به گزارش مجاهدت از خبرنگار فرهنگ و هنر دفاعپرس، «به وقت ایران»؛ عنوان داستانی کوتاه به قلم لیلا غلامی ونوول است که در نهمین دوره جایزه ادبی داستان کوتاه «یوسف» از سوی هیئت داوران به عنوان داستان برگزیده انتخاب شده است.
در ادامه این داستان را میخوانید.
به وقت ایران
با وجود این نور کم نمیتوانم رگ را پیدا کنم. یکی از مردهای جوان نور چراغ موبایلش را بهسمت بیمار میگیرد. وسایل چندانی جلو دستم نیست جز یک پنس و یک سوزننخکن و یک قیچی کوچک که خدا را شکر تیز تیز است. خونریزی شدید است و باید جلوش را بگیرم.
بیمار تکانی میخورد و کلی اعصابم بههم میریزد. سر یکی از جوانها که دست بیمار را گرفته است فریاد میزنم. نفر روبهروییام عدنان است. رنگش عین گچ سفید شده است و کم مانده است که پس بیفتد.
چهرة بیمار برایم آشناست. مخصوصاً با آن خال سیاه بزرگ و نامتوازن وسط ابروی سمت چپش. شبیه آن خال وسط پیشانی سعدون است.
یاد شب عملیات میافتم. تیروترکشها از هر گوشهای ویلان بهدنبال قربانی میگشتند. راهم را میان همهمه و استرس گم کرده بودم. جرئت تکانخوردن نداشتم. با روپوش سفیدی که بر تن داشتم در تاریکی و روشناییهای آسمان و آتش توپخانهها کاملاً مشخص میشدم و به هر طرف که میرفتم هدف بودم. فرصتی پیدا کردم و روپوش را درآوردم.
داخل کولهپشتیام چند باند و گاز تمیز و وسایل بخیهزدن و یک چاقوی جراحی داشتم و یک پنس که هر بار عصای دستم میشد. قدرت توپ و خمپارههای دو طرف آنقدر زیاد بود که گاهی فکر میکردم روز شده و خورشید وسط آسمان است. از جوان پرستار جلو دستم خبری نبود. چند ساعت قبل بالای سر یک زخمی رهایش کرده بودم و بعد از آن هرگز ندیدمش.
دست جوان میلرزد و نور جابهجا میشود. بیمار را خوب گرفتهاند. رگ را در دستاندازی زیر استخوان پیدا میکنم. چشمم به دستهای قوی و رگهدار عدنان میخورد. چقدر دنیا پر از تکرار است. انگار قرار است بعضی اتفاقات چندبار تکرار شوند تا راه مواجهة بهتر با آنها را یاد بگیریم. تازه بعد از یادگیری است که به مرحلة بعدی زندگی راه مییابیم. حالا منوعدنان در کنار هم در حال تکراریم.
صدای تیر و ترکش و خمپاره از ذهنم دور نمیشود. از وقتی که آمدهام و پا در این راه گذاشته ام، خاطراتم مدام مرور میشوند. اصلاً فیلم شدهاند داخل ناخودآگاهم. خاطرات، مدام و بیمقدمه، پخش میشوند جلو ذهنم.
جوان بیمار آهی از اعماق وجودش میکشد طوری که من هم دردش را در استخوانم حس میکنم. چارهای نیست؛ اینجا نه از داروی بیهوشی خبری هست و نه از وسیلهای برای بیحسی. دیر میجنبیدم از دست میرفت. رفقایش میگفتند جلو انتحاری را گرفته و قبل از ورود خاطی به جمعیت با او درگیر شده است. انتحاری را درون چالهای هل میدهد و موج انفجار پرتش میکند. به گمانم همین که تا به حال زنده است خودش به معجزه میماند. بیمار عرق کرده است و رنگش به زردی میزند. نبضش را میگیرم. به نظرم میتواند تحمل کند. با صدای بلند ضجه میزند؛ هر بار بلند و بلندتر.
عدنان هم حالوروز خوبی ندارد. دانههای عرق روی پیشانیاش نشستهاند. اولین روزی که عدنان را دیدم، شبش از وسط تیر و ترکش بیرون آمده بودم. اسلحهای جز همان چاقوی جراحی که برای روز مبادا داخل کولهپشتیام گذاشته بودم نداشتم. میدانستم در مقابل تیر و نارنجک و ترکش به کار نمیآید، ولی تنها سلاحی بود که بهدرستی میتوانستم از آن استفاده کنم. یک پیرمرد زخمی را با خودم به کناری کشیده بودم. جان در بدن نداشت. رهایش میکردم در تاریکی هوا زیر دستوپا له میشد. با اینکه لاغر بود حملش سخت بود. بهزحمت توانستم نشسته و سینهخیز از مهلکه دورش کنم. تا توانستم سینهخیز بردمش. خبری از روشنایی آسمان نبود. تا چشم کار میکرد سیاهی بود و یک آن روشنایی ناشی از انفجار و در فاصلة به اندازة یک پلکزدن نفیر ترکشها که در یک قدمیات به زمین مینشست.
چند روز بود نخوابیده بودم. گروهانها با همة قدرتشان بهوسط کارزار آمده بودند. شب عملیات معلوم شد که لو رفتهایم. به نظرم چندبار جملة «عقبنشینی کنید!» را شنیدم. ولی من نمیدانستم عقبِ راه کجاست و به کجا میروم.
خودم و پیرمرد را داخل چالهای انداختم و چشمانم را بستم. چشم که باز کردم آسمان کاملاً روشن شده بود. داخل یک تونل بودیم. پیرمرد همراهم صورتش عین گچ سفید شده بود. رد خونِ رفته از بدنش کاملاً مشخص بود. سرم را از تونل بیرون کشیدم. اطرافم پر از جسد بود. حالم از بوی خون آفتابدیده و داغشده بههم میخورد. پیرمرد از هوش رفته بود و پانسمانش باز شده بود. محکم پانسمانش را بستم. آرام سرم را از تونل بیرون کشیدم. افسر عراقی با چند سربازش اجساد را از داخل تونلها بیرون میکشید. سرمرا پایین آوردم. صدای چند تیر با خندة شیههمانندی بلند شد. خوب میدانستم که صدای تیر خلاص است.
پیرمرد شروع کرد به عمیق نفس کشیدن. اگر افسر عراقی صدای خندههای شیههمانندش را کم میکرد، حتماً صدایش را میشنید. چفیه را از گردنم باز کردم و زیر سر پیرمرد گذاشتم. نبضش را گرفتم، بهکندی میزد. به دستگاه اکسیژن نیاز داشت. خم شدم تا مقداری نفسبهنفس کمکش کنم تا شاید نفسهای خرناسهمانندش توجه افسر عراقی را جلب نکند؛ اما بیفایده بود.
صدای همهمهای در بیرون از چادر هلالاحمر تمرکزم را بههم میریزد. گرچه خیلی حرفهای نیست، ولی سعی میکنم با همان وسایل بخیة سادهای که دارم جلو خونریزیاش را بگیرم. حداقل تا زمانی که بشود بیمار را به بیمارستان فرستاد. دستهای عدنان به لرزه درآمده بود؛ مثل وقتی که میخواست تیر خلاص را به پیرمرد بزند. فارسی را با لهجه، اما بهخوبی حرف میزد.
دست بالای سر! یالا!
بهسختی دستهایم را بالا بردم. بازوهایم از سینهخیز و حمل پیرمرد کوفته شده بودند.
– طبیبی؟
سرم را به نشانة تأیید تکان دادم.
– با من بیا.
به پیرمرد نگاهی کردم؛ نفسهای آخر را میکشید.
– او میمیرد. خون کثیر رفته است. یالا!
تفنگش را بهسمت پیرمرد نشانه گرفت. بیتوجه به عدنان شروع به گرفتن علائم حیاتیاش کردم. نبضش کندتر از قبل میزد.- دست بالا! او میمیرد.
جمله را با عصبانیت گفت.
تمام غضب دنیا در من جمع شد و گفتم: «جنگ است، اما ما هم مسلمانیم، مثل شما. میفهمی؟ ما هم مسلمانیم.»
صدایم بالا رفته بود. هم از ترس هم از هیجان.
عدنان مرتب اطرافش را میپاید. ترس را در چهرهاش بهخوبی میدیدم. خبری از صدای خندههای افسر عراقی و سربازهایش نبود. کمی آن طرفتر صدای شلیکی که با آه بلندی همراه شد مرا سر جایم میخکوب کرد؛ یک تیر خلاص دیگر.
به پانسمان روی شکم پیرمرد نگاه کردم. دیگر خونریزی نداشت. قطرة اشکی از گوشة یک چشمش بیرون زده بود و تبسمی بیجان بر لبهای نازکش نشسته بود. پیشانیاش را بوسیدم. چشمهایش را بستم و چفیة سفیدش را روی صورتش انداختم.
با کمک عدنان از تونل بیرون آمدم. تعداد اجساد به شمارش نمیآمدند. هم ایرانی بودند و هم عراقی. انگار غضب از آسمان باریده بود. باد داغی صورتم را سوزاند. جلو افتادم و عدنان پشت سرم. کولهپشتیام را خودش گرفت. آرام که راه میرفتم با میلة کلاشینکفش سقلمهام میزد. یلهای میخوردم و وادار به تند راهرفتن میشدم. نمیدانم چه مدت راه رفتیم تا اینکه وارد نخلستانی شدیم.
– کجا میرویم؟
جوابم را نداد. ایستادم تا شاید بتوانم بر خستگیاش چیره شوم و جان سالم بهدر ببرم. به پشت سرم نگاه کردم. گلنگدن اسلحهاش را کشید. نفس عمیقی کشیدم و به راهرفتن ادامه دادم. داخل نخلستان به مخروبهای رسیدیم که به نظر خمپارهای باعثش شده بود. صدای نالة ضعیفی از داخلش به گوشم رسید.
– یکی آنجاست. صدای ناله میآید.
– میدانم. میدانم.
همان جا بود که سعدون را دیدم. مردی لاغراندام و بلندقامت با خالی درشت و سیاه وسط پیشانی. تکیه داده بود به دیوار کاهگلی مخروبه و به درخت نخل بیسری زل زده بود. رو به عدنان پرسیدم: «اینجا کجاست؟»
– چند کیلومتر جلوتر، بصره است.
من در خاک عراق بودم، بدون هیچ امیدی به آینده. نمیدانستم عاقبتم با این مرد قویهیکل و سیهچرده به کجا میرسد.
– برادرم سعدون است. موقع فرار به او تیر زدهاند. خودش یک تیر هم شلیک نکرده است. نجاتش بده!
ران سعدون در حال خونریزی بود. زیرپیراهنی سفیدی که دور رانش پیچیده بودند جلو خونریزی را نگرفته بود. زیر لب دعا میخواند. نام حسین (ع) را که زمزمه کرد اشکم درآمد. برای لحظهای نمیدانستم کجای جهان ایستادهام.
عدنان کولهپشتیام را جلو پایم انداخت. برای برداشتنش تعلل نکردم. کوله را برداشتم و بهطرف سعدون رفتم. اجازه نمیداد به زخمش دست بزنم. به عدنان نگاه کردم. او با عربی جملهای به برادرش گفت و سعدون دیگر دستم را پس نزد. زخمش داشت عفونی میشد. گلوله نزدیک استخوان بود و تا ته ماهیچه را سوزانده بود. باید گلوله را بیرون میکشیدم.
هُرم گرمای داخل چادر نفسکشیدن را برایم سخت میکند. یک آن بیمار جوانم تکان خفیفی میخورد. شانس میآورم که رگ از زیر پنس خارج نمیشود. نگاهی به چهرة وحشتزدة عدنان میاندازم. نگاهم میکند. لبخند میزنم. بیرون چادر صدای آژیر ماشین نیروهای امنیتی کل فضا را پر کرده است. بیمارم برای لحظهای بیهوش میشود و دوباره با آه بلندی به هوش میآید.
صدای خفیف انفجاری در دوردست کل منطقه را میلرزاند. سه مرد جوانی که به کمک عدنان بیمار را گرفتهاند وحشتزده همدیگر را نگاه میکنند.
اگر رهایش کنید، میمیرد.
جمله را خطاب به جوانها میگویم. دو جوان که سرودستهای بیمار را گرفتهاند چادر را ترک میکنند. عدنان گریهاش میگیرد و اشک از لای چروک زیر چشمهایش جاری میشود. زیر لب حسین (ع) حسین (ع) میگوید. درد خفیفی را در پاهایم احساس میکنم.
خسته از پیادهروی سه روزه هستم. از روزی که از مرز شلمچه بهطرف کربلا به راه افتادهام، فقط شبها را استراحت کردهام. بودن بین این همه جمعیتی که به عشق امام حسین (ع) این راه را پیاده میآیند، خستگی را بیمعنا میکند. بین راه، جوانهای خوشصدا نوحه میخواندند و بقیه سینه میزدیم. بهزحمت روی پاهایم بند شدهام. داخل ذهنم بهدنبال جملهای هستم تا عدنان و جوان باقیمانده را سر پا نگه دارم. رو به عدنان میگویم: «خادمالحسین را خدا بیجواب نمیگذارد. برایش دعا کن.»
لبخند تلخی روی صورت تکیدة آفتابسوختة عدنان مینشیند و پلکهایش را بهحالت دعا رو به آسمان بلند میکند. ایرانیالاصل است. این را خودش وقتی که در حال بیرون آوردن تیر از ران سعدون بودم به من گفت. به زورِ بعثیها به جنگ آمده بودند. میگفت: «نتوانستیم بهطرف ایرانیها شلیک کنیم. بهخاطر همین فرار کردیم.».
اما سعدون زخمی میشود و او برمیگردد تا وسایل پانسمان برایش بیاورد. بخاطر همین در آخرین کانال پنهان میشود و ….
جوان باقیمانده پسر ۱۷-۱۸سالة لاغراندامی است که برعکس قیافة نحیفش انگشتانی قوی دارد. سیهچرده است، اما موهای بوری دارد. رو به من لبخند میزند و دستهای بیمار را با قدرت میگیرد. به دستهای پیر و چروکیدة عدنان نگاه میکنم. پیری، صورت ناخوشش را به دستهای عدنان نشان داده است. هنوز زیر لب حسین (ع) حسین (ع) میگوید و اشک میریزد. عرق از سر و روی جوان موبور سرازیر شده است. مشغول بخیهزدن میشوم. یک مأمور با لباس امنیتی بهتندی وارد چادر میشود. عدنان به عربی و با چهرهای خشمآلود مأمور امنیتی را از چادر بیرون میکند. بیمار بیهوش شده است. عدنان با چشمهای نگرانش به من خیره میشود.
نگران نباش، امیدت به خدا باشد.
جمله را رو به عدنان میگویم. به بیمارم نگاه میکنم. اصلاً چرا گفتند پسر عدنان است؟!
نگاه وحشتزده و دردمندش به نگاه سعدون شبیه است؛ با همان خال سیاهونامتوازن روی پیشانیاش که با هر حرکتی تکان میخورد.
سعدون…، سعدون! کاش زنده بود! عدنان میگفت که آرزوی این روزها را داشت.
خیلی زود دست بهکار شدم تا گلولة داخل ران را بیرون بکشم. از عدنان خواستم تا دستوپایش را بگیرد، ولی عدنان از من میترسید. دستهایم را به نشانة بیسلاحی نشانش دادم و گفتم: «من طبیبم. قسم خوردم نجات بدهم، نه اینکه بکشم.»
عدنان، درحالی که اسلحه را بهطرفم نشانه رفته بود، یک قدم جلو آمد و دوباره برگشت. از سعدون فاصله گرفتم. بیمقصد راهم را گرفتم که بروم. چند قدم نرفته بودم که تیری کنار پایم شلیک شد. سر جایم ایستادم و آرزو کردم که سر عقل آمده باشد.
روشن کردن آتش برای ضدعفونی زیاد طول نکشید. دستهای سعدون را بههمان نخل بیسر روبهرویش بستیم. عدنان با یک دست روی شکمش و با دست دیگر پای سالمش را گرفت. مجبور شدم با فشارِ پای خودم پای زخمیاش را کنترل کنم.
بیرون آوردن گلوله و بخیهکردن دو ساعتی طول کشید. زخم را پانسمان کردم و همان جا بیحال افتادم.
چشم که باز کردم هوا کاملاً تاریک شده بود و از صدای تیر و ترکش و خمپاره خبری نبود. نور شعلههای آتش در یکمتریام چشمهایم را آزرد. بلند شدم. سعدون کنارم بیهوش افتاده بود. عدنان داشت کنار آتش چیزی را کباب میکرد. بهطرفش رفتم. تا متوجة بیدارشدنم شد، لوله تفنگش را بهطرفم گرفت. دستهایم را بالا بردم و خیلی آرام در چندقدمیاش نشستم.
– خرگوش.
– خیلی گرسنهام.
– ایرانیهای شکمو.
هر دو زدیم زیر خنده. همان شب آغاز دوستیمان شد. دو روز بعد، به کمک عدنان از عراق خارج شدم و به ایران بازگشتم؛ و دیشب بعد از سالها، نه بهطریق نامه که رودررو عدنان را دیدم. موکبش چهارمین موکب راه است. اگر سعدون هم بهخاطر تهمت خیانت بعثیها شهید نمیشد، حتماً او هم حالا اینجا بود. عدنان را با پسر بیهوشش داخل چادر هلالاحمر رها میکنم بلکه بتوانم نفسی تازه کنم.
خورشید در حال غروب است و نیروهای امنیتی همه جا هستند. صدای آژیر یک آمبولانس کل دشت را فرا میگیرد. باد ملایمی وزیدن گرفته است. زائرها با آرامشِ تمام در حال رفتوآمد هستند. بعضیها برای شب اتراق میکنند و بعضیهای دیگر هم به راهشان ادامه میدهند. غروب دشت منظرة بسیار زیبایی دارد. خیره میشوم به خورشیدی که چندبرابر بزرگتر از همیشه است. طولی نمیکشد که عدنان بهطرفم میآید و کنارم مینشیند. میپرسم: «منتقل شد به بیمارستان؟»
سرش را به نشانة تأیید میجنباند. دست پیر، اما قوی عدنان روی شانهام جا خوش میکند. مرا به آغوش میکشد و پیشانیام را میبوسد.
آرام و در کنار هم خیره میشویم به غروب نارنجی خورشید. میپرسم: «پسر خودت است؟»
– سی سال همه همین فکر را کردند.
نگاهش میکنم. داخل چشمش قطرة اشکی است که خیال جاری شدن ندارد. نفس عمیقی میکشم و میگویم: «شبیه پدرش است.»
قطرة اشک لیز میخورد روی گونهاش. بلند میشود و بهطرف آشپزخانه سیارش میرود. با خط درشت رویش نوشته است: «موکب خادمالحسین.»
بادْ بدن پیر و تکیدهاش را زیر دشداشة سفیدش نمایان میکند. یک آن شروع میکند به دویدن بهطرف مردی که ظاهراً چیزی را زیر شکمش مخفی کرده است. مرد بهطرف جمعیت پشت آشپزخانه میدود. عدنان خودش را روی مرد میاندازد و با او گلاویز میشود. قبل از اینکه نیروهای امنیتی به آنها نزدیک شوند، انفجاری خیره کننده دشت را روشن میکند.
انتهای پیام/ 121