مدافعان سلامت

فیلم/ رئیس‌جمهور دُز دوم واکسن را دریافت کرد

فیلم/ رئیس‌جمهور دُز دوم واکسن را دریافت کرد


رئیس جمهور، عصر امروز، با حضور در یکی از مراکز درمانی، دُز دوم واکسن ایرانی برکت را دریافت کرد.



منبع

فیلم/ رئیس‌جمهور دُز دوم واکسن را دریافت کرد بیشتر بخوانید »

تنها جرم «سیداحمد» دفاع از حرم بود! + عکس

تنها جرم «سیداحمد» دفاع از حرم بود! + عکس



مدافع حرم فاطمیون شهید سید احمد سادات - کراپ‌شده

گروه جهاد و مقاومت مشرق برای گفتگو با خانواده چند شهید مدافع حرم فاطمیون راهی شهر اشتهارد شدیم. اولین خانه‌ای که درش را به روی ما گشود؛ منزل شهید سید احمد سادات بود. آقامجتبی (فرزند شهید) و سرکار خانم سیده‌صدیقه حسینی (همسر شهید) از زندگی پر فراز و نشیب پدر خانواده گفتند و در نهایت، ما را به بیابان‌های اطراف شهر بردند تا مزار این شهید عزیز را نیز زیارت کنیم.

قسمت‌های قبلی گفتگو را نیز اینجا بخوانید:

«سید احمد» سلاح برادر شهیدش را برداشت و رفت +‌ عکس

فرار شبانه «سید احمد» از خانه پدری!

مدافع‌حرمی که با اجبار پیگیر امور جانبازی شد! + عکس

«ج الف»؛ «هـ س» و «م ی» را شناسایی کنید!

آنچه در ادامه می‌خوانید،‌ پنجمین قسمت از گفتگوی ما با این خانواده رنج‌کشیده است که داغ پدر هنوز در گفته‌هایشان پیدا بود… در این بخش از گفتگو بیشتر با روحیات شهید سادات آشنا می‌شویم و با مظلومیت همسر و فرزندانش در غربت شهر اشتهارد بیشتر آشنا می‌شویم.

**: این حق طبیعی شما است که پدرتان تکریم شود…

پسر شهید: بله، ولی من دلم از این می‌سوزد که مگر پدر ما چه کار کرده بود؟ چه کار کرده بود که حرمتش از بین رفت؟ چه کار کرده بود که مجبور شدیم او را در بیابان خاکسپاری کنیم؟ مگر خطایی کرده بود؟ مگر جرمی مرتکب شده بود؟ تنها جرمش این بود که مدافع حرم بود؛ من دلم از این می‌سوزد. ما اگر در افغانستان بودیم می‌گفتیم خیلی خب؛ مجبوریم به این اتفاق؛ من دلم می‌سوزد که در مملکت شیعه هستیم، پدرم در مسجد شهر اذان گفته، سخنرانی کرده، حرف زده، گریه کرده، پای منبر همین روحانیون نشسته، اما متاسفانه مراسم تشییع پدرمان اینقدر مظلومانه برگزار شد. عجیب مظلومانه برگزار شد. دردی که داریم غیرقابل توصیف است.

**: خود فامیل و هم‌وطنان افغان هم آمدند برای مراسم؟

پسر شهید: پدر من در مسجد خیلی رفیق دارد، هنوز خیلی از همرزمانش نمی‌دانند که پدرم شهید شده است. چند شب پیش در اینستاگرام یکی به من پیام داد گفت سید احمد کی شهید شد؟ گفتم ۲۸ فرودین. سریع پشت تلفن زد زیر گریه که اصلا چرا اینطوری شد؟ کی تشییع شد؟ چرا اطلاع‌رسانی نکردید؟ سید،‌ شخصیت کمی نبود. پدر من ۲۸۳ عملیات موفق دارد. در جبهه مقاومت رکورد زده. این را من نمی‌گویم؛ فرمانده میدانی‌شان آقای «ص» فرمانده تیپ «الف» می‌گویند.

**: خود آقای «ص» افغانستانی است؟

پسر شهید: افغانستانی هستند ولی چون فرمانده تیپ هستند تبعه ایران شدند و شناسنامه گرفتند. می‌گفت همان موقعش هم پدرت را دستِ کم می‌گرفتیم؛ شما پدرتان را دست کم نگیرید. تِدمُر دوبار که آزاد شد، توپخانه کی فعال بود؟ می‌گفت پدر شما بهترین نیروی شرق سوریه ؛ می‌گفت و گریه می‌کرد؛ خود ایشان تعریف می‌کرد که ما در حرم حضرت زینب(س) که می‌رفتیم من یکی دو بار دیدم که کسی نشسته و دارد دعا می‌خواند و گریه می‌کند. عرب‌ها دورش جمع می‌شدند و با او گریه می‌کردند. از شدت گریه پدرتان، عرب‌ها هم گریه می‌کردند. به خاطر آن اخلاص و خلوص نیتی که سید داشت.

**: این حقوق حمایتی که الان خانواده می‌گیرند در اختیار چه کسی است؟

پسر شهید: حقوق اندکی به مادرم می‌دهند.

**: این حقوق به واسطه جانباز بودن حاج آقاست؟

پسر شهید: بله.

**: پس قبول دارند که آقاسید جانباز است؟

پسر شهید: بله؛ قبول دارند.

**: ولی باز هم نپذیرفتند در قطعه صالحین خاکسپاری شوند؟

پسر شهید: نپذیرفتند؛ ما مدارک شهادت پدر را فرستادیم برای کمیسیون ۱۲۴ ؛ کمیسیونی که برای احراز شهادت است. مدارک را نگاه می‌کنند و نظر می‌دهند.

رمانده میدانیِ پدرم می‌گفت من مقصر هستم! من سید را فرستادم داخل کارخانه داعشی که بعدش آن عارضه ریوی شروع شد. جواب پزشک قانونی مستندتر بود و خیلی هم صریح جواب داد بود. مدارکش هست. قشنگ داخل آن نوشته عفونت پیشرفته ریوی. همان لحظه از دکتر پرسیدم یعنی چی؟ کِی اتفاق افتاده؟ گفت نمی‌دانم اما دود و اینها نمی‌تواند همچین بلایی سر ریه بیاورد. یک چیز فراتری است. مواد خاصی است که این بلا را سر ریه آورده است.

**: تعجب من این است که جانبازی سید را قبول داشتند ولی این اتفاقات افتاد.

پسر شهید: جانبازی که بر اثر کورنت اتفاق افتاده را قبول داشتند.

**: بحث تابعیت آقا سید و شما چطور است؟ پیگیر شناسنامه بودید یا هستید؟

پسر شهید: اگر شهادتشان احراز شود چرا، اما نوشدارویی است بعد از مرگ سهراب. ما را آقای یگانه بردند و یک فرم‌هایی پر کردیم. به ما گفتند حق و حقوق سید برای شما می‌ماند، درست است که این اتفاق افتاده. گفتند ما یک چیزی به شما می‌دهیم؛ اگر بدهند و اگر ندهند است دیگر. چون یک قانونی برای اینها هست که می‌گوید جانبازانی که ده درصد هستند بعد از فوتشان اگر خانواده از لحاظ مالی تامین نشوند، خود به خود سیستم درصد جانبازی را ۲۵ درصد می‌کند؛ می‌فرستند و ۲۵ درصد می‌شود؛ هم حقوقی برای مادرم تعیین می‌شود و هم اینکه به جانبازان ۲۵ درصد شناسنامه تعلق می‌گیرد.

همسر شهید: بچه‌های زیر سن قانونی می‌توانند شناسنامه بگیرند، اما بقیه بچه‌ها، نه.

پسر شهید: بچه‌های زیر ۲۵ سال می‌روند تحت پوشش. این یک مبحثی است. پیگیری کردم و فرستادم به کمیسیون اصل ۱۲۴. آقای «ط» که مسئول یگان فاطمیون استان البرز هستند گفتند که صحت مدارک سید مشخص است و ما خیلی امید داریم که سید را شهید اعلام کنند چون سید در مناطق آلوده هم بوده.

**: هنوز جواب کمیسیون نیامده؟

پسر شهید: هنوز کمیسیون تشکیل نشده؛ ولی رئیس گفتند که ما امیدواریم تا ۸۰ درصد سید را شهید اعلام کنند، به خاطر اینکه سید اولا ۱۶ روز بوده که از منطقه آمده بوده، دوم اینکه ۷ سال سابقه جهادی دارد. اصلا عجیب و غریب آنجا بود همیشه؛ سوم اینکه سید در مناطق آلوده و مناطقی که شیمیایی زدند، بوده؛ چهارم اینکه کارش ادوات بوده؛ ادوات دود و گرد و خاک است دیگر.

**: نگفتند کِی این کمیسیون تشکیل می‌شود؟

پسر شهید: نگفتند هنوز؛ اعلام نکرده‌اند. من کاری به اینها ندارم ولی برای ما یک چیزی روشن شده است دیگر؛ علت شهادت پدرم همین‌هایی  است که گفتم.

**: از باب اینکه حق و حقوق شما هر چه زودتر به شما داده شود،‌ این موضوع از نظر زمانی هم مهم است.

پسر شهید: پدر ما یک شخصیتی داشتند که اصلا هیچ وقت [به این چیزها] چشم نداشتند. اینقدر به ایشان می‌گفتند یا آقای «ط» زنگ می‌زد که سید بیا اینجا و کارهایت را پیگیری کن، ماهیانه مبلغی به تو می‌دهند، دانشگاه بچه‌ات رایگان می‌شود، بیا تا اینجا و این فرم را پر کن؛ پدرم می‌گفت باشد من هر وقت فرصت کردم! می‌خندید. می‌گفتند بیا، می‌گفت حالا ببینم چه می‌شود!

حتی برای کارت‌های آمایش که ما می‌گیریم، چون خانواده فاطمیون رایگان هستند، پدر ما هیچ وقت زیر بار این نرفت که ما هزینه ندهیم.

**: آن عوارضی که از سایرین می‌گیرند را فاطمیون نمی‌دهند…

پسر شهید: مثلا پدرم می‌گفت ماهی سی تومان را شما باید بدهید. امسال که پدر به رحمت خدا رفت و از نظر مالی یک مقدار به مشکل برخوردیم دیگر مجبور شدیم و زنگ زدیم و وقتی آقای «ط» شنید، گفت برای فاطمیون از سال ۹۱ رایگان است؛ مگر شما این همه سال از این موضوع خبر نداشتید؟ شما سالی دو ملیون و چهارصد هزار تومان دارید پولِ کارت می‌دهید؟ گفتیم که خواست پدر بوده. پدر اصلا از هیچ کدام از مزایا استفاده نمی‌کرد.

**: این اتفاق افتاد و دیگر هزینه را ندادید؟

پسر شهید: نه، چون پدر که شهید شد از نظر مالی در مضیقه بودیم.

**: این حق طبیعی شماست؛‌ کارتتان به راحتی صادر می‌شد؟

پسر شهید: کارت صادر می‌شد و ما هم مثل خانواده‌های عادی می‌رفتیم آنجا هزینه را می‌دادیم و کارت را می‌گرفتیم، مثل یگان فاطمیون نمی‌رفتیم که رایگان بگیریم.

**: آن مرکز کجا بود؟

پسر شهید: تا سال ۹۹ مدارکمان در هشتگرد صادر می‌شد، بعد از این اتفاقاتی که افتاد آمدیم ماهدشت. آخرین مدارک اقامتی که به صورت کامل گرفتیم را از ماهدشت گرفتیم؛ دفتر کفالت ماهدشت.

**: قضیه خاکسپاری‌شان شوک‌آور بود. اصلا فکر نمی‌کردم اینگونه باشد. مقایسه می‌کنم با جاهای دیگر که واقعا چگونه شهدای مدافع حرم را تکریم می‌کنند.

همسر شهید: اصلا هیچ کس نبود. دخترم «فاطمه» افغانستان بود. سید مصطفی هم که حال خوبی نداشت. سید زنگ می‌زد از سوریه به آقای «ط»، به آقای «د ف» که من نیستم، یک کاری بکنید که اوضاع این پسر من ردیف شود، موج گرفتگی دارد؛ اما هیچ کس هیچ کاری نکرد.  چون سید مصطفی دفترچه اقامتش را هم گم کرده خدای نکرده اگر می‌خواستند رد مرز کنند، چون از بچه‌های فاطمیون هستند و این‌ها را در افغانستان شناسایی می‌کنند، در جا گردنش را می‌زدند. طالبان و داعش همه جا هست. گفتیم یک کاری بکنیم برای سید مصطفی.

**: این دخترتان که فرمودید، افغانستان رفتند؟

همسر شهید: در کابل زندگی می‌کند.

**: با این شرایط جدید، امنیت دارند؟

همسر شهید: شرایط خیلی سخت است.

پسر شهید: خواهرم آنجا مراسمی برای پدر گرفته بوده ولی عکسی از پدر نگذاشت، چون می‌دانست که در حد دو سه تا عکس که آمده بود بیرون، رسانه‌ای شده. چون دامادمان هم رئیس دانشگاهی در افغانستان است. هر چند الان بورسیه گرفته و دارد به ایران می‌آید برای ادامه تحصیل تا مقطع دکتری را بخواند. متاسفانه خواهرم آنجا ماند و نرسید که بیاید چون تا الان که سه ماه از شهادت پدرم گذشته، برای خواهرم ویزا صادر نکرده‌اند که بتواند بیاید.

همسر شهید: فاطمه که نبود، سید مصطفی هم که حال خوبی نداشت. یک موقعی به سید مصطفی گفته بودند که بابات اینطور شده، ولی من می‌گویم نه مامان! دروغ است؛ الکی می‌گویند! چون حالش خوش نیست،‌ حتی خبر نداده‌ایم که پدرش شهید شده.

**: یعنی خبر ندارد؟

پسر شهید: نه؛ جون حال مساعدی ندارد. ممکن است آسیب بیشتری ببیند.

همسر شهید: غیرمستقیم بهش چیزهایی گفتیم ولی مثلا چند بار می‌گوید فلانی گفته اینطور شده، راست است یا دروغ است؟ می‌گویم دروغ است!

پسر شهید: می‌گوییم اینطور که گفته‌اند نیست.

ما حتی از جانب فامیل‌های خودمان هم دچار کم لطفی شدیم. متاسفانه یک اتفاقاتی افتاد؛ همان روزی که پدرم شهید شدند، ساعت دو یا سه بود، برادرم بیمارستان بود، یک دفعه زنگ زد به عمویم سید اکبر. کارگر عمویم تلفن را جواب می‌دهد و برادرم هم می‌گوید گوشی را بده به عمو. می‌گوید عمو نمی‌تواند صحبت کند. می‌گوید من با او کار دارم. می‌گوید عمویت بیمارستان است! متوجه می‌شود عمو را به همین بیمارستانی آورده‌اند که پدرم آمده بوده. می‌رود نگاه می‌کند می‌بیند عمویم دچار تصادف خیلی شدید شده بود و به صورت اتفاقی آورده بودند همانجا. خیلی جالب بود؛ ساعت سه پدرم وارد شد، عمویم هم ساعت سه آمد.

یک سوتفاهمی که برای فامیل ایجاد شده بود این بود که پسرهای سید احمد زنگ زدند به سید اکبر که پدرمان اینطوری شده و او هم تعادلش را از دست داده و تصادف کرده! بعد از اینکه عمویم حالش بهتر شد معلوم شد که اصلا ما زنگ نزدیم، و عمویم  اصلا نمی‌دانست که سید احمد شهید شده. چهل روز بعد از شهادت پدر تازه اینها رفتند و عمویم را خبر کردند. این اتفاق که افتاده بود ما خیلی از طرف فامیل دچار کم‌لطفی شدیم. حتی آن روزی که پدر شهید شد ما شبش تنها نشسته بودیم و گریه می‌کردیم!

**: یعنی از فامیل نیامدند؟

همسر شهید: هیچ کس نیامد!

 پسر شهید: هیچ کس نبود که به ما دلداری بدهد، یک اتفاق خیلی عجیب و غریبی افتاد. شب سختی بود.

همسر شهید: زن عمویش آمد لب و لوچه‌اش را آویزان کرده بود که شما زنگ زدید و بر اثر تماس شما سید اکبر تصادف کرده. یک بنده خدا هست به نام آقای گنجی. گفت برفرض اینکه اینها هم زنگ زده باشند به سید اکبر؛ به عمویشان زنگ زده‌اند؛ در آن وضعیت به کی باید زنگ بزنند؟ اگر هم تصادف کرده مقصر خودش است؛ باید احتیاط کند؛ در صورتی که ما زنگ نزده بودیم. بعد از اینکه سید اکبر خوب شد و ترخیص شد، بعد از چهل سید احمد گفتند ما می‌خواهیم به سید اکبر خبر بدهیم برادرش اینطور شده، حالا شما بیایید. گفتیم ما خانه شما نمی‌آییم.

**: در این چهل روز آقای سید اکبر به هوش بود اما کسی به او چیزی نگفت؟

پسر شهید: بله، حتی وقتی ما می‌رفتیم مثلا دامادش می‌پرسید بابا! فلان چیز کجاست؟ می‌گفت مثلا بالا پشت بام و فلان جا؛ می‌گفتند که شاید یادش رفته شما زنگ زدید. تا چهلمش که شد اینها کاملا متوجه شدند که اصلا داستان این نیست و اصلا خبر شهادت سید احمد را نمی‌داند.

همسر شهید: آقا سید اکبر سوار موتور بوده؟ قبلا هم سابقه تصادف داشته‌اند؟

پسر شهید: بله؛ با موتور بودند. عمویم یک مقدار سهل‌انگار است. چندین بار تصادف کرده.

**: حالا حالشان خوب شد؟

پسر شهید: بله خوب شد. ولی ما، هم از جانب فامیل‌ها مورد کم‌لطفی قرار گرفتیم، هم از جانب مردم شهر و هم از جانب مسئولان.

همسر شهید: امان از آن عده مردم اشتهارد که چنین برخوردی با ما کردند.

پسر شهید: من و برادرم یک مقدار پس انداز داشتیم برای آینده‌مان. هر چه داشتیم را روی هم گذاشتیم و خرج مراسم پدر کردیم.

**: با توجه به کرونا توانستید مراسم بگیرید؟

پسر شهید: با توجه به کرونا که خیر، گفتند شما حق ندارید در مسجد مراسم بگیرید، اما صاحبخانه‌مان پارکینگ و زیرزمین‌شان را در اختیار ما قرار دادند و ما سه شب ماه رمضان را افطاری و شام دادیم. یک گوسفند قربانی کردیم و به مردم غذا دادیم. خواهرم در افغانستان عزادار بود؛ مادرم شوهرش رفته بود؛ برادرم و من یتیم شده بودیم، هیچ کسی نبود دور و بر ما؛ حتی کسی نبود که برای ما حلوا درست کند. ما مجبور شدیم حلوای حاضری بگیریم. هیچ کس نبود، هیچ کس نبود، خیلی سخت گذشت.

**: حتی روایت داریم که داغدار است تا هفت شبانه روز اصلا نباید غذا درست کند؛ یعنی بقیه باید بیایند و حتی غذایشان را هم درست کنند و کمکشان کنند…

پسر شهید: پدرم واقعا جوان رفت…

همسر شهید: من با اشک و گریه می‌رفتم در آشپزخانه برایشان غذا درست می‌کردم، اینها که اشتها نداشتند و چیزی نمی‌خوردند…

پسر شهید: پدر ما یک شخصیتی بود که با بچه‌هایش رفیق بود، یعنی وقتی من و مرتضی با پدرمان می‌نشستیم اینقدر صدای خنده‌مان می‌رفت بالا که مادرم می‌گفت من دارم دیوانه می‌شوم؛ ساکت باشید…

همسر شهید: وقتی سید مرتضی زنگ می‌زد به پدرش،  باید می‌گفت «بابا جان» اما وقتی کنار فرماندهانش نشسته بود زنگ می‌زد و می‌گفت «چطوری احمد آقا؟» می‌گفتند سید! چقدر با تو بچه‌هایت رفیقی. انگار هم سن خودشان است، با هم شوخی می‌کردند و می‌خندیدند…

*میثم رشیدی مهرآبادی
ادامه دارد…



منبع خبر

تنها جرم «سیداحمد» دفاع از حرم بود! + عکس بیشتر بخوانید »

رتبه ۹۱۸ کنکور برای اسدالله قصاب! + عکس

رتبه ۹۱۸ کنکور برای اسدالله قصاب! + عکس



شهید مدافع حرم اسدالله ابراهیمی

 گروه جهاد و مقاومت مشرق- اسدالله ابراهیمی سال ۱۳۵۱ در تهران به دنیا آمد.۱۶ سال بیشتر نداشت که برای حضور در دفاع مقدس با دستکاری شناسنامه اش راهی جبهه شد. وقتی که فهمید خواهرش به بیماری کلیوی مبتلا شده و نیاز به پیوند کلیه دارد، خودش را از جبهه به بیمارستان رساند و یک کلیه اش را به خواهرش اهدا کرد.

پس از جنگ در برنامه های فرهنگی و اعتقادی از مربیان مسجد محل (مهرآباد جنوبی؛ شهرک فردوس) بود. سال ۷۴ معاون فرهنگی پایگاه بسیج شد.سال ۱۳۸۱ ازدواج کرد که حاصل این ازدواج ۲ فرزند به نام های حسین و زینب است.

وی از جمله کسانی بود که در فتنه ۸۸ در خط مقدم دفاع از انقلاب و رهبری در میدان حاضر شد. اسدالله ابراهیمی تحصیلاتش را تا مقطع لیسانس ادامه داده و کارشناسی حسابداری خوانده بود. او در کارخانه پارس خودرو مشغول به کار بود که با آغاز جنگ سوریه تمام تلاشش را برای حضور در سوریه کرد تا اینکه در بهمن‌ماه سال ۹۴ به این کشور اعزام شد. او از فرماندهان لشکر فاطمیون در منطقه بود اما آنقدر متواضع بود که حتی همکارانش تا لحظه شهادت نمی‌دانستند او فرمانده بوده است.

اسدالله ابراهیمی سرانجام در ۲۷ خردادماه سال ۹۵ در شهر حلب سوریه به شهادت رسید، در حالی که پیکرش برای همیشه در منطقه ماند و تروریست‌های جبهه النصره از تحویل پیکر مطهر شهید خودداری کردند. تنها مزار یادبودی به نام وی در قطعه ۵۰ بهشت زهرای تهران اختصاص یافت. به زودی کتابی با عنوان «بهار، آخرین فصل» درباره زندگی این شهید عزیز توسط انتشارات روایت فتح منتشر خواهد شد.

آنچه در ادامه می‌خوانید، حاصل گفتگو با عبدالله ابراهیمی، برادر شهید اسدالله ابراهیمی است.

گفتگو با همسر شهید ابراهیمی را نیز در اینجا بخوانید:

فیلمبرداری آقا اسدالله؛ راهگشای نیروهای امنیتی + عکس

نقشه عجیب برای عدم اعزام یک مدافع حرم!

* وزیر کار

سال ۱۳۴۲ پدر و مادرم بعد از ازدواج به تهران مهاجرت کردند.

پدرم خانه‌ای یک طبقه با حیاطی نسبتاً بزرگ در محله حسینی فردوس خرید. شغل پدرم در شهرستان دامداری بود. بخاطر مهارتی که داشت در تهران به خرید و فروش گوسفند مشغول شد و گاهی اوقات هم قصابی می کرد و از این راه امرار معاش می کردیم.

رتبه ۹۱۸ کنکور برای اسدالله قصاب! + عکس

ما ۹ خواهر و برادر بودیم و اسدالله بچه پنجم خانواده بود. با اینکه ما برادران بزرگتری هم داشتیم اما اسدالله برایمان حکم پدر را داشت.

برادران بزرگترم بیشتر وقت‌شان را درگیر مبارزات انقلاب و جنگ بودند. طبیعتاً مسئولیت خیلی از امور منزل به گردن اسدالله بود. «اسد» همیشه داوطلب انجام کارهای سخت بود؛ به تنهایی می‌رفت داخل زیرزمین و برای روشن کردن بخاری از بشکه، نفت می کشید.

دستمان را می گرفت و با هم می رفتیم مسجد، همیشه حواسش به ظاهر ما بود که مرتب و تمیز باشیم.

بخاطر شلوغی خانه و جمعیت زیاد، پدر خیلی با ما سر و کله نمی زد و بیشتر کارهایمان را مادر انجام می داد. اسد هوای مادر را داشت و نمی گذاشت کارهای خانه  به او فشار بیاورد و خسته شود. با وجود سن کم آنقدر درگیر کار خانه می‌شد که به او لقب «وزیر کار» داده بودیم.

*اسدالله قصاب

اوایل دهه شصت پدر کار اصلی‌اش فروش گوشت شد. گوسفند را در خانه ذبح و سلاخی می کرد. با کمک اسدالله و برادران بزرگتر، وسایلش را به ابتدای خیابان خاکزاد (شهیدان اسماعیلی فعلی) می‌آوردیم و گوشه‌ای از خیابان بساط گوشت‌فروشی یا همان قصابی سیار را راه‌می‌انداختیم.

من که سن کمی داشتم بیشتر پادویی می کردم و اگر پدر وسیله‌ای می‌خواست، مرا فوری به خانه می فرستاد تا برایش بیاورم اما اسدالله بیشتر وقتش را در کنار پدر می گذراند و در فروش گوشت به او کمک می کرد.

محله فردوس در آن سال‌ها خیلی آباد نشده بود و خبری از مغازه‌های رنگارنگ امروزی نبود. صبح‌ها بساط‌مان را برپا می کردیم و عصر قبل از نماز مغرب جمع می شد و بعد از یک روز کاری همگی همراه پدر به مسجد می رفتیم.

*شوخی با پسر همسایه

با اینکه زیرک و باهوش بود، اما گاهی اوقات شیطنت‌هایش کار دست ما می داد!

یک روز بطری پلاستیکی بزرگی را دور از چشم پدر و مادر برد بیرون از خانه و آن را به آتش کشید، پلاستیک کاملا آب و مذاب شد. پسر همسایه که از دوستان خوب اسدالله هم بود آمد بیرون از خانه. اسد با دیدن او فکری به سرش زد! به پسرک بی نوا گفت: ببین عجب آب زلال و خنکی پیدا کرده‌ام! بیا دستت را داخل این آب زلال کن و لذت ببر، من هم این کار را کردم خیلی باحال است!

پسرک از همه جا بی‌خبر گول چرب زبانی اسدالله را خورد و به حرف او گوش داد!

دستش را داخل مذاب کرد و از شدت سوختگی صدای فریاد جانسوزش در خیابان پیچید. خواست دستش را فوت کند که بر اثر یک اشتباه و عجله دست به صورت چسبید و دهانش هم سوخت. دست و دهان پسرک بهم چسبیده بود و اسدالله می خندید! ولی تا چشمش به سوختگی‌های او افتاد پا به فرار گذاشت.

رتبه ۹۱۸ کنکور برای اسدالله قصاب! + عکس

*انفجار آمپول!

آن روزها خبری از بازی‌های رایانه‌ای و تفریحات امروزی نبود. بچه‌ها آنقدر در خانه بازی می کردند تا همه جا بهم می ریخت و مادر خانواده آنها را برای چند ساعت از خانه بیرون می کرد و این تازه اول عشق و حال ما بود!

گاهی اوقات با هم کشتی می گرفتیم. حریف تمرینی‌اش من بودم.هر فوت و فنی را که بیرون از خانه یاد می گرفت روی من بیچاره پیاده می کرد. عصرها هم قبل از اینکه سر و کله پدر به خانه پیدا شود و بساط بازی ما را جمع کند حسابی یک دل سیر در حیاط خانه گل کوچک بازی می کردیم و به هم پنالتی می زدیم.

قایق آهنی کوچکی داشت که با روشن کردن یک شمع کوچک درونش در داخل تشت کوچک آب حرکت می کرد. یک روز گفت: امروز می خواهم با قایق یک کار جذاب و خطرناک کنم، هر وقت که گفتم فوری پشت دیوار پناه بگیرید تا آسیب نبینید. شمع درون قایق را روشن کرد و یک آمپول روی شمع گذاشت.

با اشاره اسدالله فوری کمین گرفتیم، بر اثر انفجار آمپول قایق حین حرکت چند سانتی متر از روی آب بلند شد و چرخی در هوا زد، سپس افتاد داخل آب و به حرکتش ادامه داد. اسدالله از این کار جالبش حسابی هیجان زده شده بود و می خندید!

*رتبه ۹۱۸

تا پایان دوره راهنمایی در حال و هوای کودکی بود و بیشتر وقتش به شیطنت و بازیگوشی می‌گذشت.

به همین دلیل خیلی دل به درس خواندن نمی داد و نمرات امتحاناتش خیلی تعریفی نداشت! حال و هوای جبهه رفتن به سرش افتاده بود. آن روزها برادران بزرگترم همگی در جبهه بودند، اسدالله وقتی در خانه قصد جبهه رفتنش را مطرح کرد، خانواده از این کارش استقبال کردند. پدرم می گفت: من چیزی ندارم خرج اسلام و مملکتم کنم، همه دارایی‌ام فرزندانم هستند و آنها را در راه خدا به جبهه می فرستم این برای آخرتم کافیست. 

اسدالله ۱۳ سالگی برای دوره‌های آموزشی اقدام کرد و بعد از چند ماه آموزش به جبهه اعزام شد.

وقتی از جبهه برگشت دیپلم انسانی‌اش را در مجتمع رزمندگان گرفت. مدتی با دوستانش به پارک و کتابخانه می رفتند و برای کنکور درس می خواندند. رتبه کنکور اسدالله ۹۱۸ شد و در رشته حسابداری دانشگاه تهران پذیرش شد. همزمان با درس خواندن کار هم می کرد و تراشکاری و کارهای فرهنگی و… را تجربه کرد.

حقوق دریافتی‌اش را خرج خانه می کرد و بخش از آن را به نیازمندان می‌داد.

رتبه ۹۱۸ کنکور برای اسدالله قصاب! + عکس

*بوکس بی بوکس!

تقریباً ۳ سال ورزش بوکس را حرفه‌ای دنبال می کرد و در محله هم کسی حریف اسد نبود.

روزی در باشگاه با یکی از بچه‌های مسجد بنام عبدالله غیاثوند مبارزه کرد. عبدالله با اولین ضربه نقش زمین می شود و از هوش رفت. اسدالله ضرباتش خیلی سنگین و کاری بود!

شب به خانه آمد، ناراحت و بی‌حال بود. گفت: امروز حین مبارزه عبدالله غیاثوند را بیهوش کردم! خیلی اعصابم بهم ریخت.

از اینکه دوست صمیمی‌اش حین مبارزه آسیب دیده بود خیلی ناراحت بود. بعد از ان ماجرا اسدالله برای همیشه ورزش بوکس را کنار گذاشت.

*آرام و قرار نداشت

خانه من و اسدالله نزدیک هم بود.

یک شب آمد خانه ما و گفت: عبدالله! یک بنده خدایی توان پرداخت کرایه خانه‌اش را ندارد و صاحب خانه وسایلش را بیرون ریخته! اگر برایت مشکلی ایجاد نمی شود اجازه بده چند روزی وسایل‌شان را در پارکینگ خانه تو بگذارند. بنده خدا چند شب است با زن و بچه گوشه خیابان می خوابد.

به محض اینکه جواب مثبت را از من گرفت فوری رفت ماشینی را هماهنگ کرد و وسایل آنها را به پارکینگ خانه‌ام منتقل کرد. بعد از چند روز با کمک دوستانش مبلغی تهیه کرد و برای آن خانواده سرپناهی پیدا کرد.

هیچ وقت آرام و قرار نداشت و برای حل مشکل مردم بال بال می زد. به هر دری می‌زد تا گره از کار خلق الله باز کند.

*جانباز جنگ و فتنه

تقریباً نیمی از اعضای خانواده در جبهه حضور داشتند. کم‌سن‌ترین رزمنده خانه ما  اسدالله ۱۴ ساله بود. فضای خانه طوری بود که همیشه آماده شنیدن خبر شهادت یا جانبازی برادرانم بودیم. مخصوصاض بعد از شهادت پسر عمویم شهید محمد ابراهیمی.

اسدالله اواخر جنگ شیمیایی شد و بر اثر شدت جراحات وارده پلک چشمش افتاد. بعد از کلی دوا و درمان وضعیتش کمی بهتر شد. البته هیچ وقت دنبال جانبازی و گرفتن درصد از بنیاد جانبازان نرفت و تمام هزینه‌های درمانش را شخصاً پرداخت می کرد. ایام فتنه۸۸ بر اثر استشمام گازهای اشک‌آور دوباره مشکلات تنفسی‌اش شروع شد و تا زمان شهادت همراهش بود.

رتبه ۹۱۸ کنکور برای اسدالله قصاب! + عکس

*قاچاقی تا بهشت زهرا(س) !

دهه شصت پنج شنبه‌ها بنیاد شهید اتوبوس‌هایی برای انتقال خانواده شهدا به بهشت زهرا (س) می فرستاد.

محل توقف و سوار کردن مسافرین جلوی مسجد بود. اسدالله هر هفته دست مرا می گرفت و با هم می رفتیم سوار اتوبوس شویم تا بتوانیم به زیارت مزار شهدا برویم. مسئول این اتوبوس‌ها شهید رسولی بود که بخاطر سن پایین نمی گذاشت من و اسدالله سوار اتوبوس شویم و می گفت: این اتوبوس مخصوص خانواده شهداست!

اسد با کلی حیله و ترفند از دست شهید رسولی فرار می کرد و با هم می رفتیم انتهای اتوبوس مخفی می شدیم. گاهی اوقات هم شهید علی سلطانی ما را قاچاقی می فرستاد داخل اتوبوس.

*اهدای کلیه به خواهر

چند سالی خواهرم دچار مشکل کلیوی شده بود. با توجه به هزینه‌های سنگین پیوند و بیمارستان امکان عمل برای ما فراهم نبود.

مشکل او سال ۱۳۷۲ با اوج خودش رسید و هر روز حال خواهرم وخیم‌تر می شد. اسدالله با دیدن حال بد خواهر خیلی رنج می کشید. یک روز گفت اگر آزمایشم مشکلی نداشته باشد یکی از کلیه هایم را به آبجی خانم اهدا می کنم…

شکر خدا پیوند کلیه خواهر و برادر موفقیت‌آمیز بود و حال خواهرم بهتر شد، اما اسدالله دوست نداشت جایی مطرح کنیم که او کلیه‌اش را به خواهرمان اهدا کرده است.

*بنر استقبال برای مدافع حرم

اسدالله را در ختم یکی از آشنایان دیدم و گفتم: شنیده‌ام آموزش دیده‌ای و قصد اعزام به سوریه را داری!

هیچ وقت اهل جار زدن کارهایش نبود و مخفیانه پیگیر این امور بود. با حجب و حیای همیشگی‌اش گفت: نه بابا! فعلاً چیزی معلوم نیست… شما به مادر چیزی نگو. اگر قطعی شد خودم به او اطلاع می دهم.

چندین مرتبه اعزامش لغو شد و هر بار که تماس می گرفت با ناراحتی می گفت: اعزام لغو شد! قسمت نبود بروم، اما بالاخره بار آخر رفت و تقریبا دو ماه سوریه بود.

خبر برگشت اسدالله را از دوستانش شنیدم. با خوشحالی بنری سفارش دادم و برگشتش به کشور را تبریک گفتم. نمی دانم چطور متوجه این کار من شد و از سوریه با من تماس گرفت.

گفت: داداش! چه کار می خواهی بکنی؟! بنر را نصب نکنی ها… من آبرو دارم. می خواهم در آن محل زندگی کنم. کاری نکنی شرمنده مردم شوم!

خندیدم و گفتم: باشه داداش! تو برگرد من بنر را نصب نمی کنم، خیالت راحت…

رتبه ۹۱۸ کنکور برای اسدالله قصاب! + عکس

*زیرک و باهوش بود

قرار بود ۲۵ خرداد ۸۸ بزرگترین راهپیمایی اعتراض به نتایج انتخابات از طرف ستاد مهندس موسوی در تهران برگزار شود. اسدالله بعدازظهر تماس گرفت و گفت: من موتور را با خودم به شرکت نیاورده ام. می توانی بیایی دنبالم؟در خیابان آزادی روبروی ایران فیلم قرار گذاشتیم.

سوار بر موتور به طرف میدان انقلاب حرکت کردیم، واقعاً جمعیت انبوهی در راهپیمایی شرکت کرده بودند. زن و مرد، پیر و جوان، روحانی و دانشجو… از همه اقشار جامعه در میان جمعیت بودند.

اسدالله سرش را تکان می داد و حرص می خورد. می گفت: انتخابات به بهترین شکل برگزار شد و چهل میلیون نفر رأی دادند. این حماسه عظیم می توانست انقلاب ما را در جهان سرافراز کند. اما عده‌ای جاهل خرابش کردند و حیف شد!

گوشه‌ای از خیابان آزادی جمعیتی ایستاده بودند و شعارهای ضد ولایت می دادند و بحث می کردند، عصبانی شدم و خواستم با آنها برخورد تندی کنم! اسدالله مرا کشید کنار پیاده رو و گفت: چه میکنی؟! الان زمان مناسبی برای این بحث ها نیست.

خیلی زیرک و باهوش بود و به قول معروف بی‌گدار به آب نمی زد! از اینکه بسیجی‌ها وارد درگیری و زد و خورد می شدند خیلی ناراحت می شد!

اسد می گفت: باید کار اساسی کرد و لیدرها را پیدا کنیم، با زدن چهار نفر انسان اغفال شده راه به جایی نمی بریم.

*مرتضی اسدی



منبع خبر

رتبه ۹۱۸ کنکور برای اسدالله قصاب! + عکس بیشتر بخوانید »

در دفاع مقدس چه بر مدافعان سلامت می‌گذشت؟

در دفاع مقدس چه بر مدافعان سلامت می‌گذشت؟



روزگار بخیه‌های خونین/مدافعان سلامت در دوران دفاع مقدس

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، نفس‌ها را می‌شمارند، ضرب آهنگ نبض‌ها برایشان شیرین‌ترین صداست، حتی اگر این صدا در میان سوت موشک‌ها و صفیر گلوله‌ها باشد؛ نجات جان انسان از نظرشان کاری زیبا و پسندیده نیست بلکه وظیفه است؛ وظیفه‌ای که باید به انجام برسانند، حتی اگر جانشان در معرض تهدید قرار بگیرد یا در این راه جانشان را از دستش بدهند.

این روزها اسم کادر درمان بیشتر از هر زمان دیگر به گوش می‌رسد و آنها را با رزمندگانی مقایسه می‌کنند که هشت سال جنگ تحمیلی زیر تیربار دشمن جانانه ایستادگی کردند، غافل از اینکه کادر درمان آن دوران داستان‌ها بس شنیدنی دارد.

روزگار بیمارستان خونین‌شهر

یکی از افراد بی‌بی جان آمانیکا است؛ دختری که آن موقع ۲۲ سال بیشتر نداشت و تنها ۶ ماه از پایان دوران تحصیلش در رشته پرستاری گذشته بود. او در روایت خاطراتش از روزهایی می‌گوید که هیچ خرمشهری ترس را باور نداشت.

آمانیکا جزو افرادی بود که به شنیده‌ها درباره تحرکات مرزی دشمن بی‌توجه بود و باورش نمی‌شد تا آن پنج بعد از ظهری که صدای مهیبی در خرمشهر پیچید و بعد از آن صدای آژیر آمبولانس از دور به گوشش رسید و این شروع دوره کاری‌اش بود که مشابه آن روزها را در تمام دوران خدمتش ندید.

روزگار بخیه‌های خونین/مدافعان سلامت در دوران دفاع مقدس

در همان روز بود که آمبولانس‌ها از بیمارستان درخواست نیرو برای خارج کردن خانواده‌ای از زیر آوار کردند و بی‌بی جان و دوستش داوطلب شدند؛ همان جا بود که بی‌بی جان در زیر آوار جسدِ بی‌جان کودکی ۵ – ۶ ساله را دید، اتفاقی که از شدت ناراحتی هنوز تصویرش را به وضوح در ذهن دارد.

او از روز اول می‌گوید، از همان روزی که سیل مجروحان به سمت بیمارستان خرمشهر روانه می‌شد، از روزی که در آن بنا به گفته‌اش ۱۰۰ عمل جراحی انجام شد و پزشکان اتاق عمل از اتاق عمل بیرون نمی‌آمدند. او خاطرات ایام مقاومت را به خاطر دارد؛ روزهایی که کادر درمان پا به پای رزمنده‌ها سنگر را خالی نکردند.

او تعریف می‌کند: «سه هفته مانده بود به اشغال خرمشهر، یک شب اتاق عمل و دو بخش بیمارستان را زدند، سقف اتاق عمل ریخت اما مجبور بودیم جراحی‌ها را انجام بدهیم چون بیمارستان خرمشهر دیگر جا نداشت؛ عمل‌ها که انجام می‌شد، بیماران بعد از ۲۴ ساعت روانه بیمارستان طالقانی آبادان می‌شدند که آن روزها خلوت بود».

او از روزهایی می‌گوید که ۵۰ تا ۶۰ پرستار بودند و یک عالمه مجروح و شهید؛ در گفته‌هایش جلو می‌رود و می‌رسد به آنجایی که از رئیس بیمارستان خواسته بودند که پرستاران زن را مرخص کند و رئیس بیمارستان به خاطر کمبود نیرو نپذیرفته بود؛ جلوتر می‌رود و می‌رسد به آن روزها که بالاخره مجبور به ترک بیمارستان شهری می‌شوند که مردمانش همچنان با دست‌خالی ایستاده بودند تا سقوط نکند.

قرار بود به بیمارستان دارخوین بروند، پس بیشتر تجهیزات به این بیمارستان منتقل شد ولی آنچه ذهن کادر درمان در آن روز را درگیر کرده بود، پیکر شهیدانی بود که در بیمارستان باقی می‌ماندند؛ «سپاه یک کانکس برای نگه‌داری شهدا آورده بود، کسی حاضر نبود شبانه آنها را به گلزار شهدا منتقل کنند چون ممکن بود که سگ‌ها به پیکرها حمله‌ور شوند، پس تا صبح فردا صبر کردند و روز خاک‌سپاری پزشکان نیز در مراسم خاک‌سپاری شرکت می کردند».

در لابه‌لای صحبت‌های آمانیکا رد دوری و دلواپسی خانواده بود؛ همچنین داغ دیدن مجروحیت نزدیکان هست، خارج کردن تیر و ترکش و پانسمان زخم‌های کاری و سپری کردن شیفت‌هایی طولانی در تاریکی نیز وجود دارد.

سپر انسانی برای کودکان

داستان کادر درمانی در روزهای خونین‌شهر اما به خرمشهر پیش از اشغال محدود نمی‌شود بلکه خرمشهر در حال مقاومت و نیمه دیگر خرمشهر را که در مقاومت تا پیروزی مانده نیز شامل می‌شود؛ «کفایت غیبی» یکی از این پرستارانی است که در آبادان خدمت می‌کرد و لحظات خوف و درد را تا لحظات پیروزی و در میان فضای بیمارستانی ملتهب آن روزها گذراند.

روزگار بخیه‌های خونین/مدافعان سلامت در دوران دفاع مقدس

کفایت آن زمان، ۲۴ ساله سن داشت و هنوز درسش را تمام نکرده بود اما دشمن که به آبادان حمله کرد، یقین داشت که جایش کنج خانه نیمه امن نیست و هر چه سریع‌تر باید به بیمارستان برود. «روزی که عراق حمله کرد، از خرید برگشته بودیم و همین که وسایل را زمین گذاشتم، بمباران آبادان شروع شد؛ اما من با وجود نگرانی‌های مادرم، راهی بیمارستان شدم» و این شد که سه روز پیوسته در بیمارستان ماند و به خاطر همین سه ماه از خانواده‌اش دور افتاد. «بعد از سه روز یک نفر در بیمارستان کلید خانه ما را به من داد و گفت خانواده‌ات رفتند اما کجا را نمی‌دانست و من ماندم و چند هم دوره و هم کلاسی و بی‌خبر از محل خانواده».

کفایت از سختی‌های آن روزها می‌گوید؛ روزگارانی که بی‌آبی و بی‌برقی سهم بیمارستان نفت بوده است که محل خدمتش بود؛ «ما آب‌ها را برای بیماران استفاده می‌کردیم ولی آب و برق قطع شده بود و جانی در بدن نداشتیم، گاهی از خستگی زیاد همان‌جا در اتاق بیماران پارچه می‌کشیدیم و دو ساعتی به خواب می رفتیم».

او ادامه می‌دهد: «من در آن روزها ۱۰ کیلو وزن کم کردم چون آب و غذا نمی‌خوردیم؛ آن موقع نصف سینه مرغ را برای چهار تا پنج نفر لای نان می‌پیچیدند و این ناهار و شام ما می‌شد اما از صبحانه هم که خبری نبود».

او از تشنگی‌هایش نیز می‌گوید، از روزی که از تشنگی زیاد در حال از هوش رفتند. «دیگر رمقی برای ما نمانده بود، آبی برای خوردن نبود؛ روزی یک کارگر با پارچ آب خنگ وارد شد و ما مثل قحطی‌زده‌ها به سمتش رفتیم و بعد از خوردن آب، پرسید «نمی خواهید بدانید آب از کجا آمده؟» راستش برای ما فرقی هم نمی‌کرد اما گفت که «این آب سیفون توالت فرنگی است» اما نه تنها ناراحت نشدیم بلکه به آن اتفاق از ته دل خندیدیم».

خودش می‌گوید حالا که به آن روزها فک می‌کند، می بیند که آنها عاشقی می‌کردند نه کار چون هر کس جای آنها بود، شاید فرار می‌کرد؛ کمی جلوتر می‌رود و در لابه‌لای خاطراتش به داستانی می‌رسد که هنوز به روشنی گوشه ذهنش باقی‌مانده است؛ «یکی از خاطرات تلخ آن روزها این بود که روزی ۱۰ تا ۱۲ بچه مجروح از خرمشهر به بیمارستان می‌آوردند که پدر و مادر نداشتند، یکی از آنها نوزاد شیرخواره‌ای بود که یکی از همکاران که فرزندش را برای حفظ جانش از شهر خارج کرده بودند، در بغل گرفت و با گریه به او شیر داد یا اینکه کودک دیگری را آوردند که دستش قطع شده بود و همیشه از ما می‌پرسید که دستش دوباره رشد خواهد کرد یا نه».

او می‌گوید که این کودک بی‌نوا اهل نخلستان بود و چه می‌دانست که دستش دیگر همچون شاخه‌های نخل رشد نمی‌کند؛ خاطره حضور کودکان خرمشهری با سخت‌ترین شب بیمارستان نفت عجین می‌شود؛ «بیمارستان نفت آبادان در منطقه مرزی و در تیررس دشمن بود و ما در بخش دو که از دیگر بخش‌ها جدا شده بود، به همراه کودکان بودیم؛ شبی وحشتناک بود و دشمن بیمارستان را هدف گرفته بود و تیربارها به سقف اصابت می‌کرد؛ در آن شرایط زنی نیز در حال زایمان بود ولی ماما حاضر نمی‌شد تا بیمار را رها کند، ما مراقب کودکان بودیم و نمی‌توانستیم کمکی به زن باردار بکنیم چون کودکان را روی زمین خوابانده بودیم و خودمان را روی آنها انداخته بودیم چون اعتقاد داشتیم که آنها امید فردا هستند و زندگی‌شان از زندگی ما مهم‌تر است».

یک دست تفنگ، یک دست کمک

داستان ماندن و امداد رسانی در خرمشهر اما به اینجا ختم نمی‌شود بلکه کسانی بودند که دانش پزشکی نداشتند و رزمنده بودند اما در قامت یک پزشکار ظاهر شدند؛ «عماد دانشیار» یکی از این افراد است؛ ۲۱ سال است که بازنشسته بهداری سپاه شده اما آن موقع و در روزهایی که شعله‌های جنگ خرمشهر را در برگرفت، ۱۷ ساله بود؛ نوجوانی که عضو هلال احمر و رشته تحصیلی‌اش تجربی بود و برای همین می‌خواست که در کنار رزم به عنوان نیروی مردمی و بسیجی یک امدادگر باشد.

روزگار بخیه‌های خونین/مدافعان سلامت در دوران دفاع مقدس

«دوره ۱۵ روزه را در بیمارستان طالقانی گذراندم و پزشکیار شدم و این شروع فعالیت رسمی من به عنوان کادر درمانی بهداری سپاه بود».

او از روزهایی می‌گوید که درمان رزمندگان یک نیاز بود و مسجد جامع خرمشهر اولین بار سنگرگاه خدمات درمانی در شرایط پر تنش شد؛ او تعریف می‌کند: «در زمان جنگ آقای سعادتی از اهل بهبهان که داروساز بود، در مسجد جامع خرمشهر مقر درمانی را راه‌اندازی کرد و چند نفر از خواهران و برداران در کنارش به مجروحان خدمات درمانی را ارائه می‌دادند و بعد از سقوط خرمشهر، حمید قبطی بهداری خرمشهر را تشکیل داد و پنج مرد و ۲۰ زن را که من یکی از آنها بودم، در آن مشغول شدند».

بهداری در کوی آریا در نیمه دیگر خرمشهر که به دست دشمنان نه افتاد، بر پا شده بود اما علاوه بر آن چند پست امدادی در سه نقطه از جمله کوتشیخ و محرزی هم برپا بود و عماد و همرزمانش در آن برای امداد رسانی حضور داشتند.

امثال عماد دانشیار اما یکجا نشین نبودند چون آمدنشان برای دفاع و شهادت بود؛ عماد می‌گوید: «بچه‌های بهداری امتیاز خوبی داشتند چون از طرفی آنها می‌جنگیدند و از طرف دیگر به مداوا می‌پرداختند، من خودم در جبهه و در خط مقدم بودم، در یک دستم تفنگ و در دست دیگرم یک جعبه کمک‌های اولیه بود».

عماد خیلی چیزها را از یاد برده است؛ خیلی جسته و گریخته می‌گوید: «صحنه‌های عجیب و غریبی بود، آنقدر صحنه‌های عجیبی دیدم که آلان خیلی‌ها را یادم نیست، آن موقع خواب نداشتیم و باید بیدار می‌ماندیم تا هر وقت مجروح می‌آوردند، مداوایش کنیم».

او مرگ همرزم کم ندیده است؛ هنوز از همزمانش که در سنگر بودند و در مقر درمان چند جانباز باقی‌مانده است.

روزهای سختی برای خرمشهر و درمانگران بود اما خبر آزادسازی شهر که آمد، انگار خونی تازه در رگ‌های این افراد جوانه زد.

کفایت غیبی می‌گوید که شب قبل از آزادسازی خرمشهر شب سختی بود، آن شب از صدای شلیک و تیربار پر بود؛ او می‌گوید «خبر آزادسازی خرمشهر که آمد، همه پرستاران در راهرو بیمارستان از سر شادی از ته دل جیغ می‌زدند، اگرچه اجازه ندادند به خرمشهر بروند اما آنها را به مسجد بهبهانیان بردند؛ جایی که شادی رزمندگان در آن بوی مناجات می داد». کفایت از بارش باران در سوم خرداد می‌گوید، از بارانی که سابقه نداشته در این ماه در آبادان ببارد؛ او می‌گوید «انگار آسمان هم همزمان با ما جشن گرفته بود».

هنوز ردی از شادی زیرپوست این افراد هست و امثال عماد دانشیار هر ساله در این روزها با خاطرات شادی این اتفاق دل‌خوش می‌کنند، دل‌خوشی که با انتظاراتی عجین است؛ دانشیار می‌گوید: «برای هر کشور لازم است که آموزش و بهداشت رایگان باشد» و این شاید آخرین خواسته او و همرزمان درمانی‌اش باشد که بی انتظار با جان خود بازی کردند تا جان ببخشند.

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، نفس‌ها را می‌شمارند، ضرب آهنگ نبض‌ها برایشان شیرین‌ترین صداست، حتی اگر این صدا در میان سوت موشک‌ها و صفیر گلوله‌ها باشد؛ نجات جان انسان از نظرشان کاری زیبا و پسندیده نیست بلکه وظیفه است؛ وظیفه‌ای که باید به انجام برسانند، حتی اگر جانشان در معرض تهدید قرار بگیرد یا در این راه جانشان را از دستش بدهند.

این روزها اسم کادر درمان بیشتر از هر زمان دیگر به گوش می‌رسد و آنها را با رزمندگانی مقایسه می‌کنند که هشت سال جنگ تحمیلی زیر تیربار دشمن جانانه ایستادگی کردند، غافل از اینکه کادر درمان آن دوران داستان‌ها بس شنیدنی دارد.

روزگار بیمارستان خونین‌شهر

یکی از افراد بی‌بی جان آمانیکا است؛ دختری که آن موقع ۲۲ سال بیشتر نداشت و تنها ۶ ماه از پایان دوران تحصیلش در رشته پرستاری گذشته بود. او در روایت خاطراتش از روزهایی می‌گوید که هیچ خرمشهری ترس را باور نداشت.

آمانیکا جزو افرادی بود که به شنیده‌ها درباره تحرکات مرزی دشمن بی‌توجه بود و باورش نمی‌شد تا آن پنج بعد از ظهری که صدای مهیبی در خرمشهر پیچید و بعد از آن صدای آژیر آمبولانس از دور به گوشش رسید و این شروع دوره کاری‌اش بود که مشابه آن روزها را در تمام دوران خدمتش ندید.

روزگار بخیه‌های خونین/مدافعان سلامت در دوران دفاع مقدس

در همان روز بود که آمبولانس‌ها از بیمارستان درخواست نیرو برای خارج کردن خانواده‌ای از زیر آوار کردند و بی‌بی جان و دوستش داوطلب شدند؛ همان جا بود که بی‌بی جان در زیر آوار جسدِ بی‌جان کودکی ۵ – ۶ ساله را دید، اتفاقی که از شدت ناراحتی هنوز تصویرش را به وضوح در ذهن دارد.

او از روز اول می‌گوید، از همان روزی که سیل مجروحان به سمت بیمارستان خرمشهر روانه می‌شد، از روزی که در آن بنا به گفته‌اش ۱۰۰ عمل جراحی انجام شد و پزشکان اتاق عمل از اتاق عمل بیرون نمی‌آمدند. او خاطرات ایام مقاومت را به خاطر دارد؛ روزهایی که کادر درمان پا به پای رزمنده‌ها سنگر را خالی نکردند.

او تعریف می‌کند: «سه هفته مانده بود به اشغال خرمشهر، یک شب اتاق عمل و دو بخش بیمارستان را زدند، سقف اتاق عمل ریخت اما مجبور بودیم جراحی‌ها را انجام بدهیم چون بیمارستان خرمشهر دیگر جا نداشت؛ عمل‌ها که انجام می‌شد، بیماران بعد از ۲۴ ساعت روانه بیمارستان طالقانی آبادان می‌شدند که آن روزها خلوت بود».

او از روزهایی می‌گوید که ۵۰ تا ۶۰ پرستار بودند و یک عالمه مجروح و شهید؛ در گفته‌هایش جلو می‌رود و می‌رسد به آنجایی که از رئیس بیمارستان خواسته بودند که پرستاران زن را مرخص کند و رئیس بیمارستان به خاطر کمبود نیرو نپذیرفته بود؛ جلوتر می‌رود و می‌رسد به آن روزها که بالاخره مجبور به ترک بیمارستان شهری می‌شوند که مردمانش همچنان با دست‌خالی ایستاده بودند تا سقوط نکند.

قرار بود به بیمارستان دارخوین بروند، پس بیشتر تجهیزات به این بیمارستان منتقل شد ولی آنچه ذهن کادر درمان در آن روز را درگیر کرده بود، پیکر شهیدانی بود که در بیمارستان باقی می‌ماندند؛ «سپاه یک کانکس برای نگه‌داری شهدا آورده بود، کسی حاضر نبود شبانه آنها را به گلزار شهدا منتقل کنند چون ممکن بود که سگ‌ها به پیکرها حمله‌ور شوند، پس تا صبح فردا صبر کردند و روز خاک‌سپاری پزشکان نیز در مراسم خاک‌سپاری شرکت می کردند».

در لابه‌لای صحبت‌های آمانیکا رد دوری و دلواپسی خانواده بود؛ همچنین داغ دیدن مجروحیت نزدیکان هست، خارج کردن تیر و ترکش و پانسمان زخم‌های کاری و سپری کردن شیفت‌هایی طولانی در تاریکی نیز وجود دارد.

سپر انسانی برای کودکان

داستان کادر درمانی در روزهای خونین‌شهر اما به خرمشهر پیش از اشغال محدود نمی‌شود بلکه خرمشهر در حال مقاومت و نیمه دیگر خرمشهر را که در مقاومت تا پیروزی مانده نیز شامل می‌شود؛ «کفایت غیبی» یکی از این پرستارانی است که در آبادان خدمت می‌کرد و لحظات خوف و درد را تا لحظات پیروزی و در میان فضای بیمارستانی ملتهب آن روزها گذراند.

روزگار بخیه‌های خونین/مدافعان سلامت در دوران دفاع مقدس

کفایت آن زمان، ۲۴ ساله سن داشت و هنوز درسش را تمام نکرده بود اما دشمن که به آبادان حمله کرد، یقین داشت که جایش کنج خانه نیمه امن نیست و هر چه سریع‌تر باید به بیمارستان برود. «روزی که عراق حمله کرد، از خرید برگشته بودیم و همین که وسایل را زمین گذاشتم، بمباران آبادان شروع شد؛ اما من با وجود نگرانی‌های مادرم، راهی بیمارستان شدم» و این شد که سه روز پیوسته در بیمارستان ماند و به خاطر همین سه ماه از خانواده‌اش دور افتاد. «بعد از سه روز یک نفر در بیمارستان کلید خانه ما را به من داد و گفت خانواده‌ات رفتند اما کجا را نمی‌دانست و من ماندم و چند هم دوره و هم کلاسی و بی‌خبر از محل خانواده».

کفایت از سختی‌های آن روزها می‌گوید؛ روزگارانی که بی‌آبی و بی‌برقی سهم بیمارستان نفت بوده است که محل خدمتش بود؛ «ما آب‌ها را برای بیماران استفاده می‌کردیم ولی آب و برق قطع شده بود و جانی در بدن نداشتیم، گاهی از خستگی زیاد همان‌جا در اتاق بیماران پارچه می‌کشیدیم و دو ساعتی به خواب می رفتیم».

او ادامه می‌دهد: «من در آن روزها ۱۰ کیلو وزن کم کردم چون آب و غذا نمی‌خوردیم؛ آن موقع نصف سینه مرغ را برای چهار تا پنج نفر لای نان می‌پیچیدند و این ناهار و شام ما می‌شد اما از صبحانه هم که خبری نبود».

او از تشنگی‌هایش نیز می‌گوید، از روزی که از تشنگی زیاد در حال از هوش رفتند. «دیگر رمقی برای ما نمانده بود، آبی برای خوردن نبود؛ روزی یک کارگر با پارچ آب خنگ وارد شد و ما مثل قحطی‌زده‌ها به سمتش رفتیم و بعد از خوردن آب، پرسید «نمی خواهید بدانید آب از کجا آمده؟» راستش برای ما فرقی هم نمی‌کرد اما گفت که «این آب سیفون توالت فرنگی است» اما نه تنها ناراحت نشدیم بلکه به آن اتفاق از ته دل خندیدیم».

خودش می‌گوید حالا که به آن روزها فک می‌کند، می بیند که آنها عاشقی می‌کردند نه کار چون هر کس جای آنها بود، شاید فرار می‌کرد؛ کمی جلوتر می‌رود و در لابه‌لای خاطراتش به داستانی می‌رسد که هنوز به روشنی گوشه ذهنش باقی‌مانده است؛ «یکی از خاطرات تلخ آن روزها این بود که روزی ۱۰ تا ۱۲ بچه مجروح از خرمشهر به بیمارستان می‌آوردند که پدر و مادر نداشتند، یکی از آنها نوزاد شیرخواره‌ای بود که یکی از همکاران که فرزندش را برای حفظ جانش از شهر خارج کرده بودند، در بغل گرفت و با گریه به او شیر داد یا اینکه کودک دیگری را آوردند که دستش قطع شده بود و همیشه از ما می‌پرسید که دستش دوباره رشد خواهد کرد یا نه».

او می‌گوید که این کودک بی‌نوا اهل نخلستان بود و چه می‌دانست که دستش دیگر همچون شاخه‌های نخل رشد نمی‌کند؛ خاطره حضور کودکان خرمشهری با سخت‌ترین شب بیمارستان نفت عجین می‌شود؛ «بیمارستان نفت آبادان در منطقه مرزی و در تیررس دشمن بود و ما در بخش دو که از دیگر بخش‌ها جدا شده بود، به همراه کودکان بودیم؛ شبی وحشتناک بود و دشمن بیمارستان را هدف گرفته بود و تیربارها به سقف اصابت می‌کرد؛ در آن شرایط زنی نیز در حال زایمان بود ولی ماما حاضر نمی‌شد تا بیمار را رها کند، ما مراقب کودکان بودیم و نمی‌توانستیم کمکی به زن باردار بکنیم چون کودکان را روی زمین خوابانده بودیم و خودمان را روی آنها انداخته بودیم چون اعتقاد داشتیم که آنها امید فردا هستند و زندگی‌شان از زندگی ما مهم‌تر است».

یک دست تفنگ، یک دست کمک

داستان ماندن و امداد رسانی در خرمشهر اما به اینجا ختم نمی‌شود بلکه کسانی بودند که دانش پزشکی نداشتند و رزمنده بودند اما در قامت یک پزشکار ظاهر شدند؛ «عماد دانشیار» یکی از این افراد است؛ ۲۱ سال است که بازنشسته بهداری سپاه شده اما آن موقع و در روزهایی که شعله‌های جنگ خرمشهر را در برگرفت، ۱۷ ساله بود؛ نوجوانی که عضو هلال احمر و رشته تحصیلی‌اش تجربی بود و برای همین می‌خواست که در کنار رزم به عنوان نیروی مردمی و بسیجی یک امدادگر باشد.

روزگار بخیه‌های خونین/مدافعان سلامت در دوران دفاع مقدس

«دوره ۱۵ روزه را در بیمارستان طالقانی گذراندم و پزشکیار شدم و این شروع فعالیت رسمی من به عنوان کادر درمانی بهداری سپاه بود».

او از روزهایی می‌گوید که درمان رزمندگان یک نیاز بود و مسجد جامع خرمشهر اولین بار سنگرگاه خدمات درمانی در شرایط پر تنش شد؛ او تعریف می‌کند: «در زمان جنگ آقای سعادتی از اهل بهبهان که داروساز بود، در مسجد جامع خرمشهر مقر درمانی را راه‌اندازی کرد و چند نفر از خواهران و برداران در کنارش به مجروحان خدمات درمانی را ارائه می‌دادند و بعد از سقوط خرمشهر، حمید قبطی بهداری خرمشهر را تشکیل داد و پنج مرد و ۲۰ زن را که من یکی از آنها بودم، در آن مشغول شدند».

بهداری در کوی آریا در نیمه دیگر خرمشهر که به دست دشمنان نه افتاد، بر پا شده بود اما علاوه بر آن چند پست امدادی در سه نقطه از جمله کوتشیخ و محرزی هم برپا بود و عماد و همرزمانش در آن برای امداد رسانی حضور داشتند.

امثال عماد دانشیار اما یکجا نشین نبودند چون آمدنشان برای دفاع و شهادت بود؛ عماد می‌گوید: «بچه‌های بهداری امتیاز خوبی داشتند چون از طرفی آنها می‌جنگیدند و از طرف دیگر به مداوا می‌پرداختند، من خودم در جبهه و در خط مقدم بودم، در یک دستم تفنگ و در دست دیگرم یک جعبه کمک‌های اولیه بود».

عماد خیلی چیزها را از یاد برده است؛ خیلی جسته و گریخته می‌گوید: «صحنه‌های عجیب و غریبی بود، آنقدر صحنه‌های عجیبی دیدم که آلان خیلی‌ها را یادم نیست، آن موقع خواب نداشتیم و باید بیدار می‌ماندیم تا هر وقت مجروح می‌آوردند، مداوایش کنیم».

او مرگ همرزم کم ندیده است؛ هنوز از همزمانش که در سنگر بودند و در مقر درمان چند جانباز باقی‌مانده است.

روزهای سختی برای خرمشهر و درمانگران بود اما خبر آزادسازی شهر که آمد، انگار خونی تازه در رگ‌های این افراد جوانه زد.

کفایت غیبی می‌گوید که شب قبل از آزادسازی خرمشهر شب سختی بود، آن شب از صدای شلیک و تیربار پر بود؛ او می‌گوید «خبر آزادسازی خرمشهر که آمد، همه پرستاران در راهرو بیمارستان از سر شادی از ته دل جیغ می‌زدند، اگرچه اجازه ندادند به خرمشهر بروند اما آنها را به مسجد بهبهانیان بردند؛ جایی که شادی رزمندگان در آن بوی مناجات می داد». کفایت از بارش باران در سوم خرداد می‌گوید، از بارانی که سابقه نداشته در این ماه در آبادان ببارد؛ او می‌گوید «انگار آسمان هم همزمان با ما جشن گرفته بود».

هنوز ردی از شادی زیرپوست این افراد هست و امثال عماد دانشیار هر ساله در این روزها با خاطرات شادی این اتفاق دل‌خوش می‌کنند، دل‌خوشی که با انتظاراتی عجین است؛ دانشیار می‌گوید: «برای هر کشور لازم است که آموزش و بهداشت رایگان باشد» و این شاید آخرین خواسته او و همرزمان درمانی‌اش باشد که بی انتظار با جان خود بازی کردند تا جان ببخشند.



منبع خبر

در دفاع مقدس چه بر مدافعان سلامت می‌گذشت؟ بیشتر بخوانید »

مواجهه همسر مدافع حرم با تکه‌های جگر شوهر! + عکس

مواجهه همسر مدافع حرم با تکه‌های جگر شوهر! + عکس



شهید محمد پورهنگ

گروه جهاد و مقاومت مشرق گفتگوی چند قسمتی با پدر و مادر بزرگوار شهید مدافع حرم، حاج اصغر پاشاپور که مورد استقبال مخاطبان قرار گرفت، انگیزه خوبی بود تا ضمن گفتگو با سرکار خانم زینب پاشاپور، با نحوه شهادت و سیره و منش شهید حجت‌الاسلام حاج محمد پورهنگ (داماد خانواده) نیز آشنا شویم.

گفتگوها با خانواده شهید حاج اصغر پاشاپور را اینجا بخوانید:

مقاومت پدر شهید برای تحویل سلاح گرم! + عکس

اتهام بی‌پایه ضرب و شتم به مادر دو شهید! + عکس

خواهر شهیدی که با تزریق واکسن، فلج شد!

مدافع حرمی که اجازه زیارت حرم حضرت زینب را نداشت! + عکس

چرا «حاج قاسم» نام این مدافع حرم را تغییر داد؟! + عکس

قسمت اول و دوم این گفتگو در روزهای قبل منتشر شد.

قسمت اول و دوم گفتگو را اینجا بخوانید:

مسمومیت مدافعان حرم با آب آلوده! +‌ عکس

عدم تشخیص پزشکان، جان مدافع حرم را گرفت! + ‌عکس

آنچه در ادامه می‌خوانید، سومین بخش از این گفتگو است و در آن با لحظه شهادت حاج محمد پورهنگ در بیمارستان، همراه خواهید شد.

همسر شهید:‌ وقتی که رسیدم، داشتند ایشان را احیا می کردند و همین آقای نقدیان، حواسشان نبود که من هستم و از پشت شیشه بلند بلند داشتند به یک نفر دیگر می گفتند که تمام کرد!

من آن لحظه را دیدم و می‌دانستم دارند راجع به محمدآقا صحبت می کنند اما نمی‌خواستم باور کنم. با خودم می‌گفتم دارند راجع به کس دیگری حرف می زنند. صحنه‌ای که یادم است این بود که پرستارها دستگاه احیا را می بردند و پرده‌ها را می‌کشیدند و بوق ممتد دستگاهی که به حاج محمد وصل بود به گوشم می‌خورد و من این صحنه‌ها را خیلی درهم و برهم به یاد دارم. مثلا تماس گرفتند با یکی از نیروهای حراست خواهران که بیاید بالا و مراقب من باشد. من پشت در نشسته بودم و گوشم را به در چسبانده بودم و می‌گفتم الان صدای بوق ممتد قطع می شود و ضربان قلب حاج محمد می‌آید! مثل فیلم‌ها که نشان می‌دهند ناگهان طپش قلب بیمار برمی گردد.

مواجهه همسر مدافع حرم با تکه‌های جگر شوهر! + عکس

**: شما بی‌تابی می‌کردید یا شوکه شده بودید؟

همسر شهید: من بی‌تابی نمی‌کردم و منتظر بودم که عکس‌العمل بقیه را ببینم. مثلا به بقیه که گریه می کردند می گفتم چرا گریه می کنید؟‌ الان همه چیز برمی‌گردد…

**: منظورتان از بقیه چه کسانی است؟

همسر شهید: تماس گرفته بودند و تعدادی از دوستانشان در محوطه بیمارستان بودند. حاج محمد خیلی دوست و رفیق داشتند. آن‌ها هم به همدیگر خبر داده بودند…

**: پس تنها نبودید…

همسر شهید: چرا، آنجا من یک خانم تنها بودم. بعدا خانواده‌ محمدآقا و خواهرشان و خانمِ برادرشان یکی یکی آمدند. آن ساعت من تنها بودم و خانم حراست کنارم بود. منتظر بود که من یک کار عجیب و غریب یا بی‌تابی شدیدی بکنم اما من هنوز منتظر بودم که آن صدای ضربان قلب برگردد.

یادم هست که مریضی آنجا بود که حالش خیلی بد بود و روزهای قبل که به ملاقات محمدآقا می‌رفتیم، به آن خانم که پدرشان بستری بود و مدام گریه می کرد، دلداری می دادم.  ساعت ملاقات که دوستان حاج محمد می‌آمدند،‌ ما از اتاق بیرون می آمدیم که اتاق خیلی شلوغ نباشد. یکی دو روز من پیش آن خانم که مدام گریه می‌کرد می رفتم تا آرامَش کنم. می گفتم که همه چیز را به خدا بسپار و برایش دعا کن. خیلی جالب بود که آن خانم آن روز آمده بود پیش من و گریه نمی کرد و می خواست من را آرام کند. برای من عجیب بود و با خودم می گفتم این خانم همیشه گریه می کرد و حالا بالای سر من چه کار می کند؟!

آن صدای بوق ممتد قطع نشد و ضربان قلب برنگشت؛ دستگاه احیا را هم از اتاق آوردند بیرون…

**: یعنی دیگر ناامید شدند…

همسر شهید: فکر می‌کنم زمان و تایم طلایی دارد که اگر احیا جواب ندهد دیگر بی‌فایده است.

**: حالا شما بیرون اتاقید و فقط صدا را می‌شنوید…

همسر شهید: در که باز شد به آن پرستار گفتم دستگاه را کجا می برید؟‌ ببرید در اتاق و دوباره تلاش کنید؛ دوباره برمی‌گردد. مدام به خودم امید می دادم که اینها اشتباه می کنند و حاج محمد دوباره برمی گردد… بعد رفتم توی اتاق و همسرم را دیدم.

توی روضه‌های امام حسن و امام رضا علیهم السلام از بچگی شنیده بودیم که می‌گفتند پاره‌های جگرشان توی تشت می آمد و عزیزانشان می دیدند. من وقتی وارد اتاق شدم،‌ این صحنه را دیدم. تخت همسرم پر بود از تکه‌هایی از جگر. حالشان بد شده بود. داشتم با چشمم می‌دیدم که ایشان روی تخت افتاده اما باز هم ذهنم اجازه نمی‌داد قبول کنم که زندگی‌شان تمام شده.

مدام می‌گفتم حاج محمد که به من زنگ زد گفت ظهر نیا، شب تماس می‌گیرم که بچه‌ها را بیاوری در حیاط بیمارستان تا ببینمشان… به حاج محمد می‌گفتم: بلندشو؛ چشمهایت را باز کن. مگر قرار نبود شب بچه‌ها را بیاورم؟ من می روم بچه‌ها را می آورم و برمی گردم… من این را می گفتم و همه کسانی که آن اطراف بودند، گریه می کردند. خیلی برایم عجیب بود. با خودم می گفتم چرا گریه می کنند؟!

مواجهه همسر مدافع حرم با تکه‌های جگر شوهر! + عکس
پاره‌های جگر حاج محمد پورهنگ فقط چند روز بعد از این عکس، باعث شهادتش شد…

خواستند پیکر همسرم را ببرند. برایم جالب بود که برای رسیدگی به همسرم اینقدر سرعت عمل نداشتند اما برای بردن پیکرشان خیلی سریع عمل کردند! سریع کارها را انجام دادند تا بروند به سردخانه که من هم راهی شدم. آنجا بود که خواهران آمدند و شروع کردند به صحبت کردن با من و می‌گفتند گریه کنم. من هم می گفتم برای چه گریه کنم؟ مگر چه اتفاقی افتاده؟

می خواستم با آسانسور همراه پیکر همسرم بروم که دیدم همه دوستانش دورشان هستند. فکر کنم بیست نفر می شدند که داخل آسانسور رفته بوند. طبقه ششم بودیم و گفتم از راه‌پله پایین می روم. خانمی که از حراست همراهم بودم، ‌من را گرفت و نگذاشت بروم. گفتم می‌خواهم دنبال همسرم بروم اما گفت نه،‌ من اجازه نمی‌دهم با این حالت بروی!

یک لحظه در این گیر و دار چادر من را گرفت. خواهر همسرم ناراحت شد و گفت چادر زن‌داداشم را رها کن! این که رها کرد، ‌من از فرصت استفاده کردم و از پله‌ها پایین رفتم. این خانم هم دنبال من می‌دوید که ببیند من کجا می خواهم بروم و اتفاقی نیفتد. من رفتم و دیدم همسرم را سردخانه بردند.

**: می‌دانستید کدام طبقه می رفتند؟

همسر شهید: دیدم که کلید طبقه منفی یک را زدند. گفتم می خواهم بروم. خانم انتظامات مدام داد می‌زد. من یک پاگرد جلوتر بودم. مدام داد می زد که نرو، صبر کن تا با هم برویم. گفتم نه،‌ تو می خواهی جلوی من را بگیری؛ ‌همسرم را ببرند و نگذاری من ببینمش. گفت: ‌نه،‌ من می خواهم کمکت کنم… وقتی رسیدیم پایین واقعا من نمی دانستم کجا باید برویم. گفت دستت را به من بده، ‌من می دانم کجا بردندش، ‌با هم می رویم. نمی خواستم به او اعتماد کنم اما چاره‌ای نداشتم. گفتم قول بده که من را پیش همسرم ببری. گفت:‌ مطمئن باش می‌برمت.

روز عید غدیر چون مادرم سید است‌ هر سال عیدی و تبرکی به همه می‌دهد. آن سال مقداری تربت امام حسین را هم روی عیدی‌هایش گذاشته بود. من این تربت را به این نیت برداشتم که به محمدآقا بدهم تا روی زبانشان بگذارد و حالشان بهتر بشود.

مواجهه همسر مدافع حرم با تکه‌های جگر شوهر! + عکس
پوستری که در روزهای شهادت حاج محمد پورهنگ با تصویر او در بیمارستان منتشر شد

به خانم حراست گفتم من برای همسرم تربت آورده ام و باید بروم و به او بدهم. گفت بیا با هم برویم و تربت را بدهیم. رفتیم به سردخانه بیمارستان و صحنه‌ای که یادم هست این که عده‌ای مردان قدبلند و هیکلی داشتند گریه می کردند که خیلی برای من عجیب بود و با خودم می گفتم چرا این‌ها گریه می‌کنند؟! من را می دیدند و گریه می‌کردند.

من به مسئول سردخانه گفتم می خواهم همسرم را بببینم. محمدآقا را آورد بیرون. گفت تربت را هم نگه‌دار و بعدا بده. گفتم نه، ‌الان باید بدهم. در گوش محمدآقا گفتم: من این را برایت عیدی آوردم. می‌روم بچه‌ها را هم می‌آورم که بیایند و ببینندت.

دیگر ایشان را داخل سردخانه گذاشتند و وقتی آمدم بیرون دیدم حیاط بیمارستان پر از جمعیت شده. هم فامیل آمده بودند و هم دوستان. همه حالت گریان داشتند. همه به همدیگر گفته بودند. مادرم گریه می کرد و خیلی برایم عجیب بود.

**: پس حاج خانم و حاج آقای پاشاپور هم خودشان را رسانده بودند…

همسر شهید: بله، برادرم آن‌ها را آورده بودند. همه داشتند گریه می‌کردند و من مدام با خودم می‌گفتم که چرا گریه می کنند؟ مگر نمی دانند که محمدآقا حالش خوب است؟ آن شوکی که شما می گویید باعث شد که من نخواهم رفتن محمدآقا را قبول کنم.

**: حاج اصغرآقای پاشاپور هم بودند؟

همسر شهید: ایشان اصلا برای مراسم تشییع و تدفین هم نتوانستند بیایند.

**: فاصله آمدن شما به ایران تا شهادت چقدر بود؟

همسر شهید: یک هفته هم نشد. ما پنجشنبه ۲۵ شهریور آمدیم و حاج محمدآقا چهارشنبه هفته بعد یعنی ۳۱ شهریور ۱۳۹۵ به شهادت رسیدند. ۳۱ شهریور روز تولد اصغرآقا هم بود. یعنی این دو شهید همه چیزشان را به هم گره زده بودند.

بعد از آن آمدیم منزل ودیدم در خانه پر از جمعیت است و همه گریه می‌کردند.

مواجهه همسر مدافع حرم با تکه‌های جگر شوهر! + عکس
سلفی شهید پورهنگ که از شبکه الجزیره سردرآورد!

**: شما در این فاصله اصلا گریه نکردید؟

همسر شهید: گریه نمی کردم چون نمی خواستم قبول کنم حاج محمد رفته است. برخی از فامیل ها را چند ماه تا یک سال بود که ندیده بودم و برایم عجیب بود که حالا آمده‌اند و دارند گریه می‌کنند! حتی می‌خواستم بروم و بگویم اینقدر گریه نکنید. چنین وضعیتی داشتم.

**: کسی تلاش نمی کرد شما را از این وضعیت خارج کند؟ چون حالت خطرناکی است اگر در آن شوک بمانید.

همسر شهید: چرا؛ همه تلاش می کردند و می گفتند که محمدآقا شهید شده. و من هم برای همه توضیح می دادم که هیچ چیزی نشده. من خودم محمدآقا را دیده‌ام که سالم سالم بود. قرار است شب بچه ها را به بیمارستان ببرم تا همدیگر را ببینند. می گفتم خودش به من زنگ زد و من با او حرف زدم. مگر می شود شهید شده باشد؟! نمی خواستم از فاصله ظهر تا بعد از ظهر و این واقعیت را باور کنم.

تا این که آدم‌ها دور و برم می آمدند و صحبت می کردند. برادرزاده‌ام گفت اصلا بیا به گوشی محمدآقا زنگ بزن و ببین چه کسی جواب می دهد. من زنگ زدم و دیدم برادرشان جواب دادند و گفتند این اتفاق افتاده. از محمدآقا راضی باش، ایشان از شما خیلی راضی بود. یک مقدار آنجا می خواستم باور کنم اما مقاومت می کردم. می‌گفتم خودت را محکم نگه‌دار؛ اتفاقی نیفتاده. تا این که شب شد و همه می گفتند اما من انکار می کردم. شب که شد،‌ برادر کوچکم محمد، در گوشی‌اش یک فیلم به من نشان داد. کلیپ تصویر همسرم در شبکه الجزیره بود که می‌گفتند این مستشار ایرانی کشته شده! آنجا ناگهان انگار که تلنگری به من بخورد، همه مقاومتم فروریخت. آن کلیپ تیر خلاص بود و یک لحظه گفتم اگر همه این آدم‌ها بخواهند دروغ بگویند و دست به یکی کرده باشند، ‌این شبکه که دروغ نمی‌گوید. این دارد خبری را می گوید. همان عکسی را که خود محمدآقا گرفته بود را در کلیپ گذاشته بودند و به فاصله چند ساعت پخش کردند و خود این، ‌دلیل بزرگی بود که مسمومیت اتفاق افتاده. منتظر بودند این سم اثر کند و خبرش را به عنوان یک نشانه پیروزی منتشر کنند.

**: عکسی که در کلیپ نشان دادند برای چه مقطعی بود؟

همسر شهید: عکسی بود که خود محمدآقا به حرم حضرت زینب رفته بودند و سلفی گرفته بودند. یعنی درگوشی خودشان بود.

**: چطوری این عکس به دست آن‌ها رسیده بود؟

همسر شهید: احتمالا نیروهای نفوذی سوری این عکس را به آن‌ها رسانده بودند. وقتی آدمی معتمد که مدت‌هاست دارد این کار را می کند، آب آلوده و مسموم را به همسرم داده و مسمومش کرده قطعا بقیه کار را هم برنامه‌ریزی کرده بودند. آن آدم هم بعد از این که آب را به همسر من دادند، گم شد! حتی یادم هست که حاج اصغرآقا دنبال آن آدم بودند که پیدایش کنند. غیبش زده بود. یادم هست یکی از سوری‌ها گفته‌بود من خانواده‌اش را می‌شناسم،‌ اگر آب بشود و برود زیرزمین باز هم پیدایش می‌کنم. این‌ها در حد فرضیه نیست و وقتی این شواهد را کنار هم می‌گذاریم به خوبی می شود تحلیل کرد.

**: آن آدم دیگر پیدا نشد؟

همسر شهید: من پیگیری کردم که پیدا شد یا نه اما راستش کسی که برنامه ریخته، ‌برای فرار بعد از عملیاتش هم برنامه داشته. من سفر دومی که برای آوردن وسائل همسرم به سوریه رفتم، یک احساس دیگری به مردم آنجا داشتم. احساس می‌کردم الان تک تک آن آدم‌ها می‌توانند آن آدم نفوذی باشند.

مواجهه همسر مدافع حرم با تکه‌های جگر شوهر! + عکس
وداع خانواده با شهید حاج محمد پورهنگ در معراج شهدای تهران

**: بله،‌ ترس فراگیری هست که به جان آدم می‌افتد.

همسر شهید: یعنی قبلش اگر احساس محبت بود، الان این احساس هم آمده بود.

**: این همان سفری است که با برادرتان احمدآقا به سوریه رفتید؟

همسر شهید: بله، احمدآقا هم بودند.

**: مگر وقتی به ایران آمدید، ‌همه وسائلتان را نیاوردید؟

همسر شهید: خیر،‌ ما در آن سفر برای درمان به ایران آمدیم که همسرم خوب شود و دوباره به سوریه برگردیم. خیلی سفر ناگهانی بود و یک سری از وسائل ما جامانده بود. برادرم اصغرآقا گفت که حتما خودت بیا و وسائل را تحویل بگیر. دفترچه یادداشت‌ها و وصیت‌نامه محمدآقا هم در همان وسائل بود. برای دخترها یک صفحه نوشته بودند، برای من چند صفحه نوشته بودند و انتهایش هم حساب و کتاب‌های مالی‌شان را نوشته بودند. حتی وصیت‌نامه‌شان هم کامل نبود؛ انگار داشتند می‌نوشتند که نصفه مانده بود.

**: آن شبی که آن حالت را داشتید، ‌نگفتید که بعد از آن کلیپ شروع به گریه کردید؟ و از آن حالت شوک در آمدید؟

همسر شهید: از آن شوک در آمدم اما یک احساس خاص داشتم که چیزی از دست من در آمده و رفته و رسیده به مقصدی که من نتوانسته‌ام به آن برسم. یک جورهایی دلخوری از این که محمدآقا چرا تنها رفت؟ ما با هم کلی نقشه و برنامه داشتیم و حتی برای سوریه قرار بود ما از ابتدا برویم که من آنجا تدریس کنم.

ایشان شرط گذاشته بودند که همسرم هم می‌آید و قرار بود من هم در کار فرهنگی‌شان سهیم بشوم و با خانم‌ها ارتباط بگیرم.

**: این اتفاق افتاد؟

همسر شهید: در آن بازه زمانی اتفاق افتاد و خدا را شکر نتایج خوبی هم داشت. ولی من به محمدآقا گفتم چرا همه برنامه‌ها را گذاشتی و رفتی؟ همه‌ش به خودم می‌گفتم این بار که ببینمش،‌ این گله‌ها و شکایت‌ها را به‌ش می‌کنم که قرار نبود این شکلی به تنهایی برود و مسیرمان اینطوری باشد.

**: بچه‌ها در این وضعیت کجا بودند؟ ‌کسی حواسشان به آن‌ها بود؟

همسر شهید: خواهرانم و خواهرزاده‌ها بودند و حواسشان به بچه‌ها بود.

*میثم رشیدی مهرآبادی

… ادامه دارد

مواجهه همسر مدافع حرم با تکه‌های جگر شوهر! + عکس
پاره‌های جگر حاج محمد پورهنگ فقط چند روز بعد از این عکس، باعث شهادتش شد…



منبع خبر

مواجهه همسر مدافع حرم با تکه‌های جگر شوهر! + عکس بیشتر بخوانید »