرة اشکی از گوشة یک چشمش بیرون زده بود و تبسمی بی‌جان بر لب‌های نازکش نشسته بود. پیشانی‌اش را بوسیدم. چشم‌هایش را بستم و چفیة سفیدش را روی صورتش انداختم.

با کمک عدنان از تونل بیرون آمدم. تعداد اجساد به شمارش نمی‌آمدند. هم ایرانی بودند و هم عراقی. انگار غضب از آسمان باریده بود. باد داغی صورتم را سوزاند. جلو افتادم و عدنان پشت سرم. کوله‌پشتی‌ام را خودش گرفت. آرام که راه می‌رفتم با میلة کلاشینکفش سقلمه‌ام می‌زد. یله‌ای می‌خوردم و وادار به تند راه‌رفتن می‌شدم. نمی‌دانم چه مدت راه رفتیم تا اینکه وارد نخلستانی شدیم.
– کجا می‌رویم؟

جوابم را نداد. ایستادم تا شاید بتوانم بر خستگی‌اش چیره شوم و جان سالم به‌در ببرم. به پشت سرم نگاه کردم. گلنگدن اسلحه‌اش را کشید. نفس عمیقی کشیدم و به راه‌رفتن ادامه دادم. داخل نخلستان به مخروبه‌ای رسیدیم که به نظر خمپاره‌ای باعثش شده بود. صدای نالة ضعیفی از داخلش به گوشم رسید.
– یکی آنجاست. صدای ناله می‌آید.
– می‌دانم. می‌دانم.
همان جا بود که سعدون را دیدم. مردی لاغراندام و بلند‌قامت با خالی درشت و سیاه وسط پیشانی. تکیه داده بود به دیوار کاهگلی مخروبه و به درخت نخل بی‌سری زل زده بود. رو به عدنان پرسیدم: «اینجا کجاست؟»
– چند کیلومتر جلوتر، بصره است.
من در خاک عراق بودم، بدون هیچ امیدی به آینده. نمی‌دانستم عاقبتم با این مرد قوی‌هیکل و سیه‌چرده به کجا می‌رسد.
– برادرم سعدون است. موقع فرار به او تیر زده‌اند. خودش یک تیر هم شلیک نکرده است. نجاتش بده!
ران سعدون در حال خونریزی بود. زیرپیراهنی سفیدی که دور رانش پیچیده بودند جلو خونریزی را نگرفته بود. زیر لب دعا می‌خواند. نام حسین (ع) را که زمزمه کرد اشکم درآمد. برای لحظه‌ای نمی‌دانستم کجای جهان ایستاده‌ام.
عدنان کوله‌پشتی‌ام را جلو پایم انداخت. برای برداشتنش تعلل نکردم. کوله را برداشتم و به‌طرف سعدون رفتم. اجازه نمی‌داد به زخمش دست بزنم. به عدنان نگاه کردم. او با عربی جمله‌ای به برادرش گفت و سعدون دیگر دستم را پس نزد. زخمش داشت عفونی می‌شد. گلوله نزدیک استخوان بود و تا ته ماهیچه را سوزانده بود. باید گلوله را بیرون می‌کشیدم.

هُرم گرمای داخل چادر نفس‌کشیدن را برایم سخت می‌کند. یک آن بیمار جوانم تکان خفیفی می‌خورد. شانس می‌آورم که رگ از زیر پنس خارج نمی‌شود. نگاهی به چهرة وحشت‌زدة عدنان می‌اندازم. نگاهم می‌کند. لبخند می‌زنم. بیرون چادر صدای آژیر ماشین نیرو‌های امنیتی کل فضا را پر کرده است. بیمارم برای لحظه‌ای بی‌هوش می‌شود و دوباره با آه بلندی به هوش می‌آید.

صدای خفیف انفجاری در دوردست کل منطقه را می‌لرزاند. سه مرد جوانی که به کمک عدنان بیمار را گرفته‌اند وحشت‌زده همدیگر را نگاه می‌کنند.

اگر رهایش کنید، می‌میرد.
جمله را خطاب به جوان‌ها می‌گویم. دو جوان که سرودست‌های بیمار را گرفته‌اند چادر را ترک می‌کنند. عدنان گریه‌اش می‌گیرد و اشک از لای چروک زیر چشم‌هایش جاری می‌شود. زیر لب حسین (ع) حسین (ع) می‌گوید. درد خفیفی را در پاهایم احساس می‌کنم.

خسته از پیاده‌روی سه روزه هستم. از روزی که از مرز شلمچه به‌طرف کربلا به راه افتاده‌ام، فقط شب‌ها را استراحت کرده‌ام. بودن بین این همه جمعیتی که به عشق امام حسین (ع) این راه را پیاده می‌آیند، خستگی را بی‌معنا می‌کند. بین راه، جوان‌های خوش‌صدا نوحه می‌خواندند و بقیه سینه می‌زدیم. به‌زحمت روی پاهایم بند شده‌ام. داخل ذهنم به‌دنبال جمله‌ای هستم تا عدنان و جوان باقی‌مانده را سر پا نگه دارم. رو به عدنان می‌گویم: «خادم‌الحسین را خدا بی‌جواب نمی‌گذارد. برایش دعا کن.»

لبخند تلخی روی صورت تکیدة آفتاب‌سوختة عدنان می‌نشیند و پلک‌هایش را به‌حالت دعا رو به آسمان بلند می‌کند. ایرانی‌الاصل است. این را خودش وقتی که در حال بیرون آوردن تیر از ران سعدون بودم به من گفت. به زورِ بعثی‌ها به جنگ آمده بودند. می‌گفت: «نتوانستیم به‌طرف ایرانی‌ها شلیک کنیم. به‌خاطر همین فرار کردیم.».
اما سعدون زخمی می‌شود و او برمی‌گردد تا وسایل پانسمان برایش بیاورد. بخاطر همین در آخرین کانال پنهان می‌شود و ….

جوان باقی‌مانده پسر ۱۷-۱۸سالة لاغراندامی است که برعکس قیافة نحیفش انگشتانی قوی دارد. سیه‌چرده است، اما مو‌های بوری دارد. رو به من لبخند می‌زند و دست‌های بیمار را با قدرت می‌گیرد. به دست‌های پیر و چروکیدة عدنان نگاه می‌کنم. پیری، صورت ناخوشش را به دست‌های عدنان نشان داده است. هنوز زیر لب حسین (ع) حسین (ع) می‌گوید و اشک می‌ریزد. عرق از سر و روی جوان موبور سرازیر شده است. مشغول بخیه‌زدن می‌شوم. یک مأمور با لباس امنیتی به‌تندی وارد چادر می‌شود. عدنان به عربی و با چهره‌ای خشم‌آلود مأمور امنیتی را از چادر بیرون می‌کند. بیمار بی‌هوش شده است. عدنان با چشم‌های نگرانش به من خیره می‌شود.

نگران نباش، امیدت به خدا باشد.
جمله را رو به عدنان می‌گویم. به بیمارم نگاه می‌کنم. اصلاً چرا گفتند پسر عدنان است؟!
نگاه وحشت‌زده و دردمندش به نگاه سعدون شبیه است؛ با همان خال سیاه‌ونامتوازن روی پیشانی‌اش که با هر حرکتی تکان می‌خورد.
سعدون…، سعدون! کاش زنده بود! عدنان می‌گفت که آرزوی این روز‌ها را داشت.
خیلی زود دست به‌کار شدم تا گلولة داخل ران را بیرون بکشم. از عدنان خواستم تا دست‌وپایش را بگیرد، ولی عدنان از من می‌ترسید. دست‌هایم را به نشانة بی‌سلاحی نشانش دادم و گفتم: «من طبیبم. قسم خوردم نجات بدهم، نه اینکه بکشم.»
عدنان، درحالی که اسلحه را به‌طرفم نشانه رفته بود، یک قدم جلو آمد و دوباره برگشت. از سعدون فاصله گرفتم. بی‌مقصد راهم را گرفتم که بروم. چند قدم نرفته بودم که تیری کنار پایم شلیک شد. سر جایم ایستادم و آرزو کردم که سر عقل آمده باشد.
روشن کردن آتش برای ضدعفونی زیاد طول نکشید. دست‌های سعدون را به‌همان نخل بی‌سر روبه‌رویش بستیم. عدنان با یک دست روی شکمش و با دست دیگر پای سالمش را گرفت. مجبور شدم با فشارِ پای خودم پای زخمی‌اش را کنترل کنم.
بیرون آوردن گلوله و بخیه‌کردن دو ساعتی طول کشید. زخم را پانسمان کردم و همان جا بی‌حال افتادم.
چشم که باز کردم هوا کاملاً تاریک شده بود و از صدای تیر و ترکش و خمپاره خبری نبود. نور شعله‌های آتش در یک‌متری‌ام چشم‌هایم را آزرد. بلند شدم. سعدون کنارم بی‌هوش افتاده بود. عدنان داشت کنار آتش چیزی را کباب می‌کرد. به‌طرفش رفتم. تا متوجة بیدارشدنم شد، لوله تفنگش را به‌طرفم گرفت. دست‌هایم را بالا بردم و خیلی آرام در چند‌قدمی‌اش نشستم.
– خرگوش.
– خیلی گرسنه‌ام.
– ایرانی‌های شکمو.
هر دو زدیم زیر خنده. همان شب آغاز دوستیمان شد. دو روز بعد، به کمک عدنان از عراق خارج شدم و به ایران بازگشتم؛ و دیشب بعد از سال‌ها، نه به‌طریق نامه که رودررو عدنان را دیدم. موکبش چهارمین موکب راه است. اگر سعدون هم به‌خاطر تهمت خیانت بعثی‌ها شهید نمی‌شد، حتماً او هم حالا اینجا بود. عدنان را با پسر بی‌هوشش داخل چادر هلال‌احمر رها می‌کنم بلکه بتوانم نفسی تازه کنم.
خورشید در حال غروب است و نیرو‌های امنیتی همه جا هستند. صدای آژیر یک آمبولانس کل دشت را فرا می‌گیرد. باد ملایمی وزیدن گرفته است. زائر‌ها با آرامشِ تمام در حال رفت‌وآمد هستند. بعضی‌ها برای شب اتراق می‌کنند و بعضی‌های دیگر هم به راهشان ادامه می‌دهند. غروب دشت منظرة بسیار زیبایی دارد. خیره می‌شوم به خورشیدی که چندبرابر بزرگ‌تر از همیشه است. طولی نمی‌کشد که عدنان به‌طرفم می‌آید و کنارم می‌نشیند. می‌پرسم: «منتقل شد به بیمارستان؟»
سرش را به نشانة تأیید می‌جنباند. دست پیر، اما قوی عدنان روی شانه‌ام جا خوش می‌کند. مرا به آغوش می‌کشد و پیشانی‌ام را می‌بوسد.
آرام و در کنار هم خیره می‌شویم به غروب نارنجی خورشید. می‌پرسم: «پسر خودت است؟»
– سی سال همه همین فکر را کردند.
نگاهش می‌کنم. داخل چشمش قطرة اشکی است که خیال جاری شدن ندارد. نفس عمیقی می‌کشم و می‌گویم: «شبیه پدرش است.»
قطرة اشک لیز می‌خورد روی گونه‌اش. بلند می‌شود و به‌طرف آشپزخانه سیارش می‌رود. با خط درشت رویش نوشته است: «موکب خادم‌الحسین.»
بادْ بدن پیر و تکیده‌اش را زیر دشداشة سفیدش نمایان می‌کند. یک آن شروع می‌کند به دویدن به‌طرف مردی که ظاهراً چیزی را زیر شکمش مخفی کرده است. مرد به‌طرف جمعیت پشت آشپزخانه می‌دود. عدنان خودش را روی مرد می‌اندازد و با او گلاویز می‌شود. قبل از اینکه نیرو‌های امنیتی به آن‌ها نزدیک شوند، انفجاری خیره کننده دشت را روشن می‌کند.

  •  

انتهای پیام/ 121

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

«به وقت ایران» داستان برگزیده دهمین دوره جایزه ادبی «یوسف» بیشتر بخوانید »