مدافع حرم

شهیدی که خیلی‌ها دوست داشتند جای او بودند

شهیدی که خیلی‌ها دوست داشتند جای او بودند


خبرگزاری فارس ـ گروه حماسه و مقاومت ـ زهرا بختیاری: شهید‌ هادی طارمی متولد سال ۵۸ بود که در محله مهرآباد جنوبی تهران متولد شد.‌ هادی پنجمین فرزند از خانواده‌ای ۱۳ نفره بود که برادر بزرگ‌ترش جواد نیز در دوران دفاع مقدس به شهادت رسید. خدا چنین برای‌ هادی تقدیر کرده بود که ۱۳ دی سال ۹۸ درست در ۴۰ سالگی همای سعادت روی شانه‌هایش بنشیند و در کنار تعدادی از بهترین مجاهدان خدا خون پاکشان به زمین ریخته شود. بخت یارش بود که تا ابد زنده در درگاه حضرت حق روزی‌خور آستانش باشد. 

شهید‌ هادی طارمی یکی از اعضای تیم حفاظت سردار حاج قاسم سلیمانی بود که همراه او و شهید ابومهدی المهندس و تعدادی دیگر از همرزمانش در آن شب شوم بغداد به دست شقیترین مخلوقات خدا به شهادت رسید. 

آنچه می‌خوانید، گفت‌وگویی است با مهپاره طارمی مادر این شهید عزیز.

*خدا دو بار اسم مرا در قرعه کشی در آورد

اول از همه باید بگویم خدا را شکر می‌کنم که در یک قرعه کشی دو بار نام گل‌های مرا درآورد. یکی وقتی جوان بودم، یکی هم وقتی سنم بالاتر رفت. من ۱۱ فرزند داشتم که بعد از شهدایم الان ۶ پسر دارم و سه دختر. یک فرزندم یعنی آقا جواد در دفاع مقدس، عملیات خیبر در جزیره مجنون به شهادت رسید و یکی دیگر که آقا‌ هادی مدافع حرم بود و همراه فرمانده و مرادش حاج قاسم شهید شد. جواد ۱۵ سال و ۶ ماهش بود که شهید شد و‌ هادی ۴۰ ساله بود. اگر بخواهم مقایسه کنم شاید شهادت‌ هادی بر من سخت‌تر از برادر دیگرش بود. چون‌ هادی زن و بچه داشت و دیدن ناراحتی یادگارهایش برای من سخت‌تر است، اما جواد مجرد بود. حس می‌کنم یک طرف بدنم با رفتن‌ هادی خالی شده است. حس می‌کنم همه چیزم رفته است. 


پدر شهید طارمی

*گفتند فرزندت شهید شده اما پیکرش ۱۱ سال بعد آمد

زمان دفاع مقدس وقتی خبر شهادت جواد پسرم را آورند، گفتند: مفقودالاثر است و نمی‌دانیم چه بر او گذشته. همین شد که پدرش رفت منطقه تا خودش خبرهای دیگری از فرزندمان پیدا کند. همسرم حتی تصمیم می‌گیرد جلو برود تا پیکر فرزندم را پیدا کند و برگرداند، اما همرزمانش اجازه نمی‌دهند و می‌گویند شما هم بروی داغ دیگری برای خانواده‌ات می‌گذاری. اجازه بدهید آتش دشمن که آرام شود خودمان پیکرها را بر خواهیم گرداند. پدرش برگشت و نزدیک‌های نوروز ما مراسم‌های شهیدمان را برگزار کردیم اما پیکرش ۱۱ سال بعد آمد.


تصویر شهید جواد طارمی

*اگر پیکر فرزندم همان موقع می‌آمد سکته می‌کردم

چشم انتظاری برای برگشتن پیکر جواد، خیلی سخت بود. همیشه به فکرش بودم. هر وقت خبر آوردن پیکر شهیدی را می‌دادند، منتظر بودم خبری هم از بچه من بدهند. همیشه قبلش فکر می‌کردم اگر روزی مادر شهید شوم، چه می‌کنم؟

همان ماه‌های اول، پدرش هم چنان پیگیر خبری از جواد بود تا اینکه مسئولان معراج اعلام کرده بودند پنجشنبه سری بزنید تعدادی از پیکر شهدا در تفحص پیدا شده. آن روز همسرم چون خودش باید به شهرستان می‌رفت به من گفت شما برو خبری بگیر. رفتم معراج و گفتم آمدم خبری از پیکر شهید جواد طارمی فرزند محمدرضا بگیرم. یکی آنجا بود، لیست را نگاه کرد و گفت: حاج خانم! لطفا بروید و دو آقا مثل عمو یا دایی شهید بفرستید. ما با آنها بررسی کنیم ببینیم پیکر شهیدتان هست یا خیر. 

آمدم خانه. برادر و پسر دایی همسرم را که منزل ما بودند، راهی کردم بروند معراج. پشت سرشان بدون اینکه بدانند ماشین گرفتم رفتم. وقتی رفتند داخل من هم رویم را گرفتم رفتم، کسی متوجه حضورم نشد. به عموی جواد گفتند: شهادت جواد تایید شده و اطلاعات دیگری دادند. البته مشخص شد که فعلا قرار نیست پیکر او را بیاورند. بعد از رفتن آنها به آن آقا گفتم به من هم همین‌ها را می‌گفتید، مشکلی نبود. گفت: ‌ای وای شما مادر شهید هستید؟ شروع کرد شجاعت مرا تحسین کردن و گفت: وقتی تنها آمدید، من دلم لرزید. گفتم: وقتی کسی فرزندش را در راه خدا می‌دهد همه جوانب را می‌داند. من آمده بودم ببینم فرزندم چطور شهید شده است. 

پدرش وقتی با خبر شد، آمد و دوباره مراسماتی گرفتیم. آن زمان با خودم فکر می‌کردم اگر همان موقع که جواد شهید شده بود، پیکرش را می‌آوردند، قلبم حتما می‌ایستاد، اما چند سال که گذشت انگار دلم قرص‌تر شده بود و تحملم بالاتر رفته بود.  

*از خدا خواستم مادر شهید شوم

آن روزها ما ساکن محله مهرآباد جنوبی در تهران بودیم و فرزندانم همانجا به دنیا آمده بودند. زمان جنگ یک روز خانم همسایه به خانه ما آمد و گفت: بیا برویم تشییع جنازه، شهید آورده‌اند. وقتی رفتیم دیدم خانمی جلوتر از بقیه دارد بلندبلند گریه می‌کند. به همسایه‌مان گفتم: چرا این خانم جلوی نامحرم اینقدر بلند گریه می‌کند؟ همسایه‌مان گفت او مادر شهید است. خیلی ناراحت شدم و گفتم: خدایا من اشتباه کردم. خدا به دادش برسد، کسی از دل او خبر ندارد. برگشتم جلوی مسجد مهرآباد گریه کردم. ایستادم و گفتم: خدایا حالا که این سفره پهن است و جوانان مردم دارند، خونشان را می‌دهند ما هیچ سهمی از این ایثارگری‌ها نداریم. همان لحظه از ذهنم گذشت که خدایا اگر همسرم برود و شهید شود، من می‌توانم فرزندانم را به تنهایی درست به جامعه تحویل بدهم؟ دیدم نه، گفتم: خدایا نمی‌توانم. با خودم فکر کردم برادرم اگر شهید شود، می‌توانم بچه‌هایش را ببینم؟ دیدم نه طاقت آن را هم ندارم. بعد گفتم: خدایا مثل علی اصغر امام حسین (ع) حاضرم من هم جوادم شهید شود اگر از من قبول کنی. این‌ها همه از فکرم می‌گذشت. یک سال نشد که جوادم شهید شد؛ در حالی که خودم از خدایم خواسته بودم. الهی شکر که خدا صدایم را شنید.

*کف کفش‌های‌ هادی را می‌بوسیدم

هادی از کودکی خصوصا بعد از شهادت برادرش عاشق شهادت بود. ۱۲ ـ ۱۰ سال پیش، شب اولی که می‌خواست برود سوریه وقت خداحافظی گفت: مامان! می‌خواهم بروم سوریه دعا کن در این مسیر ثابت‌قدم بمانم. گفتم: مادر جان ان‌شاءالله همیشه نوکر حضرت زینب (س) و حضرت زهرا (س) بمانی. خودت و مالت در این راه فدا شوید. گفت: ۴۵ روزه می‌روم و برمی‌گردم. دست پدرش را بوسید و رفت. البته بعد از آن همیشه می‌دانستم به سوریه و عراق می‌رود و همراه حاج قاسم است، اما اینکه دقیقا کارش چیست، نمی‌دانستم. وقتی از ماموریت می‌آمد به ما سر می‌زد. در را می‌بستم و زیر کفش‌هایش را می‌بوسیدم. می‌گفتم این کفش‌ها مکان‌های مقدسی رفته. دعایش می‌کردم می‌گفتم مادر ان‌شاءالله هیچ وقت دست دشمن نیفتی و دشمن‌شاد نشوی. الهی هیچ وقت در رختخواب نیفتی. 

*با صحبت پدرش،‌ هادی غذایش را نیمه کاره گذاشت

هادی بسیار مقید به حلال و حرام بود. سال‌ها قبل، وقتی نوجوان بود، یک بار با پدرش و‌ هادی سر سفره غذا نشسته بودیم. پدرش داشت برایم از یکی از اقوام می‌گفت که جایی رفته، یعنی بدی کسی را نمی‌گفت. اما دیدم‌ هادی غذایش را نصفه گذاشت و بلند شد. پرسیدم مادر تو که هنوز غذایت را نخوردی! گفت: مامان شما دارید غیبت می‌کنید. من سیر شدم. می‌روم. پدرش خیلی خوشش آمد و گفت: ‌ای دل غافل! این بچه از دنیا بریده. من چیز بدی نمی‌گفتم، ولی او حواسش بود.‌ هادی هیچ وقت زیاد صحبت نمی‌کرد. با اینکه پنجمین فرزندم بود، اما وقتی در بین بچه‌ها حضور داشت، انگار بزرگ فامیل بود. 


دختر شهید طارمی

*روش‌های تربیتی یک مادر شهید

هیچ وقت مانع رفتن‌ هادی به سوریه نشدم، با اینکه می‌دانستم خطرناک است. ما خانواده مذهبی بودیم و خودم فرزندم را اینگونه تربیت کرده بودم که در راه اسلام باشد. بچه‌هایم که کوچک بودند، همیشه وقت انجام کارهای خانه نوحه می‌گذاشتم و حین گوش دادن به مداحی برای امام حسین (ع) کارهایم را می‌کردم. همه سال‌هایی که با همسرم زیر یک سقف آمدیم، یادم نمی‌آید حتی یک بار نماز همسرم قضا شده باشد. در ۵۰ سالی که ازدواج کردم، یادم نمی‌آید کوچک‌ترین حرفی را خصوصا در مورد بچه‌ها از پدرشان مخفی کرده باشم. اگر یک روز بچه‌ها از مدرسه دیر به خانه می‌رسیدند، شب به پدرش اطلاع می‌دادم. حرف هر دویمان یکی بود. روی حرف پدرشان حرف نمی‌زدم. الان هم واقعا از همه بچه‌هایم راضی هستم و اگر همه آنها در راه خانم زینب (س) بروند باز هم کم است. 

*‌ هادی زیر بار زور نمی‌رفت

هادی خیلی ورجه وورجه داشت، ولی واقعا اذیتم نکرد. مظلوم بود، اما زیر بار حرف زور نمی‌رفت. اگر در محل می‌دید پسری برای ناموس مردم مزاحمت ایجاد می‌کند، حسابی برخورد می‌کرد. در همان نوجوانی می‌گفت من می‌روم بسیج و شب‌ها بیدار می‌مانم به خاطر ناموس دیگران که در امان باشند. 

*شهید ابومهدی از دیدن ما تعجب کرده بود

یک بار من و سه تا از فرزندانم رفتیم کربلا.‌ هادی نجف بود. وقتی رسیدیم کربلا‌ هادی تماس گرفت و قرار گذاشت در نجف داخل حرم حضرت علی (ع) هم را ببینیم. چشمم که به‌ هادی افتاد، یک حالی شدم. بچه‌ام خیلی به چشمم آمد. سرم را گذاشتم روی سینه‌اش گریه کردم. گفت: مامان برای من گریه می‌کنی؟ گفتم: نه مادر برای حضرت علی (ع) گریه می‌کنم و می‌گویم هر کسی برای اسلام زحمت می‌کشد، پشت و پناهش باش. مواظب‌ هادی من هم باش. پسرم مدافع حرم دخترتان است و نوکر شما. این شد که گریه کردم. گفت: مادر خوب کاری کردی. هیچ وقت برای من گریه نکن.

گفتم: نه مادر برای تو چرا؟ در راه خوبی هستی و گرد و غبار حرم‌های مقدس را به خانه‌ام می‌آوری. چند لحظه بعد سردار سلیمانی و شهید ابومهدی و چند نفر دیگر از داخل حرم آمدند سمت ایوان طلا.‌ هادی ما را به آنها معرفی کرد. سردار خیلی گرم و صمیمی برخورد کرد. ابومهدی تعجب کرده بود که این‌ها کی هستند هادی با آنها صحبت می‌کند!بعد که شناخت او هم خیلی صمیمی برخورد کرد. سردار به‌ هادی گفت: حالا که خانوادهات آمده اند بمان کنارشان اما‌ هادی گفت: نه برادرم هست نیازی به من نیست. سردار مجدد گفت: باشه تو هم بمان.‌ هادی چند دقیقه‌ای ماند. زیارت نرفته بود. با دوستانش زیارت کردند و کمی هم کنار ما ماند. سردار گفت: حاج خانم خیلی برای ما دعا کنید. گفتم: حاجی شما همیشه داخل حرم‌های مبارک هستید، شما ما را دعا کن. دیدارمان کوتاه بود و آنها رفتند. 

*سوغاتی که حاج قاسم نذر هیأت کرد

یک بار‌ هادی آمد و گفت: مامان! حاج قاسم به بچه‌ها گفته هر کسی برای هر شهری هست، سوغات شهرش را بیاورد ببینم شهرش چه سوغاتی‌هایی دارد. ما اصالتا برای ابهر زنجان هستیم. به پدرش گفتم او هم رفت دو چاقوی زنجان از ابهر خرید و روغن حیوانی. کشمش و گردو هم گذاشتم. کمی هم کیک محلی درست کردم.‌ هادی آمد برد. دختر بزرگم خندید و گفت: مامان نکنه شربت شهادت ریختی توی کیک‌ها. ناراحت شدم و گفتم: برایشان دعای جوشن کبیر می‌خوانم که سلامت باشند، ولی فرصت نشد.‌ هادی که برگشت، گفت: حاجی خیلی تشکر کرد و چاقوی بزرگ را داد به حسینه‌شان در کرمان برای آشپزخانه هیأت. الان هم خیلی دوست دارم برای خانم حاج قاسم سوغاتی ببرم.


شهیدان مظفرنیا و طارمی (دو نفر سمت چپ)

*شبی که‌ هادی شهید شد

هادی هر بار که می‌رفت مأموریت دل مرا هم می‌برد. شب‌ها خوابم نمی‌برد. با خودم قرار گذاشته بودم شب‌ها ذکر بگویم. در یکی از جلسات مذهبی شنیدم ذکری هست که اگر بگویی گناهانت پاک می‌شود. قرار گذاشتم ۴۰ روز شبی ۱۰۰۰ مرتبه این ذکر را بگویم. شب شهادتش ذکر را گفته بودم و ساعت را که دیدم ۲ نیمه شب بود. صبح برای نماز که بیدار شدم، دوباره خوابیدم. پسرم که مجرد است با خبر شده بود حاج قاسم و برادرش شهید شده‌اند، اما به من نگفته بود. پدرش که شهرستان بود ساعت ۹  زنگ زد گفت: سردار سلیمانی را شهید کردند، سه روز عزای عمومی است، من می‌مانم همین جا بعدا می‌آیم. سراغ‌ هادی را گرفتم، پدرش گفت: انا لله و انا الیه راجعون. پسرم گفت: مامان بلند شو قرآن بخوان. باید‌ هادی را سرافراز کنیم و دشمن‌شادش نکنیم. 

* آخرین دیدار با‌ هادی

همیشه‌ هادی را دعا می‌کنم و می‌گویم امیدوارم در قیامت سرافراز باشی مادر. آخرین باری که دیدمش یکشنبه هفته شهادتش بود. منزل برادرش که باجناق هم هستند، مهمان بودیم. پرسیدم‌ هادی جان کجا بودی؟ گفت: مادر هفته پیش حرم امام حسین (ع) و حضرت ابوالفضل (ع) را زیارت کردم و دیشب که برگشتم از زیارت حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س) آمده بودم. بوسیدمش و گفتم ان‌شاءلله همیشه در همین راه باشی. من برایت دعا می‌کنم خدا پشت و پناه تو و همرزمانت باشد. 

*کمک به دیگران را از کودکی به فرزندانم آموخته بودم

هادی کمک به هم نوعانش را از کودکی آموخته بود. ما همیشه حواسمان به نیازمندان اطرافمان هست به قدر وسعمان. در همشهری‌هایمان چند نیازمند هست که هم خودمان هم بچه‌هایم کمکشان می‌کنیم. الان هم هر فقیری دم در خانه ما بیاید، امکان ندارد ردش کنیم. الان هم سفره را که باز می‌کنم، نیت می‌کنم خیرات یکی از امواتمان. برای همین فرزندان من هم که شهید شد چنان قدردانی‌ای توسط هموطنانش شد. او همراه حاج قاسم و دوستان شهیدش سرافراز شد. 


شهید‌ هادی طارمی در حال حفاظت از سردار سلیمانی

خانه ابدی شهید هادی طارمی در قطعه ۵۰ بهشت زهرا واقع است؛ همانجایی که برادرش شهید جواد طارمی آرمیده است. 

انتهای پیام/





منبع خبر

شهیدی که خیلی‌ها دوست داشتند جای او بودند بیشتر بخوانید »

خواستگاری یک نفره جناب سرگرد از دختر افغانستانی!

خواستگاری یک نفره جناب سرگرد از دختر افغانستانی!


گروه جهاد و مقاومت مشرق در بخش اول این گفتگو، ‌درباره نحوه اطلاع رسانی شهادت حاج احمد گودرزی به همسرش خانم رضایی گفتیم و این که در روز تشییع، چه بر دل این همسر داغدار گذشته است. در این قسمت، ماجرای ازدواج این زوج ایرانی – افغانستانی را مرور می‌کنیم…

قسمت اول این گفتگو را اینجا بخوانید:

همسر شهید:‌ پیکر شوهرم را ندیدم و تا آخر عمر پشیمانم!

قرار بود روز چهارشنبه بیاید خواستگاری اما روز دوشنبه مادرم به او گفت نیاید! به مادرم می‌گفت «زن‌عمو». به من زنگ زد. خیلی ناراحت بود. گفت: اعصابش خرد بوده، تصادف کرده و از به هم خوردن خواستگاری خیلی دلخور است. ادامه داد: اگر در تصادف اتفاقی برایم می‌افتاد، خونم گردن تو و زن‌عمو بود!

پیراهن خونی احمد از آن تصادف، هنوز هم هست. این را که به مادرم گفتم، مادرم راضی شد وگفت: بهش بگو تنها نیاید. اگر با خانواده بیاید، ‌قدمش روی چشم… این بود که قرار چهارشنبه حاج احمد برای خواستگاری، دوباره پاگرفت.

گفته بود با دایی‌اش می‌آید. روی چهارشنبه بدون دایی‌اش آمد. می‌گفت: من اختیار خودم را دارم… دسته گل و شیرینی گرفته بود اما تنهای تنها. آمد داخل و نشست. مادرم گفت: قرارمان چی بود؟ چرا تنها آمدی؟

احمد از پشتی فاصله گرفت و آمد جلوتر. گفت: ‌زن‌عمو! ‌من اختیار زندگی خودم را دارم. هرطور که بخواهید عمل می‌کنم… هر چه مادرم گفت، قبول کرد. وقتی بحث شیربها شد؛ احمد آن را هم مثل بقیه چیزها قبول کرد. تنها حرف حاج احمد این بود که من با شرایط کاری‌اش کنار بیایم. می‌گفت: هر لحظه ممکن است من را از طرف محل کارم خبر کنند. باید با وضع کارم کنار بیایی. بای صبور باشی…

قبل از خواستگاری، درِ خانه مادرم را عوض کرده بودند. رنگ نداشت. حاج احمد به بهانه رنگ کردن آن در آمد تا رضایت مادرم را بگیرد. از هر فرصتی برای نزدیکی به خانواده ما استفاده می‌کرد.

حاج احمد با این که می‌دانست یک پاسدار نباید با اتباع خارجی ازدواج کند اما کار خودش را کرد. خاطرخواه‌های زیادی بین خانواده‌های ایرانی داشت. از خدایشان بود دامادشان بشود. برای همه آرزو بود حاج احمد به خانه‌شان برود. بهش گفتم ماشا الله شما این همه طرفدار داشتی؛‌ چرا آمدی سراغ ما؟… پدر و مادر احمد می‌خواستند دختر عمویش را بگیرد اما حاج احمد می‌گفت مال دنیا هیچ ارزشی ندارد و خانه‌ای را می‌خواهم که داخلش آرام باشم… بیشتر از هر چیز، دنبال آرامش بود.

همسایه‌های ایرانی ما هم وقتی در جلسات مذهبی مادرم را می دیدند، سفارش حاج احمد را می‌کردند که این همه اذیتش نکنیم. به خاطر مشکلات زیادی که جلوی راهمان بود، نمی‌خواستیم حاج احمد هم دچار مشکل شود. حاج احمد حتی اصرار داشت که نام من را وارد شناسنامه‌اش کند اما نشد. می گفت:‌ حتی اگر کسی فهمید، ‌قید کارم را می‌زنم. مهم این است که دلم خوش است و زندگی آرامی دارم.

ازدواج که کردیم حاج احمد همه وسائلش را به خانه آورد. همه شب‌ها حاج احمد به خانه حودش می‌آمد. مگر می‌شود پسر خانواده شب‌های زیادی به خانه نیاید و پدر و مادرش در جریان نباشند؟ پدر و مادر حاج احمد نمی‌خواستند قبول کنند که ازدواج کرده!

***

برادر بزرگتر حاج احمد گاهی به ما سر می‌زد. بعد از مدتی از او خواستم تنهایی به خانه ما نیاید؛ یا همراه همسرش باشد یا همراه پدر و مادرش. این بود که بعد از مدتی رفت و آمد پدر حاج احمد آقا به خانه ما شروع شد. مرد مهربانی بود. در نگاه اول معلوم می‌شد که حاج احمد به پدرش رفته است.

هفته‌ای یکی دو بار به من زنگ می‌زد و حال و احوالم را می‌پرسید. می‌گفت ببخش که مزاحمت می‌شوم. الان داغی روی دلم هست که اگر با تو درددل نکنم،‌ قلبم درد می‌گیرد و نفسم بند می‌آید… واقعا ما را دوست داشت. محبتش واقعی بود. دو سه ساعت می‌نشست و مدام از جاهای مختلف حرف می‌زد. گاهی خاطرات حاج احمد را که می‌گفت،‌ هر دومان می‌خندیدیم و گاهی هم چیزی می‌گفت که می‌نشستیم و های‌های گریه می‌کردیم…

***

مادرشوهرم مهنا را قبول نداشت. دو سری آزمایش دی ان ای گرفتند؛ سری اول، مهنا هفت ماهه بود که سپاه آزمایش گرفت. مادر احمد آقا گفت چون ما حضور نداشته‌ایم، آزمایش را قبول نداریم. دوباره سال گذشته بود که پدر و مادر احمدآقا با افرادی از طرف سپاه آمدند و از مهنا آزمایش گرفتند تا مطمئن بشوند.

دکتری که آمده بود می‌خواست از مهنا عکس بگیرد. گفت: می‌توانم از فرزند شهید یک عکس داشته باشم؟ گفتم: ‌آقای دکتر! ‌این که فرزند شهید نیست! اگر فرزند شهید بود که نیازی به این آزمایش دی ان ای نبود. ان‌شاالله هر وقت جواب آزمایش آمد، بیایید و هر عکسی خواستید بگیرید…

پدر حاج احمد از حاضرجوابی‌ام خوشش آمده بود…

***

حاج احمد سری اول که به سوریه رفت، سه ماه آنجا بود. بعد از آن، برای ۲۰ روز که به ایران آمد، یک هفته‌اش تهران بود ولی صبر نکرد که با اعزام بعدی لشکر به سوریه برود. به یزد رفت تا با گردان فاطمیون عازم بشود. آنجا هم فرمانده گردان شده بود. گفت من به یزد می‌روم و دوباره برمی‌گردم. شب از یزد راه می‌افتاد، ‌صبح زود می‌رسیدند و دوباره ساعت ۲ بعدازظهر راهی یزد می‌شد. می‌گفت دلم طاقت نمی‌آورد. هر چند کوتاه است اما این راه سخت را می‌آیم تا ببینمت و برگردم.

سری اول که از سوریه آمد، در خانه بودم. صدای کلیدش را شنیدم. توی آشپزخانه بودم و او در هال ایستاده بود. همینطوری همدیگر را نگاه می‌کردیم. احمد خیلی شکسته شده بود. انگار ده سال پیرتر شده بود. جنگ سوریه موهایش را سفید کرده بود. کم‌کم آمد سمت آشپزخانه و میله‌ای را که گوشه آشپزخانه بود برداشت و گفت:‌ زهرا من در حق تو خیلی بی‌انصافی کردم و در این شرایط تو را تنها گذاشتتم. بیا با این میله من را بزن! دستم را می‌گرفت که با دستم توی صورتش بزند. می گفت: ‌لااقل چیزی بگو تا وجدانم راحت بشود. در همین حین من گریه افتادم و خودش هم زد زیر گریه!

من باردار بودم و حاج احمد سه ماه من را تنها گذاشته بود و رفته بود سوریه. مهنا هم دیر به دنیا آمد. انگار منتظر بود تا پدرش شهید بشود و بعدش بیاید. در این چند بار هم که از یزد آمد خیلی استرس داشت و مدام زنگ می‌زد و حال من را پیگیری می‌کرد.

بعد از ظهر روز جمعه بود که به دکتر رفتیم و گفت باید بستری شوم. ظهر حاج احمد رفت سمت یزد و ما هم همراه با خانواده و شوهر خواهرم راهی بیمارستان سپیر شدیم برای به دنیا آوردن مهنا…

حاج احمد حتی از من درباره قوانین بیمارستان می پرسید و این که باید بعد از به دنیا آمدن دخترمان چه کاری بکند؟ زیر به ریز کارهایش را از من می‌پرسید. می‌گفت: ‌یک سر کوچک به یزد می‌زنم و دوباره برمی‌گردم.

ما شش صبح به بیمارستان رفتیم و ۱۲ و نیم مهنا به دنیا آمد.

حاج احمد رفت به یزد که برگردد اما…

ادامه دارد…

مطلع شدیم موسسه فرهنگی ۲۷ بعثت تحقیقات زیادی درباره زندگی شهید گودرزی انجام داده و قرار است درباره زندگی این شهید مدافع حرم، کتابی را منتشر کند.

اگر مایلید ادامه ماجرای این زوج ایرانی _ افغانستانی را بخوانید، نظراتتان را در بخش نظرها منعکس کنید…

*میثم رشیدی مهرآبادی



منبع خبر

خواستگاری یک نفره جناب سرگرد از دختر افغانستانی! بیشتر بخوانید »

روزی که خاوری شهید شد + عکس

شهادت ۳ خوزستانی در یک روز



مدافعان حرم - مدافع حرم

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، ۱۷ آذر ۱۳۹۹ هجری شمسی برابر با ۲۱ ربیع الثانی ۱۴۴۲ هجری قمری و ۷ دسامبر ۲۰۲۰ میلادی است. مروری می کنیم بر حوادت مهم دفاع مقدس در این روز.

** تاریخ شهادت برخی شهدای دفاع مقدس در آذر ماه **

• ولادت شهید حسین زارع (استان اصفهان، شهرستان اصفهان) (۱۳۴۵ ه.ش)

• شهادت شهید نعمت‌الله محبی آملی (استان مازندران، شهرستان آمل) (۱۳۵۷ ه.ش)

• شهادت شهید محمدعلی نریمانی (استان آذربایجان غربی، شهرستان ارومیه) (۱۳۵۸ ه.ش)

• شهادت شهید عبدالله ناطقی (استان مازندران، شهرستان نکا) (۱۳۵۹ ه.ش)

• شهادت شهید شاهرخ ضرغام (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۵۹ ه.ش)

• شهادت شهید محمدرضا ناطقی (استان کرمان، شهرستان زرند) (۱۳۶۰ ه.ش)

• شهادت شهید حسین صفاری‌پور (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۶۱ ه.ش)

• شهادت شهید سیدمرتضی ایوبی (استان مازندران، شهرستان بهشهر) (۱۳۶۵ ه.ش)

• شهادت شهید مختار خطیری (استان مازندران، شهرستان بهشهر) (۱۳۶۵ ه.ش)

• ولادت شهید محمد چاه چمندی (استان خراسان رضوی، شهرستان مشهد) (۱۳۷۵ ه.ش)

• تولید انبوه موشک هدایت شونده ضد زره «توسن ۱» در وزارت دفاع (۱۳۷۸ ه.ش)

• اعتراف عراق به استفاده از سلاح‏‌های شیمیایی در جنگ علیه ایران (۱۳۸۱ ه.ش)

• شهادت شهید ولی‌الله قاسمی ورنامخواستی (۱۳۸۹ ه.ش)

• شهادت شهید مدافع حرم محمد هادی‌نژاد (استان خوزستان، شهرستان آغاجاری) (۱۳۹۴ ه.ش)

• شهادت شهید مدافع حرم ایوب رحیم‌پور (استان خوزستان، شهرستان امیدیه) (۱۳۹۴ ه.ش)

• شهادت شهید مدافع حرم اکبر شیرعلی (استان خوزستان) (۱۳۹۴ ه.ش)

• شهادت شهید مدافع حرم حسین فدایی (لشکر فاطمیون) (۱۳۹۴ ه.ش)

• شهادت شهید هادی کاردیده (استان خراسان جنوبی، شهرستان بیرجند) (۱۳۹۶ ه.ش)



منبع خبر

شهادت ۳ خوزستانی در یک روز بیشتر بخوانید »

«همت پنج» به گوش می‌رسد

«همت پنج» به گوش می‌رسد



کتاب همت پنج به گوشم

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، کتاب «همت ۵ به گوشم» نوشته سمیرا خطیب‌زاده درباره زندگی شهید اصغر فلاح‌پیشه از شهدای مدافع حرم به‌زودی توسط نشر ۲۷ بعثت منتشر و راهی بازار نشر می‌شود.

شهید اصغر فلاح‌پیشه متولد سال ۱۳۴۵ و بازنشسته سپاه پاسداران بود که سال دی‌ماه ۹۴ به سوریه اعزام شد و ۲۲ بهمن همان‌سال به شهادت رسید. شهید فلاح‌پیشه حین درگیری با نیروهای داعش به‌دلیل جراحت به اسارت دشمن درآمد و به‌شهادت رسید. نیروهای داعش پس از شهادت عکس سر جداشده وی را برای همسرش فرستادند اما پیکر وی را تحویل ندادند و او جزو شهدای مفقودالاثر مدافع حرم است که مزار یادبودی در بهشت‌زهرای تهران دارد.

سمیرا خطیب‌زاده نویسنده و پژوهشگر فرهنگ مقاومت که پیش‌تر کتاب‌هایی چون «سرسپرده» و «قصه شهرزاد» را در کارنامه دارد، از اردیبهشت سال ۹۸ کارهای نوشتن «همت ۵ به گوشم» را آغاز و از مصاحبه‌هایی که با فرزند، همسر و دوستان این‌شهید شده بود، استفاده کرد. او نوشتن درباره شهید فلاح‌پیشه را به‌عنوان یک‌جانباز دفاع مقدس و یک نیروی مدافع حرم، از علاقه‌مندی‌های جدی خود عنوان کرده است.

شهید فلاح‌پیشه که سال‌های عمر خود را هزینه انقلاب اسلامی کرد، طی سال‌های اخیر با مشکلات اقتصادی زیادی در زندگی روبرو بود اما به‌قول اطرافیانش، بمب روحیه و شادی بوده است.

در قسمتی از کتاب «همت ۵ به گوشم»‌ آمده است:

واحد مخابرات لشکر محمد رسول‌الله، به «پنج ‌تن آل بهشتی» معروف شده بود! بهشتی، دینی، فلاح‌پیشه، کریملو و ترابی، پنج‌ تن آل عبا بودند. واحد مخابرات و اطلاعات همه جا همراه فرمانده بودند، در جلسات مختلف، قرارگاه‌های لشکر و قرارگاه‌های کل.

آن روز، قرار بود دستواره و دین‌شعاری، جاده فاو _ ام‌القصر را با مواد منفجره منهدم کنند. می‌خواستند راه تانک‌های عراقی را سد کنند. قرار شد یک وانت در تاریکی شب به فاو برود و مواد منفجره را بیاورد. به راننده وانت گفتند، اما زیر بار نرفت. در جواب اصرارهای بچه‌ها گفت: «امکان نداره! کافیه یه گلوله بخوره توی ماشین، اون‌وقت دیگه فاتحه! … جنازه پودر شده منو باید از توی جاده جمع کنید! اونم جاده فاو _ ام‌القصر که دقیقاً توی تیررس عراقیاس!»

کار خطرناکی بود. هیچ‌کس جرئت قبول کردن نداشت. مانده بودند چه کنند که اصغر فلاح‌پیشه داوطلب شد. سوئیچ را از راننده گرفت و راه افتاد. یک وانت مواد منفجره و مین را در زیر آتش سنگین دشمن بار ‌کرد. بچه‌ها دعادعا می‌کردند بلایی سرش نیاید. می‌دانستند کوچک‌ترین تیر یا ترکش اگر به مواد منفجره بخورد، ماشین دود می‌شود. اصغر اما کارش را با موفقیت انجام داد. نشان داد که جگر شیر دارد. ماشین پر از مواد منفجره را صحیح و سالم به مقصد رساند. آن هم درست در تیررس عراقی‌ها.

این‌کتاب، به‌زودی توسط نشر ۲۷ بعثت منتشر می‌شود.



منبع خبر

«همت پنج» به گوش می‌رسد بیشتر بخوانید »

هوس تحویل زن ایرانی به «ابوجعده»!

هوس تحویل زن ایرانی به «ابوجعده»!



زینبیه

گروه جهاد و مقاومت مشرق – داستان «دمشق شهرعشق» بر اساس حوادث حقیقی زمستان ۸۹ تا پاییز ۹۵ درسوریه و با اشاره به گوشه‌ای از رشادت‌های مدافعان حرم به ویژه سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی و سردار شهید حاج حسین همدانی در بستر داستانی عاشقانه روایت شده است. این داستان را که فاطمه ولی‌نژاد نوشته، در چندین قسمت تقدیم شما کردیم و آنچه در ادامه می‌خوانید، آخرین قسمت از این داستان است.

گوشی را روی زمین پرت کرد و فقط دعا می‌کردم خاموش کرده باشد تا دیگر مصطفی ناله‌هایم را نشنود. 

نمی‌دانستم باز صورتم را شناختند یا همین صدای مصطفی برای مدرک جرم‌مان کافی بود که بی‌امان سرم عربده می‌کشید و بین هر عربده با لگد یا دسته اسلحه به سر و شانه من و این پیرزن می‌کوبید. 

دندان‌هایم را روی هم فشار می‌دادم، لب‌هایم را قفل هم کرده بودم تا دیگر ناله‌ام از گلو بالا نیاید و عشقم بیش از این عذاب نکشد، ولی لگد آخر را طوری به قفسه سینه‌ام کوبید که دلم از حال رفت، از ضرب لگدش کمرم در دیوار خرد شد و ناله‌ام در همان سینه شکست. 

قسمت اول تا نهم این داستان را اینجا بخوانید:

داستان «دمشق شهرعشق» / ۱

می‌خواهم برگردم سوریه!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۲

بین این‌همه وهابیِ تشنه، چه بلایی سر ناموست می‌آید؟!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۳

شوهرت همیشه کتکت می‌زند؟!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۴

تیزی نگاه هیزش جانم را می‌گرفت!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۵

اعدام به خاطر پیدا کردن تربت کربلا در خانه!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۶

قربانت بروم؛ چقدر دلم برای خنده‌هایت تنگ شده بود!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۷

خانه شیعیان اطراف دمشق را آتش زدند!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۸

از امروز هیچ جا برایت امن نیست؛ حتی حرم!

داستان «دمشق شهرعشق» / ۹

«مادر مصطفی» کنار کارکنان دفتر رهبری پناه گرفت!

با نگاه بی‌حالم دنبال مادر مصطفی می‌گشتم و دیدم یکی بازویش را گرفته و دنبال خودش می‌کشد. پیرزن دیگر ناله‌ای هم برایش نمانده بود که با نفس ضعیفی فقط خدا را صدا می‌زد. 

کنج این خانه در گردابی از درد دست و پا می‌زدم که با دستان کثیفش ساعدم را کشید و بی‌رحمانه از جا بلندم کرد. 

بدنم طوری سِر شده بود که فقط دنبالش کشیده می‌شدم و خدا را به همه ائمه (علیهم السلام) قسم می‌دادم پای مصطفی و ابوالفضل را به این مسلخ نکشاند. 

از فشار انگشتان درشتش دستم بی‌حس شده بود، دعا می‌کردم زودتر خلاصم کند و پیش از آنکه ابوالفضل به خانه برسد، از اینجا بروند تا دیگر حنجر برادرم زیر خنجرشان نیفتد. 

خیال می‌کردم می‌خواهند ما را از خانه بیرون ببرند و نمی‌دانستم برای زجرکش کردن زنان زینبیه وحشی‌گری را به نهایت رسانده‌اند که از راه‌پله باریک خانه ما را مثل جنازه‌ای بالا می‌کشیدند. 

مادر مصطفی مقابلم روی پله زمین خورد و همچنان او را می‌کشیدند که با صورت و تمام بدنش روی هر پله کوبیده می‌شد و به گمانم دیگر جانی به تنش نبود که نفسی هم نمی‌زد. 

ردّ خون از گوشه دهانم تا روی شال سپیدم جاری بود، هنوز عطر دستان مصطفی روی صورتم مانده بود و نمی‌توانستم تصور کنم از دیدن جنازه‌ام چه زجری می‌کشد که این قطره اشک نه از درد و  ترس که به عشق همسرم از گوشه چشمم چکید. 

به بام خانه رسیده بودیم و تازه از آنجا دیدم زینبیه محشر شده است. دود انفجار انتحاریِ دقایقی پیش هنوز در آسمان بالا می‌رفت و صدای تیراندازی و جیغ زنان از خانه‌های اطراف شنیده می‌شد. 

چشمم روی آشوب کوچه‌های اطراف می‌چرخید و می‌دیدم حرم حضرت زینب (علیهاالسلام) بین دود و آتش گرفتار شده که فریاد حیوان تکفیری گوشم را کر کرد. 

مادر مصطفی را تا لب بام برده بود، پیرزن تمام تنش می‌لرزید و او نعره می‌کشید تا بگوید مردان این خانه کجا هستند و می‌شنیدم او به جای جواب، اشهدش را می‌خواند که قلبم از هم پاره شد. 

می‌دانستم نباید لب از لب باز کنم تا نفهمند ایرانی‌ام و تنها با ضجه‌هایم التماس می‌کردم او را رها کنند. 

مقابل پایشان به زمین افتاده بودم، با هر دو دستم به تن سنگ زمین چنگ انداخته و طوری جیغ می‌زدم که گلویم خراش افتاد و طعم خون را در دهانم حس می‌کردم. 

از شدت گریه پلک‌هایم در هم فرو رفته بود و با همین چشمان کورم دیدم دو نفرشان شانه‌های مادر مصطفی را گرفتند و از لبه بام پرتش کردند که دیگر اختیار زبانم از دستم رفت و با همان نایی که به گلویم نمانده بوده، رو به گنبد ضجه زدم :« یا زینب!» 

با دستانم خودم را روی زمین تا لب بام کشاندم، به دیوار چنگ انداختم تا کف کوچه را ببینم و پیش از آنکه پیکر غرق به خون مادر مصطفی را ببینم چند نفری طوری از پشت شانه‌ام را کشیدند که حس کردم کتفم از جا کنده شد. 

با همین یک کلمه، ایرانی و شیعه بودنم را با هم فهمیده بودند و نمی‌دانستند با این غنیمت قیمتی چه کنند که دورم له له می‌زدند. 

بین پاها و پوتین‌هایشان در خودم مچاله شده و همچنان حضرت زینب (علیهاالسلام) را با ناله صدا می‌زدم، دلم می‌خواست زودتر جانم را بگیرند و آن‌ها تازه طعمه ابوجعده را پیدا کرده بودند که دوباره عکسی را در موبایل به هم نشان می‌دادند و یکی خرناس کشید :«ابوجعده چقدر براش میده؟» 

و دیگری اعتراض کرد :«برا چی بدیمش دست ابوجعده؟ می‌دونی میشه باهاش چندتا اسیر مبادله کرد؟» و او برای تحویل من به ابوجعده کیسه دوخته بود که اعتراض رفیقش را به تمسخر گرفت :«بابام اسیره یا برادرم که فکر مبادله باشم؟ ارتش آزاد خودش می‌دونه با اون ۴۸ تا ایرانی چجوری آدماشو مبادله کنه!» 

به سمت صورتم خم شد، چانه‌ام خیسِ اشک و خون شده بود و از ترس و غصه می‌لرزید که نیشخندی نشانم داد و تحقیرم کرد :«فکر نمی‌کردم سپاه پاسداران جاسوس زن داشته باشه!»…

از چشمان‌شان به پای حال خرابم خنده می‌بارید و تنها حضور حرم حضرت زینب (علیهاالسلام) دست دلم را گرفته بود تا از وحشت اینهمه نامحرمِ تشنه به خونم جان ندهم که در حلقه تنگ محاصره‌شان سرم پایین بود و بی‌صدا گریه می‌کردم. 

ای‌کاش به مبادله‌ام راضی شده بودند و هوس تحویلم به ابوجعده بی‌تاب‌شان کرده بود که همان لحظه با کسی تماس گرفتند و مژده به دام افتادنم را دادند. 

احساس می‌کردم از زمین به سمت آسمان آتش می‌پاشد که رگبار گلوله لحظه‌ای قطع نمی‌شد و ترس رسیدن نیروهای مقاومت به جان‌شان افتاده بود که پشت موبایل به کسی اصرار می‌کردند :«ما می‌خوایم بریم سمت بیمارستان، زودتر بیا تحویلش بگیر!» 

صدایش را نمی‌شنیدم اما حدس می‌زدم چه کسی پشت این تماس برای به چنگ آوردنم نرخ تعیین می‌کند و به چند دقیقه نکشید که خودش را رساند. 

پیکرم را در زمین فشار می‌دادم بلکه این سنگ‌ها پناهم دهند و پناهی نبود که دوباره شانه‌ام را با تمام قدرت کشید و تن بی‌توانم را با یک تکان از جا کَند. 

با فشار دستش شانه‌ام را هل می‌داد تا جلو بیفتم، می‌دیدم دهان‌شان از بریدن سرم آب افتاده و باید ابتدا زبانم را به صلّابه می‌کشیدند که عجالتاً خنجرهایشان غلاف بود. 

پاشنه درِ پشت بام مقداری از سطح زمین بالاتر بود و طوری هلم می‌دادند که چشمم ندید، پایم به لبه پاشنه پیچید و با تمام قامتم روی سنگ راه‌پله زمین خوردم. 

احساس کردم تمام استخوان‌هایم در هم شکست و دیگر ذکری جز نام حضرت زینب (علیهاالسلام) به لب‌هایم نمی‌آمد که حضرت را با نفس‌هایم صدا می‌زدم و می‌دیدم خون دهانم روی زمین خط انداخته است. 

دلم می‌خواست خودم از جا بلند شوم و امانم نمی‌دادند که از پشت پیراهنم را کشیدند و بلندم کردند. شانه‌ام را وحشیانه فشار می‌دادند تا زودتر پایین روم، برای دیدن هر پله به چشمانم التماس می‌کردم و باز پایم برای رفتن به حجله ابوجعده پیش نمی‌رفت که از پیچ پله دیدم روی مبل کنار اتاق نشسته و با موبایلش با کسی حرف می‌زند. 

مسیر حمله به سمت حرم را بررسی می‌کردند و تا نگاهش به من افتاد، چشمانش مثل دو چاه از آتش شعله کشید و از جا بلند شد. 

کریه‌تر از آن شب نگاهم می‌کرد و به گمانم در همین یک سال به‌قدری خون خورده بود که صورتش از پشت همان ریش و سبیل خاکستری مثل سگ شده بود. 

تماسش را قطع کرد و انگار برای جویدن حنجره‌ام آماده می‌شد که دندان‌هایش را به هم می‌سایید و با نعره‌ای سرم خراب شد :«پس از وهابی‌های افغانستانی؟!» 

جریان خون به زحمت خودش را در رگ‌هایم می‌کشاند، قلبم از تپش ایستاده و نفسم بی‌صدا در سینه مانده بود و او طوری عربده کشید که روح از بدنم رفت :«یا حرف می‌زنی یا همینجا ریز ریزت می‌کنم!» 

و همان تهدیدش برای کشتن دل من کافی بود که چاقوی کوچکی را از جیب شلوارش بیرون کشید، هنوز چند پله مانده بود تا به قتلگاهم برسم و او از همانجا با تیزی زبان جهنمی‌اش جانم را گرفت :«آخرین جایی که می‌برّم زبونته! کاری باهات می‌کنم به حرف بیای!» 

قلبم از وحشت به خودش می‌پیچید و آن‌ها از پشت هلم می‌دادند تا زودتر حرکت کنم که شلیک گلوله پرده گوشم را پاره کرد و پیشانی ابوجعده را از هم شکافت. 

از شدت وحشت رمقی به قدم‌هایم نمانده و با همان ضربی که به کتفم خورده بود، از پله آخر روی زمین افتادم. حس می‌کردم زمین زیر تنم می‌لرزد و انگار عده‌ای می‌دویدند که کسی روی کمرم خیمه زد و زیر پیکرش پنهانم کرد. 

رگبار گلوله خانه را پُر کرده و دست و بازویی تلاش می‌کرد سر و صورتم را بپوشاند، تکان‌های قفسه سینه‌اش را روی شانه‌ام حس می‌کردم و می‌شنیدم با هر تکان زیر لب ناله می‌زند :« یا حسین!» که دلم از سوز صدای مظلومش آتش گرفت. 

گرمای بدنش روی کمرم هر لحظه بیشتر می‌شد، پیراهنم از پشت خیس و داغ شده و دیگر ناله‌ای هم نمی‌زد که فقط خس‌خس نفس‌هایش را پشت گوشم می‌شنیدم. 

 بین برزخی از مرگ و زندگی، از هیاهوی اطرافم جز داد و بیدادی مبهم و تیراندازی بی‌وقفه، چیزی نمی‌فهمیدم که گلوله باران تمام شد. 

صورتم در فرش اتاق فرو رفته بود، چیزی نمی‌دیدم و تنها بوی خون و باروت مشامم را می‌سوزاند که زمزمه مصطفی در گوشم نشست و با یک تکان، کمرم سبک شد. 

گردنم از شدت درد به سختی تکان می‌خورد، به‌زحمت سرم را چرخاندم و پیکر پاره‌پاره‌اش دلم را زیر و رو کرد. ابوالفضل روی دستان مصطفی از نفس افتاده بود، از تمام بدنش خون می‌چکید و پاهایش را روی زمین از شدت درد تکان می‌داد… 

تازه می‌فهمیدم پیکر برادرم سپر من بوده که پیراهن سپیدم همه از خونش رنگ گُل شده بود، کمر و گردنش از جای گلوله از هم پاشیده و با آخرین نوری که به نگاهش مانده بود، دنبال من می‌گشت. 

اسلحه مصطفی کنارش مانده و نفسش هنوز برای ناموسش می‌تپید که با نگاه نگرانش روی بدنم می‌گشت مبادا زخمی خورده باشم. 

گوشه پیشانی‌اش شکسته و کنار صورت و گونه‌اش پُر از خون شده بود. ابوالفضل از آتش اینهمه زخم در آغوشش پَرپَر می‌زد و او تنها با قطرات اشک، گونه‌های روشن و خونی‌اش را می‌بوسید. 

دیگر خونی به رگ‌های برادرم نمانده بود که چشمانش خمار خیال شهادت سنگین می‌شد و دوباره پلک‌هایش را می‌گشود تا صورتم را ببیند و با همان چشم‌ها مثل همیشه به رویم می‌خندید. 

اعجاز نجاتم مستش کرده بود که با لبخندی شیرین پیش چشمانم دلبری می‌کرد، صورتش به سپیدی ماه می‌زد و لب‌های خشکش برای حرفی می‌لرزید و آخر نشد که پیش چشمانم مثل ساقه گلی شکست و سرش روی شانه رها شد. 

انگار عمر چراغ چشمانم به جان برادرم بسته بود که شیشه اشکم شکست و ضجه می‌زدم فقط یکبار دیگر نگاهم کند. 

شانه‌های مصطفی از گریه می‌لرزید و داغ دل من با گریه خنک نمی‌شد که با هر دو دستم پیراهن خونی ابوالفضل را گرفته بودم و تشنه چشمانش، صورتش را می‌بوسیدم و هر چه می‌بوسیدم عطشم بیشتر می‌شد که لب‌هایم روی صورتش ماند و نفسم از گریه رفت. 

مصطفی تقلّا می‌کرد دستانم را از ابوالفضل جدا کند و من دل رها کردن برادرم را نداشتم که هر چه بیشتر شانه‌ام را می‌کشید، بیشتر در آغوش ابوالفضل فرو می‌رفتم. 

جسد ابوجعده و بقیه دور اتاق افتاده و چند نفر از رزمندگان مقابل در صف کشیده بودند تا زودتر از خانه خارج‌مان کنند. 

مصطفی سر ابوالفضل را روی زمین گذاشت، با هر دو دست بازویم را گرفته و با گریه تمنا می‌کرد تا آخر از پیکر برادرم دل کندم و به‌خدا قلبم روی سینه‌اش جا ماند که دیگر در سینه‌ام تپشی حس نمی‌کردم. 

در حفاظ نیروهای مقاومت مردمی از خانه خارج شدیم و تازه دیدم کنار کوچه جسم بی‌جان مادر مصطفی را میان پتویی پیچیده‌اند. 

نمی‌دانم مصطفی با چه دلی اینهمه غم را تحمل می‌کرد که خودش سر پتو را گرفت، رزمنده دیگری پایین پتو را بلند کرد و غریبانه به راه افتادیم. 

دو نفر از رزمندگان بدن ابوالفضل را روی برانکاردی قرار داده و دنبال ما برادرم را می‌کشیدند. جسد چند تکفیری در کوچه افتاده و هنوز صدای تیراندازی از خیابان‌های اطراف شنیده می‌شد. 

یک دست مصطفی به پتوی خونی مادرش چسبیده و با دست دیگرش دست لرزانم را گرفته بود که به قدم‌هایم رمقی نمانده و او مرا دنبال خودش می‌کشید. 

سرخی غروب همه جا را گرفته و شاید از مظلومیت خون شهدای زینبیه در و دیوار کوچه‌ها رنگ خون شده بود که در انتهای کوچه مهتاب حرم پیدا شد و چلچراغ اشک‌مان را در هم شکست. 

تا رسیدن به آغوش حضرت زینب (علیهاالسلام) هزار بار جان کندیم و با آخرین نفس‌مان تقریباً می‌دویدیم تا پیش از رسیدن تکفیری‌ها در حرم پنهان شویم. گوشه و کنار صحن عده‌ای پناه آورده و اینجا دیگر آخرین پناهگاه مردم زینبیه از هجوم تکفیری‌ها بود. 

گوشه صحن زیر یکی از کنگره‌ها کِز کرده بودم، پیکر ابوالفضل و مادر مصطفی کنارمان بود و مصطفی نه فقط چشمانش که تمام قامتش از اینهمه مصیبت در هم شکسته بود. 

در تاریک و روشن آسمان مغرب صورتش از ستاره‌های اشک می‌درخشید و حس می‌کردم هنوز روی پیراهن خونی‌ام دنبال زخمی می‌گردد که گلویم از گریه گرفت و ناله زدم :«من سالمم، اینا همه خون ابوالفضله!» 

نگاهش تا پیکر ابوالفضل رفت و مثل اینکه آن لحظات دوباره پیش چشمانش جان گرفته باشد، شرمنده زمزمه کرد :«پشت در که رسیدیم، بچه‌ها آماده حمله بودن. من و ابوالفضل نگران تو بودیم، قرار شد ما تو رو بکشیم بیرون و بقیه برن سراغ اونا.» 

و همینجا در برابر عشق ابوالفضل به من کم آورده بود که مقابل چشمانم از خجالت به گریه افتاد :«وقتی با اولین شلیک افتادی رو زمین، من و ابوالفضل با هم اومدیم سمتت، ولی اون زودتر تونست خودش رو بندازه روت.» 

من تکان‌های قفسه سینه و فرو رفتن هر گلوله به تنش را حس کرده بودم که از داغ دلتنگی‌اش جگرم آتش گرفت و او همچنان نجوا می‌کرد :«قبل از اینکه بیایم تو خونه، وسط کوچه مامانم رو دیدم.» 

چشمانش از گریه رنگ خون شده بود و اینهمه غم در دلش جا نمی‌شد که از کنارم بلند شد، قدمی به سمت پیکر ابوالفضل و مادرش رفت و تاب دیدن آن‌ها را هم نداشت که آشفته دور خودش می‌چرخید… 

سرم را از پشت به دیوار تکیه داده بودم، به ابوالفضل نگاه می‌کردم و مصطفی جان کندنم را حس می‌کرد که به سمتم برگشت و مقابلم زانو زد. 

جای لگدشان روی دهانم مانده و از کنار لب تا زیر چانه‌ام خونی بود، این صورت شکسته را در این یک ساعت بارها دیده و این زخم‌ها برایش کهنه نمی‌شد که دوباره چشمانش آتش گرفت. 

هنوز سرم را در آغوشش نکشیده بود، این چند ساعت محرم شدن‌مان پرده شرمش را پاره نکرده و این زخم‌ها کار خودش را کرده بود که بیشتر نزدیکم شد، سرم را کمی جلوتر کشید و صورتم را روی شانه‌اش نشاند. 

خودم نمی‌دانستم اما انگار دلم همین را می‌خواست که پیراهن صبوری‌ام را گشودم و با گریه جراحت جانم را نشانش دادم :«مصطفی دلم برا داداشم تنگ شده! دلم می‌خواد یه بار دیگه ببینمش! فقط یه بار دیگه صداشو بشنوم!» 

صورتم را در شانه‌اش فرو می‌کردم تا صدایم کمتر به کسی برسد، سرشانه پیراهنش از اشک‌هایم به تنش چسبیده و او عاشقانه به سرم دست می‌کشید تا آرامم کند که دوباره رگبار گلوله در آسمان زینبیه پیچید. 

رزمندگانِ اندکی در حرم مانده و درهای حرم را از داخل بسته بودند که اگر از سدّ این درها عبور می‌کردند، حرمت حرم و خون ما با هم شکسته می‌شد. 

می‌توانستم تصور کنم تکفیری‌هایی که حرم را با مدافعانش محاصره کرده‌اند چه ولعی برای بریدن سرهایمان دارند و فقط از خدا می‌خواستم شهادت من پیش از مصطفی باشد تا سر بریده‌اش را نبینم. 

تا سحر گوشم به لالایی گلوله‌ها بود، چشمم به پای پیکر ابوالفضل و مادر مصطفی بی‌دریغ می‌بارید و مصطفی با مدافعان و اندک اسلحه‌ای که برایشان مانده بود، دور حرم می‌چرخیدند و به گمانم دیگر تیری برایشان نمانده بود که پس از نماز صبح بدون اسلحه برگشت و کنارم نشست. 

نگاهش دریای نگرانی بود، نمی‌دانست از کدام سر قصه آغاز کند و مصیبت ابوالفضل آهن دلم را آب داده بود که خودم پیش‌قدم شدم :«من نمی‌ترسم مصطفی!» 

از اینکه حرف دلش را خواندم لبخندی غمگین لب‌هایش را ربود و پای ناموسش در میان بود که نفسش گرفت :«اگه دوباره دستشون به تو برسه، من چی کار کنم زینب؟» 

از هول اسارت دیروزم دیگر جانی برایش نمانده بود که نگاهش پیش چشمانم زمین خورد و صدای شکستن دلش بلند شد :«تو نمی‌دونی من و ابوالفضل دیروز تا پشت در خونه چی کشیدیدم، نمی‌دونستیم تا وقتی برسیم چه بلایی سرتون اومده!» 

هنوز صورت و شانه و همه بدنم از ضرب لگدهای وحشیانه‌شان درد می‌کرد، هنوز وحشت شهادت بی‌رحمانه مادرش به دلم مانده و ترس آن لحظات در تمام تنم می‌دوید، ولی می‌خواستم با همین دستان لرزانم باری از دوش غیرتش بردارم که دست دلش را گرفتم و تا پای حرم بردم :«یادته داریا منو سپردی دست حضرت سکینه (علیهاالسلام)؟ اینجا هم منو بسپر به حضرت زینب (علیهاالسلام)!» 

محو تماشای چشمانم ساکت شده بود، از بغض کلماتم طعم اشکم را می‌چشید و دل من را ابوالفضل با خودش برده بود که با نگاهم دور صحن و میان مردم گشتم و حضرت زینب (علیهاالسلام) را شاهد عشقم گرفتم :«اگه قراره بلایی سر حرم و این مردم بیاد، جون من دیگه چه ارزشی داره؟» 

و نفهمیدم با همین حرفم با قلبش چه می‌کنم که شیشه چشمش ترک خورد و عطر عشقش در نگاهم پیچید :«این حرم و جون این مردم و جون تو همه برام عزیزه! برا همین مطمئن باش تا من زنده باشم نه دستشون به حرم می‌رسه، نه به این مردم نه به تو!» 

در روشنای طلوع آفتاب، آسمان چشمانش می‌درخشید و با همین دستان خالی عزم مقاومت کرده بود که از نگاهم دل کَند و بلند شد، پهلوی پیکر ابوالفضل و مادرش چند لحظه درددل کرد و باقی دردهای دلش تنها برای حضرت زینب (علیهاالسلام) بود که رو به حرم ایستاد. 

لب‌هایش آهسته تکان می‌خورد و به گمانم با همین نجوای عاشقانه عشقش را به حضرت زینب (علیهاالسلام) می‌سپرد که تنها یک لحظه به سمتم چرخید و می‌ترسید چشمانم پابندش کند که از نگاهم گذشت و به سمت در حرم به راه افتاد. 

در برابر نگاهم می‌رفت و دامن عشقش به پای صبوری‌ام می‌پیچید که از جا بلند شدم. لباسم خونی و روی ورود به حرم را نداشتم که از همانجا دست به دامن محبت حضرت زینب (علیهاالسلام) شدم. 

می‌دانستم رفتن امام حسین (علیه‌السلام) را به چشم دیده و با هق‌هق گریه به همان لحظه قسمش می‌دادم این حرم و مردم و مصطفی را نجات دهد که پشت حرم همهمه شد. 

مردم مقابل در جمع شده بودند، رزمندگان می‌خواستند در را باز کنند و باور نمی‌کردم تسلیم تکفیری‌ها شده باشند که طنین لبیک یا زینب در صحن حرم پیچید…

دو ماشین نظامی و عده‌ای مدافع تازه نفس وارد حرم شده بودند و باورم نمی‌شد حلقه محاصره شکسته شده باشد که دیدم مصطفی به سمتم می‌دود. 

آینه چشمانش از شادی برق افتاده بود، صورتش مثل ماه می‌درخشید و تمام طول حرم را دویده بود که مقابلم به نفس‌نفس افتاد :«زینب حاج قاسم اومده!» 

یک لحظه فقط نگاهش کردم، تازه فهمیدم سردار سلیمانی را می‌گوید و او از اینهمه شجاعت به هیجان آمده بود که کلماتش به هم می‌پیچید :«تمام منطقه تو محاصره‌اس! نمی‌دونیم چجوری خودشون رو رسوندن! با ۱۴ نفر و کلی تجهیزات اومدن کمک!» 

بی‌اختیار به سمت صورت ابوالفضل چرخیدم و به‌خدا حس می‌کردم با همان لب‌های خونی به رویم می‌خندد و انگار به عشق سربازی حاج قاسم با همان بدن پاره‌پاره پَرپَر می‌زد که مصطفی دستم را کشید و چند قدمی جلو برد :«ببین! خودش کلاش دست گرفته!» 

سردار سلیمانی را ندیده بودم و میان رزمندگان مردی را دیدم که دور سر و پیشانی‌اش را در سرمای صبح زینبیه با چفیه‌ای پوشانده بود. پوشیده در بلوز و شلواری سورمه‌ای رنگ، اسلحه به دست گرفته و با اشاره به خیابان منتهی به حرم، گرای مسیر حمله را می‌داد. 

از طنین صدایش پیدا بود تمام هستی‌اش برای دفاع از حرم حضرت زینب (علیهاالسلام) به تپش افتاده که در همان چند لحظه همه را دوباره تجهیز و آماده نبرد کرد. 

ما چند زن گوشه حرم دست به دامن حضرت زینب (علیهاالسلام) و خط آتش در دست سردار سلیمانی بود که تنها چند ساعت بعد محاصره حرم شکست، معبری در کوچه‌های زینبیه باز شد و همین معبر، مطلع آزادی همه مناطق سوریه طی سال‌های بعد بود تا چهار سال بعد که داریا آزاد شد. 

در تمام این چهارسال با همه انفجارهای انتحاری و حملات بی‌امان تکفیری‌ها و ارتش آزاد و داعش، در زینبیه ماندیم و بهترین برکت زندگی‌مان، فاطمه و زهرا بودند که هر دو در بیمارستان نزدیک حرم متولد شدند. 

حالا دل کندن از حرم حضرت زینب (علیهاالسلام) سخت شده بود و بی‌تاب حرم حضرت سکینه (علیهاالسلام) بودیم که چهار سال زیر چکمه تکفیری‌ها بود و فکر جسارت به قبر مطهر حضرت دل‌مان را زیر و رو کرده بود. 

محافظت از حرم حضرت سکینه (علیهاالسلام) در داریا با حزب‌الله لبنان بود و مصطفی از طریق دوستانش هماهنگ کرد تا با اسکورت نیروهای حزب‌الله به زیارت برویم. 

فاطمه در آغوش من و زهرا روی پای مصطفی نشسته بود و می‌دیدم قلب نگاهش برای حرم حضرت سکینه (علیهاالسلام) می‌لرزد تا لحظه‌ای که وارد داریا شدیم. 

از آن شهر زیبا، تنها تلی از خاک مانده و از حرم حضرت سکینه (علیهاالسلام) فقط دو گلدسته شکسته که تمام حرم را به خمپاره بسته و همه دیوارها روی هم ریخته بود. 

با بلایی که سر سنگ و آجر حرم آورده بودند، می‌توانستم تصور کنم با قبر حضرت چه کرده‌اند و مصطفی دیگر نمی‌خواست آن صحنه را ببیند که ورودی حرم رو به جوان محافظ‌مان خواهش کرد :«میشه برگردیم؟» و او از داخل حرم باخبر بود که با متانت خندید و رندانه پاسخ داد :«حیف نیس تا اینجا اومدید، نیاید تو؟» 

دیدن حرمی که به ظلم تکفیری‌ها زیر و رو شده بود، طاقتش را تمام کرده و دیگر نفسی برایش نمانده بود که زهرا را از آغوشش پایین آورد و صدایش شکست :«نمی‌خوام ببینم چه بلایی سر قبر اوردن!» 

و جوان لبنانی معجزه این حرم را به چشم دیده بود که امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را به ضمانت گرفت :«جوونای شیعه و سنی تا آخرین نفس از این حرم دفاع کردن، اما وقتی همه شهید شدن، امام علی (علیه‌السلام) خودش از حرم دخترش دفاع کرد!» 

و دیگر فرصت پاسخ به مصطفی نداد که دستش را کشید و ما را دنبال خودش داخل خرابه حرم برد تا دست حیدری امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را به چشم خود ببینیم. 

بر اثر اصابت خمپاره‌ای، گنبد از کمر شکسته و با همه میله‌های مفتولی و لایه‌های بتنی روی ضریح سقوط کرده بود، طوری که تکفیری‌ها دیگر حریف شکستن این خیمه فولادی نشده و هرگز دست‌شان به قبر مطهر حضرت سکینه (علیهاالسلام) نرسیده بود. 

مصطفی شب‌های زیادی از این حرم دفاع کرده و عشقش را هم مدیون حضرت سکینه (علیهاالسلام) می‌دانست که همان پای گنبد نشست و با بغضی که گلوگیرش شده بود، رو به من زمزمه کرد :«میای تا بازسازی کامل این حرم داریا بمونیم بعد برگردیم زینبیه؟» 

دست هر دو دخترم در دستم بود، دلم از عشق حضرت زینب (علیهاالسلام) و حضرت سکینه (علیهاالسلام) می‌تپید و همین عطر خاک و خاکستر حرم مستم کرده بود که عاشقانه شهادت دادم :«اینجا می‌مونیم و به کوری چشم داعش و بقیه تکفیری‌ها این حرم رو دوباره می‌سازیم ان‌شاءالله!»…

پایان



منبع خبر

هوس تحویل زن ایرانی به «ابوجعده»! بیشتر بخوانید »