لب کارون چه گلبارون
به گزارش مجاهدت از خبرنگار فرهنگ دفاعپرس، داستانهای دفاع مقدس گنجینهای عظیم از ارزشهایی هست که گفتن از آنها در هجمه عظیم کالاهای سخیف و عقیم فرهنگی یک هوای تازه هست. هوایی که نسل z و نسل آلفا و هر نامی دیگری که دارد به شدت به آن نیازمند هست. متنی که در ادامه میخوانید بخشی از کتاب «لب کارون» نوشته «محمدحسین صادقی» هست که در آن کرامات شهدا را به زبانی ساده روایت کرده هست.
از لب کارون امروز تا لب کارون دیروز
خواننده مجلس عروسی با تمام توان و احساس ترانه لب کارون را میخواند و مهمانان هم کف میزدند و حتماً عدهای هم وسط حیاط میرقصیدند و ترانه پشت ترانه. صدای بلندگوی عروسی هم با تمام قدرت در محل پخش میشد و ترانهها و پیامهای مجری برنامه را به دور دستها میرساند هر وقت هم صدای مجری و خواننده برای لحظهای قطع میشد صدای تنظیم شده ارگ که تا آخرین حد باز بود در تمام کوچه پس کوچههای شهر میپیچید.
این داستانی هست که اکثر شبها در شهر ما تکرار میشود و شکایتها و گلایهها هم به جایی نمیرسید، ولی داستان آن شب داستان دیگری بود. کارون در آتش و دود و خون میسوخت و تانکها و نیروهای دشمن در حال پیشروی بودند، امام گفته بود: حصر آبادان باید شکسته شود. این جمله برای امروزیها فقط یک جمله عادی هست مثل بینهایت جمله عادی دیگر. ولی در آن زمان غوغایی در جهان به پا کرد. آبادان هشت نه ماه در محاصره دشمن بود ولی مقاومت بچهها باعث شده بود که دشمن نتواند آبادان را تصرف کند و یکی از مهمترین راههای نفوذ دشمن هم همین لب کارون بود.
تمام جهانیان ماهها برای سقوط آبادان لحظه شماری کرده بودند ولی همین یک پیام امام دنیا را تکان داد، چون سیل نیروهای با غیرت و جان را از سراسر ایران به سوی آب کارون سرازیر کرد و عملیات ثامنالائمه شکل گرفت. گردان ما نیز در گوشهای از این میدان بزرگ ایثار راه نفوذ دشمن را بسته بود و با آخرین توان با دشمن متجاور میجنگید ولی حقیقتاً زمینگیر شده بودیم و نفسهای آخر را میکشیدیم تا چشم و گوش کار میکرد دود بود و آتش و صدای انفجارهای پیدرپی و فریاد تکبیر بچهها و ناله آهسته زخمیها.
دشمن با تمام قوا میجنگید و اگر تانکهایش از معبر ما رد میشدند آبادان به تصرف دشمن در میآمد و شاید تا چند روز دیگر شهر اهواز را هم اشغال میکردند. نیرو و امکانات و مهمات ته کشیده بود و ما باید با همان نیروهای باقیمانده جلوی تانکهای وحشی دشمن را میگرفتیم. بچهها تمام توان خود را به کار گرفته بودند و مقاومت میکردند.
فرمانده گردان ما برای روحیه دادن به بچهها به اینطرف و آنطرف میدوید و فریاد الله اکبر سر میداد بچهها یکی یکی در خون میغلطیدند و بر خاک میافتادند. دیگر کاری از گروه کوچک ما ساخته نبود و به هیچ وجه نمیتوانستیم جلو نیروهای عظیم دشمن را بگیریم، اما دعا و توسل بچهها ادامه داشت و همین رشته پیوند سیل امدادهای غیبی را به طرف ما سرازیر کرد. شلیک چند آرپی جی در آن فضای تیره و دودآلود که هیچ چشمی قادر به نشانهگیری دقیق نبود یکی از تانکهای نوک حمله دشمن را طعمه آتش کرد. نیرونی الهی در ما دمیده شد و دوباره روحیه گرفتیم و حمله به تانکهای دیگر آغاز شد. دو تانک دیگر که طعمه آتش خشم بچهها شدند. دشمن دست از پیشروی برداشت و در همانجا به تحکیم سنگرهایش پرداخت.
روز بعد محاصره آبادان شکسته شد و دشمن متجاوز رویای سخنرانی صدام در آبادان را با خود به گورستان تاریخ برد و جهان انگشت حیرت به دندان گرفت. اگرچه حالا تقریبا سی سال از آن زمان گذشته ولی هنوز نخلستانهای جنوب با خاطرات آن شب میرفتند و موجهای کارون و اروند پژواک آن فریادهای عاشقانه را تکرار میکنند. داستان امدادهای غیبی داستانی بود که اکثر شبها در تمام خطوط نبرد تکرار میشد و داستان آن شب داستان دیگری بود.
مجری با صدای وحشتناکی فریاد میزد و زن و مرد را به رقص دعوت میکرد. صدای تیراندازیهای هوایی هم به جمع صداها اضافه شده بود. خواننده هم برای ترغیب و تشویق رقصندگان و برداشتن آخرین پردههای حجب و حیا و ایجاد روحیه در تازه کارها ترانهای جدید را با همراهی ارگ شروع کرده بود، همه کف و کل میزدند تقریبا اکثر جوانان و نوجوانان را زیر پوشش میگرفت و تجربه مار هفت خط شدن و به آخر خط رسیدن را به تمام شنوندگان دور و نزدیک القا میکرد و شهر در آرامشی خاکستری چرت میزد.
حالا دیگر مجلس عروسی تبدیل شده بود به یک تظاهرات مختلط و بی پروای ضد دینی که تمام ارزشهای جامعه را لحظه به لحظه بمباران تبلیغاتی میکرد و تمام خانهها را زیر آتش گرفته بود و ذهن شط در آتش میسوخت، اما داستان آن شب داستان دیگری بود.
بچههای که از سراسر ایران آمده بودند. بعد از عبور از اروند به آخر خط رسیده بودند و قلعههای تسخیر ناپذیرها و را فتح کرده بودند. حماسه فتح فاو جهان را در حیرت فرو برد و نظر تمام کارشناسان دنیا را متوجه در یادلان ایرانی کرد ولی تمام بچهها و تمام آنها میدانستند که فاو را خدا آزاد کرد. حالا این مارهای ملت خطی شده بود که قرار بود یک شبه تمام بچههای شهر ما را به آخر خط بیحیایی و هرزگی برسانند.
دهنم دستخوش امواج سهمگینی شده بود و دوباره داشتم به آخر خط جنون میرسیدم بیاختیار راه میرفتم و بلند شد با خودم حرف میزدم همسرم که معمولا در اینگونه مواقع به دادم رسیده گفت: چیه؟ چرا داری داد میزنی، میخوای برات بلندگو بیارم.
گفتم این بلندگوها درد منو دوا نمیکنن دنبال یه بلندگو میگردم که با این تموم پهنه تاریخ و جغرافیا را زیر پوشش بگیرم دلم میخواد فریادی بزنم که توی هفت آسمون بپیچه.
گفت: چه بلند گویی بهتر از قلم و کاغذ یاشو هرچه میخواهد دل تنگت بگو. یعنی بنویس ولی فکر میکنم برای اینکه آرامشی پیدا کنی بهتره امشب بریم گلزار شهدا.
گفتم یا علی از این بهتر نمیشه.
انتهای پیام/ 161
این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست
لب کارون چه گلبارون بیشتر بخوانید »