گفتند آقای جعفری! شما بروید تا چهلم پسرتان رد بشود بعد بیایید برای رفتن اقدام کنید. اینطور که شد، پدرشان با پسرشان برگشتند و بعد از چهل آقا مصطفی دوباره رفتند پادگان، آموزش دیدند و با هم رفتند سوریه.
به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از گروه جهاد و مقاومت مشرق، خانم زینب پاشاپور، همسر شهید مدافع حرم، حجتالاسلام حاج محمد پورهنگ و خواهر شهید حاج اصغر پاشاپور (از یاران نزدیک سردار حاج قاسم سلیمانی) در فضای مجازی ضمن روایت ماجرایی واقعی از روند ثبت نام دخترهای دوقلویشان در مدرسه شاهد نصر واقع در خیابان خاوران، جنب فرهنگسرای خاوران، نسبت به برخی کاستیها در این مدارس، واکنش نشان دادند.
متن کامل این این روایت چنین است:
این یک ماجرای واقعی است!
پنج سال پیش بود، حوالی همین عید غدیر که محمد (شهید پورهنگ) را تشییع کردیم، وسط بهت و غم و حس جاماندن یکی توی گوشم گفت:
_ناراحت نباش، دخترهات میرن مدرسه شاهد!
توی همان حال عجیبِ غیرقابل وصف، هرچه جملهای را که شنیده بودم بالا و پایین کردم نتوانستم ربطی بین رفتن دخترهایم به مدرسه شاهد و تسلای دلم پیدا کنم. شاید هم واقعاً اینها به هم مربوط بود و من حالیام نبود.
همین اردیبهشت که دخترها ۶ ساله شدند و سنشان به مدرسه رسید و دغدغه پیدا کردن مدرسه خوب هم به دغدغههایم اضافه شد یکهو یاد همان جمله غریب افتادم.
مدارس اسمورسمدار اسلامی همان اول راه از لیست انتخابهایم آمد بیرون، نه اینکه سیستم آموزشیشان عیبی داشته باشد؛ اتفاقاً همان چیزی بودند که من دنبالش بودم اما با یک حساب سرانگشتی و دوتا دانشآموز برای پرداخت شهریههایی که هنوز هم نفهمیدم قرار است خرج چه کاری بشود، گذرم حتماً به وامهای بانکی میافتاد!
از بعضی مدارس شاهد زیاد شنیده بودم اما خوب نه. من خودم توی مدرسه شاهد درس خوانده بودم، کنار بچههایی که شبیه خودم پدر جانباز و یا شهید داشتند و از مدیر تا سرایدار انگار همه آموزش دیده بودند چطور با یک بچه بدون پدر تا کنند.
تجربه خوشایند خودم را که میگذاشتم کنار آن حرفها، دلم نمیخواست باور کنم بین آن مدارس و این مدارس این همه فاصله افتاده.
دست بچهها را گرفتم و بردمشان یکی از مدارس شاهد منطقه ۱۵ تهران که هم معرفیاش کرده بودند و هم خیلی از خانه دور نبود؛ ساختمانی غبارگرفته و کهنسال با یک حیاط درندشت و بیرنگ و بیروح با کادری که به ندرت بینشان جوان پیدا میشد و از این نظر با ظاهر مدرسه هماهنگ بودند.
نمیدانم این تصور از کجا آمده بود که خیال میکردم آن یک کلمه حک شدهی روی تابلو جادو میکند و اصلاً اساس این مدارس و سیاستش فراهم کردن شرایط تحصیل یک فرزند شهید و فهمیدن شرایط زندگی خانواده شهداست اما وقتی به اشتباهم پیبردم که مدیر جاافتاده مدرسه توقع من را از درک تعهدات شغلی و مسئولیتهایی که بخاطر تحمل وظایف پدری و مادری همزمان ایجاده شده نامعقول دانست.
از آهنگ و ریتم جواب دادنهای مدیر مجموعه به سوالها معلوم بود که این خواسته یا اعتراض اولین نبوده و شک دارم که آخرین هم باشد اما هرچه سعی میکردم برایش بگویم من حالا پدر که نه اما نقشش را در تامین زندگی دخترهایم اجرا میکنم به در بسته میخوردم و حرفش همان بود که میزد: “حضور الزامی یکی از والدین در ساعت و روز مقرر برای پیگیری فلان کار یا تحویل بهمان برگه”!
چند قسمت از گفتگو با خانم پاشاپور درباره همسر شهیدشان را هم اینجا بخوانید؛
راستش آن والدینی که میگفت هر دوتایشان من بودم و از بخت بد، روز و ساعت مقرر درست وسط تعهد شغل نیمهوقتی بود که پیدا کرده بودم و مرخصیهایی هم که برای پیگیری مراحل تمامنشدنی ثبتنام گرفته بودم ته کشیده بود و چقدر توضیحش برای من و فهمیدنش برای او سخت بود که نزدیک است عذرم را بخواهند و من بمانم و حوضم و مشکلی که به مشکلهایم اضافه میشود.
سئوالم را هم بیپاسخ گذاشت که دقیقاً فرق این مدرسه با مدرسه غیر شاهد چیست که هم هر خانوادهای با هر ظاهری را به بهانه سهمیه و اولویت پذیرش میکند و هم شهریه کامل را از خانوادههای با سهمیه میگیرد و هم آییننامه داخلی یا خارجی مدرسه را وحی منزلی میداند که هیچ انعطافی در برابر یک همسر شهید شاغل ندارد و حوالهام داد به اینکه هرکجا میخواهم شکایتم را ببرم و وعده همکاریهایی را داد که قرار است در طول ترم تحصیلی انجام بشود که چشمم این یکی را هم آب نمیخورد.
میخواستم دخترهایم جایی درس بخوانند که معلم روز اول ازشان از شغل پدر و کلیشههایی که آزارشان میدهد نپرسد اما انگار توی سالهایی که بچههای شهید ته کشیده بودند این مدارس هم اصلاً یادشان رفته بود برای چه متولد شدهاند و چه رسالتی دارند، شاید هم از بس توی این سالها پر شدهاند از بچههای غیرشاهد خود مدیر و معلمها هم همه چیز را گذاشتهاند کنار.
حالا که فکر میکنم در کنار هزار عامل دیگر، خود این مدرسهها در بحرانسازی و سرخوردگی بعضی از بچههای شهید نقش داشتهاند.
بگذریم؛
در برابر چشمهای همان کادر و مدرسه خاک گرفته، پرونده دخترهایم را گرفتم و آمدم مدرسهای که بیخ گوشمان بود. سردرش زده بودند غیرانتفاعی و همین یعنی کلی هزینه و چیزهای دیگر اما یادم آمد مدیر همین مدرسه یکبار دعوتم کرده بود برای سخنرانی. مدرسه خوش آبورنگی بود و برخلاف انتظارم کادر جوان و بانشاط و مومنی هم داشت و از قضا برای بچههای شهید تخفیف هم گذاشته بود.
یک ساعت مرخصیام شد پنج ساعت و کلی عذرخواهی و توضیح برای مدیر اداره اما ارزشش را داشت که کار درست را انجام بدهم فقط کاش میشد آن اسم مقدس شاهد را هم از روی تابلوی آن مدرسه پاک کنم!
با احترام به مدارس شاهدی که نه تنها به وظیفه قانونی که به وظایف انسانیشان هم عمل میکنند که این رویه به همه مدارس شاهد قابل تعمیم نیست.
*پینوشت:
این مطلب نه یک تسویهحساب شخصی است و نه یک خصومت بلکه دردی بود که وادارم کرد به نوشتن آن هم به چند دلیل:
اول اینکه میخواستم تصویر واقعی کوچکی ارائه کنم از سختیهای زندگی شهدا که برخی میخواهند تصور کنند اسم شهید برای خانواده و همسر و فرزندان با خودش سیل سهمیه و تسهیلات و انواع رسیدگیهای مادی و معنوی را میآورد.
دوم اینکه یادمان باشد برخی زیر چتر این اسمها و بودجهها چقدر از رسالتشان فاصله گرفتهاند و اگر ناظر دلسوزی پیدا نشود، آدمهای چسبیده به پست و میز این مجموعهها که از سن بازنشستگیشان هم گذشته از روی جهل یا سلیقه چه با فرزندانمان میکنند.
سوم و از همه مهمتر اگر همسر شهیدی توان و حوصله و شانس پیدا کردن یک مدرسه بهتر برای بچههایش را نداشت، بخاطر آینده تحصیلی بچههایش مجبور نباشد بسوزد و بسازد و دم نزند و بچه فارغالتحصیلش را با آسیبها و بحرانهای جدیتری تحویل نگیرد!
به نیت اصلاح یا تلنگر برخی آدمها که خدا به نیت قلبی ما آگاهتر است…
از همه دردمندان دعوت میکنم صدایی باشند برای گفتن از دردهایی که هیچوقت گفته نشد.
به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، دهه هشتاد، در معاونت پژوهشی بنیاد شهید قزوین فعالیت میکردم، تقریباً تمام وقت، از صبح تا غروب، حتی جمعهها هم در دفتر گلزارِ شهدا مشغول بهکار بودم. بیشتر جمعآوری آثار شهدا و ایثارگران و تولید فرآوردههای فرهنگی با موضوع ایثار و شهادت و در راستای ترویج فرهنگ ایثار و شهادت حوزه فعالیتم بود. کامپیوتر و امکاناتی در اختیار داشتم که برای ثبت و ضبط آثار جمعآوری شده و تدوین و پردازش آنها استفاده میکردم. تقریباً اطلاعات همهی شهدای استان قزوین را به واسطهی اجرای برنامههای مختلف فرهنگی داشتم و از آنجاییکه پایگاه اطلاعرسانی «خط سرخ» را هم راهاندازی کرده بودیم تقریبا با سیره و وصایای شهدا آشنا بودم. به خصوص با نام و چهره شهدا؛ به دلیل اینکه به دفعات نسبت به ویرایش و پردازش تصاویرشان برای استفاده در رسانهها و طراحی پوسترهای تبلیغاتی و فرهنگی یادوارههای مختلف شهدا، اقدام کرده بودم.
یک جمعه، حدوداً ساعت ده صبح در دفتر کارم در حال کار با کامپیوتر و تهیهی گزارشی بودم که درِ دفتر باز شد و سه خانم که تا آن روز آنها را ندیده بودم با سر و شکل نامتعارف وارد دفتر شدند؛ با کفشهای پاشنه بلند و صورتی مکاپ کرده و شالی که از روی سرشان به دور گردن افتاده و موهایشان کاملا بیرون بود. در آن ساعت در دفتر تنها بودم. برای یک لحظه که آنها را دیدم ترسیدم و شاید رنگ و رخم هم عوض شد، در آن دفتر همواره خانوادههای شهدا و ایثارگران رفتوآمد میکردند یا بعضی از افرادی که فعالیتهای ارزشی و فرهنگی در خصوص شهدا انجام میدادند، بنابراین دیدن این سه خانم غیرقابل تحمل و توجیه بود. سرم را پایین انداختم و مشغول کارم شدم، یکی از آنها که به من نزدیک شده بود پرسید: «آقای شکیب زاده شما هستید؟»
منی که حالا ترس و تعجبم از حضور آنها بیشتر شده بود و نگران بودم گفتم: «بله، بفرمایید کاری داشتید؟»
گفت: «ما به دنبال مزار شهید الضاریان میگردیم. بیرون که پرسوجو کردیم گفتند شما ایشان را میشناسید. میخواستیم مزارشان را به ما نشان بدهید.»
با توجه به شناختی که حداقل روی اسامی همهی شهدا داشتم و در حالی که شرم داشتم به چهرهی آنها نگاه کنم، گفتم: «ما شهیدی در قزوین به نام الضاریان نداریم».
این را که گفتم هر سه آنها خندیدند و یکی از آنها با قاطعیت گفت: «چرا دارید و اگر نمیخواهید به ما نشان بدهید، امر دیگری است.»
گفتم: «نه خانم. من سالهاست که اینجا هستم و تقریبا همهی شهدای قزوین را میشناسم و مطمئن هستم که شهیدی به نام الضاریان نداریم و تاکنون هم چنین اسمی حتی به گوشم هم نخورده است».
گفت: «نه شما دروغ میگویید و شهیدی به این نام دارید.»
گفتم: «اگر مطمئنید که داریم بروید خودتان پیدا کنید».
این را که گفتم یکی از آنها که “نسرین” صدایش میکردند، گفت: «یعنی شهدا هم دروغ میگویند؟»
این را که گفت حسابی ناراحت شدم و گفتم: «خانم این چه حرفی است که میزنید؟ شهدا اگر دروغگو بودند که شهید نمی شدند.»
گفت: «نه. اینطور که شما میگویید، شهدا دروغ هم میگویند.»
وقتی دیدم حالشان گرفته شده و ناراحت به نظر میرسند، گفتم: «خانم چنین چیزی که شما میگویید نیست، اما حالا برای چی و چرا شما دنبال چنین شهیدی هستید که وجود خارجی ندارد و چرا میخواهید او را پیدا کنید؟»
و او هم گفت: «من سالهاست با یک مشکل بزرگی مواجه شدهام و الآن حدود 6، 7 ماهیست که برای رفع آن به هر امام و امامزادهای که دیدهام و گفتهاند، متوسل شدهام اما هیچکدام جوابم را ندادهاند و خواب و زندگیام آشفته شده است، تا اینکه چند شب پیش خواب دیدم سر مزاری دارم قدم میزنم، همین طورکه قدم میزدم یک آقایی آمد و گفت: خانم دنبال چی میگردی؟ من هم گفتم: مشکلی دارم و ماههاست به دنبال حل آن هستم و به هر امام و امامزادهای هم متوسل شدهام نتیجه نگرفتهام. آن آقا که چهرهای نورانی داشت، به من گفت: میدانم مشکلت چیست. شما هر چی که میخواهی از این شهید بخواه، حلال مشکلات تو این شهید است.»
او اسمی از شهید نبرد، فقط سنگ مزارش را نشانم داد و تا خواستم نامش را بپرسم دیدم رفته است و آنجا نیست.
“نسرین” کمکم اشکهایش سرازیر شد و من هم تقریباً ترسم ریخته بود، ادامه داد: «تا آن روز آن مزار و آن فضایی که در خواب میدیدم را ندیده بودم و اصلاً تا به حال قزوین هم نیامده بودم و هیچ کجای آن را بلد نبوده و نیستم، اما وقتی آن آقا قبر را به من نشان داد فقط اسمش را خواندم که نوشته بود “الضاریان” که با خوشحالی از خواب پریدم. و از آن روز به بعد مرتب با دوستانم، مزار شهدا را در تهران و اطراف جستوجو کردیم که این شهید را پیدا کنیم، ولی موفق نشدیم تا اینکه با دوستانم قرار گذاشتیم که امروز بیاییم قزوین، شاید اینجا باشد و اگر نبود، همینطور به سراغ مزار شهدای سایر مناطق و شهرها برویم. اما حالا وارد محوطه اینجا که شدم و شکل و فرم مزار اینجا را در کنار گنبد امامزاده دیدم مطمئن شدم، مزاری که در خواب به من نشان دادهاند باید همینجا باشد.»
موضوعی که آن خانم مطرح کرد برایم جالب بود، اما مطمئن بودم شهیدی به نام الضاریان نداریم و از طرفی تعجب کرده بودم که این خانمها با شکل و وضعی که دارند چگونه میتوانند دنبال چنین معنایی باشند و در واقع حرفهایشان را قبول نکرده و مجدداً گفتم: خواب شما انشاء الله که خیر است، اما ما نه در قزوین که در کل استان قزوین هم شهیدی با این نام نداریم.
این را که گفتم درِ دفتر باز شد و اینبار یکی از بچههای بسیجی به نام “محمد نظربلند” که در آن ایام با ما همکاری داشت و خدایش رحمت کند، وارد دفتر شد. من هم به او گفتم: «محمدآقا با این خانمها برو سر مزار و همه سنگهای شهدا را نشان بده که ببینند شهیدی به نام الضاریان نداریم.» محمد هم گفت: «باشد» و به همراه خانمها از در خارج شدند و من هم دوباره مشغول به کار شدم. حدود نیم ساعتی گذشته بود که دوباره آن خانمها به همراه محمد وارد دفتر شدند درحالیکه همهی آنها خوشحال بودند و میخندیدند. گفتم: «حالا مطمئن شدید؟»
دختری که نسرین صدایش میکردند جلوتر از بقیه وارد دفترم شد و با خوشحالی تمام گفت: «دیدید دارید و به دروغ میگویید که چنین شهیدی نداریم؟ شما به سر و وضع ما نگاه کردید و فکر کردید داریم شما را مسخره میکنیم که راستش را نگفتید.»
گفتم: «چطور مگه؟»
این را که پرسیدم محمد گفت: «حاج آقا راست می گویند. شهیدی با این نام داریم.»
من که حسابی جا خورده بودم و صددرصد مطمئن بودم چنین شهیدی نداریم، داشتم سنگکوب میکردم که گفتم: «امکان ندارد، برویم و ببینم.»
همراهشان از دفتر خارج شدیم. آنها هم مستقیم مرا بردند سر مزار ” شهید محمد انصاریان” که دیدم به اشتباه روی سنگ قبر” انصاریان” را ” الضاریان” نوشتهاند. خشکم زده بود، زبانم بند آمده بود، مانده بودم که این ماجرا چیست؟ و اینها چه کسانی هستند؟ و از همه مهمتر اینکه چگونه شهدا به این راحتی دست هر نیازمندی را میگیرند؟
خنده تلخی کردم و برایشان توضیح دادم که نام اصلی این شهید” انصاریان” است و به اشتباه روی قبر نوشته شده “الضاریان” و جالب اینجا بود که حدود بیست سال از قدمت این سنگ میگذشت و هیچکس، حتی خانواده شهید هم تا آن روز به این موضوع دقت نکرده بودند.
حالا که داشت موضوع برایم مهم میشد، حسابی از آنها در حضور شهید عذرخواهی کردم و آنها هم خداحافظی کردند و رفتند.
تقریباً سه ماهی از این ماجرا گذشته بود و من هم تقریبا ماجرا را فراموش کرده بودم که مجدداً یکی از روزهای جمعه در حال انجام کار در همان دفتر بودم که خانم قدبلند و محجبهای وارد دفتر شد. خانمی که همانند مادران و بستگان شهدا، خوشسیما، با وقار و متین بود. احساس کردم بایستی مادر یکی از شهدا باشد از جایم بلند شدم، سلام کردم و بدون اینکه او را شناخته باشم، گفتم: «بفرمایید؟ فرمایشی داشتید؟»
این را که گفتم، خندید و گفت: «من را نشناختید؟»
گفتم: «نه. به جا نیاوردم.»
گفت: «من “نسرین” هستم. همان خانمی که با دوستانم آمده بودیم و به دنبال مزار شهید “الضاریان” میگشتیم». این را که گفت حسابی جا خوردم. قیافهام را که دید گفت: «امروز که پیش شما هستم مشکلی که داشتم کاملاً حل شده است. یعنی، شهید شما حل کرد.»
او یک ساعتی نشست و جعبهی شیرینیاش را روی میز من گذاشت و اگرچه مشکلش را بازگو نکرد، اما از گفتههایش میشد فهمید که، زندگی از دست دادهاش را دوباره به دست آورده و همه آنها را مدیون شهید محمد انصاریان است.
از آن روز به بعد تا یک سال، هر جمعه به تنهایی و گاهی هم با دوستان و خانوادهاش به مزار شهدا میآمد و هر از گاهی هم سری به ما میزد و من تازه داشتم متوجه میشدم و میفهمیدم که وفتی برخی از آدمها در زمانهای مختلف به گلزار شهدا میآیند و مستقیم بر سر مزاری میروند و گاهی ساعتها کنارش مینشینند، چه کار دارند و چه میکنند؟!
گروه جهاد و مقاومت مشرق –همین چند روز پیش، زیر تیغ آفتاب ظهرگاهی تابستان، روبروی دانشگاه آزاد شهر پیشوا ایستاده بودیم که مردی میانسال با قامتی متوسط و نگاهی که برقش از پشت عینک قابل تشخیص بود، ما را از گرمازدگی نجات داد و به خنکای خانهاش در خیابان بالایی برد.
حاج خدابخش حیدری، پدر شهید مدافع حرم فاطمیون، عباس حیدری، همراه با همسرش (مادر شهید) بدون فوت وقت، روی مبلهای راحتی و ساده نشستند تا با دقت و جزئیات به سئوالات ما درباره پسرشان پاسخ بدهند. پسری که رزمندهای کارکشته و حرفهای بود و همسر و پسرش را به عشق دفاع از حرم گذاشت و رفت؛ پسری که با همسرش از ایران ردمرز شده بود اما اعتقادات مذهبی و شیعیاش را وسط سختیها و در به دریهای زندگی معامله نکرد؛ پسری که پدری پولدار داشت اما وقتی شور حرم به سرش افتاد، زن و زندگی آرام و مرفه در هرات را کنار گذاشت و قاچاقی خودش را به ایران رساند تا به سوریه برود؛ پسری که حالا در چند قسمت، این شمایید و این گفتههای صادقانه و خواندنی مادر و پدرش حاج خدابخش حیدری.
مادر شهید: در تهران پدرش گفت پیکر عباس را ببریم خاتون آباد که من از اول موافق نبودم، گفتم من باید صد در صد خودم بروم ایران و بچه ام را ببینم. چون همین طوری که حاج آقا گفتند، حرف و حدیث های زیادی بود که در سوریه پیکرش روی زمین مانده و بهش رسیدگی نکردهاند و ۸ روز در هوای گرم مانده و سگهای بیابان نصف صورتش را خوردهاند و… خلاصه خیلی حرف بوده و من اینها را شنیده بودم دیگر. شب و روز گریه می کردم که من باید پیکر عباس را ببینم.
به خودم تسکین می دادم که خدایا! امام حسین را کشتند و بدن مطهرشان را … کردند، بچه من که از ایشان بالاتر نیست؟ کسی که در مرکز جنگ باشد همه جور می شود، ولی خب همین که دور و بری ها یک حرفی می زنند آدم بیشتر زجر می کشد. ما رفتیم کابل پاسپورت و ویزا را گرفتیم، آمدیم مشهد خانه دختر برادر حاج آقا بودیم، همین طور سرمان را گذاشتیم روی بالشت، چون من فشارم همیشه بالا بود، خواب دیدم که من دارم طرف بهشت زهرا می روم، عباس هم هست. از خواب بلند شدم. همانقدر دیگر. بلند شدم همین طور نشستم که عروسم زنگ زد. عروسم زنگ زد گفت چکار می کنید عباس را؟ سپاهیها و بسیجیها جمع شدند و در دمزآباد هستند و بندگان خدا با همدیگر و به کمک فامیل، مارها را پیش برده بودند. خیلی زحمت کشیدند. پیکر عباس ۴۵ روز در سردخانه ماند در معراج شهدا تا ما آمدیم. اینها کلا آماده شده بودند. وقتی ما آمدیم، ۲۷ ماه رمضان بود، سوم عید بود، چهار پنج روز هم اینجا ماندیم.
**: یعنی حوالی عید فطر سال ۱۳۹۵ خاکسپاری عباسآقا برگزار شد؟
پدر شهید: بله، عید اصلی ما، عید روزه است. عید فطر است. ما عید نوروز را زیاد اهمیت نمی دهیم.
مادر شهید: بل؛ سوم عید بود. چون در ایران سپاهیها گفتند باید سه روز بعد از عید، دفن و خاکسپاری شود؛ چون ما آماده نیستیم. وقتی ما آمدیم، اینها اینطور گفتند. عروسم گفت چکار می کنی؟ گفتم نمی گذارم جایی غیر از بهشت زهرا ببرند. بندگان خدا آمدند و در خانه جمع شدند. هم محلی ها بودند هم سپاهی ها و بسیجی ها. همه آمدند. گفتند چه کار می کنید؟ گفتم من بچه ام را بهشت زهرا می گذارم. دیگر، هم اینها جوابشان را گرفتند هم پاکدشتی ها جوابشان را گرفتند و رفتند . البته برای خاکسپاری آمدند. دیگر پیکر عباس را بردیم بهشت زهرا.
**: شما در آن ۴۰ روزی که در هرات بودید برای عباس آقا مراسم گرفتید؟
پدر شهید: نه، چون می خواستیم شناسایی نشویم. ما آنجا که بودیم طوری بود خانه ما درآنجا در حالت پرده پرده است نه پله پله. ما شیعه ها در جایی زندگی میکردیم که دو طرفمان سنی ها زندگی می کردند. قریه قریه یا شهرک شهرک بود. ما آنجا شهرکی داریم و در آنجا خانه ساخته بودیم ( البته خانه ام را فروختم) به اسم شهرک شهدا. در شهرک شهدا، بالای سر ما کلا طالبان با خانواده هایشان زندگی می کردند. این طرف ما هم برادرهای اهل تسنن بودند که نصفشان تقریبا طالبان هستند. این طرف ما هم به همین منوال بود. خانه ما وسط اینها قرار گرفته بود. چون با هم در این ۱۰ – ۱۵ سالی که بودیم آشنا شده بودیم، می رفتیم خانه شان، من خودم زیاد می رفتم سر سفره شان و در دعوتیهایشان می رفتم، اینها هم می آمدند، همه شان می دانستند پسرم در اردوی ملی افغانستان است، اما اینها برای خودشان یک تصورات دیگری دارند، اینها می گویند خب مجبوری است. اینها بچه هایشان از اجبار رفتند که یک پولی برای خانوادهشان بیاورند. آنها از این نگاه می بینند. می دانستند پسرم در اردو است، اما می گفتند بیچاره… چاره ای نیست دیگر رفته.
**: یعنی رفته برای کار و درآوردن نان…
پدر شهید: اینها برای فاتحه آمدند پیش ما. تقریبا ۳۰ -۴۰ نفری از ریشسفیدهایشان آمدند. البته جوانهایشان هم آمدند؛ آمدند و تسلیت گفتند؛ البته بدون سر و صدا. بعد یکی از آنها کنار من نشست و گفت آقای حیدری پسرت کجا شهید شده؟ چون برادر من الان یکیش آنجا هست، این اعلامیه چاپ کرده بود نوشته بود «مرحوم عباس حیدری» ننوشته بود «شهید عباس حیدری». به خاطر همین وضعیت، این کار را کرده بود. گفت پسرت در اردوی ملی بود؟ کجا مرحوم شده؟ گفتم چند وقتی است رفته ایران و در اردو نبوده. گفت پس کجا و چطوری به رحمت خدا رفت؟ گفتم در یک ساختمان ۵ طبقه طرف شمیرانات کار می کرده ، آن بالا رفته طبقه پنجم نمی دانم چکاری بوده پایش به میلگرد گیر کرده، خلاصه افتاده پایین و از ۵ طبقه سقوط کرده و…
مادر شهید: شیعه ها هیچ وقت این را لو نمی دهند.
پدر شهید: شیعه هایمان همه می دانند. همین ابوحامد (شهید علیرضا توسلی) خدا رحمتش کند (فرمانده لشکر فاطمیون)، با پسرهای عمویش همسایه بودیم. این زمانی که شهید شد ما آنجا مراسم برایش گرفتیم، مسجد چندین بار پر و خالی شد اما کسی با این حال از مسأله سوریه و جایگاه ایشان باخبر نشد.
**: برای ابوحامد آنجا بی سر و صدا مراسم گرفتید ؟
پدر شهید: بله، چون پسرعموهایش آنجا بودند دیگر. یک پسر برادرش هم که محمد اسمش بود، زیردست من کار می کرد. او هم شهید شد در سوریه.
**: پس عباس آقا آنجا که با ابوحامد کار می کرد آشنا شده بودند با همدیگر، دیده بودند و شناخته بودند؟
پدر شهید: بله…
**: ابوحامد آن موقع بود و شهید نشده بود؟
پدر شهید: بله…
مادر شهید: الان بچههای ما از هرات هر کدام شهید شدند، همه با هم رفیق بودند.
پدر شهید: من دیشب یک خوابی دیدم، برایتان تعریف کنم. ساعت ۲ نصفه شب بود. خواب دیدم که من سوریه رفتم خودم. در یک سالنی ما ۵ – ۶ نفر بودیم، دورتا دور من را داعش محاصره کرده بودند، ما هر چقدر فشنگ و تیر و ترکش داشتیم مصرف کردیم، من یک کلت کمری هم داشتم. دیدم دم پنجره یک داعشی ایستاده و می گوید که آنجا سه چهار نفر هستند. با همان زبان عربی خودشان میگفتند. یکی هم فارسی صحبت می کرد و میگفت آره آنجا هستند، اینها را زنده بگیرید ما کارشان داریم. بعد من سلاحم را درآوردم ۴- ۵ نفرشان را زدم خداییش تا این که فشنگم تمام شد. اینها آمدند، من رفتم در یک آخور مانندی بود، آنجا به رو خوابیدم. می گشتم شاید یک نارنجکی پیدا کنم، چون همه چیز بود آنجا، همه را تمام کردیم ما، بعد یک رفیقی هم داشتیم که او فرمانده بود. بنده خدا همینطور مانده بود کنار دیوار. اینها آمدند گفتند تکان نخور. یکی که داخل شد نارنجک و ضامنش را کشید همین طوری انداخت، گفت می خواهی چکار؟ بگذار اینها بروند به درک، این نارنجک آمد اینجای پای این گیر کرد. اصلا خیلی قشنگ بود، اینطور بگویم. نارنجک گیر کرد، فیس فیس کرد ولی منفجر نشد.
فرمانده ما گفت اینها ما را می گیرند بدجور می کشند، بگذار همین جا بکشد، اشاره کرد همین طور بیا. من همین طور بدو بدو رفتم؛ گفتم این چندتایی که آمدند دور و بر ما، اینها می میرند. گفتم حالا منفجر کن. هر چه ما زدیم این نارنجک منفجر نشد که نشد. با لگد زدیم، با سنگ، ولی نشد. در عالم خواب؛ اینها ما را گرفتند. همین طوری که ما را می برد مثل حججی را که نشان می داد (خدا رحمت کند) در همین حالت ما را داشت می برد. من یک لحظه نگاه کردم دیدم در دو دست من دو تا چاقوی میوه خوری است، از این دسته سفیدهای معمولی. پیش خودم فکر کردم همین طوری گفتم یا اباعبدالله اینها من را ببرند خیلی زجرکش می کنند، خودکشی در دین ما اصلا جایز نیست ولی من چاره ای ندارم، اینها من را بدطور شکنجه می دهند، من می خواهم خودم را با همین ها خلاص کنم.
شانس بد، من اینقدر با این چاقوها زدم در شکمم، اصلا نه چاقو می رفت داخل، جر واجر کردم شکمم را، آخر سر دیدم نه نمی شود، این چاقو را گذاشتم روی شاهرگم. آنها هم داشتند از پشت سر من می آمدند، همین طوری با فشار چاقوها را زدم بالا که برود در قلبم. چاقوها رفتم جفتش داخل قلب من رفت. گفتم بزند همه را پاره کند. ولی نشد. آخرش دیدم نمی شود، همینطوری گفتم یا اباعبدالله الحسین، حتما یک صلاحی دیدی دیگر، وگرنه من اینهمه خودم را زدم یک قطره خون هم نمی آید بیرون، چرا اینطور شد؟!
**: می دانید که دیدن خون در خواب، ان را باطل می کند…
پدر شهید: بعد گفتم حالا هر چه مصلحت شماست ما مطیعیم و قبول میکنیم. چاقوها را هم ول کردم همانجا، گفتم وقتی من این همه زدم خودم را پاره پاره کردم، زدم اینجا و اینطور کشیدم… آخر هم زدم در قلبم، نشد آقا. خلاصه ما را بردند. از پشت سر می آمدند. یکی از آنها گفته بود دست هایش می جنبد؛ یک کاری میکندها؛ به بغل دستی اش می گفت. گفت هر کاری می کند بکند، ما که می کشیمش دیگر. می خواهد خودش را بکشد، بکشد.
خلاصه آمدیم و ما را آوردند در اتاق. من را بردند در یک اتاق دیگر، آنها را بردند در یک اتاق دیگر، من ندیدم آنها را. من را بردند در اتاق و گفتند لختش کنید! لباس هایش را در بیاورید. خلاصه اینها تمام لباس های من را درآوردند؛ پیراهن بلوز و شلوار، زیرپیراهن و پاهایم را همه لخت کردند، یک دفعه گفت قهرمان را صدا کنید بیاید. دیدم یک بچه ی ۱۲ – ۱۳ ساله آمد. گفت این را واگذار می کنم به تو. یک هیکلی دیگر آمد خیلی قیافه وحشتناکی داشت، گفت به شما دو تا می سپارم، هر طور عشقتان است با او رفتار کنید. همانجا یک لحظه گفتم خدایا شاید تو دوست داری من را تکه پاره ببینی، پس ببین. اینها را ببین. این بچه یک کلت دستش بود، تا آمد گفت کثیف رویت را برگردن طرف دیوار. من را برگرداند یک دانه هم زد به سرم. با ته اسلحه یک ضربه محکم زد و من افتادم زمین. بعد گفت لباس هایش را کامل در بیاورید چرا فقط بالا تنه اش را لخت کردید؟ همه را دربیاورید. در همین شرایط من یک جیغ زدم گفتم یا اباعبدالله. با همین جیغ زدن از خواب بیدار شدم. نشستم سر جایم تا وقت اذان صبح خوابم نبرد. قبل از اذان بود. گفتم دیگر من نمی توانم بخوابم.
**: تا آنجا هم خوب پیش رفتید وگرنه اگر ما بودیم، از ترس قالب تهی میکردیم.
پدر شهید: من اصلا نترسیده بودم. جالبی آن اینجا بود که من صبح می خواستم برای خانومم تعریف کنم خوابم را که وقت نشد. اصلا این خواب را به این زیبایی ندیده بودم. زیبایی اش برای من کجا بود؟ اینکه من نترسیده بودم. من می گفتم یا امام حسین تو اینطوری شدی، حالا اینها می خواهند من را اینطوری کنند، اینها آبرو و حیثیت من را نبرند. خلاصه هزارتا فکر بود دیگر. بنده خدا حججی را، دست هایش را قطع کردند، پاهایش را قطع کردند، تجاوز کردند به او، آخرش هم سوزاندنش، یک تکه اش را آوردند دیگر. من هم گفتم امکان دارد این بلا را سر من بیاورند، ولی گفتم تمام بدنم را قطعه قطعه کنند مشکلی نیست، فقط آبروریزی نکنند… هر کاری بخواهند می کنند دیگر. هر کاری خواستند کردند.
**: موقعی که شما از هرات آمدید با همه بچه ها آمدید؟
پدر شهید: نه، من با خانومم آمدم و با دختر کوچکم. تقریبا ۶ ماه ما اینجا بودیم.
**: ۴ تا از بچه ها آنجا بودند؟
پدر شهید: بله، بعد من رفتم و آنها را آوردم.
**: بنا بود ماندگار شوید در ایران؟
پدر شهید: بله. به آنها زنگ زدم گفتم بروید پاسپورت هایتان را بگیرد، آماده کنید خودتان را. آنجا یک آشنایی داشتیم که او در کار دلالی همین کارها بود.
**: ۴ تا فرزندتان که مانده بودند دو دختر و دو پسر؟
پدر شهید: بله، آن بنده خدا را زنگ زدم و گفتم آقای سیدی! من ایران هستم، پسرم اینطوری شده، گفت شنیدهام. گفتم دو تا دخترم آنجاست، پسرم آنجاست، پاسپورت آنها را شما درست کن. گفت باشد. خلاصه ما تا رفتیم همه چیز آنها حاضر شد. بعد من آمدم دوباره کنسولگری هرات، گفتم اینها فرزندان من هستند، اینها را آوردم فقط دختر بزرگترم معلم بود، او ماند با شوهرش. شوهر او هم در اردوی ملی بود، کماندو بود. او ماند در افغانستان.
الان هم که آمدیم اینجا، من الان خودم شناسنامه دارم، خانمم هم دارد، این دو تا بچههای کوچولو هم دارد. اما من نمی دانم قانون جمهوری اسلامی چطوری است، روز اولی که ما آمدیم این مسئولینی که آمدند زحمت کشیدند، دستشان درد نکند، اما الان پسر بزرگترم (جعفر حیدری) که اصفهان کار می کند، مدرک و شناسنامه ندارد.
**: یعنی پسرِ بعد از عباس آقا هستند؟
پدر شهید: بله. این دخترهایم هم جفتشان الان مدرک ندارد. یکی که گفتم معلم بود یکی هم که مجرد است اینجا.
گروه جهاد و مقاومت مشرق –این که کتاب «یک روز بعد از حیرانی» به قلم خانم فاطمه سلیمانی ازندریانی درباره شهید مدافع حرم، محمدرضا دهقان امیری منتشر شده بود، کنجکاوی ما برای دیدار با مادر شهید را کم نکرد و سرکار خانم فاطمه طوسی نیز با بزرگواری، ما را در خانهای که آقامحمدرضا در آن نفس کشیده و زیسته بود، به حضور پذیرفتند و حدود سه ساعت، بیوقفه برایمان از پسر ارشدشان که در سوریه و دو برادرشان که در سالهای دفاع مقدس به شهادت رسیده بودند، گفتند.
چندین روز مشرق را با قسمتهای مختلف این گفتگو همراهی کنید و زندگی جوانی را بخوانید که مادرش از سرنوشت او با خبر بود و قلبش در زمان شهادت فرزند، ساحل آرامی شد برای پهلو گرفتن کشتی متلاطم سایر اعضای خانواده…
خانم طوسی که این روزها مدیریت یک دبیرستان را بر عهده دارد، سالهاست در کسوت معلمی به فرزندان این مرز و بوم خدمت میکند و دلسوزانه و با دقت، زوایای جذابی از زندگی پسر برومندش را برای ما نورتاباند و شوقمان را از شناخت این رزمنده مدافع حرم، صد چندان کرد. قسمت چهارم این گفتگو، پیش روی شماست.
**: وقتی آقامحمدرضا گفتند: «اینقدر ضدعفونی نکن. اینها دو ماه دیگر می رود زیر خاک. اصلا من نیاز به این بدن ندارم…» دورنمایی از اعزام به سوریه داشت؟
مادر شهید: بله، محمدرضا چیزی حدود دو سال قبلش در حال گذراندن آموزش بود.
**: شما هم در جریان بودید؟
مادر شهید: بله؛ باعث افتخار من است که سر دو راهی عظیمی گیر کرده بودم. بین مهر مادرانه و دل کندن از محمدرضا برای اعزام. خدا را شکر می کنم که لطف حضرت زینب باعث شد که در این دو راهی بتوانم روی دلم پا بگذارم و محمدرضا را راهی کنم. برخی وقتها تهران بود و گاهی هم ماموریت آموزشی خارج از استان می رفت.
**: این دو راهی زمان آموزش بود یا اعزام؟
مادر شهید: بیشتر برای اعزام بود ولی در زمان آموزش هم همین وضع را داشتیم. بعضی از دوستانش می گفتند در همان زمان آموزش، سه بار به سوریه رفته بوده اما من خیلی به این روایت اطمینان ندارم. برخی هم می گفتند نیروها را به سوریه می بردند تا صدای تیر و تفنگ را بشنوند و در فضا قرار بگیرند. اما من واقعا نمی دانم چنین چیزی بوده یا نه ولی دوران آموزش هم خیلی دوران سختی بود.
محمدرضا اول به آموزشگاه رفت و برای بدنسازی ثبت نام کرد. چون خیلی اهل ورزش بود. اصلا عاشق ورزش بود. شاید باورتان نشود اگر هیچ کاری نمی توانست بکند؛ ورزشش را ترک نمی کرد. حتی اگر مجبور بود در خانه بماند، همین جا طناب می زد و از ورزش دور نمی شد. در دقیقه ۱۲۰ تا طناب می زد و تبحر خاصی داشت.
**: همسایه پایینی هم که ندارید و خیالتان از بابت سر و صدای طنابزدن هم راحت بود…
مادر شهید: بله، شکر خدا. به آن باشگاه که برای آموزش بدنسازی رفت؛ بعد از دو سه ماه، می آمد و قدرت بدنی و عضلاتش را به ما نشان می داد. جلوی آینه می ایستاد و به من که توی آشپزخانه کار می کردم می گفت: مامان! دوست داشتی یک پا نداشتی اما بدن من را داشتی؟! دوست داشتتی دست نداشته باشی اما ریش من را داشته باشی؟! کلی شوخی می کرد که با هم بخندیم.(با خنده)
**: آن آموزشگاه ربطی به اعزام سوریه داشت؟
مادر شهید: آموزشگاه برای بسیج بود و برای آموزش مدافعان حرم بود.
**: این را شما می دانستید؟
مادر شهید: اوایلش نمی دانستم و فکر می کردم می رود به باشگاه برای بدنسازی. چون می دیدم که می آید و چیزی به من نمی گفت. از این نظر نمی گفت، چون می ترسید من مخالفت کنم.
**: تمرین در این باشگاه چه مدت قبل از اعزامشان بود؟
مادر شهید: تقریبا برای دو سال قبل از اعزامشان بود و دقیقا زمانی که برای دانشگاه قبول شده بودند. بدن ورزیده ای داشت و فرماندههانش همیشه به ما می گفتند که وقتی همه فرماندهان بودند، سر تقسیم نیرو بر سر همگروهی با محمدرضا با هم جر و بحث داشتند و دوست داشتند محمدرضا نیروی آنها باشد.
**: بغیر از بدنسازی در آن یکی دو سال آخر، اساسا علاقهشان به چه ورزشی بود؟
مادر شهید: از بچگی پارکور را خیلی دوست داشت.
**: ورزش خطرناکی است که حتی در برخی کشورها ممنوع است.
مادر شهید: اگر شجاعت محمدرضا بود و ترس از چیزی نداشت به خاطر ورزش پارکور بود. می دانید که در پارکور مانع هست اما آن طرف مانع دیده نمی شود؛ با این همه، باز هم حرکات عجیب و غریبش انجام می شود.
**: چیزی به عنوان مانع جلوی پارکورکارها نیست. مبنا بر این است که از هر چیزی گذر کنند.
مادر شهید: اول و دوم دبستان، محمدرضا را به کلاس ژیمناستیک و تکواندو و کُشتی بردم، اما خوشش نیامد. هر باشگاهی می بردمش، راضی نمی شد تا این که یک بار که به ورزشگاهی در خیابان مرتضوی رفتیم و نشسته بودیم منتظر مصاحبه برای جذب کشتی، در این فاصله، انتهای سالن افرادی پارکورکار در حال تمرین بودند. محمدرضا پرسید: این ها چی کار می کنند؟
من هم گفتم نمی دانم این چیست. تا آن روز چنین ورزشی ندیده بودم. در سالن، پر از موانع بود و مدام از رویش می پریدند. وقتی مربی کشتی آمد و با او صحبت کردیم، گفت که این ورزش پارکور است. محمدرضا هم گفت من این را می خواهم. اسمش را هم نوشتیم، سه ماه تمام رفت و حرفهای شد.
یادم هست وقتی به این خانه آمدیم، تازه وسائل را آورده بودیم و یکی دو روز گذشته بود. یک روز لباسهایش را پوشید و رفت به پارک المهدی که در خیابان آزادی است. دوری زد و آمد و گفت چه جای خوبی خانه گرفتهایم. این پارک چقدر موانع و آلاچیق دارد! چقدر خوب است! (با خنده)
مدام می رفت و کار من شده بود این که از بچگی می بردمش در پارک و می نشستم و او با دوچرخه می رفت از روی موانع و ماشین ها و آلاچیق ها می پرید تا این که کمکم حرفه ای شد.
**: شهدایی که خیلی زود شهید می شوند، چه در مدافعان حرم و چه در دفاع مقدس؛ ذهن انسان ابتدا می رود به این سمت که احتمالا آموزشهای خوبی ندیدهاند که اینقدر زود شهید می شوند. ولی حالا می فرمایید که هم از نظر آمادگی جسمانی و هم روحی، در حد خوبی بوده است.
مادر شهید: بله؛ محمد به عنوان تکاور بسیجی اعزام شد. وقتی می گوییم تکاور، یعنی این کهه همه طور آموزش را گذرانده و دورههای فوقالعاده سخت، جنگهای شهری و جنگهای تن به تن را گذرانده. انواع سلاحها را آموزش دیده بود. خودش روحیه خیلی شوخی داشت. مثلا یک بار که برای آموزش به فیروزکوه رفته بود، آمد خانه و گفت که من را از آموزش، اخراج کرده اند! گفتم چرا؟ گفت یک سرهنگ ارتش آمد و نارنجک را به دست ما داد و گفت تا سی ثانیه بشمارید، ضامنش را بکشید و پرتاب کنید و بیایید.
همه توضیحات این سرهنگ را گوش می دادند و سی ثانیه را رعایت می کردند و می رفتند و می آمدند. وقتی نوبت محمدرضا می رسد، هنوز توضیحات جناب سرهنگ تمام نشده بوده که می رود و نارنجکش را پرتاب می کند و می آید. (با خنده) سرهنگ هم یک پس گردنی می زند و فحشش می دهد و اخراجش می کند که: همه را ترساندی و من زهله ترک شدم وقتی رفتی و آمدی!
محمدرضا عشق و علاقه خیلی عجیبی به این مسائل داشت و به همین خاطر خیلی زود همه چیز را یاد گرفت.
**: انرژی درونی و سر پرشور آقا محمدرضا در سنین پایینتر هم بود؛ به نحوی که شما را با شیطنتهای کودکانه اذیت کند؟
مادر شهید: شیطنت هایش باعث آزار و اذیت ما نمی شد؛ اما نسبت به بچههای هم سن و سال خودش، شیطنت بیشتری داشت. شیطنت هایش، شرارت نبود. به خاطر شیطنت هایی که خودم ازش می دانستم دل شوره می گرفتم اما وقتی به اردو می رفت، مربی هایش می گفتند از همه عاقلتر و سنجیدهتر و پختهتر عمل می کرد و فراتر از سن و سال خودش می فهمید.
مثلا وقتی محمدرضا را با محمدمحسن (پسر آخرم) مقایسه می کنم می بینم که خیلی با هم فرق دارند چون این پسر دقیقا همان زمان را دارد می گذراند اما اصلا شبیه به او نیست. محمدرضا شیطنت های خاص خودش را داشت.
**: این رفتارهای محمدرضا، بیشتر شبیه شما بود یا حاج آقا؟
مادر شهید: شبیه من بود. همیشه همسرم می گوید تو یک کودک درون داری. این کودک درون احیانا نمی خواهد مریض بشود یا استراحت کند؟ (با خنده) محمدرضا هم جنبشی بود و می دانید که آدم های جبشی نمی توانند آرام و قرار داشته باشند اما باعث آزار ما نمی شوند.
**: این انرژی باعث نشد که شما زودتر برای آقامحمدرضا همسری اختیار کنید به زندگیاش سر و سامانی بدهید؟ خودشان در این حال و فضا بودند؟
مادر شهید: خیلی دوست داشت زن بگیرد. کلا خیلی ازدواجی بود.
**: آمادگی روحیاش را هم داشتند؟
مادر شهید: بله؛ همیشه می گفت: مامان! یکی مثل خودت و مثل خواهرم مهدیه برایم پیدا کن. من هم می گشتم اما نگران بودم.
**: مهدیه خانم هم مثل شما فعال هستند؟
مادر شهید: ایشان خیلی خانم است. کودک درونشان مثل من نیست. (با خنده) من خیلی شیطنت دارم اما بقیه خانواده آرام هستند. می گفت کسی را برایم پیدا کن که مثل خودت باشد. کسی که اعتقادات درستی داشته باشد و به حجاب اهمیت بدهد.
**: شکر خدا شما هم به خاطر نوع کار و شغلتان، خیلی افراد مناسب سراغ داشتید…
مادر شهید: بله، اما من به خاطر موقعیت محمدرضا و این که شغل ثابتی نداشت، پا پیش نمی گذاشتم. درسش هم تمام نشده بود. یادم هست یک بار که از قم به تهران می آمدیم، محمدرضا تمام این دو ساعتی که در راه بودیم، با پدرش صحبت کرد که می خواهم زن بگیرم و شما تلاش کنید که دختر خوبی را برای من پیدا کنید. و پدرش مخالفت می کرد و می گفت زود است.
**: یعنی به حدی رسیده بود که با پدرش هم در این باره صحبت می کرد؟
مادر شهید: بله؛ اما پدرشان معتقد بودند که هر وقت استقلال مالی پیدا کردی باید به این موضوع هم فکر کنی. باید سر یک کار مشخص بروی و درآمد داشته باشی تا بعدش برویم سراغ ازدواج.
*میثم رشیدی مهرآبادی
ادامه دارد…
یک بار که از قم به تهران می آمدیم، محمدرضا تمام این دو ساعتی که در راه بودیم، با پدرش صحبت کرد که می خواهم زن بگیرم و شما تلاش کنید که دختر خوبی را برای من پیدا کنید…