مدافع حرم

روزی که صاحب کتاب «یادت باشد» پرکشید

روزی که صاحب کتاب «یادت باشد» پرکشید



"یادت باشد" به لبنان رفت/ عرب‌زبان‌ها مخاطبان جدید عاشقانه‌های شهید سیاهکالی‌مرادی

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، ۵ آذر ۱۳۹۹ هجری شمسی برابر با ۹ ربیع الثانی ۱۴۴۲ هجری قمری و ۲۵ نوامبر ۲۰۲۰ میلادی است. مروری می کنیم بر حوادت مهم دفاع مقدس در این روز.

رویدادهای مهم این روز در تقویم شمسی (۵ آذر)

• ولادت شهید شعبان مصیبی رکنی کلائی (استان مازندران، شهرستان بهشهر، روستای قره‌طغان) (۱۳۳۶ ه.ش)

• ولادت شهید صفدر جعفرخانی (استان قزوین، روستای تاکند) (۱۳۴۶ ه.ش)

• تشکیل بسیج مستضعفین به فرمان حضرت امام خمینی (ره) (۱۳۵۸ ه.ش)

• شهادت خلبان شهید امیر زنجانی (استان آذربایجان غربی، شهرستان ماکو) (۱۳۵۹ ه.ش)

• شهادت خلبان شهید ابوالحسن ابوالحسنی (استان مازندران، شهرستان بابل) (۱۳۵۹ ه.ش)

• شهادت شهید کریم ساکی (استان لرستان، شهرستان بروجرد، روستای بزازنا) (۱۳۵۹ ه.ش)

• شهادت شهید محمد حسن آذری (استان سمنان، شهرستان دامغان) (۱۳۶۱ ه.ش)

• شهادت شهید یعقوب تیلانی داغلی (استان گلستان، شهرستان آزاد شهر، روستای تیلان) (۱۳۶۱ ه.ش)

• شهادت شهید اسماعیل قدسی (استان البرز، شهرستان ساوجبلاغ) (۱۳۶۲ ه.ش)

• شهادت شهید حسین ریاحی (استان سمنان، شهرستان سمنان) (۱۳۶۲ ه.ش)

• شهادت شهید عباسعلی سلمانی (استان خراسان جنوبی، شهرستان بیرجند) (۱۳۶۲ ه.ش)

• شهادت شهید سیدحمید حسینی (استان مازندران، شهرستان بهشهر) (۱۳۶۳ ه.ش)

• شهادت شهید ریاض بنده وار (استان مازندران، شهرستان بهشهر) (۱۳۶۴ ه.ش)

• شهادت شهید محمدرضا احمدی (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۶۵ ه.ش)

• شهادت شهید شعبان حبیبی (استان مازندران، شهرستان آمل) (۱۳۶۵ ه.ش)

• شهادت شهید علی میرزایی (استان مازندران، شهرستان تنکابن) (۱۳۶۶ ه.ش)

• شهادت شهید محمدمصلح لیف شاگرد (استان گیلان، شهرستان شفت) (۱۳۶۶ ه.ش)

• شهادت شهید مهدی امینی (استان تهران، شهرستان تهران) (۱۳۶۷ ه.ش)

• شهادت شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی (استان قزوین، شهرستان قزوین) (۱۳۹۴ ه.ش)

• شهادت شهید سیدمحمد عبدی پاشاکلائی (استان مازندران، شهرستان بابلسر) (۱۳۹۴ ه.ش)

• شهادت شهید مدافع حرم رسول جعفری (لشکر فاطمیون) (۱۳۹۶ ه.ش)

• شهادت شهید مهدی هودیانی (استان سیستان و بلوچستان، شهرستان دلگان) (۱۳۹۷ ه.ش)

• روز بسیج مستضعفین



منبع خبر

روزی که صاحب کتاب «یادت باشد» پرکشید بیشتر بخوانید »

کاش خبر شهادت همسرم را بهتر می‌گفتند! / قبل از تشییع، یک شب پیکر محمد در منزل بود

کاش خبر شهادت همسرم را بهتر می‌گفتند! / قبل از تشییع، یک شب پیکر محمد در منزل بود



شهید مدافع حرم بلباسی

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، حدود ۴۰ روز از تشییع پیکرهای شهدای مدافع حرم خان‌طومان می‌گذرد؛ شهدایی که حدود ۵ سال پس از شهادت‌شان در دفاع از حرم آل‌الله در منطقه خان‌طومان سوریه، پیکرهای‌ پاک‌شان شناسایی شد. شهید مدافع حرم محمد بلباسی و همرزمان شهیدش از شهدای لشکر عملیاتی ۲۵ کربلا بودند که سال ۹۵ در منطقه خان‌طومان سوریه به شهادت رسیدند و پس از ۵ سال به کشور عزیزمان بازگشتند. پیکر مطهر شهید بلباسی پس از تشییع در امامزاده سیدملال قائمشهر استان مازندران خاکسپاری شد.  شهید بلباسی یکی از ۱۳ نفری بود که ۱۷ اردیبهشت‌ ۹۵ در نبرد خان‌طومان به شهادت رسیدند. آنان که محمد بلباسی، شهید قائمشهری را می‌شناسند، از او به عنوان «نامدار گمنام» یاد می‌کنند.

شهید محمد بهاری از همرزمان شهید درباره نحوه شهادت شهید محمد بلباسی در معرکه خان‌طومان که دشمن تکفیری ناجوانمردانه آتش‌بس را نقض کرده بود، می‌گفت: من از روز چهارشنبه با دوربین حرارتی‌ای که داشتم، متوجه شدم دشمن کاملا در حال آماده شدن است و اطلاع هم دادم اما گفتند چون آتش‌بس اعلام شده و بچه‌های سازمان ملل اینجا هستند، دشمن حمله نمی‌کند. با این حال بچه‌های نیروی قدس به این اکتفا نکردند و گفتند شما آمادگی داشته باشید. شهید کابلی هم با اصابت خمپاره به شهادت رسید. شهید بلباسی که در مناطق عملیاتی راهیان‌نور همیشه با او بود، رفت شهید کابلی را بیاورد، شهید بریری هم برای کمک به بلباسی رفت تا در میان تیر و ترکش تنها نباشد. وقتی پیکر کابلی را روی ماشین گذاشتند، با قناصه هر دو را از پشت زدند. عکس‌های شهید بلباسی را اگر ببینید، صاف دراز کشیده و پشت سرش خون جاری شده است. اینها واقعا مردانه ایستادند. من خط به خط عقب می‌آمدم و شاهد این قضایا بودم. 

 محبوبه بلباسی، همسر شهید مدافع حرم محمد بلباسی زنی است که از سال ۹۵ بعد از شهادت محمد بلباسی ۴ فرزند به یادگار مانده همسرش را تنها بزرگ کرده، در حالی که فرزند کوچکش زینب هرگز پدرش را ندیده است. به همین مناسبت گفت‌وگویی با محبوبه بلباسی، همسر شهید مدافع حرم، محمد بلباسی درباره ویژگی‌های این شهید والامقام انجام دادیم.

***

* خانم بلباسی! آنطور که در وصیتنامه شهید بلباسی خواندم، گویا مساله اعزام ایشان به سوریه خیلی ناگهانی رخ داده است. از شما هم در متن وصیتنامه یک سپاسگزاری ویژه کرده‌اند که با وجود شرایط سختی که داشتید، ایشان را برای سفر به سوریه تشویق هم کرده‌اید. لطفا داستان اعزام شهید بلباسی به سوریه را برای ما روایت کنید. البته قبل از اینکه پاسخ بدهید، باید از شما عذرخواهی کنم که مجبور می‌شوید خاطراتی را که روایتش برای شما سخت است، یادآوری کنید. 

نه! خواهش می‌کنم. محمد تازه از ماموریت راهیان نور برگشته بود، تقریبا ۴ روز بود از این مأموریت برگشته بود که حوالی ساعت ۱۰ شب تلفنش زنگ خورد. یکی از دوستان سپاهی‌اش بود، دیدم صحبت از سفر و پاسپورت و اینگونه حرف‌هاست، اول فکر کردم درباره سفر کربلا صحبت می‌کنند، چون آقامحمد به ما وعده داده بود یک سفر خانوادگی کربلا برویم اما تلفن را که قطع کرد گفت از لشکر تماس گرفته‌ و گفته‌اند تعدادی از بچه‌های سپاه را می‌خواهند اعزام کنند سوریه. گفته بودند چون این اعزام ناگهانی شده و باید همین امشب حرکت کنند، برخی نیروها گفته‌اند نمی‌توانند در این فرصت کم کارهای‌شان را جفت‌وجور کنند به همین خاطر چند نیرو کم دارند. این شخصی که با آقامحمد تماس گرفت از دوستانش بود، آقامحمد به او سپرده بود اگر می‌تواند برایش جور کند که به سوریه اعزام شود. او هم زنگ ‌زده بود که امشب این فرصت فراهم شده است. 

* یعنی شهید بلباسی داوطلبانه به سوریه اعزام شد؟

بله! داوطلبانه اعزام شد. 

* مگر ایشان عضو سپاه نبود؟ یعنی اعزام به سوریه مأموریتی نبود که به ایشان ابلاغ شود؟

چرا! محمد عضو سپاه بود اما جزو نیروهای ستادی سپاه بود. کارهای دفتری و اداری سپاه را انجام می‌داد. اینطور نبود که به صورت مأموریت به سوریه اعزام شود. به بچه‌های لشکر سپرده بود که اگر می‌توانند زمینه را فراهم کنند تا او هم به سوریه اعزام شود که این اتفاق هم افتاد. تلفن را که قطع کرد، به من گفت شرایطش فراهم شده که اعزام شود اما خیلی فرصت ندارد تصمیم بگیرد، چون ۴ صبح باید عازم شود. 

* واکنش شما چه بود؟

از من پرسید راضی هستم یا نه؟ من گفتم که تو مدت‌هاست دوست داری به سوریه بروی، حالا که این فرصت پیش آمده استفاده کن و برو. محمد هم آماده رفتن شد. شروع کرد زنگ زدن به این و آن. به فرمانده‌اش زنگ زد که اجازه بدهد اعزام شود. محمد چون تازه از سفر راهیان نور برگشته بود، بخش زیادی از مسؤولیت کاری‌اش را انجام داده بود و به همین خاطر فرمانده‌اش مخالفتی نکرد و اجازه داد برود. بعد هم شروع کرد به نوشتن بدهی‌هایش. در عرض چند ساعت کارهایش را راست و ریس کرد. البته چون دیروقت شده بود، نتوانست از مادر و خواهرش خداحافظی کند. تنها کسی که از خانواده می‌دانست محمد عازم سوریه شده است، من بودم. 

* برای مادر شهید بلباسی سخت نبود که فرزندشان بی‌خداحافظی عازم سوریه شد؟

البته محمد به تهران که رفته بود زنگ‌زده بود و تلفنی خداحافظی کرده بود ولی خب! برای یک مادر خیلی سخت است، چون محمد پسر بزرگ خانواده بود، خیلی هم به خانواده‌اش می‌رسید. گاهی شب‌ها دیر می‌آمد خانه، وقتی می‌گفتم کجا رفتی؟ می‌گفت رفتم پیش خواهرم، نیاز داشت با کسی درددل کند. اینطور کسی بود برای خانواده. اعزام محمد واقعا به گونه‌ای بود که انسان احساس می‌کرد دعوت شده است. انگار واقعا خدا برایش دعوتنامه فرستاده بود. 

* همان‌طور که گفتم شهید بلباسی در وصیتنامه‌اش به طور خیلی خاص از شما تشکر می‌کند. می‌نویسد این توفیق را مدیون شماست. گویا همراهی و رضایت شما با این اعزام ناگهانی برای شهید بلباسی خیلی قابل توجه بوده است. 

بله! یک دلیلش هم این بود که وقتی محمد عازم سوریه بود من ۳ ماهه باردار بودم، هیچ کس هم نمی‌دانست، فقط من می‌دانستم و خودش. به محمد گفتم تو برو، من به کسی نمی‌گویم باردار هستم که تو حرف بشنوی و بگویند چرا با این وضعیت گذاشت و رفت. بعد از برگشتنت به بقیه می‌گوییم باردار هستم اما دقیقا یک ماه بعد از رفتنش، محمد به شهادت رسید. ۲ روز بعد از شهادتش به خانواده گفتم باردار هستم و چند ماه بعد، یعنی ۵ آبان، زینب به دنیا آمد. 

* صفحه اینستاگرام شما را که نگاه کردم دیدم مطلبی نوشته و با لحنی گلایه‌آمیز گفته بودید کاش مثل دهه ۶۰ چند نفر با لباس رزم به در خانه شما می‌آمدند و خبر شهادت همسرتان را به شما می‌دادند، نه اینکه از خبرگزاری‌ها این خبر را بشنوید. علت این گلایه چه بود؟

حقیقتش نحوه خبردار شدن من از شهادت محمد اصلا خوب نبود. واقعا به من آسیب زد. من در جمع خانواده نشسته بودم که دیدم تحرکات خانواده غیرطبیعی شده. شک کردم. بعد دیدم رفتند اینترنت خانه را قطع کردند. فهمیدم حتما موضوعی شده که اطرافیان نمی‌خواهند من باخبر شوم. یواشکی سراغ گوشی موبایلم رفتم. وقتی وارد تلگرامم شدم با عکس پیکر محمد مواجه شدم، خبر شهادتش را خبرگزاری‌ها و سایت‌ها زده بودند. این نحوه خبردار شدن از شهادت محمد واقعا به من آسیب زد. برایم خیلی سخت بود. کاش طوری برنامه‌ریزی می‌کردند که ابتدا من به عنوان همسر شهید خبردار شوم و بعد از آن خبرش در اینترنت و فضای مجازی پخش شود. 

بعد از این اتفاق، من نزدیک به ۴ سال و خرده‌ای هم گوشی خودم و هم گوشی محمد دستم بود تا اگر جایی خبر بازگشت پیکر شهدا را زد، نخستین نفری باشم که از آن خبردار بشوم، نه اینکه مثل شهادتش بعد از دیگران بفهمم. متاسفانه همین اتفاق در مسأله بازگشت پیکر شهدا هم رخ داد، آنهایی که از آشنایان دورتر و غریبه‌تر بودند به من زنگ زدند و گفتند خبر داری که پیکر شهدا را قرار است بازگردانند؟ گفتم نه، گفتند چطور خبر نداری؟ خب! این هم باز برای من سخت بود که خبر بازگشت پیکر همسرم را غریبه‌ها باید به من بدهند و من آخرین نفری باشم که می‌فهمم. این بود که آن استوری را در اینستاگرام گذاشتم و گلایه کردم. البته بعدش همسر شهید همت با من تماس گرفت و گفت دهه ۶۰ هم اینگونه نبود که خبر شهادت هر شهید را شخصا ابتدا به خانواده‌اش بگویند. همسر شهید همت گفت من خودم خبر شهادت حاج همت را در تاکسی شنیدم. به هر حال من انتظار داشتم در این باره منسجم‌تر عمل شود. 

* از این مسأله که بگذریم، فکر می‌کنم گاهی نحوه مواجهه‌ای که برخی رسانه‌ها با خانواده شهدای مدافع حرم دارند، موجب آسیب‌هایی برای این خانواده‌ها می‌شود، شاید گاهی لازم است روند طبیعی کنار آمدن با مسأله شهادت پدر برای فرزندان کوچک شهدا طی شود اما توجه رسانه‌ها و یادآوری چند باره آن، این روند طبیعی را با خلل مواجه می‌کند. نظر شما چیست؟

بله! واقعا این مطلب را قبول دارم. گاهی اوقات توجه رسانه‌ها به یک فرزند شهید باعث می‌شود این کودک خردسال در تمام کشور شناخته شود، بعد همه تلاش می‌کنند ارتباط ویژه‌تری با این فرزند خردسال بگیرند و به او محبت کنند و مورد توجه قرارش دهند، این در مرکز توجه قرار گرفتن به این شدت و حدت کار را بر ما سخت می‌کند. به هر حال این مسأله‌ای است که بهتر است رسانه‌ها موقع پرداختن به موضوع خانواده شهدای مدافع حرم به آن توجه کنند.

* خب! برگردیم به موضوع اصلی. وقتی خبر بازگشت پیکر شهید بلباسی را به شما دادند، چه اتفاقی افتاد؟ روند بازگشت و تشییع پیکر ایشان چگونه بود؟

در مدتی که پیکر آقامحمد برنگشته بود، مدام پیش خودم می‌گفتم که اگر پیکرش برگشت با این پیکر به زیارت مشهد می‌رویم، زینب هم که تاکنون پدر را ندیده با پدرش به زیارت مشهد برود. این خواسته و آرزوی من بود. وقتی خبر بازگشت پیکر شهدای خان‌طومان آمد متوجه شدیم قصد دارند ابتدا پیکر شهدا را بدون حضور خانواده‌ها به مشهد ببرند و سپس به شهر ما برای تشییع و تدفین بیاورند. من از این موضوع ناراحت شدم، چون می‌خواستم با پیکر محمد به زیارت امام رضا بروم. به همین خاطر بود که با همسر یکی دیگر از شهدا شبانه خودمان را به تهران رساندیم و با پرواز به مشهد رفتیم تا خودمان را به کنار پیکر شهدا برسانیم. به این ترتیب قسمت شد و در کنار پیکر شهدا به زیارت امام رضا رفتیم. هیچ وقت آن صحنه را فراموش نمی‌کنم، حرم به خاطر مساله کرونا به روی مردم بسته بود، هیچ کس در حرم نبود جز ما. ما و پیکر شهدا و تعدادی از خدام امام رضا، چند قدمی ضریح ایستاده بودیم و اشک می‌ریختیم، گویی در بهشت بودیم. آن صحنه معنوی یکی از زیباترین صحنه‌های زندگی من است. بعد از اینکه برگشتیم، دوستان آقامحمد و خانواده بی‌تابی می‌کردند که به خاطر شرایط کرونا آن مراسمی را که شایسته است نمی‌توانند بگیرند اما من گفتم اشکالی ندارد، این حرف حضرت آقا است که باید پروتکل‌ها را رعایت کنیم. قرار شد تشییع پیکر شهدا به صورت خودرویی انجام شود و کسی از خودرویش پیاده نشود. 

روزی که تشییع پیکر آقامحمد انجام شد، واقعا صحنه‌های تکان‌دهنده‌ای دیدم. با اینکه قرار بود کسی از خودرو پیاده نشود، خیلی‌ها انگار بی‌اختیار از خودروها بیرون آمده بودند و پیاده تابوت را مشایعت می‌کردند. مأمورها هم تذکر می‌دادند که این کار را نکنند اما می‌گفتند ما به نیت پیاده‌روی اربعین می‌خواهیم تابوت شهید بلباسی را پیاده تشییع کنیم. مازندرانی‌ها رسمی دارند که وقتی کسی فوت می‌کند، زنان مسن‌تر نوعی عزاداری می‌کنند که آن را «مویه کردن» می‌گویند، می‌دیدم زنان مسن‌تر اینگونه برای محمد عزاداری می‌کردند و در عالم خودشان در سوز و گداز بودند. خیلی از مغازه‌دارها اسپند دود کرده بودند، خیلی از کسانی که اصلا ظاهرشان هم مذهبی نبود، با اشک و گریه به دنبال تابوت راه افتاده بودند، هیچ کدام از اینها برنامه‌ریزی‌شده نبود؛ اینکه کسی به کسی بگوید اسپند دود کند، نه اصلا، همه چیز خودجوش بود و من از دیدن این حجم از مهر و محبت مردم واقعا شرمنده شدم. این را هم بد نیست بگویم که عده‌ای گاهی می‌گویند به همسران شهدای مدافع حرم طعنه و زخم زبان می‌زنند. دیگران را نمی‌دانم اما درباره من اصلا اینگونه نبود، هر چه بود مهر و محبت و احترام بود. فکر می‌کنم کسانی که این حرف‌ها را می‌زنند آنقدر کم و نادر هستند که در سیل عظیم مهربانی‌ها و محبت‌ها و احترام‌های مردم اصلا آن حرف‌ها گم می‌شود. 

* گویا شب قبل از تشییع هم تا صبح پیکر شهید بلباسی در منزل شما بود؟

بله! این هم خاطره‌ای است که شیرینی آن تا آخر عمرم فراموشم نمی‌شود. قبل از تشییع، یک شب تا صبح پیکر محمد در منزل بود. فقط من و بچه‌ها و مادر و خواهرانش بودیم. باور کنید اینطور نبود که ما مدام گریه و بی‌تابی کنیم، نه، انگار خود محمد بین ما آمده بود، حتی خاطرات مشترک خنده‌دارمان را تعریف می‌کردیم و می‌خندیدیم؛ خاطره‌هایی که با محمد داشتیم. زینب هم توانست بعد از ۵ سال یک شب تا صبح با پدرش باشد. من اینقدر در این ۵ سال استرس داشتم که دوست داشتم آن شب یک ساعت با آرامش کنار پیکر محمد به خواب بروم. از اینکه او به خانه برگشته و آن شب در خانه بود، آرامش داشتم. 

در دلم به محمد می‌گفتم تو برای دلخوشی ما کاری کرده‌ای که ما فکر کنیم پیکرت برگشته، شاید ۷۰۰ گرم از آن پیکر به کشور برگشته بود. به محمد می‌گفتم تو هنوز سوریه مانده‌ای، تمام عشقت این بود که همان‌جا بمانی، برای دلخوشی ما اینگونه برگشتی. به هر حال خاطره آن شب هیچ‌گاه از خاطر من پاک نمی‌شود.

*وطن امروز



منبع خبر

کاش خبر شهادت همسرم را بهتر می‌گفتند! / قبل از تشییع، یک شب پیکر محمد در منزل بود بیشتر بخوانید »

برخورد نیروی قدس با این داستان چگونه خواهد بود؟ + عکس

جسارت‌های دوست‌داشتنیِ «اثریا»



داستان اثریا - انتشارات سوره مهر - کراپ‌شده

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، حسن مجیدیان،‌ نویسنده و فعال فرهنگی در مطلبی نوشت:

جنگ سوریه که آرام آرام شعله ور شد و نمایه‌ها و نشانه‌هایی از ویرانگری و یاغی‌ گری گروه‌های مسلح تکفیری، علنی و پدیدار شد، ذهن‌های کنجکاو بسیاری به این سمت رفت که حقیقت این جنگ چیست؟ مسلحین و تکفیری‌ها چه کسانی هستند؛ داعش و النصره چیستند و ماهیت و انگیزه‌شان چیست؟ بچه ها و رزمندگان ما آنجا چه میکنند؟ چطور می‌جنگند؟ اصلا سوریه چه مختصاتی دارد؟ حلب و حماء و حمص و کفریا و لاذقیه و رقه و ریف دمشق و داریا و درعا و جاده خناصر و اثریا و… چه جور جاهایی هستند و… 

آن اوایل دسترسی پاسخ به این سوالات خیلی راحت نبود. با وجود حضور مستشاری رزمندگان ایرانی و حتی شهادت این عزیزان، هنوز آن چنان که باید اخبار دقیق و مستند از تحولات این جنگ تمام عیار، در دسترس نبود. شهادت هادی باغبانی مستند ساز جوان ایرانی اولین بهانه برای حضور رسانه‌ای هنرمندان متعهد جبهه انقلاب در پهنه نبرد سوریه شد. بعد از این بود که آرام آرام و با احتیاط بسیار، سروکله مستندسازان با انگیزه ما در سوریه پیدا شد. مستندها که ساخته و پرداخته شدند آرام آرام کتاب ها هم آفتابی   شدند. بیشتر کتاب ها برای شهدای مدافع حرم بود با همان قالب های روایی همیشگی که البته عمومشان بسیار خواندنی و جذاب هستند.

اما جای قالبی مثل رمان که دست نویسنده بازتر و امکان مانور روایی بیشتر است، خالی بود. حالا  «اثریا» ی نیما اکبرخانی از سوره مهر سر در آورده است تا ما را با رزمنده ای در دل معرکه همراه کند. رزمنده ی راوی کتاب، از قضا دهان گرمی هم دارد و خوب خواننده را با خودش به گوشه گوشه جنگ می برد. یک جاهایی هم بی اعصاب است و تفاوت شوخی و جدی اش نامعلوم! 

اثریا منطقه ای است در جنوب شرقی استان حلبِ سوریه که جاده استراتژیک آن به سمت رقه، نقش راهبردی در جنگ با مسلحین و معارضین داشت. نام کتاب هم برگرفته از همین مکان مهم و یادآور درگیری های جاده اثریا_خناصر است. 

اکبرخانی در ۱۱ فصل که خیلی هم طولانی و حوصله سر بر نیست، ما را مهمان معرکه ای می کند که درش ترس و آشوب و تردید و نفرت و شوق و افتخار موج می زند. در فصل های انتهایی با ترسیم خوبی که نویسنده از اتمسفر حاکم بر درگیری ها ارایه داده، انگار خودت داری شانه به شانه رزمندگان میجنگی و درگیر جو واقعی جنگ هستی و انگار خودت پست موشکی و انگار چاقوی آن داعشی زیر گلویت بازی بازی میکند و… 

بچه رزمنده های این کتاب، واقعی ترند از کتاب های دیگر. من  فصل دمشق که گروه ها و دسته هایی که در موضوع سوریه درگیر بوده اند، معرفی و رونمایی میشوند را نشانه ی هوش و ذکاوت و واقع بینی نویسنده ی جوان اثریا میدانم که کلیشه های رایج را به چالش کشیده و حرفش را راست و درست زده. جسارتش دوست داشتنی است و ای بسا به مذاق عده ای از محتاط ها و مصلحت سنج ها و سیاست بازها خوش نیاید و حال اینکه به نظرم خواننده ی امروزی خوشش می آید. 

بازنشسته‌های بیکار، جوانان جویای نام، خل و چل ها و رزمنده های مُقاتلِ جنگنده همان چهار گروهی هستند که در فصل نهم از آنها ذکر خیری شده است! 

اثریا را بخوانید. خیلی وقتتان را نمیگیرد. اما حسابی درگیرتان میکند. زبان نوشتار هم محاوره ای و خودمانی است و کار خواندنِ کتاب را راحت کرده. اما ای کاش طرح جلدی قوی تر برای این کتاب کار میشد که گویاتر بود. خیلی ها نمیدانند اصلا اثریا یعنی چه؟ لذا طرح جلد باید به کمک فهم ذهنی خواننده بیاید. ان شا الله آقای نیما اکبرخانی در آثار بعدی اش بیشتر بدرخشد و از مدار جسارت و آزادگی خارج نشود… 



منبع خبر

جسارت‌های دوست‌داشتنیِ «اثریا» بیشتر بخوانید »

کسی باور نمی‌کرد پسرم ایرانی نباشد

کسی باور نمی‌کرد پسرم ایرانی نباشد



کسی باور نمی‌کرد پسرم ایرانی نباشد

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، در سفری که چند سال پیش به شهر قم داشتیم، هرکدام از بسیجی‌های این شهر که شهیدمهدی صابری را می‌شناختند، می‌گفتند هیچ فرقی بین مهدی با یک بسیجی ایرانی وجود نداشت. حتی یکی از آن‌ها می‌گفت تا بعد از شهادت مهدی حتی نمی‌دانستم که او اصالتاً افغانستانی است. آنقدر در فرهنگ بسیجی غرق شده بود که هر کسی او را می‌دید، فکر می‌کرد از کودکی در پایگاه بسیج رشد کرده است. بسیجی شهیدمهدی صابری از رزمندگان لشکر فاطمیون بود که داوطلبانه در جبهه دفاع از حرم حضور یافت و عاقبت در ۹ اسفند سال ۹۳ در حالی به شهادت رسید که فرماندهی گروهان ویژه حضرت علی اکبر (ع) را بر عهده داشت. متن زیر برگرفته از گفت‌وگوی ما با حجت‌الاسلام غلامرضا صابری پدر شهید است که تقدیم حضورتان می‌کنیم.

شبیه بسیجی‌ها

اینکه می‌گویند مهدی شبیه‌ترین افراد به بسیجی‌های زمان جنگ است، ریشه در تربیت خانوادگی‌اش دارد. پسرم عاشق شهدای دفاع‌مقدس بود. ما یک خانواده مجاهد و رزمنده‌ای داشتیم. مرحوم پدرم سرور صابری کمی بعد از من به ایران آمد و همراه برادرم به جبهه رفتند. او اعتقاد داشت که کمک به نظام اسلامی کمک به اسلام است. من آن زمان محصل بودم و نتوانستم به جبهه بروم، اما بعد از اتمام دفاع‌مقدس، به افغانستان برگشتم و در جهاد علیه حکومت کمونیستی نجیب‌الله شرکت کردم. سیدمحسن برادر خانمم که دایی مهدی می‌شود از رزمندگان و جانبازان دفاع‌مقدس بود و پدر خانمش نیز در جبهه به شهادت رسیده بود، بنابراین مهدی از وقتی خودش را شناخت، دور و برش پر بود از رزمندگان دفاع‌مقدس و با علاقه ذاتی که داشت، جذب شهدا و رزمندگان آن دوران شد.

فعالیت بسیجی

پسرم از نوجوانی‌اش بسیجی بود. در مسجد المصطفی محله‌مان به‌عنوان بسیجی فعال خدمت می‌کرد. همراه دوستانش مراسم و یادواره شهدا برگزار می‌کردند یا در مناسبت‌ها ایستگاه صلواتی راه‌اندازی می‌کردند و کارهای فرهنگی انجام می‌دادند. بعدها مهدی مسئولیت فرهنگی ستاد مرکزی عالی اعتکاف در قم را بر عهده گرفت و فعالیت‌هایش را تا دانشگاه ادامه داد. پسرم رشته زمین‌شناسی کاربردی را در دانشگاه پیام‌نور دنبال می‌کرد که بحث سوریه پیش آمد. به نظرم سال آخر دانشگاه بود که رفت و شهید شد. خیلی از همکلاسی‌های دانشگاه می‌گفتند که روحیه مهدی عین بسیجی‌ها بود و باور نمی‌کردیم ایرانی نباشد.

شناخت شهدا

مهدی واقعاً مطالعات خوبی در خصوص شهدا و دوران دفاع‌مقدس داشت. خیلی از شهدای جنگ تحمیلی را می‌شناخت و با آن‌ها انس گرفته بود. شهیدباکری از جمله شهدایی بود که مهدی علاقه زیادی به ایشان داشت یا شهیدمهدی زین‌الدین، فرمانده لشکر ۱۷ علی‌بن‌ابیطالب (ع)‌قم، از شهدایی بود که مهدی خیلی به مزارش می‌رفت و درباره زندگی‌اش مطالعه می‌کرد. در کل پسرم زیارت گلزار شهدا را خیلی دوست داشت و با آن‌ها حال می‌کرد! برای اینکه بخواهید روحیات مهدی را درک کنید، همانطور که خودتان هم اشاره کردید، یک بچه بسیجی حزب‌اللهی را در ذهنتان تجسم کنید. از آن دست جوان‌هایی که با مقوله شهدا و ایثارگران انس دارند، مهدی چنین روحیاتی داشت.

شهادت در سوریه

با چنین روحیه‌ای که مهدی داشت، وقتی قضیه دفاع از حرم پیش آمد، معطل نکرد و برای اعزام ثبت‌نام کرد. بار اول شهریور ۹۳ رفت، سه چهار ماه ماند و بعد برگشت. فقط چند روزی ماند و بار دوم که رفت، یک ماه و ۱۰ روز بعد به شهادت رسید. آنجا با شهید صدرزاده رفاقت زیادی داشتند. صدرزاده هم بسیجی بود. هر دو بسیجی‌وار به جبهه دفاع از حرم رفتند و هر دو به فاصله چند ماه از هم به شهادت رسیدند. مهدی ۹ اسفند ۹۳ در سوریه به شهادت رسید. یازدهم پیکرش به ایران بازگشت و سیزدهم اسفند ماه هم تشییع و به خاک سپرده شد. درحالی‌که تنها چند روز قبل وصیتنامه‌اش را نوشته بود. بعد از شهادتش مصطفی صدرزاده خیلی به ما سر می‌زد. هر وقت به ایران می‌آمد با ما تماس می‌گرفت و به خانه‌مان می‌آمد. احساس می‌کردم رنگ و بوی پسرم را دارد. هر دو مثل برادر بودند و از هم قول گرفته بودند که آن دنیا همدیگر را شفاعت کنند. خیلی طول نکشید که مصطفی صدرزاده هم اول آبان‌ماه ۹۴ شهید شد و به دوستش مهدی صابری پیوست.

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، در سفری که چند سال پیش به شهر قم داشتیم، هرکدام از بسیجی‌های این شهر که شهیدمهدی صابری را می‌شناختند، می‌گفتند هیچ فرقی بین مهدی با یک بسیجی ایرانی وجود نداشت. حتی یکی از آن‌ها می‌گفت تا بعد از شهادت مهدی حتی نمی‌دانستم که او اصالتاً افغانستانی است. آنقدر در فرهنگ بسیجی غرق شده بود که هر کسی او را می‌دید، فکر می‌کرد از کودکی در پایگاه بسیج رشد کرده است. بسیجی شهیدمهدی صابری از رزمندگان لشکر فاطمیون بود که داوطلبانه در جبهه دفاع از حرم حضور یافت و عاقبت در ۹ اسفند سال ۹۳ در حالی به شهادت رسید که فرماندهی گروهان ویژه حضرت علی اکبر (ع) را بر عهده داشت. متن زیر برگرفته از گفت‌وگوی ما با حجت‌الاسلام غلامرضا صابری پدر شهید است که تقدیم حضورتان می‌کنیم.

شبیه بسیجی‌ها

اینکه می‌گویند مهدی شبیه‌ترین افراد به بسیجی‌های زمان جنگ است، ریشه در تربیت خانوادگی‌اش دارد. پسرم عاشق شهدای دفاع‌مقدس بود. ما یک خانواده مجاهد و رزمنده‌ای داشتیم. مرحوم پدرم سرور صابری کمی بعد از من به ایران آمد و همراه برادرم به جبهه رفتند. او اعتقاد داشت که کمک به نظام اسلامی کمک به اسلام است. من آن زمان محصل بودم و نتوانستم به جبهه بروم، اما بعد از اتمام دفاع‌مقدس، به افغانستان برگشتم و در جهاد علیه حکومت کمونیستی نجیب‌الله شرکت کردم. سیدمحسن برادر خانمم که دایی مهدی می‌شود از رزمندگان و جانبازان دفاع‌مقدس بود و پدر خانمش نیز در جبهه به شهادت رسیده بود، بنابراین مهدی از وقتی خودش را شناخت، دور و برش پر بود از رزمندگان دفاع‌مقدس و با علاقه ذاتی که داشت، جذب شهدا و رزمندگان آن دوران شد.

فعالیت بسیجی

پسرم از نوجوانی‌اش بسیجی بود. در مسجد المصطفی محله‌مان به‌عنوان بسیجی فعال خدمت می‌کرد. همراه دوستانش مراسم و یادواره شهدا برگزار می‌کردند یا در مناسبت‌ها ایستگاه صلواتی راه‌اندازی می‌کردند و کارهای فرهنگی انجام می‌دادند. بعدها مهدی مسئولیت فرهنگی ستاد مرکزی عالی اعتکاف در قم را بر عهده گرفت و فعالیت‌هایش را تا دانشگاه ادامه داد. پسرم رشته زمین‌شناسی کاربردی را در دانشگاه پیام‌نور دنبال می‌کرد که بحث سوریه پیش آمد. به نظرم سال آخر دانشگاه بود که رفت و شهید شد. خیلی از همکلاسی‌های دانشگاه می‌گفتند که روحیه مهدی عین بسیجی‌ها بود و باور نمی‌کردیم ایرانی نباشد.

شناخت شهدا

مهدی واقعاً مطالعات خوبی در خصوص شهدا و دوران دفاع‌مقدس داشت. خیلی از شهدای جنگ تحمیلی را می‌شناخت و با آن‌ها انس گرفته بود. شهیدباکری از جمله شهدایی بود که مهدی علاقه زیادی به ایشان داشت یا شهیدمهدی زین‌الدین، فرمانده لشکر ۱۷ علی‌بن‌ابیطالب (ع)‌قم، از شهدایی بود که مهدی خیلی به مزارش می‌رفت و درباره زندگی‌اش مطالعه می‌کرد. در کل پسرم زیارت گلزار شهدا را خیلی دوست داشت و با آن‌ها حال می‌کرد! برای اینکه بخواهید روحیات مهدی را درک کنید، همانطور که خودتان هم اشاره کردید، یک بچه بسیجی حزب‌اللهی را در ذهنتان تجسم کنید. از آن دست جوان‌هایی که با مقوله شهدا و ایثارگران انس دارند، مهدی چنین روحیاتی داشت.

شهادت در سوریه

با چنین روحیه‌ای که مهدی داشت، وقتی قضیه دفاع از حرم پیش آمد، معطل نکرد و برای اعزام ثبت‌نام کرد. بار اول شهریور ۹۳ رفت، سه چهار ماه ماند و بعد برگشت. فقط چند روزی ماند و بار دوم که رفت، یک ماه و ۱۰ روز بعد به شهادت رسید. آنجا با شهید صدرزاده رفاقت زیادی داشتند. صدرزاده هم بسیجی بود. هر دو بسیجی‌وار به جبهه دفاع از حرم رفتند و هر دو به فاصله چند ماه از هم به شهادت رسیدند. مهدی ۹ اسفند ۹۳ در سوریه به شهادت رسید. یازدهم پیکرش به ایران بازگشت و سیزدهم اسفند ماه هم تشییع و به خاک سپرده شد. درحالی‌که تنها چند روز قبل وصیتنامه‌اش را نوشته بود. بعد از شهادتش مصطفی صدرزاده خیلی به ما سر می‌زد. هر وقت به ایران می‌آمد با ما تماس می‌گرفت و به خانه‌مان می‌آمد. احساس می‌کردم رنگ و بوی پسرم را دارد. هر دو مثل برادر بودند و از هم قول گرفته بودند که آن دنیا همدیگر را شفاعت کنند. خیلی طول نکشید که مصطفی صدرزاده هم اول آبان‌ماه ۹۴ شهید شد و به دوستش مهدی صابری پیوست.



منبع خبر

کسی باور نمی‌کرد پسرم ایرانی نباشد بیشتر بخوانید »

روایتی از همدلی سه فرمانده در دمشق

حضور در سوریه با روحیه بسیجی



مدافعان حرم - مدافع حرم

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، شاید بتوانیم به رزمندگان اهل سنت که عموماً از استان سیستان و بلوچستان در جبهه دفاع از حرم حضور یافته بودند، لقب مخلص‌ترین و در عین حال گمنام‌ترین رزمندگان جبهه مقاومت اسلامی بدهیم.

مردانی که بی‌هیچ چشمداشتی و در گمنامی محض به سوریه رفتند و برای دفاع از ارزش‌های اسلامی غریبانه به شهادت رسیدند. متن زیر یادکری از دو شهید اهل سنت مدافع حرم شهیدان سلمان برجسته و عمر ملازهی است که هر دو در سوم آذرماه ۹۴ در سوریه به شهادت رسیدند.

شهید ملازهی

شهید عمر ملازهی، اولین شهید اهل سنت مدافع حرم است که آذرماه ۱۳۹۴ در سوریه شهید شد. وی متولد سال ۶۳ در شهرستان نیکشهر بود و چهار فرزند داشت.

برادر شهید از انگیزه‌های حضور عمر در جبهه مقاومت اسلامی می‌گوید: قبل از رفتن برادرم، ما از اخبار سوریه مطلع بودیم. احساس ما این بود که تکفیری‌ها دارند به نام اسلام به اسلام ضربه می‌زنند. به همین خاطر عمر تصمیم گرفت به جبهه برود و برای دفاع از اسلام ناب محمدی با تکفیری‌ها بجنگد. عمر ملازهی سال ۹۴ درحالی‌که ۳۱ سال داشت، رخت رزم بر تن کرد و به سوریه رفت. آن سال او تنها ۳۱ سال داشت، اما، چون زود ازدواج کرده بود، خدا چهار فرزند به او داده بود که دل کندن از آن‌ها کار راحتی نبود، اما شهید ملازهی با روحیه بسیجی که داشت به تمام تعلقات دنیا پشت پا زد و با حضور در قافله مدافعان حرم، سوم آذر ماه ۹۴ آسمانی شد.

شهیدسلمان برجسته

سلمان تنها ۲۴ سال داشت که در دفاع از حرم شهید شد. این بسیجی اهل سنت متولد سال ۷۰ در نیکشهر بود. سال ۹۴ به سوریه رفت و همانند همشهری‌اش عمر ملازهی، در آذرماه ۱۳۹۴ آسمانی شد. سلمان از یک خانواده مستضعف بود و سال‌ها برای کمک به معیشت خانواده در شهرهای دیگر کارگری کرده بود، اما وقتی ندای مظلومیت مسلمانان سوریه و عراق را شنید، داوطلبانه و بسیجی‌وار اقدام به رفتن کرد و عاقبت در سال ۹۴ رهسپار مشهدش در کشور سوریه شد. سلمان و عمر ملازهی را باید نمونه‌ای عجیب از جوانان مسلمان اهل سنت بدانیم که روحیه بسیجی و آرمان‌گرایی چنان در آن‌ها اوج گرفته بود که باعث شد به جمع مدافعان حرم بپیوندد. آن‌ها در جبهه‌ای حضور می‌یافتند که به جنگ شیعه با تکفیری‌ها شهرت داشت، اما آن‌ها با بصیرتی که داشتند، دریافتند این جبهه یک طرف مسلمان دارد و در طرف دیگر، گروه‌های سلفی و تروریستی هستند که برای خدشه‌دار کردن نام اسلام و مسلمانان قدعلم کرده‌اند و با دلارها و حمایت‌های عبری- عربی مسلح شده‌اند، بنابراین این دو جوان بسیجی اهل سنت، با جدیت قدم در راه گذاشتند و در کنار برادر شیعه خود در جبهه دفاع از حرم شهید شدند.
*
جوان آنلاین

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، شاید بتوانیم به رزمندگان اهل سنت که عموماً از استان سیستان و بلوچستان در جبهه دفاع از حرم حضور یافته بودند، لقب مخلص‌ترین و در عین حال گمنام‌ترین رزمندگان جبهه مقاومت اسلامی بدهیم.

مردانی که بی‌هیچ چشمداشتی و در گمنامی محض به سوریه رفتند و برای دفاع از ارزش‌های اسلامی غریبانه به شهادت رسیدند. متن زیر یادکری از دو شهید اهل سنت مدافع حرم شهیدان سلمان برجسته و عمر ملازهی است که هر دو در سوم آذرماه ۹۴ در سوریه به شهادت رسیدند.

شهید ملازهی

شهید عمر ملازهی، اولین شهید اهل سنت مدافع حرم است که آذرماه ۱۳۹۴ در سوریه شهید شد. وی متولد سال ۶۳ در شهرستان نیکشهر بود و چهار فرزند داشت.

برادر شهید از انگیزه‌های حضور عمر در جبهه مقاومت اسلامی می‌گوید: قبل از رفتن برادرم، ما از اخبار سوریه مطلع بودیم. احساس ما این بود که تکفیری‌ها دارند به نام اسلام به اسلام ضربه می‌زنند. به همین خاطر عمر تصمیم گرفت به جبهه برود و برای دفاع از اسلام ناب محمدی با تکفیری‌ها بجنگد. عمر ملازهی سال ۹۴ درحالی‌که ۳۱ سال داشت، رخت رزم بر تن کرد و به سوریه رفت. آن سال او تنها ۳۱ سال داشت، اما، چون زود ازدواج کرده بود، خدا چهار فرزند به او داده بود که دل کندن از آن‌ها کار راحتی نبود، اما شهید ملازهی با روحیه بسیجی که داشت به تمام تعلقات دنیا پشت پا زد و با حضور در قافله مدافعان حرم، سوم آذر ماه ۹۴ آسمانی شد.

شهیدسلمان برجسته

سلمان تنها ۲۴ سال داشت که در دفاع از حرم شهید شد. این بسیجی اهل سنت متولد سال ۷۰ در نیکشهر بود. سال ۹۴ به سوریه رفت و همانند همشهری‌اش عمر ملازهی، در آذرماه ۱۳۹۴ آسمانی شد. سلمان از یک خانواده مستضعف بود و سال‌ها برای کمک به معیشت خانواده در شهرهای دیگر کارگری کرده بود، اما وقتی ندای مظلومیت مسلمانان سوریه و عراق را شنید، داوطلبانه و بسیجی‌وار اقدام به رفتن کرد و عاقبت در سال ۹۴ رهسپار مشهدش در کشور سوریه شد. سلمان و عمر ملازهی را باید نمونه‌ای عجیب از جوانان مسلمان اهل سنت بدانیم که روحیه بسیجی و آرمان‌گرایی چنان در آن‌ها اوج گرفته بود که باعث شد به جمع مدافعان حرم بپیوندد. آن‌ها در جبهه‌ای حضور می‌یافتند که به جنگ شیعه با تکفیری‌ها شهرت داشت، اما آن‌ها با بصیرتی که داشتند، دریافتند این جبهه یک طرف مسلمان دارد و در طرف دیگر، گروه‌های سلفی و تروریستی هستند که برای خدشه‌دار کردن نام اسلام و مسلمانان قدعلم کرده‌اند و با دلارها و حمایت‌های عبری- عربی مسلح شده‌اند، بنابراین این دو جوان بسیجی اهل سنت، با جدیت قدم در راه گذاشتند و در کنار برادر شیعه خود در جبهه دفاع از حرم شهید شدند.
*
جوان آنلاین



منبع خبر

حضور در سوریه با روحیه بسیجی بیشتر بخوانید »