مدافع حرم

مصطفی با پای مجروح نعره می‌زد و شلیک‌ می‌کرد + عکس

مصطفی با پای مجروح نعره می‌زد و شلیک‌ می‌کرد + عکس


به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، سرگرد گفت: – با سد شدن دشمن بین ما و بچه های خط عمار و حمزه، در خط یاسر و مالک در محاصره افتادیم. شب، خودمان را به تل قاسم، قسمت انتهایی خط مالک رساندیم و تا ساعت چهار، مقاومت کردیم. با دستور عقب نشینی که حدود ساعت چهار صبح رسید، یک پله از تل قاسم عقب تر نشستیم و با تشکیل یک خط دفاعی، چهل و هشت ساعت آن را نگه داشتیم. بعد از دو روز مقاومت، نیروهای کمکی از سمت حمره رسیدند و ما به عقب منتقل شدیم.

اگر نبود این دفاع جانانه، در مقابل نیروهای تکفیری، که با تمام نیرو و نفراتشان آمده بودند که در چند ساعت تا الحاضر را بگیرند، علاوه بر تلفات بیشتری که بر جا می گذاشتیم، تمام مناطق پشت سرمان، که شامل حمره، خلصه و سابقیه هم می‌شد، در همان شب به دشمن تحویل می دادیم، در حالی که با این مقاومت، علاوه بر تلفات سنگینی که بر دشمن تحمیل کردیم از پیشروی‌شان هم جلوگیر کردیم.

قسمت اول و دوم این روایت را اینجا بخوانید:

پاره شدن دل و روده در آتش‌بس! / مقاومت در خان‌طومان با کلاش و آرپی‌جی

یک جهنم واقعی در خان‌طومان! / آخرین سخن «رادمهر» در بی‌سیم چه بود؟ / بلباسی و رجایی‌فر برای کمک رفتند و برنگشتند

رو به برادران که با سکوت خود فقط وقایع را از زبان دوستانش می‌شنید، گفتم – عکسی از شما و آقای صالحی دیدم که مجروح شده و در بیمارستان بستری هستید، شما چرا چیزی از خودتان نمی گویید؟

برادران لبخندی زد و گفت: – هر چه گفتیم از خودمان گفتیم، اگر موافق باشید دیگر از خودمان نگوییم، نظرتان چیست؟

من که متوجه منظور برادران نمی‌شدم گفتم: شما بگو، هر چه می خواهد دل تنگت بگو.

برادران که نگاه خیره اش به گوشه نامعلومی نشان از خاطره دور و درازی داشت لب وا کرد و گفت:

– این باره به جای این که از خودم بگویم، می خواهم از کسی بگویم که وقتی لبخند صورتش را می آراست، آرامش را به دوستانش هدیه می داد و وقتی ابروانش گره میشد و نعره می کشید، موی بر تن دشمن راست می گردید. شجاع ترین مردی که در تمام عمر به چشم دیده بودم.

با شور و اشتیاق گفتم: – حالا این شخصیت شجاع و بی نظیر را معرفی می کنی یا می خواهی تا صبح فقط اوصافش را برایمان ردیف کنی؟

– نامش مصطفی نبود. مصطفی صدایش می کردند. شیرمردی که نام گردانش را نصرت گذاشته بود. جوانمردی قد بلند و کشیده، که ورزیدگی عضلاتش، اولین و کوچکترین نشان مردانگی اش بود. علامت های بزرگتر را باید در صحنه پیکار از او میدیدی، آن هم با چشمان خودت، نه با زبان الکن من تا همین جایش هم برای ما که مصطفی را ندیده بودیم، کافی بود که به اوج اقتدار و مردانگی اش پی ببریم، آخر کسی داشت این اوصاف را برای او می گفت که خود، در شجاعت، زبانزد تکاوران لشکر است.

برادران خود فرماندهی تکاوران است و به خوبی می داند چه می گوید. با دیدن چشمان منتظر ما، برادران ادامه داد:

– اولین بار، او را در شروع سلسله عملیاتهای محرم دیدم؛ آبانماه ۹۴. بنا بود، در طی عملیات جدیدی دست به آزادسازی روستاهای مریمین، حمیده و ارتفاعات اطراف الحاضر بزنیم. به همراه شهید سالخورده، به اتاق عملیات رفتیم. وقت زیادی برای شناسایی منطقه نداشتیم. با عکس های هوایی جغرافیای منطقه توجیه شد و وظیفه هر کسی ابلاغ گردید. سالخورده کمیل و ابوتراب به همراهی گردان های نصرت، سیدهاشم و فاطمیون، باید به عنوان نیروهای پیشتاز، جهت تصرف منطقه حرکت می کردند.

تاریخ ۸ آبان ۱۳۹۴ روز عملیات بود. پس از نماز مغرب و عشا، با نیروهای پیشتاز حرکت کردیم.

بعد از نقطه رهایی، یعنی روستای مریمین، درگیری در جناح راست به فرماندهی سالخورده شروع شد. جناح چپ با من بود. با شروع درگیری، من باید با گردانهای ابوتراب با همراهی گردان های ناصرین، حزب الله و نصرت، برای تصرف دیگر مواضع، به سوی اهداف پیش رو حرکت می کردیم.

به علت بارش و باران، مسیر گل و لای بود و حرکت، بسیار سخت و به کندی انجام می شد. بچه ها حسابی خسته شده بودند. یک ستون ۳۰۰ نفره، لحظه به لحظه پیش می رفت و با هر قدم که بر می داشتیم کار دشوارتر می‌شد. به علت کندی حرکت، در برنامه ریزی زمان بندی شده با قرار گاه هماهنگ نبودیم.

از قرارگاه دستور رسید همه نیروها به سمت هدف نهایی که روستای حمیده بود حرکت کنند. یک ساعت بیشتر تا روشنایی صبح باقی نمانده و باید قبل از روشن شدن هوا خودمان را می رساندیم. سختی راه و خستگی نیروها، همه را از نفس انداخته بود. نیروها از حرکت باز مانده بودند. با دستور فرماندهی، تنها گردانی که برای ادامه ی مسیر، آن هم با سرعت بیشتر، اعلام آمادگی کرد و به راه افتاد، گردان نصرت بود.

مصطفی که فرماندهی گردان نصرت را به عهده داشت به محض شنیدن دستور فرماندهی گفت: با توکل به خدا حرکت می کنیم. و حرکت کرد. او قبل از عملیات به تمام نیروهای خود گفته بود: تنها کسانی به این عملیات پا بگذارند که داوطلبند و نیروی لازم را در خود می بینند. تنها چهل نفر داوطلب شدند، که باید کار صدوپنجاه نفر را انجام می‌دادند. بماند که همین چهل نفر هم به علت ناآشنایی با منطقه و شرایط سخت پیش آمده، آمادگی لازم را نداشتند.

مصطفی که با نیروهایش به ۲۰۰متری روستا رسید، هوا روشن شد. اگر عملیات طبق برنامه پیش می رفت، کار باید خیلی زودتر از اینها شروع می‌شد. مصطفی و نیروهایش وارد روستا شدند. درگیری آغاز شد. سالخورده و نیروهایش هنوز در مریمین درگیر بودند. با ورود نیروهای گردان نصرت به روستا، دشمن غافلگیر شد و پا به فرار گذاشت. مصطفی خیلی زود توانست نیروهایش را آرایش بدهد. با استقرار مصطفی داخل روستا، نیروهایی که عقب مانده بودند به آنان پیوستند و توانستیم موقعیت خودمان را تثبت کنیم.

هوا مه آلود بود. دشمن با استفاده از استتار مه، دوباره توانست به روستا نزدیک شود و قصد بازپس گیری حمیده را داشت. نیروهای گردان نصرت تازه وارد و بی تجربه بودند. به محض شروع درگیری مصطفی تیرباری برداشت و به تنهایی، تاکید می کنم، به تنهایی! نعره می کشید و دشمن را به آتش بست.

به چشم خودم دیدم که مانند ببر می غرید و آن چنان به گله کفتارها میزد که دشمن با دیدن او، و فقط او، چاره ای جز فرار دوباره ندید. او در حالی پنج ساعت با دشمن درگیر بود که پایش از ناحیه ی ساق، تیر خورده بود. آن را با یک چفیه بست و به نیروهایش می گفت: پایم پیچ خورده، تا روحیه نیروهایش تضعیف نشود.

بالاخره با زور توانستیم او را جهت مداوا به عقب منتقل کنیم، مگر می‌رفت! این جریان گذشت و من با کسی همراه شده بودم که فکر و ذهنم را تا مدتها، حتی وقتی به ایران بازگشته بودم، به خود مشغول کرده بود. تاریخ ۱۸ فروردین ۱۳۹۵ دوباره به سوریه اعزام شدیم. وقتی وارد خان طومان شدیم خیلی سراغش را می گرفتم. بالاخره با خبر شدم در محور کناری خان طومان محور پدافندی خط الحاضر به عنوان تیربارچی مشغول خدمت است.

ادامه دارد…

آنچه خواندید، روایت سید عبدالرضا هاشمی ارسنجانی از وضعیت نبرد در خان طومان است. این روایت را در کتاب از حاج ابراهیم تا خان طومان، انتشارات شهید کاظمی منتشر کرده است.

خان طومان

دیدم که مانند ببر می غرید و آن چنان به گله کفتارها میزد که دشمن با دیدن او، و فقط او، چاره ای جز فرار دوباره ندید. او در حالی پنج ساعت با دشمن درگیر بود که پایش از ناحیه ی ساق، تیر خورده بود…

خان طومان



منبع خبر

مصطفی با پای مجروح نعره می‌زد و شلیک‌ می‌کرد + عکس بیشتر بخوانید »

همت امثال سعید از جوانان دوران جنگ بیشتر است

همت امثال سعید از جوانان دوران جنگ بیشتر است


به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، وقتی می‌خواستم مقدمه‌ای بر گفت‌وگویم با پدر اولین شهید مدافع حرم روحانی کرمان، شهید سعید بیاضی‌زاده بنویسم هیچ جمله و عباراتی را بهتر و زیباتر از دلنوشته حاج مهدی سلحشور مداح اهل بیت ندیدم. مهدی سلحشور از همراهی و دیدار با این شهید بزرگوار می‌نویسد:

«باز هم قصه پرواز و رهایی از قفس آسمانی شدن عده‌ای و زمین‌گیر شدن عده‌ای دیگر. آنان که دل به این دنیای فانی نبستند و تنها به شوق پرواز، این چند روزه را طاقت آوردند. مرغان باغ ملکوتی که هیچ‌گاه راضی به زندگی در قفس تنگ دنیا نشدند و برای رهایی از زندان تن آرام و قرار نداشتند والحق والانصاف سعید از آن دسته بچه‌ها بود. اولین باری که سعید را در سوریه دیدم به دلم برات شد چند روزی بیشتر مهمان ما نیست…  طوری از شهادت صحبت می‌کرد که یک عاشق از گمشده‌ دیرینش صحبت می‌کند.سعید جان! ظاهر آرام و متینت و خوش خلقی و تبسم زیبای همیشگی‌ات، هیچ‌گاه نتوانست درون متلاطم و بی‌قرارت را پنهان کند و چه زود به آرزویت رسیدی. هنیئاً لک…»

 سعید بیاضی زاده ۲۲ سال بیشتر نداشت که داوطلبانه به صفوف مدافعان حرم بانوی مقاومت حضرت زینب کبری (س) درسوریه پیوست و در منطقه‌ «حماه» به شهادت رسید. آنچه در پی می‌آید حاصل همکلامی ما با اصغر بیاضی‌زاده، پدر شهید سعید بیاضی‌زاده است.

گویا خود شما هم از رزمندگان دفاع مقدس بودید؟

من متولد ۱۳۴۷ هستم. اهل کرمان و اگر خدا قبول کند از جانبازان جنگ تحمیلی هستم. زمان انقلاب سن و سال کمی داشتم اما پدرم با توجه به فعالیت‌هایی که داشت و به خاطر درگیری اهالی با رئیس پاسگاه و کشته شدن تعدادی از مردم، دستگیر و با انتقال به زندان‌های ساواک، به اعدام محکوم می‌شود. اما با پیروزی انقلاب عفو می‌خورد و آزاد می‌شود. بعد از پیروزی انقلاب همچنان در خط امام بودیم. خیلی از اعضای خانواده ما به جبهه رفتند. برادرم اکبر بیاضی‌زاده در سال ۱۳۶۱ طی عملیات رمضان به شهادت رسید و برادرزاده‌ام شهید غلامرضا بیاضی زاده در آزادسازی مهران و در جریان کربلای یک آسمانی شد. خود من هم جانباز شدم. شغلم هم آزاد است و کارگر روزمزد هستم.

 شما چند فرزند دارید؟

من چهار فرزند دارم که سعید فرزندم سوم خانه و متولد ۱۳۷۳ بود که در دفاع از عقیله بنی هاشم در سن ۲۲ سالگی به شهادت رسید.

کمی از شهید برایمان بگویید، چطور شد لباس مقدس روحانیت را به تن کرد؟

سعید دوران ابتدایی را در روستای حجت آباد و دوران راهنمایی را در شهرستان انار در مدرسه شهید دستغیب سپری کرد و بعد از اتمام مقطع راهنمایی با توجه به علقه‌اش به روحانیت به حوزه علمیه رفت. از همان دوران کودکی علاقه زیادی به احکام و امور دینی داشت. زیارت عاشورا را حفظ کرده بود و همیشه در کنار مادرش که قالی می‌بافت، می‌نشست و می‌گفت امروز باید این دعا یا این نماز را بخوانیم. سعیدم اهل مسجد و نماز بود و رابطه خوبی با روحانیون مسجد داشت. مادرش خیلی دوست داشت ایشان لباس پیامبر را به تن کند. در نهایت سعید یک روز از مسجد به خانه آمد و به مادرش گفت من دوست دارم آرزوی شما را بر آورده کنم، می‌خواهم روحانی شوم. بچه‌ها همیشه به اختیار خودشان رفتار می‌کردند. نمی‌خواستیم راه و مسیری که انتخاب می‌کنند به زور و جبر باشد. می‌خواستیم با تمایل خودشان راه صحیحشان را انتخاب کنند که شکر خدا سعید بهترین راه‌ها را انتخاب کرد.

پس با علاقه و انتخاب شخصی‌اش لباس روحانیت را به تن کرد؟

بله، سعید رفت و در همه امتحانات و مراحل حوزه پذیرفته شد. فعالیت‌های خوبی هم داشت. همواره در اردوهای جهادی و راهیان نور شرکت می‌کرد. خوب به یاد دارم وقتی از راهیان نور بازگشت بسیار تغییر کرده بود و برای ما مدام از شهدا و شهادت صحبت می‌کرد. گویی نگاه و باب جدیدی در زندگی‌اش باز شده بود.

چه زمانی به خیل مدافعان حرم پیوست؟ شما از رفتنش خبر داشتید؟

 سال ۱۳۹۴ به من گفت که می‌خواهد به سامرا برود. آن زمان آنجا درگیری بود و پسرم هم می‌خواست به مدافعان حرم کمک کند. به من گفت فعلا به مادرم حرفی نزن بعد که من راهی شدم به ایشان اطلاع بده. نگران بود نکند مادرش اجازه ندهد. ماه مبارک رمضان بود که به عراق رفت. وقتی از عراق بازگشت به ما گفت می‌خواهد برای بحث دفاع از اسلام به سوریه برود. برای اینکه دل مادرش را همراه کند و اذن رفتن بگیرد با روایات، احادیث و خواندن آیات قرآن از جهاد و لزوم حضور و دفاع از اسلام سخن به میان می‌آورد. مادرش هم راضی شد و سرانجام سعید در اول ماه رمضان سال ۱۳۹۵ راهی مأموریت سوریه شد. بعد از مدتی به ایران بازگشت و با هم به مشهد رفتیم. آنجا خیلی از شهادت برایمان صحبت می‌کرد. وقتی مادرش می‌پرسید چرا این حرف‌ها را می‌زنی می‌گفت می‌خواهم آماده‌تان کنم! کمی بعد از حضور در اردوهای جهادی در مناطق محروم و سفر به کربلا مجدد راهی سوریه شد.

به نظر شما چه انگیزه‌هایی جوانی مثل سعید را به جبهه مقاومت اسلامی کشاند؟ گفتید که ایشان عضو گروه‌های جهادی هم بود و به نظر می‌رسد می‌توانست خودش را به حضور در همین اردوها راضی کند.

این سؤال را می‌توانم از زبان خودش پاسخ دهم. به گفته خود سعید هر کسی وظیفه‌ای دارد. امروزگویی امام حسین(ع) در حال جنگ است و حضرت زینب(س) در خطر است. به نظر شما چه باید کرد؟ شما باید پاسخ در خور بدهید، باید جوانتان را راهی کنید یا خیر؟! فردای قیامت اگر حضرت فاطمه(س)‌ را دیدید چه پاسخی برای ایشان دارید؟ می‌خواهید بگویید جوانی داشتم که برای دفاع از فرزندتان راهی‌اش نکردم. همه این صحبت‌ها ما را در اینکه سعید به تکلیف خود عمل می‌کند امیدوار می‌کرد. ما افتخار می‌کردیم فرزندی داریم که برای دفاع از حریم حضرت زینب(س) سهمی دارد.

نگران شهادت، اسارت یا جانبازی‌اش نشدید؟

ما شرایط موجود در عراق و سوریه را به خوبی می‌دانستیم. همه احتمالات را هم در نظر گرفتیم اما سعید خودش باید راهش را انتخاب می‌کرد و مسیری را هم که سعید در آن قرار گرفته بود تکلیف شرعی بود. سعید ۱۱محرم سال ۱۳۹۵ تماس گرفت و با من و مادرش صحبت کرد و بعد در عصر همان روز یعنی ۲۲ مهر ۹۵ به شهادت رسید. ما باور نمی‌کردیم، چراکه با او به تازگی صحبت کرده بودیم اما گویی خبر شهادتش صحت داشت.

آقای بیاضی زاده شما جانباز دفاع مقدس هستید، به نظر شما چقدر شباهت بین رزمندگان دیروز و امروز دیده می‌شود؟

امروز در دفاع از اهل بیت همت امثال سعیدها از جوانان دوران دفاع مقدس بیشتر است. آن روزها ما برای دفاع از کشورمان رفتیم و جنگ در خانه خودمان بود اما امروز این مدافعان حرم برای دفاع از اسلام و اهل بیت به کشورهای دیگر می‌روند. امروز شرایط رفتن و جهاد با آن دوران فرق دارد. امروز همه نگاه‌ها یک سو نیست. برخی از چرایی حضور می‌گویند و برخی دیگر زبان به طعنه و کنایه باز کرده‌اند و اصل دفاع از اسلام را زیر سؤال برده‌اند. به نظر من اراده این جوانان که در این دوران راهی می‌شوند بسیار بالاتر و جهادشان عظیم‌تر است. اما شباهت‌های زیادی بین این جوانان و جوانان دیروز جنگ تحمیلی دیده می‌شود. اینها مرگ با افتخار و شهادت را به زندگی با ذلت ترجیح دادند. شباهت دیگر رزمندگان دیروز و امروز اطاعت از ولایت امام زمان و نایب برحق ایشان بود. آنها بر بحث ولایت فقیه و پشتیبانی از آن تأکید داشتند.

برای شما که با نان کارگری فرزندتان را بزرگ کرده بودید سخت نبود از همه داشته و از تعلق خاطرتان بگذرید؟

من اگر شرایطی برایم در زندگی پیش می‌آمد و پول نان هم نداشتم سعید را راهی می‌کردم که به آنچه می‌خواهد برسد اما امروز که موضوع دفاع از حرم پیش آمده، بهترین هدیه‌ام را تقدیم اسلام کردم. وقتی حضرت زهرا (س)‌ می‌خواست هدیه‌ای به کسی بدهد بهترینش را می‌داد. برای همین من و مادر سعید هم بهترین هدیه‌مان را که سعید بود تقدیمشان کردیم. سعید بهترین گوهر زندگی‌ام بود که در راه اسلام هدیه کردم.

پسرم می‌گفت آنجا خطر وجود دارد وقتی از این خیابان به خیابان دیگر می‌رویم معلوم نیست به دست داعشی‌ها بیفتیم یا نه. ما همه این خطرات را به جان خریدیم و سعید را راهی کردیم. خودش هم پیش‌تر ما را آماده پذیرفتن این شرایط کرده بود. خصوصاً مادرش را. من زمان جنگ را درک کرده بودم و تا حدودی با شرایط جهاد و جبهه آشنا بودم. می‌دانستم که سعید آرزوی شهادت دارد. مستقیم به ما حرفی نمی‌زد اما مثال‌ها و روایاتش از شهادت ما را به این نتیجه می‌رساند که او عاشق شهادت است. به طور مثال می‌گفت وقتی انسان شهید می‌شود خونش بر زمین ریخته نمی‌شود خونش دریایی عظیم می‌شود که به جامعه تزریق می‌گردد و جامعه اسلامی جانی دوباره می‌گیرد. این یعنی اینکه خون شهید هدر نمی‌رود.

به نظر شما روحیه‌ای که شهید را به جبهه مقاومت اسلامی کشاند، چقدر متأثر از گذشته شما به عنوان یک رزمنده دفاع مقدس بود؟

وقتی پسرم به راهیان نور رفته بود از شلمچه با من تماس می‌گرفت و از نحوه شهادت برادرزاده و برادرم سؤال می‌پرسید. از مناطق عملیاتی و از عملیات دوران جنگ اطلاعات می‌گرفت. خودش راوی راهیان نور بود. برای همین کتاب‌های زیادی را در این زمینه مطالعه کرده بود. سعید از سن ۱۱سالگی به خاطر تحصیل و حوزه از پیش ما رفت. وقتی به مناطق محروم می‌رفت برای آنها یادواره شهدا می‌گرفت. همیشه هم سعی بر این داشت که شهدا و راه و رسم زندگی‌شان را الگوی خود قرار دهد. ارادت خاصی به سید اهل قلم شهید مرتضی آوینی داشت و از ایشان خیلی حرف می‌زد. سعید علاقه خاصی به رزمندگان و شهدای لشکر فاطمیون داشت. بعد از شهادتش همرزمانش از او بسیار برایمان گفتند، از اینکه ایشان استاد اخلاق بوده و همواره در کنار رزمندگان فاطمیون حضور داشته صحبت کردند.

گویا شهید بیاضی‌زاده با بچه‌های لشکر فاطمیون هم ارتباط داشتند؟

سعید می‌گفت بچه‌های فاطمیون خیلی مظلوم هستند. در جنگ با دشمن واقعاً مردانه می‌جنگند و از صمیم قلب برای خانم زینب(س) جانفشانی می‌کنند و سختی زیادی می‌کشند. در نهایت هم برات شهادت را از شهدای فاطمیون گرفت. پسرم زمان همراهی با یکی از شهدای فاطمیون از حرم تا بهشت معصومه(س) دست در دست شهید فاطمیون گذاشته و از آن شهید خواسته بود تا نزد مادرش حضرت زهرا(س) شفاعت کند تا خدا صبری زینبی به مادرش دهد تا او برای گرفتن انتقام خون شهدای مدافع حرم به میدان برود.

شما سال‌ها پیش رزمنده جنگ تحمیلی بودید اما سعید خیلی بعدتر از شما رزمنده شد و به شهادت رسید، چه رازی او را اینگونه از شما جلو انداخت؟

 من ۲۳ ماه در جبهه‌های حق علیه باطل حضور داشتم و به یقین رسیده‌ام که شهادت لیاقت می‌خواهد. هر کسی که می‌خواهد شهید شود، اگر به آن درجه که باید نرسد، شهید نمی‌شود. به نظر من راه در دست خود انسان است. آنطور که سعید می‌خواست شهید شود، من نخواستم. من ماندم و امروز سعید شهیدمدافع حرم شد.

* صغری خیل فرهنگ  / روزنامه جوان

شهید سعید بیاضی زاده

 سعید بیاضی زاده ۲۲ سال بیشتر نداشت که داوطلبانه به صفوف مدافعان حرم بانوی مقاومت حضرت زینب کبری (س) درسوریه پیوست و در منطقه‌ «حماه» به شهادت رسید.

شهید سعید بیاضی زاده



منبع خبر

همت امثال سعید از جوانان دوران جنگ بیشتر است بیشتر بخوانید »

یک جهنم واقعی در خان‌طومان! / آخرین سخن «رادمهر» در بی‌سیم چه بود؟ / بلباسی و رجایی‌فر برای کمک رفتند و برنگشتند

یک جهنم واقعی در خان‌طومان! / آخرین سخن «رادمهر» در بی‌سیم چه بود؟ / بلباسی و رجایی‌فر برای کمک رفتند و برنگشتند


به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، مهمات اصلی مان کلاش بود، با دو آرپی جی و ده دوازده نارنجک همراه هر نفر.

عالیشاه و روحانی فقط درب خانه را داشتند که دشمن از در بیرون نیاید. دشمن تمام حجم آتشش از در خانه بود. نزدیکی غروب تیری به دستم خورد. کم کم داشت مهماتمان تمام می شد و ناچار به عقب نشینی بودیم. در همان حال، در انفجاری، شکم یکی از نیروهای فاطمیون پاره شد و دل و روده اش بیرون ریخت. با چفیه دور شکمش را بست و کشان کشان به سمت عقب حرکت کرد. این اتفاقاتی که دارم تعریف می کنم، مربوط به دوران آتش بس است. ما مثلا در آتش بس بودیم.

قسمت اول این روایت رااینجا بخوانید:

پاره شدن دل و روده در آتش‌بس! / مقاومت در خان‌طومان با کلاش و آرپی‌جی

سرگرد باقری که از ابتدای درگیری، به کمک خط یاسر رفته بود، روایت را از جناح دیگری آغاز کرد و گفت:

– چند دقیقه بعد از اعلام آماده‌باش، به من دستور رسید، گروهانی را برای تامین جاده حمره، به خان طومان ببرم. در بین راه دستور عوض شد و گفتند هر چه سریع تر خود را به خان طومان برسانید. با رسیدن به خان طومان به همراه نجف پور و حسین‌تبار خود را به خط یاسر رساندیم. در مدت بسیار کوتاهی، با حجم آتش سنگین دشمن مواجه شدیم، همه جا به جهنم مبدل شده بود، یک جهنم واقعی! سمت راست خط یاسر مستقر شدیم. از رضا حاجی‌زاده که در خط مستقر بود پرس و جو کردیم. به شهادت رسیده بود. طولی نکشید که خطوط سمت راست ما یعنی عمار و حمزه شکسته شد.

رمضانی گفت:

– با شکسته شدن خط عمار و حمزه، عابدینی و گروه ضربت، از خط عمار، و بچه های خط حمزه، یک پله عقب نشستد.

سرگرد ادامه داد: – تکفیری ها به سمت دیده بانی، فرماندهی و مخابرات پیشروی می کردند. دشمن تصمیم داشت با رساندن تانکی مملو از مهمات و مواد منفجره، در یک حرکت انتحاری، تمام ساختمانها و افراد آن منطقه را خاکستر کند. در تفکر جبهه النصره، حملات انتحاری جایی ندارد. حملات انتحاری از جمله روشهای مبارزه ی داعش است. همین عملیات انتحاری، نشانی از اتحاد جبهه های مختلف تکفیری بود که برای مقابله با ایران، چاره ای جز کنار گذاشتن اختلافات خود ندیده بودند.

به همت رزمندگان فاطمیون، این تانک، از پیشروی باز ایستاد و ناچار در محلی نرسیده به ساختمانها خود را منفجر کرد، اما با وجود این که به ساختمانهای ما نرسید، با انفجار مهیبی که داشت، تعدادی را شهید و موج انفجارش، افرادی تا حدود یک کیلومتر را گرفت. این انفجار بزرگترین و مهیب ترین انفجاری بود که تمام عمرم دیده بودم.

آن روز، دشمن تصمیم گرفته بود، تمام تدابیر، دسیسه ها و قدرت مالی و تسلیحاتی خود، که سر در چاه های نفتی عربستان، و نیرنگ آمریکا داشت را به کار ببندد و آخر و عاقبت نبرد را به هر ترفندی که شده به نفع خودش رقم بزند.

یک کلام؛ تکفیریها آن روز از چیزی به نام تفنگ استفاده نمی کردند، آنها حتی نفر را با توپ ۲۳ که مخصوص هواپیماست هدف می گرفتند. غروب آفتاب، با پیشروی دشمن، رادمهر رفته بود ساختمان فرماندهی که اطلاعات را امحا کند. آخرین صدایی که از او در بی‌سیم شنیدم این بود: ساختمان بغلی کیست که ما را می زند؟… بعد هم صدا قطع شد.

سیدجواد اسدی که می دانست ساختمان، در محاصره است به کمک رادمهر رفت که وسط راه او را با دوازده هفت زدند. آقای داداشی در این میان رشته کلام را به دست گرفت و گفت:

– آقای معصومیان آخرین لحظات، با سیدجواد بوده، می گفت: سیدجواد که داشت سینه خشابش را می بست، دستش را رو به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا! تو شاهد باش که من فقط برای رضای تو به صحنه پیکار می روم.

بعد هم رو به معصومیان گفته بود: داخل کوله پشتی ام مقداری پول بیت المال است، اگر اتفاقی برایم افتاد، به وضعیتشان رسیدگی کن. و از ساختمان زد بیرون.

سرگرد باقری گفت: – دشمن با رسیدن به فرماندهی و سپس کارخانه، بین ما و رزمندگان خط عمار و حمزه سد شد. ما در خط یاسر و مالک، در محاصره تکفیری‌ها افتادیم و یک پله عقب نشستیم. بچه های ما تا نیمه شب با هماهنگی خط مالک به فرماندهی شفیع زاده مقاومت کردند.

رمضانی که تا پیش از این در موقعیت ۱۵۰۰ بوده، گفت: – صد متر عقب تر از خط عمار، خاکریز کوچکی بود که عابدینی بعد از عقب نشینی، فرماندهی آن را به عهده داشت. عابدینی و بچه های گروه ضربت که به کمک سیدرضارفته بودند، تا ساعت یک بامداد، آن جا مقاومت کردند، ولی با این احتمال که با وجود نفوذ دشمن، به ساختمانهای مخابرات و فرماندهی، این خطوط هم دور بخورند و در محاصره دشمن بیفتند، رزمندگان تمامی این خطوط باید می توانستند، ظرف یک‌ساعت، خود را به خط عقبی عمار برسانند تا همگی با هم، با سازماندهی جدید، عملیات را پیش ببریم.

ساعت یک شب، دستور عقب نشینی صادر شد. دشمن در طول این مدت توانسته بود، علاوه بر مخابرات و فرماندهی، بر کارخانه هم مسلط شود و خطوط یاسر و مالک را محاصره کند. ساعت یک و نیم، رزمندگان حمزه و عمار عقب نشستند و در قرارگاه جدید سازماندهی نیروها شکل گرفت. ما باید حرکت می کردیم و دشمن را از کارخانه عقب میراندیم تا خط مالک و یاسر از محاصره در بیایند. از مقر فرماندهی جدید، رزمندگان عمار و حمزه، به خط، راهی کارخانه شدند.

سر ستون از عابدینی که فرماندهی را به عهده داشت شروع می شد، سپس جمشیدی، بعد من، صادقی، مهدویان، بریری، شیخی و کمالی، در یک خط به سمت کارخانه می رفتیم. با رسیدن به کارخانه، دشمن از بالا و پایین ما را به آتش بست.

دشمن که مجهز به دید در شب حرارتی بود، ابتدا سرستون ما، علی عابدینی را زد.

گلوله رسام به پهلوی عابدینی خورد و آتش گرفت. عابدینی شهید شد. طولی نکشید که نفر بعد، یعنی جمشیدی هم مورد اصابت گلوله قرار گرفت. جمشیدی بسیجی بود. پس از عابدینی، شهرستان نور، اولین شهید مدافع حرم خود را تقدیم اهل بیت نمود.

مهدویان مجروح شد. کنار جاده، اتاقکی یک ونیم در یک ونیم بود. مهدویان را کشیدیم توی اتاقک، تا پانسمانش کنیم. در حال پانسمان مهدویان، حجم آتش دشمن زیادتر شد و کمر یکی از فاطمیون که در حال کمک بود تیر خورد. ناچار شدیم عقب بکشیم. من و صادقی زیر بغل برادر افغانی را گرفتیم، سعیدکمالی هم زیر بغل مهدویان را گرفت و راه افتادیم. پشت سرمان به فاصله ی یک متری، بریری، شیخی و کمالی راه می آمدند.

ده پانزده متر که جلوتر آمدیم، کمالی با اشاره به کنار جاده گفت: این کابلی است که روی زمین افتاده. آخرین باری که کابلی را دیده بودیم در همان سازماندهی نیروها، ساعت یک، یک و نیم شب بود. از آخرین نفرات خط بود. بریری و کمالی گفتند: ما کابلی را می آوریم. کمالی ۲۵ سال بیشتر نداشت و علی رغم جثه کوچکش در بیشتر عملیات ها شهدا و زخمی‌ها را کول می گرفت و به عقب می آورد. در شجاعت بریری و کمالی همین بس که با وجود آتش سنگین دشمن، که هر کسی می خواهد جان شیرین خود را بردارد و از معرکه بگریزد، ایستادند تا پیکر شهید کابلی را به عقب منتقل کنند.

رزمندگان افغانی می گفتند: ما چهار سال است در سوریه با تکفیری ها می جنگیم ولی هنوز رزمنده ای به شجاعت و جنگجویی علیرضا بریری ندیده ایم.

بیشتر از همه نگران بریری و کمالی بودیم. صادقی با بلباسی تماس گرفت. موضع بلباسی و رجایی فر همان جایی بود که سازماندهی افراد، صورت پذیرفته بود. تعدادی آن جا ماندند تا در صورت نیاز به کمکمان بشتابند. حدود صد متر راه نیامده بودیم که بلباسی و رجایی فر را دیدیم که سوار تویوتا چراغ خاموش، به سمتمان می آمدند.

صادقی به بلباسی گفت: بریری و کمالی دارند کابلی را می آورند، آنها واجب ترند، برو اول به آنها برس، در برگشت، ما هم سوار می شویم. بلباسی و رجایی فر رفتند ولی هیچ کدامشان باز نگشتند. نه بریری، نه کمالی، نه کابلی، و نه رجایی‌فر و بلباسی که برای کمکشان رفته بودند.

حتی وقتی پشت بیسیم صدا می زدیم صدایشان نمی آمد.

حدود ساعت چهار صبح، به رزمندگان یاسر و مالک هم دستور عقب نشینی داده شد و خان طومان را تخلیه کردیم.

رو به سرگرد گفتم:

– همان تاریخ، نادر در تماسی که با من داشت می گفت: سرگرد باقری در محاصره تکفیری هاست. جریان از چه قرار بود؟

سرگرد گفت: – با سد شدن دشمن بین ما و بچه های خط عمار و حمزه، در خط یاسر و مالک در محاصره افتادیم. شب، خودمان را به تل قاسم، قسمت انتهایی خط مالک رساندیم و تا ساعت چهار، مقاومت کردیم. با دستور عقب نشینی که حدود ساعت چهار صبح رسید، یک پله از تل قاسم عقب تر نشستیم و با تشکیل یک خط دفاعی، چهل و هشت ساعت آن را نگه داشتیم. بعد از دو روز مقاومت، نیروهای کمکی از سمت حمره رسیدند و ما به عقب منتقل شدیم.

ادامه داد…

آنچه خواندید، روایت سید عبدالرضا هاشمی ارسنجانی از وضعیت نبرد در خان طومان است. این روایت را در کتاب از حاج ابراهیم تا خان طومان، انتشارات شهید کاظمی منتشر کرده است.

خان طومان

بلباسی و رجایی فر رفتند ولی هیچ کدامشان باز نگشتند. نه بریری، نه کمالی، نه کابلی، و نه رجایی‌فر و بلباسی که برای کمکشان رفته بودند.

خان طومان



منبع خبر

یک جهنم واقعی در خان‌طومان! / آخرین سخن «رادمهر» در بی‌سیم چه بود؟ / بلباسی و رجایی‌فر برای کمک رفتند و برنگشتند بیشتر بخوانید »

پوستر/کربلای خان طومان

پوستر/کربلای خان طومان


کربلای خان طومان - کراپ‌شده

قرنهاست زمین انتظار مردانی اینچنین را می‌کشد تا بیایند و کربلای ایران را عاشقانه بسازند و زمینه‌‏ساز ظهور باشند… آن مردان آمدند و رفتند، فقط من و تو ماندیم و از جریان چیزی نفهمیدیم…|شهید سید مرتضی

کربلای خان طومان - کراپ‌شده



منبع خبر

پوستر/کربلای خان طومان بیشتر بخوانید »

پیام امام‌جمعه قزوین در پی بازگشت پیکر شهید شیری

پیام امام‌جمعه قزوین در پی بازگشت پیکر شهید شیری


به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، حجت الاسلام والمسلمین عبدالکریم عابدینی، در پیامی بازگشت پیکر شهید مدافع حرم زکریا شیری را تبریک و تسلیت گفت.

متن پیام به این شرح است:

بسم الله الرحمن الرحیم
وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْیَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ (آل عمران/169)  
 

بازگشت پیکر مجاهد سرفراز جبهه مقاومت و مدافع حریم اسلام شهید زکریا شیری را پس از گذشت پنج سال به میهن اسلامی، به خانواده این شهید عزیز و همه مردم استان قزوین تبریک و تسلیت می‌گویم.  
 

از خدای متعال مصاحبت این شهید بزرگوار با اصحاب سیدالشهدا در بهشت برین و اجر و صبر برای خانواده ایشان را درخواست می کنم.  

عبدالکریم عابدینی
نماینده ولی‌فقیه در استان و امام جمعه قزوین

گفتنی است، شهید زکریا شیری در تاریخ ۹ فروردین ۶۵ در روستای گرماب خدابنده زنجان چشم به جهان گشود؛ وی پاسدار بود و توسط سپاه صاحب الامر(عج) قزوین و به عنوان فرمانده دسته و مدافع حرم در جبهه دفاعی سوریه حضور یافت و به گفته همرزمانش درچهارم آذر ماه سال 1394، در حلب سوریه و بر اثر انفجار تله ی انفجاری و اصابت ترکش و جراحات وارده شهید شد و پیکر پاکش در محل شهادت باقی مانده بود.

کتاب «کاش برگردی» به قلم رسول ملاحسنی روایتی از زندگی این شهید به روایت مادرش است که در اردیبهشت سال جاری توسط انتشارات شهید کاظمی منتشر شد.

حوزه/ رئیس شورای حوزه علمیه قزوین در پیامی بازگشت پیکر شهید مدافع حرم زکریا شیری را تبریک و تسلیت گفت.



منبع خبر

پیام امام‌جمعه قزوین در پی بازگشت پیکر شهید شیری بیشتر بخوانید »