مدرسه مفید

رشادت‌ پزشکان درطول جنگ از زبان دکتر ظفرقندی/ میراثی از جنس خاطرات برای آیندگان

رشادت‌ پزشکان در طول جنگ از زبان پزشک تیم اضطراری جنگ/ میراثی از جنس خاطرات برای آیندگان


به گزارش مجاهدت از گروه فرهنگ و هنر دفاع‌پرس، مراسم رونمایی کتاب «شرح درد اشتیاق» شامل مجموعه خاطرات محمدرضا ظفرقندی پزشک تیم اضطراری جنگ، به قلم راحله صبوری در سالن سوره حوزه هنری با حضور راوی، جمعی از پزشکان، مرتضی سرهنگی مدیر دفتر ادبیات و هنر مقاومت، علی‌اکبر شیروانی مدیرعامل انتشارات سوره مهر، اهالی فرهنگ و ادب و جمعی از دانش‌آموزان مدرسه مفید در سال ۶۰ برگزار شد.

در ابتدای این مراسم که شهرام کجوری مجری‌گری آن را بر عهده داشت، ویدیویی از ظفرقندی برای حضار به نمایش درآمد. در این ویدیو علاوه بر صحبت‌های راوی کتاب درباره خود و آن چه که در سال‌های جنگ بر اوگذشته است، چندتن از پزشکان سرشناس و حاذق کشورمان نیز درباره دکتر ظفرقندی و خدمات او صحبت کردند.

جنگ هنوز تمام نشده
در ادامه علی‌اکبر شیروانی مدیرعامل انتشارات سوره مهر، ضمن خیرمقدم به مهمانان با ذکر این نکته که هنوز درباره جنگ‌های جهانی اول و دوم کتاب و فیلم تولید می‌شود، ادامه داد: این موضوع نشان می‌دهد جنگ هنوز تمام نشده است. استمرار حضور کسانی که در جنگ جان‌فشانی کرده‌اند آن است که در ثبت و ضبط خاطراتشان کوشا باشند.

وی در پایان صحبت‌هایش از جامعه پزشکی درخواست کرد برای به تصویر کشیدن خاطرات خود و همکارانشان در دوران دفاع مقدس از هیچ فرصتی دریغ نکنند.

سپس پیروز حناچی شهردار سابق تهران در سخنانی از انتشارات سوره مهر برای ثبت و مکتوب کردن ادبیات دفاع مقدس، قدردانی کرد.

حناچی در ادامه افزود: در کنار همه رشادت‌هایی که در دفاع مقدس رخ داد حرکت‌های تخصصی جنگ آنقدر که باید مورد توجه قرار نگرفته است. از جمله این حرکت‌های تخصصی اقدامات جامعه پزشکان در ۸ سال جنگ است که انتشار کتاب «شرح درد اشتیاق» می‌تواند اتفاق خوبی در این زمینه است.

حناچی در ادامه با ارائه پاورپوینتی برای حضار، ساختار و شکل بیمارستان‌های صحرایی در ۸ سال دفاع مقدس را از دیدگاه معماری تحلیل و بررسی کرد.

دکتر صدر از همکاران دکتر ظفرقندی در ادامه مراسم با بیان خاطراتی از او به ذکر خدمات ارزشمند و گسترده ظفرقندی در سال‌های جنگ و پیش از جنگ اشاره کرد.

سپس محمد رئیس‌زاده رئیس سازمان نظام پزشکی کشور پشت تریبون رفت و با مبارک دانستن انتشار کتاب «شرح درد اشتیاق» در ادبیات دفاع مقدس خاطر نشان کرد: کتاب را مطالعه کردم، برای من کتابی ارزنده و آموزنده بود و دریچه‌هایی پنهانی از شخصیت دکتر ظفرقندی برایم گشود.

ثبت خاطرات جنگ یک ضرورت است
در ادامه مرتضی سرهنگی مدیر دفتر ادبیات و هنر مقاومت با تاکید بر ضرورت مکتوب‌کردن خاطرات جنگ بیان داشت: سربازی که خاطرات جنگش را ننویسد جنگ را ناقص رها کرده است که چرا این خاطرات باید ثبت و ضبط شوند و به گوش مردم هم برسند.

او با ابراز خرسندی از انتشار این کتاب بیان کرد: من هم به جامعه پزشکی و دکتر ظفرقندی برای انتشار «شرح درد اشتیاق» تبریک می‌گویم. خاطرات و نکاتی که در این کتاب وجود دارد قیمت جنگ را برای مردم مشخص می‌کند.

مدیر دفتر ادبیات و هنر مقاومت یادآور شد: اگر درباره جنگ ننویسیم قیمت جنگ را هم نمی‌فهمیم و متوجه نخواهیم شد چه خون‌هایی برای این سرزمین خرج شده است. به همین دلیل لازمه درک آن روز‌ها و رشادت‌های صورت گرفته درج و انتشار این خاطرات است.

بعد از صحبت‌های مرتضی سرهنگی، دکتر محقق از دوستان دکتر ظفرقندی به روی صحنه رفت و با اشاره به رسالت جامعه پزشکی اظهار کرد: امروز بزرگ‌ترین رسالت مجموعه سلامت، انجام اقدامات فرهنگی و ترویجی و معرفی فرهنگ صحیح سلامت و ارائه آن به ملت بزرگوار ایران است. خدا را شکر در این زمینه دستاورد‌های ارزشمندی داریم که «شرح درد اشتیاق» یکی از آن‌هاست و امروز مورد تکریم قرار گرفت.

در بخش دیگر این مراسم دکتر محمدرضا ظفرقندی به همراه مادرش روی صحنه آمدند. مادر دکتر ظفرقندی از معلمان و حافظان قرآن است که نقش مهمی در موفقیت و حمایت از فرزندش در طول این سال‌ها داشته است. در ادامه مدیرعامل انتشارات سوره مهر با اهدای دسته گل و چند کتاب از مقام والای این مادر قدردانی کرد.

«شرح درد اشتیاق»، میراثی برای آیندگان
سپس ظفرقندی در سخنانی از حضور گرم جامعه پزشکی و مسئولان فرهنگی در مراسم رونمایی کتابش تشکر کرد و گفت: خاطراتم را ثبت کردم تا میراثی برای آیندگان باشد و در طول تاریخ به دست فراموشی سپرده نشود، ضمن این که نوجوانان و جوانانی که آن روز‌ها را ندیده‌اند بدانند چه اتفاقاتی رخ داده است.

رشادت‌ پزشکان درطول جنگ از زبان دکتر ظفرقندی/ میراثی از جنس خاطرات برای آیندگان

ظفرقندی ادامه داد: باید فداکاری‌ها و رشادت‌ها را بیان کرد تا همگان بدانند تمدن ایران بر چه پایه‌ای شکل گرفته است.

او سپس خاطراتی از دفاع مقدس، زخمی‌ها و بیمارستان‌های صحرایی که در دوران جنگ استفاده می‌شد، برای مهمانان شرح داد.

راوی کتاب «شرح درد اشتیاق» درباره اینکه چرا چنین نامی را برای کتابش انتخاب کرده است، افزود: من با تاسی از شعر مولانا «سینه خواهم شرحه شرحه از فراق تا بگویم شرح درد اشتیاق» نام این کتاب را انتخاب کردم. ما در جایی کار می‌کردیم که با درد و زخم و اشتیاق روبرو بودیم. بسیاری از رزمندگان با وجود این که به شدت زخمی شده بودند و توان مبارزه نداشتند، اما هم‌چنان اشتیاق داشتند دوباره به میدان جنگ بازگردند.

در آخر با حضور جمعی از پزشکان و مسئولان از کتاب «شرح درد اشتیاق» رونمایی شد. در پایان هم با توجه به این که دکتر ظفرقندی سال‌ها پیش در مدرسه مفید تدریس می‌کرده است، دانش‌آموزان قدیمی این مدرسه با حضور بر روی سن با معلم خود عکس یادگاری گرفتند.

انتهای پیام/ 121

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

رشادت‌ پزشکان در طول جنگ از زبان پزشک تیم اضطراری جنگ/ میراثی از جنس خاطرات برای آیندگان بیشتر بخوانید »

شعار مادر شهید صالحی در تشییع فرزندش/ رقابت دایی و خواهرزاده برای نیل به شهادت


گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس، مناسبت‌های خاص ملی و مذهبی برای آنان که عزیز از دست رفته یا گمگشته دارند حال و هوای متفاوتی دارد، هر اتفاقی و هر مناسبتی، هر جشنی و هر عزایی تلنگری است تا خاطرات گذشته را با جای خالی عزیز خود مرور کنند. در این میان داستان روز مادر و سالروز میلاد حضرت زهرا (س) برای مادران شهدا به خصوص مادران چشم به راه فرق می‌کند. همان فرشتگان زمینی که صبورانه سال‌ها دوری از فرزند و داغ شهادت چگرگوشه‌های خود را تحمل کردند تا عزت و سربلندی اسلام و وطن را ببینند، در مسیر سخت مشکلات و ناملایمات روزگار قد خم نکردند و همچنان استوار بر عقاید و راه حق ایستاده‌اند.

در ایامی که کرونا ماه‌هاست اجازه دیدار و برگزاری دورهمی را نداده، مسئولان هیئت فاطمی فرهنگ و رسانه به بهانه روز مادر دیداری خودمانی با رعایت پروتکل‌های بهداشتی با مادر شهید «حمید صالحی» داشته اند، مادری که از قضا هم مادر شهید است و هم مادربزرگ شهید.

انسیه خانم آنقدر خوش‌صحبت و شیرین‌سخن است که بی سوال و جواب برود سر اصل قصه، ماجرای حمید پسرش، به اسفند سال ۱۳۳۴ برمی‌گردد، اسفند سردی که حمید را به آغوش پرمهر مادر سپرد و خانواده صالحی را از وجود فرزندی سالم و صالح بهره‌مند کرد. حمید بعد‌ها در نوجوانی به مدرسه مفید رفت و با حمله صدام به ایران مانند بسیاری از دانش آموزان این مدرسه رزمنده جبهه‌های دفاع مقدس شد. «سعید امیرمقدم» نوه خانواده یک سال بعد از حمید به دنیا آمد، اینطور که انسیه4 خانم می‌گوید: «یک سال فاصله سنی داشتند، اول حمید به دنیا آمد. من باردار بودم که دخترم ازدواج کرد، و یک سال بعد هم بچه‌دار شد. همیشه می‌‎گفتم باید حمید و سعید را با هم داماد کنیم. داماد نشدند، ولی به فاصله کمی از هم به شهادت رسیدند. صمیمیت بینشان را هیچ جا ندیدم، مثل برادر بودند. چون با دخترم در یک خانه زندگی می‎کردیم بیشتر وقت این دو کنار هم بودند و توی سر و کله هم می‎زدند، دبیرستان که باهم بودند، دانشگاه و جبهه هم با هم رفتند.»

تشییع حمیدم، مرگ بر آمریکا گفتم/ پایین بیقراری دایی و خواهرزاده با شهادت

توجه خانواده به تحصیلات بچه‌ها باعث شد همه فرزندان به سراغ تحصیلات تکمیلی در دانشگاه بروند. حمید وقتی درسش تمام شد کنکور شرکت کرد و سال اول در رشته مکانیک دانشگاه تهران قبول شد. مادر از اهمیتی که حمید به درس و کتاب می‌‎داد صحبت کرده و ادامه می‌دهد: «همیشه مشوق بچه‌ها برای درس خواندن بودم، حالا هم که ۱۰ ـ ۱۵ نوه دارم همه دکتر و مهندس هستند. حمید همیشه اولویتش برای بستن کیف جبهه، کتاب بود، اگر خوراکی می‌دادم نمی‌برد که بتواند کتا‌هایش را ببرد.»

مرور اتفاقات و صحبت از گذشته مادر را غرق خاطرات حمید و سعید و مسافر زمان کرده، این را وقتی می‎فهمیم که چند ثانیه به گوشه‌ای از خانه خیره می‎شود و بعد کلمات است که آهنگین و خوش، کنار هم قرار می‌‎گیرند تا راوی خاطرات بچه‌‎ها باشند «حمید خیلی احساساتی و حساس نبود، وقتی جبهه می‌‎رفت گویی از این دنیا کنده می‎شد، کمتر تماس می‌‎گرفت، همه فکرش را جنگ و جبهه پر می‌کرد. چندبار گفتم حمید جان هر وقت زن خواستی شب به من بگو که صبح برایت دختر پیدا کنم، همیشه می‌گفت بگذار این حمله تمام شود، بعدا یکبار در تهران بود که خبر دادند جبهه جنوب عملیات است، مثل مرغ پرکنده شد، تا صبح به هر دری زد تا شده با قطار یا هواپیما یا اتوبوس خودش را به اهواز برساند، اما نتوانست. فردا یکی از دوستان بسیجی را دیده بود که عازم جنوب است و با او رفت.»

تشییع حمیدم، مرگ بر آمریکا گفتم/ پایین بیقراری دایی و خواهرزاده با شهادت

رفاقت بچه‌های مدرسه مفید آنهم در سال‌های دفاع مقدس از آن رفاقت‌های ناب و خالصی است که «هرچه از دوست رسد نیکوست» را ملموس و عینی کرده، از جمع‌های دوستانه و مسافرت‌ها و دورهمی‌های مذهبی گرفته تا حضور در جبهه و دوستی بعد جبهه در این چند سال مولود ماجرا‌های خاص بین آن‌ها شد، این را مادر شهید هم تائید می‌‎کند «بچه‌های آن دوره مدرسه مفید خیلی عاشق بودند. یکبار حمید اجازه گرفت و با مینی بوس یکسری از بچه‌ها را برد خانه‌مان در شمال. نگران بودم خورد و خوراکشان چه می‎شود، یک روز تلفن برداشت به تک تک بچه‌ها  زنگ زد و گفت فلانی تو سیخ بیاور، فلانی تو نان بگیر، بچه‌هایی که وضع مالی خوبی داشتند و ما بینشان از همه پایین‌تر بودیم، من از خجالت آب شدم، گفتم حمید آخر این چه کاری است، می‌گفت هرکس باید دنگ خودش را حساب کند.»

وقتی می‌پرسیم از اینکه حمیدت را به جبهه فرستادی و مانع او نشدی راضی هستی، صریح جواب می‌دهد «قربان امام بروم که شهدا را اینطور بار آورد. ما راه را قبول داشتیم، تا بچه‌ها می‌گفتند می‌خواهیم به جبهه برویم نه نیاوردیم. البته دخترم به سعید وابستگی زیادی داشت و شهادت سعید خیلی برایش سخت شد. اما من هیچ وقت نگفتم نرو، الان هم پشیمان نیستم، وقتی بعضی‌ را می‎بینیم که به راه نادرست کشیده شدند خدارا شکر می‌کنم پسرم به راه خوب رفت، شاید ما هم عمل خیری داشته باشیم و آن دنیا به ما نظر کنند.»

تشییع حمیدم، مرگ بر آمریکا گفتم/ پایین بیقراری دایی و خواهرزاده با شهادت

آخرین بار که حمید به جبهه رفت با پنج نفر از بچه‌های مفید بود، خبر رسید پنج نفرشان شهید شدند و خبری از حمید نیست، رزمنده‌ها در جبهه جنوب مشغول عملیات بودند و هر روز خبر شهادت تعدادی رزمنده‌ به گوش می‎رسید، این وسط حال خانواده‌های بی‌خبر از فرزندان حال دیگری بود، حالی توام با امید و یاس در انتظار خبری که یا سلامتی بود یا شهادت. «تا ۱۰ روز خانه ما غوغایی بود، پدر بچه‌ها، بابا سرهنگ، شهر به شهر همه جا را گشت تا خبری از حمید پیدا کند، اما نبود که نبود. تا اینکه از رفتار سعید فهمیدیم یک خبر‌هایی هست، هم می‌خواست خبر را بگوید هم نگوید، اول گفت یک حمید صالحی نامی را پیدا کرده‌اند، اما نام پدرش با بابا سرهنگ یکی نیست، آخر مُقُر آمد که پیکر پیدا شده. با لباس سبز پاسداری و از پشت افتاده بود روی زمین برای همین نمی‌توانستند پیدایش کنند، دوستانش تعریف کردند اول سرش زخم برداشته، به بهداری مراجعه کرده و گفته‌اند باید برگردی عقب، اما حمید گوش نکرده و برگشته خط. وقتی پیکر را آوردند خودم را هلاک نکردم، از بس علاقه به انقلاب داشتم دلیلی برای جزع و فزع نمی‎‏دیدم، فقط در تشییع یکی دوباری که دلم آشوب شد خودم را رساندم صف اول تشییع کنندگان و بلند بلند مرگ بر آمریکا گفتم».

برای پسری که همبازی دوران بچگی، راهنما و بهترین رفیقش دایی حمیدش بود، شهادت دایی سخت‎ترین و شاید شیرین‌ترین اتفاق محسوب می‎شد «سعید را ۴۰ روز بیشتر نتوانستیم نگه داریم، داشت خودش را هلاک می‌کرد که دایی حمید شهید شد و من جا ماندم، هرچه مادرش می‌گفت ما طاقت داغ دیگری را نداریم گوشش بدهکار نبود، مادرش در را به روی سعید قفل کرد، اما از پنجره خودش را پایین انداخت و رفت جبهه. بعد از این چندبار دیگر هم به جبهه رفت، وقتی شهید شد هیچ کس حاضر نمی‌شد به مادرش خبر دهد، می‌دانستند چقدر سعید را دوست دارد و اصلا سعید برایش طور دیگری است، وقتی خبر را به خانواده دادند یک شب تا صبح دخترم جیغ می‌کشید».

مادر آه بلندی می‌‎کشد و حرفش را با این جمله تمام می‌کند «خدا را شکر که همه شهدا پاک آمدند و پاک رفتند، رفتن این‌ها سخت بود، تحمل زیاد می‌خواهد، ولی توانستیم تحمل کنیم».

انتهای پیام/ 141



منبع خبر

شعار مادر شهید صالحی در تشییع فرزندش/ رقابت دایی و خواهرزاده برای نیل به شهادت بیشتر بخوانید »

شعار مادر شهید صالحی در تشییع فرزندش/ رقابت دایی و خواهرزاده برای نیل به شهادت


گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس، مناسبت‌های خاص ملی و مذهبی برای آنان که عزیز از دست رفته یا گمگشته دارند حال و هوای متفاوتی دارد، هر اتفاقی و هر مناسبتی، هر جشنی و هر عزایی تلنگری است تا خاطرات گذشته را با جای خالی عزیز خود مرور کنند. در این میان داستان روز مادر و سالروز میلاد حضرت زهرا (س) برای مادران شهدا به خصوص مادران چشم به راه فرق می‌کند. همان فرشتگان زمینی که صبورانه سال‌ها دوری از فرزند و داغ شهادت چگرگوشه‌های خود را تحمل کردند تا عزت و سربلندی اسلام و وطن را ببینند، در مسیر سخت مشکلات و ناملایمات روزگار قد خم نکردند و همچنان استوار بر عقاید و راه حق ایستاده‌اند.

در ایامی که کرونا ماه‌هاست اجازه دیدار و برگزاری دورهمی را نداده، مسئولان هیئت فاطمی فرهنگ و رسانه به بهانه روز مادر دیداری خودمانی با رعایت پروتکل‌های بهداشتی با مادر شهید «حمید صالحی» داشته اند، مادری که از قضا هم مادر شهید است و هم مادربزرگ شهید.

انسیه خانم آنقدر خوش‌صحبت و شیرین‌سخن است که بی سوال و جواب برود سر اصل قصه، ماجرای حمید پسرش، به اسفند سال ۱۳۳۴ برمی‌گردد، اسفند سردی که حمید را به آغوش پرمهر مادر سپرد و خانواده صالحی را از وجود فرزندی سالم و صالح بهره‌مند کرد. حمید بعد‌ها در نوجوانی به مدرسه مفید رفت و با حمله صدام به ایران مانند بسیاری از دانش آموزان این مدرسه رزمنده جبهه‌های دفاع مقدس شد. «سعید امیرمقدم» نوه خانواده یک سال بعد از حمید به دنیا آمد، اینطور که انسیه4 خانم می‌گوید: «یک سال فاصله سنی داشتند، اول حمید به دنیا آمد. من باردار بودم که دخترم ازدواج کرد، و یک سال بعد هم بچه‌دار شد. همیشه می‌‎گفتم باید حمید و سعید را با هم داماد کنیم. داماد نشدند، ولی به فاصله کمی از هم به شهادت رسیدند. صمیمیت بینشان را هیچ جا ندیدم، مثل برادر بودند. چون با دخترم در یک خانه زندگی می‎کردیم بیشتر وقت این دو کنار هم بودند و توی سر و کله هم می‎زدند، دبیرستان که باهم بودند، دانشگاه و جبهه هم با هم رفتند.»

تشییع حمیدم، مرگ بر آمریکا گفتم/ پایین بیقراری دایی و خواهرزاده با شهادت

توجه خانواده به تحصیلات بچه‌ها باعث شد همه فرزندان به سراغ تحصیلات تکمیلی در دانشگاه بروند. حمید وقتی درسش تمام شد کنکور شرکت کرد و سال اول در رشته مکانیک دانشگاه تهران قبول شد. مادر از اهمیتی که حمید به درس و کتاب می‌‎داد صحبت کرده و ادامه می‌دهد: «همیشه مشوق بچه‌ها برای درس خواندن بودم، حالا هم که ۱۰ ـ ۱۵ نوه دارم همه دکتر و مهندس هستند. حمید همیشه اولویتش برای بستن کیف جبهه، کتاب بود، اگر خوراکی می‌دادم نمی‌برد که بتواند کتا‌هایش را ببرد.»

مرور اتفاقات و صحبت از گذشته مادر را غرق خاطرات حمید و سعید و مسافر زمان کرده، این را وقتی می‎فهمیم که چند ثانیه به گوشه‌ای از خانه خیره می‎شود و بعد کلمات است که آهنگین و خوش، کنار هم قرار می‌‎گیرند تا راوی خاطرات بچه‌‎ها باشند «حمید خیلی احساساتی و حساس نبود، وقتی جبهه می‌‎رفت گویی از این دنیا کنده می‎شد، کمتر تماس می‌‎گرفت، همه فکرش را جنگ و جبهه پر می‌کرد. چندبار گفتم حمید جان هر وقت زن خواستی شب به من بگو که صبح برایت دختر پیدا کنم، همیشه می‌گفت بگذار این حمله تمام شود، بعدا یکبار در تهران بود که خبر دادند جبهه جنوب عملیات است، مثل مرغ پرکنده شد، تا صبح به هر دری زد تا شده با قطار یا هواپیما یا اتوبوس خودش را به اهواز برساند، اما نتوانست. فردا یکی از دوستان بسیجی را دیده بود که عازم جنوب است و با او رفت.»

تشییع حمیدم، مرگ بر آمریکا گفتم/ پایین بیقراری دایی و خواهرزاده با شهادت

رفاقت بچه‌های مدرسه مفید آنهم در سال‌های دفاع مقدس از آن رفاقت‌های ناب و خالصی است که «هرچه از دوست رسد نیکوست» را ملموس و عینی کرده، از جمع‌های دوستانه و مسافرت‌ها و دورهمی‌های مذهبی گرفته تا حضور در جبهه و دوستی بعد جبهه در این چند سال مولود ماجرا‌های خاص بین آن‌ها شد، این را مادر شهید هم تائید می‌‎کند «بچه‌های آن دوره مدرسه مفید خیلی عاشق بودند. یکبار حمید اجازه گرفت و با مینی بوس یکسری از بچه‌ها را برد خانه‌مان در شمال. نگران بودم خورد و خوراکشان چه می‎شود، یک روز تلفن برداشت به تک تک بچه‌ها  زنگ زد و گفت فلانی تو سیخ بیاور، فلانی تو نان بگیر، بچه‌هایی که وضع مالی خوبی داشتند و ما بینشان از همه پایین‌تر بودیم، من از خجالت آب شدم، گفتم حمید آخر این چه کاری است، می‌گفت هرکس باید دنگ خودش را حساب کند.»

وقتی می‌پرسیم از اینکه حمیدت را به جبهه فرستادی و مانع او نشدی راضی هستی، صریح جواب می‌دهد «قربان امام بروم که شهدا را اینطور بار آورد. ما راه را قبول داشتیم، تا بچه‌ها می‌گفتند می‌خواهیم به جبهه برویم نه نیاوردیم. البته دخترم به سعید وابستگی زیادی داشت و شهادت سعید خیلی برایش سخت شد. اما من هیچ وقت نگفتم نرو، الان هم پشیمان نیستم، وقتی بعضی‌ را می‎بینیم که به راه نادرست کشیده شدند خدارا شکر می‌کنم پسرم به راه خوب رفت، شاید ما هم عمل خیری داشته باشیم و آن دنیا به ما نظر کنند.»

تشییع حمیدم، مرگ بر آمریکا گفتم/ پایین بیقراری دایی و خواهرزاده با شهادت

آخرین بار که حمید به جبهه رفت با پنج نفر از بچه‌های مفید بود، خبر رسید پنج نفرشان شهید شدند و خبری از حمید نیست، رزمنده‌ها در جبهه جنوب مشغول عملیات بودند و هر روز خبر شهادت تعدادی رزمنده‌ به گوش می‎رسید، این وسط حال خانواده‌های بی‌خبر از فرزندان حال دیگری بود، حالی توام با امید و یاس در انتظار خبری که یا سلامتی بود یا شهادت. «تا ۱۰ روز خانه ما غوغایی بود، پدر بچه‌ها، بابا سرهنگ، شهر به شهر همه جا را گشت تا خبری از حمید پیدا کند، اما نبود که نبود. تا اینکه از رفتار سعید فهمیدیم یک خبر‌هایی هست، هم می‌خواست خبر را بگوید هم نگوید، اول گفت یک حمید صالحی نامی را پیدا کرده‌اند، اما نام پدرش با بابا سرهنگ یکی نیست، آخر مُقُر آمد که پیکر پیدا شده. با لباس سبز پاسداری و از پشت افتاده بود روی زمین برای همین نمی‌توانستند پیدایش کنند، دوستانش تعریف کردند اول سرش زخم برداشته، به بهداری مراجعه کرده و گفته‌اند باید برگردی عقب، اما حمید گوش نکرده و برگشته خط. وقتی پیکر را آوردند خودم را هلاک نکردم، از بس علاقه به انقلاب داشتم دلیلی برای جزع و فزع نمی‎‏دیدم، فقط در تشییع یکی دوباری که دلم آشوب شد خودم را رساندم صف اول تشییع کنندگان و بلند بلند مرگ بر آمریکا گفتم».

برای پسری که همبازی دوران بچگی، راهنما و بهترین رفیقش دایی حمیدش بود، شهادت دایی سخت‎ترین و شاید شیرین‌ترین اتفاق محسوب می‎شد «سعید را ۴۰ روز بیشتر نتوانستیم نگه داریم، داشت خودش را هلاک می‌کرد که دایی حمید شهید شد و من جا ماندم، هرچه مادرش می‌گفت ما طاقت داغ دیگری را نداریم گوشش بدهکار نبود، مادرش در را به روی سعید قفل کرد، اما از پنجره خودش را پایین انداخت و رفت جبهه. بعد از این چندبار دیگر هم به جبهه رفت، وقتی شهید شد هیچ کس حاضر نمی‌شد به مادرش خبر دهد، می‌دانستند چقدر سعید را دوست دارد و اصلا سعید برایش طور دیگری است، وقتی خبر را به خانواده دادند یک شب تا صبح دخترم جیغ می‌کشید».

مادر آه بلندی می‌‎کشد و حرفش را با این جمله تمام می‌کند «خدا را شکر که همه شهدا پاک آمدند و پاک رفتند، رفتن این‌ها سخت بود، تحمل زیاد می‌خواهد، ولی توانستیم تحمل کنیم».

انتهای پیام/ 141



منبع خبر

شعار مادر شهید صالحی در تشییع فرزندش/ رقابت دایی و خواهرزاده برای نیل به شهادت بیشتر بخوانید »