مجروحیت

حسرت ادامه عملیات آزادسازی خرمشهر به دلیل مجروحیت

حسرت ادامه عملیات آزادسازی خرمشهر به دلیل مجروحیت


به گزارش مجاهدت از گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس، بهره‌گیری از انگیزه‌های دینی و میهنی برای آزادسازی خرمشهر، طراحی مناسب و برنامه‌ریزی‌شده، انسجام ارتش و سپاه، سرعت عمل، راهکار عبور از رودخانه، گستردگی منطقه نبرد، تأثیرات منطقه‌ای و بازتاب جهانی، عواملی هستند که زوایای گوناگون نبرد «إلی بیت‌المقدس» را نسبت به سایر نبرد‌های دوران هشت سال دفاع مقدس متمایز می‌کنند و باعث می‌شوند که نبرد «إلی بیت‌المقدس» و آزادسازی خرمشهر، قله افتخارات هشت سال دفاع مقدس محسوب شود.

مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، مصمم است تا با تکیه‌بر آثار و اسناد موجود در این مرکز، هم‌زمان با سالروز آغاز این عملیات غرورآفرین، جلوه‌های شکوه مقاومت و پایداری این حماسه عظیم را به روایت فرماندهان و رزمندگان حاضر در عملیات، در چندین شماره منتشر کند:

سردار «مهدی شیرانی‌نژاد» جانشین مخابرات سپاه پاسداران در دوران دفاع مقدس، در بخشی از کتاب تاریخ شفاهی خود با عنوان «مخابرات در جنگ» به بیان خاطرات خود از حضور در مرحله سوم عملیات «إلی بیت‌المقدس» و آزادسازی خرمشهر و مجروحیت در این مرحله پرداخته است:

مرحله دوم (عملیات إلی بیت‌المقدس) تمام شد و وارد مرحله سوم شدیم. در مرحله سوم، بحث خرمشهر مطرح شد و ما را به شمال خرمشهر انتقال دادند.

بخشی از یگان‌های ما در پاسگاه زید ماندند؛ یعنی تیپ امام حسین (ع) دوتکه شد. بخشی از آن برای کار شناسایی به شمال خرمشهر رفت.

۲۶، ۲۷ اردیبهشت بود. بیست کیلومتری خرمشهر مستقر شدیم. همین موقع، دشمن پاتک شدیدی را انجام داد. این‌طرف (خرمشهر) هم درگیری بود و تیپ امام حسین (ع) در دو منطقه درگیر شد؛ چون فاصله بود، ارتباط ما خیلی بد بود و قطع و وصل می‌شد. بی‌سیم‌های راه دورمان هم خوب نبود؛ داغ می‌کرد. چون فاصله بین پاسگاه زید و این‌جا (خرمشهر) زیاد بود، ارتباط برقرار نمی‌شد.

ساعت دوازده و نیم آقای خرازی به من گفت: چرا ارتباط قطع می‌شه؟ گفتم: نمی‌دونم، بی‌سیم‌ها دچار مشکله. گفت: چه‌کار می‌تونیم بکنیم؟ گفتم: می‌خوای برم حالت رله انجام بدم؟ گفت: نمی‌شه رله کرد. گفتم: حالا بهتر از هیچ چیه دیگه.

به‌هرحال اوضاع هر دو طرف خراب بود. هیچ خبری هم نداشتیم. ایشان هم نگران بود. نمی‌توانست این‌طرف را رها کند. فرماندهان ما هم نبودند. به چه علت، خاطرم نیست.

حرکت کردم و به سمت پاسگاه زید رفتم. منطقه هم به‌شدت زیر آتش توپخانه بود. تقریباً فاصله دشمن هم با مواضع ما خیلی کم بود.

من از ساعت یک شروع کردم، چپ و راست توی خط رفتم و گزارش کردم. وقتی ارتباط قطع می‌شد، می‌آمدم عقب‌تر و فاصله را کم می‌کردم و دستور را می‌گفتم و برمی‌گشتم.

دائم با ماشین پشت خط تردد می‌کردم. فرماندهان گردان‌ها هم نمی‌گفتند اصلاً تو کی هستی و نمی‌توانی صحبت کنی. حتی فرمانده گردان نمی‌گفت بی‌سیم را به من بده تا خودم با شهید خرازی صحبت کنم.

مجروحیت

سه چهار ساعت به همین منوال بود. فشار دشمن به‌تدریج کم شد. بالاخره آن‌روز تمام شد. دشمن دوباره از صبح شروع کرد. من هم به خاطر اینکه خط بروم به شهید خرازی گفتم و آمدم منطقه و همان کار روز قبل را شروع کردم؛ البته حجم پاتک دشمن کمتر از دیروز نبود و تا ساعت حدود یک بعدازظهر بیشتر شد.

شهید خرازی گفت: خودت برو بالای خاکریز، به من بگو چه خبره. از ماشین پیاده شدم و رفتم بالای خاکریز. با دوربین یک دیدبان، منطقه را بررسی و اوضاع را گزارش می‌کردم. بالاخره ماشین مخابرات، بی‌سیم و جیپ فرماندهی دست من بود و آن موقع داشتن این‌ها برای من خیلی مهم بود و حرفم برش داشت.

تا رفتم، برادری که آن‌جا بود، دوربین را به من داد. دفعه بعد شهید خرازی گفت: برو تانک‌ها را بشمار. دوباره که رفتم بالا، مجروح شدم و آمدم عقب و به مرحله بعد نرسیدم؛ بدین‌صورت که روی خاکریز بودم که خمپاره پشت سر من خورد؛ چون گرم شمردن تانک‌ها بودم، اول نفهمیدم. چند لحظه که گذشت، احساس کردم سوختم. دست گذاشتم و دیدم از همه‌جا خون می‌آید؛ ترکش به کمرم و پایم خورده بود. به دیدبان هم چیزی نگفتم.

از خاکریز به‌صورت سینه‌خیز پایین آمدم. سرم گیج می‌رفت. پشت ماشین نشستم، دیدم اصلاً نمی‌توانم. دست چپم کلاً کار نمی‌کرد. امدادگری هم نبود. با همان وضع یک مقدار جلو آمدم.

یکی از افراد بهداری تا مرا دید، گفت: بیا اینجا! تمام ماشین خونی شده بود. احساس می‌کردم نباید وقت آن بنده خدا را بگیرم؛ چون امدادگر خط بود و من جزو خط نبودم. فقط به او گفتم: ببندش! هر جور که هست، می‌رم.

موقع پانسمان دیدم درد دارم. گفتم: ولش کن، کار دارم. باید برم. سوار ماشین شدم و با یک‌پا و یک دست؛ ده دوازده کیلومتری رانندگی کردم. دیدم نمی‌توانم رانندگی کنم، زدم کنار. به یک بنده خدایی گفتم و او هم پشت ماشین نشست و آمدیم تا قرارگاه پیش حسین خرازی.

چون ترکش به آنتنم خورد، دیگر نمی‌توانستم ارتباط بگیرم. حسین خرازی من را نگاه کرد و گفت: چرا جواب نمی‌دادی؟ وضعیتم را برای او گفتم: آقای ربیعی گفت: سریع برو عقب! حالا از من اصرار و از ایشان هم انکار.

من را توی ماشین گذاشتند و عقب فرستادند. پایم کلاً بی‌حس بود. به اورژانس که رسیدم؛ گفتند: باید منتقل بشی اهواز. گفتم: من که چیزیم نیست. دارم راه می‌رم. دکتر گفت: خودت خبر نداری. واقعاً هم خبر نداشتم. خون زیادی رفته بود؛ البته یک مقدار هم خجالت می‌کشیدم که عقب بیایم. به این فکر بودم که می‌خواهد عملیات شود، همه درگیر هستند، خط هم شلوغ است، من باید عقب بروم.

به‌زور من را سوار هلی‌کوپتر شنوک کردند. با هلی‌کوپتر سمت اهواز آمدیم. هلی‌کوپتر روی یک پد در کنار رودخانه کارون نشست. با آمبولانس مرا بردند بیمارستان نفت توی منطقه کیان پارس. یک روز آن‌جا بودم. بعد از مداوای اولیه، گفتند باید منتقل بشوم. قبول نکردم.

با اینکه تب داشتم، از بیمارستان بیرون آمدم. با هر سختی و مکافات تا دارخوین آمدم. پایم کلاً حس نداشت و باید پایم را دراز می‌کردم.

در دارخوین آقای بنی لوحی تا وضعم را دید، گفت: سریع باید برگردی اصفهان! قبول نکردم. رفتم منطقه، قرارگاه؛ همان‌جایی که نیرو‌ها برای عملیات آماده می‌شدند.

دو سه روز به عملیات آزادی خرمشهر مانده بود. آقای ربیعی تا مرا دید، گفت. اینجا چه‌کار می‌کنی؟ پات را هم دنبال خودت آوردی؟ سریع برگرد عقب!

هرچی بالا و پایین و گریه کردم، قبول نمی‌کرد به منطقه عملیاتی برگردم. در همین زمان آقای خرازی داشت رد می‌شد، من را که دید، بعد از احوالپرسی گفت: باید بری عقب. ایشان که گفت، قبول کردم. برگشتم دارخوین؛ پیش آقای بنی لوحی. امریه به من داد و دوباره رفتم بیمارستان که گفتند پایت وضعیت خوبی ندارد و با هواپیمای سی ۱۳۰ منتقل شدم شیراز؛ بیمارستان نمازی. دو سه روز آنجا بودم و بعد با هواپیما به اصفهان منتقل شدم.

به خاطر تشابه اسمی با یک نفر دیگر، خانواده‌ام فکر کرده بودند که شهید شده‌ام. بعد متوجه شدند؛ ولی حدود ۲۴ ساعت در فضایی بودند که انگار شهید شده‌ام.

نزدیک عملیات آزادسازی خرمشهر (مرحله چهارم) بود. خیلی ناراحت بودم. ترکش‌هایی که به کمرم خورده بود، نزدیک نخاع بود. ترکش پایم را به‌سختی درآوردند. فقط یادم هست که تقریباً بیهوش شدم.

منبع:

نیازی، یحیی، تاریخ شفاهی دفاع مقدس: مخابرات در جنگ: روایت مهدی شیرانی نژاد، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی: مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، تهران ۱۳۹۷، صص ۱۵۴، ۱۵۵، ۱۵۶، ۱۵۷

انتهای پیام/ 113

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

حسرت ادامه عملیات آزادسازی خرمشهر به دلیل مجروحیت بیشتر بخوانید »

لحظه مجروحیت فرمانده لوطی‌ها وقتی از هوش رفته بود

روایت مرحوم کاظمی از جانباز شدنش/ تعبیر فوری رویای صادقه یک شهید


به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، «سید ابوالفضل کاظمی» از یادگاران دوران دفاع مقدس و فرمانده گردان میثم لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله (ص) که چندی پیش دار فانی را وداع گفت، در کتاب «کوچه نقاش‌ها» درباره لحظه مجروحیتش توضیحاتی داده است که در ادامه می‌خوانید.

قرار شد شب در بند پیرعلی و سلمان‌کشته عملیات کنیم؛ عملیاتی با اسم مسلم‌بن‌عقیل. هوا، تاریک‌ و روشن، یک تویوتا از دور پیدا شد. راننده‌اش یک پیرمرد بود با محاسن سفید و صورتی نورانی. آمد جلو، سلام و علیک کردیم. گفت: «آقا من یه شب خواب دیدم تو گردان شما هستم و با شما رفتم عملیات و سر از تنم جدا شده…» همین‌طور که به حرف‌هایش گوش می‌دادم، یکدفعه صدای غرش هواپیما آمد و دیگر نفهمیدم چه شد.

مزهٔ تلخی را توی دهنم حس کردم و رفتم توی خلسه؛ انگار روی ابر‌ها راه می‌رفتم. خواب و بیدار، سرم را بلند کردم و دیدم از سینه به پایین فلج هستم و آب رودخانه، رنگ خون است و دست و پای قطع‌ شده روی آب شناور و یک مشت جنازه هم دور و برم ریخته؛ حسین محمودی، بچه‌محلمان، رفیق روز‌های سخت و تنهایی‌ام، غرق در خون افتاده و آن پیرمرد، سر از تنش جدا شده. از هوش رفتم.

یک عده آمدند ما زنده‌ها را جمع کردند و ریختند پشت تویوتا. وقتی بلندم می‌کردند، نگاهی به پایم انداختم. کف پا از وسط با پوتین کنده شده بود. انگار به یک تکه پوست آویزان بود. پشت تویوتا، از شدت فشار داشتم خفه می‌شدم. دست و پای خونی و زخمی بچه‌ها، توی سر و صورتم می‌خورد و نفسم را بند می‌آورد. با هر مصیبتی بود رسیدیم بیمارستان صحرایی. یک سرم بهم وصل کردند. در آن بدحالی، یک نفر بالای سرم نشسته بود و مرتب می‌گفت: «برادر، صلوات بفرست، صلوات بفرست…»

صدای بالگرد آمد. من و سه‌ چهارتا عین من را که حالشان بد بود، سوار بالگرد کردند. خوابم برد. بیدار که شدم، توی راهروی درازی روی زمین خوابیده بودم. دو نفر آمدند بلندم کردند. دوباره از هوش رفتم. این بار وقتی به هوش آمدم، دیدم توی یک سالن هستم و همه جا تاریک و خلوت است. از سرما مثل بید می‌لرزیدم؛ اما جان تکان‌خوردن نداشتم. با خودم گفتم غلط نکنم، اینجا معراج شهدایشان است. بی‌هوش شده‌ام و این‌ها فکر کرده‌اند تمام کرده‌ام.

چند دقیقه بعد یک عده آمدند؛ تند تند با لهجهٔ کرمانشاهی با هم حرف می‌زدند. انگار آمده بودند دنبال عزیزشان. همهٔ زورم را جمع کردم و سرم را بالا آوردم تا چشمشان به من افتاد، جیغ کشیدند «شهید زنده شده… شهید زنده شده» دویدند طرف در سالن. چند دقیقهٔ بعد چند نفر آمدند بالای سرم. برای اینکه به آن‌ها بفهمانم زنده‌ام، دستم را بالا آوردم. یکی‌شان، چراغ‌قوه انداخت توی چشمم و نبضم را گرفت و گفت: «این بی‌هوش بوده، فکر کردن شهید شده. بلندش کنین.»

انتهای پیام/ 141

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

روایت مرحوم کاظمی از جانباز شدنش/ تعبیر فوری رویای صادقه یک شهید بیشتر بخوانید »

لحظه مجروحیت فرمانده لوطی‌ها وقتی از هوش رفته بود

لحظه مجروحیت فرمانده لوطی‌ها وقتی از هوش رفته بود


به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، «سید ابوالفضل کاظمی» از یادگاران دوران دفاع مقدس و فرمانده گردان میثم لشکر 27 محمد رسول الله که چندی پیش دار فانی را وداع گفت در کتاب «کوچه نقاش‌ها» درباره لحظه مجروحیتش توضیحاتی داده است که در ادامه می‌خوانید.

قرار شد شب در بند پیرعلی و سلمان‌کشته عملیات کنیم عملیاتی با اسم مسلم‌بن‌عقیل. هوا، تاریک‌روشن، یک تویوتا از دور پیدا شد. راننده‌اش یک پیرمرد بود با محاسن سفید و صورتی نورانی. آمد جلو، سلام و علیک کردیم. گفت: «آقا من یه شب خواب دیدم تو گردان شما هستم و با شما رفتم عملیات و سر از تنم جدا شده…» همین‌طور که به حرف‌هایش گوش می‌دادم، یکدفعه صدای غرش هواپیما آمد و دیگر نفهمیدم چه شد؛ مزهٔ تلخی را توی دهنم حس کردم و رفتم توی خلسه؛ انگار روی ابر‌ها راه می‌روم. خواب و بیدار، سرم را بلند کردم و دیدم از سینه به پایین فلج هستم و آب رودخانه، رنگ خون است و دست و پای قطع‌شده روی آب شناور و یک مشت جنازه هم دوروبرم ریخته؛ حسین محمودی، بچه‌محلمان، رفیق روز‌های سخت و تنهایی‌ام، غرق در خون افتاده و آن پیرمرد، سر از تنش جدا شده. از هوش رفتم.

یک عده آمدند ما زنده‌ها را جمع کردند و ریختند پشت تویوتا. وقتی بلندم می‌کردند، نگاهی به پایم انداختم. کف پا از وسط با پوتین کنده شده بود. انگار به یک تکه پوست آویزان بود. پشت تویوتا، از شدت فشار داشتم خفه می‌شدم. دست و پای خونی و زخمی بچه‌ها، توی سر و صورتم می‌خورد و نفسم را بند می‌آورد. با هر مصیبتی بود رسیدیم بیمارستان صحرایی. یک سرم بهم وصل کردند. در آن بدحالی، یک نفر بالای سرم نشسته بود و مرتب می‌گفت: «برادر، صلوات بفرست، صلوات بفرست…»

صدای هلیکوپتر آمد. من و سه‌چهارتا عین من را که حالشان بد بود، سوار هلیکوپتر کردند. خوابم برد. بیدار که شدم، توی راهروی درازی روی زمین خوابیده بودم. دو نفر آمدند بلندم کردند. دوباره از هوش رفتم. این بار وقتی هوش آمدم، دیدم توی یک سالن هستم و همه جا تاریک و خلوت است. از سرما مثل بید می‌لرزیدم؛ اما جان تکان‌خوردن نداشتم. با خودم گفتم غلط نکنم، اینجا معراج شهدایشان است. بیهوش شده‌ام و این‌ها فکر کرده‌اند تمام کرده‌ام. چند دقیقه بعد یک عده آمدند؛ تند تند با لهجهٔ کرمانشاهی با هم حرف می‌زدند. انگار آمده بودند دنبال عزیزشان. همهٔ زورم را جمع کردم و سرم را بالا آوردم تا چشمشان به من افتاد، جیغ کشیدند «شهید زنده شده… شهید زنده شده» دویدند طرف در سالن. چند دقیقهٔ بعد چند نفر آمدند بالای سرم. برای اینکه به آن‌ها بفهمانم زنده‌ام، دستم را بالا آوردم. یکی‌شان، چراغ‌قوه انداخت توی چشمم و نبضم را گرفت و گفت: «این بیهوش بوده، فکر کردن شهید شده. بلندش کنین.»

انتهای پیام/ 141

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

لحظه مجروحیت فرمانده لوطی‌ها وقتی از هوش رفته بود بیشتر بخوانید »

افزایش ۱۴درصدی آمار جانباختگان سوانح رانندگی

افزایش ۱۴ درصدی آمار جانباختگان سوانح رانندگی


به گزارش مجاهدت از خبرنگار اجتماعی دفاع‌پرس، سید کمال هادیانفر رییس پلیس راهور فراجا صبح امروز (سه‌شنبه) در نشست خبری با اصحاب رسانه اظهار داشت: پلیس راهنمایی و رانندگی فراجا با ۲۸ هزار نیرو در ۲۹۷ هزار کیلومتر راه‌های کشور و هزار و ۴۴۰ شهر مدیریت ترافیک و ارائه خدمات ترافیک اقدام می کند.

سردار هادیانفر با بیان اینکه در حوزه حمل و نقل بحث توسعه انضباط ترافیکی از موضوعات اثربخشی است که همه کشورها برای آن برنامه‌ریزی می کنند، گفت: باید به تسهیل جابجایی و ترددها توجه شود و از همه مهمتر که در شاخص های وسعت یافگی در دنیا به آن توجه می شود کاهش تصادفات است که ما هم باید به آن توجه ویژه داشته باشیم.

رئیس پلیس راهور فراجا با اشاره به اینکه ۳۴ درصد تصادفات در راه‌های اصلی است، افزود: متاسفانه ۷۵ درصد کشته‌ها در جاده‌های اصلی رخ می‌دهد.

وی افزود: بیش از ۵۱ میلیون دارنده گواهینامه در کشور داریم و تا دیروز ۳۸ میلیون و ۵۳۵ هزار وسیله نقلیه در کشور شماره‌گذاری شده است که شامل خودروهای سبک و سنگین است.

این‌ مقام‌ مسئول با اشاره به فرسودگی ناوگان گفت: ۳۳ درصد ناوگان حمل و نقل در مجموع فرسوده است؛ در ناوگان حمل و نقل عمومی ۸۵ درصد در تهران فرسوده است و این باعث تشدید روند آلودگی هوا و تصادفات است.

سردار هادیانفر ادامه داد: دو درصد در صدور گواهینامه نسبت به سال گذشته رشد داشته ایم که از متغیرهای تاثیر گذار در امر ترافیک است.

رئیس پلیس راهور فراجا خاطرنشان کرد: آنچه که امروز در حجم ترددها گزارش می شود نسبت به مدت مشابه سال گذشته ۳۰ درصد افزایش تردد داشته‌ایم؛ تقریبا ۳۲ درصد ترددها مربوط به خودروهای سواری است و هر روز که تعطیل می شود بار ترافیک در جاده‌های کشور افزایش می شود و تقریبا از روز چهارشنبه تا شنبه با افزایش ترددها در محورهای مواصلاتی شاهد هستیم.

وی گفت: آنچه که باعث نگرانی می شود تصادفات است ما با رشد جمعیت و وسایل نقلیه مواجه هستیم از سوی دیگر مقداری بی توجهی از سوی برخی دستگاه‌ها و بعضا دولت باعث می شود که شاهد تصادفات هستیم.

رئیس پلیس راهور فراجا گفت: ما به عنوان پلیس براساس قانون مسئول رسیدگی به تصادفات هستیم آنچه در قانون تکلیف شده ۳۲ دستگاه در آمورش و پیشگیری نقش دارند در حال حاضر متاسفانه در ۵۱ درصد فوتی در صحنه، شش درصد در مسیر و ۴۳ درصد در بیمارستان جان خود را از دست می دهند.

وی با اشاره به آمار پزشکی قانونی گفت:  در حوزه درون و برون شهری در سال ۱۴۰۰ در هفت ماهه ۱۰ هزار و ۲۵۶ نفر و در سال ۱۴۰۱، ۱۱ هزار و ۷۳۴ نفر جان خود را در این مدت از دست دادند که ۱۴ درصد افزایش داشته‌ایم؛ همچنین در مجروحان نیز ۲۱ درصد افزایش داشته ایم.

ادامه دارد…

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

افزایش ۱۴ درصدی آمار جانباختگان سوانح رانندگی بیشتر بخوانید »

مجروح خوابزده و کادوی ملاقاتی

مجروح خوابزده و کادوی ملاقاتی


به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، «علیرضا دلبریان» از رزمندگان و جانبازان دوران دفاع مقدس در خاطرات خود از روز‌های مجروحیتش روایتی را آورده است که در ادامه می‌خوانیم.

خسته شده بودم، از این همه ملاقاتی. مردم به مجروحان جنگی لطف داشتند، این درست، اما این رفت و آمد‌ها و به خصوص دیده‌بوسی‌ها، نه من که خیلی‌های دیگر هم خسته شده بودند. بیمارستان امام حسین علیه‌السلام مشهد، بیمارستان خوب و‌تر و تمیزی بود. افرادی که آنجا خدمت می‌کردند هم، انصافا، کارشان را خوب انجام می‌دادند. اما همین ملاقاتی‌های گروهی که از سوی نهاد‌ها و اقشار مختلف به صورت دسته‌جمعی که صد البته با نیت خیر و روحیه دادن به ما انجام می‌شد، بدجوری خسته‌ام کرده بود. با همان حال و هوای خاص خودم، اینجا هم کم آورده بودم و خیلی ایثار و صبوری پیشه نمی‌کردم. به نظرم رسید که هر وقت گروهی برای ملاقات می‌آمدند، ملافه را می‌کشیدم روی صورتم و وانمود می‌کردم که خواب هستم تا مجبور نباشم برای هر کدام یک بار روی تخت نیم‌خیز شوم و بعد دست بدهم و روبوسی کنم.

یک بار که همان کار را کرده بودم و از پشت ملافه می‌دیدم که چه کسانی آمده‌اند برای ملاقات، متوجه نکته‌ای شدم. یکی از ملاقات‌کنندگان تعدادی بسته کادویی دستش گرفته بود و سر هر تخت که می‌رسید برای آن مجروح یک بسته کادو می‌گذاشت. به من که رسید، انگار که آدم خواب، روزی نداشته باشد! از کنار تختم گذشت و برای مجروح کناری‌ام هدیه را گذاشت. سعی کردم طوری که او نشنود از زیر همان ملافه مجروح بغل دستی‌ام را صدا کنم و بگویم که به آن آقا بگوید که برای من هم بسته کادویی را بگذارد. اما هر کاری کردم انگار که بغل دستی‌ام توی باغ نباشه، متوجه نشد. هر بار صدام را بلندتر می‌کردم و شمرده شمرده‌تر و کشدارتر منظورم را می‌گفتم. اما دریغ از این که بغل دستی‌ام ذره‌ای از حرف‌هام را بفهمد.

این بلند و بلندتر شدن حرف‌های تکراری‌ام کار دستم داد و بالاخره به جای آنکه مجروح بغل دستی‌ام حرفم را بفهمد، همان آقایی که کادو‌ها را کنار تخت‌ها می‌گذاشت، ماجرا را فهمید و بدون آنکه به رویش بیاورد، برگشت طرف تختم و برای من هم کادویی گذاشت! فکر کردم الان است که بگوید: برادر عزیز شما که خواب نیستی لااقل ملافه را از روی صورتت بردار تا این برادرا که از راه دور و نزدیک به عشق دیدن شما رزمنده‌ها به بیمارستان آمده‌اند، شما را ببینند. اما چیزی نگفت، انگار که متوجه شده باشد از زیر ملافه با چشم‌های باز نگاهش می‌کنم دستی برایم تکان داد و خندید و بعد از آن که کادوی من را گذاشت از کنار تختم رفت!

انتهای پیام/ ۱۴۱

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

مجروح خوابزده و کادوی ملاقاتی بیشتر بخوانید »