به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، مادر شهیدان گرانقدر «مرتضی و احمد منصوری» از شهدای شهرستان اراک استان مرکزی، پس از تحمل سالها رنج فراق به فرزندان شهیدش پیوست.
مرحومه حاجیهخانم «عفت توکلی» مادر شهیدان والامقام «مرتضی و احمد منصوری» پس از سالها صبر و بردباری دوری از عزیزانش به فرزندان شهیدش پیوست.
شهید «مرتضی منصوری» سال ۴۰ در اراک متولد شد و سال ۵۹ در منطقه سرپل ذهاب به درجه والای شهادت رسید.
شهید «احمد منصوری» سال ۴۳ در اراک متولد شد و سال ۶۰ در منطقه شیاکوه به درجه والای شهادت رسید.
مادر شهیدان «رحمانآبادی» آسمانی شد
مادر شهیدان «اللهحسین و یارحسین رحمانآبادی» از استان کرمانشاه پس از سالها فراق از فرزندانش آسمانی شد.
مرحومه «سارا شیشکانی» مادر شهیدان «اللهحسین و یارحسین رحمانآبادی» پس از سالها فراق از فرزندانش آسمانی شد.
مراسم تشییع پیکر این مادر شهیدان پنجشنبه ۱۳ آذر با رعایت کامل شیوهنامههای بهداشتی در شهرستان کنگاور برگزار شد.
شهید «اللهحسین رحمانآبادی» سال ۳۷ متولد شد و سال ۶۵ در منطقه شلمچه عملیات کربلای پنج به شهادت رسید.
شهید «یارحسین رحمانآبادی» سال ۴۷ متولد شد و سال ۶۷ در منطقه سرپل ذهاب عملیات مرصاد به شهادت رسید.
به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، «انسیه علینژاد» مادر شهیدان احمد و مهدی و جانباز ۴۵ درصد محمد شیخ الاسلامی است. ابتدای تماسمان مادر شهیدان، حجت را بر ما تمام میکند که بعد از گذشت سالها از شهادت فرزندانش دیگر خاطرهای از آنها به یاد نمیآورد تا بتواند برای ما روایت کند، اما همان سؤال اول و دوم کافی بود تا انسیه علینژاد بیهیچ تعلل و لکنت کلامی برایمان از زندگی و شهادت دردانههایش یکی پس از دیگری روایت کند. او از شهادت احمد و مهدی، مفقودالاثر شدنشان، سالها چشم انتظاری و تفحص و شناساییشان بسیار مشتاقانه با ما صحبت کرد. گفتوگوی ما را با انسیه علینژاد پیشرو دارید.
کمی از خود و خانوادهتان بگویید. چه نکات تربیتی را درباره بچهها مورد توجه قرار میدادید که این عاقبت بخیری نصیبشان شد؟
من متولد سال ۱۳۲۰، مادر پنج پسر و سه دختر هستم. همسرم کارگر شرکت ذوبآهن بود. بچهها در خانوادهای مؤمن، متدین و انقلابی بزرگ شدند. همسرم مردی زحمتکش بود که تأکید زیادی بر رزق حلال داشت و همیشه میگفت نان حلال تأثیر زیادی بر عاقبتبخیری بچههایمان دارد. محبت اهل بیت (ع) در جان بچهها ریشه داشت. پسرها هم از همان ابتدا در کنار پدر طوری تربیت شدند که در مسیر کسب رزق حلال قرار گرفتند و رسم جوانمردی و خدمت به خلق خدا و رضای خدا را آموختند.
با شروع جنگ تحمیلی، چند نفر از بچهها راهی شدند؟
محمد، احمد و مهدی خودشان را به جبهه رساندند. اولین رزمنده خانهام محمد بود که بعد از مدتی حضور در جبهه در سال ۶۱ در عملیات الیبیتالمقدس فتح خرمشهر به افتخار جانبازی نائل شد. بعد از او احمد و مهدی راهی شدند که به ترتیب در سال ۶۳ و ۶۶ به شهادت رسیدند و بعد از سالها مفقودالاثری و بیخبریمان هر دو در یک سال تفحص و شناسایی شدند. من سالها چشم انتظار آمدن بچهها بودم که خدا را شکر آمدند و مرا از دلتنگی در آوردند.
محمد به عنوان بسیجی به جبهه رفت؟
بله، خوب به یاد دارم یک روز برای ناهار مهمان داشتم. برادرم که خودش هم شهید شده است (علیاکبر علینژاد) به خانه ما آمد و گفت خواهر چه میکنی؟ گفتم خوبم. گفت محمد هم که جبهه رفت؟! گفتم محمد! نه! محمد که سن و سالی ندارد. گفت «خودم دیدم که میدان امام داخل اتوبوسهای اعزامی به جبهه نشسته است. من با او خداحافظی کردم و روحانی برایشان داشت سخنرانی میکرد.»
من تا این حرف را شنیدم یکی از دخترهایم را که شیرخواره بود بغل کردم و سمت میدان امام رفتم تا محمد را ببینم. الحمدلله به موقع رسیدم و توانستم محمد را ببینم. گفتم مادرجان باید به ما اطلاع میدادی، کاش به پدرت میگفتی. وقتی به خانه آمدم به همسرم گفتم محمد راهش را انتخاب کرد و امروز به جبهه رفت. پدرش گفت خدا پشت و پناهش باشد. بچهها میرفتند و به مرخصی میآمدند، اما مدام فکر جبهه بودند. وسایل و مایحتاج رزمندهها مثل باتری چراغ قوه و… را تهیه میکردند و با خودشان به منطقه میبردند.
کمی از احمد برایمان بگویید.
احمد متولد ۱۰/ ۱۱/ ۱۳۴۴ بود. او تحصیلاتش را تا پایان دوره راهنمایی با موفقیت سپری کرد. هم درس میخواند و هم کنار پدر کار میکرد. انقلابی و اهل مسجد بود. قرآن را بسیار زیبا میخواند. جنگ که شروع شد، محصل دبیرستان بود. احمد تا دوم دبیرستان ادامه تحصیل داد. چندین مرحله در جبهه حضور یافت. حضورش در میدان نبرد سبب شد برای همیشه درس را رها کند. او به عضویت سپاه در آمد و در عقیدتی سپاه مشغول بود. زمان جنگ هم در جبهه احکام را به رزمندهها آموزش میداد. یک بار هم مجروح شد و پس از مداوا دوباره به جبهه بازگشت و سرانجام در ۲۳ اسفند ماه ۶۳ در شرق دجله، عملیات بدر، در آبیترین نقطه زمین گمنام ماند.
خاطرهای از روزهای به مرخصی آمدن احمد دارید؟
یک بار احمد به خانه آمد و از ناحیه پا مجروح شده بود. در منزل استراحت میکرد. پا درد امانش را بریده بود. یک روز نزدیک اذان ظهر، عصایش را از من گرفت. گفتم: «کجا میخواهی بروی پسرم؟» جواب داد: «بروم مسجد نماز تا درد پایم از یادم برود!»
عصازنان برای نماز مسجد رفت. یک بار خیلی پکر و گرفته نشسته بود. همسرم رو به احمد کرد و گفت: «چیزی شده که نگرانت کرده؟» سرش را بلند کرد و گفت: «نه!» گفت: «پس چرا چشم دوختی به گلهای قالی و…؟» آهی کشید و گفت: «بابا! نمیدانی چه جوانهایی در جبهه شهید میشوند! این دفعه باز هم چند تا از بهترین دوستانم را از دست دادم!» بغضش ترکید و اشکش سرازیر شد. از جایش بلند شد و بیرون رفت.
چطور در جریان شهادتش قرار گرفتید؟
آخرین باری که احمد را بدرقه کردم با گریه به همسرم گفتم احمد دیگر برنمیگردد. من میدانم این آخرین باری است که ما او را میبینیم. اسفند ماه سال ۶۳ همزمان با عملیات بدر بود. یک روز خمیر کردم نان پختم و به پسرم مهدی دادم و گفتم ببر سپاه و بگو برای داداش احمد بفرستند. مهدی هم نانها را برد. ۱۱ اسفند بود که از طرف احمد نامهای به دستمان رسید.
او در نامه از من به خاطر ارسال آن نانهای خوشمزه تشکر کرده و نوشته بود مادر جان بچهها اینجا برایت دعا میکنند. سرگرم کارهای عید بوده و از احمد بیخبر بودم. همسرم که کمی نگران شده بود رفت سپاه تا پرسوجو کند، اما دست خالی برگشت. چند روزی از عید سال ۶۴ گذشته بود که با دخترم از منزل یکی از بستگان به خانه بازگشتیم. وقتی به خانه آمدم متوجه شدم همسرم ناراحت است. علت را پرسیدم گفت از سپاه خبر آوردند احمد شهید شده ولی مفقودالاثر است. ما برای احمد چهل و سال هم برگزار کردیم و منتظر شدیم تا پیکرش برگردد.
قطعاً همرزمان و دوستان احمد بعد از شهادتش از مجاهدتهای او برای شما روایت کردهاند، خاطرهای از ایشان به یاد دارید؟
بله. سیدمحمدحسن مرتضوی همرزم احمد بود. پسرم از نیروهای گروهان شهید مهرابی، گردان امام موسی بن جعفر (ع) بود. او برای ما اینگونه روایت کرد: «باید جواب پاتک عراقیها را میدادیم. عراق از جناح راست حمله میکرد. حوالی ساعت دو بود که محمدحسین هراتیان بچهها را خبر کرد به سرعت مقدمات کار را آماده کنند. یک دژ بود که پشت آن شکافی وجود داشت. به داخل آن شکاف رفتیم. شکاف بهسمت دشمن بود و دشمن از سمت راست میآمد و مقر زرهی عراق هم آنجا بود. نیروهای ما با آنها درگیر شدند.
آن زمان به خاطر کمبود امکانات قدرت مانور نداشتیم که از پشت خاکریز مهمات بیاوریم. به نوعی در آن شکاف گیر افتادیم. باید با همان مهمات کم مقابل دشمن میایستادیم. احمد در گروهان مسئول تبلیغات بود، اما هنگام نیاز هر کار دیگری هم به او میگفتند، جواب رد نمیداد. در همان حین یک ترکش به پیشانیاش خورد و خون میآمد. باز هم از پشت خاکریز برای ما نوار تیربار میآورد. گفتم: «احمدآقا! چیزی بگیر و پیشانیات را ببند تا خون بند بیاید!» به پیشانیاش دستی کشید، به خون نگاه کرد و گفت: «خون ما سرختر از خون امام حسین (ع) نیست! خدا کند خون ناقابل ما را بپذیرند!»
احمد وصیتنامهای هم داشت؟
حمد و سپاس خدایی را که ما را از نیست آفرید و نعمت عقل داد و بالاتر از آن نعمت ایمان. حمد و سپاس خدایی را که رحمان و رحیم است. بارخدایا! شهادت میدهم که تو یکتایی و شریکی نداری! محمد رسولالله (ص) فرستاده بر حق توست. شهادت میدهم که بهشت و جهنم حق است. با عرض سلام خدمت خانوادههای شهدای گرانقدر که صابران و شاگردان مکتب امام حسین (ع) هستند. سلام به پدر و مادرم که به رضای الهی راضیاند، چون در کودکیام راضی نبودند خراشی در بدنم ایجاد شود ولی در چنین برهه از زمان به خاطر خدا از جان فرزند خود میگذرند.
خداوند مزد شما را در آخرت میدهد… انسان هر لحظه در حال امتحان است و سرنوشتش را خودش تعیین میکند. امتحانی که تا دم مرگ است و خداوند انسانها را به مال و جانشان امتحان میکند. کاری نکنید که فردای قیامت پشیمان شوید…!ای منافقان کوردل و تنگ چشم! ما فکر همه چیز را کردهایم. این دنیا دیگر جای ما نیست، جای شماست و بهشتتان در این دنیاست. ما برای رضای خدای متعال به صحنه آمدیم، میمانیم تا جان بدهیم.ای منافقان! ما همواره با سلاح ایمان پیش رفتهایم و به قدر ایمان و اخلاصمان خداوند به ما مزد میدهد. از همه حلالیت میطلبم و امیدوارم به بزرگواری خود مرا ببخشند!
شهادت احمد و مفقودالاثریاش مانع حضور مهدی در جبهه نشد؟
خیر. بچهها راهشان را با ایمان و اعتقادی که در وجودشان ریشه کرده بود انتخاب کردند. مهدی بسیجی بود و بسیار پر جنبوجوش. علی پسرم در دل نوشتهای حال و هوای مهدی را در آن روزها اینگونه بیان میکند: «بی قرارترین ما بعد از احمد، مهدی بود و مشتاقتر هم. احمد نیز همچنان بعد از گذشت سه سال در گمنامی جاودانه. خداوند روحش را در دستان خود گرفته بود و از آتش هجران اندکی در آن میدمید تا بسوزد و بسوزد در درد فراق. آتشی که هر شعله اش دروازهای بود بر گلستان بی حد و مرز شهادت و دیدار معبود. آن روز ظهر، صدای اشکهای مهدی بود که عاجزانه از مادر اذن دخول برای ورود به گلستان عاشقی میخواستند. اما دل مادر هنوز در انتظار دیدار احمد بود و ناراضی از دوری مهدی. برادرم محمد نیز حضور داشت. رو به مهدی کرد و گفت: «شما الان نمیخواد بری! احمد رفت و شهید شد! تو بمان!»،
اما پیروز میدان آن روز، اشکهای مهدی بود. مهدی از طرف بسیج به جزیره مجنون اعزام شد؛ یکی از دروازههای گلستان ابراهیم.» یک سال از عضویتش در بسیج میگذشت. او اول دبیرستان بود. در تمام روزهای تحصیل به دنبال فرصتی بود که به جبهه برود. مهارت فنی و انگیزه و انرژی بسیار بالایی برای حضور در جبهه داشت. بعد از برادرش احمد راهی جبهه شد تا اسلحه برادرش بر زمین نماند و رفت. مهدی مهر سال ۶۵ به مریوان اعزام شد. دوره آموزش نظامی را در همان جا سپری کرد. آخرین اعزامش در تاریخ ۲۰ تیرماه سال ۶۶ بود. جزیره مجنون پذیرای بچههای گردان روح الله و مهدی شد و در نهایت هم در سن ۱۶ سالگی مفقودالاثر شد. پسرانم سالها پس از اتمام جنگ مهمان حضرت زهرا (س) بودند.
خبر شهادت مهدی را چه کسی به شما داد؟
بچههای سپاه نمیتوانستند خبر شهادت مهدی را به ما بگویند. گفته بودند یکی جانباز و یکی شهید و مفقودالاثر شده، الان چطور خبر شهادت و مفقودالاثری این شهید را به خانوادهاش بدهیم. تا اینکه از طریق یکی از بستگان در جریان قرار گرفتیم. گفتند مهدی در ۲۹ تیر ماه ۶۶ شهید شده ولی پیکرش در منطقه جا مانده است.
گویی خبر مفقودالاثری مهدی، انتظار بازگشت احمد را هم برایتان سختتر کرد؟
بله. ما خیلی منتظر شدیم که احمد بیاید. منتظر بودیم در میان اسرا باشد، اما خبری نشد. حال و هوای من و بچهها و پدرش در این بیخبری قابل وصف نبود و نیست. برای من بسیار تلخ گذشت. منتظر بودم تا یک نشانی از احمد برایم بیاید که مهدی راهی شد و او هم مفقودالاثر شد. کاری نمیتوانستم کنم. فقط خدا را شکر میکردم و از حضرت زینب (س) صبر میخواستم که خودشان روز عاشورا این همه مصیبت را تحمل کرده بود. ابتدا هم پیکر مهدی و بعد پیکر احمد از راه رسید.
کمی از مهدی برایمان بگویید، چطور فرزندی برای شما بود؟
مهدی سومین پسر خانواده بود. به دلیل علاقهمان به امام زمان (عج) نامش ر ا مهدی گذاشتیم. مهدی مقطع ابتدایی و راهنمایی را در مدارس شهر با موفقیت به پایان رساند. او در کنار برادرش احمد در فعالیتهای سیاسی آن روزها، علیه ظلم وستم رژیم پهلوی، شرکت میکرد. مهدی هفت سال داشت، اما با احمد ۱۴ ساله همپا شده بود. در مسجد، در تظاهرات و در کمک به پدر، هیچ وقت احمد تنها نبود. زمان جنگ هم خاطرات زیادی از زبان دوستان و همرزمانش شنیدیم.
اگر امکان دارد یکی از آن خاطرات را برایمان بازگو کنید؟
حجت الله زارع زاده دوست و همرزم مهدی اینگونه برایمان روایت کرد: «دو گردان روح الله و قمربنیهاشم (ع) از تیپ ۱۲ قائم (عج) در منطقه دزفول مجاور هم بودیم. بچههای شهر در دو گردان بودیم. به رسم و سنت رسولمان و کسب خشنودی خداوند و روحیه خودمان به دیدار هم میرفتیم. آن روز من همراه یکی دیگر از بچههای گردان قمر به گردان روح الله رفتیم. همه بچههای دامغان دور هم نشسته بودند. ما هم به جمعشان پیوستیم.
مهدی هم یکی در میان حلقه عشاق. نگاهش برایم آشنا بود و بوی رفاقت میداد. چند دقیقهای طول کشید تا گره نگاهمان از هم باز شد و زبانمان، بازتر. گفت: «اسمت چیه؟» گفتم: «حجت الله زارع زاده.» او هم گفت: «منم مهدی شیخ الاسلامی ام.»
گفتم: «دوست داری از این به بعد با هم رفیقتر بشیم؟» گفت: «اگه خدا بخواد آره!» نام خدا که بر زبانش جاری شد رفاقتمان رنگ و بویی ماندگار گرفت. همه کارش خدایی بود. هر روز که میگذشت دوستیمان عمیقتر و خوشبوتر میشد. مرحله دوم اعزام، من ماندم و درگیریهای زندگی. مهدی، اما نامش در صف مجنونیان ثبت شد. من ماندم از سر بیچارگی و اضطرار و او رفت از سر شوق و اختیار. ۹ سال انتظار آمدنش فرسوده ام کرد. آغازین روز آشناییمان سرفصلی دردناک بر غم نامه جداییمان بود.»
شهید مهدی وصیتنامهای هم داشت؟
من حقیر از همینجا به این امت بزرگ و عزم آهنین سفارشی میکنم که اگر آن روز امت کوفه رهبرشان را تنها گذاردند، نگذارید نایب امام زمان (عج) تنها بماند. همیشه جبههها را گرم نگه دارید و نگذارید رزمندگان ما در طول خطوط خسته شوند که به راستی خود را در مقابل خون شهیدان مسئول میدانیم اگر بگذاریم این اسلام و این خون شهیدان زیر پا گذارده شود. من خیلی کوچکتر از آن هستم که به این ملت پیام بدهم ولی بهعنوان یک برادر کوچکتر عرض میکنم تا آخرین قطره خون از امام (ره) و خانوادههای شهدا جدا نشوند و همیشه پشتیبان امام (ره) باشند. نباشد زمانی که با دادن این همه خونها برعکس شعار «ما اهل کوفه نیستیم امام تنها بماند» عمل کنیم.
به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از گروه حماسه و جهاد دفاعپرس، مرحومه «سارا شیشکانی» مادر شهیدان «اللهحسین و یارحسین رحمانآبادی» پس از سالها فراق از فرزندانش آسمانی شد.
مراسم تشییع پیکر این مادر شهیدان پنجشنبه ۱۳ آذر با رعایت کامل شیوهنامههای بهداشتی در شهرستان کنگاور برگزار شد.
شهید «اللهحسین رحمانآبادی» سال ۳۷ متولد شد و سال ۶۵ در منطقه شلمچه عملیات کربلای پنج به شهادت رسید.
شهید «یارحسین رحمانآبادی» سال ۴۷ متولد شد و سال ۶۷ در منطقه سرپل ذهاب عملیات مرصاد به شهادت رسید.
به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از گروه جهاد و مقاومت مشرق، دکتر محمدصادق کوشکی، نویسنده، پژوهشگر و عضو هیأت علمیدانشگاه در گفتگو با مشرق، کتاب «مهاجر سرزمین آفتاب» که انتشارات سوره مهر آن را منتشر کرده است را مورد بررسی قرار داد و گفت: این کتاب، اثر ارزندهای است که آقای حمید حسام با مشارکت آقای مسعود امیرخانی انجام داده اند و خاطرات خانم بابایی است. موضوع کتاب به قدری جذاب، جالب و شاید نادر است که به راحتی نمیتوان از کنار آن گذشت. خاطرات خانم بابایی خاطرات تنها خانم ژاپنی است که به شرافت اسلام درآمدهاند و با شناخت، مسلمان شدهاند و این افتخار را پیدا کردهاند که مادر یک رزمنده بسیجی و مادر یک شهید باشند و البته فرزندان دیگر و همسرشان هم تا سر حد توان در خدمت اسلام و انقلاب اسلامیبودهاند.
وی افزود: این موضوع، آنقدر ارزنده است که ارزش دارد یک کتاب اختصاصی داشته باشد. متاسفانه جای این کتاب خالی بود و سال های سال منتظر بودیم که خاطرات خانم بابایی منتشر بشود. اولین حسن کتاب موضوع جالب و بینظیرش است. خدا را شاکریم که این کمبودفجبران شده است.
دکتر کوشکی ادامه داد: دومین نکته درباره کتاب که جای تقدیر دارد طراحی جلد است. چون قهرمان این کتاب یک خانم ژاپنی است، طراحی جلد کتاب به شدت با متن کتاب همنوایی دارد. این طراحی بسیار هنرمندانه و هوشمندانه است. تلفیقی از نوشتار فارسی شبیه خط ژاپنی در پس زمینهای از شکوفههای گیلاس که جزو نمادهای ژاپن است و دایره سرح رنگ که پرچم ژاپن را به ذهن متبادر میکند. در حقیقت جلد کتاب به نوعی روایت خانم بایی است. خانمی ژاپنی که با یک مرد مسلمان ایرانی ازدواج میکند و به تدریج اسلام را میشناسد و به یک انسان مومن انقلابی و به یک مادر شهید تبدیل میشود.
این استاد دانشگاه درباره متن کتاب گفت: متن کتاب، متن روانی است. متن سادهای که خواندنش را برای همه اقشار با هر سطحی از سواد ممکن میکند. هر چند که توقع میرفت چون خواننده کنجکاو است در جزئیات وارد میشد که احتمالا در مصاحبههایی که با راوی یا منسوبانشان انجام شده، امکان کنجکاویهای بیشتر وجود نداشته است.
کوشکی تصریح کرد: این که به هر حال ارتباط خانم بابایی با خانوادهشان قطع شده و این که نگاه فرزندان ایشان به اقوام ژاپنیشان چگونه بوده و… موارد زیادی است که میشد در این کتاب بیاید تا ضمن افزایش جذابیت کتاب، کنجکاوی خواننده را هم ارضا میکرد که ارزشمند بود. از منظر آموزشی شایسته است دوستانی که مصاحیه میکنند، خودشان را جای خواننده بگذارند و مواردی که احتمال میدهند دانستنش مفید و جذاب است را در مصاحبهها بیاورند و صرفا در مسیری که راوی تعیین میکند پیش نروند. شاید برخی قسمتها برای راوی بدیهی باشد و به دلایلی آن قسمتها را نگوید که باید کنجکاوی مصاحبهگر به کمک بیاید.
این عضو هیأت علمی دانشگاه ادامه داد: این کتاب متاسفانه چند مشکل تاریخی دارد که این نکات زیبنده کار نیست و از آقای حمید حسام با توجه به دقتی که در کارهای قبلیشان داشتهاند انتظار میرود چون میخواهند این کتاب را ترجمه کنند، نسبت به اصلاح آن اقدام کنند. این نکات درباره تاریخ انقلاب میتواند موجب کژتابی و دادن اطلاعات غلط به خوانندگان بشود و امید داریم در چاپ های بعدی و در ترجمه، برطرف شود.
کوشکی در بیان مثالهایی از این اشکالات کتاب گفت: مثلا در صفحه ۱۴۱ درباره دوران ژنرال ازهاری و حکومت نظامی که در پاییز سال ۵۷ است، آمده که: همان روزها از ساعت ۹ شب، شهر خاموش میشد… و مفصل این داستان را ذکر میکند و همینطور داستان حکومت نظامی را میخوانیم تا صفحه بعد که میگوید: قرار شد ما از شهر چند روز بیرون برویم… که به صبح ۱۷ شهریور میرسد و بعد ماجرای ۱۷ شهریور را میگوید. اینجا عملا خط داستان این است که ازهاری آمده و تاریخ ذکر نمیشود و در ذهن خوانندهای که متخصص تاریخ انقلاب نباشد این تصویر جا میگیرد که ازهاری قبل از ۱۷ شهریور بر سر کار بوده. ممکن است خاطرات در ذهن گوینده پس و پیش بیاید که اشکالی ندارد ولی کسی که تنطیم میکند وظیفه دارد آنها را مرتب کند. در ایجا باید ابتدا خاطرات ۱۷ شهریور بیاید و بعدش به دوران ازهاری برسد.
وی ادامه داد: همانطور که میدانیم ۱۷ شهریور اولین روز حکومت نظامی بود در حالی که نخستوزیری ازهاری بعد از آن بود و فاجعه ۱۷ شهریور در زمان شریفامامی رخ داد. ازهاری برای پاییز سال ۵۷ است. در واقع توالی تاریخی در این صفحات رعایت نشده است.
نویسنده کتاب تبار ترور افزود: نکته بعد این که در صفحه ۱۴۰ اشاره میشود که سازمان مجاهدین خلق آرمشان را در راهپیماییها میآوردند و سوءاستفاده میکردند… در روند تاریخی، این مطلب وقتی ذکر شده که چندین ماه به پیروزی انقلاب مانده است در حالی که سازمان مجاهدین خلق عملا از پاییز سال ۵۷ به بعد این سوءاستفاده را شروع کردند و داستانی که خانم بابایی میگویند متعلق به دو سه ماه آخر انقلاب است؛ اما در متن، در جایی واقع شده که از نظر نظم تاریخی در حدود شهریور ماه است که درست نیست. ابتدا این موضوعات گفته میشود و در صفحه بعد به ۱۷ شهریور میرسیم و خواننده حس میکند که مجاهدین از مرداد ۵۷ در راهپیماییها بودهاند در حالی که راهپیماییهای سراسری از دو سه روز قبل از ۱۷ شهریور راه افتاد و عملا تظاهراتی نبود که مجاهدین بخواهند پلاکاردهایشان را بیاورند.
این پژوهشگر تاریخ انقلاب تصریح کرد: همچنین در صفحه ۱۴۰ کتاب،سازمان مجاهدین با استنداد به منبعی به نام دانشنامه دانشگستر معرفی شده که اطلاعات ناقصی دارد. درباره مجاهدین خلق کتابهای دقیقی منتشر شده است که شایسته بود نویسندگان به آنها مراجعه میکردند. ده ها منبع وجود دارد که اطلاعات تخصصی میدهد که کاش به آن منابع دست اول ارجاع میدادند. دانشنامه دانشگستر منبع دست دوم یا سوم حساب میشود که اطلاعات ناقصی درباره جاهدین خلق دارد.
کوشکی ادامه داد: در صفحه ۱۵۳ در ادامه همین اشکالات تاریخی نویسنده در انتهای متن میگوید سال ۵۸ سالی پر از بحران بود و ماجرای کردستان را میگوید و تصریح میکند: شهر پاوه و سنندج را به محاصره درآورده بودند. آنها مدتی بعد با سازماندهی در جنگلهای شمال به آمل حمله کردند… بعدش هم به ترکمن صحرا اشاره کرده است. گوینده خاطرات توالی تاریخی را در نظر نگرفته اما دقت نویسنده کتاب لازم بوده. آنچه که در کردستان رخ داد، همهشان گروه های مسلح چپ نبودند. حزب دموکرات کردستان، مسلح و چپ نبودند. گروه خواک و رزگاری چپ نبودند و فقط کوملهها چپ بودند. از همه مهمتر این که ماجرای آمل برای بهمن سال ۶۰ است که توسط اتحادیه کمونیستها اتفاق افتاد در حالی که ایشان در حال تعریف ماجرای سال ۵۸ مثل سنندج و ترکمنصحرا است اما ناگهان وسط این ماجراها، ماجرای آمل را ذکر میکند. آنچه در سنندج و ترکمنصحرا رخ داد تجزیهطلبی و در سال ۵۸ بود اما ماجرای آمل توسط گروه موسوم به جنگل رخ داد و برای دو سال بعد است.
این نویسنده همچنین درباره صفحه ۱۵۴ کتاب و کودتای پایگاه هوایی شهید نوژه گفت: در کتاب میخوانیم: مدتی بعد خلبانان وابسته به حکومت پهلوی کودتایی را در پایگاه هوایی شهید نوژه شروع کردند… که از لحاظ تاریخی درست نیست چون فقط خلبان نبودند و از یگانهای مختلف بودند که البته خلبانان از نقاط مختلف بودند که بخشی از آنها پایگاه شهید نوژه بود و طبق آنچه در کتاب آمده این به ذهن میرسد که کودتا فقط برای خلبانان پایگاه شهید نوژه بوده که این درست نیست.
دکتر کوشکی درباره آخرین اشکالی که در این کتاب مشاهده کرده، تصریح کرد: در صفحه ۱۹۰ دارد درباره سال ۶۵ صحبت میکند که در این سال در جبههها جنگ به اوج رسید و… یک سطر بعد از سال ۶۵ میگوید: دشمن حتی به مردم عراق هم رحم نکرد و شهر کردنشین حلبچه به طور وسیع بمباران شیمیایی شد. گفتنی است بمباران شیمیایی حلبچه یک سال بعد از سال ۶۵ و در اواخر اسفند سال ۶۶ بوده است.
وی در پایان ابرز امیدواری کرد دستاندرکاران تولید این کتاب تلاش کنند تا در چاپهای آینده این اشکالات را برطرف شود و همانطور که خوانندگان با یک کتاب خواندنی روبرو هستند، با بخش دقیقی از تاریخ کشورمان و تاریخ انقلاب اسلامی به طور صحیح آشنا شوند.
به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از گروه حماسه و جهاد دفاعپرس، حاجیه خانم «راضیه آببریان» مادر شهیدان «علیرضا و محمدرضا فریسآبادی» پس از یک دوره بیماری در سن ۷۹ سالگی در بیمارستان «مصطفی خمینی (ره)» دار فانی را وداع گفت و به دو فرزند شهیدش پیوست.
پیکر مادر شهیدان فریسآبادی روز دوشنبه ۳ آذر، پس از تشییع در قطعه ۲۵ گلزار شهدای بهشت زهرا (س) به خاک سپرده شد.
خاطرنشان میشود، «علیرضا فریسآبادی» هفتم فرودین سال ۱۳۶۱ در عملیات «فتحالمبین» و «محمدرضا فریسآبادی» نیز ۱۵ آذر سال ۱۳۸۴ در سانحه سقوط هواپیما، به درجه رفیع شهادت نائل آمدند.