مبارزات انقلابی

شهید یزدلی؛ از مبارزات انقلابی تا شهادت بدست گروه‌های ضدانقلاب

شهید یزدلی؛ از مبارزات انقلابی تا شهادت بدست گروه‌های ضدانقلاب


به گزارش مجاهدت از خبرنگار دفاع‌پرس از قم، ایام پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی، فرصتی برای مرور خاطرات شیرمردان و شیرزنانی است که به انحاء مختلف در صحنه‌های مبارزه علیه رژیم طاغوت شرکت می‌کردند و گوش به فرمان امام و رهبر خود تا سرنگونی رژیم ستمشاهی پیش رفتند.

علی یزدلی فرزند حسین، متولد اول تیر سال ۱۳۴۱ در قم بود؛ وی از جمله جوانان رشیدی بود که یاد و خاطره اش با قیام جوانان انقلابی خیابان چهارمردان قم گره خورده و همواره از وی به نیکی یاد می‌شود. زمانی که انقلاب شروع شد، با دوستانش به فعالیت علیه نیرو‌های مزدور رژیم شاه می‌پرداخت و علیرغم اشتغال به حرفه تراشکاری، حتی یک لحظه هم دست از مبارزه علیه ظلم برنداشت.

شهید یزدلی با رسیدن به سن سربازی، به عنوان سرباز ارتش افتخار حضور در جبهه را پیدا کرد و در تاریخ ۱۵ بهمن سال ۱۳۶۱ در شهر مهاباد هنگام درگیری با گروهک‌های ضدانقلاب، بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسید.

پیکر این شهید عزیز مدت‌ها در منطقه برجا ماند و پس از تفحص، در گلزار شهدای علی‌بن جعفر (ع) قم به خاک سپرده شد.

یکی از معابر خیابان ۳۰ متری شهید کیوانفر قم به پاس رشادت‌های این شهید والامقام به نام وی مزین شده است.

انتهای پیام/

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

شهید یزدلی؛ از مبارزات انقلابی تا شهادت بدست گروه‌های ضدانقلاب بیشتر بخوانید »

انقلاب در نهاوند به روایت اسناد و روزنامه ها

مبارزات انقلابی نهاوندی‌ها به روایت اسناد و روزنامه‌ها+ تصاویر


به گزارش مجاهدت از خبرنگار دفاع‌پرس از همدان، شهرستان «نهاوند» به‌دلیل دارا بودن گروه‌های انقلابی همچون گروه «ابوذر» و شخصیت‌های مذهبی، بسیار مورد توجه ساواک بوده است و در بسیاری روزنامه‌ها و اسناد ساواک به تظاهرات مردم این شهرستان اشاره شده است.

مردم شهرستان نهاوند با تاسیس گروه انقلابی ابوذر در سال ۱۳۵۲ علیه رژیم شاهنشاهی مبارزات خود را آغاز کرده و شهادت ۶ تن از اعضای آن گروه در همان سال و همچنین پایین کشیدن مجسمه شاه برای اولین‌بار در سطح کشور در این شهرستان در ۱۴ آبان سال ۱۳۵۷، گواه مبارزات انقلابی مردم این شهرستان است.

شهرستان نهاوند همچنین به دلیل دارا بودن شخصیت‌های مذهبی همچون آیت‌الله «علی قدوسی» اولین دادستان کشور، محل رفت و آمد بسیاری از مبارزان انقلابی و بسیار مورد توجه ساواک بوده است و در روزنامه‌ها و اسناد ساواک به تظاهرات مردم این شهرستان اشاره شده است.

در ادامه تعدادی از این اسناد را مشاهده می‌کنید:

انقلاب در نهاوند به روایت اسناد و روزنامه ها

انقلاب در نهاوند به روایت اسناد و روزنامه ها

انقلاب در نهاوند به روایت اسناد و روزنامه ها

انقلاب در نهاوند به روایت اسناد و روزنامه ها

انقلاب در نهاوند به روایت اسناد و روزنامه ها

انقلاب در نهاوند به روایت اسناد و روزنامه ها

انتهای پیام/

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

مبارزات انقلابی نهاوندی‌ها به روایت اسناد و روزنامه‌ها+ تصاویر بیشتر بخوانید »

روایت مادر شهید معماریان از مبارزات علیه پهلوی/ جوان را آنقدر کتک زدند تا جان داد

روایت مادر شهید معماریان از مبارزات علیه حکومت پهلوی


به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، کتاب «تنها گریه کن» روایت زندگی مادر شهید محمد معماریان از خودش است. در بخشی از این کتاب وی به مبارزات علیه رژیم پهلوی اشاره دارد که بخش‌هایی از آن را در ادامه می‌خوانید.

برای نماز می‌رفتم مسجد. از حرف‌های بین نماز و درگوشی‌های همسایه‌ها در صف نماز فهمیدم در مملکت خبر‌هایی شده است. تظاهرات و راهپیمایی‌هایی که قبلاً مخفی بود، حالا علنی شده بود.
از مسجد پایم به تظاهرات باز شد؛ البته قبل‌تر هم بالای پشت بام الله اکبر می‌گفتیم. شب که می‌شد، رأس ساعت نُه، صدای مردم، قم را بر می‌داشت. این کار دلم را راضی نمی‌کرد. باید می‌رفتم بین مردمی که توی خیابان شعار می‌دادند و مبارزه می‌کردند. صبح به صبح، حاجی را راهی می‌کردم، کارهایم را سر و سامان می‌دادم و بعد خودم را می‌رساندم به خیابان. هر جا شلوغ بود من هم آنجا بودم.

بالگردها نزدیک زمین می‌شدند و کماندو‌ها می‌پریدند پایین… می‌افتادند به جان جوان‌ها و بچه‌های مردم، یک ذره هم رحم نداشتند. پیر و جوان سرشان نمی‌شد، زن و مرد هم همین طور، یکهو می‌ریختند سر مردم و اگر کسی گیرشان می‌افتاد، حسابش با کرام الکاتبین بود.

یک بار نوجوانی را گرفتند زیر مشت و لگد. آن قدر بچه را زدند که مجال پیدا نمی‌کرد سرش را بالا بیاورد. ترسِ جانش را کردند یا خدا رحم انداخت توی دلشان نمی‌دانم، دست از کتک زدن برداشتند. طفلک افتاد روی زمین و خون از دهان و بینی اش می‌ریخت روی آسفالت خیابان.

یک بار هم کماندو‌ها توی کوچه افتاده بودند دنبال یک جوان. من از پشت بام خانه‌ی خودمان داشتم نگاه می‌کردم. طفل معصوم را گیر انداختند و چند نفری افتادند به جانش. صدای ناله اش، کوچه را برداشته بود. آن قدر به سر و صورتش زدند و پرتش کردند که از حال رفت. ولش می‌کردند، تا کمی تکان می‌خورد، دوباره مثل گرگ حمله ور می‌شدند. دیگر نمی‌شد صورتش را دید؛ غرق خون بود. رنگِ پیراهنِ تنش معلوم نبود، انگار پیراهن و شلوارش از اول قرمز بودند. هی زدند و وحشی شدند. زدند و وحشی‌تر شدند، تا اینکه جوان دیگر تکان نخورد. ناله نکرد. یکی آمد دستش را گذاشت روی گردنش. تمام کرده بود. زیر لگد و ضربه. جوان مردم را شهید کردند. جنازه اش را هم انداختند پشت وانت و با خودشان بردند.

هیچ جای دنیا با زن حامله کار ندارند. اگر با چشم‌های خودم نمی‌دیدم و با دست‌های خودم، دست آن زن را نمی‌گرفتم و نمی‌کشاندم داخل حیاط، قبول نمی‌کردم که آن رژیمِ از خدا بی خبر با مردم چه‌ها که نکرد. چهارراه فاطمی شلوغ شده بود. تیر اندازی بالا گرفت. آن موقع، فلکه کوچکی وسط چهارراه بود. دور فلکه تا چشم کار می‌کرد، عبا و عمامه و کفش و لباس ریخته و قیامتی شده بود. پیش چشمم یک زن را نشانه گرفتند. طفلک باردار بود و نمی‌توانست خوب راه برود، چه برسد به اینکه بدود. بقچه‌ی حمام به دست، داشت یک گوشه راه می‌رفت که تیر خورد و افتاد. دویدم طرفش. داغی گلوله، شکمش را شکافته بود.

مچ دستهایش را گرفتم، قدرتم را جمع کردم و همان طور که عقب عقب می‌رفتم، به زحمت می‌کشیدمش سمت خودم. پاهایش تکان می‌خوردو ردّ خون می‌ماند روی زمین. نگاهش از خاطرم دور نمی‌شود. مات شده بود. با کمک دو خانم بردیمش داخل حیاط خانه. رنگ به رخسار زن نمانده بود. زدم توی صورتش و فریاد کشیدم: «نفس بکش!»، ولی بی جان‌تر از این حرف‌ها بود. محکم‌تر زدم شاید به هوش بیاید؛ فایده نداشت. دست انداختم و بچه را از شکمِ پاره‌ی زن بیرون آوردم، به این امید که حداقل بتوانم طفل معصومش را نجات دهم؛ ولی بدن سرخ و سفید نوزاد ماند روی دستم؛ بی اینکه مجال داشته باشد گریه کند یا حتی یک نفس در این دنیا بشکد. این رقمی اش را ندیده بودم. دلم می‌خواست فریاد بزنم.

از گوشه‌ی در سرک کشیدم، دیدم یک مامور، پسر نوجوانی را گیر انداخته، نگهش داشته روی لاستیک داغ نیم سوخته و این بچه جرأت ندارد فرار کند. بچه از داغیِ زیر پایش، نه می‌توانست بایستد و نه دل داشت از دست مامور فرار کند. هی پایش را بر می‌داشت و می‌گذاشت. زیر لب زمزمه کردم: «یا حضرت زهرا! مادر! کمک کن این بچه رو از دست این نامرد نجات بدم.» چادرم را دور کمرم محکم کردم و از چایخانه پریدم بیرون، دست بچه را کشیدم دنبال خودم و گفتم: «بدو، نترس.» حالا من بدو، بچه بدو، مامور بدو. همین طور که می‌دویدیم، به بچه گفتم: «بپیچ تو کوچه بعدی، برو کاریت ندارن.» می‌دانستم مامور از من لجش گرفته، با بچه کاری ندارد و می‌آید دنبال من. همین هم شد. کوچه به کوچه می‌دویدم و مامور سمج خسته نمی‌شد و ول کن نبود. نفس کم آوردم، وسط یک کوچه چشمم خورد به تیر چراغ برق. پای تیر، دستم را گرفتم به جا‌های خالی و رفتم بالا. مامور پشت سرم بالا آمد. همین که کمی نزدیکم شد، با پا محکم کوبیدم تختِ سینه اش و پرت شد پایین.

انتهای پیام/ 141

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

روایت مادر شهید معماریان از مبارزات علیه حکومت پهلوی بیشتر بخوانید »

روایت مادر شهید معماریان از مبارزات علیه پهلوی/ جوان را آنقدر کتک زدند تا جان داد

روایت مادر شهید معماریان از مبارزات علیه پهلوی/ جوان را آنقدر کتک زدند تا جان داد


به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، کتاب «تنها گریه کن» روایت زندگی مادر شهید محمد معماریان از خودش است. در بخشی از این کتاب وی به مبارزات علیه رژیم پهلوی اشاره دارد که بخش‌هایی از آن را در ادامه می‌خوانید.

برای نماز می‌رفتم مسجد. از حرف‌های بین نماز و درگوشی‌های همسایه‌ها در صف نماز فهمیدم در مملکت خبر‌هایی شده است. تظاهرات و راهپیمایی‌هایی که قبلاً مخفی بود، حالا علنی شده بود.
از مسجد پایم به تظاهرات باز شد؛ البته قبل‌تر هم بالای پشت بام الله اکبر می‌گفتیم. شب که می‌شد، رأس ساعت نُه، صدای مردم، قم را بر می‌داشت. این کار دلم را راضی نمی‌کرد. باید می‌رفتم بین مردمی که توی خیابان شعار می‌دادند و مبارزه می‌کردند. صبح به صبح، حاجی را راهی می‌کردم، کارهایم را سر و سامان می‌دادم و بعد خودم را می‌رساندم به خیابان. هر جا شلوغ بود من هم آنجا بودم.
هلی کوپتر‌ها نزدیک زمین می‌شدند و کماندو‌ها می‌پریدند پایین… می‌افتادند به جان جوان‌ها و بچه‌های مردم، یک ذرّه هم رحم نداشتند. پیر و جوان سرشان نمی‌شد، زن و مرد هم همین طور، یکهو می‌ریختند سر مردم و اگر کسی گیرشان می‌افتاد، حسابش با کرام الکاتبین بود.

یک بار نوجوانی را گرفتند زیر مشت و لگد. آن قدر بچه را زدند که مجال پیدا نمی‌کرد سرش را بالا بیاورد. ترسِ جانش را کردند یا خدا رحم انداخت توی دلشان نمی‌دانم، دست از کتک زدن برداشتند. طفلک افتاد روی زمین و خون از دهان و بینی اش می‌ریخت روی آسفالت خیابان.

یک بار هم کماندو‌ها توی کوچه افتاده بودند دنبال یک جوان. من از پشت بام خانه‌ی خودمان داشتم نگاه می‌کردم. طفل معصوم را گیر انداختند و چند نفری افتادند به جانش. صدای ناله اش، کوچه را برداشته بود. آن قدر به سر و صورتش زدند و پرتش کردند که از حال رفت. ولش می‌کردند، تا کمی تکان می‌خورد، دوباره مثل گرگ حمله ور می‌شدند. دیگر نمی‌شد صورتش را دید؛ غرق خون بود. رنگِ پیراهنِ تنش معلوم نبود، انگار پیراهن و شلوارش از اول قرمز بودند. هی زدند و وحشی شدند. زدند و وحشی‌تر شدند، تا اینکه جوان دیگر تکان نخورد. ناله نکرد. یکی آمد دستش را گذاشت روی گردنش. تمام کرده بود. زیر لگد و ضربه. جوان مردم را شهید کردند. جنازه اش را هم انداختند پشت وانت و با خودشان بردند.

هیچ جای دنیا با زن حامله کار ندارند. اگر با چشم‌های خودم نمی‌دیدم و با دست‌های خودم، دست آن زن را نمی‌گرفتم و نمی‌کشاندم داخل حیاط، قبول نمی‌کردم که آن رژیمِ از خدا بی خبر با مردم چه‌ها که نکرد. چهارراه فاطمی شلوغ شده بود. تیر اندازی بالا گرفت. آن موقع، فلکه کوچکی وسط چهارراه بود. دور فلکه تا چشم کار می‌کرد، عبا و عمامه و کفش و لباس ریخته و قیامتی شده بود. پیش چشمم یک زن را نشانه گرفتند. طفلک باردار بود و نمی‌توانست خوب راه برود، چه برسد به اینکه بدود. بقچه‌ی حمام به دست، داشت یک گوشه راه می‌رفت که تیر خورد و افتاد. دویدم طرفش. داغی گلوله، شکمش را شکافته بود.

مچ دستهایش را گرفتم، قدرتم را جمع کردم و همان طور که عقب عقب می‌رفتم، به زحمت می‌کشیدمش سمت خودم. پاهایش تکان می‌خوردو ردّ خون می‌ماند روی زمین. نگاهش از خاطرم دور نمی‌شود. مات شده بود. با کمک دو خانم بردیمش داخل حیاط خانه. رنگ به رخسار زن نمانده بود. زدم توی صورتش و فریاد کشیدم: «نفس بکش!»، ولی بی جان‌تر از این حرف‌ها بود. محکم‌تر زدم شاید به هوش بیاید؛ فایده نداشت. دست انداختم و بچه را از شکمِ پاره‌ی زن بیرون آوردم، به این امید که حداقل بتوانم طفل معصومش را نجات دهم؛ ولی بدن سرخ و سفید نوزاد ماند روی دستم؛ بی اینکه مجال داشته باشد گریه کند یا حتی یک نفس در این دنیا بشکد. این رقمی اش را ندیده بودم. دلم می‌خواست فریاد بزنم.

از گوشه‌ی در سرک کشیدم، دیدم یک مامور، پسر نوجوانی را گیر انداخته، نگهش داشته روی لاستیک داغ نیم سوخته و این بچه جرأت ندارد فرار کند. بچه از داغیِ زیر پایش، نه می‌توانست بایستد و نه دل داشت از دست مامور فرار کند. هی پایش را بر می‌داشت و می‌گذاشت. زیر لب زمزمه کردم: «یا حضرت زهرا! مادر! کمک کن این بچه رو از دست این نامرد نجات بدم.» چادرم را دور کمرم محکم کردم و از چایخانه پریدم بیرون، دست بچه را کشیدم دنبال خودم و گفتم: «بدو، نترس.» حالا من بدو، بچه بدو، مامور بدو. همین طور که می‌دویدیم، به بچه گفتم: «بپیچ تو کوچه بعدی، برو کاریت ندارن.» می‌دانستم مامور از من لجش گرفته، با بچه کاری ندارد و می‌آید دنبال من. همین هم شد. کوچه به کوچه می‌دویدم و مامور سمج خسته نمی‌شد و ول کن نبود. نفس کم آوردم، وسط یک کوچه چشمم خورد به تیر چراغ برق. پای تیر، دستم را گرفتم به جا‌های خالی و رفتم بالا. مامور پشت سرم بالا آمد. همین که کمی نزدیکم شد، با پا محکم کوبیدم تختِ سینه اش و پرت شد پایین.

انتهای پیام/ 141

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

روایت مادر شهید معماریان از مبارزات علیه پهلوی/ جوان را آنقدر کتک زدند تا جان داد بیشتر بخوانید »

امروز یکی از توطئه‌های دشمن تحریم مالی برای کوچک کردن سفره مردم است

اگر عنایت خداوند نبود، انقلاب اسلامی در نطفه خفه می‌شد


به گزارش مجاهدت از خبرنگار دفاع‌پرس از ساری، «ولی‌الله فرزانه» نماینده مردم نور و محمودآباد در مجلس شورای اسلامی، امروز (شنبه) در جمع مردم سرخ‌رود در مصلی مهدیه این شهر، ضمن گرامیداشت یاد و خاطره شهدای انقلاب اسلامی، اظهار داشت: انقلاب اسلامی از سه بخش قبل، حین و بعد از پیروزی تشکیل می‌شود که سرمنشأ آن از سال ۱۳۴۰ بوده و در سال ۱۳۴۲ به اوج رسید.

وی با اشاره به اینکه نطفه مبارزات انقلابی از شهر قم بسته شده است و در ادامه تبعید امام خمینی (ره) را به دنبال داشت، تصریح کرد: یکی از دلایل تبعید امام (ره) تحلیل شخصیت بزرگ ایشان بود؛ اما به دلیل نیت پاک و الهی امام نه‌تنها شخصیت بزرگ ایشان تضعیف نشد، بلکه در نجف هم درخشیدند.

نماینده مردم نور و محمودآباد مجلس شورای اسلامی ادامه داد: دشمن تصور می‌کرد می‌تواند انقلاب را در نطفه خفه کند و به دنبال این اهداف شوم خود، علاوه بر اراذل و اوباش، از گروهک‌های تازه شکل‌گرفته در کشور به‌خوبی استفاده و بسیاری از جوانان ما را جذب و در دام این گروهک‌ها گرفتار کرد.

فرزانه خاطرنشان کرد: با عنایت الهی نه تنها این اقدامات دشمن به نتیجه نرسید؛ بلکه از تجاوز هشت‌ساله صدام با حمایت بسیاری از کشور‌ها عبور کردیم و امروز در این جایگاه والا ایستاده‌ایم.

وی شهادت بسیاری از نخبه‌های ملی، تحمیل هشت سال جنگ خانمان‌سوز، نابودی پالایشگاه‌ها، متوقف شدن صادرات نفت و نابودی زیرساخت‌های ۲۱ استان را از آسیب‌های جدی دوران شکل‌گیری انقلاب اسلامی برشمرد و تاکید کرد: هرجا را که بنگریم، می‌بینیم که اگر عنایت خداوند نبود، این انقلاب در نطفه خفه می‌شد.

نماینده مردم نور و محمودآباد در مجلس شورای اسلامی با بیان اینکه در مقطعی هستیم که کمونیسم به موزه تاریخ پیوسته است، افزود: امروز افتخار رهبری ما این است که سردمدار مبارزه با آمریکا بوده و دشمن برخلاف گذشته تنها در پی مهار انقلاب است، نه فروپاشی آن؛ چراکه از قدرت او خارج است.

فرزانه، جهانی شدن این انقلاب و اسلام، مرکزیت ایران اسلامی در تشیع و تشعشع انقلاب اسلامی در دنیا را از افتخارات ایران اسلامی دانست و گفت: برخلاف تصور پوچ دشمنان انقلاب، شهادت بزرگ‌ترین ژنرال نظامی دنیا نیز به کمک اسلام خواهد آمد.

نماینده مردم نور و محمودآباد در مجلس شورای اسلامی با تاکید بر این موضوع که فرق شیعه و غیرشیعه بودن در توسل و توکل است، خاطرنشان کرد: رسانه‌های خارجی دائم در تلاش تضعیف رهبری در میان مردم هستند، اما رهبر معظم انقلاب اسلامی با توسل و توکل مورد عنایت و لطف خداوند قرار گرفته‌اند و دشمنان هرگز قادر نخواهند بود این شخصیت را در بین این مردم تضعیف کنند.

انتهای پیام/

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

اگر عنایت خداوند نبود، انقلاب اسلامی در نطفه خفه می‌شد بیشتر بخوانید »