مادر

مادری که رهبر انقلاب برایش دعا کردند کیست؟/ قرار نبود دخترم را پشت تریبون ببرم+فیلم

مادری که رهبر انقلاب برایش دعا کردند کیست؟/ قرار نبود دخترم را پشت تریبون ببرم+فیلم


گروه خانواده؛ نعیمه موحد: دیدار دانشجویی امسال با رهبر معظم انقلاب یک اتفاق ویژه داشت. حضور مجری مراسم همراه با دختر 5ماهه‌اش پشت تریبون و دعایی که حضرت آقا برای این مادر و دختر کردند، یکی از حاشیه‌های زیبای این مراسم بود.

در روز تعطیلی عید فطر درحالی با فاطمه یوسفی درباره حال و هوای دیدار دانشجویی با رهبرانقلاب  صحبت کردیم که صدای مهلای5ماهه هم در پشت صحنه حضور داشت. خانم یوسفی متولد 1369، دانش‌آموخته دکتری دامپزشکی و عضو ادواری جنبش عدالتخواه دانشجویی هستند که به عنوان دومین خانم در دومین سال متوالی و برای دومین دیدار مجازی دانشجویی با رهبر انقلاب اجرای این مراسم را به عهده داشتند.

 

چه شد که امسال هم از یکی از خانم‌های تشکلی برای اجرای مراسم دیدار دانشجویی با رهبر انقلاب دعوت شد؟

سیستم انتخاب مجری دیدار دانشجویی با رهبری به این صورت است که مجری حتما باید از ادوار تشکل‌ها و فارغ‌التحصیل تحصیلات تکمیلی هم باشد. مواردی مثل سابقه حضور و فعالیت در دیدارهای سالهای قبل هم در نظر گرفته می‌شود. چون مدیریت این دست مراسم‌ها بیشتر از فن اجرا، آشنایی با فضای دیدارهای دانشجویی و توانایی مدیریت حواشی آن را هم می‌طلبد.

هرسال سهمیه اجرا به ادوار یکی از تشکل‌ها داده می‌شود. در چرخش سالانه امسال نوبت انتخاب مجری یا از دفتر تحکیم وحدت یا از جنبش عدالتخواه بود. دبیرها از بچه‌های ادوار اسم می‌دهند و از لیستی با پنج شش نفر رزومه یک نفر انتخاب می‌شود که امسال قرعه به نام من افتاد.

از همان ابتدا تصمیم گرفتید با دخترتان در مراسم شرکت کنید؟

اتفاقا نه. وقتی با من تماس گرفتند گفتم که من نوزاد دارم، خانواده‌های من و همسرم تهران نیستند و خود همسرم هم سرباز است و نمی‌تواند کنار ما باشد. در واقع ابتدا نمی‌خواستم قبول کنم چون نیاز به حضور در جلساتی قبل از اجرای مراسم هم بود. ولی دوستان تشکل و کسانی که لطف کرده و من را انتخاب کرده بودند خیلی حمایت‌گرانه وارد شدند و گفتند به خاطر بچه خودت را از پذیرفتن این پیشنهاد منع نکن. پیشنهادهایی دادند مبنی بر اینکه خانم‌های دیگر بچه را در طول اجرای مراسم نگه می‌دارند و همه کمک خواهیم کرد و خلاصه من را راضی کردند. برای همین نه اصلا برنامه‌ریزی شده بود که من حتما با بچه در مراسم حضور داشته باشم و نه اصلا قرار بود دخترم را پشت تریبون ببرم.

پس چه طور شد که با دخترتان پشت تریبون رفتید؟

من تقریبا کل مراسم اجرا را تنها روی سن بودم. از همان ابتدای شروع مراسم و وقتی حضرت آقا وارد شدند، چون یکدفعه خیلی شلوغ شد و دانشجوها شروع به شعار دادن کردند، دخترم ترسید و گریه کرد. دوستان هم او را به بیرون از سالن بردند.

در اواخر مراسم یکی از دانشجوها بیشتر از زمانش صحبت کرد. من به پشت صحنه رفتم و داشتم مشورت می‌گرفتم که چه‌طور به او درباره وقتش تذکر بدهم و قرار شد پشت تریبون بروم. همان موقع به خاطر اینکه دخترم دیگر آرام شده بود و بچه‌ها او را داخل سالن آورده بودند، دوستانم پیشنهاد دادند که از این فرصت آخر استفاده کنم و بچه را پیش حضرت آقا ببرم تا برایش دعایی بکنند. چون این هم جزء برنامه هست که دو دقیقه پایانی مجری فرصتی دارد تا اگر حرف شخصی دارد با آقا بزند.

چندوقت پیش مستندی از تلویزیون به نام«لشکر زینبی» پخش شد که در آن خانواده‌های شهدای مدافع حرم بچه‌های شهدا را پیش حضرت آقا برده بودند. دوستان خیلی تحت تاثیر آن مستند بودند و می‌گفتند حیف است از این فرصت استفاده نکنی. نفس حق رهبری در این سالن جاری است و تو هم که این حق را داری تا به عنوان مجری صحبت شخصی با ایشان داشته باشی. من هم با اینکه خیلی مردد بودم ولی در نهایت قبول کردم. آن دقایق پایانی را با مهلا پشت تریبون رفتیم که منجر به دعای رهبری در حق ما شد.

وقتی حضرت آقا برایتان دعا کردند، چه حسی داشتید؟

لحظه‌ای که می‌خواستم بچه را با خودم ببرم خیلی استرس داشتم اما وقتی حضرت آقا برایمان دعا کردند، خیلی خوشحال شدم و خیلی حس خوبی را تجربه کردم. یکی از نگرانی‌هایی که داشتم این بود که بعد از مراسم این کار تعبیر به نمایش و ساختگی بودن و این دست حرفها باشد. اما الان می‌گویم اگر کسانی هم به اشتباه این حرف را بزنند، به دعای خیری که رهبری کردند، می‌ارزید.

 

 

چه واکنش‌هایی از این اتفاق از اطرافیان گرفتید؟

وقتی واکنش‌ها به این اتفاق را در فضای مجازی دنبال می‌کردم خیلی‌ها می‌گفتند حالا مگر چه لزومی دارد؟ مگر مادری و همسری به تنهایی کافی نیست؟ و چرا زن موفق را حتما زن حاضر در اجتماع نشان می‌دهید؟ من به شخصه زیاد اهل نمایش ابعاد زندگی‌ام در فضای مجازی نیستم. یعنی حتی درباره ازدواج و بچه‌دار شدنم هم چیزی در صفحات مجازی‌ام نگفتم. اما چون بعضی از این واکنش‌ها برایم خیلی عجیب بود، احساس کردم باید برای بقیه بگویم که این برنامه یک برنامه از پیش تعیین شده و نمایشی برای اینکه بگوییم جامعه زیرساخت کافی برای حضور اجتماعی مادران را دارند، نبود.

این یک اتفاق تصادفی بود که به لطف خدا سبب خیر شد و موجی را به وجود آورد که اتفاقا یادآوری کند جامعه باید شرایط لازم برای حضور مادر و فرزند را در اجتماعات فراهم کند. یعنی تصویری که از من به همراه فرزندم منتشر شد باید راهی باشد برای مطالبه اینکه مادران از سیستم بخواهند تا مسیر برای این دست حضورها هموار بشود.

به شخصه چند مکان محدود فرهنگی و دانشجویی را می‌توانم نام ببرم که حضور مادر و بچه‌ها در آن پذیرفته شده است. من نمی‌گویم لزوما باید مادر همراه بچه سر کلاس دانشگاه حضور داشته باشد یا کارهایی از این دست. من می‌گویم زیرساخت باید آنقدری آماده باشد که مادر دانشجو با خیال راحت بتواند بچه‌دار بشود. به عنوان مثال مهدکودکی در همان دانشگاه باشد که مادر بتواند برای ساعاتی بچه را به آنجا بسپارد و به او سر هم بزند. اما در واقعیت اتفاقی که می‌افتد این است که مادر در شرایط دانشجویی و یا هر موقعیت اجتماعی دیگر مجبور است قید بچه‌دار شدن را بزند.

این اتفاقی که افتاد هیچ ادعایی مبنی بر اینکه یک نهاد حامی حضور مادر و فرزند در اجتماع هست را نداشت. بلکه حرکتی اتفاقی  و لطفی از جانب خدا بود که ان‌شاالله باعث بشود زنان و مادران حضور بی‌دغدغه خود در اجتماع را در کنار همسرداری و فرزندآوری از سیستم مطالبه کنند.

فعالیت‌هایی از جنس تشکل‌های دانشجویی، درس خواندن و کارهایی از این دست را چه‌طور می‌شود با همسرداری و بچه‌داری یک جا جمع کرد؟ با توجه به اینکه شما گفتید حتی خانواده‌هایتان هم برای کمک در کنارتان حضور ندارند.

البته من درسم تمام شده است و دیگر دانشجو نیستم. برای تخصص هم تا به حال در چند شهر دیگر قبول شده‌ام ولی چون محل زندگی‌ام تهران است فعلا در تلاشم تا تخصص را در تهران قبول بشوم.

واقعیت این است که خود حضرت آقا به این مسئله تاکید دارند که یک مادر برای اینکه بتواند بچه‌های خوبی تربیت کند نباید رابطه‌اش را با اجتماع قطع کند. به نظر من فعالیت اجتماعی الزاما شغل نیست. گرچه شاید از نظر عده‌ای اینطور باشد. ولی من عقیده دارم همین ارتباط با مساجد، هیئت‌ها، جلسات فرهنگی و پژوهشی بچه‌های تشکل‌ها و اجتماعاتی از این دست مصداق حضور اجتماعی است.

خیلی از خانم‌ها بعد از بچه‌دار شدن خودشان را از این حضورها محروم می‌کنند. مادر بودن نباید مایه سرافکندگی باشد بلکه باید مایه افتخار یک زن باشد. البته که آسان نیست و قطعا سخت است اما همه چیز به خودباوری و هدف مادر بستگی دارد.

در این سبک تفکر و سبک زندگی که برای خود بنا کرده‌اید، حمایت همسرتان چقدر موثر بوده است؟

من تا قبل از ازدواج تصورم از مرد خوب، مردی بود که در خانه به همسرش کمک می‌کند. یعنی از نظرم همینکه مرد خانه رو جارو بکشد و چند تکه ظرف بشورد مرد خوب و همراهی بود.

اما بعد از ازدواج فهمیدم حمایت فکری و معنوی خیلی از کمک فیزیکی مهمتر است. انتخاب من شخصی بود که خیلی آدم پرکاری است. همسرم هم از ادوار تشکل‌ها هستند و نوع فعالیت‌شان اینطور است که تا غروب سرکار هستند و بعد از آن جلسه و دورهمی‌های کاری دارند. برای همین اصلا از ایشان توقع ندارم که وقتی 10شب به خانه می‌رسد در کارهای خانه هم همراهی کند.

بعد از ازدواج من به مدل موثرتری از همراهی رسیدم که حمایت فکری و معنوی و رساندن زن به خودباروری است. بارها پیش آمده که من گفته‌ام توانایی انجام یک کار را ندارم ولی همسرم با یکساعت صحبت من را قانع کرده است که می‌توانم و اتفاقا از پس آن کار هم برآمده‌ام. این همراهی منجر به خودباوری انرژی در ذهن آدم تزریق می‌کند که خیلی مفیدتر از همراهی فیزیکی و کمک در خانه است. البته اینطور هم نیست در کارهای خانه اصلا کمک نکنند( می‌خندد)

از حال و هوای دیدار دانشجویی مجازی با رهبر انقلاب هم برایمان بگویید.

سال گذشته چون تجربه اول بود یک مقدار خطاهای بیشتری هم بود. مثلا مشکلات فنی صدا بود و یا مثلا لحظه‌ای که آقا وارد شدند خیلی‌ها متوجه مانیتور نبودند و یا نمی‌دانستند همانطور که ما آقا را می‌بینیم، ایشان هم تصویر ما را دارند. برای همین آن شور و هیجان همیشگی دیدارهای حضوری حاصل نشد.

امسال درباره این نواقص صحبت کردیم و تجربه خانم دکتر کرم، مجری مراسم پارسال هم زیاد استفاده کردیم. مثلا قرار شد لحظه حضور رهبری مجری به دانشجویان اطلاع بدهد که همین باعث شد شور و هیجان این دیدار امسال دقیقا مثل دیدارهای حضور باشد. حتی آقا اشاره می‌کردند بنشینید اما بچه‌ها گرم شعار دادن بودند( می‌خندد). احساس می‌کنم امسال آن گرما و نشاط به دیدارهای دانشجویی برگشته بود و نشان دادکه بعد مکان اشتیاق و ارادت دانشجویان به رهبری را کم نکرده است.

انتهای پیام/





منبع خبر

مادری که رهبر انقلاب برایش دعا کردند کیست؟/ قرار نبود دخترم را پشت تریبون ببرم+فیلم بیشتر بخوانید »

منش عارفانه شهید عدالت‌جو از زبان مادرش/ افتخار شهادت فرزندم را با دنیا عوض نمی‌کنم


افتخار شهادت فرزندم را با دنیا عوض نمی‌کنمگروه حماسه و جهاد دفاع پرس: «ما به خودمان تعلق نداریم. همه ما امانت خداییم. مال خداییم. هادی هم امانتی بود که خدا به من داده بود و باید به صاحبش برگردانده می‌شد. همه فکر می‌کردند آن بیماری سخت روز‌های نوزادی، از پا درمی‌آوردش، اما خدا او را حفظ کرد برای روزی که دینش در خطر بود.

خدا پسر مرا انتخاب کرد تا از دینش دفاع کند. همیشه فکر می‌کنم خدا چه نعمت بزرگی به من داد که پسرم در راهش قدم برداشت. هادی با شهادتش به من عزت داد. من این افتخار بزرگ را با همه دنیا عوض نمی‌کنم. از هادی راضی ام. اما مطمئنم خدا بیشتر از من از او راضی است.»

حاجیه خانم «فاطمه ملاطایفه» مادر بزرگوار شهید «هادی عدالتجو» به کمک «طاهره خانم» خواهر شهید، برایمان از هادی عزیزش گفت؛ صحبت‌های بالا، بخشی از احساس مادر شهید نسبت به فرزند عزیزش است. در ادامه صحبت‌های این مادر و خواهر شهید را می‌خوانید.

سال ۱۳۴۴: اگر خدا بخواهد

مادر شهید درباره دوران نوزادی فرزندش اظهار داشت: «دیگر قطع امید کرده بودیم. وقتی به دست‌های کوچکش نگاه می‌کردم که از بس سوزن سرم را در آن فرو کرده بودند، دیگر جای سالم نداشت، جگرم آتش می‌گرفت. انگار مریضی نمی‌خواست دست از سرش بردارد. بدن یک نوزاد دو ساله مگر چقدر تحمل داشت؟ شده بود پوست و استخوان! همه با زبان بی‌زبانی می‌خواستند بگویند: به این بچه دل نبند، ماندنی نیست، اما هیچ‌کس نمی‌دانست خدا در تقدیر او چه نوشته است! خدا خواست هادی، همان نوزاد بیمار و ضعیف، بماند و برای خودش یلی شود. ۱۵ سال بیشتر طول نکشید که معلوم شد او هم از همان نسلی بود که خدا انتخابشان کرد تا سرباز امام باشند و از دین و میهن دفاع کنند.»

سال ۱۳۵۷: خیر ببینی پسر

خواهر شهید گفت: «چرخ دستی را که به زحمت هل داد داخل حیاط، از خستگی روی پله‌ها افتاد. عرق از سر و صورتش می‌ریخت. مادر از داخل خانه صدایش کرد: هادی جان! بیا تو. سرما می‌خوریا… صورت سرخ از سوز سرمایش را دیدم، بی اختیار نگاهم به ساعت روی دیوار افتاد. از صبح رفته بود و حالا نزدیک غروب بود. با خودم فکر کردم؛ واسه چی خودش رو این همه به زحمت می‌اندازه؟ … این کار که وظیفه اش نیست؟ هیچ کس هم توقعی ازش نداره؟ … مادر که آمد و سرش را بوسید و گفت: خسته نباشی پسرم. خیر ببینی الهی…، انگار جوابم را گرفتم.»

مادر در تکمیل صحبت‌های دخترش می‌گوید: «نزدیک انقلاب، در آن سرمای سخت زمستان، نفت شده بود کیمیا و مردم شب تا صبح برای گرفتن نفت صف می‌ایستادند. آن سال‌ها شعبه نفت نزدیک خانه ما بود. دیگر کار همیشگی هادی شده بود که هرموقع سهمیه نفت می‌آمد، چرخ دستی را برمی داشتف به شعبه نفت می‌رفت، پیت‌های ۲۰ لیتری را بار می‌کرد و به در خانه‌های پیرمردها و پیرزن‌ها یا اهالی تنهای محله می‌برد و تحویل می‌داد. هیچ کس این کار را از او نخواسته بود. خودش داوطلبانه آن همه سختی را به جان می‌خرید، ولی در عوض دعای خیر هم محله ای‌ها حسابی سختی را از تنش در می‌آورد.»

سال ۱۳۶۰: کدام مهم‌تر است

مادر شهید ادامه داد: «از من اصرار بود و از هادی انکار. می‌گفتم: حیف عمرت نیست که به خاطر نیم نمره هدر بره؟ بیا بریم با معلمت صحبت کنم، شاید قبول کنه این نیم نمره رو بهت بده و قبول بشی. اینجوری یک سال عقب نمی‌افتی و مجبور نمی‌شی درس‌هایی که قبول شدی رو هم دوباره بخونی…، اما از وقتی شنیده بود بعضی‌ها پول می‌دهند تا نمره بگیرند، مخالفتش شدیدتر شده بود. در جوابم می‌گفت: نه، نمی‌خوام زیر منت کسی باشم. خودم سال دیگه درس می‌خونم و قبول میشم.

کلاس یازدهم را دوباره خواند، به خاطر فقط نیم نمره.» مادر مکثی می‌کند و در ادامه می‌گوید: «دوباره غافلگیرم کرد. هنوز کلاس دوازدهم را شروع نکرده بود که جنگ شروع شد. وقتی گفت: رفتم برای دوره تکاوری ارتش ثبت نام کردم، شوکه شدم. گفتم: پس درس و مدرسه چی میشه؟ هنوز دیپلم نگرفتی.

گفت: درس رو همیشه میشه خوند، دیپلم رو همیشه میشه گرفت. الان جنگه مادر. دشمن همینجوری داره میاد جلو و خاکمون رو می‌گیره. باید بریم جلوی پیشروی ش رو بگیریم… و رفت. به اسم سربازی رفت، اما بعد از دو سال خدمت، به خواست خودش در ارتش استخدام شد و آب پاکی را روی دستم ریخت. انگار می‌خواست بگوید دیگر حرف برگشتن را نزنید.»

مادر نفسی تازه می‌کند و می‌گوید: «جرئت نمی‌کردیم جلوی هادی اسم بنی صدر را بیاوریم. یکبار عکس او را که روی طاقچه بود، ریز ریز کرد و گفت: شما این آدم رو با همین حرف هاش که از تلویزیون پخش می‌شه می‌شناسید. نمی‌دونید توی منطقه داره چه می‌کنه! نمی‌ذاره ما پیشروی کنیم. نمی‌دونید چقدر از جوونای ما به خاطر کارای اون کشته شدن…! خیلی طول نکشید که درستی حرف هادی ثابت و بنی صدر عزل شد.»

سال ۱۳۶۲: مسئولیت داره

«چهار پنج ماه یکبار می‌آمد مرخصی. آن سال‌ها تعداد کمی از خانه‌ها تلفن داشتند. به قیمت آن روز، ۱۰۰ هزار تومان پول دادیم و خط تلفن کشیدیم. فقط برای اینکه هادی بتواند از منطقه تماس بگیرد و از حالش با خبر شویم.»

مادر سری به حسرت تکان می‌دهد و می‌گوید: «خیلی وقت بود ندیده بودیمش. تلفن کرد و گفت: موقعیت منطقه خیلی حساسه و به نیرو‌ها مرخصی نمی‌دهند. فقط دو روز دیگه توی جا به جایی نیروها، ۲۴ ساعت در اختیارمون هستیم. اگه می‌تونید، شما بیایید اهواز. من و مرحوم حاج آقا شال و کلاه کردیم و رفتیم اهواز. از شهر با یک ماشین نظامی تا مقر نیروها، نزدیک مرز عراق، رفتیم. خوب یادم هست برای ناهار رزمنده‌ها آبگوشت درست کرده بودند. حاج آقا هم رفت و هم سفره شان شد، اما هرچه منتظر شدیم، هادی نیامد.

گفتند: نیرو‌ها به خط مقدم اعزام شده اند و امکان ملاقات نیست! خیلی دلم گرفت. گفتم یعنی باید دست خالی برگردیم؟ یک طلبه آنجا بود که انگار دورادور احوالات ما را زیر نظر داشت. خدا خیرش بدهد. یک نفر را فرستاد تا هادی را پیدا کند و بیاورد. عاقبت آمد. هرچند فقط به اندازه یک پرتقال خوردن کنار ما بود، اما همان هم برای ما غنیمت بود و دلتنگی چندماهه را برطرف کرد. زود بلند شد و گفت: باید برم سر پستم. دیر برسم، مسئولیت داره.»

مادر ادامه می‌دهد: «همیشه همین قدر دقیق و مقید بود. ۲ بار با مجروحیت از منطقه آمد، اما با اینکه در استخدام ارتش بود، حاضر نشد به بیمارستان ارتش برود. دکترآوردیم خانه و به خرج خودمان درمانش کردیم. یک روز هم جلوی چشم ما دفترچه تعاونی ارتشش را پاره کرد! گفت: دوست ندارم به اسم من چیزی بگیرید. هرچیزی که از امکانات دولتی استفاده کنی، برات مسئولیت می‌آره. فردا باید به خاطرش جواب پس بدی…»

سال ۱۳۶۳: عیدی عید قربان

«یک بار که طاقتم از دوری اش طاق شده بود، گفتم: دیگه بسه مادر! نرو. اگه شهید بشی من چه کنم؟ بیا می‌خوام برات آستین بالا بزنم. گفت: مادر! تا جنگ هست، ما هم باید اینجا بمونیم. اگه خدا خواست و شهید شدم که قسمتم بوده، اگر هم تا آخر جنگ سالم موندم، برمی گردم و به زندگیم سر و سامون می‌دم.»

مادر ادامه می‌دهد: «سه سال در آن شرایط سخت مناطق جنگی خدمت کرد، اما یک بار اظهار خستگی نکرد. مادر بودم و دلم می‌سوخت، اما این سال‌ها که اوضاع کشور‌های اطراف را می‌بینم، با خودم می‌گویم: اگر جوانانی مثل هادی از خودشان نمی‌گذشتند و جلوی دشمن نمی‌ایستادند، حالا ایران هم مثل عراق و افغانستان و سوریه بود و ما هم شب‌ها خواب راحت نداشتیم.»

مادر آهی می‌کشد و می‌گوید: «آخرین بار که تلفن کرد، مژده داد که برای عید قربان پیش ماست. راست هم گفت، اما شب عید قربان، این پیکرش بود که مهمان ما شد! هم رزمش می‌گفت: هادی برگه مرخصی را هم گرفته بود. وقتی برای نوبت دیده بانی اش می‌رفت، گفت: تا چای را آماده کنی، برمی گردم. اما گلوله مستقیمی که به قلب هادی خورد، نگذاشت آن چای قسمتش شود…»

انتهای پیام/ 171 



منبع خبر

منش عارفانه شهید عدالت‌جو از زبان مادرش/ افتخار شهادت فرزندم را با دنیا عوض نمی‌کنم بیشتر بخوانید »

_______________________ . آنڪه اسیرشهادت‌باشد؛ آزاده‌است… . …


_______________________
.
آنڪه
اسیرشهادت‌باشد؛
آزاده‌است…
.



منبع

bii.pelak67@

*بازنشر مطالب شبکه‌های اجتماعی به منزله تأیید محتوای آن نیست و صرفا جهت آگاهی مخاطبان از فضای این شبکه‌ها منتشر می‌شود.

_______________________ . آنڪه اسیرشهادت‌باشد؛ آزاده‌است… . … بیشتر بخوانید »