مدافع حرم

مشهدالشهدای دانشگاه‌های کشور کجاست؟

مشهدالشهدای دانشگاه‌های کشور کجاست؟



مشهدالشهدای دانشگاه‌های کشور کجاست؟ / مشق ایثار دانشجویان شهید دانشگاه تبریز

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، دانشگاه تبریز در طول بیش از ۷ دهه فعالیت خود فراز و نشیب ها و روزهای تلخ و شیرین بسیاری را پشت سر گذاشته ولی هیچ‌کدام از این وقایع و حوادث به اندازه شب ۲۷ دی سال ۱۳۶۵ برای این دانشگاه مقدس و با عظمت نبوده، چرا که در این شب با عروج ۲۲ کبوتر خونین بال برگ زرین دیگری به تاریخ افتخارات دانشگاه تبریز می افزاید که نام آن برای همیشه و در همه حال دوران‌ها ماندگار نموده است.

۳۴ سال از عروج ۲۲ تن از دانشجویان دانشگاه تبریز بر اثر بمباران و یورش وحشیانه رژیم بعثی عراق به دانشکده فنی این دانشگاه می گذرد که به عقیده بسیاری از تحلیلگران این حوزه دانشگاه تبریز تنها دانشگاه کشورمان ایران عزیز است که مورد حمله مستقیم هواپیماهای عراقی قرار گرفته و در حال حاضر نیز به خاطر شهادت ۲۲ تن از دانشجویان این دانشگاه، در بین دانشگاه‌های ایران به مشهدالشهدای دانشگاه‌های کشور مطرح است.  

از این رو نباید فراموش کنیم دوران دفاع مقدس سند غرور ملت ایران برای نسل‌های امروز و آینده است. بنابراین، مقام معظم رهبری دوران هشت سال دفاع مقدس را اوج افتخارات ملت ایران بیان می‌کنند. در این راستا رهبر انقلاب فرمودند؛ «اگر بخواهیم انقلاب و کشور بیمه باشد، باید این شور و شوق، این حرکت عمومی و بسیج ملت را روز به روز تقویت کنیم.»

آری، این حماسه هشت سال دفاع مقدس بود که درس‌های زیادی به ایرانیان  و به خصوص نسل جوان ایران زمین آموخت که امروزه همه ملت‌های آزاده جهان از این حماسه رزمندگان اسلام به افتخار یاد می‌کنند که برای تحقق آن اقشار مختلف جامعه و در این میان دانشگاهیان نقش تعیین‌کننده‌ای داشتند.

با این اوصاف یکی از زوایای پنهان جنگ رژیم بعث عراق علیه ایران، بمباران مکان‌های غیرنظامی که دانشگاه‌ها و مراکز تحقیقاتی از جمله آنهاست که دانشگاه تبریز در بین دانشگاه‌های کشور در خط مقدم این تجاوز قرار گرفته، به طوریکه به خاطر شهادت ۲۲ تن از دانشجویان این دانشگاه، براثر یورش وحشیانه رژیم بعثی به دانشکده فنی این دانشگاه، در حال حاضر دانشگاه تبریز در بین دانشگاه‌های ایران به مشهدالشهدای دانشگاه‌های کشور مطرح است.  

با این وجود، دانشگاهیان همیشه و در همه حال در طول ادوار مختلف تاریخ کشورمان و در راس آنها در زمان جنگ تحمیلی به عنوان نماد ایثار، مقاومت، فداکاری، استقامت، پرچمداران استقلال، آزادی‌خواهی، مبارزه با استبداد و عدالت‌خواهی مطرح بوده‌اند، بنابراین نمود بارز این امر، ۱۶ آذر به عنوان روز مقاومت و ایستادگی دانشجویان این سرزمین در برابر استعمار غرب و استبداد و خودکامگی در دفتر تاریخ این سرزمین به یادگار ثبت شده است.

ناگفته نماند، از گذشته تا امروز دانشگاهیان و به ویژه دانشجویان نقش و جایگاه ارزشمندی در نظام اسلامی داشته و دارند، تقدیم حدود ۴ هزار شهید دانشجو در ۲۱۸ رشته از ۱۰۶ دانشگاه دلیل برای اثبات این مدعاست، همچنین نکته قابل تامل در این زمینه اینکه، بسیاری از فرماندهان هشت سال دفاع مقدس نیز از دانشگاهیان و دانشجو بودند، به عنوان مثال شهیدانی چون، مهدی باکری، حسین علم‌الهدی، مهدی زین‌الدین و خیلی‌های دیگر.

بدون شک، این دانشجویان شهید درس‌های زیادی برای تمام جوامع بشری یاد دادند که در هیچ دانشگاه و مدرسه‌ای تدریس نشده و نخواهد شد، به طوریکه رشادت و ایثار این‌ها؛ امروزه الگوی برای سایر دانشجویان مبارز در سایر کشورهای منطقه و جهان و در این میان مبارزات ملت‌های آزاده علیه استکبار جهانی شده است.

از سویی، یکی از این دانشگاه‌های تأثیرگذار در سرنوشت پیروزی انقلاب اسلامی و دوران هشت سال دفاع مقدس، دانشجویان دانشگاه تبریز بوده است. به سخن دیگر، به عقیده کارشناسان و بر اساس مستندات و مدارک موجود دانشگاه تبریز در دوران قبل و بعد از انقلاب اسلامی و دفاع مقدس، نسبت به سایر دانشگاه‌های کشور نقش پر رنگ‌تری داشته است.

از این رو آنچه در این راستا حایز اهمیت است اینکه دانشگاهیان و به خصوص دانشجویان دانشگاه تبریز، همچون سایر اقشار مختلف استان آذربایجان‌شرقی در مواقع سخت و بحرانی، جزو پیشتازان و پیشقراولان حامی نظام و انقلاب بوده‌اند، به عنوان نمونه در قیام ۲۹ بهمن سال ۱۳۵۶ مردم تبریز، این دانشگاه تبریز بود که دو شهید به نام‌های محمد تجلی و شهید محمد باقررنجبرآذرفام را تقدیم انقلاب کرد.

با این وصف، به هر حال مردم آذربایجان و به ویژه شهر تبریز به خاطر همین عشق به این خاک، وطن، نظام و انقلاب بوده که به شهر شهیدان محراب، شهید آیت‌الله قاضی طباطبایی، شهید آیت‌الله مدنی، شهر سردارانی چون باکری‌ها، یاغچیان‌ها، شفیع‌زاده‌ها، تجلایی‌ها، شهر سردار ملی، سالار ملی، شهر سه علامه‌هایی چون‌ امینی‌، طباطبایی، جعفری و شهر عاشوراییان مشهور است.

نکته حائز اهمیت دیگر در این مقوله اینکه، این سرزمین همچنین مهد دلیرمردانی چون شیخ‌محمد خیابانی، شهریار، پروین، قطران، گنجوی، خواجه نصیرالدین طوسی، خواجه رشیدالدین فضل‌الله، خواجه غیاث‌الدین محمد و … است، به این ترتیب به قطع و یقین دانشگاه‌ها و مراکز علمی هر منطقه، برای تربیت چنین مردان بزرگ و تاریخ‌ساز نقش تعیین‌کننده‌ای داشته است.

البته نباید فراموش کرد که دانشگاه تبریز، از گذشته تا به امروز، بزرگانی زیادی را در عرصه‌های مختلف فرهنگی، سیاسی، اجتماعی و اقتصادی برای سربلندی، سرافرازی و شکوفایی کشورمان تربیت کرده، که نمونه بارز این مفاخر، سردار شهیدی چون مهدی باکری است، که دانش‌آموخته این دانشگاه بود.

بنابراین، پیشگامی در نهضت انقلاب اسلامی، تقدیم اولین شهید در قیام ۲۹ بهمن، شروع انقلاب فرهنگی از این دانشگاه و پشتیبانی علمی و تجهیزاتی از رزمندگان اسلام در هشت سال دفاع مقدس از جمله دیگر افتخارات دانشگاهیان دانشگاه تبریز، در صحنه‌های خطیر انقلاب اسلامی است.

با این حال؛ آنچه اختصاصا در این زمینه مورد تاکید بوده، اینکه دانشگاه تبریز تنها دانشگاه کشورمان ایران عزیز است که مورد حمله مستقیم هواپیماهای عراقی قرار گرفته است. نکته مهم دیگر اینکه، دانشگاهیان و به ویژه دانشجویان دانشگاه تبریز در طول هشت سال دفاع مقدس، علاوه بر حضور مستمر در جبهه‌های جنگ، در پشت جبهه نیز همیشه فعالیت‌های مستمری برای تجهیز رزمندگان داشتند. 

به همین اعتبار، دانشجویان دانشگاه تبریز نیز به تبعیت از ولی زمان خویش، در راه تحقق آرمان‌های انقلاب از هیچ کوششی دریغ نکردند و  علت اینکه در حال حاضر دانشگاه تبریز به عنوان «مشهدالشهدای دانشگاه‌های کشور» مطرح می‌شود، به خاطر شهادت ۲۲ تن از دانشجویان این دانشگاه، در ۲۷ دی سال ۶۵، بر اثر یورش وحشیانه رژیم بعثی به دانشکده فنی این دانشگاه بوده است.

از این حیث، شهدای دانشگاه و در این میان شهدای دانشگاه تبریز از جمله شهیدان باکری، شفیع زاده و … که فارغ‌التحصیلان دانشگاه تبریز بودند، همچون سایر شهدای هشت سال دفاع مقدس کشورمان با نثار جان خود و با الگوگیری از مکتب عاشورا و قیام امام حسین(ع)، موجب حفظ و احیای فرهنگ اسلام ناب محمدی(ص) شدند، به طوری که عزت و اقتدار امروز ملت ایران در عرصه های مختلف به خاطر ثمره خون این شهداست.

کوتاه سخن آنکه شهدای دانشگاه و به ویژه شهدای دانشجو به عنوان سرآمدان‌ ایمان‌ و ایثار آگاهانه‌ باید همیشه و در همه حال در فضای جامعه ما زنده باشند و از این رو، زنده نگه داشتن یاد و نام این شهدا، گام نهادن در مسیر حرکت و راه آنهاست و با برگزاری آیین ها و یاد آوره های مختلف از جمله بر پایی هر چه با شکوه‌تر مراسم هفته دفاع مقدس، قدمی هر چند کوچک برای معرفی و شناساندن راه و آرمان‌های شهدا برای آشنایی نسل جوان برداشت.



منبع خبر

مشهدالشهدای دانشگاه‌های کشور کجاست؟ بیشتر بخوانید »

تصویرسازی از لحظه شهادت سردار املاکی

تصویرسازی از لحظه شهادت سردار املاکی



تصویرسازی از لحظه شهادت سردار املاکی/ گفتم سردار به من گزارش نده

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، انگار برای تمام شهر آشنا بود. نامش بر سر زبان‌ها می‌گشت و همه در انتظارش بودند تا بیاید، برایشان از حاج عمران بگوید، از عزیزانشان بگوید. که چه شده‌اند؟ کجایند؟ از خانواده هر رزمنده‌ای جویای حال رزمنده‌اش می‌شدی پاسخ یکی بود: «هیچ نمی‌دانیم! منتظریم تا حق‌بین بیایید.» گویی مائده‌ای بود آسمانی تا از خوان نعمتش خوشه‌ای برچینند و دلشان آرام گیرد.

محمدعلی حق‌بین، فرمانده گیلانی که در هشت سال دفاع مقدس حضور داشته است و بعد از آن در جبهه مقاومت از خاطراتی می‌گوید که گاه مثل کوه سنگین و ناراحت کننده است و گاه همانند آب روان بارانی و خنده‌دار. روایت‌هایی از فقدان دوستان عزیزش که آثار روحی و روانی فراوانی برای او داشته، اینکه رویارویی با صحنه‌های سخت و خشن جنگ هشت ساله و مبارزه در آن سال‌ها قدرت ریسک‌پذیری او را بالا برده است و حضور دائمی در لایه‌های مختلف جنگ خاطرات تلخ و شیرینی را برای سردار حق‌بین به ارمغان آورده، در ابتدا تعاریف خاطراتش بی‌معنی جلوه کرده زیرا معتقد است کار ِ برای رضای خدا گفتن ندارد اما اصرار و تشویق اطرافیان و باقی‌ماندگان از جنگ او را بر آن داشته تا خاطراتش را روایت کند.

او این کتاب را متعلق به شهدا می‌داند خصوصاً دو فرمانده شهیدش… و به نقل از خاطره نگار «گیل‌مانا» باید نوشت به‌خاطر آن‌ها که ندیده‌اند و نشنیده‌اند، باید نوشت به خاطر کسانی که نمی‌خواهند ببینند و بشنوند، باید نوشت تا دست فرداها از زیبایی‌ها خالی نماند، باید نوشت به یاد آن مردان و زنان آسمانی که در انبوه خاک مدفون شدند، باید نوشت تا کسانی که ندیده‌اند بدانند. آن‌ها که نبوده‌اند چگونه مجروح شدند، چگونه افتادند و در آخرین لحظات چه گفتند.

راوی کتاب می‌گوید، روزی از سردار پرسیدم: «چرا شهید نشدید؟» تبسمی کرد و گفت: «نمی‌دانم! حتماً خدا نخواست، شاید هم ماندم تا بگویم.» پاسخش فتح‌الفتوحی بود بر تمنای درونم. می‌دانستم گفتن ِ تنها دوامی نیست چیزی برای آیندگان به ارث نخواهد گذاشت. یا گذر زمان و غبار فراموشی حقیقت این آئینه را خواهد پوشاند یا به اسارت تحریف درخواهد آورد. بر همین خیالات تصمیم گرفتم آستین گفت‌وگو بالا بزنم.

قسمت دوم نشست نقد و بررسی کتاب «گیل‌مانا» با حضور سردار محمدعلی (ابراهیم) حق‌بین و نویسنده کتاب سیده نساء هاشمیان درباره چگونگی انتخاب نام گیل‌مانا، یادی از شهدای گردان کمیل و کتابی در زمینه جبهه مقاومت به روایت محمدعلی حق‌بین است، که در ادامه می‌آید:

با توجه به این‌که کتابی هم در زمینه جبهه مقاومت در دست چاپ و انتشار دارید، تا چه اندازه متأثر از کتاب گیل‌مانا است؟ قرار است در کتاب جبهه مقاومت با چه وجه از جنگ روبه‌رو شویم؟ تغییر موقعیت‌ها، حال و هوای شما، مکانی که در آن حضور داشتید، تفاوت این دو موقعیت‌ها را چگونه تصویر کردید؟

سردار حق‌بین: کتاب گیل‌مانا به عنوان پایه همه رویدادهای جنگ است البته نمی‌خواهم بگویم که اگر کسی می‌خواهد کتاب‌های جبهه مقاومت را بخواند باید قبلش این کتاب را بخواند ولی مثلاً ما اگر بخواهیم دوران انقلاب را به‌خوبی بشناسیم بهتر است که دوران ۵۰ سال قبل از انقلاب را هم بخوانیم تا بدانیم از کجا به کجا رسیده‌ایم و جایگاه‌مان کجا بوده که به این دوره رسیده‌ایم. شرایط مقایسه‌ای که می‌تواند موقعیت‌ها را به‌خوبی بیان کند همانند اینکه اگر بخواهیم از محاسن شب بدانیم باید متوجه باشم که روزی هم هست یا از خوبی‌های روز بدانیم باید از شب هم خبر داشته باشیم.

سردار به گیلکی خاطرات را تعریف می‌کرد و من فی‌البداهه باید به فارسی تبدیل می‌کردم این نگارش را سخت‌تر می‌کرد. مخصوصاً صحنه شهادت سردار املاکی را بارها برای من تعریف کرد تا بتوانم به تصویر بکشم حتی یادم می‌آید که در حین تعریف کاغذ برداشت تا کوه‌ها را برایم بکشد تا به‌خوبی متوجه بشوم که صحنه شهادت به چه صورت بود

اما کتاب‌هایی از جنس دفاع مقدس و ۸ سال جنگ تحمیلی به‌عنوان بیس و پایه تمام اتفاقات است و زیبایی‌هایی در آن دوران بود که در جبهه مقاومت نبود یا سختی‌ها و مشکلاتی در آنجا بود که در جبهه مقاومت نبود، کمبودها و ناملایماتی در دفاع مقدس بود که در جبهه مقاومت نبود، ما در جبهه مقاومت یاد گرفتیم از ابزارهایی استفاده کنیم که در دوران دفاع مقدس آن ابزارها را نداشتیم، ما در جبهه مقاومت یاد گرفتیم که شهیدانمان کمتر باشد اما در دوران مقدس خیلی بیشتر بود.

کتابی که مرتبط با جبهه مقاومت برای آزادسازی نبل‌والزهرا است، روایت شد. قطعاً باید درباره اتفاقات و رویدادهای دیگر جبهه مقاومت هم نوشته شود و بدون شک برای آیندگان مفید خواهد بود.

خانم هاشمیان با توجه به اینکه در صحبت‌ها گیلکی صحبت شده است و شما به‌عنوان نویسنده باید زبان گیلکی را همزمان برای نگارش کتاب ترجمه می‌کردید، بالاخره سختی‌های خودش را داشت تا چه اندازه این امر نسبت به دیگر نگارش کتاب‌ها تفاوت داشت؟ همچنین در سوریه بودن سردار با توجه به برخی حذفیات و سوال‌های پیش‌آمده برای شما، کمی درباره این اتفاقات بگویید!

هاشمیان: سردار این چند سال اخیر به دلیل فعالیت‌های اجرایی که داشت و در جلسات رسمی سخنرانی می‌کرد به صورت روتین برای من هم گزارشی صحبت می‌کرد. بارها می‌گفتم که سردار برای من گزارشی صحبت نکن! من نمی‌خواهم گزارشی بنویسم. سردار هم می‌گفت: «تو بگو من چه بگویم! (به زبان گیلکی)» من می‌خواستم از جزئیات بگوید که بتوانم آن دوران را فضا سازی کنم و خاطره را از حالت گزارش‌گونه بیرون بیاورم! زیرا خودم به عنوان مخاطب اصلاً نمی‌پسندم که خاطره در قالب گزارش خوانده شود. خاطره را باید به‌گونه‌ای تعریف کنم که واقعیت‌ها برای مخاطب ملموس و قابل درک باشد و در آن فضا قرار بگیرد. واقعاً زمان‌هایی بود که سردار را در مواقع تعاریف وقایع و خاطرات خسته کردم!

بعد سردار هم به گیلکی خاطرات را تعریف می‌کردند و من فی‌البداهه باید به فارسی تبدیل می‌کردم این باز نگارش را سخت‌تر می‌کرد. مخصوصاً صحنه شهادت سردار املاکی را بارها برای من تعریف می‌کرد تا بتوانم به تصویر بکشم حتی یادم می‌آید که در حین تعریف کاغذ برداشت تا کوه‌ها را برایم بکشد تا به‌خوبی متوجه شوم که صحنه شهادت به چه صورت بود، خیلی سخت بود صحنه‌سازی برای من دوست داشتم صحنه شهادت سردار املاکی را برای مخاطب باورپذیرتر کنم.

سردار سال‌ها در سوریه بودید و در آن دوران هم در حال نگارش کتاب گیل‌مانا که خاطرات ۸ سال دفاع مقدس بود، یادآوری خاطرات دفاع مقدس در سوریه برایتان چه حسی داشت؟

سردار حق‌بین: البته در سوریه که بودم تقریباً کتاب به اتمام رسیده بود و بیشتر موضوعاتی را در قالب سوال خانم هاشمیان می‌فرستادند زمانی که نمی‌توانستند واقعیت‌ها را با یکدیگر تطبیق دهند یا اینکه برخی‌جاها را حذف کرده بودم و متن از منظر ایشان ناقص شده بود (زیرا در نگارش اول کتاب ۷۰۰ صفحه شده بود و من هم گفته بودم که خودم کتاب ۷۰۰ صفحه‌ای بخوانم گفتم چه کسی می‌خواهد این‌همه را بخواند از همین رو بیشتر خاطرات را حذف کردم) سوال‌های را برای رفع ابهامات می‌پرسیدند و من هم جواب‌ها را می‌نوشتم و برایشان می‌فرستادم. خیلی هم تمرکز خاصی نمی‌خواست، تقریباً داستان‌ها به‌هم نزدیک بود (جبهه مقاومت و دوران دفاع مقدس) فقط برای تکمیل صحبت‌ها و برای حذفیات این کار انجام می‌شد.

از شهدای بزرگی در کتاب نام برده‌ام و شرمنده خیلی از شهدا هستیم که نام‌شان را در کتاب نیاوردیم. البته دائرة‌المعارفی را با عنوان گردان کمیل جمع‌آوری کردیم که گوشه‌ای از افتخارآفرینی شهیدان در آن آمده است

خانم هاشمیان، چرا اسم گیل‌مانا را برای کتاب خاطرات سردار انتخاب کردید؟ قصدی برای انتخاب چنین اسمی داشتید یا اتفاقی به ذهن‌تان رسید؟

هاشمیان: که سردار از خاطراتش صحبت می‌کرد همه اصرار داشتند که خاطراتش را در قالب کتاب منتشر کند و تصمیم سردار هم به دلیل شناختی که از خصوصیات اخلاقی و خانواده‌اش داشتم، من را به عنوان نویسنده خاطراتش انتخاب کرد.

زمانی که کتاب به اتمام رسید و باید عنوان را انتخاب می‌کردیم جلسات زیادی برای اسم کتاب گذاشته شد و حتی نزدیک به ۴۰ عنوان انتخاب کردیم که یکی را اسم کتاب بگذاریم در آن دوران، سردار در گیلان غرب مأموریت بود زمانی که با او تماس گرفتند که سردار کدام اسم را قبول می‌کنید؟ او هم گفته بود که هر اسمی که حاج خانم بگوید! اما من هر اسمی که گفته می‌شد را قبول نکردم به نوعی به دلم ننشسته بود. تا اینکه در جلسه اسم‌گذاری خسته شدم و گفتم من باید بروم خانه، با شما بعداً تماس می‌گیرم. در خانه بودم که با شهدا حرف می‌زدم (در این کتاب بیش از ۱۰۰ نام شهید آمده است از آنان خواستم تا برای اسم کتاب کمکم کنند) از آن‌طرف هم سردار گفته بودند «دوست ندارم عنوان کتاب اسم من باشد. هدف من زنده کردن نام بقیه شهدا است مخصوصاً دو فرمانده‌ای که من با آن‌ها زندگی کردم و معاونت آن‌ها را بر عهده داشتم. هرچقدر من راوی این کتاب هستم اما نمی‌خواهم به نام من تمام شود.» دلم خیلی گرفته بود همین‌طور که با شهدا صحبت می‌کردم احساس کردم چیزی به قلبم خورد و اسم گیل‌مانا به ذهنم آمد همان لحظه به سردار زنگ زدم و اسم را گفتم! گفت: عالی است همین اسم باشد! بعد به خانم رامهرمزی زنگ زدم و اسم را که گفتم از اسم بسیار خوششان آمد.

سردار، برای سوال پایانی و جمع‌بندی صحبت‌هایتان از شهدایی که در کتاب گیل‌مانا نام بردید، بگویید!

سردار حق‌بین: از شهدای بزرگی در کتاب نام برده‌ام و شرمنده خیلی از شهدا هستیم که نام‌شان را در کتاب نیاوردیم. البته دائرة‌المعارفی را با عنوان گردان کمیل جمع‌آوری کردیم که گوشه‌ای از افتخارآفرینی شهیدان در آن آمده است.

ما باید از شهدایمان در قالب این کتاب‌های فرهنگی بگوییم دشمنان می‌خواهند مقدس بودن جنگ را بردارند و به‌گونه‌ای دفاع مقدس ما را کمرنگ کنند و در تلاش هستند اما می‌بینیم که مردم هم به‌راحتی تن به خواسته آن‌ها نمی‌دهد، جوانان ما تمام این اتفاقات را تحلیل می‌کنند که شهدای ما آگاهانه و داوطلبانه برای دفاع از میهن‌شان رفتند، ما باید بدانیم که توانایی دشمن همیشگی نیست و نمی‌تواند فشار بیاورد ما باید سیاه‌نمایی آن‌ها را خنثی کنیم و در زمینه فرهنگی خودمان را قوی‌تر.

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، انگار برای تمام شهر آشنا بود. نامش بر سر زبان‌ها می‌گشت و همه در انتظارش بودند تا بیاید، برایشان از حاج عمران بگوید، از عزیزانشان بگوید. که چه شده‌اند؟ کجایند؟ از خانواده هر رزمنده‌ای جویای حال رزمنده‌اش می‌شدی پاسخ یکی بود: «هیچ نمی‌دانیم! منتظریم تا حق‌بین بیایید.» گویی مائده‌ای بود آسمانی تا از خوان نعمتش خوشه‌ای برچینند و دلشان آرام گیرد.

محمدعلی حق‌بین، فرمانده گیلانی که در هشت سال دفاع مقدس حضور داشته است و بعد از آن در جبهه مقاومت از خاطراتی می‌گوید که گاه مثل کوه سنگین و ناراحت کننده است و گاه همانند آب روان بارانی و خنده‌دار. روایت‌هایی از فقدان دوستان عزیزش که آثار روحی و روانی فراوانی برای او داشته، اینکه رویارویی با صحنه‌های سخت و خشن جنگ هشت ساله و مبارزه در آن سال‌ها قدرت ریسک‌پذیری او را بالا برده است و حضور دائمی در لایه‌های مختلف جنگ خاطرات تلخ و شیرینی را برای سردار حق‌بین به ارمغان آورده، در ابتدا تعاریف خاطراتش بی‌معنی جلوه کرده زیرا معتقد است کار ِ برای رضای خدا گفتن ندارد اما اصرار و تشویق اطرافیان و باقی‌ماندگان از جنگ او را بر آن داشته تا خاطراتش را روایت کند.

او این کتاب را متعلق به شهدا می‌داند خصوصاً دو فرمانده شهیدش… و به نقل از خاطره نگار «گیل‌مانا» باید نوشت به‌خاطر آن‌ها که ندیده‌اند و نشنیده‌اند، باید نوشت به خاطر کسانی که نمی‌خواهند ببینند و بشنوند، باید نوشت تا دست فرداها از زیبایی‌ها خالی نماند، باید نوشت به یاد آن مردان و زنان آسمانی که در انبوه خاک مدفون شدند، باید نوشت تا کسانی که ندیده‌اند بدانند. آن‌ها که نبوده‌اند چگونه مجروح شدند، چگونه افتادند و در آخرین لحظات چه گفتند.

راوی کتاب می‌گوید، روزی از سردار پرسیدم: «چرا شهید نشدید؟» تبسمی کرد و گفت: «نمی‌دانم! حتماً خدا نخواست، شاید هم ماندم تا بگویم.» پاسخش فتح‌الفتوحی بود بر تمنای درونم. می‌دانستم گفتن ِ تنها دوامی نیست چیزی برای آیندگان به ارث نخواهد گذاشت. یا گذر زمان و غبار فراموشی حقیقت این آئینه را خواهد پوشاند یا به اسارت تحریف درخواهد آورد. بر همین خیالات تصمیم گرفتم آستین گفت‌وگو بالا بزنم.

قسمت دوم نشست نقد و بررسی کتاب «گیل‌مانا» با حضور سردار محمدعلی (ابراهیم) حق‌بین و نویسنده کتاب سیده نساء هاشمیان درباره چگونگی انتخاب نام گیل‌مانا، یادی از شهدای گردان کمیل و کتابی در زمینه جبهه مقاومت به روایت محمدعلی حق‌بین است، که در ادامه می‌آید:

با توجه به این‌که کتابی هم در زمینه جبهه مقاومت در دست چاپ و انتشار دارید، تا چه اندازه متأثر از کتاب گیل‌مانا است؟ قرار است در کتاب جبهه مقاومت با چه وجه از جنگ روبه‌رو شویم؟ تغییر موقعیت‌ها، حال و هوای شما، مکانی که در آن حضور داشتید، تفاوت این دو موقعیت‌ها را چگونه تصویر کردید؟

سردار حق‌بین: کتاب گیل‌مانا به عنوان پایه همه رویدادهای جنگ است البته نمی‌خواهم بگویم که اگر کسی می‌خواهد کتاب‌های جبهه مقاومت را بخواند باید قبلش این کتاب را بخواند ولی مثلاً ما اگر بخواهیم دوران انقلاب را به‌خوبی بشناسیم بهتر است که دوران ۵۰ سال قبل از انقلاب را هم بخوانیم تا بدانیم از کجا به کجا رسیده‌ایم و جایگاه‌مان کجا بوده که به این دوره رسیده‌ایم. شرایط مقایسه‌ای که می‌تواند موقعیت‌ها را به‌خوبی بیان کند همانند اینکه اگر بخواهیم از محاسن شب بدانیم باید متوجه باشم که روزی هم هست یا از خوبی‌های روز بدانیم باید از شب هم خبر داشته باشیم.

سردار به گیلکی خاطرات را تعریف می‌کرد و من فی‌البداهه باید به فارسی تبدیل می‌کردم این نگارش را سخت‌تر می‌کرد. مخصوصاً صحنه شهادت سردار املاکی را بارها برای من تعریف کرد تا بتوانم به تصویر بکشم حتی یادم می‌آید که در حین تعریف کاغذ برداشت تا کوه‌ها را برایم بکشد تا به‌خوبی متوجه بشوم که صحنه شهادت به چه صورت بود

اما کتاب‌هایی از جنس دفاع مقدس و ۸ سال جنگ تحمیلی به‌عنوان بیس و پایه تمام اتفاقات است و زیبایی‌هایی در آن دوران بود که در جبهه مقاومت نبود یا سختی‌ها و مشکلاتی در آنجا بود که در جبهه مقاومت نبود، کمبودها و ناملایماتی در دفاع مقدس بود که در جبهه مقاومت نبود، ما در جبهه مقاومت یاد گرفتیم از ابزارهایی استفاده کنیم که در دوران دفاع مقدس آن ابزارها را نداشتیم، ما در جبهه مقاومت یاد گرفتیم که شهیدانمان کمتر باشد اما در دوران مقدس خیلی بیشتر بود.

کتابی که مرتبط با جبهه مقاومت برای آزادسازی نبل‌والزهرا است، روایت شد. قطعاً باید درباره اتفاقات و رویدادهای دیگر جبهه مقاومت هم نوشته شود و بدون شک برای آیندگان مفید خواهد بود.

خانم هاشمیان با توجه به اینکه در صحبت‌ها گیلکی صحبت شده است و شما به‌عنوان نویسنده باید زبان گیلکی را همزمان برای نگارش کتاب ترجمه می‌کردید، بالاخره سختی‌های خودش را داشت تا چه اندازه این امر نسبت به دیگر نگارش کتاب‌ها تفاوت داشت؟ همچنین در سوریه بودن سردار با توجه به برخی حذفیات و سوال‌های پیش‌آمده برای شما، کمی درباره این اتفاقات بگویید!

هاشمیان: سردار این چند سال اخیر به دلیل فعالیت‌های اجرایی که داشت و در جلسات رسمی سخنرانی می‌کرد به صورت روتین برای من هم گزارشی صحبت می‌کرد. بارها می‌گفتم که سردار برای من گزارشی صحبت نکن! من نمی‌خواهم گزارشی بنویسم. سردار هم می‌گفت: «تو بگو من چه بگویم! (به زبان گیلکی)» من می‌خواستم از جزئیات بگوید که بتوانم آن دوران را فضا سازی کنم و خاطره را از حالت گزارش‌گونه بیرون بیاورم! زیرا خودم به عنوان مخاطب اصلاً نمی‌پسندم که خاطره در قالب گزارش خوانده شود. خاطره را باید به‌گونه‌ای تعریف کنم که واقعیت‌ها برای مخاطب ملموس و قابل درک باشد و در آن فضا قرار بگیرد. واقعاً زمان‌هایی بود که سردار را در مواقع تعاریف وقایع و خاطرات خسته کردم!

بعد سردار هم به گیلکی خاطرات را تعریف می‌کردند و من فی‌البداهه باید به فارسی تبدیل می‌کردم این باز نگارش را سخت‌تر می‌کرد. مخصوصاً صحنه شهادت سردار املاکی را بارها برای من تعریف می‌کرد تا بتوانم به تصویر بکشم حتی یادم می‌آید که در حین تعریف کاغذ برداشت تا کوه‌ها را برایم بکشد تا به‌خوبی متوجه شوم که صحنه شهادت به چه صورت بود، خیلی سخت بود صحنه‌سازی برای من دوست داشتم صحنه شهادت سردار املاکی را برای مخاطب باورپذیرتر کنم.

سردار سال‌ها در سوریه بودید و در آن دوران هم در حال نگارش کتاب گیل‌مانا که خاطرات ۸ سال دفاع مقدس بود، یادآوری خاطرات دفاع مقدس در سوریه برایتان چه حسی داشت؟

سردار حق‌بین: البته در سوریه که بودم تقریباً کتاب به اتمام رسیده بود و بیشتر موضوعاتی را در قالب سوال خانم هاشمیان می‌فرستادند زمانی که نمی‌توانستند واقعیت‌ها را با یکدیگر تطبیق دهند یا اینکه برخی‌جاها را حذف کرده بودم و متن از منظر ایشان ناقص شده بود (زیرا در نگارش اول کتاب ۷۰۰ صفحه شده بود و من هم گفته بودم که خودم کتاب ۷۰۰ صفحه‌ای بخوانم گفتم چه کسی می‌خواهد این‌همه را بخواند از همین رو بیشتر خاطرات را حذف کردم) سوال‌های را برای رفع ابهامات می‌پرسیدند و من هم جواب‌ها را می‌نوشتم و برایشان می‌فرستادم. خیلی هم تمرکز خاصی نمی‌خواست، تقریباً داستان‌ها به‌هم نزدیک بود (جبهه مقاومت و دوران دفاع مقدس) فقط برای تکمیل صحبت‌ها و برای حذفیات این کار انجام می‌شد.

از شهدای بزرگی در کتاب نام برده‌ام و شرمنده خیلی از شهدا هستیم که نام‌شان را در کتاب نیاوردیم. البته دائرة‌المعارفی را با عنوان گردان کمیل جمع‌آوری کردیم که گوشه‌ای از افتخارآفرینی شهیدان در آن آمده است

خانم هاشمیان، چرا اسم گیل‌مانا را برای کتاب خاطرات سردار انتخاب کردید؟ قصدی برای انتخاب چنین اسمی داشتید یا اتفاقی به ذهن‌تان رسید؟

هاشمیان: که سردار از خاطراتش صحبت می‌کرد همه اصرار داشتند که خاطراتش را در قالب کتاب منتشر کند و تصمیم سردار هم به دلیل شناختی که از خصوصیات اخلاقی و خانواده‌اش داشتم، من را به عنوان نویسنده خاطراتش انتخاب کرد.

زمانی که کتاب به اتمام رسید و باید عنوان را انتخاب می‌کردیم جلسات زیادی برای اسم کتاب گذاشته شد و حتی نزدیک به ۴۰ عنوان انتخاب کردیم که یکی را اسم کتاب بگذاریم در آن دوران، سردار در گیلان غرب مأموریت بود زمانی که با او تماس گرفتند که سردار کدام اسم را قبول می‌کنید؟ او هم گفته بود که هر اسمی که حاج خانم بگوید! اما من هر اسمی که گفته می‌شد را قبول نکردم به نوعی به دلم ننشسته بود. تا اینکه در جلسه اسم‌گذاری خسته شدم و گفتم من باید بروم خانه، با شما بعداً تماس می‌گیرم. در خانه بودم که با شهدا حرف می‌زدم (در این کتاب بیش از ۱۰۰ نام شهید آمده است از آنان خواستم تا برای اسم کتاب کمکم کنند) از آن‌طرف هم سردار گفته بودند «دوست ندارم عنوان کتاب اسم من باشد. هدف من زنده کردن نام بقیه شهدا است مخصوصاً دو فرمانده‌ای که من با آن‌ها زندگی کردم و معاونت آن‌ها را بر عهده داشتم. هرچقدر من راوی این کتاب هستم اما نمی‌خواهم به نام من تمام شود.» دلم خیلی گرفته بود همین‌طور که با شهدا صحبت می‌کردم احساس کردم چیزی به قلبم خورد و اسم گیل‌مانا به ذهنم آمد همان لحظه به سردار زنگ زدم و اسم را گفتم! گفت: عالی است همین اسم باشد! بعد به خانم رامهرمزی زنگ زدم و اسم را که گفتم از اسم بسیار خوششان آمد.

سردار، برای سوال پایانی و جمع‌بندی صحبت‌هایتان از شهدایی که در کتاب گیل‌مانا نام بردید، بگویید!

سردار حق‌بین: از شهدای بزرگی در کتاب نام برده‌ام و شرمنده خیلی از شهدا هستیم که نام‌شان را در کتاب نیاوردیم. البته دائرة‌المعارفی را با عنوان گردان کمیل جمع‌آوری کردیم که گوشه‌ای از افتخارآفرینی شهیدان در آن آمده است.

ما باید از شهدایمان در قالب این کتاب‌های فرهنگی بگوییم دشمنان می‌خواهند مقدس بودن جنگ را بردارند و به‌گونه‌ای دفاع مقدس ما را کمرنگ کنند و در تلاش هستند اما می‌بینیم که مردم هم به‌راحتی تن به خواسته آن‌ها نمی‌دهد، جوانان ما تمام این اتفاقات را تحلیل می‌کنند که شهدای ما آگاهانه و داوطلبانه برای دفاع از میهن‌شان رفتند، ما باید بدانیم که توانایی دشمن همیشگی نیست و نمی‌تواند فشار بیاورد ما باید سیاه‌نمایی آن‌ها را خنثی کنیم و در زمینه فرهنگی خودمان را قوی‌تر.



منبع خبر

تصویرسازی از لحظه شهادت سردار املاکی بیشتر بخوانید »

اسلام در خطر باشد به دورترین نقطه جهان هم خواهم رفت!


سلام در خطر باشد به دورترین نقطه جهان هم خواهم رفت!به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس، اعظم سالاری همسر سردار شهید عبدالله اسکندری از شهدای مدافع حرم در برنامه «سلام سردار» اظهار داشت: شهید اسکندری رزمنده دفاع مقدس بود که چندین بار در جبهه حق علیه باطل دچار مجروحیت شد و علی‌رغم مجروحیت باز هم حاضر به ترک جبهه نشدند.

وی افزود: پس از اتمام جنگ بنای فعالیت خود را بر این نهاده بود که امروز جبهه و جنگ جدیدی است که باید در این حوزه نیز فعالیت کرد از جمله برای انجام این فعالیت‌ها در استان‌های مختلف حضور داشتند و در این‌راه مسئولیت‌های مختلفی را عهده‌دار بودند که آخرین مسئولیت شهید قبل از شهادت رئیس بنیاد شهید و امور ایثارگران استان فارس بود.

همسر شهید اسکندری عنوان کرد: در طی چندین سال خدمت به خانواده شهدا و ایثارگران انجام می‌داد از نظر روحی بسیار با شهدا مانوس شده بود و دلتنگ شهدا بود و همت خود را بر این گذاشته بود که رسیدگی به امور خانواده شهدا و ایثارگران در اولویت کار باشد و همواره ببان می‌کرد که مسئولیت خیلی سنگینی است چه بسا کار‌های سخت‌تری نیز در طول سال‌های خدمت انجام داده بودند، اما این‌بار در قبال خون پاک شهدا مسئول بودند.

سالاری اظهار کرد: چندین ماه از بازنشستگی شهید گذشته بود، اما هم‌چنان مشغول فعاایت‌هایی بود و بازنشستگی برای وی معنایی نداشت و معتقد بود تا زمانی که زنده‌ایم و نفس میکشیم مسئولیت داریم.

وی اشاره کرد: اواخر سال ۹۲ اعزام به سوریه را مطرح کرد و فعالیت گروه‌های تکفیری را برای ما توصیف کرد و گفت تا زمانی که کفار علیه دین خدا قیام می‌کنند ما باید در مقابل آن‌ها بایستیم و همه خانواده را راضی به رفتن کرد.

این همسر شهید بیان کرد: شهید اسکندری در جمع دوستان خود بیان کرده بود به خداقسم اگر روزی اسلام در خطر باشد خودم را بی‌درنگ به آنجا خواهم رساند ولو اینکه دورترین نقطه جهان باشد و آن‌قدر می‌جنگم تا شهادت را در آغوش بگم وگرنه باز نمی‌گردم.

انتهای پیام/ 141



منبع خبر

اسلام در خطر باشد به دورترین نقطه جهان هم خواهم رفت! بیشتر بخوانید »

راننده کرمانشاهیِ «حاج قاسم» را می‌شناسید؟ + عکس

راننده کرمانشاهیِ «حاج قاسم» را می‌شناسید؟ + عکس



شهید محمد الشیبانی - کراپ‌شده

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، در روایت عشق و جنون مرز و جغرافیا معنایی ندارد… فرقی نمی‌کند اهل کدام دیاری و در کدام نقطه از زمین ایستاده‌ای یا در چه زمانی زیست می‌کنی… چشمت که به آسمان باشد و رد ستاره‌ها را بگیری راه خودش را به تو نشان می‌دهد و مقصد برایت نمایان می‌شود…

درست مثل تو… تویی که نامت را اولین بار در میان اخبار تلخ آن صبح سرد و تاریک زمستانی در کنار نام سردار دل‌ها و رفیق شفیقش ابومهدی شنیدیم… تو راه و رسم عاشقی را از پدر آموخته بودی… پدری که سال‌ها پیش رد ستاره‌ها را گرفته و خود را به سپاه بدر رساند و شانه به شانه برادران دینی‌اش علیه ظلم و جور جنگید و در آخر هم شهد شیرین شهادت نصیبش شد… تو هم همان راه را رفتی و چند سال بعد باز نشان دادی در مسیر عشق، ملیت و زبان و نژاد مهم نیست… خون تو و دیگر یاران عراقی‌ات در خون سردار ما ممزوج شد و تابلوی زیبای وحدت را به تصویر کشید…

در سالگرد شهادت سردار سلیمانی، ابومهدی المهندس و یاران شهیدشان توفیق با ما یار بود و توانستیم پای صحبت‌های «اطیاف کامل صبری زبیدی» همسر شهید «محمد الشیبانی» از شهدای عراقی آن حادثه تلخ بنشینیم تا او برای‌مان زندگی این جوان مجاهد عراقی روایت کند… با ما همراه باشید.

محمد ۱۹۹۵/۱۲/۴(سیزدهم آذرماه ۱۳۷۴) در بیمارستان امام حسین‌علیه‌السلام کرمانشاه به دنیا آمد. از دوران کودکی‌ و شیطنت‌هایی که انجام داده بود، خاطرات زیادی برای من تعریف می‌کرد. زمانی‌که مشغول تعریف خاطراتش می‌شد همیشه لبخند زیبایی روی لبانش نقش می‌بست و مثل این بود که همان لحظه دارد آن‌ کارها را انجام می‌دهد.

محمد به فعالیت‌های مذهبی و شرکت در مسابقات قرآن و اذان علاقه داشت و در سن ۹ سالگی در یکی این مسابقات مقام اول را به دست آورده بود.

از همان دوران کودکی دوست داشت به زوار امام حسین‌علیه‌السلام خدمت کند. در ایام اربعین با پولی که داشت شیر می‌خرید و خودش را به مسیر پیادوری نجف تا کربلا می‌رساند و در موکبی مشغول خدمت می‌شد و از زائران امام حسین‌علیه‌السلام پذیرایی می‌کرد.

ارثیه پدری

جهاد را از پدرش ابوجعفر الشیبانی به ارث برده بود. ابوجعفر در زمان جنگ ایران و عراق کنار رزمندگان ایرانی علیه رژیم بعث عراق مبارزه می‌کرد و از همان موقع با ابومهدی المهندس رفاقت داشت.

محمد به پدر و کار او خیلی علاقه داشت برای همین از همان سنین پایین بسیاری از اوقات همراه پدر به محل کار او می‌رفت. البته این علاقه دوجانبه بود. محمد بعد از سه دختر به دنیا آمده بود برای همین همه خانواده به‌خصوص پدرش توجه خاصی به او داشته و بسیار دوستش داشتند.

ابوجعفر در یکی از حملات شیمیایی رژیم بعث عراق در معرض گازهای شیمیایی قرار گرفتند و سال‌ها با عوارض آن دست و پنجه نرم می‌کردند. چندین بار در بیمارستان بقیه‌الله تهران تحت عمل جراحی قرار گرفتند اما نهایتا زمانی که محمد نوجوان بود به شهادت رسیدند و در بهشت‌زهرای تهران به خاک سپرده شدند. از آن پس مسئولیت زندگی ۴ خواهر و یک برادر به دوش محمد می‌افتد و در حقیقت او برای آنها پدری می‌کند.

اولین دیدار

وقتی جنگ سوریه آغاز شد، بسیاری از جوانان مجاهد عراقی نیز برای دفاع از حرم اهل‌بیت‌علیهم‌السلام راهی آن کشور شدند. حتی قبل از اینکه آیت‌الله سیدعلی سیستانی در این رابطه صحبتی کنند آنها به‌صورت مخفیانه خود را به نیروهای مبارز در سوریه می‌رساندند. محمد که از زمان حضور در ایران آموزش نظامی و کار با اسلحه را فراگرفته بود به همراه همسر خواهرش سجاد به جمع مجاهدان عراقی پیوستند. از طرفی برادران من هم با نام‌های علی (با اسم جهادی ابوحوراء زبیدی)، منتظر (با اسم جهادی ابویقین زبیدی) و مصطفی (با اسم جهادی ابوفدک زبیدی) همراه با پسرعمویم ابومجاهد زبیدی به‌عنوان مدافع حرم راهی سوریه شدند.

در آنجا سجاد الشیبانی از برادر کوچک من ابوفدک پرسیده بود شما ازدواج کردی؟ و وقتی او جواب منفی داده بود آقا سجاد گفته بود عروس شما پیش من است. یعنی می‌خواستند زمینه ازدواج برادرم با خواهر همسرشان را فراهم کنند. اما آقاسجاد و پسرعموی من ابومجاهد در سوریه به شهادت رسیدند و این اتفاق به تأخیر افتاد. البته محمد گفته بود حرف سجاد پابرجاست و قرار داشتیم بعد از اربعین شهیدان‌مان این اتفاق صورت بگیرد.

در همان زمان فعالیت داعش در عراق هم شدت گرفت و سید سیستانی از جوانان عراقی خواستند که برای دفاع از حرم و مقدسات عراق دست به کار شوند. در پی این فرمان محمد و برادرانم بار دیگر عازم میدان جهاد شدند البته این‌بار در خاک عراق. این‌بار با شهادت برادرم ابویقین در یکی از درگیری‌ها با داعش در شهر سامراء باز در ماجرای خواستگاری وقفه‌ای رخ داد. می‌خواستیم تا سالگرد صبر کنیم اما محمد به برادرم ابوفدک گفته بود ما در جهاد هستیم و احتمال دارد من هم به شهادت برسم از آنجایی که پدرم به شهادت رسیدند و مادرم هم در کنار خواهرانم نیست من نگران آنها هستم و دلم می‌خواهد زندگی‌شان را سرو سامان دهم و خیالم راحت باشد.

خلاصه خواستگاری انجام شد. از آنجایی که هنوز سالگرد برادرم و پسرعمویم نرسیده بود ما در مراسم خواستگاری ابتدایی حضور نداشتیم اما بعد از مدتی من و مادرم راهی نجف شدیم تا همسر برادرم و خانواده او را ملاقات کنیم. آنجا بود که من برای اولین بار محمد را دیدم و با او آشنا شدم.

آغاز راه همراهی

وقتی به نجف رسیدیم به همسر برادرم اطلاع دادیم و او گفت الان محمد را می‌فرستم که دنبال شما بیاید. او آمد و بعد سلام و احوال‌پرسی ما را به منزل‌شان برد. بعد از آشنایی با خانواده محمد و قدری استراحت، حدود ساعت دو نیمه‌شب بود که به پیشنهاد محمد به زیارت حرم حضرت علی‌علیه‌السلام رفتیم.

فردای آن روز، مادرم صبح زود مرا از خواب بیدار کرد تا با هم به زیارت مزار برادرم برویم. مادرم می‌دانست اگر محمد متوجه شود نمی‌گذارد ما تنها راهی شویم، از طرفی او تا نزدیک صبح برای زیارت همراه ما بود و دل‌مان نمی‌خواست دوباره زحمتش دهیم. برای همین سعی کردیم طوری که او متوجه نشود از خانه بیرون برویم اما همین که درب را باز کردیم از خواب بلند شد و گفت منتظر باشیم تا او هم آماده شود و با ما بیاد. او ما را به زیارت مزار برادرم و باقی شهدا برد. محمد تمام مدت حجاب، رفتار و رفت و آمد من را زیر نظر داشت و قرارش را با خودش گذاشته بود البته من آن موقع خیلی متوجه رفتار او نبودم.

تا اینکه بالأخره تصمیمش را با برادرانم در میان گذاشت. به برادرم گفته بود من از شما عروس می‌خواهم. از آنجا که من قبلاً یک‌بار ازدواج کرده و جدا شده بودم برادرم به او می‌گوید: من دو خواهر دارم که هر دو ازدواج کرده‌اند پس کسی نیست که عروس شما شود. محمد در جواب گفته بود: من از ازدواج و طلاق خواهرتان اطلاع دارم و منظورم هم دقیقاً خود ایشان است که می‌خواهم به خواستگاری‌شان بیایم. وقتی برادرم با من تماس گرفت و ماجرای خواستگاری را بیان کرد ۱۵ شعبان روز تولد امام زمان‌عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف بود. خلاصه قرارها گذاشته شد و محمد به خواستگاری آمد.

راهت را رها نکن!

صحبت‌های ما در جلسه خواستگاری بیشتر حول محور راه حق و جهاد و شهادت می‌چرخید. محمد گفت: من فقط یک خواهش از شما دارم، اینکه هیچ‌وقت به من نگویید کار و راه انتخاب مرا دوست ندارید و باید آن را کنار بگذارم. من گفتم این حرف‌ها را نمی‌زنم فقط یک سؤال دارم. وقتی ازدواج کردید باز هم برای جهاد می‌روید و به داعشی‌ها نزدیک می‌شوید؟ گفت: بله، البته که می‌روم چون این راهیست که خودم انتخاب کرده‌ام. از شما هم می‌خواهم هر موقع خواستم از این راه بیرون بروم شما به من بگویید راهت را رها نکن، این همان راه درست و راه امام حسین‌علیه‌السلام است. اگر یک روز آمد و من خواستم از این کار جدا شوم از شما می‌خواهم به من کمک کرده و مرا قوی‌ کنید تا در همین کار بمانم.

محمدم مال دنیا نبود، آسمانی بود

من اصلا به فکر ازدواج نبودم ولی چشم‌ها و چهره نورانی محمد احساس خاصی در من به‌وجود آورده بود. وقتی چشمم به چشمان او افتاد نفهمیدم چه شد. لبخندی بر لب داشت که در هیچ آدمی‌چنین لبخندی ندیده بودم. محمد خیلی مهربان بود. اولین مطلبی که درباره او نظرم را به خود جلب کرد نوع صحبت و رفتار و مهربانی‌اش در ارتباط با خواهرانش بود.

محمد خوب و مهربان بود، خوش چهره، نورانی و دل پاک. هرچه از او بگویم کم است. محمدم مال دنیا نبود، آسمانی بود. از همان لحظه اول خدا محبت او را در دل من انداخت. دوست نداشتم محمد از روبه‌روی من بلند شود. دلم می‌خواست او تا ابد در کنارم باشد.

من در زندگی سختی‌های زیادی کشیده بودم؛ با یتیمی‌بزرگ شدم، داغ شهادت پدر و برادرم را دیدم، تجربه زندگی مشترک خوبی نداشتم و از همسرم جدا شدم و بعد چند سال هم بالاجبار از بودن در کنار دخترم گذشتم و او را به پدرش تحویل دادم. خلاصه قبل از دیدن محمد حال و روز خوبی نداشتم. وقتی خدا محمد را برای من فرستاد انگار دنیای جدیدی به روی من گشوده شد. من آدم دیگری شدم. محمد برای من کل دنیا بود. روزهایی که با محمد زندگی کردم همیشه به یادم می‌ماند. هیچ موقع او را فراموش نمی‌کنم. خدا به من قشنگ‌ترین و بهترین هدیه‌ها را داد در وهله اول محمد و بعد از او دخترمان فدک.

سفر به بهشت

خواستگاری ما حدود سه ماه طول کشید، بعد عقد کردیم و به نجف رفتیم. مراسم ازدواج‌مان بسیار ساده و کوچک و خانوادگی برگزار شد ولی در عوض یک روز بسیار خوب را برای‌مان رقم زد. صبح روز بعد عروسی به مشهد رفتیم. با وجود خستگی راه قبل از اینکه به هتل برویم وسایل‌مان را به امانت‌های حرم سپردیم و به زیارت رفتیم. محمد خوشحال بود و از امام رضاعلیه‌السلام بابت اینکه توانسته با فردی که دوست داشته ازدواج کند، تشکر کرد.

من هم قبلاً از امام‌علیه‌السلام خواسته بودم اگر می‌خواستم دوباره ازدواج کنم آدم خوب و مهربانی قسمتم شود و حالا بیشتر از چیزهایی که درخواست کرده بودم امام برایم فرستاده بود. خلاصه دو نفرمان از امام رضاعلیه‌السلام تشکر کردیم. بعد از زیارت و استراحت کوتاه در هتل، محمد گفت حالا دوست داری کجا برویم؟ گفتم هر جایی خودت دوست داری، بهترین جاها برای من جایی است که در کنار شما باشم.

گفت جایی در مشهد هست که من خیلی دوستش دارم، می‌خواهم شما را به آنجا ببرم. جایی که از آن صحبت می‌کرد کوه سنگی مشهد بود که در بالای آن مزار چند شهید گمنام وجود دارد. اول در پارکی که پایین کوه بود روی یک صندلی نشستیم و با همدیگر درباره آینده و زندگی‌مان صحبت کردیم، راجع به اینکه دوست داریم چه کارهایی در کنار هم انجام دهیم. بعد با هم از کوه بالا رفتیم. هرچه به بالای کوه می‌رسیدیم، محمد مدام می‌گفت داریم به جای مورد علاقه‌ام می‌رسیم. می‌خواست با این جمله حس کنجکاوی مرا برانگیزد. از من سؤال کرد فکر می‌کنی آن بالا چه خبر است؟ گفتم نمی‌دانم ولی شاید می‌خواهی مشهد را از بالای کوه به من نشان دهی. تا رسیدیم بالای کوه گفت خب به بهشت رسیدیم. گفتم اینجا کجا است؟ گفت: مزار شهدای گمنام.

محمد کنار مزار شهدا نشست اول برایشان قرآن خواند و بعد در حالیکه‌گریه می‌کرد مشغول صحبت با آنها شد. من از دور نگاهش می‌کردم و قربان صدقه‌اش می‌رفتم. بعد از مدتی مرا صدا زد و پرسید از جایی که تو را آوردم خوشت آمد؟ جواب دادم قشنگ‌ترین جایی تا به حال رفتم همین جاست که با شما آمدم. واقعاً هم جای بسیار زیبایی بود. جایی بود که دل آدم را روشن می‌کرد. حال خاصی داشتم مثل آدمی‌که دوست دارد از خوشحالی فریاد بزند. محمد را نگاه می‌کردم و می‌گفتم عزیزم عزیزم عزیزم من خیلی دوستت دارم. ان‌شاء الله با همدیگر تا آخر عمر زندگی کنیم. او هم در حالی‌که لبخند جادویی همیشگی‌اش را بر لب داشت، می‌گفت ان‌شاءالله.

همه خوبی‌ها در او جمع بود

محمد دارای خصوصیات اخلاقی بسیار خوبی بود. به کوچک و بزرگ احترام می‌گذاشت. اگر کسی به کمکی احتیاج داشت، محمد سریع به کمکش می‌رفت. به‌صورت مستمر به خانواده شهدا و خانواده‌هایی که وضع مالی‌شان خوب نبود سر می‌زد و به اوضاع آنها رسیدگی می‌کرد. همیشه هم تنها می‌رفت و کسی را با خودش نمی‌برد. دوست داشت کارش فقط برای خدا باشد و کسی از آن مطلع نشود. خیلی مهربان بود. ما در اصطلاح می‌گوییم دستش باز بود. یعنی پول را برای خودش نگه نمی‌داشت و برای دیگران خرج می‌کرد. هیچ‌وقت برای خودش لباس نو نمی‌خرید مگر اینکه قبلش برای خواهرها و برادرش لباس نو خریده باشد. اگر احساس می‌کرد کسی از لباس، انگشتر، تسبیح یا هر چیز دیگری که متعلق به او بود، خوشش آمده، سریع آن را می‌بخشید. فرقی هم نمی‌کرد آن شخص چه کسی باشد. رابطه‌اش با همه همین‌طور بود برای همین همه او را دوست داشتند.

نگاه از بالا به پایین به کسی داشته نداشت و خودش را بهتر از دیگری نمی‌دانست. همیشه نمازش را اول وقت می‌خواند. هیچ نماز و روزه‌ای بر گردن نداشت. اهل خواندن قرآن و دعا بود. قرآن را با صدای بلند می‌خواند. وقت اذان که می‌شد دور تا دور خانه راه می‌رفت و اذان می‌گفت. همیشه ما را به زیارت می‌برد و می‌گفت مواظب زیارت باشید و آن را قطع نکنید. توانستید به زیارت بروید، اگر نتوانستید از خانه زیارت کنید. در محرم روزه می‌گرفت و در موکب کمک می‌کرد.

زمانی که از سر کار به خانه می‌آمد بچه‎‌های خواهر و برادرش دورش را می‌گرفتند. محمد هم با برگزاری مسابقه و طرح سؤال سعی می‌کرد مطالب دینی مثل اینکه نام ائمه چیست را به آنها بیاموزد. اهل خنده و شوخی و تفریح و گردش بود. همیشه بچه‌ها را به استخر و جاهای تفریحی می‌برد. خلاصه همه خوبی‌ها در او جمع بود.

دل از عشق سیر نمی‌شود

من هیچ وقت به کار محمد اعتراضی نداشتم چون از آن همان روز اول می‌دانستم که محمد به کارش خیلی علاقه دارد و عاشق شهادت است. فقط روزهای اول ازدواج از او خواستم یک ماه پیش من بماند و بعد سر کار برود. ولی محمد گفت: نه عزیزم نمی‌شود. من ده روز مرخصی داشتم ولی هفده روز پیش تو ماندم و دیگر باید سر کارم برگردم. وقتی از سفر ایران برگشتیم دلش برای کار و راه و دوستان مدافعش تنگ شده بود. به من گفت عزیزم!

ساکم را آماده کن تا امشب با بچه‌ها سر کار بروم. گفتم: تو را به خدا الان نرو. هنوز یک ماه هم نشده است. دستم را محکم گرفت و گفت دخترم! عزیزم! جان من! این کار و راه من هست. من هیچ وقت از تو توقع ندارم به من بگویی نرو بلکه دلم می‌خواهد ساکم را آماده می‌کنی و به دستم بدهی و بگویی عزیزم برو به سلامت… گفتم دلم از تو سیر نشده. گفت دل از عشق سیر نمی‌شود. هیچ موقع دلت از من سیر نمی‌شود، من هم دلم از تو سیر نمی‌شود ولی ما باید به کارمان برسیم و ما باید از زمین خودمان و حرم اهل‌البیت ‌علیه‌السلام دفاع کنیم.

کار ما این است که به شهادت برسیم و هیچ موقع از این کار دست نمی‌کشیم. به او گفتم امشب بمان فردا برو. مسئولش هم به او گفت: الان با ما نیا. ما می‌رویم. چند روز دیگر کنار همسرت بمان و بعد بیا. او هم قبول کرد و دو روز دیگر ماند. وقتی می‌خواستم ساکش را آماده کنم کنار هر وسیله یادداشتی برای او گذاشتم. مثلا کنار مسواکش نوشتم صبح بخیر جانم! کنار خمیر دندانش نوشتم صبح بخیر عشقم! روی لباس راحتی که موقع خواب بر تن می‌کرد نوشتم شبت بخیر عشقم! خلاصه با هر وسیله یادداشتی گذاشتم.

آن‌ها اول به بغداد و بعد به موصل رفتند. در موصل آنتن‌دهی تلفن همراه چندان خوب نبود و به سختی می‌توانستیم با هم تماس داشته باشیم. چند روز از رفتنش می‌گذشت تا بالأخره تماس گرفت و گفت: عزیزم! خیلی تو را دوست دارم. این کاری که انجام دادی نمی‌دانی چقدر من را خوشحال کرد. ان‌شاءالله برای همیشه همین طور عاشق بمانیم. ان‌شاءالله تا آخر عمر با خوشبختی زندگی کنیم. گفتم عزیزم! نامه‌های من را خواندی؟ گفت همه‌شان را خواندم و در جیب ساکم قایم کردم. خیلی خوشحال شدم که توانستم محمد را خوشحال کنم. همیشه به خدا می‌گفتم خیلی تو را شاکرم که چنین آدمی ‌به من دادی.

سردار سلیمانی و ابومهدی، آشنای دوران کودکی

همان‌طور که گفتم سردار ابومهدی و حاج قاسم از دوستان پدر محمد و از همرزمان او در جنگ ایران و عراق بودند و محمد از دوران کودکی با آنها آشنا بود. از آن دوران خاطرات زیادی داشت. مثلا تعریف می‌کرد وقتی ده سالش بوده یک روز برای کامپیوتر ابومهدی یا سردار سلیمانی دقیقاً یادم نیست کدام یک از این دو بزرگوار بودند مشکلی پیش آمده که محمد می‌تواند آن را درست کند. برای همین به محمد پولی هدیه می‌دهند و او هم با آن پول یک دوچرخه برای خودش می‌خرد.

عمو ابوجعفر قبل از شهادت از سردار قاسم سلیمانی و ابومهدی می‌خواهند مواظب خانواده‌ من باشید؛ مواظب محمد باشید. آنها هم بر عهدشان ماندند و خیلی حواسشان به محمد و خانواده‌اش بود. بعد از ازدواج ما وقتی ابومهدی المهندس شنید محمد به سوریه رفته و بعد هم در مناطق عملیاتی موصل و سامراء مشغول خدمت است، محمد را دید و به او گفت: اینجا چه کاری می‌کنی؟! شما ازدواج کردید و همسرت هم باردار است و به زودی پدر می‌شوی.

تو تنها مرد خانواده‌ات و خواهرانت هستی، تازه هم ازدواج کرده‌ای، اینجا نمان. محمد جواب داده بود نمی‌خواهم حرف شما را بشکنم ولی به پدرم قسم می‌دهم از من نخواهید که کارم را کنار بگذارم. ابومهدی گفته بود: من از تو نمی‌خواهم دست از کارت بکشی ولی تو را به فرودگاه می‌برم و باید در آنجا کار کنی. با من کار می‌کنی و نباید در میدان جهاد باشی. او محمد را به فرودگاه بغداد برد و کارش را در آنجا ادامه داد. محمد ابومهدی المهندس و حاج قاسم را بابا صدا می‌کرد و همیشه در کنارشان بود و هر جایی می‌خواستند بروند رانندگی ماشین را بر عهده می‌گرفت.

حالا که می‌روی همراه جاده‌ها / برگرد پس بده تنهایی مرا…

از بار آخری که محمد رفته بود سه روز می‌گذشت. من دلم بدجوری گرفته بود. خسته و نگران بودم و دلم شور می‌زد. تا حرم می‌رفتم و برمی‌گشتم، تا بازار می‌رفتم و بدون هیچ خریدی به خانه می‌آمدم. خیلی بی‌تاب بودم و دست و دلم به هیچ کاری نمی‌رفت.

شبی که آن اتفاق تلخ رخ داد نزدیک غروب با محمد تماسی داشتم. او گفت فعلا کار دارد و بعدا خودش زنگ می‌زند و خبر می‌دهد شب به خانه می‌آید یا نه. از آنجایی که چشم‌هایش را تازه عمل کرده بود و در شب نمی‌توانست درست رانندگی کند من از او خواستم همان بغداد بماند و صبح حرکت کند ولی گفت خبر می‌دهد. برای همین من و فدک تا دیروقت بیدار و منتظر تماس محمد بودیم.

حدود ساعت یک و نیم پسر عموی همسرم با من تماس گرفت و گفت پدرم گفته برو دنبال اطیاف و فدک و آنها به خانه ما بیاور. گفتم چرا باید به آن‌جا بیام. من همیشه در نبود محمد در خانه می‌مانم و این اولین بار نیست. او در جواب چیز خاصی نگفت.

بعد از قطع کردن تلفن با عمو تماس گرفتم تا ببینم ماجرا از چه قرار است. هر چقدر زنگ زدم پاسخگو نبودند. دوباره با پسرعمو تماس گرفتم و گفتم چه اتفاقی افتاده است؟ او گفت من جلوی در خانه‌تان هستم. در را باز کن تا برایت بگویم. در را که باز کردم دیدم مصطفی سرش را پایین انداخته و به من نگاه نمی‌کند. گفتم چه اتفاقی افتاده؟ گفت: هیچ اتفاقی نیفتاده شما فقط آماده شو تا به خانه ما برویم. گفتم من از خانه تکان نمی‌خورم تا به من بگویید چه شده؟

او همچنان سرش پایین بود تا من متوجه ‌اشک‌هایش نشوم. گفتم برای محمد اتفاقی افتاده؟ گفت: نه. فقط حاضر شو تا برویم. گفتم من می‌دانم اتفاقی برای محمد افتاده، فقط به من بگو چه شده؟! او دیگر طاقت نیاورد نشست روی زمین و گفت: محمد رفت. بلند شو وسایلت را جمع کن تا برویم. من چادرم را سرم کردم، فدک را به او سپردم و دویدم سمت خانه عموی محمد. وقتی رسیدم دیدم همه جلوی درب خانه نشسته‌اند و ‌گریه می‌کنند.

هر چقدر پرسیدم چه شده کسی حرفی نمی‌زد و فقط گریه می‌کردند. دیگر مطمئن بودم برای محمد اتفاقی افتاده ولی نمی‌دانستم چیست. گفتم همین الان مرا به بغداد ببرید. اول مخالفت کردند و مانع این کار شدند ولی وقتی اصرار و بی‌تابی مرا دیدند بالأخره راضی شدند و به سمت بغداد حرکت کردیم. در طول مسیر مدام شماره محمد را می‌گرفتم اما فقط زنگ می‌خورد و کسی جوابگو نبود. به خودم گفتم اطیاب آرام باش، اتفاقی نیفتاده. تصورم این بود که محمد تصادف کرده و من می‌روم تا او را ببینم.

اصلا فکر نمی‌کردم محمد شهید شده است. خلاصه به بغداد رسیدیم و می‌خواستیم سمت فرودگاه برویم که خبر دادند به جای فرودگاه بغداد باید برویم فرودگاه مثنی. زمانی که به فرودگاه رسیدیم جمعیت زیادی آنجا جمع بودند. من داخل رفتم و مدام محمد را صدا می‌زدم. رفتم جلوی درب اتاقی که پیکرها را داخلش گذاشته بودند. به عموهای محمد خبر آمدن مرا دادند. آنها که آمدند خودم را زمین انداختم و گفتم هر اتفاقی افتاده فقط بگذارید من محمدم را ببینم. آنها فقط ‌گریه می‌کردند و چیزی به من نمی‌گفتند. هرچه سعی کردم داخل بروم نگذاشتند. من فکر می‌کردم محمد را همان‌طور با چهره قشنگ و قد بلندش می‌بینم، همان‌طور که با او خداحافظی کرده بودم. نمی‌دانستم چیزی از پیکرها باقی نمانده است.

آرزوی مشترک

من و محمد یک آرزو داشتیم و آن هم این بود که بتوانیم رهبر انقلاب را ببینیم. آرزوی دیدار با رهبر از دوران کودکی همراه من است. شنیده بودم ایشان به خانواده شهدا سر می‌زنند. خود من فرزند شهید بودم و فکر می‌کردم این دیدار نصیبم می‌شود. بعد که برادرم شهید شد گفتم دیگر حتما قسمت می‌شود ایشان را ببینم. حالا هم که محمد شهید شده است. آرزو دارم جلوی رهبر انقلاب بنشینم، اطراف عبایش را بوسه زنم، خاک روی عبایشان را به‌صورت بکشم و ایشان را به تمام شهدا از زمان حضرت آدم تا دوران ظهور امام زمان ‌عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف قسم دهم تا برای بنده حقیر دعا کنند تا به شهادت برسم.

دلم می‌خواهد ایشان در نمازها و دعاهای‌شان از خدا برای من شهادت بخواهند. محمد هم چنین آرزویی در دل داشت، رهبر را دید و با او صحبت کرد و به آرزویش رسید. من خودم مدام شهادت را از خدا طلب می‌کنم ولی احساس می‌کنم اگر این دعا از طرف رهبر باشد، زودتر مستجاب می‌شود چون ایشان پسر مادرمان فاطمه‌ زهراسلام‌الله‌علیها هستند و ارتباطشان با خدا نزدیک است. دلم می‌خواهد به خدا و امام زمان عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف بگویند من، اطیاب کامل صبری زبیدی بنده‌ حقیر، فرزند شهید، خواهر شهید، همسر شهید و مادر دختر یتیمم فدک محمد الشیبانی، عاشق شهادت هستم و تنها آرزویم این هست که با دخترم شهید شوم و عاقبتم بخیر شود. خانواده‌ ما هفده شهید دارد دلم می‌خواهد من هجدهمین نفر باشم و دو دخترم هم نفرات بعدی این قافله باشیم و خون، جان و هرچه داریم فدای امام حسین‌علیه‌السلام کنیم. چیزی قشنگ‌تر از شهادت نیست.

ختم کلام، دعایی برای شهادت

«اللهم إنک عملتَ سبیلاً من سُبُلک فجعلت فیه رضاک و ندبت إلیه أولیاءک و جعلته أشرف سبیلک عندنا ثواباً و أکرمها لدیک باباً و أحبها إلیک مسلکا ثم ‌اشتریت فیه من المؤمنین أنفسهم و أموالهم بأن لهم الجنهًْ یقاتلون فی سبیل‌الله فیَقتلون و یُقتلون وعداً علیک حقاً فی التوراهًْ و الإنجیل و القرءان فجعلنی ممن ‌اشتری فیه منک نفسه ثم و فی لک ببیعه الذی بایعک علیه غیر ناکبٍ ولا ناقضٍ لک عهداً و لامبدل تبدیلاً إلا استنجازاً لموعدک و استحباباً لمحبتک و تقرباً إلیک فصِل اللهم علی محمد و آله واجعل خاتمهًْ عملی ذلک وارزقنی لک و بک مشهداً توجب لی به الرضی وتحط عنی به الخطایا واجعلنی فی الأحیاء المرزوقین بأیدی العداهًْ العصاهًْ تحت لواء الحق ورایهًْ الهدی ماضیاً علی نصرتهم قدماً غیر مولٍ دبراً ولا محدثٍ شکاً وأعوذ بک عند ذلک من الذنب المحبط للأعمال»

این دعایی است در طلب شهادت که من همیشه در نمازم می‌خوانم. من از هر کسی که حرف‌های مرا می‌خواند خواهش می‌کنم این دعا را برای خودش و من بخواند.

ای جوانان همه‌ کشورها قوی شوید، اهل جهاد شوید و آدم‌های خوب بمانید تا ان‌شاء‌الله به شهادت برسید. همه‌ ما عاشق شهادت هستیم و امیدوارم خدا توفیق شهادت را به همه ما عنایت کند.

*گفت‌وگو از فاطمه اقوامی

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، در روایت عشق و جنون مرز و جغرافیا معنایی ندارد… فرقی نمی‌کند اهل کدام دیاری و در کدام نقطه از زمین ایستاده‌ای یا در چه زمانی زیست می‌کنی… چشمت که به آسمان باشد و رد ستاره‌ها را بگیری راه خودش را به تو نشان می‌دهد و مقصد برایت نمایان می‌شود…

درست مثل تو… تویی که نامت را اولین بار در میان اخبار تلخ آن صبح سرد و تاریک زمستانی در کنار نام سردار دل‌ها و رفیق شفیقش ابومهدی شنیدیم… تو راه و رسم عاشقی را از پدر آموخته بودی… پدری که سال‌ها پیش رد ستاره‌ها را گرفته و خود را به سپاه بدر رساند و شانه به شانه برادران دینی‌اش علیه ظلم و جور جنگید و در آخر هم شهد شیرین شهادت نصیبش شد… تو هم همان راه را رفتی و چند سال بعد باز نشان دادی در مسیر عشق، ملیت و زبان و نژاد مهم نیست… خون تو و دیگر یاران عراقی‌ات در خون سردار ما ممزوج شد و تابلوی زیبای وحدت را به تصویر کشید…

در سالگرد شهادت سردار سلیمانی، ابومهدی المهندس و یاران شهیدشان توفیق با ما یار بود و توانستیم پای صحبت‌های «اطیاف کامل صبری زبیدی» همسر شهید «محمد الشیبانی» از شهدای عراقی آن حادثه تلخ بنشینیم تا او برای‌مان زندگی این جوان مجاهد عراقی روایت کند… با ما همراه باشید.

محمد ۱۹۹۵/۱۲/۴(سیزدهم آذرماه ۱۳۷۴) در بیمارستان امام حسین‌علیه‌السلام کرمانشاه به دنیا آمد. از دوران کودکی‌ و شیطنت‌هایی که انجام داده بود، خاطرات زیادی برای من تعریف می‌کرد. زمانی‌که مشغول تعریف خاطراتش می‌شد همیشه لبخند زیبایی روی لبانش نقش می‌بست و مثل این بود که همان لحظه دارد آن‌ کارها را انجام می‌دهد.

محمد به فعالیت‌های مذهبی و شرکت در مسابقات قرآن و اذان علاقه داشت و در سن ۹ سالگی در یکی این مسابقات مقام اول را به دست آورده بود.

از همان دوران کودکی دوست داشت به زوار امام حسین‌علیه‌السلام خدمت کند. در ایام اربعین با پولی که داشت شیر می‌خرید و خودش را به مسیر پیادوری نجف تا کربلا می‌رساند و در موکبی مشغول خدمت می‌شد و از زائران امام حسین‌علیه‌السلام پذیرایی می‌کرد.

ارثیه پدری

جهاد را از پدرش ابوجعفر الشیبانی به ارث برده بود. ابوجعفر در زمان جنگ ایران و عراق کنار رزمندگان ایرانی علیه رژیم بعث عراق مبارزه می‌کرد و از همان موقع با ابومهدی المهندس رفاقت داشت.

محمد به پدر و کار او خیلی علاقه داشت برای همین از همان سنین پایین بسیاری از اوقات همراه پدر به محل کار او می‌رفت. البته این علاقه دوجانبه بود. محمد بعد از سه دختر به دنیا آمده بود برای همین همه خانواده به‌خصوص پدرش توجه خاصی به او داشته و بسیار دوستش داشتند.

ابوجعفر در یکی از حملات شیمیایی رژیم بعث عراق در معرض گازهای شیمیایی قرار گرفتند و سال‌ها با عوارض آن دست و پنجه نرم می‌کردند. چندین بار در بیمارستان بقیه‌الله تهران تحت عمل جراحی قرار گرفتند اما نهایتا زمانی که محمد نوجوان بود به شهادت رسیدند و در بهشت‌زهرای تهران به خاک سپرده شدند. از آن پس مسئولیت زندگی ۴ خواهر و یک برادر به دوش محمد می‌افتد و در حقیقت او برای آنها پدری می‌کند.

اولین دیدار

وقتی جنگ سوریه آغاز شد، بسیاری از جوانان مجاهد عراقی نیز برای دفاع از حرم اهل‌بیت‌علیهم‌السلام راهی آن کشور شدند. حتی قبل از اینکه آیت‌الله سیدعلی سیستانی در این رابطه صحبتی کنند آنها به‌صورت مخفیانه خود را به نیروهای مبارز در سوریه می‌رساندند. محمد که از زمان حضور در ایران آموزش نظامی و کار با اسلحه را فراگرفته بود به همراه همسر خواهرش سجاد به جمع مجاهدان عراقی پیوستند. از طرفی برادران من هم با نام‌های علی (با اسم جهادی ابوحوراء زبیدی)، منتظر (با اسم جهادی ابویقین زبیدی) و مصطفی (با اسم جهادی ابوفدک زبیدی) همراه با پسرعمویم ابومجاهد زبیدی به‌عنوان مدافع حرم راهی سوریه شدند.

در آنجا سجاد الشیبانی از برادر کوچک من ابوفدک پرسیده بود شما ازدواج کردی؟ و وقتی او جواب منفی داده بود آقا سجاد گفته بود عروس شما پیش من است. یعنی می‌خواستند زمینه ازدواج برادرم با خواهر همسرشان را فراهم کنند. اما آقاسجاد و پسرعموی من ابومجاهد در سوریه به شهادت رسیدند و این اتفاق به تأخیر افتاد. البته محمد گفته بود حرف سجاد پابرجاست و قرار داشتیم بعد از اربعین شهیدان‌مان این اتفاق صورت بگیرد.

در همان زمان فعالیت داعش در عراق هم شدت گرفت و سید سیستانی از جوانان عراقی خواستند که برای دفاع از حرم و مقدسات عراق دست به کار شوند. در پی این فرمان محمد و برادرانم بار دیگر عازم میدان جهاد شدند البته این‌بار در خاک عراق. این‌بار با شهادت برادرم ابویقین در یکی از درگیری‌ها با داعش در شهر سامراء باز در ماجرای خواستگاری وقفه‌ای رخ داد. می‌خواستیم تا سالگرد صبر کنیم اما محمد به برادرم ابوفدک گفته بود ما در جهاد هستیم و احتمال دارد من هم به شهادت برسم از آنجایی که پدرم به شهادت رسیدند و مادرم هم در کنار خواهرانم نیست من نگران آنها هستم و دلم می‌خواهد زندگی‌شان را سرو سامان دهم و خیالم راحت باشد.

خلاصه خواستگاری انجام شد. از آنجایی که هنوز سالگرد برادرم و پسرعمویم نرسیده بود ما در مراسم خواستگاری ابتدایی حضور نداشتیم اما بعد از مدتی من و مادرم راهی نجف شدیم تا همسر برادرم و خانواده او را ملاقات کنیم. آنجا بود که من برای اولین بار محمد را دیدم و با او آشنا شدم.

آغاز راه همراهی

وقتی به نجف رسیدیم به همسر برادرم اطلاع دادیم و او گفت الان محمد را می‌فرستم که دنبال شما بیاید. او آمد و بعد سلام و احوال‌پرسی ما را به منزل‌شان برد. بعد از آشنایی با خانواده محمد و قدری استراحت، حدود ساعت دو نیمه‌شب بود که به پیشنهاد محمد به زیارت حرم حضرت علی‌علیه‌السلام رفتیم.

فردای آن روز، مادرم صبح زود مرا از خواب بیدار کرد تا با هم به زیارت مزار برادرم برویم. مادرم می‌دانست اگر محمد متوجه شود نمی‌گذارد ما تنها راهی شویم، از طرفی او تا نزدیک صبح برای زیارت همراه ما بود و دل‌مان نمی‌خواست دوباره زحمتش دهیم. برای همین سعی کردیم طوری که او متوجه نشود از خانه بیرون برویم اما همین که درب را باز کردیم از خواب بلند شد و گفت منتظر باشیم تا او هم آماده شود و با ما بیاد. او ما را به زیارت مزار برادرم و باقی شهدا برد. محمد تمام مدت حجاب، رفتار و رفت و آمد من را زیر نظر داشت و قرارش را با خودش گذاشته بود البته من آن موقع خیلی متوجه رفتار او نبودم.

تا اینکه بالأخره تصمیمش را با برادرانم در میان گذاشت. به برادرم گفته بود من از شما عروس می‌خواهم. از آنجا که من قبلاً یک‌بار ازدواج کرده و جدا شده بودم برادرم به او می‌گوید: من دو خواهر دارم که هر دو ازدواج کرده‌اند پس کسی نیست که عروس شما شود. محمد در جواب گفته بود: من از ازدواج و طلاق خواهرتان اطلاع دارم و منظورم هم دقیقاً خود ایشان است که می‌خواهم به خواستگاری‌شان بیایم. وقتی برادرم با من تماس گرفت و ماجرای خواستگاری را بیان کرد ۱۵ شعبان روز تولد امام زمان‌عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف بود. خلاصه قرارها گذاشته شد و محمد به خواستگاری آمد.

راهت را رها نکن!

صحبت‌های ما در جلسه خواستگاری بیشتر حول محور راه حق و جهاد و شهادت می‌چرخید. محمد گفت: من فقط یک خواهش از شما دارم، اینکه هیچ‌وقت به من نگویید کار و راه انتخاب مرا دوست ندارید و باید آن را کنار بگذارم. من گفتم این حرف‌ها را نمی‌زنم فقط یک سؤال دارم. وقتی ازدواج کردید باز هم برای جهاد می‌روید و به داعشی‌ها نزدیک می‌شوید؟ گفت: بله، البته که می‌روم چون این راهیست که خودم انتخاب کرده‌ام. از شما هم می‌خواهم هر موقع خواستم از این راه بیرون بروم شما به من بگویید راهت را رها نکن، این همان راه درست و راه امام حسین‌علیه‌السلام است. اگر یک روز آمد و من خواستم از این کار جدا شوم از شما می‌خواهم به من کمک کرده و مرا قوی‌ کنید تا در همین کار بمانم.

محمدم مال دنیا نبود، آسمانی بود

من اصلا به فکر ازدواج نبودم ولی چشم‌ها و چهره نورانی محمد احساس خاصی در من به‌وجود آورده بود. وقتی چشمم به چشمان او افتاد نفهمیدم چه شد. لبخندی بر لب داشت که در هیچ آدمی‌چنین لبخندی ندیده بودم. محمد خیلی مهربان بود. اولین مطلبی که درباره او نظرم را به خود جلب کرد نوع صحبت و رفتار و مهربانی‌اش در ارتباط با خواهرانش بود.

محمد خوب و مهربان بود، خوش چهره، نورانی و دل پاک. هرچه از او بگویم کم است. محمدم مال دنیا نبود، آسمانی بود. از همان لحظه اول خدا محبت او را در دل من انداخت. دوست نداشتم محمد از روبه‌روی من بلند شود. دلم می‌خواست او تا ابد در کنارم باشد.

من در زندگی سختی‌های زیادی کشیده بودم؛ با یتیمی‌بزرگ شدم، داغ شهادت پدر و برادرم را دیدم، تجربه زندگی مشترک خوبی نداشتم و از همسرم جدا شدم و بعد چند سال هم بالاجبار از بودن در کنار دخترم گذشتم و او را به پدرش تحویل دادم. خلاصه قبل از دیدن محمد حال و روز خوبی نداشتم. وقتی خدا محمد را برای من فرستاد انگار دنیای جدیدی به روی من گشوده شد. من آدم دیگری شدم. محمد برای من کل دنیا بود. روزهایی که با محمد زندگی کردم همیشه به یادم می‌ماند. هیچ موقع او را فراموش نمی‌کنم. خدا به من قشنگ‌ترین و بهترین هدیه‌ها را داد در وهله اول محمد و بعد از او دخترمان فدک.

سفر به بهشت

خواستگاری ما حدود سه ماه طول کشید، بعد عقد کردیم و به نجف رفتیم. مراسم ازدواج‌مان بسیار ساده و کوچک و خانوادگی برگزار شد ولی در عوض یک روز بسیار خوب را برای‌مان رقم زد. صبح روز بعد عروسی به مشهد رفتیم. با وجود خستگی راه قبل از اینکه به هتل برویم وسایل‌مان را به امانت‌های حرم سپردیم و به زیارت رفتیم. محمد خوشحال بود و از امام رضاعلیه‌السلام بابت اینکه توانسته با فردی که دوست داشته ازدواج کند، تشکر کرد.

من هم قبلاً از امام‌علیه‌السلام خواسته بودم اگر می‌خواستم دوباره ازدواج کنم آدم خوب و مهربانی قسمتم شود و حالا بیشتر از چیزهایی که درخواست کرده بودم امام برایم فرستاده بود. خلاصه دو نفرمان از امام رضاعلیه‌السلام تشکر کردیم. بعد از زیارت و استراحت کوتاه در هتل، محمد گفت حالا دوست داری کجا برویم؟ گفتم هر جایی خودت دوست داری، بهترین جاها برای من جایی است که در کنار شما باشم.

گفت جایی در مشهد هست که من خیلی دوستش دارم، می‌خواهم شما را به آنجا ببرم. جایی که از آن صحبت می‌کرد کوه سنگی مشهد بود که در بالای آن مزار چند شهید گمنام وجود دارد. اول در پارکی که پایین کوه بود روی یک صندلی نشستیم و با همدیگر درباره آینده و زندگی‌مان صحبت کردیم، راجع به اینکه دوست داریم چه کارهایی در کنار هم انجام دهیم. بعد با هم از کوه بالا رفتیم. هرچه به بالای کوه می‌رسیدیم، محمد مدام می‌گفت داریم به جای مورد علاقه‌ام می‌رسیم. می‌خواست با این جمله حس کنجکاوی مرا برانگیزد. از من سؤال کرد فکر می‌کنی آن بالا چه خبر است؟ گفتم نمی‌دانم ولی شاید می‌خواهی مشهد را از بالای کوه به من نشان دهی. تا رسیدیم بالای کوه گفت خب به بهشت رسیدیم. گفتم اینجا کجا است؟ گفت: مزار شهدای گمنام.

محمد کنار مزار شهدا نشست اول برایشان قرآن خواند و بعد در حالیکه‌گریه می‌کرد مشغول صحبت با آنها شد. من از دور نگاهش می‌کردم و قربان صدقه‌اش می‌رفتم. بعد از مدتی مرا صدا زد و پرسید از جایی که تو را آوردم خوشت آمد؟ جواب دادم قشنگ‌ترین جایی تا به حال رفتم همین جاست که با شما آمدم. واقعاً هم جای بسیار زیبایی بود. جایی بود که دل آدم را روشن می‌کرد. حال خاصی داشتم مثل آدمی‌که دوست دارد از خوشحالی فریاد بزند. محمد را نگاه می‌کردم و می‌گفتم عزیزم عزیزم عزیزم من خیلی دوستت دارم. ان‌شاء الله با همدیگر تا آخر عمر زندگی کنیم. او هم در حالی‌که لبخند جادویی همیشگی‌اش را بر لب داشت، می‌گفت ان‌شاءالله.

همه خوبی‌ها در او جمع بود

محمد دارای خصوصیات اخلاقی بسیار خوبی بود. به کوچک و بزرگ احترام می‌گذاشت. اگر کسی به کمکی احتیاج داشت، محمد سریع به کمکش می‌رفت. به‌صورت مستمر به خانواده شهدا و خانواده‌هایی که وضع مالی‌شان خوب نبود سر می‌زد و به اوضاع آنها رسیدگی می‌کرد. همیشه هم تنها می‌رفت و کسی را با خودش نمی‌برد. دوست داشت کارش فقط برای خدا باشد و کسی از آن مطلع نشود. خیلی مهربان بود. ما در اصطلاح می‌گوییم دستش باز بود. یعنی پول را برای خودش نگه نمی‌داشت و برای دیگران خرج می‌کرد. هیچ‌وقت برای خودش لباس نو نمی‌خرید مگر اینکه قبلش برای خواهرها و برادرش لباس نو خریده باشد. اگر احساس می‌کرد کسی از لباس، انگشتر، تسبیح یا هر چیز دیگری که متعلق به او بود، خوشش آمده، سریع آن را می‌بخشید. فرقی هم نمی‌کرد آن شخص چه کسی باشد. رابطه‌اش با همه همین‌طور بود برای همین همه او را دوست داشتند.

نگاه از بالا به پایین به کسی داشته نداشت و خودش را بهتر از دیگری نمی‌دانست. همیشه نمازش را اول وقت می‌خواند. هیچ نماز و روزه‌ای بر گردن نداشت. اهل خواندن قرآن و دعا بود. قرآن را با صدای بلند می‌خواند. وقت اذان که می‌شد دور تا دور خانه راه می‌رفت و اذان می‌گفت. همیشه ما را به زیارت می‌برد و می‌گفت مواظب زیارت باشید و آن را قطع نکنید. توانستید به زیارت بروید، اگر نتوانستید از خانه زیارت کنید. در محرم روزه می‌گرفت و در موکب کمک می‌کرد.

زمانی که از سر کار به خانه می‌آمد بچه‎‌های خواهر و برادرش دورش را می‌گرفتند. محمد هم با برگزاری مسابقه و طرح سؤال سعی می‌کرد مطالب دینی مثل اینکه نام ائمه چیست را به آنها بیاموزد. اهل خنده و شوخی و تفریح و گردش بود. همیشه بچه‌ها را به استخر و جاهای تفریحی می‌برد. خلاصه همه خوبی‌ها در او جمع بود.

دل از عشق سیر نمی‌شود

من هیچ وقت به کار محمد اعتراضی نداشتم چون از آن همان روز اول می‌دانستم که محمد به کارش خیلی علاقه دارد و عاشق شهادت است. فقط روزهای اول ازدواج از او خواستم یک ماه پیش من بماند و بعد سر کار برود. ولی محمد گفت: نه عزیزم نمی‌شود. من ده روز مرخصی داشتم ولی هفده روز پیش تو ماندم و دیگر باید سر کارم برگردم. وقتی از سفر ایران برگشتیم دلش برای کار و راه و دوستان مدافعش تنگ شده بود. به من گفت عزیزم!

ساکم را آماده کن تا امشب با بچه‌ها سر کار بروم. گفتم: تو را به خدا الان نرو. هنوز یک ماه هم نشده است. دستم را محکم گرفت و گفت دخترم! عزیزم! جان من! این کار و راه من هست. من هیچ وقت از تو توقع ندارم به من بگویی نرو بلکه دلم می‌خواهد ساکم را آماده می‌کنی و به دستم بدهی و بگویی عزیزم برو به سلامت… گفتم دلم از تو سیر نشده. گفت دل از عشق سیر نمی‌شود. هیچ موقع دلت از من سیر نمی‌شود، من هم دلم از تو سیر نمی‌شود ولی ما باید به کارمان برسیم و ما باید از زمین خودمان و حرم اهل‌البیت ‌علیه‌السلام دفاع کنیم.

کار ما این است که به شهادت برسیم و هیچ موقع از این کار دست نمی‌کشیم. به او گفتم امشب بمان فردا برو. مسئولش هم به او گفت: الان با ما نیا. ما می‌رویم. چند روز دیگر کنار همسرت بمان و بعد بیا. او هم قبول کرد و دو روز دیگر ماند. وقتی می‌خواستم ساکش را آماده کنم کنار هر وسیله یادداشتی برای او گذاشتم. مثلا کنار مسواکش نوشتم صبح بخیر جانم! کنار خمیر دندانش نوشتم صبح بخیر عشقم! روی لباس راحتی که موقع خواب بر تن می‌کرد نوشتم شبت بخیر عشقم! خلاصه با هر وسیله یادداشتی گذاشتم.

آن‌ها اول به بغداد و بعد به موصل رفتند. در موصل آنتن‌دهی تلفن همراه چندان خوب نبود و به سختی می‌توانستیم با هم تماس داشته باشیم. چند روز از رفتنش می‌گذشت تا بالأخره تماس گرفت و گفت: عزیزم! خیلی تو را دوست دارم. این کاری که انجام دادی نمی‌دانی چقدر من را خوشحال کرد. ان‌شاءالله برای همیشه همین طور عاشق بمانیم. ان‌شاءالله تا آخر عمر با خوشبختی زندگی کنیم. گفتم عزیزم! نامه‌های من را خواندی؟ گفت همه‌شان را خواندم و در جیب ساکم قایم کردم. خیلی خوشحال شدم که توانستم محمد را خوشحال کنم. همیشه به خدا می‌گفتم خیلی تو را شاکرم که چنین آدمی ‌به من دادی.

سردار سلیمانی و ابومهدی، آشنای دوران کودکی

همان‌طور که گفتم سردار ابومهدی و حاج قاسم از دوستان پدر محمد و از همرزمان او در جنگ ایران و عراق بودند و محمد از دوران کودکی با آنها آشنا بود. از آن دوران خاطرات زیادی داشت. مثلا تعریف می‌کرد وقتی ده سالش بوده یک روز برای کامپیوتر ابومهدی یا سردار سلیمانی دقیقاً یادم نیست کدام یک از این دو بزرگوار بودند مشکلی پیش آمده که محمد می‌تواند آن را درست کند. برای همین به محمد پولی هدیه می‌دهند و او هم با آن پول یک دوچرخه برای خودش می‌خرد.

عمو ابوجعفر قبل از شهادت از سردار قاسم سلیمانی و ابومهدی می‌خواهند مواظب خانواده‌ من باشید؛ مواظب محمد باشید. آنها هم بر عهدشان ماندند و خیلی حواسشان به محمد و خانواده‌اش بود. بعد از ازدواج ما وقتی ابومهدی المهندس شنید محمد به سوریه رفته و بعد هم در مناطق عملیاتی موصل و سامراء مشغول خدمت است، محمد را دید و به او گفت: اینجا چه کاری می‌کنی؟! شما ازدواج کردید و همسرت هم باردار است و به زودی پدر می‌شوی.

تو تنها مرد خانواده‌ات و خواهرانت هستی، تازه هم ازدواج کرده‌ای، اینجا نمان. محمد جواب داده بود نمی‌خواهم حرف شما را بشکنم ولی به پدرم قسم می‌دهم از من نخواهید که کارم را کنار بگذارم. ابومهدی گفته بود: من از تو نمی‌خواهم دست از کارت بکشی ولی تو را به فرودگاه می‌برم و باید در آنجا کار کنی. با من کار می‌کنی و نباید در میدان جهاد باشی. او محمد را به فرودگاه بغداد برد و کارش را در آنجا ادامه داد. محمد ابومهدی المهندس و حاج قاسم را بابا صدا می‌کرد و همیشه در کنارشان بود و هر جایی می‌خواستند بروند رانندگی ماشین را بر عهده می‌گرفت.

حالا که می‌روی همراه جاده‌ها / برگرد پس بده تنهایی مرا…

از بار آخری که محمد رفته بود سه روز می‌گذشت. من دلم بدجوری گرفته بود. خسته و نگران بودم و دلم شور می‌زد. تا حرم می‌رفتم و برمی‌گشتم، تا بازار می‌رفتم و بدون هیچ خریدی به خانه می‌آمدم. خیلی بی‌تاب بودم و دست و دلم به هیچ کاری نمی‌رفت.

شبی که آن اتفاق تلخ رخ داد نزدیک غروب با محمد تماسی داشتم. او گفت فعلا کار دارد و بعدا خودش زنگ می‌زند و خبر می‌دهد شب به خانه می‌آید یا نه. از آنجایی که چشم‌هایش را تازه عمل کرده بود و در شب نمی‌توانست درست رانندگی کند من از او خواستم همان بغداد بماند و صبح حرکت کند ولی گفت خبر می‌دهد. برای همین من و فدک تا دیروقت بیدار و منتظر تماس محمد بودیم.

حدود ساعت یک و نیم پسر عموی همسرم با من تماس گرفت و گفت پدرم گفته برو دنبال اطیاف و فدک و آنها به خانه ما بیاور. گفتم چرا باید به آن‌جا بیام. من همیشه در نبود محمد در خانه می‌مانم و این اولین بار نیست. او در جواب چیز خاصی نگفت.

بعد از قطع کردن تلفن با عمو تماس گرفتم تا ببینم ماجرا از چه قرار است. هر چقدر زنگ زدم پاسخگو نبودند. دوباره با پسرعمو تماس گرفتم و گفتم چه اتفاقی افتاده است؟ او گفت من جلوی در خانه‌تان هستم. در را باز کن تا برایت بگویم. در را که باز کردم دیدم مصطفی سرش را پایین انداخته و به من نگاه نمی‌کند. گفتم چه اتفاقی افتاده؟ گفت: هیچ اتفاقی نیفتاده شما فقط آماده شو تا به خانه ما برویم. گفتم من از خانه تکان نمی‌خورم تا به من بگویید چه شده؟

او همچنان سرش پایین بود تا من متوجه ‌اشک‌هایش نشوم. گفتم برای محمد اتفاقی افتاده؟ گفت: نه. فقط حاضر شو تا برویم. گفتم من می‌دانم اتفاقی برای محمد افتاده، فقط به من بگو چه شده؟! او دیگر طاقت نیاورد نشست روی زمین و گفت: محمد رفت. بلند شو وسایلت را جمع کن تا برویم. من چادرم را سرم کردم، فدک را به او سپردم و دویدم سمت خانه عموی محمد. وقتی رسیدم دیدم همه جلوی درب خانه نشسته‌اند و ‌گریه می‌کنند.

هر چقدر پرسیدم چه شده کسی حرفی نمی‌زد و فقط گریه می‌کردند. دیگر مطمئن بودم برای محمد اتفاقی افتاده ولی نمی‌دانستم چیست. گفتم همین الان مرا به بغداد ببرید. اول مخالفت کردند و مانع این کار شدند ولی وقتی اصرار و بی‌تابی مرا دیدند بالأخره راضی شدند و به سمت بغداد حرکت کردیم. در طول مسیر مدام شماره محمد را می‌گرفتم اما فقط زنگ می‌خورد و کسی جوابگو نبود. به خودم گفتم اطیاب آرام باش، اتفاقی نیفتاده. تصورم این بود که محمد تصادف کرده و من می‌روم تا او را ببینم.

اصلا فکر نمی‌کردم محمد شهید شده است. خلاصه به بغداد رسیدیم و می‌خواستیم سمت فرودگاه برویم که خبر دادند به جای فرودگاه بغداد باید برویم فرودگاه مثنی. زمانی که به فرودگاه رسیدیم جمعیت زیادی آنجا جمع بودند. من داخل رفتم و مدام محمد را صدا می‌زدم. رفتم جلوی درب اتاقی که پیکرها را داخلش گذاشته بودند. به عموهای محمد خبر آمدن مرا دادند. آنها که آمدند خودم را زمین انداختم و گفتم هر اتفاقی افتاده فقط بگذارید من محمدم را ببینم. آنها فقط ‌گریه می‌کردند و چیزی به من نمی‌گفتند. هرچه سعی کردم داخل بروم نگذاشتند. من فکر می‌کردم محمد را همان‌طور با چهره قشنگ و قد بلندش می‌بینم، همان‌طور که با او خداحافظی کرده بودم. نمی‌دانستم چیزی از پیکرها باقی نمانده است.

آرزوی مشترک

من و محمد یک آرزو داشتیم و آن هم این بود که بتوانیم رهبر انقلاب را ببینیم. آرزوی دیدار با رهبر از دوران کودکی همراه من است. شنیده بودم ایشان به خانواده شهدا سر می‌زنند. خود من فرزند شهید بودم و فکر می‌کردم این دیدار نصیبم می‌شود. بعد که برادرم شهید شد گفتم دیگر حتما قسمت می‌شود ایشان را ببینم. حالا هم که محمد شهید شده است. آرزو دارم جلوی رهبر انقلاب بنشینم، اطراف عبایش را بوسه زنم، خاک روی عبایشان را به‌صورت بکشم و ایشان را به تمام شهدا از زمان حضرت آدم تا دوران ظهور امام زمان ‌عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف قسم دهم تا برای بنده حقیر دعا کنند تا به شهادت برسم.

دلم می‌خواهد ایشان در نمازها و دعاهای‌شان از خدا برای من شهادت بخواهند. محمد هم چنین آرزویی در دل داشت، رهبر را دید و با او صحبت کرد و به آرزویش رسید. من خودم مدام شهادت را از خدا طلب می‌کنم ولی احساس می‌کنم اگر این دعا از طرف رهبر باشد، زودتر مستجاب می‌شود چون ایشان پسر مادرمان فاطمه‌ زهراسلام‌الله‌علیها هستند و ارتباطشان با خدا نزدیک است. دلم می‌خواهد به خدا و امام زمان عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف بگویند من، اطیاب کامل صبری زبیدی بنده‌ حقیر، فرزند شهید، خواهر شهید، همسر شهید و مادر دختر یتیمم فدک محمد الشیبانی، عاشق شهادت هستم و تنها آرزویم این هست که با دخترم شهید شوم و عاقبتم بخیر شود. خانواده‌ ما هفده شهید دارد دلم می‌خواهد من هجدهمین نفر باشم و دو دخترم هم نفرات بعدی این قافله باشیم و خون، جان و هرچه داریم فدای امام حسین‌علیه‌السلام کنیم. چیزی قشنگ‌تر از شهادت نیست.

ختم کلام، دعایی برای شهادت

«اللهم إنک عملتَ سبیلاً من سُبُلک فجعلت فیه رضاک و ندبت إلیه أولیاءک و جعلته أشرف سبیلک عندنا ثواباً و أکرمها لدیک باباً و أحبها إلیک مسلکا ثم ‌اشتریت فیه من المؤمنین أنفسهم و أموالهم بأن لهم الجنهًْ یقاتلون فی سبیل‌الله فیَقتلون و یُقتلون وعداً علیک حقاً فی التوراهًْ و الإنجیل و القرءان فجعلنی ممن ‌اشتری فیه منک نفسه ثم و فی لک ببیعه الذی بایعک علیه غیر ناکبٍ ولا ناقضٍ لک عهداً و لامبدل تبدیلاً إلا استنجازاً لموعدک و استحباباً لمحبتک و تقرباً إلیک فصِل اللهم علی محمد و آله واجعل خاتمهًْ عملی ذلک وارزقنی لک و بک مشهداً توجب لی به الرضی وتحط عنی به الخطایا واجعلنی فی الأحیاء المرزوقین بأیدی العداهًْ العصاهًْ تحت لواء الحق ورایهًْ الهدی ماضیاً علی نصرتهم قدماً غیر مولٍ دبراً ولا محدثٍ شکاً وأعوذ بک عند ذلک من الذنب المحبط للأعمال»

این دعایی است در طلب شهادت که من همیشه در نمازم می‌خوانم. من از هر کسی که حرف‌های مرا می‌خواند خواهش می‌کنم این دعا را برای خودش و من بخواند.

ای جوانان همه‌ کشورها قوی شوید، اهل جهاد شوید و آدم‌های خوب بمانید تا ان‌شاء‌الله به شهادت برسید. همه‌ ما عاشق شهادت هستیم و امیدوارم خدا توفیق شهادت را به همه ما عنایت کند.

*گفت‌وگو از فاطمه اقوامی



منبع خبر

راننده کرمانشاهیِ «حاج قاسم» را می‌شناسید؟ + عکس بیشتر بخوانید »

مراسم گرامی‌داشت شهید مدافع حرم «مجید قربانخانی» برگزار می‌شود


مراسم گرامی‌داشت شهید مدافع حرم «مجید قربانخانی» برگزار می‌شودبه گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس، مراسم بزرگداشت پنجمین سالگرد شهادت مدافع حرم اهل بیت (ع) «مجید قربانخانی» امروز یک‌شنبه از ساعت ۱۸ تا ۲۰ در مسجد جامع الغدیر واقع در یافت‌آباد، میدان الغدیر برگزار می‌شود.

این مراسم با حضور خانواده‌های معظم شهدا و عموم مردم، همراه با سخنرانی سردار «محمدرضا یزدی» فرمانده سابق سپاه محمد رسول‌الله (ص) تهران بزرگ و مدیحه‌سرایی کربلایی نریمان پناهی، با رعایت دستورالعمل‌های بهداشتی برگزار خواهد شد.

بنا بر این گزارش، شهید مدافع حرم «مجید قربانخانی» متولد مرداد سال ۱۳۶۹ در محله «یافت‌آباد» تهران، به‌دلیل کار در نانوایی دایی‌اش، به «مجید بربری» شهرت گرفته بود. اهالی محله گفته‌اند که وی اگر مستمندی را می‌شناخت، نان مجانی به او می‌داد.

این شهید والامقام را برخی به‌عنوان «حر شهدای مدافع حرم» و یا «مجید سوزوکی» می‌شناسند؛ دلیل آن هم، این است که بازوهایش را خالکوبی کرده بود، قلدری می‌کرد و خیلی اهل نماز نبود؛ اما سرشت پاک او در روز‌هایی که حرم عمه سادات در خطر هجوم تکفیری‌ها قرار گرفته بود، از غبار معصیت وی زدود و از او، مجید دیگری ساخت.

مجید با همه اشتباهات و اشکالاتی که داشت، ویژگی‌های خوبش مثل دستگیری از فقرا و زیر بار ظلم نرفتن او را رستگار کرد، با همین روحیه ظلم‌ستیزی وقتی فهمید تکفیری‌ها به حرم حضرت زینب (س) جسارت کردند، دلش طاقت نیاورد؛ بنابراین با هر ترفندی که بود، در جمع مدافعان حرم قرار گرفت و به سوریه رفت و در همان اعزام اول در سال ۱۳۹۴ در خان‌طومان سوریه به شهادت رسید.

پیکر مجید سه سال در سرزمین سوریه به‌عنوان شهید مفقودالاثر باقی ماند تا اینکه ۳۱ فروردین سال ۱۳۹۸ تفحص شد و به کشور بازگشت. (بیشتر بخوانید)

انتهای پیام/ 113



منبع خبر

مراسم گرامی‌داشت شهید مدافع حرم «مجید قربانخانی» برگزار می‌شود بیشتر بخوانید »