مدافع حرم

خاطرات یک بسیجی از روزی که مدافع شد +عکس

خاطرات یک بسیجی از روزی که مدافع شد +عکس



خاطرات یک بسیجی از روزی که مدافع شد+ عکس

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق،  بسیجی نه از جنس تظاهر است نه از جنس دغدغه او برای انجام وظیفه خود همیشه کاری برای انجام دادن دارد، خود را به جبهه و جنگ خلاصه نکرده است او با هر لباسی در هر سنگری مترجم واژه بسیجی است.

به پاس سپاس و تشکری هر چند ناچیز از این خادم ملت پای صحبت‌های رحمت حبیب پور کشتلی می‌نشینیم؛ می‌گوید: از زمانی که لباس مقدس بسیجی را به تن کردم تا به امروز تمام سعیم این بود که نام بسیج و معنای این اسم مقدس را به بهترین شکل تعریف کنم و در جامعه نشان دهم.

۱۰ سال عضو گردان عاشورا، به مدت ۱۴ سال فرمانده پایگاه محل و از سال ۱۳۷۹ در درمانگاه سپاه زاهد پاشا امیرکلا مشغول ارائه خدمات هستم، با حضور داعش در منطقه برای دفاع از حریم اهل بیت (ع) در سال ۱۳۹۴ و ۱۳۹۵ به‌عنوان امدادگر عملیاتی و مدافع حرم به سوریه اعزام شدم و افتخار حضور در ماموریت‌های سپاه را دارم.

وی ادامه می‌دهد؛ بعد از آن برای حفظ روحیه و نشاط جوانان و بسیجیان مسؤولیت هیأت کوهنوری را به عنوان رئیس هیأت کوهنوردی سپاه بابل را به عهده گرفتم و ۱۴ سال در این حوزه به جوانان بسیجی خدمت می‌کنم.

به‌عنوان رئیس پایگاه بسیج محل ۳۱۰ نفر عضو فعال و ۱۶۰ نیروی عادی را زیرپوشش دارم که گذشته از اقدامات اساسی در این پایگاه کلاس‌هایی چون کانون زبان انگلیس، قرآن، یوسی‌مس و غیره برگزار شد.

حبیب پور یادآور می‌شود؛ با آغاز بیماری منحوس کرونا از ظرفیت بسیج در راستای حفظ سلامت و بهداشت منطقه استفاده کردیم و به شکل گسترده ضدعفونی اماکن عمومی و کوچه و معابر، توزیع ماسک ومحلول در چند مرحله و همچنین تهیه بسته معیشتی برای اقشار آسیب دیده در ۶ مرحله را در دستور کار قرار دادیم.

این پایگاه افتخار دارد هر سال در چندین مرحله طرح ویزیت رایگان با حضور متخصصان مختلف و سه سال متوالی تزریق واکسن هپاتیت رایگان برای مردم منطقه داشته است.

* مدافع حرم شدن و حضور در سوریه و عکس‌العمل خانواده و اهالی محل 

این بسیجی اضافه می‌کند؛ زمانی که فهمیدم داعش در صدد دست‌درازی به حریم اهل بیت(ع) است برای دفاع از حریم به سوریه اعزام شدم تا به‌عنوان امدادگر بتوانم کمکی هر چند کوچک به مسلمانان جهان و حفظ حریم اهل بیت انجام داده باشم.

مردم سعی کردند با  بنر و بدرقه از بنده و کارهایی که انجام دادم تقدیر کنند اما به صراحت اعلام کردم که اجازه نصب بنر و بدرقه ندارند چرا که کاری نکردم که شایسته تقدیر باشم بلکه تنها به وطیفه شرعی خودم عمل کردم.

*فعالیت برای مقابله با بیماری کرونا

وی بیان می‌کند؛ با انواع بیماری‌ها از جمله دیابت مبارزه می‌کنم و حضورم در اجتماع با توجه به شیوع بیماری خطرناک است اما بی‌توجه به شرایط جسمی خودم و طبق وظیفه بسیجی خودم عمل کرده و درصدد کاهش بحران کرونا در حد توانایی‌های خود عمل کردم.

از آنجایی که بنده رئیس بسیج محله هستم در زمان شیوع کرونا همه بسیجیان را برای آهک پاشی منطقه بسیج کردم و حتی از جیب خودم هزینه کردم و از بسیجیان خواستم تا در تهیه ماسک و لوازم ضد عفونی کمک کنند، هرگز علاقه‌ای ندارم که از خود نامی عنوان کنم و در پی تقدیر و خودنمایی نیستم و حتی برای تهیه این گزارش هم فقط برای اینکه بتونم یک تصویر درست و زیبا از بسیج و بسیجی ارائه بدم حاضر به مصاحبه شدم ،معتقدم اقدامات اساسی در خفا انجام شود.

*دیگر اقدامات مردم محور شما در زمان کرونا در محل و سطح شهرستان بابل

حبیب پور تاکید می‌کند؛ از آنجایی که در این شرایط قرنطیته روح و روان مردم در عذاب است و نیاز به آرامش دارند زمانی که به عنوان رئیس کوهنوردی بسیجیان بابل انتخاب شدم دیگر دغدغه پول بنده رو از حرکت باز نداشت و حتی زمانی می‌شود که از جیب خودم هزینه می‌کنم تا جوانان روحیه شاداب داشته باشند ، برای اینکه طبیعت را مکانی برای پرورش روح و جسم بسیجیان می‌دانم و معتقدم که روحیه بسیجی نیاز به سلامت دارد.

هرگز از جوانان خود درخواست مزد نمی‌کنم و تنها ازشون می‌خوام تا ایاب و ذهاب خودشون رو بپردازند، حدودا چهارده سال کوهنوردی می‌کنم و هدف بنده برای کوهنوردی علاوه بر سلامت جسم و جان، آشتی مردم با طبیعت و اینکه یاد بگیرند احترام به خود احترام به طبیعت را هم به دنبال دارد.

*کلام اخر و حرف دل 

این بسیجی فعال می‌گوید؛ من توانستم به زیباترین شکل ممکن بسیج و بسیجی رو به جامعه معرفی کنم و بگویم اجرای درست و انجام درست یک مسوولیت می‌تواند نگاه همه آدم‌های اطرافمان را نسبت به مسائل تغییر بدهد و باعث شود نسل جوونی که جنگ و انقلاب را ندیدند خیلی راحت‌تر و بدون هیچ تعصبی دل به فرهنگ بیگانه نسپارند و دچار خودفروشی فرهنگی نشوند، به امید اینکه هر روز دنیای ما جای بهتری برای زندگی کردن باشد.

وی در پایان، اظهار می‌کند؛ به‌عنوان یک بسیجی دغدغه مردم و معیشت مردم دارم شرایط برای قشر مستضعف بسیار سخت شده است این مردم بهترین مردم دنیا هستند از مسوولان انتظار می‌رود اقدام اساسی برای رفع مشکلات موجود و راهکاری برای برون رفت از این بحران داشته باشند.

 این بسیجی بابلی با ثابت قدمی، پرچم بسیج را نه تنها در داخل کشور بلکه در خارج از مرزها بالا برد، وی مشتی از خروارها بسیجی پای کار است که در راه انقلاب از همه چیز مایه می‌گذارند! 

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق،  بسیجی نه از جنس تظاهر است نه از جنس دغدغه او برای انجام وظیفه خود همیشه کاری برای انجام دادن دارد، خود را به جبهه و جنگ خلاصه نکرده است او با هر لباسی در هر سنگری مترجم واژه بسیجی است.

به پاس سپاس و تشکری هر چند ناچیز از این خادم ملت پای صحبت‌های رحمت حبیب پور کشتلی می‌نشینیم؛ می‌گوید: از زمانی که لباس مقدس بسیجی را به تن کردم تا به امروز تمام سعیم این بود که نام بسیج و معنای این اسم مقدس را به بهترین شکل تعریف کنم و در جامعه نشان دهم.

۱۰ سال عضو گردان عاشورا، به مدت ۱۴ سال فرمانده پایگاه محل و از سال ۱۳۷۹ در درمانگاه سپاه زاهد پاشا امیرکلا مشغول ارائه خدمات هستم، با حضور داعش در منطقه برای دفاع از حریم اهل بیت (ع) در سال ۱۳۹۴ و ۱۳۹۵ به‌عنوان امدادگر عملیاتی و مدافع حرم به سوریه اعزام شدم و افتخار حضور در ماموریت‌های سپاه را دارم.

وی ادامه می‌دهد؛ بعد از آن برای حفظ روحیه و نشاط جوانان و بسیجیان مسؤولیت هیأت کوهنوری را به عنوان رئیس هیأت کوهنوردی سپاه بابل را به عهده گرفتم و ۱۴ سال در این حوزه به جوانان بسیجی خدمت می‌کنم.

به‌عنوان رئیس پایگاه بسیج محل ۳۱۰ نفر عضو فعال و ۱۶۰ نیروی عادی را زیرپوشش دارم که گذشته از اقدامات اساسی در این پایگاه کلاس‌هایی چون کانون زبان انگلیس، قرآن، یوسی‌مس و غیره برگزار شد.

حبیب پور یادآور می‌شود؛ با آغاز بیماری منحوس کرونا از ظرفیت بسیج در راستای حفظ سلامت و بهداشت منطقه استفاده کردیم و به شکل گسترده ضدعفونی اماکن عمومی و کوچه و معابر، توزیع ماسک ومحلول در چند مرحله و همچنین تهیه بسته معیشتی برای اقشار آسیب دیده در ۶ مرحله را در دستور کار قرار دادیم.

این پایگاه افتخار دارد هر سال در چندین مرحله طرح ویزیت رایگان با حضور متخصصان مختلف و سه سال متوالی تزریق واکسن هپاتیت رایگان برای مردم منطقه داشته است.

* مدافع حرم شدن و حضور در سوریه و عکس‌العمل خانواده و اهالی محل 

این بسیجی اضافه می‌کند؛ زمانی که فهمیدم داعش در صدد دست‌درازی به حریم اهل بیت(ع) است برای دفاع از حریم به سوریه اعزام شدم تا به‌عنوان امدادگر بتوانم کمکی هر چند کوچک به مسلمانان جهان و حفظ حریم اهل بیت انجام داده باشم.

مردم سعی کردند با  بنر و بدرقه از بنده و کارهایی که انجام دادم تقدیر کنند اما به صراحت اعلام کردم که اجازه نصب بنر و بدرقه ندارند چرا که کاری نکردم که شایسته تقدیر باشم بلکه تنها به وطیفه شرعی خودم عمل کردم.

*فعالیت برای مقابله با بیماری کرونا

وی بیان می‌کند؛ با انواع بیماری‌ها از جمله دیابت مبارزه می‌کنم و حضورم در اجتماع با توجه به شیوع بیماری خطرناک است اما بی‌توجه به شرایط جسمی خودم و طبق وظیفه بسیجی خودم عمل کرده و درصدد کاهش بحران کرونا در حد توانایی‌های خود عمل کردم.

از آنجایی که بنده رئیس بسیج محله هستم در زمان شیوع کرونا همه بسیجیان را برای آهک پاشی منطقه بسیج کردم و حتی از جیب خودم هزینه کردم و از بسیجیان خواستم تا در تهیه ماسک و لوازم ضد عفونی کمک کنند، هرگز علاقه‌ای ندارم که از خود نامی عنوان کنم و در پی تقدیر و خودنمایی نیستم و حتی برای تهیه این گزارش هم فقط برای اینکه بتونم یک تصویر درست و زیبا از بسیج و بسیجی ارائه بدم حاضر به مصاحبه شدم ،معتقدم اقدامات اساسی در خفا انجام شود.

*دیگر اقدامات مردم محور شما در زمان کرونا در محل و سطح شهرستان بابل

حبیب پور تاکید می‌کند؛ از آنجایی که در این شرایط قرنطیته روح و روان مردم در عذاب است و نیاز به آرامش دارند زمانی که به عنوان رئیس کوهنوردی بسیجیان بابل انتخاب شدم دیگر دغدغه پول بنده رو از حرکت باز نداشت و حتی زمانی می‌شود که از جیب خودم هزینه می‌کنم تا جوانان روحیه شاداب داشته باشند ، برای اینکه طبیعت را مکانی برای پرورش روح و جسم بسیجیان می‌دانم و معتقدم که روحیه بسیجی نیاز به سلامت دارد.

هرگز از جوانان خود درخواست مزد نمی‌کنم و تنها ازشون می‌خوام تا ایاب و ذهاب خودشون رو بپردازند، حدودا چهارده سال کوهنوردی می‌کنم و هدف بنده برای کوهنوردی علاوه بر سلامت جسم و جان، آشتی مردم با طبیعت و اینکه یاد بگیرند احترام به خود احترام به طبیعت را هم به دنبال دارد.

*کلام اخر و حرف دل 

این بسیجی فعال می‌گوید؛ من توانستم به زیباترین شکل ممکن بسیج و بسیجی رو به جامعه معرفی کنم و بگویم اجرای درست و انجام درست یک مسوولیت می‌تواند نگاه همه آدم‌های اطرافمان را نسبت به مسائل تغییر بدهد و باعث شود نسل جوونی که جنگ و انقلاب را ندیدند خیلی راحت‌تر و بدون هیچ تعصبی دل به فرهنگ بیگانه نسپارند و دچار خودفروشی فرهنگی نشوند، به امید اینکه هر روز دنیای ما جای بهتری برای زندگی کردن باشد.

وی در پایان، اظهار می‌کند؛ به‌عنوان یک بسیجی دغدغه مردم و معیشت مردم دارم شرایط برای قشر مستضعف بسیار سخت شده است این مردم بهترین مردم دنیا هستند از مسوولان انتظار می‌رود اقدام اساسی برای رفع مشکلات موجود و راهکاری برای برون رفت از این بحران داشته باشند.

 این بسیجی بابلی با ثابت قدمی، پرچم بسیج را نه تنها در داخل کشور بلکه در خارج از مرزها بالا برد، وی مشتی از خروارها بسیجی پای کار است که در راه انقلاب از همه چیز مایه می‌گذارند! 



منبع خبر

خاطرات یک بسیجی از روزی که مدافع شد +عکس بیشتر بخوانید »

همسر شهید:‌ پیکر شوهرم را ندیدم و تا آخر عمر پشیمانم!

همسر شهید:‌ پیکر شوهرم را ندیدم و تا آخر عمر پشیمانم!



گفتگو با خانم زهر رضایی - همسر شهید احمد گودرزی

گروه جهاد و مقاومت مشرق – دلم پاره پاره بود. تابوت شوهرم را در خیابان اصلی محله تشییع می‌کردند و من حق نداشتم به آن نزدیک بشوم! همسر شهید بودم اما نباید کسی خبردار می‌شد. باید جلوتر از تابوت می‌رفتم تا کسی متوجه حضورم نشود. حتی دخترم چهل‌روزه‌ام «مهنا» هم در مراسم تشییع پدرش سهمی ‌نداشت. دقیقه‌ها مثل روز و ماه می‌گذشت. همه فکر و ذکرم این بود که احمد را خاک می‌کنند و من حتی برای آخرین بار،‌ حق ندارم صورتش را ببینم!

تنها چیزی که صبورم می‌کرد،‌ نگرانی برای آبروی احمد بود. دست خودم نبود؛ بغضم که می‌ترکید، بعضی‌ها در دلشان می‌گفتند این خانم چه‌کاره شهید است که اینطوری گریه می‌کند؟! تعجب را توی نگاه‌هایشان می‌دیدم… نمی‌دانم توی این دنیا کسی این شرایط را تجربه کرده یا نه. تمام زندگی‌ام برای همیشه می‌رفت و من حتی به اندازه غریبه‌هایی که برای تشییع آمده بودند هم از آن سهمی ‌نداشتم…

این برشی از روایت زن مقاومی ‌است که در گل‌تپه ورامین، سه ساعت روبروی ما نشست و برایمان از خودش و همسر شهیدش گفت. حرف‌ها از نیمه گذشته بود که دخترش مهنا هم از خواب بیدار شد. دختری ۵ ساله با موهای بلند و لَخت و چشمانی مشکی که ۵ سال پیش، چهل روز قبل از شهادت پدرش به دنیا آمد و فقط توانست تابوت خالی پدرش را درک کند.

شهرک شهید مدرس در گل‌تپه (جایی بین ورامین و قرچک) را بیست سال قبل دیده بودم و حالا کوچه‌ها و خیابان‌هایش را به این امید گز می‌کردم که خانه حیاط‌دار و نُقلی شهید گودرزی را پیدا کنم. گل‌تپه همه چیزش در این بیست سال فرق کرده بود و بزرگترین تفاوتش این که حالا حدود ده خانواده شهید مدافع حرم در کوچه پس کوچه‌هایش زندگی می‌کردند… و من با پیچ گمراه‌کننده خیابان اصلی، آنقدر گشتم تا بوستان ۲۱ را پیدا کنم.

در این دیدار، خانم‌ها زمانی و شمسایی از محققان و پژوهشگران دفاع مقدس که قبلا هم خانم رضایی را دیده بودند، همراهی‌ام کردند. آنها قله‌های زندگی این همسر صبور را می‌دانستند و سئوال‌ها را به سمتی بردند که در گفتگوی سه ساعته‌مان اندازه شش ساعت، مطلب خالص و مفید دستگیرمان شد.

آنچه در ادامه می‌خوانید، روایت بی‌واسطه زهرا رضایی، بزرگترین دختر خانواده رضایی از اقوام هَزاره افغانستان است که سال ۱۳۶۵ به دنیا آمد در حالی که پدر و مادرش ۵ سال قبل از آن به حکومت اسلامی ‌آیت الله العظمی ‌امام خمینی پناه آورده بودند…

***

یک هفته از حاج احمد خبری نبود. اخلاقم عوض شده بود و ناراحت بودم. خودم هم نمی‌دانستم چه خبر است. گمان می‌کردم این حالم برای روزهای آخرِ بارداری است. حاج احمد چند روز قبل گفته بود ماشینم را به برادرم سپرده‌ام، برو ببین جلوی خانه است یا در پارکینگ لشکر.

از یکی از تاکسی سرویس‌های محله که آشنا بود خواستم من را جلوی خانه پدر حاج احمد ببرد. شلوغ بود. همه سیاه پوشیده بودند. گمان کردم برای پدر یا مادر حاج احمد اتفاقی افتاده. راننده آژانس، ‌یکی از برادرهای سپاهی را شناخت. وقتی پرسید «این آقای پاسدار اینجا چه کار می‌کند؟» بند دلم پاره شد. یک لحظه به خودم گفتم نکند برای حاج احمد اتفاقی افتاهده و بی‌خبرم.

مادر و خواهرم چون تنها بودم شب‌ها پیش من می‌ماندند. موضوع را برای مادرم تعریف کردم. توی خیابان‌ها خبری از بنرهای شهادت نبود و خودم را دلداری می‌دادم. آقای راننده تاکسی بعد از این که من را رسانده بود به منزل پدر حاج احمد، برگشته بود تا خبر دقیق‌تری بگیرد. آمد و به مادرم گفت که حاج احمد شهید شده.

مادرم بعد از آن ماجرا سکته کرد. همیشه می‌گفت حاج احمد پسرِ بزرگ من است. حاج احمد بیشتر از من به فکر خانواده‌ام بود. حتی بها فامیلم هم رسیدگی می‌کرد. کل فامیل با ازدواج ما مخالف بودند اما بعد از مدتی طوری شد که حال حاج احمد را قبل از حال من می‌پرسیدند.

خبر پیچید و اقوام و همسایه ها همه می‌آمدند خانه ما برای تسلیت. کار من شده بود گریه و زاری. همسایه مادرم گفت چرا بی‌تابی می‌کنید؟ قبل از این که حاج احمد را خاکسپاری کنند برو بنیاد شهید و خودت را معرفی کن. من نمی‌دانستم چه کار کنم. به زور چادر را سرم کردند و با مادرم راهی بنیاد شهید ورامین شدیم.

عقدنامه و گواهی تولد مهنا را برده بودم. از نظر روحی وضع بدی داشتم. گفتم من همسر شهید گودرزی هستم. این هم دخترش است. کارمند بنیاد شهید خبر نداشت. خیلی جا خورد و از جایش بلند شد. مدارک را که دید، ‌اعتماد کرد. دو سه روز طول کشید تا پیکر حاج احمد را بیاورند و آماده بشود برای تشییع. آن بنده خدا راننده آژانس هم یک کپی از مدارک ما برای آن برادر پاسدار برده بود تا سپاه هم حواسشان به ما باشد.

خبر ازدواج حاج احمد مثل بمب ترکید. خیلی‌ها جا خوردند. قرار بود پس فردایش حاج احمد را تشییع کنند. خیلی دوست داشتم حاج احمد را ببینم. برای مراسم‌هایش که اجازه حضور نداشتیم. بنیاد شهید اعلام کرد ساعت ۲ بعدازظهر ماشین می‌فرستیم تا شما را به معراج شهدا ببرد تا شهیدتان را ببینید.

خانه شهید گودرزی مرکزی برای توزیع بسته‌های ارزاق به مستمدان گل‌تپه است…

وقتی آمدم خانه، برادر بزرگ حاج احمد را در خانه دیدم. آمده بود تا از من بخواهد فعلا حرفی درباره ازدواج با حاج احمد نزنیم. گفت:‌ آبروی حاج احمد می‌رود و من را قسم داد که جایی نروم و چیزی نگویم… من هم به خاطر حاج احمد قبول کردم. زنگ زد به بنیاد شهید و رفتن به معراج شهدا را کنسل کرد. من هم سکوت کردم… پیکر حاج احمد را ندیدم و هنوز هم پشیمانم.

به ما اجازه ندادند پیکر حاج احمد را ببینیم. برای تشییع هم مجبور بودم سکوت کنم. البته دست خودم نبود. حالم آنقدر بد شده بود که دو نفر زیر بغلم را می‌گرفتند. جلوی تابوت راه می‌رفتم که کسی من را نبیند. رمقی توی پاهایم نبود. مقداری که می‌رفتم باید می‌نشستم تا جان به پاهایم بیاید. یکی از کاسب‌های محله، مهنا را گرفته بود و به تابوت پدرش مالیده بود.

در حالی که تشییع شوهرم بود، من مثل غریبه‌ها باید دور می‌ایستادم و چیزی نمی‌گفتم. از دور دیدم پیکر حاج احمد را داخل آمبولانس گذاشتند و مردم هم با اتوبوس به بهشت زهرا رفتند. چشم‌هایم سیاهی رفت و دیگر چیزی نفهمیدم. وقتی به هوش آمدم، دیدم وسط هال خانه دراز کشیده‌ام و همه دور تا دورم نشسته‌اند.

دلم پاره پاره بود. نمی‌دانستم صلاح است سر مزار حاج احمد بروم یا نه. به یکی از دوست‌هایش سپردم آمار بگیرد تا اگر کسی از خانواده حاج احمد سر مزار نبود، ‌ما به بهشت زهرا برویم.

توی فکرم برنامه داشتم اگر از سوریه آمد مهنا را به راحتی نشانش ندهم. چون مشتاق بود اما ما را تنها گذاشته بود می‌خواستم اذیتش کنم. اما حالا با مهنا، سر مزار حاج احمد نشسته بودم. تابوتی که حاج احمد را آورده بودند کنار مزار بود. مهنا را انداختم توی تابوت. دلم گرفته بود. گفتم دیروز تو داخل این تابوت بودی و ما الان کنار یک تابوت خالی‌ایم. غریبه‌ها همه رفتند دست به تابوت زدند و صورت تو را دیدند اما ما حق این کار را نداشتیم. خیلی سخت بود. نمی‌دانم می‌توانید حال دلم را درک کنید یا نه. ما به اندازه غریبه ها هم از حاج احمد حق نداشتیم.

***

همسایه بودیم. وقتی آمد خواستگاری من، مادرم قبول نکرد. فکر می‌کردم چند ماه که بگذرد یادش می‌رود. حدود ده سال گذشت که دوباره حاج احمد سراغم آمد. هر چه شرط و شروط گذاشتم، قبول کرد. مادرم باز هم قبول نداشت. می‌ترسید برایش مشکلی پیش بیاید. خبر داشت که مادر و پدر حاج احمد هم با این ازدواج موافق نیستند. آنقدر اصرار کرد و واسطه فرستاد که دل مادرم نرم شد. روز خواستگاری قرار بود با دایی‌اش بیاید اما تنهایی آمد. دسته گل و شیرینی گرفته بود. هر چه گفتیم قبول کرد. ما رسم شیربها داریم. وقتی این‌ها را گفتیم، گفت: ‌اصلا حرف پول را نزنید. من همه زندگی‌ام را فدای همسرم می‌کنم…

۲۸ روز از دی‌ماه ۹۲ گذشته بود که عقد کردیم. روز عقد هم نظر ما برای مهریه روی ۱۴ سکه بود اما قبول نکرد و گفت صد میلیون تومان وجه نقد باشد و بنا بر قیمت روز محاسبه شود. عاقد تعجب کرده بود. کارمند محضر هم اصرار داشت همان ۱۴ سکه باشد اما حاج احمد یک باب خانه را هم به مهریه اضافه کرد! البته این چیزها برای من مهم نبود. مهم این بود که حاج احمد من و زندگی‌اش را دوست داشت…

ادامه دارد…

مطلع شدیم موسسه فرهنگی ۲۷ بعثت تحقیقات زیادی درباره زندگی شهید گورزی انجام داده و قرار است درباره زندگی این شهید مدافع حرم، کتابی را منتشر کند.

اگر مایلید ادامه ماجرای این زوج ایرانی _ افغانستانی را بخوانید، نظراتتان را در بخش نظرها منعکس کنید…

*میثم رشیدی مهرآبادی

خانه شهید گودرزی مرکزی برای توزیع بسته‌های ارزاق به مستمدان گل‌تپه است…



منبع خبر

همسر شهید:‌ پیکر شوهرم را ندیدم و تا آخر عمر پشیمانم! بیشتر بخوانید »

ثبت ۲ هزار شهید هنرمند در کشور

ثبت ۲ هزار شهید هنرمند در کشور



ثبت 2 هزار شهید هنرمند در کشور/ انتخاب «فیروز حمیدی زاده» به عنوان شهید شاخص سال

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، امیر نصیربیگی، رئیس سازمان بسیج هنرمندان کشور پیش از ظهر امروز در آیین رونمایی از کتاب اندروید و موشن کمیک«خط ماندگار» اظهار داشت: سازمان بسیج هنرمندان در سنوات گذشته بحث شناسایی شهدای هنرمند را جزو وظایف اختصاصی خود قرار داده و بانک اطلاعاتی آنها تشکیل شده است.

وی با بیان اینکه تاکنون دو هزار و ۵۰ شهید هنرمند در رشته های مختلف ثبت شده، افزود:  این آمار نشان از بی بدیل بودن نقش هنرمندان در دفاع مقدس و عرصه های مختلف دارد.

نصیربیگی اضافه کرد: در سال جاری شهید مدافع حرم «فیروز حمیدی زاده» به عنوان شهید شاخص سال بسیج هنرمندان انتخاب شد و این تنها در قالب یک نام خلاصه نمی شود بلکه عهد بسته شده که معرفی نامه جامع شهید و سیره رفتاری و عملی شهید به صورت شایسته با زبان هنرمندانه در سطح کشور مطرح شود.

وی اضافه کرد: آیین رونمایی کتاب اندروید و موشن کمیک «خط ماندگار» آغاز راه برای تولیدات جذاب، خلاق متناسب م شأن شهید در شکل های مختلف هنر است.

نصیربیگی خاطرنشان کرد: در جشنواره فیلم مقاومت که در سال جاری برگزار شد خراسان شمالی خوش درخشید و در لیست سه استان برتر کشور از لحاظ ارسال آثار مقاومت قرار گرفت.

وی یادآورشد: این جایگاه خراسان شمالی در جشنواره فیلم مقاومت ، تکلیف مجموعه ما را در این استان سخت تر کرد که سرمایه گذاری خوبی را متناسب با ظرفیت های استان داشته باشیم و تا هنرمندان این استان بتوانند در تئاتر کشور حضور داشته باشند.

فرمانده سپاه جوادالائمه خراسان شمالی نیز در این آیین رونمایی گفت: امروزه اهمیت و جایگاه الهی و ارزشی بسیج دارند برکسی پوشیده نیست.

سردار ابوالقاسم چمن اظهار داشت: هر روزه شاهد ایثار و فداکاری این مجموعه هستیم که محکم پای کار هستند و در شرایط کنونی جامعه که مردم روزهای سختی را می گذرانند بسیج یاور آنان در تمام عرصه ها بوده است.

جانشین فرمانده سپاه جوادالائمه در امور اقشار نیز در این آیین گفت: هفته بسیج امسال متفاوت تر از هر سال با برکات فراوان و اقدامات متفاوتی برگزارشد.

عین اله حاتمی خدمت رسانی اصناف برای کمک به خانواده های محروم، ارائه خدمات بهداشتی و معیشتی در قالب قرارگاه شهید سلیمانی که استان خراسان شمالی این طرح را ارائه و کلید زد، اهدای ۴۱ هزار نان رایگان ، اهدای ۱۰ هزار بسته معیشتی در این هفته را  بخشی از فعالیت های شاخص بسیج در استان برشمرد.

حاتمی افزود: روز گذشته با حضور فرمانده قرارگاه خاتم در استان خراسان شمالی شامد آغاز توسعه وجهش در استان بودیم و برای اولین بار در استان خراسان شمالی تعهد اجرای ۲۵ هزار میلیارد تومان پروژه امضا شد.

وی خاطرنشان کرد: امروز نیز در روز آخر روز از هفته بسیج با یاد شهید حمیدی زاده رونمایی از این سامانه طراحی شده است.



منبع خبر

ثبت ۲ هزار شهید هنرمند در کشور بیشتر بخوانید »

بین این‌همه وهابیِ تشنه، چه بلایی سر ناموست می‌آید؟!

بین این‌همه وهابیِ تشنه، چه بلایی سر ناموست می‌آید؟!



بارش باران پاییزی در دمشق

گروه جهاد و مقاومت مشرق – داستان «دمشق شهرعشق» بر اساس حوادث حقیقی زمستان ۸۹ تا پاییز ۹۵ درسوریه و با اشاره به گوشه ای از رشادت‌های مدافعان حرم به ویژه سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی و سردار شهید حاج حسین همدانی در بستر داستانی عاشقانه روایت شده است. این داستان را که فاطمه ولی نژاد نوشته، در چندین قسمت تقدیم شما می کنیم.

دیگر درد شانه فراموشم شده که فک و دندان‌هایم زیر انگشتان درشتش خرد می‌شد و با چشمان وحشتزده‌ام دیدم خنجرش را به سمت صورتم می‌آورد که نفسم از ترس بند آمد و شنیدم کسی نام اصلی‌ام را صدا می‌زند :«زینب!» 

احساس می‌کردم فرشته مرگ به سراغم آمده که در این غربتکده کسی نام مرا نمی‌دانست و نمی‌دانستم فرشته نجاتم سر رسیده که پرده را کشید و دوباره با مهربانی صدایم زد :«زینب!» 

قدی بلند و قامتی چهارشانه که خیره به این قتلگاه تنها نگاه‌مان می‌کرد و با یک گام بلند خودش را بالای سرم رساند و مچ این قاتل سنگدل را با یک دست قفل کرد. 

دستان وحشی‌اش همچنان روی دهان و با خنجر مقابل صورتم مانده و حضور این غریبه کیش و ماتش کرده بود که به دفاع از خود عربده کشید :«این رافضی واسه ایرانی‌ها جاسوسی می‌کنه!» 

با چشمانی که از خشم آتش گرفته بود برایش جهنمی به پا کرد و در سکوت برگزاری نماز جماعت عشاء، فریادش در گلو پیچید :«کی به تو اجازه داده خودت حکم بدی و اجرا کنی؟» و هنوز جمله‌اش به آخر نرسیده با دست دیگرش پنجه او را از دهانم کَند و من از ترس و نفس تنگی داشتم خفه می‌شدم و طوری به سرفه افتادم که طعم گرم خون را در گلویم حس می‌کردم. 

اولین قسمت این داستان را اینجا بخوانید:

می‌خواهم برگردم سوریه!

یک لحظه دیدم به یقه پیراهن عربی‌اش چنگ زد و دیگر نمی‌دیدم چطور او را با قدرت می‌کشد تا از من دورش کند که از هجوم وحشت بین من و مرگ فاصله‌ای نبود و می‌شنیدم همچنان نعره می‌زند که خون این رافضی حلال است. 

از پرده بیرون رفتند و هنوز سایه هر دو نفرشان از پشت پرده پیدا بود و صدایش را می‌شنیدم که با کلماتی محکم تحقیرش می‌کرد :«هنوز این شهر انقدر بی‌صاحب نشده که تو فتوا بدی!» سایه دستش را دیدم که به شانه‌اش کوبید تا از پرده دورش کند و من هنوز باور نمی‌کردم زنده مانده‌ام که دوباره قامتش میان پرده پیدا شد. 

چشمان روشنش شبیه لحظات طلوع آفتاب به طلایی می‌زد و صورت مهربانش زیر خطوط کم پشتی از ریش و سبیلی خرمایی رنگ می‌درخشید و نمی‌دانستم اسمم را از کجا می‌داند که همچنان در آغوش چشمانش از ترس می‌لرزیدم و او حیرت‌زده نگاهم می‌کرد. تردید داشت دوباره داخل شود، مردمک چشمانش برایم می‌تپید و می‌ترسید کسی قصد جانم را کند که همانجا ایستاد و با صدایی که به نرمی می‌لرزید، سوال کرد :«شما ایرانی هستید؟» 

زبانم طوری بند آمده بود که به جای جواب فقط با نگاهم التماسش می‌کردم نجاتم دهد و حرف دلم را شنید که با لحنی مردانه دلم را قرص کرد :«من اینجام، نترسید!» 

هنوز نمی‌فهمید این دختر غریبه در این معرکه چه می‌کند و من هنوز در حیرت اسمی بودم که او صدا زد و با هیولای وحشتی که به جانم افتاده بود نمی‌توانستم کلامی بگویم که سعد آمد. 

با دیدن همسرم بغضم شکست و او همچنان آماده دفاع بود که با دستش راه سعد را سد کرد و مضطرب پرسید :«چی می‌خوای؟» در برابر چشمان سعد که از غیرت شعله می‌کشید، به گریه افتادم و او از همین گریه فهمید محرمم آمده که دستش را پایین آورد و اینبار سعد بی‌رحمانه پرخاش کرد :«چه غلطی می‌کنی اینجا؟» 

پاکت خریدش را روی زمین رها کرد، با هر دو دست به سینه‌اش کوبید و اختیارش از دست رفته بود که در صحن مسجد فریاد کشید :«بی‌پدر اینجا چه غلطی می‌کنی؟» 

نفسی برایم نمانده بود تا حرفی بزنم و او می‌دانست چه بلایی دورم پرسه می‌زند که با هر دو دستش دستان سعد را گرفت، او را داخل پرده کشید و با صدایی که می‌خواست جز ما کسی نشنود، زیر گوشش خواند: «وهابی‌ها دنبالتون هستن، این مسجد دیگه براتون امن نیست!» 

سعد نمی‌فهمید او چه می‌گوید و من میان گریه ضجه زدم :«همونی که عصر رفتیم در خونه‌اش، اینجا بود! می‌خواست سرم رو ببُره…» و او می‌دید برای همین یک جمله به نفس نفس افتادم که به جای جان به لب رسیده‌ام رو به سعد هشدار داد :«باید از اینجا برید، تا خونش رو نریزن آروم نمی‌گیرن!» 

دستان سعد سُست شده بود، همه بدنش می‌لرزید و دیگر رجزی برای خواندن نداشت که به لکنت افتاد :«من تو این شهر کسی رو نمیشناسم! کجا برم؟» و او در همین چند لحظه فکر همه جا را کرده بود که با آرامشش پناه‌مان داد :«من اهل اینجا نیستم، اهل دمشقم. هفته پیش برا دیدن برادرم اومدم اینجا که این قائله درست شد، الانم دنبال برادرزاده‌ام زینب اومده بودم مسجد که دیدم اون نامرد اینجاست. می‌برمتون خونه برادرم!»… 

از کلام آخرش فهمیدم زینبی که صدا می‌زد من نبودم، سعد ناباورانه نگاهش می‌کرد و من فقط می‌خواستم با او بروم که با اشک چشمانم به پایش افتادم :«من از اینجا می‌ترسم! تو رو خدا ما رو با خودتون ببرید!» 

از کلمات بی سر و ته عربی‌ام اضطرارم را فهمید و می‌ترسید هنوز پشت این پرده کسی در کمین باشد که قدمی به سمت پرده رفت و دوباره برگشت :«اینجوری نمیشه برید بیرون، شناسایی‌تون کردن.» و فکری به ذهنش رسیده بود که مثل برادر از سعد خواهش کرد :«می‌تونی فقط چند دیقه مراقب باشی تا من برگردم؟» 

برای حفاظت از جان ما در طنین نفسش تمنا موج می‌زد و سعد صدایش درنمی‌آمد که با تکان سر خیالش را راحت کرد و او بلافاصله از پرده بیرون رفت. 

فشار دستان سنگین آن وهابی را هنوز روی دهانم حس می‌کردم، هر لحظه برق خنجرش چشمانم را آتش می‌زد و این ترس دیگر قابل تحمل نبود که با هق‌هق گریه به جان سعد افتادم :«من دارم از ترس می‌میرم!» 

رمقی برای قدم‌هایش نمانده بود، پای پرده پیکرش را روی زمین رها کرد و حرفی برای گفتن نداشت که فقط تماشایم می‌کرد. با دستی که از درد و ضعف می‌لرزید به گردنم کوبیدم و می‌ترسیدم کسی صدایم را بشنود که در گلو جیغ زدم :« خنجرش همینجا بود، می‌خواست منو بکشه! این ولید کیه که ما رو به این آدم‌کُش معرفی کرده؟» 

لب‌هایش از ترس سفید شده و به‌سختی تکان می‌خورد :«ولید از ترکیه با من تماس می‌گرفت. گفت این خونه امنه…» و نذاشتم حرفش تمام شود و با همه دردی که نفسم را برده بود، ناله زدم :«امن؟! امشب اگه تو اون خونه خوابیده بودیم سرم رو گوش تا گوش بریده بود!» 

پیشانی‌اش را با هر دو دستش گرفت و نمی‌دانست با اینهمه درماندگی چه کند که صدایش در هم شکست :«ولید به من گفت نیروها تو درعا جمع شدن، باید بیایم اینجا! گفت یه تعداد وهابی هم از اردن و عراق برای کمک وارد درعا شدن، اما فکر نمی‌کردم انقدر احمق باشن که دوست و دشمن رو از هم تشخیص ندن!» 

خیره به چشمانی که عاشقش بودم، مانده و باورم نمی‌شد اینهمه نقشه را از من پنهان کرده باشد که دلم بیشتر به درد آمد و اشکم طعم شکایت گرفت :«این قرارمون نبود سعد! ما می‌خواستیم تو مبارزه کنار مردم سوریه باشیم، اما تو الان می‌خوای با این آدم‌کش‌ها کار کنی!!!» 

پنجه دستانش را از روی پیشانی تا میان موهای مشکی‌اش فرو برد و انگار فراموشش شده بود این دختر مجروحی که مقابلش مثل جنازه افتاده، روزی عشقش بوده که به تندی توبیخم کرد :«تو واقعاً نمی‌فهمی یا خودتو زدی به نفهمی؟ اون بچه‌بازی‌هایی که تو بهش میگی مبارزه، به هیچ جا نمی‌رسه! اگه می‌خوای حریف این دیکتاتورها بشی باید بجنگی! ما مجبوریم از همین وحشی‌های وهابی استفاده کنیم تا بشار اسد سرنگون بشه!» 

و نمی‌دید در همین اولین قدم نزدیک بود عشقش قربانی شود و به هر قیمتی تنها سقوط نظام سوریه را می‌خواست که دیگر از چشمانش ترسیدم. درد از شانه تا ستون فقراتم می‌دوید، بدنم از گرسنگی ضعف می‌رفت و دلم می‌خواست فقط به خانه برگردم که دوباره صورت روشن آن جوان از میان پرده پیدا شد. 

مشخص بود تمام راه را دویده که پیشانی سفیدش از قطرات عرق پر شده و نبض نفس‌هایش به تندی می‌زد. با یک دست پرده را کنار گرفت تا زنی جوان وارد شود و خودش همچنان اطراف را می‌پائید مبادا کسی سر برسد. 

زن پیراهنی سورمه‌ای پوشیده و شالی سفید به سرش بود، کیفش را کنارم روی زمین نشاند و با مهربانی شروع کرد :«من سمیه هستم، زن‌داداش مصطفی. اومدم شما رو ببرم خونه‌مون.» سپس زیپ کیفش را باز کرد و با شیطنتی شیرین به رویم خندید :«یه دست لباس شبیه لباس خودم براتون اوردم که مثل من بشید!» 

من و سعد هنوز گیج موقعیت بودیم، جوان پرده را انداخت تا من راحت باشم و او می‌دید توان تکان خوردن ندارم که خودش شالم را از سرم باز کرد و با بسم الله شال سفیدی به سرم پیچید. دستم را گرفت تا بلندم کند و هنوز روی پایم نایستاده، چشمم سیاهی رفت و سعد از پشت کمرم را گرفت تا زمین نخورم. 

از درد و حالت تهوع لحظه‌ای نمی‌توانستم سر پا بمانم و زن بیچاره هر لحظه با صلوات و ذکر یاالله پیراهن سورمه‌ای رنگی مثل پیراهن خودش تنم کرد تا هر دو شبیه هم شویم. 

از پرده که بیرون رفتیم، مصطفی جلو افتاد تا در پناه قامت بلند و چهارشانه‌اش چشم کسی به ما نیفتد و من در آغوش سعد پاهایم را روی زمین می‌کشیدم و تازه می‌دیدم گوشه و کنار مسجد انبار اسلحه شده است… 

یک گوشه کپسول اکسیژن و وسایل جراحی و گوشه‌ای دیگر جعبه‌های گلوله؛ نمی‌دانستم اینهمه ساز و برگ جنگی از کجا جمع شده و مصطفی می‌خواست زودتر ما را از صحن مسجد خارج کند که به سمت سعد صورت چرخاند و تشر زد :«سریعتر بیاید!» 

تا رسیدن به خانه، در کوچه‌های سرد و ساکت شهری که آشوب از در و دیوارش می‌پاشید، هزار بار جان کندم و درهر قدم می‌دیدم مصطفی با نگرانی به پشت سر می‌چرخد تا کسی دنبالم نباشد. 

به خانه که رسیدیم، دیگر جانی به تنم نمانده و اهل خانه از قبل بستر را آماده کرده بودند که بین هوش و بی‌هوشی روی همان بستر سپید افتادم. 

در خنکای شب فروردین ماه، از ترس و درد و گرسنگی لرز کرده و سمیه هر چه برایم تدارک می‌دید، در این جمع غریبه چیزی از گلویم پایین نمی‌رفت و همین حال خرابم خون مصطفی را به جوش آورده بود که آخر حرف دلش را زد :«شما اینجا چیکار می‌کنید؟» 

شاید هم از سکوت مشکوک سعد فهمیده بود به بوی جنگ به این شهر آمده‌ایم که به چشمانش خیره ماند و با تندی پرسید :«چرا نرفتید بیمارستان؟» 

صدایش از خشم خش افتاده بود، سعد از ترس ساکت شده و سمیه می‌خواست مهمانداری کند که برای اعتراض برادرشوهرش بهانه تراشید :«اگه زخمش عفونت کنه، خطرناکه!» 

سعد از امکانات رفقایش اطمینان داشت که با صدایی گرفته پاسخ داد :«دکتر تو مسجد بود…» و مصطفی منتظر همین اعتراف بود که با قاطعیت کلامش را شکست :«کی این بیمارستان صحرایی رو تو ۴۸ ساعت تو مسجد درست کرد؟» 

برادرش اهل درعا بود و می‌دانست چه آتشی وارد این شهر شده که تکیه‌اش را از پشتی گرفت و سر به شکایت گذاشت :«دو هفته پیش عربستان یه کامیون اسلحه وارد درعا کرده!» و نمی‌خواست این لکه ننگ به دامن مردم درعا بماند که با لحنی محکم ادامه داد :«البته قبلش وهابی‌ها خودشون رو از مرز اردن رسونده بودن درعا و اسلحه‌ها رو تو مسجد عُمری تحویل گرفتن!» 

سپس از روی تأسف سری تکان داد و از حسرت آنچه در این دو هفته بر سر درعا آمده، درددل کرد :«دو ماه پیش که اعتراضات تو سوریه شروع شد، مردم این شهر هم اعتراضایی به دولت داشتن، اما از این خبرا نبود!» 

از چشمان وحشتزده سعد می‌فهمیدم از حضور در این خانه پشیمان شده که مدام در جایش می‌جنبید و مصطفی امانش نمی‌داد که رو به برادرش، به در گفت تا دیوار بشنود :«اگه به مردم باشه الان چند ماهه دارن تو دمشق و حمص و حلب تظاهرات می‌کنن، ولی نه اسلحه دارن نه شهر رو به آتیش می‌کشن!» و دلش به همین اشاره مبهم راضی نشد که دوباره به سمت سعد چرخید و زیر پایش را خالی کرد :«می‌دونی کی به زنت شلیک کرده؟» 

سعد نگاهش بین جمع می‌چرخید، دلش می‌خواست کسی نجاتش دهد و من نفسی برای حمایت نداشتم که صدایش در گلو گم شد :«نمی‌دونم، ما داشتیم می‌رفتیم سمت خیابون اصلی که دیدم مردم از ترس تیراندازی ارتش دارن فرار می‌کنن سمت ما، همونجا تیر خورد.» 

من نمی‌دانستم اما انگار خودش می‌دانست دروغ می‌گوید که صورتش سرخ شده بود، بین هر کلمه نفس نفس می‌زد و مصطفی می‌خواست تکلیف این گلوله را همینجا مشخص کند که با لبخندی تلخ دروغش را به تمسخر گرفت :«اگه به جای مسجد عُمری، زنت رو برده بودی بیمارستان، می‌دیدی چند تا پلیس و نیروی امنیتی هم کنار مردم به گلوله بسته شدن، اونا رو هم ارتش زده؟» 

سمیه سرش را از ناراحتی به زیر انداخته، شوهرش انگار از پناه دادن به این زوج آشوبگر پشیمان شده و سعد فاتحه این محکمه را خوانده بود که فقط به مصطفی نگاه می‌کرد و او همچنان از خنجری که روی حنجره‌ام دیده بود، غیرتش زخمی بود که رو به سعد اعتراض کرد :«فکر نکردی بین اینهمه وهابی تشنه به خون شیعه، چه بلایی ممکنه سر ناموست بیاد؟» 

دلم برای سعد می‌تپید و این جوان از زبان دل شکسته‌ام حرف می‌زد که دوباره به گریه افتادم و سعد طاقتش تمام شده بود که از جا پرید و با بی‌حیایی صدایش را بلند کرد :«من زنم رو با خودم می‌برم!» 

برادر مصطفی دستپاچه از جا بلند شد تا مانع سعد شود که خون غیرت در صدای مصطفی پاشید و مردانه فریاد کشید :«پاتون رو از خونه بذارین بیرون، سر هر دوتون رو سینه‌تونه!» 

برادرش دست سعد را گرفت و دردمندانه التماسش کرد :«این شبا شهر قُرق وهابی‌هایی شده که خون شیعه رو حلال می‌دونن! بخصوص که زنت ایرانیه و بهش رحم نمی‌کنن! تک تیراندازاشون رو پشت بوم خونه‌ها کمین کردن و مردم و پلیس رو بی‌هدف می‌زنن!»…

دیگر نمی‌خواستم دنبال سعد آواره شوم که روی شانه سالمم تقلاّ می‌کردم بلکه بتوانم بنشینم و مقابل چشم همه با گریه به پای سعد افتادم :«فقط بذار امشب اینجا بمونیم، من می‌ترسم بیام بیرون!» 

طوری معصومانه تمنا می‌کردم که قدم رفته به سمت در را پس کشید و با دست و پایی که گم کرده بود، خودش را بالای سرم رساند. کنارم نشست و اشک چشمم قفل قلدری‌اش را شکسته بود که دست زیر سر و گردنم گرفت و کمکم کرد تا دوباره در بستر بخوابم و عاشقانه نجوا کرد :«هرچی تو بخوای!» 

انگار می‌خواست در برابر قلب مرد غریبه‌ای که نگرانم بود، تصاحب عشقم را به رخش بکشد که صدایش را بلندتر کرد تا همه بشنوند :«هیچکس به اندازه من نگرانت نیست! خودم مراقبتم عزیزم!» 

می‌فهمیدم دلواپسی‌های اهل این خانه به‌خصوص مصطفی عصبی‌اش کرده و من هم می‌خواستم ثابت کنم تنها عشق من سعد است که رو به همه از همسرم حمایت کردم :«ما فقط اومده بودیم سفر تا سعد سوریه رو به من نشون بده، نمی‌دونستیم اینجا چه خبره!» 

صدایم از شدت گریه شکسته شنیده می‌شد، مصطفی فهمیده بود به بهای عشقم خودزنی می‌کنم که نگاهش را به زمین کوبید و من با همین صدای شکسته می‌خواستم جان‌مان را نجات دهم که مظلومانه قسم خوردم :«بخدا فردا برمی‌گردیم ایران!» 

اشک‌هایم جگر سعد را آتش زده و حرف‌هایم بهانه دستش داده بود تا از مخصمه مصطفی فرار کند که با سرانگشتش اشکم را پاک کرد و رو به من به همه طعنه زد :«فقط بخاطر تو می‌مونم عزیزم!» 

سمیه از درماندگی‌ام به گریه افتاده و شوهرش خیالش راحت شده بود میهمانش خانه را ترک نمی‌کند که دوباره به پشتی تکیه زد، ولی مصطفی رگ دیوانگی را در نگاه سعد دیده بود که بی‌هیچ حرفی در خانه را از داخل قفل کرد، به سمت سعد چرخید و با خشمی که می‌خواست زیر پرده‌ای از صبر پنهان کند، حکم کرد :«امشب رو اینجا بمونید، فردا خودم می‌برم‌تون دمشق که با پرواز برگردید تهران، چون مرز اردن دیگه امن نیست.» 

حرارت لحنش به حدی بود که صورت سعد از عصبانیت گُر گرفت و نمی‌خواست بازی بُرده را دوباره ببازد که با سکوت سنگینش تسلیم شد. با نگاهم التماسش می‌کردم دیگر حرفی نزند و انگار این اشک‌ها دل سنگش را نرم کرده و دیگر قید این قائله را زده بود که با چشمانش به رویم خندید و خیالم را راحت کرد :«دیگه همه چی تموم شد نازنین! از هیچی نترس! برمی‌گردیم تهران سر خونه زندگی‌مون!» 

باورم نمی‌شد از زبان تند و تیزش چه می‌شنوم که میان گریه کودکانه خندیدم و او می‌خواست اینهمه دلهره را جبران کند که با مهربانی صورتم را نوازش کرد و مثل گذشته نازم را کشید :«خیلی اذیتت کردم عزیزدلم! اما دیگه نمی‌ذارم از هیچی بترسی، برمی‌گردیم تهران!» 

از اینکه در برابر چشم همه برایم خاصه‌خرجی می‌کرد خجالت می‌کشیدم و او انگار دوباره عشقش را پیدا کرده بود که از چشمان خیسم دل نمی‌کَند و عاشقانه نگاهم می‌کرد. دیگر ماجرا ختم به خیر شده و نفس میزبانان هم بالا آمده بود که برایمان شام آوردند و ما را در اتاق تنها گذاشتند تا استراحت کنیم. 

از حجم مسکّن‌هایی که در سِرُم ریخته بودند، چشمانم به سمت خواب خمیازه می‌کشید و هنوز خوابم نبرده بود که با کابوس خنجر، پلکم پاره می‌شد و شانه‌ام از شدت درد غش می‌رفت. 

سعد هم ظاهراً از ترس اهل خانه خوابش نمی‌برد، کنارم به دیوار تکیه زده و من دیگر می‌ترسیدم چشمانم را ببندم که دوباره به گریه افتادم :«سعد من می‌ترسم! تا چشمامو می‌بندم فکر می‌کنم یکی می‌خواد سرم رو ببره!» 

همانطور که سرش به دیوار بود، به سمتم صورت چرخاند و همچنان در خیال خودش بود که تنها نگاهم کرد و من دوباره ناله زدم :«چرا امشب تموم نمیشه؟» تازه شنید چه می‌گویم که به سمتم خم شد، دستم را بین انگشتانش گرفت و با نرمی لحنش برایم لالایی خواند :«آروم بخواب عزیزم، من اینجا مراقبتم!» 

چشمانم در آغوش نگاه گرمش جا خوش کرد، دوباره پلکم خمار خواب شد و همچنان آهنگ صدایش را می‌شنیدم :«من تا صبح بالا سرت میشینم، تو بخواب نازنینم!» و از همین ترنم لطیفش خوابم برد تا هنگام سحر که صدایم زد. 

هوا هنوز تاریک و روشن بود، مصطفی ماشین را در حیاط روشن کرده، سعد آماده رفتن شده و تنها منتظر من بود. از خیال اینکه این مسیر به خانه‌مان در تهران ختم می‌شود، درد و ترس فراموشم شده و برای فرار از جهنم درعا حتی تحمل ثانیه‌ها برایم سخت شده بود. 

سمیه محکم در آغوشم کشید و زیر گوشم آیت‌الکرسی خواند، شوهرش ما را از زیر قرآن رد کرد و نگاه مصطفی هنوز روی صورت سعد سنگینی می‌کرد که ترجیح داد صندلی عقب ماشین پیش من بنشیند… 

از حیاط خانه که خارج شدیم، مصطفی با همان لحن محکم شروع کرد :«ببخشید زود بیدارتون کردم، اکثر راه‌های منتهی به شهر داره بسته میشه، باید تا هوا روشن نشده بزنیم بیرون!» 

از طنین ترسناک کلماتش دوباره جام وحشت در جانم پیمانه شد و سعد انگار نمی‌شنید مصطفی چه می‌گوید که در حال و هوای خودش زیر گوشم زمزمه کرد :«نازنین! هر کاری کردم بهم اعتماد کن!» 

مات چشمانش شده و می‌دیدم دوباره از نگاهش شرارت می‌بارد که مصطفی از آیینه نگاهی به سعد کرد و با صدایی گرفته ادامه داد :«دیشب از بیمارستان یه بسته آنتی‌بیوتیک گرفتم که تا تهران همراه‌تون باشه.» و همزمان از جیب پیراهن کِرِم رنگش یک بسته کپسول درآورد و به سمت عقب گرفت. 

سعد با اکراه بسته را از دستش کشید و او همچنان نگران ما بود که برادرانه توضیح داد :«اگه بتونیم از شهر خارج بشیم، یک ساعت دیگه می‌رسیم دمشق. تلفنی چک کردم برا بعد از ظهر پرواز تهران جا داره.» و شاید هنوز نقش اشک‌هایم به دلش مانده بود و می‌خواست خیالم را تخت کند که لحنش مهربان‌تر شد :«من تو فرودگاه می‌مونم تا شما سوار هواپیما بشید، به امید خدا همه چی به خیر می‌گذره!» 

زیر نگاه سرد و ساکت سعد، پوزخندی پیدا بود و او می‌خواست در این لحظات آخر برای دردهای مانده بر دلم مرهمی باشد که با لحنی دلنشین ادامه داد :«خواهرم، ما هم مثل شوهرت سُنی هستیم. ظلمی که تو این شهر به شما شد، ربطی به اهل سنت نداشت! این وهابی‌ها حتی ما سُنی‌ها رو هم قبول ندارن…» و سعد دوست نداشت مصطفی با من هم‌کلام شود که با دستش سرم را روی شانه‌اش نشاند و میان حرف مصطفی زهر پاشید :«زنم سرش درد می‌کنه، می‌خواد بخوابه!» 

از آیینه دیدم قلب نگاهش شکست که مرا نجات داده بود، چشم بر جرم سعد بسته بود، می‌خواست ما را تا لحظه آخر همراهی کند و با اینهمه محبت، سعد از صدایش تنفر می‌بارید. او ساکت شد و سعد روی پلک‌هایم دست کشید تا چشمانم را ببندم و من از حرارت انگشتانش حس خوشی نداشتم که دوباره دلم لرزید. 

چشمانم بسته و هول خروج از شهر به دلم مانده بود که با صدایی آهسته پرسیدم :«الان کجاییم سعد؟» دستم را میان هر دو دستش گرفت و با مهربانی پاسخ داد :«تو جاده‌ایم عزیزم، تو بخواب. رسیدیم دمشق بیدارت می‌کنم!» 

خسته بودم، دلم می‌خواست بخوابم و چشمانم روی نرمی شانه‌اش گرم می‌شد که حس کردم کنارم به خودش می‌پیچد. تا سرم را بلند کردم، روی قفسه سینه مچاله شد و می‌دیدم با انگشتانش صندلی ماشین را چنگ می‌زند که دلواپس حالش صدایش زدم. 

مصطفی از آیینه متوجه حال خراب سعد شده بود و او در جوابم فقط از درد ناله می‌زد، دستش را به صندلی ماشین می‌کوبید و دیگر طاقتش تمام شده بود که فریاد زد :«نازنین به دادم برس!» 

تمام بدنم از ترس می‌لرزید و نمی‌دانستم چه بلایی سر عزیزدلم آمده است که مصطفی ماشین را به سرعت نگه داشت و از پشت فرمان پیاده شد. بلافاصله در را از سمت سعد باز کرد، تلاش می‌کرد تکیه سعد را دوباره به صندلی بدهد و مضطرب از من پرسید :«بیماری قلبی داره؟» 

زبانم از دلشوره به لکنت افتاده و حس می‌کردم سعد در حال جان دادن است که با گریه به مصطفی التماس می‌کردم :«تورو خدا یه کاری کنید!» و هنوز کلامم به آخر نرسیده، سعد دستش را با قدرت در سینه مصطفی فرو برد، ناله مصطفی در سینه‌اش شکست و ردّ خون را دیدم که روی صندلی خاکستری ماشین پاشید. 

هنوز یک دستش به دست سعد مانده بود، دست دیگرش روی قفسه سینه از خون پُر شده و سعد آنچنان با لگد به سینه مجروحش کوبید که روی زمین افتاد و سعد از ماشین پایین پرید. 

چاقوی خونی را کنار مصطفی روی زمین انداخت، درِ ماشین را به هم کوبید و نمی‌دید من از وحشت نفسم بند آمده است که به سمت فرمان دوید. زبان خشکم به دهانم چسبیده و آنچه می‌دیدم باورم نمی‌شد که مقابل چشمانم مصطفی مظلومانه در خون دست و پا می‌زد و من برای نجاتش فقط جیغ می‌زدم. 

سعد ماشین را روشن کرد و انگار نه انگار آدم کشته بود که به سرعت گاز داد و من ضجه زدم :«چیکار کردی حیوون؟ نگه دار من می‌خوام پیاده شم!» و رحم از دلش فرار کرده بود که از پشت فرمان به سمتم چرخید و طوری بر دهانم سیلی زد که سرم از پشت به صندلی کوبیده شد، جراحت شانه‌ام از درد آتش گرفت و او دیوانه‌وار نعره کشید :«تو نمی‌فهمی این بی‌پدر می‌خواست ما رو تحویل نیروهای امنیتی بده؟!»…

ادامه دارد…



منبع خبر

بین این‌همه وهابیِ تشنه، چه بلایی سر ناموست می‌آید؟! بیشتر بخوانید »