مدرسه رفاه

این کیف ممکن است عوضم کند!

این کیف ممکن است عوضم کند!



مرخصی که می‌آمد باز دنبال کار تفحص بود. یک نایلون دستش می‌گرفت پر از نقشه و مدارک جنگ، از لشکر به ستاد از ستاد به سازمان جغرافیایی از اینجا به آنجا. می‌گفتیم لااقل مدارکت را بگذار توی کیف…

گروه جهاد و مقاومت مشرق «کتاب مجید پازوکی» از مجموعه کتاب‌های یادگاران را انتشارات روایت فتح به قلم افروز مهدیان منتشر کرده است.

شهید مجید پازوکی، اول فروردین ماه سال ۱۳۴۶ متولد شد و اول انقلاب، وقتی فقط یازده سال داشت، به دیدار امام خمینی در مدرسه رفاه رفت و به کاروان انقلاب پیوست. پس از آن به عضویت بسیج مسجد لرزاده درآمد و فعالیت‌های انقلابی‌اش جدی‌تر شد.

این کیف ممکن است عوضم کند!

سال ۱۳۶۱، فقط ۱۵ سال داشت که به جبهه رفت و به عنوان تخریب‌چی مشغول فعالیت شد. روایت‌های هم‌رزمانش از آن دوران و دوران پس از جنگ نشان می‌دهد که چرا این شهید باید تا این حد شاخص باشد. پس از جنگ نیز، جهاد مجید پازوکی پایان نیافت و وی از سال ۱۳۶۹ در منطقه کردستان مشغول جنگ با اشرار و گروهک‌های ضد انقلاب و تروریستی شد. سال ۱۳۷۱ اما رسالتش را جای دیگری پی گرفت و به گروه تفحص پیوست.

یکی از همراهان شهید نقل می‌کند که جمله‌ای از یک مادر شهید باعث شد مجید پازوکی تمام وقت و انرژی‌اش را پای کار تفحص بگذارد. مادر شهیدی که چند سال بعد از جنگ هنوز خبری از فرزندش را در آغوش نگرفته بود، به آقا مجید گفته بود «اگر یک تکه استخوان شهیدم را برایم بیاورند، جگر آتش‌گرفته‌ام آرام می‌گیرد»

همین جمله شده بود آتش جگر آقا مجید که راه بیفتد در مناطق جنگی پی کار تفحص و بعدها دست زن و فرزندانش را هم بگیرد و از اندیمشک تا اهواز و دو کوهه از این خانه به آن خانه زندگی کنند و او کار تفحصش را ادامه بدهد. در آخر نیز، هفدهم مهرماه سال ۱۳۸۰، با سمت فرمانده گروه تفحص لشگر ۲۷ محمد رسول‌الله (ص) وقتی در مناطق جنگی مشغول کار تفحص بود، با انفجار مین به یاران شهیدش پیوست.

چند برش از زندگی این شهید را بر اساس متن کتاب حاضر برایتان انتخاب کرده‌ایم…

توی خواستگاری ازش پرسیدم «خمس می دهید یا نه؟» گفت «از سال ۶۰ از همان روزی که وارد سپاه شدم، اولین حقوقی که گرفتم خمسش را داده‌ام.» خودش سال خمسی داشت. روی لقمه‌هایش حساس بود اما دست کسی را هم رد نمی کرد اگر جایی که نمی‌شناخت غذا می‌خورد حتما رد مظالم می‌داد. همیشه می‌گفت «اگر از لقمه حرام چشم بپوشی خدا دو برابرش را آن هم حلال بهت می‌دهد.»

***

این کیف ممکن است عوضم کند!

همیشه دوست داشتم همسر جانباز شوم. شاید با این کار دین‌ام را ادا کنم. می‌خواستم بهش خدمت کنم ولی مجید آرزو به دلم گذاشت. حتا نگذاشت یک لیوان آب دستش بدهم. هر چه می خواست خودش بلند می‌شد می‌آورد.

***

مرخصی که می‌آمد باز دنبال کار تفحص بود. یک نایلون دستش می‌گرفت پر از نقشه و مدارک جنگ، از لشکر به ستاد از ستاد به سازمان جغرافیایی از اینجا به آنجا. می‌گفتیم لااقل مدارکت را بگذار توی کیف. می‌گفت همان کیف ممکن است عوضم کند.

***

نشسته بود ترک موتورم. از چراغ قرمز رد شدم. محکم کوبید پشتم. داد زد «احترام به قانون احترام به نظام است.» عجیب دستهای سنگینی داشت.

***

این کیف ممکن است عوضم کند!

شهید که پیدا نمی‌شد ول می‌کرد می‌آمد تهران، پیش حاج آقا حق‌شناس. دنبال صاحب نفس‌ها می‌گشت. می‌گفت دعا کنید شهدا را پیدا کنیم، فکری، ذکری، چیزی…

***

معنی ندارد کسی بگوید من گرفتارم تا وقتی امام رضا(ع) هست. این جمله را بارها ازش شنیده بودم. از شهادت علی محمودوند، بهمن ۷۹ تا شهادت خودش مهر ۸۰ یک سال هم طول نکشید. بارها و بارها رفت زیارت امام رضا (ع). گرفتار بود؛ گرفتار غربت…

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

این کیف ممکن است عوضم کند! بیشتر بخوانید »

فجر ۴۲

فجر ۴۲| محافظی که برای نجات امام، او را در آغوش گرفت و دوید


حوزه جامعه خبرگزاری فارس ـ سودابه رنجبر:نشستن پای صحبت‌های «حمیدرضا نقاشیان» تمامی ندارد. او می‌تواند ساعت‌ها درباره ابعاد شخصیتی امام، شرایط سیاسی قبل و بعد از انقلاب. شناسایی گروه‌ها و احزاب سیاسی سال‌های مبارزه قبل از ۵۷ و… صحبت کند. به‌خصوص وقتی متوجه می‌شوم که سال‌هاست اتفاقات روزانه را یادداشت‌برداری می‌کند تازه می‌فهمم که چه حافظه‌ای دارد؛ حافظه‌ای متکی به دلیل و مدرک. نقاشیان چه آن زمان که سه ماه مداوم محافظ شخصی بیت امام بوده و چه حالا که شاهد اتفاقات سیاسی روز است تحلیل‌گر تأثیر گزاری است. در سال ۵۷ حمیدرضا نقاشیان فقط ۲۴ ساله بود؛ اما همان موقع هم مثل یک مرد جاافتاده همه مسئولیت حفاظت از امام را بر عهده گرفت طوری که اگر عکس‌های آن دوره امام را ازنظر بگذرانید حمیدرضا نقاشیان را می‌بینید که همچون چریکی ورزیده با توانایی در مهارت‌های رزمی همه‌جا کنار امام حضور دارد.

او با درایت و بلوغ چندبعدی خود چه در فهم ریزه‌کاری‌های سیاسی و اجتماعی و چه در علوم و فنون اطلاعاتی و مراقبت و با شناختی عمیق از شرایط و جریان‌ها خیال همه را از بابت محافظت از امام راحت کرده بود. آن‌هم در شرایطی که هنوز حکومت شاهنشاهی برقرار بود. بااینکه شرایط آن روزها سخت و اضطراب‌آور بود؛ اما بازهم نقاشیان از آن روزها خاطرات جذاب و شیرینی روایت می‌کند.

نقاشیان بعد از شهادت استاد مطهری و بنا به درخواست حضرت امام وارد مأموریت جدیدی می‌شود و گروه فرقان را شناسایی و متلاشی می‌کند. او با شروع جنگ در سال‌های دفاع مقدس، نقش مهمی در موفقیت‌های جبهه و جنگ با عبور از صد تحریم‌های سخت، تهیه ملزومات موردنیاز جنگ در سال‌های دفاع مقدس بر عهده می‌گیرد. کوتاه‌مدت در وزارت اطلاعات قصد خدمت می‌کند و سپس مأموریت‌هایی مهم‌تر را در وزارت کشور به عهده می‌گیرد و با جدایی از کارهای دولتی و برای جدا نشدن از محور مقاومت و انقلاب وارد حوزه فرهنگ شده و از سال ۱۳۶۶ تاکنون در بخش خصوصی در سمت‌های متفاوت مدیریت در مؤسساتی مانند موسسه مطالعاتی صاحب‌الزمانی و موسسه هنر و ادبیات پارسی و موسسه سخن‌گستر با انتشار روزنامه‌های ایران‌نیوز و صبح اقتصاد فعال است.

 با او همراه می‌شویم و سعی می‌کنیم تنها در خصوص شرایط محافظت از امام و همچنین بخشی از شخصیت شناسی امام از او سؤال کنیم.

**شما محافظ امام بودید چطور مسئولیت حفاظت از امام را بر عهده گرفتید؟

 خیلی قبل از پیروزی انقلاب فعالیت‌های سیاسی، نظامی و فرهنگی علیه حکومت شاهنشاهی داشتم و با جمعی از دوستان رساله حضرت امام (ره) را جمع‌آوری، چاپ و توزیع می‌کردیم. در سال ۵۵ که مجموعه “فجر ” تأسیس شد با اعضای این گروه شروع به همکاری کردم. توسط مرحوم عباسعلی ناطق نوری به شهید «بروجردی» معرفی شدم و به مجموعه «صف» که گروهی توحیدی بود پیوستم. از سال ۵۶ با آن‌ها همکاری کردم.

حضرت امام که از پاریس به تهران آمدند با توصیه شهید دکتر بهشتی مجموعه «توحیدی صف»، مسئولیت حفاظت حضرت امام (ره) را به عهده گرفت و من هم توفیق یافته محافظت از اقامت گاه و شخص حضرت امام را به عهده گرفتم.

**چرا شما به‌عنوان محافظ شخصی امام انتخاب شدید؟

اول اینکه توفیقی بود که نصیب من شد و دیگر اینکه آموزش‌دیده دوره‌های رزمی بودم. پیش‌ازاین هم در بخشی از عملیات لجستیکی توانایی خودم را با عزیزان ثابت کرده بودم. بازهم فکر می‌کنم فقط خواست خداوند بود که من محافظ امام باشم.

البته گروه صف در بخش‌های دیگری از ورود امام تیم حفاظت ایشان بودند؛ اما من همراه با دو سه نفر از صفی‌ها، چند روز قبل از رسیدن امام به ایران در مدرسه رفاه مستقر شدیم تا اقامتگاه امام که از پیش تعیین‌شده بود را زیر نظر داشته باشیم. برای همین نه به فرودگاه رفتم و نه به بهشت‌زهرا. چشم‌به‌راه امام بودیم که پس از اتمام برنامه در بهشت‌زهرا (س) به مدرسه رفاه برسند.

**گویا امام وقتی در بهشت‌زهرا سوار هلیکوپتر می‌شوند تا به اقامتگاه بیایند با ساعت‌ها تأخیر به مدرسه رفاه می‌رسند و تیم حفاظت و اطرافیان امام نگران ایشان می‌شوند. این در حالی بوده که هیچ‌کسی از ایشان خبر نداشته است؟

بله همین‌طور است. جناب شیخ «علی‌اکبر ناطق نوری» پیکان آبی‌رنگی داشتند و خود را در ازدحام استقبال از امام نزدیک بیمارستان هزار تخت خوابی در محدوده ستارخان فعلی تاج سابق پارک می‌کنند و زمانی که هلیکوپتر از بهشت‌زهرا بلند می‌شود. هماهنگ می‌کنند که هلیکوپتر هوانیروز در محوطه بیمارستان هزار تختخوابی فرود بیاید. کادر درمان و بیمارستان از این اتفاق بی‌خبر بوده طوری که کادر درمان تصور می‌کنند چه بیمار بدحالی است که با هلیکوپتر وارد محوطه بیمارستان شده است. امام مورد استقبال اهالی بیمارستان قرار می‌گیرد و حتی ناطق نوری امام را چنددقیقه‌ای با کادر درمان تنها می‌گذارد و می‌رود ماشین شخصی‌اش را بیاورد. هرچند با همه این شرایط امام به محل اقامتگاه نمی‌آید و همراه با ناطق نوری می‌روند که به یکی از اقوامشان در جاده قدیم شمیران سری بزنند. تصور کنید ناطق نوری همراه با امام در خیابان‌های شلوغ و ناامن تهران حرکت می‌کنند ۴ تا ۵ ساعت دلهره عجیبی گرفته بودیم. هیچ‌کسی از امام خبر نداشت و هوا تاریک شده بود. که به‌یک‌باره در مدرسه رفاه باز شد. ناطق نوری همراه امام از آن سمت خیابان به سمت مدرسه رفاه می‌آمد. ما از همان ابتدا دست خدا را در حفاظت از امام می‌دیدیم.

تهران نماز خانه مدرسه علوی ۲۷ بهمن ۵۷

**شما در اضطراب‌آورترین شرایط «شب اولی که امام به مدرسه رفاه آمد» محافظ امام بودید و در سخت‌ترین شرایط و دقایق این وظیفه را بر عهده گرفتید چراکه هنوز نه دولت موقت تشکیل‌شده بود و همچنین نخست‌وزیر بختیار در دولت شاهنشاهی سرکار بود. از حال و هوای شب اول ورود امام به ایران در مدرسه رفاه بگویید.

لحظه‌ای که ایشان وارد اقامتگاه مدرسه رفاه شدند هوا تاریک شده بود و همان‌طور که گفتم بسیار مضطرب شده بودیم به‌محض دیدار امام پیشانی و شانه‌های امام را بوسیدم و همان‌طور که دو دست ایشان را به نشانه محبت در دستانم گرفته بودم. گفتم: «آقا میشه چندجمله‌ای برای بچه‌ها صحبت کنید؟ خیلی دل‌نگران شما بودیم.» امام با لبخند لطیف و نگاه پدرانه‌ای گفتند: «مانعی ندارد کجا بنشینیم؟» صندلی را گذاشتیم داخل پاگرد پله و امام ۱۰ دقیقه‌ای برای بچه‌ها صحبت کردند. همان چند جمله زندگی و خط مشی خیلی از بچه‌ها را تغییر داد. تا آنجا که یادم می‌آید امام در همان چند دقیقه توضیح دادند: آنچه دارد پیش می‌آید خواست خداست، فضایی که دارد مهیا می‌شود فضایی است برای بیداری مسلمان‌ها و شما بدانید که ما در این راه چه پیروز شویم و چه از بین برویم یکی از دو خیر یا “احدی الحسنیین ” است که داریم انجام می‌دهیم.

 **بیشتر محافظان اقامتگاه امام جزء چه گروهی بودند؟

فقط چند نفرمان جزو «توحیدی صف» بودیم و بیش از ۶۰ نفر که از قبل مدرسه رفاه را در محله و پشت‌بام و ساختمان‌های هم‌جوار حفاظت می‌کردند گروهی تقریباً جداشده از مجاهدین خلق بودند. نام خود را جنبش مجاهدین گذاشته بودند. البته از مشی غیرمسلحانه مجاهدین که به توصیه شهید بهشتی حفاظت از اقامتگاه امام را برعهده‌گرفته بودند و انشعابی گروه «لطف‌الله میثمی» تلقی می‌شدند. البته درباره این تصمیم می‌توان گفت که این انتخاب خالصانه بود. و به اعتبار بلوغ و تمهیدات آینده‌نگرانه شهید بهشتی انجام پذیرفته بود.

 شهید بهشتی برای اینکه این بچه‌ها را از مجاهدین خلق (منافقین) جدا کنند این تصمیم را گرفته بودند. مرحوم شاه‌آبادی، مرحوم مطهری و منتظری نسبت به این کار معترض بودند به همین دلیل حفاظت از مرکزیت اقامت گاه و جان امام (ره) را به مجموعه “صف ” سپرده شد.

 امام ساعت ۷ صبح فردای همان شب به مدرسه علوی منتقل شد. هرچند همان سخنرانی تأثیر بسیار مثبتی روی همان گروه انشعابی گذاشت که بازهم توضیحاتش مفصل است.

 

امام در عراق  در جمع روحانیون  که به دیدار او آمدند

**شما قبل از اینکه امام را در مدرسه رفاه ملاقات کنید، ایشان را از نزدیک دیده بودید؟

 بله حدود سال ۵۶ بخشی از گروه مبارزه انقلابی ما لو رفته بود و افراد گروه تحت تعقیب بودند من از طریق بندر گناوه به عراق رفتم و آنجا در نجف مستقر شدم. می‌دانستم که امام ساعت ۹ هر شب به زیارت بارگاه حضرت علی (ع) می‌رود. چندین بار ایشان را از دور ملاقات کردم. ممکن بود توسط نیروهای ساواک شناسایی شوم و به همین خاطر خیلی مراقب بودم. بارگاه حضرت علی (ع) پاتوق من شده بود و از دور امام خمینی (ره) را نیز زیارت می‌کردم. آن موقع یک جوان ۲۳ ساله بودم. خیالم که راحت‌تر شد توسط پیشکار امام «نصرالله خلخالی» وقت ملاقاتی را هماهنگ کردم و دومرتبه به دیدار امام رفتم و به‌صورت خصوصی با امام صحبت کردم. علاوه بر سؤال‌های خودم سؤال‌های دوستانی که در مبارزه بودند را نیز می‌پرسیدم و به اطلاع آن‌ها می‌رساندم. همان موقع اولین ملاقات من با امام بود به‌محض اینکه وارد مدرسه رفاه شدند من را شناختند و ارتباط مثبتی بین ایشان و حقیر به اعتباری دل‌ها به هم گره خورد و رابطه‌ای دلی برقرار شد.

 

**بعدازاینکه امام وارد مدرسه شدند و سخنرانی چنددقیقه‌ای انجام شد چطور شرایط استراحت امام را مهیا کردید؟

 با توجه به شرایط مراقبت از امام، در همان اتاقی که ایشان غذا خوردند در همان اتاق هم باید استراحت می‌کردند که تسلط ما برای محافظت از ایشان زیاد باشد. یکی از کلاس‌ها را فرش کرده بودیم دو متکا و یک جفت پشتی و تشک و لحاف گذاشته بودیم و در همان اتاق هم‌سفره شام را انداختیم.

 **چه غذایی برای شام امام تهیه‌شده بود؟ آیا شما هم در هنگام شام خوردن کنار امام بودید؟

 می‌دانستم امام شب‌ها غذای ساده و کم‌حجم می‌خورند. قبلاً در عراق دومرتبه‌ای که خدمت ایشان رسیده بودم متوجه شده بودم. شام آن شب کمی «نخود آب» بود با مقداری ماست. آبدارخانه کوچکی در طبقه دوم مدرسه رفاه بود غذا را که فرزند مرحوم شفیق آوردند به‌دوراز چشم امام خودم کمی از آن چشیدم طوری که امام متوجه نشود تا از سلامت غذا مطمئن شوم و بعد برای امام در ظرفی که داشتیم کشیدم و همین‌طور برای خودم. آن شب احمد آقا به دلیل شلوغی و ازدحام به مدرسه رفاه نرسیده بود و من برای شام کنار امام ماندم طوری که سر سفره با امام نشستم. چندجمله‌ای امام سر سفره صحبت کردند مثل‌اینکه خسته شدید! من هم جواب دادم: نه به‌اندازه شما.

**سخت نبود کنار امام غذا خوردن؟

 راستش سخت بود؛ اما من با همه وجودم می‌خواستم از امام مراقبت کنم. چون ایشان سر سفره تنها بود ترجیح دادم که بنشینم. برای خودم بسیار باورنکردنی بود. من اهل مبارزه بودم و جسارت انقلابی داشتم. رعایت ادب را می‌کردم و درعین‌حال سعی می‌کردم کارم را دقیق انجام دهم الآن که خودم عکس‌های جوانی را همراه امام می‌بینم متوجه می‌شوم چقدر روی کارم حساس و جدی بودم. شما در هیچ عکسی لبخند من را نمی‌بینید.

 **تابه‌حال به این فکر کرده‌اید که چرا شما به‌عنوان محافظ شخصی امام در بدو ورودشان انتخاب شدید؟

 راستش من از ۱۸ سالگی مبارز انقلابی علیه حکومت شاهنشاهی بوده‌ام و البته اهل مطالعه. از سال ۱۳۵۰ مطالعه عمیقی درباره شخص امام داشتم و می‌خواستم مسیر ایشان را پیدا کنم. دائماً امام را دنبال می‌کردم و تلاش می‌کردم هر چه بیشتر تفکر، شخصیت امام را بشناسم. اگر خداوند به من توفیق داد تا کنار ایشان بمانم برای این بود که در دعاهایم ازخداخواسته بودم که در کنار امام قرار بگیرم. من معتقدم محافظ شخصی شدن امام درواقع استجابت دعاهایم بود.

 **محافظت از امام برای شما مسئولیت بسیار سنگینی بود با توجه به اینکه هنوز حکومتی برقرار نشده بود و حتی هر آن احتمال حمله به اقامتگاه امام از طرف گارد شاهنشاهی و فرمانداری و … می‌رفت.

 بله دقیقاً همین‌طور بود من بارها دست خداوند را در محافظت از امام دیدم. من و امثال من فقط وسیله بودیم. خوب یادم هست بعد از چند روزی که در تهران بودیم. امام به سمت قم عزیمت کردند. جمعی از مراجع عظام مستقر در شهر قم از امام دعوت کردند که در مسجد امام حسن عسگریِ ایشان را ملاقات کنند یعنی در مسیر ورود به قم به استقبال حضرت امام آمده بودند. با پیکان سبزرنگ آقای توکلی روانه قم شدیم دریکی از خیابان‌های قم ازدحام مردم برای استقبال از امام به‌قدری بود که ماشین حامل امام قادر به حرکت نبود که هیچ، ماشین در همان ازدحام موتورش سوخت. بلافاصله از ماشین پیاده شدم و از آمبولانس برای انتقال امام استفاده کردیم.

مسیر بسیار شلوغ بود نزدیک مسجد امام حسن عسگریِ رسیدیم جایی که مراجع ثلاث حضرت آیت‌الله‌العظمی مرعشی نجفی و حضرت آیت‌الله‌العظمی محمدرضا گلپایگانی و حضرت آیت‌الله شریعتمداری می‌خواستند از امام استقبال کنند. آمبولانس نمی‌توانست جلوتر برود از چندنفری که نزدیک‌تر بودند خواهش کردیم طوری بایستند که با دست‌هایشان کوچه درست کنند تا ما بتوانیم امام را به مسجد برسانیم.

فقط ۵ قدم رفته بودیم که هجوم مردم باعث شد نتوانیم حرکت کنیم. یک‌لحظه حس کردم دیگر نمی‌توانیم روی پای خودمان بایستیم عمامه و عبای امام رفته بود. باید تصمیم می‌گرفتم. هرگز نفهمیدم چطور شد که امام را بغل گرفتم و به‌سرعت می‌دویدم وقتی امام را در حیاط مسجد که نسبت به بیرون خلوت‌تر بود روی زمین گذاشتم امام چندثانیه‌ای ایستاد و به من نگاه کرد. خودم هم متعجب بودم که چطور توانسته بودم امام را آن‌طور به بغل بگیرم و بدوم. من بارها دست خدا را در محافظت از امام دیدم.

 **سؤالی که همین لحظه برای من پیش آمد این است با این حس و ارتباط صمیمانه، امام شمارا چطور صدا می‌کردند؟

من وقتی در نجف به خدمت امام رسیدم خودم را با اسم کوچک «حمید» به امام معرفی کردم و امام همیشه من را حمید آقا صدا می‌کرد. ایشان همان‌طور که برای همه مردم ایران پدر بود برای من هم یک پدر بود. من محبت پدرانه ایشان را با همه وجودم حس می‌کردم.

ارتباط و اعتماد امام به من خیلی عمیق شده بود من با همه وجودم حس پدرانه امام را می‌فهمیدم. احمد آقا همیشه در حمام کردن به امام کمک می‌کرد و من تنها غریبه‌ای از خانواده امام بودم که در حمام کردن به امام کمک کردم. گاهی حس می‌کردم نگاه ایشان هم به من نگاه به فرزندشان است امام بسیار باعاطفه و مهربان بودند.

قم ۱۴ اردیبهشت کتابخانه مدرسه فیضیه قم

 

 

امام اهل شوخی هم بودند؟

 بله شوخی‌های لطیفی داشتند. یکی روزی به باغچه آقای اشراقی دامادشان در قم برای دوری از هیاهو و البته تمهیداتی برای خارج بودن از محل اقامت رفتیم و من هم تنها همراه ایشان بودم. وقت نماز ظهر شده بود. سجاده نماز را پهن کردم. روبه‌رویمان در طاقچه قاب عکسی از امام بود. قاب را برداشتم و کمی دورتر بردم و برگشتم. امام با لبخند ملیحی نگاهی به من انداختند و فرمودند عکس را کجا بردید؟ گم میشه!؟ باهم لبخند زدیم امام ازاین‌دست شوخی‌ها می‌کردند و بسیار لطیف بودند.

 **در مدتی که شما محافظ امام بودید گروهای سیاسی احزاب و مردم عادی به دیدار امام می‌آمدند و امام نسبت به مردم عادی تفقد زیادی داشتند می‌توانید نمونه‌هایی که در ذهن و خاطر شما مانده است برایمان بگویید؟

 امام نسبت به مردم عادی بسیار ابراز محبت و علاقه پدرانه داشتند؛ اما محبت و احترامی که به مسن‌ترها داشتند واقعاً برای من شگفتی‌آور بود. طوری که گاهی برای تفقد به این عزیزان مسیرشان را کج می‌کردند و پیش‌قدم برای احوال‌پرسی می‌شدند. خاطره‌ای جالب در این رابطه دارم. به قم رفته بودیم و امام طی جلساتی در مدرسه فیضیه حضور پیدا می‌کردند و در جمع مردم سخنرانی داشتند. انبوه جمعیت مردم برای دیدار امام به مدرسه فیضیه می‌آمدند. خودم رانندگی می‌کردم تا امام را به مدرسه برسانم. از پشت مدرسه می‌آمدیم طوری که جمعیت کمتری با امام روبه‌رو شوند. ترمز کردم پایین آمدم و در پشتی مدرسه را باز کردم. امام پیاده شدند و من بازهم پشت فرمان نشستم تا ماشین را پارک کنم در این حین که امام داشت وارد مدرسه می‌شد پیرمردی از دور امام را دید سیمای روستایی داشت و کلاه نمدی بر سرش بود. من وقتی متوجه شدم که دیدم امام به‌سرعت به سمت پیرمرد می‌رود به‌سرعت از ماشین پیاده شدم و به سمت امام دویدم. دیدم که ایشان دست پیرمرد را گرفته او را از زمین بلند می‌کند و هم‌زمان سر پیرمرد را نوازش می‌کند گویا پیرمرد به‌محض دیدن امام به سمت ایشان دویده و در مسیر بر زمین افتاده است. این صحنه هیچ‌وقت از جلوی چشم من پاک نمی‌شود.

قم اسفند ماه ۵۷ احتمالا ۲۱ اسفند باشه مدرسه حکیم نظامی دیدار با مردم قم

**مدتی که کنار امام بودید چه ویژگی از امام بیشتر در ذهن شما مانده است و برای شما جالب بود؟

 آرامش ایشان. هیچ‌وقت آدم احساس نمی‌کرد خبری امام را برانگیخته و او را به هم بریزد. من در خیلی از جلسات حضور داشتم. می‌دیدم تا اتفاقی می‌افتاد، بعضی از آقایان از جای خود بلند می‌شدند، بعضی راه می‌رفتند، بعضی نماز و بعضی استغفار می‌کردند و حتی بعضی هم عصبی می‌شدند امام در هر شرایطی آرام بود. انگار همه کارها را به دست قدرت بزرگ‌تری سپرده بودند. آرامش از چهره‌شان محو نمی‌شد.

**برای خود شما اتفاقی افتاد در مراوده با امام که متوجه آرام بودن ایشان شوید؟

 تا جایی که یادم هست یک‌بار برای سخنرانی به مسجد حکیم نظامی قم رفته بودیم خواستیم از یک‌دری وارد شویم که شلوغی کمتری داشته باشد؛ اما متأسفانه جمعیت زیادی وارد شدند و با در ورودی آهنی سنگینی مواجه شدیم. دست من بین در آهنی ماند و همان لحظه دستم شکست. امام باید در سیل جمعیت خودشان را به محل سخنرانی می‌رساندند؛ اما آرام و صبور ایستادند از جیبشان دستمالی را درآوردند و منتظر ماندند تا من دستم را ببندم. خیالشان که راحت شد باهم راه افتادیم.

**شما چه مدت محافظ شخصی امام بودید؟

 از ۱۲ بهمن سال ۵۷ روزی که امام وارد ایران شد تا ۱۵ اردیبهشت سال ۱۳۵۸ به مدت سه ماه مستقیم در خدمت امام بودم.

 **چطور شد که  ۱۵ اردیبهشت ۵۸ دیگر محافظ امام نبودید؟

برای انجام کار دیگری از امام مأموریت گرفتم. بعد از شهادت استاد مطهری که گروه فرقان وی را به شهادت رسانده بود جریان گروه فرقان را برای امام نقل کردم و به توصیه ایشان تصمیم گرفتم برای شناسایی این گروه وارد عمل شوم. این در شرایطی بود که من این گروه را خوب می‌شناختم و می‌دانستم گروه فرقان نسبت به شهید مطهری چه کینه‌ای دارد.

 دو روز بعد از شهادت استاد مطهری در مدرسه فیضیه مراسمی بود آقای هاشمی رفسنجانی که جریان فرقان را نمی‌شناخت موضوع ترور را به حزب توده نسبت داد من در همان زمان که سخنرانی انجام می‌شد در گوش حضرت امام گفتم: این جریان مربوط است به گروه فرقان که مذهبی هستند. حضرت امام سرشان را بالا کردند رو به من و فرمودند: مگر تو این‌ها را می‌شناسی؟ گفتم: بله، شهید مطهری هم خوب این‌ها را می‌شناختند. در جلسه‌ای به امام توضیح دادم که گروه فرقان چه کسانی هستند و چه‌کارهایی می‌کردند؟ دیدگاهشان چیست؟ توضیح دادم که انحراف و اشتباه آن‌ها کجا بوده؟ چگونه شهید مطهری با آن‌ها برخورد کرد؟ نهایتاً از چه زمانی بغض و کینه مطهری را پیدا کردند؟

امام فرمودند: شما که این‌ها را می‌شناسید، بروید و این موضوع را جمع کنید.

۱۸ بهمن بعد نماز و ناهار مدرسه علوی خیابان ایران

**شما به‌عنوان محافظ شخصی امام و فردی که امام به او خیلی اعتماد داشتند شخصیت امام را چطور می‌توانید تعریف کنید؟

سخن گفتن از شخصیت امام کار بسیار بسیار دشواری است. هر از یک ما که به امام نگاه می‌کنیم با بلوغ و شعور خودمان ایشان را درک می‌کنیم. او شخصیت چندبعدی دارد شخصیت سیاسی، شخصیت معنوی، شخصیتی معلم گونه و پدرانه و حتی شخصیت رندانه دارد. او با نگاه دقیق دوردست را می‌بیند. بسترسازی که برای تحقق انقلاب دارد بسیار دقیق است. از کشوری حرف می‌زنیم که تا فرق سر در استعمار امریکا و انگلیس قرار داشت و امام با حکمت متعالی توانست حکومت اسلامی را در چنین شرایطی برقرار کند. امام ایران را با مردم اش می‌شناخت. او توقع و علاقه و پتانسیل و توانایی مردم را به‌خوبی می‌شناخت. به هیچ جریانی به‌جز نیروی مردم برای تحقق نگاه اسلامی‌اش تکیه نکرد. علاوه بر آن امام فضا و نوع حضور خارجی‌ها را نیز در کشور می‌شناخت. حتی از آثار دینی و اسلامی روی مردم به‌خوبی آگاه بود. و با ترکیب منطقی ماهرانه‌ای از این آگاهی‌های عمیق توانست مردم را علیه منافع استکباری بسیج کند.

حضرت امام حتی نفوذی‌های اطراف خود را می‌شناخت و با هریک با شیوه‌ای که او نداند امام ایشان را می‌شناسد برخورد می‌کرد. در جریان شهادت آقا مصطفی همه جریان را می‌دانست دست جریان انگلیسی را شناخته بود؛ اما دم نزد تا فضا برای انقلاب دستخوش حوادث نشود. از دیگر ویژگی‌های امام صبوری او بود. اهداف و مبارزه سیاسی خود علیه حکومت شاهنشاهی را در دوره ۱۵ ساله دنبال کرد و به‌خوبی شرایط را تشخیص داد و ضعف دستگاه شاه را هم می‌شناخت از تمهیدات دشمن انقلاب علیه شاه استفاده می‌کرد و حساسیت‌ها را تشخیص می‌داد به همین منظور جنگ و دشمنی آن روز بین آمریکا و انگلیس را تشخیص دادند و در بین این دو نظر اختلافی که آمریکایی‌ها موافق برگشت نبودند ولی انگلیسی‌ها که از قبل در ایران یارگیری کرده بودند دنبال فریب آمریکا رفتند، استفاده کرده و تصمیم گرفتند شجاعانه و جسورانه و بدون پروا از هیچ پیش آمدی، به‌موقع وارد ایران شدند.

 **صحبتی برای نسل امروز درباره شناخت بیشتر امام دارید؟

 من پیشنهاد می‌کنم که سخنرانی‌های امام را گوش کنید. با توجه به دوراندیشی که امام داشتند وقتی نسل امروز و حتی دولتمردان صحبت‌های ۴۰ سال پیش امام را گوش می‌کنند مثل این است که امام همین امروز با توجه به شرایط امروز آن‌ها را نصیحت می‌کند. امام همان موقع هم در قالب تریبون با مسئولان کشور و دولتی‌ها حرف می‌زد یک‌بار دیگر حرف‌های امام را گوش کنید صحبت‌های امام تاریخ‌مصرف ندارد انگار که مشکلات این روزها را پیش‌بینی کرده بودند و حتی همه مشکلات و راه‌حل‌ها را تذکر می‌دهند.

انتهای پیام/





منبع خبر

فجر ۴۲| محافظی که برای نجات امام، او را در آغوش گرفت و دوید بیشتر بخوانید »