محمدرضا دهقان امیری

«حاج قاسم» با انگشتر شهید مدافع حرم، چه کرد؟ +‌ عکس

«حاج قاسم» با انگشتر شهید مدافع حرم، چه کرد؟ +‌ عکس



شهید مدافع حرم، محمدرضا دهقان امیری

گروه جهاد و مقاومت مشرق – این که کتاب «یک روز بعد از حیرانی» به قلم خانم فاطمه سلیمانی ازندریانی درباره شهید مدافع حرم، محمدرضا دهقان امیری منتشر شده بود، کنجکاوی ما برای دیدار با مادر شهید را کم نکرد و سرکار خانم فاطمه طوسی نیز با بزرگواری، ما را در خانه‌ای که آقامحمدرضا در آن نفس کشیده و زیسته بود، به حضور پذیرفتند و حدود سه ساعت، بی‌وقفه برایمان از پسر ارشدشان که در سوریه و دو برادرشان که در سال‌های دفاع مقدس به شهادت رسیده بودند، گفتند.

چندین روز مشرق را با قسمت‌های مختلف این گفتگو همراهی کنید و زندگی جوانی را بخوانید که مادرش از سرنوشت او با خبر بود و قلبش در زمان شهادت فرزند، ساحل آرامی شد برای پهلو گرفتن کشتی متلاطم سایر اعضای خانواده…

قسم های قبلی این گفتگو را نیز بخوانید:

کافه‌نشینی تکاور مدافع حرم با خانم نویسنده! + عکس

مدافع‌حرمی با موهای اتوکشیده و خامه‌ای! + عکس

تصادف‌ جانخراش یک مدافع‌حرم! + عکس

مدافع‌حرمی که خیلی ازدواجی بود! +‌ عکس

تمام مردهای این خانه به جنگ رفته‌اند! +‌ عکس

درخواست عجیب یک مدافع حرم از مادر! + عکس

خانم طوسی که این روزها مدیریت یک دبیرستان را بر عهده دارد، سال‌هاست در کسوت معلمی به فرزندان این مرز و بوم خدمت می‌کند و دلسوزانه و با دقت، زوایای جذابی از زندگی پسر برومندش را برای ما نورتاباند و شوقمان را از شناخت این رزمنده مدافع حرم، صد چندان کرد. قسمت هفتم و پایانی این گفتگو، پیش روی شماست.

**: وقتی آقامحمدرضا رفتند، شما در خانه تنها بودید؟

مادر شهید: وقتی گریه می کردم، تنها بودم و هیچکس نبود. دخترم به منزلش رفت و همسرم هم به محل کار. خودم در تنهاییِ خودم شکستم. گریه‌ای که موقع رفتن محمدرضا نکردم را اینجا جبران کردم. هیچکس هم متوجه نشد که من چه حالی داشتم.

دو سه روز که گذشت، به همسرم گفتم دیگر منتظر محمدرضا نباش! می گفت: این چه حرفی است می زنی؟ تو باید دعا کنی محمدرضا بیاید. گفتم: من دعا می کنم اما محمدرضا دیگر نمی آید و شهید می‌شود…

**: به یک معنایی می خواستید ایشان هم آمادگی داشته باشد؟

مادر شهید: بله؛ چون همسرم ناراحتی قلبی و دیابت دارد، می ترسیدم که حالش بد شود. مدتی گذشت و محمدرضا از سوریه تماس گرفت و گفت:‌ شال عزایم را با خودت به مراسم بیت رهبری، امامزاده علی اکبر یا هر جایی که برای عزاداری دهه اول محرم می روی، بِبَر. من به این شال عزا احتیاج دارم!

من می گفتم: محمدرضا! تو رفته ای پیش حضرت زینب، خب خودت این شال عزا را می بردی! چرا من ببرم؟… البته مزاح می کردم و شال را همراه خودم می بردم.

شال عزای محمدرضا از هشت سالگی همراهش بود. ولی این شال عزا را با خودش به سوریه نبرد. توصیه می کرد که این شال را همیشه در هیئت‌ها همراه خودم داشته باشم.

یک انگشتری عقیق یمن هم سفارش داده بود که عبارت یازهرا را رویش حک کنند. می گفت من به این نیاز دارم. شال عزا را هم سفارش کرده بود که نیاز دارد. پیش خودم می گفتم، محمدرضا که شهید می شود، چه نیازی به شال عزا دارد؟

**: در این چهل روز چند بار با شما تماس گرفتند؟

مادر شهید: پنج شش بار با ما تماس می گرفت و صدای خنده اش برایم خیلی جالب بود. وقتی می پرسیدم چه می کنی؟ برای این که ناراحت نشوم،‌ می گفت: می خوریم و می خوابیم و فوتبال بازی می کنیم! حتی یک ذره از عملیات‌ها نمی گفت. در حالی که وقتی فرماندهانش آمدند، می گفتند ما در این چهل روز،‌ حتی یک روز هم در آرامش و در مقر نبودیم. همه‌ش در حال جنگ بودیم و مناطق متفاوتی را آزاد کرده بودیم. یعنی عملیات پشت عملیات تا این که شب جمعه، برادر بزرگم، آقامحمدعلی را در خواب دیدم. البته اسمش را نمی توانم خواب بگذارم؛ آنقدر که شفاف و واضح بود. دیدم خانه‌مان پر از نور است و آشپزخانه ما دری به سمت بیرون دارد و همه شهدا دارند داخل خانه می شوند. دنبال منبع نور می گشتم که دیدم محمدعلی ایستاده و مدام من را صدا می زند:‌ فاطمه… فاطمه…

من جوابش را دادم. آنقدر گیج بودم که نمی توانستم جواب بدهم. گفت:‌ نگران محمدرضا نباش؛ محمدرضا پیش من است.

این را که گفت؛ من آرام شدم… البته بعد که بیدار شدم، تا صبح ضجه زدم. رفتم در اتاق محمدرضا و گریه کردم و دعا و نمازخواندم. می دانستم محمدرضا شهید شده ولی نمی توانستم آرام بشوم. دعاها را برای آرامش قلب خودم می خواندم و نه این که دعا کنم پسرم شهید نشود. می دانستم خبری که به من رسیده،‌ موثق و دقیق است. من از صبح پنجشنبه، حالم بد بود. من در دانشگاه، درس می‌خواندم و از صبح،‌ حالم دگرگون شده بود.

ساعت ۱۰ صبح بود که پیش یکی از همکلاسی‌هام شروع کردم به گریه کردن…

**: دلشوره داشتید یا…

مادر شهید: حالم مثل آن زمانی بود که محمدرضا تصادف کرده بود و برایتان تعریف کردم. انگار یک انسان دیگری در وجود من بود. دلشوره نداشتم و دلواپس نبودم امام در انتظار یک خبر بزرگ و یک واقعه عظیم بودم. یادم هست اصلا روزهای قبل، دعا می کردم محمدرضا صحیح و سالم باشد اما آن روز پنجشنبه حتی یک بار هم نگفتم که محمدرضا سالم و زنده باشد. اصلا دلم نمی آید به خدا چنین چیزی بگویم. خجالت می کشیدم.

ظهر پنجشنبه که این حالتم به اوج خودش رسید، ساعت ۳ بعداز ظهر، احساس کردم یک انرژی از درون من خارج شد و رفت. انگار از روی شانه‌هایم یک آتش بزرگی برداشته شد. همزمان این حالت ادامه داشت تا ساعت ۵ و نیم یا ۶ عصر. به آن ساعت که رسید، احساس کردم در دید امام حسین علیه السلام و حضرت زینب سلام الله علیها قرار گرفته ام و در محضرشان ایستاده ام. اینقدر احساس نزدیکی می کردم. همانجا رو به قبله شدم و سلام دادم به حضرت اباعبدالله و فراز آخر زیارت عاشورا را خواندم.

بعدش به خدا گفتم: راضی ام به رضای تو…

**: این از نظر زمانی، مطابق می شود با لحظه شهادت آقامحمدرضا؟

مادر شهید: بله؛ دقیقا. یعنی بین فاصله ساعت ۵ و نیم تا ۶ که محمدرضا تیر می خورد و تا پیکرش را منتقل می کند، ساعت ۷ می شود. نکته جالب این بود که ساعت ۷، من دیگر آرام بودم و انگار همه چیز تمام شده و آب از آب تکان نخورده بود. آن لحظه ای که حالم خیلی بد شده بود و سلام دادم به آقااباعبدالله؛ شاید هر کس دیگری جای من بود، دعا می کرد و از امام حسین می خواست که فرزندم را صحیح و سالم به من برگردان. اما من در آن لحظه مطمئن بودم که کار از کار گذشته و تمام شده. برای همین خجالت می کشیدم به ایشان بگویم که پسرم را برگرداند و برای همین گفتم:‌ خدایا! راضی ام به رضای تو. هر چه که برای من مقدر کردی، با جان و دل می پذیرم.

خوابی که من دیدم، ساعت ۲ بامداد جمعه بود. وقتی بیدار شدم و شروع کردم به خواندن قرآن و دعا، ساعت ۲و نیم بامداد، دقیقا زمانی بوده که هواپیما، پیکر محمدرضا و بقیه همرزمانش را در فرودگاه امام خمینی به زمین نشانده و البته من اصلا خبری نداشتم.

**: چقدر زود آقامحمدرضا را آوردند… چون معمولا تشریفات خاص خودش را دارد.

مادر شهید: فرمانده اش می گفت ما بلافاصله پیکرها را منتقل کردیم به نزدیکترین بیمارستان در شهر حلب. حدود ۲۵ کیلومتر با حلب فاصله داشتند. بعد از انتقال، وقتی مطمئن شدیم که شهید شده اند، هواپیما آماده بود که سریع به دمشق بردیم و از آنجا هم با سرعت به تهران آوردیم.

جالب این است که می گویند، انگشتر دست محمدرضا را در می آورند و حاج قاسم، نیمه‌های شب به آنجا می رود. بعضی از دوستان می گفتند ساعت ۱۲ شب رسیده بودند. می رود آنجا و مشغول صحبت می شود و انگشتر محمدرضا را درمی آورد و فردایش همان انگشتر را تحویل دامادم می دهد. حتی فیلمش هم لو رفت و از تلویزیون پخش شد. حاج قاسم در آن فیلم دارد با یک رزمنده صحبت می کند و انگشتری را دست آن رزمنده می کند. آن رزمنده،‌ داماد ما بود و انگشتر هم برای محمدرضا بود اما از این نسبت فامیلی خبر نداشت و بعدها، همرزمان، این موضوع را به حاج قاسم می گویند.

**: دامادتان از شهادت آقامحمدررضا خبر داشتند؟

مادر شهید: بله؛ البته چون در یگان دیگری بودند،‌ تقریبا نیم ساعت بعد از این اتفاق، می رسند بالای سر محمدرضا.

**: ایشان تماسی با شما نگرفتند؟

مادر شهید: فردایش حدود ساعت ۶ صبح با پدر خودش تماس می گیرد و خبر را می دهد. پدر دامادمان هم با برادرهایم در قم تماس می گیرند تا از آن طریق،‌ واسطه بشوند. برادرهایم هم به تهران و دوستان همسرم خبر می دهند. آن ها هم به دامغان خبر می دهند.

**: شما دقیقا خبر را از چه کسی شنیدید؟

مادر شهید: اولین بار خبر را از برادرم محمدعلی در خواب شنیدم. من از دو و نیم بامداد گریه کرده بودم و مشغول قرآن بودم و دعا. هفت و نیم صبح که همه دوست دارند بخوابند و استراحت کنم، همسرم و بچه ها را بیدار کردم و گفتم بروید بیرون،‌من می خواهم تنها بلاشم.

همسرم تعجب کرد و گفت: ما این موقع جمعه کجا برویم؟ گفتم من می خواه خانه را تمیز کنم. گفت:‌خوب اگر همه مان باشیم که راحت تر می شود خانه را تمیز کرد. گفتم: نه، دلم می خواه شما بروید. هشت و نیم صبح از خانه رفتند. مزار شهید عبدالله باقری که دو هفته پیشش شهید شده بود، مراسم دعای ندبه گرفته بودند. حاج آقا به آنجا رفته بودند و همانجا همرزمهای همسرم ماجرا را می دانستند. حتی به حاج آقا می گویند که دیشب چهار نفر از رزمنده های ایرانی شهید شده اند. حتی نام شهدا را مثل مسعود عسکری، مصطفی موسوی و احمد اعطایی را هم می گویند و اعلام می کنند که چهارمین شهید را نمی دانیم جه کسی است. با این که می دانستند اما به آقای دهقان نمی گویند.

تا ساعت دو و نیم بعد از ظهر بیرون بودند. من چون نتجربه دو تا از برادرهای شهیدم را داشتم که جمعبت می آید به خانه، وسائل محمدرضا مثل کیف و کتاب و کارت ملی و پرونده آموزشگاه رانندگی اش را جمع و جور کردم و خانه را تمیز کردم. دلم نمی آمد وسائلش را قبل ازآن جمع کنم. پیراهین محمدرضا که آویزان بود را هر روز بو می کردم. حتی یادم هست که رفتم کارت ملی اش را برداشتم تا مرتب کنم. بهش گفتم: تو که دیگر نیستی، چرا دوباهر نگاهت کنم؟! حتی عکس سه در چهارش را آماده کردم و گذاتشم دم دست که می دانستم برای اعلامیه نیاز می شود.

**: دکوراسیون را هم تغییر دادید؟

مادر شهید: بله؛‌همه چیز را جابجا کردم. مثلا تلویزیون را برداتشم و به اتاق بردم.

**: پس وقتی حاج آقا آمدند،‌خناه هم تغییر کرده بود.

مادر شهید: بله؛ همه چیز مرتب بود. کابین تها را هم مرتب کردم. ظرف ها را هم کاملا شستم و جمع کردم. تا آمدند،‌ناهار را خوردند و من مدام می گفتم زود باشید مهمان داریم. همسرم تعجب کرده بود که چه مهمانی قرار است بیاید. وقتی بساط ناهار را جمع کردیم، دیدم تلفن حاج آقا زنگ خورد رفت که جواب بدهد، من دنبالش رفتم. وقتی صحبت می کرد، هنوز تلفن را برنداشتهبود جواب بدهد که گفت: محاج آقا! می خواهند خبر شهادت محمدرضا را به تو بدهند؛ قوی باش!

یک لحظه با تلفن صحبت کرد و تلفن را قطع کرد و رفت بیرون. ایان با اخم به من نگاه می کرد و می گفت:‌اصلا متوجه هستی که چه می‌گویی؟… از حرف من تعجب کرده بود. چون در بهشت زهرا هم خبری نبود. وقتی اح آقا رفتند به کوجه، من هم از بالکن نگاه کردم و دیدم خبری از جمعیت و دوستان محمدرضا نیست. گویا خودشان را در پیچ کوچه و پشت دیوار، پنهان کرده بودند.

بعد از آن حاج آقا آمدند بالا و دیدم که چشم هایش پر از اشک است. گفتم خبر شهادت محمدرضا را دادند؟ گفت: نه،‌زخمی شده و در بیمارستان امام خمینی است. حاضر شوید که برویم. حاج آقا را روی مبل نشاندم و گفتم: خبر را دقیق به من بده. محمدرضا شهید شده… قند حاج آقا افتاد و حالش بد شد.. من هم رفتم برایش شربت آوردم که حالش جا بیاید. دوباهر رفت پایین و دو نفر از دوستان من آمدند بالا. می گفتند فکر می کنمی حالا که آقای دههقان خبر را بدهد، فکر می کردیم صدی جیغ و داد بلند بشود. آن ها هم پیش خودشان گفتهبودند بروویم بالا که خانم طوسی را کمک کنیم. در حالی که من کاملا آماده بودم. گفتند:‌تو چرا مثل کوه می مانی؟ چرا گریه نمی کنی؟ گفتم:‌ گریه ندارد که. محمد رضا داماد شده!

**: این آمادگی را برای خواهر و برادر آقامحمدرضا هم ایجاد کردید؟

مادر شهید: بله؛ همان موقع که حج آقا رفتند پایین، من بهشان گفتم بلند شوید حاضر بشوید. من هم آماده شدم که مهمان ها بیایند. محسن را هم خبر کردم. همهه شان بهت زده شده بودند. محسن داد می زد و می گفت: متوجه هستی چه می گویی؟ محدمرضا برمی گردد. گفتم: محمدرضا برگشته دیگر…

تا هنوز مردها نیامده بودند، من در آرامش دوباهر وضو گرفتم و رفتم به اتاق تا دو رکعت نماز شکر بخوانم. شکر خدا را کنم که چنین امانتی را هب این قشنگی از من گرفت… یکی از خانم ها بالای سرم ایستاهد بود و می گفت:‌تو را به خدا گریه کن و الا سکته می کنی. وقتی از در اتاق بیرون، جای سوزن انداختن نبود. خانه و راهرو و حیاط و کوچه پر از جمعیت بود. یکی از فرماندهان سپاه هم امد و شروع کرد به صحبت و خبر را داد. من هم گفتم که خبر شهاتد را دیشب شنیدم. خیلی با تعجب پرسید از چه کسی شنیدید؟ گفتم: نیمه شب برادر شهیدم آمد و خبرش را برای من آورد… اصلا باوران نمی شد.

وصیت نامه محمدرضا را آوردند و باز کردیم و همانجا خوانده شد. گفتند وصیتی کرده بودند برای مکان خاکسپاری؟ گفتم: محمدرضا دوست داشت در چیذر دفن شود… محمدرضا سال قبلش روز عاشورا در هیئت حاج محمود کریمی من را صدا زد و برد در قسمت مردانه و دستش را دراز کرد و گفت اگر شهید شدم،‌من را اینجا دفن کن.  خادم افتخاری چیذر بود و چهار پنج سال بود که به آنجا می رفت. محمدرضا به دوستانش هم محل مزارش را نشان داده بود.

حتی یادم هست که گفتدن می دانند مزار در چیذر چقدر گران است؟ یکی از فرماندهان ناجا گفت ما همه تلاشمان را می کنیم. بعد که مطرح شده بود، هیئت امنای امامزاده خیلی استقبال کردهبودند و در نهایت قرار شد دوشنبه،‌محمدرضا را تشییع کنیم…

*میثم رشیدی مهرآبادی

پایان



منبع خبر

«حاج قاسم» با انگشتر شهید مدافع حرم، چه کرد؟ +‌ عکس بیشتر بخوانید »

درخواست عجیب یک مدافع حرم از مادر! + عکس

درخواست عجیب یک مدافع حرم از مادر! + عکس



شهید مدافع حرم، محمدرضا دهقان امیری - کراپ‌شده

گروه جهاد و مقاومت مشرق – این که کتاب «یک روز بعد از حیرانی» به قلم خانم فاطمه سلیمانی ازندریانی درباره شهید مدافع حرم، محمدرضا دهقان امیری منتشر شده بود، کنجکاوی ما برای دیدار با مادر شهید را کم نکرد و سرکار خانم فاطمه طوسی نیز با بزرگواری، ما را در خانه‌ای که آقامحمدرضا در آن نفس کشیده و زیسته بود، به حضور پذیرفتند و حدود سه ساعت، بی‌وقفه برایمان از پسر ارشدشان که در سوریه و دو برادرشان که در سال‌های دفاع مقدس به شهادت رسیده بودند، گفتند.

چندین روز مشرق را با قسمت‌های مختلف این گفتگو همراهی کنید و زندگی جوانی را بخوانید که مادرش از سرنوشت او با خبر بود و قلبش در زمان شهادت فرزند، ساحل آرامی شد برای پهلو گرفتن کشتی متلاطم سایر اعضای خانواده…

قسم های قبلی این گفتگو را نیز بخوانید:

کافه‌نشینی تکاور مدافع حرم با خانم نویسنده! + عکس

مدافع‌حرمی با موهای اتوکشیده و خامه‌ای! + عکس

تصادف‌ جانخراش یک مدافع‌حرم! + عکس

مدافع‌حرمی که خیلی ازدواجی بود! +‌ عکس

تمام مردهای این خانه به جنگ رفته‌اند! +‌ عکس

خانم طوسی که این روزها مدیریت یک دبیرستان را بر عهده دارد، سال‌هاست در کسوت معلمی به فرزندان این مرز و بوم خدمت می‌کند و دلسوزانه و با دقت، زوایای جذابی از زندگی پسر برومندش را برای ما نورتاباند و شوقمان را از شناخت این رزمنده مدافع حرم، صد چندان کرد. قسمت ششم این گفتگو، پیش روی شماست.

درخواست عجیب یک مدافع حرم از مادر! + عکس

**: آقامحمدعلی از دایی‌های آقامحمدرضا، تکاور بودند و همه چیز فراهم بود برای این که راه ایشان را ادامه بدهند…

مادر شهید: بله؛ محمدعلی، الگوی پسرم محمدرضا بود. خدا رحمت کند سردار حاج قاسم سلیمانی را که می گفتند در هر خانه‌ای باید یک عکس شهید باشد. خیلی‌ها از دوست و آشنا و همکار و همسایه به من خرده گرفته‌اند که عکس شهدا را از خانه‌تان بردارید. از سال ۱۳۶۳ این عکس‌ها در خانه ما است. مثلا مراسم عروسی در خانه‌مان داشتیم و می گفتند عکس شهدا را لااقل برای همین امروز  از روی دیوار بردار! اما من اعتقادم این بود که شهدا باید برای همیشه جلوی چشم ما باشند تا ما بدانیم این‌ها برای چه رفتند و قطره قطره خونشان برای‌ آزادی و امنیت ما به زمین ریخته شده. برای همین من همیشه در زندگی‌ام از شهدا خیلی برای بچه‌هایم حرف می زدم. شاید ساعت ها می نشستیم و صحبت می کردیم و محمدرضا خیلی مشتاق بود به این مباحث.

هر کاری که می کرد، ‌می‌گفت: مامان! این کاری که انجام داده‌ام، شبیه کارهای دایی محمدعلی است یا شبیه کارهای دایی محمدرضا؟ این دو تا دو تیپ کاملا متضاد داشتند. محمدعلی آدمی فوق‌العاده فهمیده، سنگین و رنگین و نظامی بادیسیپلین بود؛ اما محمدرضا یک بسیجی آتش به اختیار بود که خیلی در قالب‌ها نمی گنجید. به همین خاطر محمدرضا از این دایی‌هایش الگو می‌گرفت و اولین الگوهای زندگی‌اش این ها بودند و مدام از من درباهره آنها سئوال می پرسید. حتی راجع به ریزترین ویژگی‌های آن‌ها و زندگی‌شان، ‌دلش می خواست اطلاعات داشته باشد. کوچکترین ریزه‌کاری‌های زندگی و مرام و مسلکشان را از من می پرسید.

**: شما در فامیل، همین دو شهید را داشتید؟

مادر شهید: ما در فامیل خیلی شهید داریم.

**: در خانواده حاج آقا دهقان‌امیری چطور؟

مادر شهید: نه؛ خانواده ایشان به اندازه خانواده ما شهید ندارند.

**: ایشان هم دامغانی هستند؟

مادر شهید: خیر، پدر و مادرشان اهل قزوین هستند اما خودشان متولد تهران هستند و در تهران، بزرگ شده‌اند و رشد کرده اند.

**: قدری هم درباره مادرتان بفرمایید که فراموش کردیم از حس و حال ایشان بپرسیم…

مادر شهید: مادر من یک کوه صبر است. الان هم در قید حیات هستند و من با تمام وجودم به ایشان افتخار می کنم. الگوی مقاومت و زندگی من همیشه مادرم بوده است. ایشان سختی‌هایی را که با چندین فرزند قد و نیم قد در سنندج می کشید، بدون این که همسری بالای سرش باشد، تحمل می‌کرد. پدر من همیشه فراری بود و یا در بازداشت به سر می‌برد و مادرم سختی ها را به دوش می‌کشید. بعدش هم همزمان جنگ تحمیلی، که بچه‌ها بزرگ شده بودند و می خواست جلوی چشمش باشند و تهیه و تدارک ازدواجشان را داده بود، در این لحظات، از رشیدترین فرزندش دل کند.

آقا محمدعلی در خانواده ما تک بود. قسم راست تمام فامیل، ‌قسم به جان محمدعلی بود. کسی که می خواست قسم راست بخورد، به جان محمدعلی قسم می خورد. می گفتند به جان محمدعلیِ دایی… چون یک انسان شاخص بود در کل خانواده. چنین جوان شاخصی را وقتی می خواهی دو دستی تقدیم کنی، خیلی سخت است. مادرم واقعا کوه مقاومت و صبر بود و در مقابل تمام سختی ها و نداری ها و فقر، مقاومت کرد.

درخواست عجیب یک مدافع حرم از مادر! + عکس

**: بعد از دو دهه هم با شهادت محمدرضا مواجه شدند… واکنش ایشان به شهادت نوه‌شان چطور بود؟ آمادگی ذهنی داشتند که نوه‌شان در این مسیر است و ممکن است شهید شود؟

مادر شهید: بله؛ وقتی محمدرضا اعزام شده بود، برای این که دعای خیر پدر و مادرم همیشه پشت سر محمدرضا باشد، به ایشان گفتم که محمدرضا به سوریه رفته و فقط آنها می‌دانستند و اصلا کسی خبر نداشت. حتی دوستان دانشگاه محمدرضا هم خبر نداشتند. آن زمان اعزام به سوریه خیلی پنهانی بود.

به پدرم می گفتم برایش دعا کن. خبر محمدرضا را که آوردند، قبل از این که من بخواهم تماس بگیرم، برادر من صبح به ایشان زنگ زده بود و خبر شهادت را داده بود. پدر و مادرم هم ظهر سوار ماشین شدند و تا شب از دامغان به تهران رسیدند.

**: ذهنشان آمادگی قبلی داشت؟

مادر شهید: بله، آمادگی داشتند اما مادرم همیشه می گوید خیلی بهم سخت گذشت؛ حتی سخت‌تر از شهادت پسرهای خودم. حتی پدرم هم همین را می‌گفتند.

**: این هم جزو رمزهای ناشناخته است که شهادت نوه سخت‌تر از شهادت فرزند است و این را من بارها شنیده و دیده ام.

مادر شهید: مثل این که می‌گویند، نوه، مغز بادام است، فراقش را هم سخت‌تر می کند.

**: من حتی دیده ام شهادت داماد هم سخت‌تر از شهادت پسر خانواده گذشته است. چون بار مسئولیت دختر و نوه‌ها روی دوش پدر و مادر می آید.

مادر شهید: اتفاقا داماد من هم مدافع حرم است و ایشان واسطه شد که محمدرضا برای دفاع حرم برود. محمدرضا هم همیشه به داشتن چنین شوهرخواهری افتخار می کرد و می گفت ایشان همانی هستند که من می خواهم.

**: پس دامادتان هم جوان هستند…

مادر شهید: بله، متولد ۱۳۶۶ هستند. اتفاقا تازه از سوریه آمده اند.

درخواست عجیب یک مدافع حرم از مادر! + عکس

**: شکر خدا که الان وضعیت سوریه آرام است. دعا می کنیم سایه‌شان مستدام باشد… چند فرزند دارند؟

مادر شهید: دو فرزند دارند. زینب خانمِ ۴ ساله و آقامحمدرضای یک ساله.

**: به سلامتی دو نوه دارید و آماده برای این که آقامحسن هم نوه‌های بعدی تان را تقدیمتان کنند… حاج‌آقای دهقان امیری چگونه خبر شهادت محمدرضا را پذیرفتند؟

مادر شهید: حاج آقا ۱۵ ساله بودند که انقلاب پیروز شد و همیشه می گوید یکی از افتخارات ما این بود که وقتی حضرت امام گفتند یاران من در قنداق هستند، ‌شامل حال من می شده. در تمام جریانات انقلابی بوده و جذب کمیته میشود و مدام به جبهه می‌رود. حدود چهار و نیم سال سابقه حضور در جبهه دارند.

کمیته که در شهربانی و ژاندارمری ادغام شد، در ناجا بودند تا سال ۸۲ که بازنشسته شدند. به خاطر ناراحتی قلبی که داشتند و در محل خدمتشان حالشان بد شد با سابقه ۲۲ سال بازنشسته شدند و الان در یک شرکت خصوصی، فعالیت دارند.

**: شکر خدا حالشان خوب است؟

مادر شهید: الحمدلله؛ البته هفت هشت ماهی است که کمرشان آسیب دیده و این تخت را هم برای استراحت ایشان گوشه اتاق گذاشته‌ایم.

**: یعنی حادثه‌ای اتفاق افتاد؟

مادر شهید: گویا در محل کارشان زمین خوردند و چند مهره کمرشان شکست و آسیب دید و با استراحت مطلق، حالشان رو به بهبود رفت و تا اردیبهشت امسال در حال استراحت بودند. الان هم حدود دو ماه است که دوباره به محل کار می روند.

**: ان شا الله خدا به ایشان سلامتی کامل عطا کند… آقامحسن مشغول چه کاری هستند؟

مادر شهید: محسن، کلاس دوازدهم است و الان دارد خودش را برای کنکور آماده می کند. (این گفتگو چند روز قبل از برگزاری آزمون سراسری انجام شده است.) در همان مدرسه امام صادق(ع) رشته علوم انسانی می خواند. من نمی خواستم محسن را به آن مدرسه ببرم اما اولیای مدرسه،‌ درخواست داشتند که آقامحستن به آنجا بروند.

**: ازدواجتان چه سالی بود؟

مادر شهید: سال ۱۳۶۹ ازدواج کردیم.

**: آشنایی‌تان با حاج‌آقا دهقان از چه طریقی بود؟

مادر شهید: پسرخاله من، داماد آقای دهقان هستند. یعنی خواهر بزرگ ایشان با پسرخاله من ازدواج کرده اند. آقای دهقان خیلی به رزق حلال مقید هستند. موقعیت‌های خیلی خیلی زیادی برایشان پیش می‌آمد که خیلی راحت می توانستند پول شبهه‌ناک وارد زندگی کنند…

درخواست عجیب یک مدافع حرم از مادر! + عکس

**: مخصوصا در ناجا و شهرداری که فضا برای این کار مهیاتر است…

مادر شهید: حتی در زمان جبهه و جنگ و بعد از آن، همیشه به این موضوع اهمیت می داد. ایشان مدت طولانی در یگان اماکن و مدتی هم در منکرات ناجا مشغول بودند و موقعیت‌های زیادی داشتند که پول شبهه‌ناک و غیرحلال وارد زندگی کنند اما خیلی به این امر، مقید بوده و هستند.

**: این، واقعا موضوع مهمی است و هیچ کس هم خبردار نمی‌شود اما اثرش در بلند مدت معلوم می شود که این پدر، به فرزندانش خدمت کرد یا خیانت؟! شکر خدا که نتیجه این نان حلال هم در خانواده شما خودش را نشان داده.

مادر شهید: حتی موقعی که محمدرضا داشت به سوریه می رفت، پدرش گفت:‌ تو نمی‌خواهد بروی، من می روم. تو باید جامعه را بسازی و کشور روی بازوان تو باید بچرخد. دیگر عمری از ما گذشته؛ بگذار ما برویم… اما محمدرضا می گفت: ‌نه؛ شما رفته اید و تکلیفتان را ادا کرده اید. نوبت من است که بروم.

**: خودتان خبر شهادت را چگونه گرفتید؟

مادر شهید: محمدرضا چه قبل و چه بعد از اعزامش به سوریه، مدام به من می گفت مامان! دعا کن من شهید بشوم. من هم همیشه می گفتم: محمدرضا! تو خودت را خالص کن؛ شهید می شوی.

حتی یادم هست وقتی که داشت می رفت و خداحافظی می کرد، در همین پاگرد جلوی در هم ایستاد و برای این که جلوی همه، با من اتمام حجت کند، بیست دقیقه خداحافظی‌اش طول کشید. می گفت: می دانی من کجا می خواهم بروم؟… خطابش هم کاملا به من بود و مدام با من صحبت می کرد. من احساس می کنم آن لحظه محمدرضا پیکی از طرف حق بود که داشت با من اتمام حجت می کرد که یعنی اگر می خواهی جلوی بچه‌ات را بگیری،‌ همین الان بگیر و نگذار برود. پیک حق داشت از گلوی محمدرضا صحبت می کرد. «مامان می‌دانی من کجا می خواهم بروم؟ می‌دانی سوریه چه خبر است؟ می‌دانی جنگ با چه کسانی است؟»…

درخواست عجیب یک مدافع حرم از مادر! + عکس

سئوالات کوتاه و منقطع می پرسید و من هم جواب های کوتاه می دادم. ساعت حدود ۱۰ صبح بود که رفت. جالب این است که محمدرضا پنج شش ماه اعزام شد اما نبردندش. یا اسمش در لیست نبود یا نمی توانست سوار هواپیما بشود. می رفت و برمی گشت. دفعه‌های قبل که می رفت از زیر قرآن رد می شد و آب را می پاشیدیم و می رفت اما این بار انگار به دلش افتاده بود که بار آخر است و حرف هایش را می زد و سئوالات را از من پرسید و به من گفت: مامان! می دانی داعش چگونه آدم می کُشد؟ جنایت‌های داعش را دیده‌ای؟… داشت مدام از من سئوال می پرسید. من بهش گفتم: محمدرضا! از شهادت که دیگر بالاتر نیستن؟ تو داری می‌روی پیش حضرت زینب(س). گفت:‌ مامان! دعا کن شهید بشودم. من هم گفتم: تو خودت را خالص کن، مطمئن باش شهید می‌شوی. همسرم هم به من می‌گفت: چرا این حرف را میزنی؟ خالص است که دارد می رود. چرا این حرف را می زنی؟

محمدرضا هم گفت:‌ مامان! راضی‌ام ازت. و ممنون که اینطوری برام دعا می کنی.

وقتی به سوریه رفت، پنج شش بار با ما تماس گرفت. در هر تماس، دوباره همین حرف را می زد و می گفت دعا کن من شهید بشوم و چرا من شهید نمی شوم؟

من هم هر بار این جمله را بهش می گفتم و انگار به اختیار خودم نبود که این جواب را به محمدرضا بدهم.

تا رسید به روز دوشنبه که شب جمعه‌اش شهید شد. دوشنبه تماس گرفت و دوباره خواسته اش را گفت و من هم دوباره همان جواب همیشگی‌ام را گفتم که خودت را خالص کن. محمدرضا این بار جواب عجیبی داد و گفت: ‌والله قسم، خالص شدم.

این حرفش خیلی روی من اثر گذاشت و بهش گفتم: ‌محمدرضا شهید می شوی!  گفت: جان من؟… گفتم: بله، ‌شهید می شوی. قسم خورد که خالص شدم و گفت: ‌ذره‌ای ناخالصی در وجودم نیست. حالا که دعا کردی شهید بشوم، از خدا بخواه که «بی سر» برگردم!

وقتی این جمله را گفت؛ ‌گفتم: خودت را لوس نکن! من نمی توانم این دعا را بکنم؛ اصلا دعا نمی کنم شهید بشوی. تا من این را گفتم، حرفش را پس گرفت و گفت پس همان دعای شهادت را بکن!

در این فاصله چهل روزه که محمدرضا رفت و من در حیاط را بستم و آمدم؛ وسط اتاق روی زمین نشستم و احساس کردم درونم شکست و خرد شد و نابود شدم و در وجود خودم شکستم. آن لجظه گریه نکردم در حالی که بغض گلویم را گرفته بود و جواب سوالاتش را نمی‌توانستم بدهم ولی فکر می کردم الان اگر گریه کنم، چون رابطه احساسی قوی داشتم، شاید اگر اشک من را می‌دید چه بسا زانوهایش شل می شد و نمی رفت. من خیلی به سختی جلوی گریه‌ام را گرفتم تا فردا شرمنده نشوم پیش حضرت زینب(س).

من آن لحظه به این فکر می کردم که اگر جلوی رفتن محمدرضا را بگیرم، فردا می توانم جلوی حضرت امام حسین دست به سینه بگذارم و بگویم «السلام علیک یا اباعبدالله»؟ یا حتی ادعا کنم «انی سلم لمن سالمکم…»؟ آن لحظه‌ای که امام حسین دارد محمدرضا را می برد، من با مهر مادرانه برای خودم نگهش دارم؟!

درخواست عجیب یک مدافع حرم از مادر! + عکس

آیه قرآن داریم که می فرماید: «لکل امه اجل»… برای هر امتی یک اجل مشخصی هست. من مطمئن بودم که اگر محمدرضا را به هر بهانه‌ای نگه می‌داشتم یا با تصادف از دنیا می رفت یا سکته می کرد و… در همان لحظه و تاریخ،‌ محمدرضا می‌رفت و با توجه به این که من از بچگی می دانستم که عمر طولانی نمی کند و با شهادت می رود، به همین خاطر جلویش را نگرفتم.

آن روزِ خداحافظی آمدم درِ خانه و شروع کردم به خداحافظی. به بالکن رفتم و آب را پاشیدم و برای‌ آخرین بار تا پیچ کوچه دیدمش اما بعدش آنقدر ضجه زدم و گریه کردم که نگو و نپرس. همسرم هم همان موقع با محمدرضا رفت به محل کار و من تنها بودم.

*میثم رشیدی مهرآبادی

ادامه دارد…



منبع خبر

درخواست عجیب یک مدافع حرم از مادر! + عکس بیشتر بخوانید »

مدافع‌حرمی که خیلی ازدواجی بود! +‌ عکس

مدافع‌حرمی که خیلی ازدواجی بود! +‌ عکس


   گروه جهاد و مقاومت مشرق – این که کتاب «یک روز بعد از حیرانی» به قلم خانم فاطمه سلیمانی ازندریانی درباره شهید مدافع حرم، محمدرضا دهقان امیری منتشر شده بود، کنجکاوی ما برای دیدار با مادر شهید را کم نکرد و سرکار خانم فاطمه طوسی نیز با بزرگواری، ما را در خانه‌ای که آقامحمدرضا در آن نفس کشیده و زیسته بود، به حضور پذیرفتند و حدود سه ساعت، بی‌وقفه برایمان از پسر ارشدشان که در سوریه و دو برادرشان که در سال‌های دفاع مقدس به شهادت رسیده بودند، گفتند.

چندین روز مشرق را با قسمت‌های مختلف این گفتگو همراهی کنید و زندگی جوانی را بخوانید که مادرش از سرنوشت او با خبر بود و قلبش در زمان شهادت فرزند، ساحل آرامی شد برای پهلو گرفتن کشتی متلاطم سایر اعضای خانواده…

قسمت اول و دوم و سوم این گفتگو را نیز بخوانید:

کافه‌نشینی تکاور مدافع حرم با خانم نویسنده! + عکس

مدافع‌حرمی با موهای اتوکشیده و خامه‌ای! + عکس

تصادف‌ جانخراش یک مدافع‌حرم! + عکس

خانم طوسی که این روزها مدیریت یک دبیرستان را بر عهده دارد، سال‌هاست در کسوت معلمی به فرزندان این مرز و بوم خدمت می‌کند و دلسوزانه و با دقت، زوایای جذابی از زندگی پسر برومندش را برای ما نورتاباند و شوقمان را از شناخت این رزمنده مدافع حرم، صد چندان کرد. قسمت چهارم این گفتگو، پیش روی شماست.

**: وقتی آقامحمدرضا گفتند:‌ «اینقدر ضدعفونی نکن. این‌ها دو ماه دیگر می رود زیر خاک. اصلا من نیاز به این بدن ندارم…» دورنمایی از اعزام به سوریه داشت؟

مادر شهید: بله،‌ محمدرضا چیزی حدود دو سال قبلش در حال گذراندن آموزش بود.

**: شما هم در جریان بودید؟

مادر شهید: بله؛ باعث افتخار من است که سر دو راهی عظیمی گیر کرده بودم. بین مهر مادرانه و دل کندن از محمدرضا برای اعزام. خدا را شکر می کنم که لطف حضرت زینب باعث شد که در این دو راهی بتوانم روی دلم پا بگذارم و محمدرضا را راهی کنم. برخی وقت‌ها تهران بود و گاهی هم ماموریت آموزشی خارج از استان می رفت.

**: این دو راهی زمان آموزش بود یا اعزام؟

مادر شهید: بیشتر برای اعزام بود ولی در زمان آموزش هم همین وضع را داشتیم. بعضی از دوستانش می گفتند در همان زمان آموزش، سه بار به سوریه رفته بوده اما من خیلی به این روایت اطمینان ندارم. برخی هم می گفتند نیروها را  به سوریه می بردند تا صدای تیر و تفنگ را بشنوند و در فضا قرار بگیرند. اما من واقعا نمی دانم چنین چیزی بوده یا نه ولی دوران آموزش هم خیلی دوران سختی بود.

محمدرضا اول به آموزشگاه رفت و برای بدنسازی ثبت نام کرد. چون خیلی اهل ورزش بود. اصلا عاشق ورزش بود. شاید باورتان نشود اگر هیچ کاری نمی توانست بکند؛ ورزشش را ترک نمی کرد. حتی اگر مجبور بود در خانه بماند، همین جا طناب می زد و از ورزش دور نمی شد. در دقیقه ۱۲۰ تا طناب می زد و تبحر خاصی داشت.

**: همسایه پایینی هم که ندارید و خیالتان از بابت سر و صدای طناب‌زدن هم راحت بود…

مادر شهید: بله،‌ شکر خدا. به آن باشگاه که برای آموزش بدنسازی رفت؛ بعد از دو سه ماه، می آمد و قدرت بدنی و عضلاتش را به ما نشان می داد. جلوی آینه می ایستاد و به من که توی آشپزخانه کار می کردم می گفت:‌ مامان! دوست داشتی یک پا نداشتی اما بدن من را داشتی؟! دوست داشتتی دست نداشته باشی اما ریش من را داشته باشی؟! کلی شوخی می کرد که با هم بخندیم.(با خنده)

**: آن آموزشگاه ربطی به  اعزام سوریه داشت؟

مادر شهید: آموزشگاه برای بسیج بود و برای آموزش مدافعان حرم بود.

مدافع‌حرمی که خیلی ازدواجی بود! +‌ عکس

**: این را شما می دانستید؟

مادر شهید: اوایلش نمی دانستم و فکر می کردم می رود به باشگاه برای بدنسازی. چون می دیدم که می آید و چیزی به من نمی گفت. از این نظر نمی گفت، چون می ترسید من مخالفت کنم.

**: تمرین در این باشگاه چه مدت قبل از اعزامشان بود؟

مادر شهید: تقریبا برای دو سال قبل از اعزامشان بود و دقیقا زمانی که برای دانشگاه قبول شده بودند. بدن ورزیده ای داشت و فرمانده‌هانش همیشه به ما می گفتند که وقتی همه فرماندهان بودند، سر تقسیم نیرو بر سر هم‌گروهی با محمدرضا با هم جر و بحث داشتند و دوست داشتند محمدرضا نیروی آن‌ها باشد.

**: بغیر از بدنسازی در آن یکی دو سال آخر، اساسا علاقه‌شان به چه ورزشی بود؟

مادر شهید: از بچگی پارکور را خیلی دوست داشت.

**: ورزش خطرناکی است که حتی در برخی کشورها ممنوع است.

مادر شهید: اگر شجاعت محمدرضا بود و ترس از چیزی نداشت به خاطر ورزش پارکور بود. می دانید که در پارکور مانع هست اما آن طرف مانع دیده نمی شود؛ با این همه، باز هم حرکات عجیب و غریبش انجام می شود.

**: چیزی به عنوان مانع جلوی پارکورکارها نیست. مبنا بر این است که از هر چیزی گذر کنند.

مادر شهید: اول و دوم دبستان، محمدرضا را به کلاس ژیمناستیک و تکواندو و کُشتی بردم، اما ‌خوشش نیامد. هر باشگاهی می بردمش، راضی نمی شد تا این که یک بار که به ورزشگاهی در خیابان مرتضوی رفتیم و نشسته بودیم منتظر مصاحبه برای جذب کشتی، در این فاصله،‌ انتهای سالن افرادی پارکورکار در حال تمرین بودند. محمدرضا پرسید: این ها چی کار می کنند؟‌

من هم گفتم نمی دانم این چیست. تا آن روز چنین ورزشی ندیده بودم. در سالن، پر از موانع بود و مدام از رویش می پریدند. وقتی مربی کشتی‌ آمد و با او صحبت کردیم، گفت که این ورزش پارکور است. محمدرضا هم گفت من این را می خواهم. اسمش را هم نوشتیم، سه ماه تمام رفت و حرفه‌ای شد.

مدافع‌حرمی که خیلی ازدواجی بود! +‌ عکس

یادم هست وقتی به این خانه آمدیم، تازه وسائل را آورده بودیم و یکی دو روز گذشته بود. یک روز لباس‌هایش را پوشید و رفت به پارک المهدی که در خیابان آزادی است. دوری زد و آمد و گفت چه جای خوبی خانه گرفته‌ایم. این پارک چقدر موانع و آلاچیق دارد! چقدر خوب است! (با خنده)

مدام می رفت و کار من شده بود این که از بچگی می بردمش در پارک و می نشستم و او با دوچرخه می رفت از روی موانع و ماشین ها و آلاچیق ها می پرید تا این که کم‌کم حرفه ای شد.

**: شهدایی که خیلی زود شهید می شوند، چه در مدافعان حرم و چه در دفاع مقدس؛ ذهن انسان ابتدا می رود به این سمت که احتمالا آموزش‌های خوبی ندیده‌اند که اینقدر زود شهید می شوند. ولی حالا می فرمایید که هم از نظر آمادگی جسمانی و هم روحی، در حد خوبی بوده است.

مادر شهید: بله؛ محمد به عنوان تکاور بسیجی اعزام شد. وقتی می گوییم تکاور، یعنی این کهه همه طور آموزش را گذرانده و دوره‌های فوق‌العاده سخت، جنگ‌های شهری و جنگ‌های تن به تن را گذرانده. انواع سلاح‌ها را آموزش دیده بود. خودش روحیه خیلی شوخی داشت. مثلا یک بار که برای آموزش به فیروزکوه رفته بود، آمد خانه و گفت که من را از آموزش، اخراج کرده اند! گفتم چرا؟ گفت یک سرهنگ ارتش آمد و نارنجک را به دست ما داد و گفت تا سی ثانیه بشمارید، ضامنش را بکشید و پرتاب کنید و بیایید.

همه توضیحات این سرهنگ را گوش می دادند و سی ثانیه را رعایت می کردند و می رفتند و می آمدند. وقتی نوبت محمدرضا می رسد، هنوز توضیحات جناب سرهنگ تمام نشده بوده که می رود و نارنجکش را پرتاب می کند و می آید. (با خنده) سرهنگ هم یک پس گردنی می زند و فحشش می دهد و اخراجش می کند که: همه را ترساندی و من زهله ترک شدم وقتی رفتی و آمدی!

محمدرضا عشق و علاقه خیلی عجیبی به این مسائل داشت و به همین خاطر خیلی زود همه چیز را یاد گرفت.

**: انرژی درونی و سر پرشور آقا محمدرضا در سنین پایین‌تر هم بود؛ به نحوی که شما را با شیطنت‌های کودکانه اذیت کند؟

مادر شهید: شیطنت هایش باعث آزار و اذیت ما نمی شد؛ اما نسبت به بچه‌های هم سن و سال خودش، ‌شیطنت بیشتری داشت. شیطنت هایش، شرارت نبود. به خاطر شیطنت هایی که خودم ازش می دانستم دل شوره می گرفتم اما وقتی به اردو می رفت، ‌مربی هایش می گفتند از همه عاقلتر و سنجیده‌تر و پخته‌تر عمل می کرد و فراتر از سن و سال خودش می فهمید.

مثلا وقتی محمدرضا را با محمدمحسن (پسر ‌آخرم) مقایسه می کنم می بینم که خیلی با هم فرق دارند چون این پسر دقیقا همان زمان را دارد می گذراند اما اصلا شبیه به او نیست. محمدرضا شیطنت های خاص خودش را داشت.

مدافع‌حرمی که خیلی ازدواجی بود! +‌ عکس
مادر شهید

**: این رفتارهای محمدرضا، بیشتر شبیه شما بود یا حاج آقا؟

مادر شهید: شبیه من بود. همیشه همسرم می گوید تو یک کودک درون داری. این کودک درون احیانا نمی خواهد مریض بشود یا استراحت کند؟ (با خنده) محمدرضا هم جنبشی بود و می دانید که آدم های جبشی نمی توانند آرام و قرار داشته باشند اما باعث آزار ما نمی شوند.

 **: این انرژی باعث نشد که شما زودتر برای آقامحمدرضا همسری اختیار کنید به زندگی‌اش سر و سامانی بدهید؟ خودشان در این حال و فضا بودند؟

مادر شهید: خیلی دوست داشت زن بگیرد. کلا خیلی ازدواجی بود.

**: آمادگی روحی‌اش را هم داشتند؟

مادر شهید: بله؛ همیشه می گفت: مامان! یکی مثل خودت و مثل خواهرم مهدیه برایم پیدا کن. من هم می گشتم اما نگران بودم.

**: مهدیه خانم هم مثل شما فعال هستند؟

مادر شهید: ایشان خیلی خانم است. کودک درونشان مثل من نیست. (با خنده) من خیلی شیطنت دارم اما بقیه خانواده آرام هستند. می گفت کسی را برایم پیدا کن که مثل خودت باشد. کسی که اعتقادات درستی داشته باشد و به حجاب اهمیت بدهد.

مدافع‌حرمی که خیلی ازدواجی بود! +‌ عکس
ساعت و انگشتر شهید

**: شکر خدا شما هم به خاطر نوع کار و شغلتان، خیلی افراد مناسب سراغ داشتید…

مادر شهید: بله، اما من به خاطر موقعیت محمدرضا و این که شغل ثابتی نداشت، پا پیش نمی گذاشتم. درسش هم تمام نشده بود. یادم هست یک بار که از قم به تهران می آمدیم، محمدرضا تمام این دو ساعتی که در راه بودیم، با پدرش صحبت کرد که می خواهم زن بگیرم و شما تلاش کنید که دختر خوبی را برای من پیدا کنید. و پدرش مخالفت می کرد و می گفت زود است.

**: یعنی به حدی رسیده بود که با پدرش هم در این باره صحبت می کرد؟

مادر شهید: بله؛‌ اما پدرشان معتقد بودند که هر وقت استقلال مالی پیدا کردی باید به این موضوع هم فکر کنی. باید سر یک کار مشخص بروی و درآمد داشته باشی تا بعدش برویم سراغ ازدواج.

*میثم رشیدی مهرآبادی

ادامه دارد…

شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان امیری - کراپ‌شده

یک بار که از قم به تهران می آمدیم، محمدرضا تمام این دو ساعتی که در راه بودیم، با پدرش صحبت کرد که می خواهم زن بگیرم و شما تلاش کنید که دختر خوبی را برای من پیدا کنید…



منبع خبر

مدافع‌حرمی که خیلی ازدواجی بود! +‌ عکس بیشتر بخوانید »

تصادف‌ جانخراش یک مدافع‌حرم! + عکس

تصادف‌ جانخراش یک مدافع‌حرم! + عکس



مدافع حرم شهید محمدرضا دهقان امیری

  گروه جهاد و مقاومت مشرق – این که کتاب «یک روز بعد از حیرانی» به قلم خانم فاطمه سلیمانی ازندریانی درباره شهید مدافع حرم، محمدرضا دهقان امیری منتشر شده بود، کنجکاوی ما برای دیدار با مادر شهید را کم نکرد و سرکار خانم فاطمه طوسی نیز با بزرگواری، ما را در خانه‌ای که آقامحمدرضا در آن نفس کشیده و زیسته بود، به حضور پذیرفتند و حدود سه ساعت، بی‌وقفه برایمان از پسر ارشدشان که در سوریه و دو برادرشان که در سال‌های دفاع مقدس به شهادت رسیده بودند، گفتند.

چندین روز مشرق را با قسمت‌های مختلف این گفتگو همراهی کنید و زندگی جوانی را بخوانید که مادرش از سرنوشت او با خبر بود و قلبش در زمان شهادت فرزند، ساحل آرامی شد برای پهلو گرفتن کشتی متلاطم سایر اعضای خانواده…

قسمت اول و دوم این گفتگو را نیز بخوانید:

کافه‌نشینی تکاور مدافع حرم با خانم نویسنده! + عکس

مدافع‌حرمی با موهای اتوکشیده و خامه‌ای! + عکس

خانم طوسی که این روزها مدیریت یک دبیرستان را بر عهده دارد، سال‌هاست در کسوت معلمی به فرزندان این مرز و بوم خدمت می‌کند و دلسوزانه و با دقت، زوایای جذابی از زندگی پسر برومندش را برای ما نورتاباند و شوقمان را از شناخت این رزمنده مدافع حرم، صد چندان کرد. قسمت سوم این گفتگو، پیش روی شماست.

کافه‌نشینی تکاور مدافع حرم با خانم نویسنده! + عکس

مادر شهید: من می دانستم پایان عمر محمدرضا با «شهادت» است.

**: از کجا و چطوری؟

مادر شهید: شاید باورتان نشود من از بچگی محمدرضا این واقعیت را می دانستم.

**: می دانستید یا می خواستید؟

مادر شهید: هم می دانستم و هم می خواستم و هم تلاش می کردم. من همیشه به همسرم می گفتم دلم می خواهد خدا به من توفیق بدهد؛ امانتی که دستم داده و مثل یک نهال گل در یک گلدان است را ‌آنقدر خوب پرورش بدهم و تبدیل به یک درخت تنومند کنم و در عین این که وابستگی نداشته باشم،‌ موقعی که خدا می‌خواهد، دو دستی تقدیمش کنم. چون ممکن است وابستگی باعث بشود نتوانم گل را به خدا پس بدهم.

همیشه به همسرم می گفتم دلم می خواهد بچه هایم سرباز امام زمان (عج) بشوند.

**: حاج آقا هم همین حس را داشتند؟

مادر شهید: بله، همان حس را داشتند اما حاج آقا از آن دسته افرادی است که حرف‌هایش را بیان نمی کند. وقتی برایش توضیح می دادم، می گفت: «من هم مثل تو این احساس را دارم.» اما با زبان خودش بیان نمی کرد.

محمدرضا در مقطع راهنمایی و اوایل دبیرستان هر جایی اردو می رفت، بعد از اردو از طرف مدرسه با من تماس می گرفتند و شروع می کردند به تعریف و تمجید از محمدرضا.

اوایل که تماس می گرفتند، ‌دلشوره داشتم که الان می خواهند درباره محمدرضا چه بگویند؟ چه اتفاق بدی افتاه که می خواهند شکایتش را بکنند. می آمدم خانه و می گفتم محمدرضا! از مدرسه تماس گرفته اند، ‌چه کار کرده‌ای؟! می گفت: به خدا کاری نکرده ام… وقتی با مسئولان مدرسه‌اش تماس می گرفتم، همه به من تبریک می گفتند برای داشتن چنین پسری. مثلا می‌گفتند از جمع سی نفره‌ای که به اردو برده بودیم، ‌محمدرضا تک بود و تک بودنش را ما مسئولان اردو متوجه می شویم.

**: دبیرستانش همان مجموعه مدرسه عالی شهید مطهری بود؟

مادر شهید: دبیرستان امام صادق (ع) در منطقه دو و متعلق به دانشگاه امام صادق (ع) می رفت اما برای دانشگاه به دانشگاه شهید مطهری رفت.

**: چرا در دانشگاه امام صادق (ع) ادامه نداد؟

مادر شهید: اصلا فکر می کنم در آزمون آن دانشگاه شرکت نکرد. می گفت سه چهار سال در این مجموعه بوده‌ام و کافی است.

**: البته این دو مجموعه همخوانی‌های زیادی با هم دارند.

مادر شهید: محمدرضا خیلی دوست داشت محیطش را عوض کند.

**: البته دانشگاه شهید مطهری به شما از نظر مسیر نزدیک‌تر بود؟

مادر شهید: نه، فرق چندانی نمی کرد…

**: به ذهنم رسید بپرسم در این سال‌ها احیانا چنین حسی به شما دست داد که انگار خدا یک طور دیگری از آقامحمدرضا مراقبت می کند تا برای روز موعود ذخیره بماند؟ مثل این که خطرها به طور عجیبی از سرش بگذرد؟ مثل این که تصادفی اتفاق بیفتد؛‌ همه آسیب ببینند جز ایشان…

مادر شهید: یا برعکسش که همه سالم می ماندند به جز آقامحمدرضا! همان است که خدا شیشه را کنار سنگ نگه می دارد.

از این اتفاق‌ها خیلی زیاد می‌افتاد. همیشه من به همسرم می‌گفتم محمدرضا بیشتر از بیست سال عمر نمی کند.  ایشان خیلی ناراحت می شد.

**: پس سقف سنی هم گذاشته بودید…

مادر شهید: بله؛ ‌این را می دانستم و بارها احساس کرده بودم. همیشه در عمر و زندگی‌ام که با بچه‌ها می گذشت،‌ می دانستم که محمدرضا ففط تا بیست سالگی با من است. به نحوی الهام می شد. با تمام وجودم این را حس می کردم.

مزار شهید دهقان امیری

**: دلتان از این احساس می گرفت؟ ممکن بودم آقامحمدرضا شهید بشوند اما در سن ۶۰ سالگی…

مادر شهید: همیشه شوهرم می گفت شما انگار یک روحید در دو بدن. من و محمدرضا ار نظر روحی و روانی آنقدر به هم نزدیک بودیم که اگر اتفاقی قرار بود برای محمدرضا بیفتد، ‌من از چند ماه جلوترش خبردار می شدم.

**: تفاوت سنی‌تان هم کم بود؟

مادر شهید: من متولد ۴۷ هستم و ایشان متولد ۷۴. تقریبا بیست و شش سال. ولی نمی دانم چرا اینطوری بود. من الان با بچه‌های دیگرم هم چنین ارتباط روحی دارم اما با محمدرضا طور دیگری بودم که عجیب و غریب‌تر بود. وقتی فرزندم «آقا محسن» به دنیاآمد، در ده روزگی دچار سوء تغذیه شد به طوری که کلسیم و سدیم و پتاسیم خونش به صفر رسید. در فاصله بین چهار روزگی تا ده روزگی مریض شد و دکتر گفت که باید در بیمارستان بستری بشود و  ما مجبور شدیم او را به بیمارستان امام خمینی ببریم و دوتایی بستری بشویم.

هنوز حتی برای محسن، اسم هم انتخاب نکرده بودیم و در گوشش اذان و اقامه هم نگفته بودیم. ۲۴ روز در بیمارستان ماندیم. دکتری بود که همیشه به نیکی از او یاد می کنم به نام خانم فاطمه طباطبایی؛ روز اولی که آمد برای معاینه، گفت شما اصلا ناراحت نباش؛ این بچه بیست روز دیگر صحیح و سالم مرخص می شود. به من امید داد. محسن آنجا در دستگاه «اِن آی سی یو» بود و من هم پیشش بودم.

۱۴ روز که گذشته بود، در بیمارستان حالم خیلی بد شد…

**: شما هم کسالتی داشتید که بستری شدید؟

مادر شهید: کسالتی نداشتم اما چون نوزاد کوچک بود، گفتند باید همراهش باشید. یک روز از ساعت ۱۰ صبح حال روحی من بد شد. دلشوره عجیی به دلم افتاده بود و بچه را به سی تی اسکن مغز بردم. یک چهارم وزنش را از دست داده بود و حالش اصلا خوب نبود. تا وارد بخش نوزادان شدم، بچه در دستم بود که به پرستار رسیدم. ساعت ۱۲ و نیم ظهر بود که به خانم پرستار گفتم این بچه را از من بگیرید. پرستار سریع دوید و بچه را از دست من گرفت. تا بچه را گرفت، من همانجا  افتادم و بیهوش شدم تا شب، حدود ساعت ۱۰. آنها من را برده بودند و سِرُم زده بودند و خون وصل کرده بودند. فشارهای روحی و روانی حالم را بد کرده بود. شب که بلند شدم، رو به قبله ایستادم و فقط به امام رضا (ع) می گفتم که امام رضا! ‌من دوتایشان را با هم می خواهم. من، هم محمدرضا را می خواهم و هم این بچه را…

خواب عجیبی را قبلا دیده بودم. دوران بارداری بچه سومم در ماه پنجم خوابی دیدم که از درون ضریح حرم امام رضا (ع) به من می گفتند که باید اسم این بچه را بگذاری «محمدرضا». من هم مدام می گفتم من محمدرضا دارم و می خواهم اسمش را علی رضا یا امیررضا بگذارم اما اصرار داشتند که الا و بالله باید «محمدرضا» بگذاری. آن روز که این بچه سوم حالش بد شده بود، همه‌ش در ذهنم بود و با تمام وجودم احساس می کردم که اتفاقی برای محمد رضا افتاده و یا در شُرُف افتادن است و قرار است اسمش روی بچه سومم بیاید که بیست و چهار روز بود اسم نداشت!

**: و این، نگرانی‌تان را بیشتر کرده بود…

مادر شهید: دقیقا… خلاصه همان شب، ساعت ۱۰ از بیمارستان به خانه زنگ زدم و با هیچکدامشان نتوانستم صحبت کنم. آن شب نتوانستم خبری بگیرم و دلشوره من همچنان ادامه داشت و تا دو روز طول کشید. من اصلا نمی توانستم ارتباط بگیرم و کسی هم از خانه به من خبری نمی داد. بعد از دو روز همسرم آمد و اولین حرفی که بهش زدم این بود که: ‌محمدرضا زنده است؟!

گفت:‌ این چه حرفی است می‌زنی؟ گفتم: یک اتفاقی برای محمدرضا افتاده و شما به من نمی گویید. دقیقا دو روز پیش برای محمدرضا اتفاق بدی افتاده بود.آنقدر اصرار و التماس کردم که گفت:‌ دقیقا سر ساعت ۱۲ ظهر، محمدرضا (که کلاس دوم ابتدایی بود) از مدرسه می‌آید بیرون و جلوی در مدرسه با یک موتوری تصادف می کند و تصادفش آنقدر شدید بوده، کسانی که جلوی در مدرسه، ‌اتفاق را دیده بودند، گفته بودند محمدرضا می‌میرد! اینطور که در هوا پرت می شود و با سر به زمین می خورد…

من در بیمارستان این‌ها را احساس کرده بودم و مدام امام رضا (ع) را قسم می‌دادم و می گفتم: به جان جوادت قَسَمت می دهم که هم محمدرضا را می خواهم و هم این نوزاد را.

همسرم این موضوع را که تعریف کرد، آمدم خانه و دیدم که پای راست محمدرضا از ناحیه نوک انگشتان تا لگن،‌ کلا خُرد شده و با سر که به زمین می خورد، زبانش از دهانش بیرون می ماند و دندانهایش، زبانش را قطع می کنند! وقتی می خواستند محمدرضا را ببرند، زبانش را هم داخل دهانش می اندازند و می برند.

**: آن موتور این همه سرعت داشته؟

مادر شهید: متاسفانه بله. آن روزی که من در بیمارستان حالم بد شده بود، ‌شوهرم در بیمارستان پیامبر اعظم بودند و گرفتار محمد رضا بودند…

**: و احتمالا یادشان رفته بود که شما هم در بیمارستان هستید…

مادر شهید: انگار عمدا با من ارتباط نمی گرفتند که من متوجه نشوم اما من خودم متوجه شده بودم. انگار آگاه شده بودم که یک اتفاق بدی می افتد.

خیلی جالب است که من یک دختر بزرگتر از محمدرضا هم دارم که کلاس پنجم ابتدایی بود اما اصلا سراغ او را نمی گرفتم. فقط می گفتم محمدرضا زنده است یا نه؟

**: آقامحمدرضا فقط یک خواهر دارد؟

مادر شهید: بله، یک خواهرِ بزرگتر و یک برادرِ کوچکتر…

**: وقتی متوجه تصادف شدید، خطر گذشته بود؟

مادر شهید: بله، پایش را در اتاق عمل از چند جا گچ گرفته بودند. دکتر که می آید معاینه کند،‌ شروع می‌کند به حرف‌زدن با محمدرضا که پایت درست شد و بخند. وقتی دکتر به لپش دست می زند، می بیند که از گوشه دهان محمدرضا خون می آید. فکر می کند به خاطر خونریزی مغزی است که حرف نمی زند و دهانش خون می آید. وقتی دهانش را باز می کنند، زبانش بیرون می افتد! دوباره سریع به اتاق عمل می برند و زبانش را بخیه و پیوند می زنند.

**: این باعث مشکل در تکلم محمدرضا نشد؟

مادر شهید: تا دو ماه اصلا نمی توانست چیزی بخورد. بعدش خوب شد و در تکلم هم الحمدلله مشکلی نداشت. شبیه این وقایع خیلی زیاد برای محمدرضا اتفاق می افتاد. مثلا آدمی بود که خیلی با موتور و سرعت بالا می رفت.

**: آن اتفاق موتوری که افتاد، بعدا جلوگیری نکردید که دیگر موتور ننشینند؟

مادر شهید: چرا، وقتی با موتور می‌رفت، واقعا می مردم و زنده می شدم. درست برعکس این که من نگران بودم و خودم را زجر می دادم، او عاشق موتور بود و دلش می خواست موتورسواری کند و دقیقا از کلاس اول دبیرستان سوار موتور شد. اصلا حریفش نمی شدیم.

**: پس فقط می توانستید او را به خدا بسپارید و چاره دیگری نداشتید.

مادر شهید: بله؛ با سرعت بالا موتورسواری می کرد و تصادف‌های زیادی هم کرد. مثلا آخرین تصادفی که کرد، قبل از شهادتش در شب تولد حضرت ابوالفضل (ع) بود که سه ترک سوار شده بودند. دو دوستش که برادر دوقلو بودند، ‌پشتش سوار بودند. لاستیک موتورشان ترکیده بود. نفر سوم، خودش را پایین انداخته بود. نفر دوم هم خودش را پرت کرده بود. محمدرضا با یک تاکسی برخورد می کند و با موتور و بدنش زیر تاکسی می رود! تاکسی هم نزدیک ۵۰ متر محمدرضا را روی اسفالت کشیده بود روی زمین. پشت بدنش خیلی آسیب دیده بود.

جالب این که دوستانش صدایش را ضبط شده دارند که در آمبولانس هی به دوستانش گفته بود که اگر من مُردم، وصیت‌نامه‌ام در جیبم است؛ حواستان باشد…

**: با این تصادف، چه آسیب‌هایی دیدند؟

مادر شهید: سرش به جایی نخورده بود اما پایش زخم عمیق و گودی داشت و پشت بدنش از گردن تا زیر کمرش، کاملا کنده شده بود. برای این که گوشت اضافه نیاورد، دکتر تجویزهایی کرده بود و دامادمان کمک می کرد و محمدرضا را به حمام می برد و با لیف زِبر روی زخم‌هایش می کشید تا زواید برود.

من پماد آلفا برای زخم های محمدرضا می گرفتم که زودتر التیام پیدا کند. عجیب است که همه زخم‌هایش خوب شد اما بعد از چهار ماه، زخم پایش به اندازه یک سکه ده تومانی ماند و خوب نشد! مدام روزی دو بار پانسمان می کردم، خونریزی نداشت اما عفونت می کرد. من پماد آلفا را زیاد می زدم. صبح که لباس می پوشید و به دانشگاه می رفت، حتی از روی شلوار لی‌اش هم آن عفونت پیدا می شد.

یک روز که داشتم برایش ضدعفونی می کردم و کف اتاق دراز کشیده بود، گفت:‌ مامان! اینقدر ضدعفونی نکن. این‌ها دو ماه دیگر می رود زیر خاک. اصلا من نیاز به این بدن ندارم…

تقریا این ماجرا دو ماه و نیم قبل از شهادت بود. یعنی آخرهای شهریور بود که این حرف را به من زد و در ۱۴ مهر ماه اعزام شد و ۲۱ آبان هم به شهادت رسید.

*میثم رشیدی مهرآبادی

ادامه دارد…

مزار شهید دهقان امیری



منبع خبر

تصادف‌ جانخراش یک مدافع‌حرم! + عکس بیشتر بخوانید »

مدافع‌حرمی با موهای اتوکشیده و خامه‌ای! + عکس

مدافع‌حرمی با موهای اتوکشیده و خامه‌ای! + عکس



شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان امیری - کراپ‌شده

 گروه جهاد و مقاومت مشرق – این که کتاب «یک روز بعد از حیرانی» به قلم خانم فاطمه سلیمانی ازندریانی درباره شهید مدافع حرم، محمدرضا دهقان امیری منتشر شده بود، کنجکاوی ما برای دیدار با مادر شهید را کم نکرد و سرکار خانم فاطمه طوسی نیز با بزرگواری، ما را در خانه‌ای که آقامحمدرضا در آن نفس کشیده و زیسته بود، به حضور پذیرفتند و حدود سه ساعت، بی‌وقفه برایمان از پسر ارشدشان که در سوریه و دو برادرشان که در سال‌های دفاع مقدس به شهادت رسیده بودند، گفتند.

چندین روز مشرق را با قسمت‌های مختلف این گفتگو همراهی کنید و زندگی جوانی را بخوانید که مادرش از سرنوشت او با خبر بود و قلبش در زمان شهادت فرزند، ساحل آرامی شد برای پهلو گرفتن کشتی متلاطم سایر اعضای خانواده…

قسمت اول این گفتگو را نیز بخوانید:

کافه‌نشینی تکاور مدافع حرم با خانم نویسنده! + عکس

خانم طوسی که این روزها مدیریت یک دبیرستان را بر عهده دارد، سال‌هاست در کسوت معلمی به فرزندان این مرز و بوم خدمت می‌کند و دلسوزانه و با دقت، زوایای جذابی از زندگی پسر برومندش را برای ما نورتاباند و شوقمان را از شناخت این رزمنده مدافع حرم، صد چندان کرد. قسمت دوم این گفتگو، پیش روی شماست.

کافه‌نشینی تکاور مدافع حرم با خانم نویسنده! + عکس

**: چرا آقا محمدرضا بین شهدای مدافع حرم گُل کرد. هر شهیدی خصوصیتی دارد که باعث برجسته‌تر شدنش در جامعه و بین شهدا مدافع حرم می شود و نسل امروز او را بیشتر می پسندند تا خودشان را شبیه‌شان کنند…

مادر شهید: من فکر می کنم چیزی که محمدرضا را بین دوستانش و یا بین شهدای مدافع حرم، شاخص کرد، اخلاصش بود. محمدرضا خیلی خالصانه کار می‌کرد. واقعا اگر می خواست از کسی دستگیری کند یا کسی را کمک کند، چه در دوستان و چه خانواده و فامیل، آنقدر بی‌ریا و خالصانه این کار را نجام می داد که حد نداشت. خیلی‌ها متوجه نمی‌شدند که اصلا این کمکی که انجام شد و مشکلی که حل شد و این کارشان که راه افتاد، به دست محمدرضا بوده. ما خودمان بعد از شهادتش خیلی کارها و کمک‌هایش را فهمیدیم.

به قول دوستانش در مدرسه عالی شهید مطهری؛ می گفتند: محمدرضا حلقه وصلی بود بین تمام دوستانش. به خاطر اخلاق خوبی که داشت و مهربانی‌اش، با هر طیف جامعه تفاهم داشت. اینگونه نبود که قیافه بگیرد و فقط دنبال بچه‌حزب‌اللهی‌ها باشد یا فقط جذب بچه‌هایی باشد که خیلی پایبند نیستند. با هر تیپ و ظاهری، تعامل می کرد.

وقتی می خواست به مسجد برود، بهترین لباس‌هایش را می پوشید. اگر در آن لحظات، کسی محمدرضا را می دید که داشت به موهایش اتو می‌کشید و لباس نو و تمیز می پوشید یا کفشش را واکس می زد، فکر می کرد محمدرضا به مراسم عروسی می رود یا جایی دعوت است که باید به آنجا برود در حالی که می خواست به مسجد برود، نماز بخواند و برگردد.

**: کلا در همین منزل بودید؟

مادر شهید: خیر؛ دوران کودکی محمدرضا در منطقه ۱۰ و در خیابان مرتضوی و سلسبیل بودیم و تقریبا سه سال قبل از شهادتش به اینجا آمدیم.

**: پس مسجدی که می گویید، برای آن منطقه است…

مادر شهید: بله؛ مسجد صادقیه بود یا مسجد باب الحوائج در خیابان سلسبیل… تیپی اینگونه داشت و وقتی می خواست به مسجد برود، خیلی به خودش می رسید.

**: اولین بار است که چنین ویژگی را درباره یک جوان می شنوم…

مادر شهید: حرفش هم این بود که حزب اللهی باید شیک و مجلسی باشد. با دو کلمه شیک و مجلسی، همه آن فعالیت‌هایی که می کرد را به طرف مقابلش نشان می داد. همیشه می گفتم تو می خواهی بروی نماز بخوانی و بیایی؛ اتوکشیدن مویت برای چیست؟ برای چی لباست را عوض می کنی؟ آخر کفشت نیاز به واکس ندارد؛ اصلا با دمپایی برو… می گفت من دلم می خواهد وقتی به عنوان یک بسیجی وارد مسجد می شوم و  وقتی از در مسجد بیرون می آیم، اگر کسی من را دید،‌ نگوید که حزب‌اللهی‌ها را نگاه کن؛ همه شلخته‌اند! ببین همه‌شان پیراهن این مدلی دارند و کفششان لخ‌لخ می‌کند. اعتقادش این بود.

مدافع‌حرمی با موهای اتوکشیده و خامه‌ای! + عکس
شهید دهقان امیری با تی‌شرت سبز و موهای اتوکشیده…

**: خود نمازگزاران هم لذت می برند وقتی می بینند بغل‌دستی‌شان یک آدم شیک و مرتب و معطر است.

مادر شهید: روی این مسئله خیلی حساس بود. آدمی که این مدلی بود گاهی اوقات بعد از نماز صبح و صبحانه با عرق‌گیر و زیرشلواری سوار موتور می شد و می رفت. این دو با هم تناقض داشت و ضد هم بود.

**: با این وضعیت کجا می رفت؟

مادر شهید: مثلا می رفت بهشت زهرا یا مقبره الشهدای شهرک شهید محلاتی یا سری به کهف الشهدا می‌زد. وقی می خواست از در خانه بیرون برود، من دعوایش می کردم که تو تا نانوایی هم اینطوری نمی روی، ‌الان کجا می‌خواهی بروی؟ می گفت: من می روم و زود برمی گردم.

ساعت ۷ صبح می رفت و تا ساعت ۱۰ می آمد. وقتی می آمد ازش می پرسیدم چطوری با این وضع در جامعه حاضر شدی؟ می گفت: مادر! بعضی وقت ها لازم است آدم پا روی نفسش بگذارد و نفسش را بُکُشد. این نکته برای من خیلی جالب بود. پیش خودم این حرف را حلاجی می کردم که چرا محمدرضا این حرف را می زند.

احساس می کنم محمدرضا آن لحظاتی که با ‌آن تیپ و ظاهر به مسجد یا دانشگاه می رفت، شاید ذره ای یا درصدی غرور می گرفتش و می خواست نفس خودش را تأدیب کند و بشکند،. به خودش می گفت من همانی‌ام که با عرق‌گیر بیرون می روم!

**: واقعا با عرقگیر می رفت؟!

مادر شهید: بله؛ چون سوار موتور بود و جایی پیاده نمی شد. اما همین قدر که احساس می کرد در جامعه به نحوی وارد می شود که نَفسش شکسته می شود و خودش را تادیب می کند، کافی بود. این یکی از تضادهای وجود محمدرضا بود که در این تضاد، خودش را می‌ساخت.

عین همین حالت ها را در دانشگاه داشت. دوستانش می گفتند که ما تازه بعد از شهادت محمدرضا فهمیدیم حلقه وصل این طیف از دانشگاه با آن طیف از دانشگاه، ‌محمدرضا بوده. مثلا این دسته از دانشجویان با این اعتقادات خاص و ان دسته ار دانشجوها با اعتقادات خاص دیگر بودند که فقط محمدرضا حلقه وصل بین آن ها بود و این خیلی عجیب و غریب بود.

مدافع‌حرمی با موهای اتوکشیده و خامه‌ای! + عکس

مثلا بچه‌های دانشگاه شهید مطهری پاتوقی داشتند در سرچشمه و کافه کتابی بود به نام کافه قرار. یکسری از بچه‌های سرچشمه هم به آن پاتوق می آمدند. افرادی بودند که برای شهدا کار می کردند و زحمت می کشیدند. محمدرضا درآن پاتوق همه بچه ها را با هم جمع می کرد و با همدیگر جلسات بصیرتی و شناسایی شهدا می گذاشتند. خیلی از دوستانش می گفتند وقتی محمدرضا راجع به شهیدی حرف می زد، آنقدر اطلاعات زیادی داشت که ما همیشه دهانمان باز می ماند که تو این همه اطلاعات را از کجا داری؟

یکی از دوستانش (آقای محمدی) همیشه به من می گفت: من همیشه به محمدرضا می‌گفتم که این همه برای شهید کار کردی و طعنه شنیدی (بالاخره در جمع‌های دانشگاه ها جوهای خاصی وجود دارد؛ البته دانشگاه شهید مطهری جو خوبی دارد اما محمدرضا با برخی دوستانش در دانشگاه‌های دیگر هم رفت و آمد داشت و طعنه‌هایی می شنید که چرا برای شهدا کار می‌کنی؟)

آقای محمدی می گفت: به محمدرضا می گفتم بس است دیگر اینقدر برای شهدا کار کردی. همیشه محمدرضا می گفت شهدا از جان خودشان مایه گذاشتند و حالا من از آبروی خودم مایه نگذارم؟ من که کاری برای شهدا نکرده ام تا حالا؟

**: کسانی که شهید شدند را اگر بررسی کنیم، ‌در زمان زندگی‌شان هم به خوبی می شود فهمید که دارند در مسیر شهدا قدم برمی دارند و  کسی که زندگی شهدایی نداشته باشد،‌ لایق شهادت هم نمی شود.

نکته مهم این است که آقامحمدرضا نقطه تلاقی دو خاندان است؛ خاندان دهقان امیری و طوسی. این تلاقی موجب تولد شخصیتی دوست‌داشتنی می شود که وقتی عکسش را ما نگاه می کنیم،‌ لذت می بریم. نورانیت چهره محمدرضا چیزی فراتر از تیپ و ظاهر است…

مادر شهید: بله؛ محمدرضا عکس هایی دارد با تی‌شرت سبز رنگ سه دکمه…

**: بله، عکسش در کتابشان هم هست… فکر می کنم در این تی‌شرت خیلی راحت بوده اند و زیاد آن را می پوشیده اند.

مادر شهید: وقتی محمدرضا شهید شده بود،‌ جزو معدود شهدایی بود که در سه نقطه تهران تشییع شد. اول؛ از همین منزل که ۵ صبح، جمعیت موج می زد. جمعیت زیادی آمدند و تشییع به سمت خیابان آزادی تا سر خیابان استاد معین ادامه داشت. پیکر را آوردند و به دست مردم دادند. حدود ساعت ۸ صبح رسید به مسجد صادقیه در خیابان خوش. در خیابان خوش، آیت الله امامی کاشانی بر پیکرشان نماز خواندن. خیلی برایم عجیب بود که تمام خیابان خوش و آذربایجان و خیابان‌های اطراف،‌ عکس سبز محمدرضا بود و بنرهای بزرگی زده بودند و در و دیوار پر شده بود.

مدافع‌حرمی با موهای اتوکشیده و خامه‌ای! + عکس

فرمانده بسیج مساجد آنجا می گفتند که باورتان نمی شود خیلی از جوان هایی که فکر نمی کردیم پایشان در مسجد باز شود به واسطه عکس محمدرضا به مسجد آمدند. می گفتند مگر ممکن است جوانی با این مدل موی خامه‌ای و با این مدل لباس آستین کوتاه برود و شهید مدافع حرم بشود؟! چطور شده که این تا آنجا رفته؟!

می گفتند آنقدر پذیرش بسیج داشتیم و جوان‌ها به ما مراجعه می کردند که بروند آموزش ببینند و به سوریه بروند.

**: در جاهای مختلف‌، این تی‌شرت تن آقامحمدرضا هست… حتی در زیارت حضرت عبدالعظیم هم همین تی‌شرت را پوشیده اند.

مادر شهید: بله، این عکس برای یک هفته قبل از اعزام است که خانوادگی به زیارت رفتیم. به قول شما،‌ معنویتی که در وجود محمدرضا بود از تیپ و ظاهرش فراتر بود.

**: حتی در سیر عکس‌های آقامحمدرضا هم می شود تشخیص داد که متحول شده اند و آماده شده اند برای شهادت.

مادر شهید: به نظر من این ها کسانی هستند که ندا و صدای امام حسین علیه السلام را می شنوند. محمدرضا اینطوری بود.

*میثم رشیدی مهرآبادی

ادامه دارد…

مدافع‌حرمی با موهای اتوکشیده و خامه‌ای! + عکس
شهید دهقان امیری با تی‌شرت سبز و موهای اتوکشیده…



منبع خبر

مدافع‌حرمی با موهای اتوکشیده و خامه‌ای! + عکس بیشتر بخوانید »