به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، کتاب «تنها گریه کن» روایت زندگی مادر شهید محمد معماریان از خودش است. در بخشی از این کتاب وی به مبارزات علیه رژیم پهلوی اشاره دارد که بخشهایی از آن را در ادامه میخوانید.
برای نماز میرفتم مسجد. از حرفهای بین نماز و درگوشیهای همسایهها در صف نماز فهمیدم در مملکت خبرهایی شده است. تظاهرات و راهپیماییهایی که قبلاً مخفی بود، حالا علنی شده بود.
از مسجد پایم به تظاهرات باز شد؛ البته قبلتر هم بالای پشت بام الله اکبر میگفتیم. شب که میشد، رأس ساعت نُه، صدای مردم، قم را بر میداشت. این کار دلم را راضی نمیکرد. باید میرفتم بین مردمی که توی خیابان شعار میدادند و مبارزه میکردند. صبح به صبح، حاجی را راهی میکردم، کارهایم را سر و سامان میدادم و بعد خودم را میرساندم به خیابان. هر جا شلوغ بود من هم آنجا بودم.
بالگردها نزدیک زمین میشدند و کماندوها میپریدند پایین… میافتادند به جان جوانها و بچههای مردم، یک ذره هم رحم نداشتند. پیر و جوان سرشان نمیشد، زن و مرد هم همین طور، یکهو میریختند سر مردم و اگر کسی گیرشان میافتاد، حسابش با کرام الکاتبین بود.
یک بار نوجوانی را گرفتند زیر مشت و لگد. آن قدر بچه را زدند که مجال پیدا نمیکرد سرش را بالا بیاورد. ترسِ جانش را کردند یا خدا رحم انداخت توی دلشان نمیدانم، دست از کتک زدن برداشتند. طفلک افتاد روی زمین و خون از دهان و بینی اش میریخت روی آسفالت خیابان.
یک بار هم کماندوها توی کوچه افتاده بودند دنبال یک جوان. من از پشت بام خانهی خودمان داشتم نگاه میکردم. طفل معصوم را گیر انداختند و چند نفری افتادند به جانش. صدای ناله اش، کوچه را برداشته بود. آن قدر به سر و صورتش زدند و پرتش کردند که از حال رفت. ولش میکردند، تا کمی تکان میخورد، دوباره مثل گرگ حمله ور میشدند. دیگر نمیشد صورتش را دید؛ غرق خون بود. رنگِ پیراهنِ تنش معلوم نبود، انگار پیراهن و شلوارش از اول قرمز بودند. هی زدند و وحشی شدند. زدند و وحشیتر شدند، تا اینکه جوان دیگر تکان نخورد. ناله نکرد. یکی آمد دستش را گذاشت روی گردنش. تمام کرده بود. زیر لگد و ضربه. جوان مردم را شهید کردند. جنازه اش را هم انداختند پشت وانت و با خودشان بردند.
هیچ جای دنیا با زن حامله کار ندارند. اگر با چشمهای خودم نمیدیدم و با دستهای خودم، دست آن زن را نمیگرفتم و نمیکشاندم داخل حیاط، قبول نمیکردم که آن رژیمِ از خدا بی خبر با مردم چهها که نکرد. چهارراه فاطمی شلوغ شده بود. تیر اندازی بالا گرفت. آن موقع، فلکه کوچکی وسط چهارراه بود. دور فلکه تا چشم کار میکرد، عبا و عمامه و کفش و لباس ریخته و قیامتی شده بود. پیش چشمم یک زن را نشانه گرفتند. طفلک باردار بود و نمیتوانست خوب راه برود، چه برسد به اینکه بدود. بقچهی حمام به دست، داشت یک گوشه راه میرفت که تیر خورد و افتاد. دویدم طرفش. داغی گلوله، شکمش را شکافته بود.
مچ دستهایش را گرفتم، قدرتم را جمع کردم و همان طور که عقب عقب میرفتم، به زحمت میکشیدمش سمت خودم. پاهایش تکان میخوردو ردّ خون میماند روی زمین. نگاهش از خاطرم دور نمیشود. مات شده بود. با کمک دو خانم بردیمش داخل حیاط خانه. رنگ به رخسار زن نمانده بود. زدم توی صورتش و فریاد کشیدم: «نفس بکش!»، ولی بی جانتر از این حرفها بود. محکمتر زدم شاید به هوش بیاید؛ فایده نداشت. دست انداختم و بچه را از شکمِ پارهی زن بیرون آوردم، به این امید که حداقل بتوانم طفل معصومش را نجات دهم؛ ولی بدن سرخ و سفید نوزاد ماند روی دستم؛ بی اینکه مجال داشته باشد گریه کند یا حتی یک نفس در این دنیا بشکد. این رقمی اش را ندیده بودم. دلم میخواست فریاد بزنم.
از گوشهی در سرک کشیدم، دیدم یک مامور، پسر نوجوانی را گیر انداخته، نگهش داشته روی لاستیک داغ نیم سوخته و این بچه جرأت ندارد فرار کند. بچه از داغیِ زیر پایش، نه میتوانست بایستد و نه دل داشت از دست مامور فرار کند. هی پایش را بر میداشت و میگذاشت. زیر لب زمزمه کردم: «یا حضرت زهرا! مادر! کمک کن این بچه رو از دست این نامرد نجات بدم.» چادرم را دور کمرم محکم کردم و از چایخانه پریدم بیرون، دست بچه را کشیدم دنبال خودم و گفتم: «بدو، نترس.» حالا من بدو، بچه بدو، مامور بدو. همین طور که میدویدیم، به بچه گفتم: «بپیچ تو کوچه بعدی، برو کاریت ندارن.» میدانستم مامور از من لجش گرفته، با بچه کاری ندارد و میآید دنبال من. همین هم شد. کوچه به کوچه میدویدم و مامور سمج خسته نمیشد و ول کن نبود. نفس کم آوردم، وسط یک کوچه چشمم خورد به تیر چراغ برق. پای تیر، دستم را گرفتم به جاهای خالی و رفتم بالا. مامور پشت سرم بالا آمد. همین که کمی نزدیکم شد، با پا محکم کوبیدم تختِ سینه اش و پرت شد پایین.
انتهای پیام/ 141