مرتضی

فرار شبانه «سید احمد» از خانه پدری!

فرار شبانه «سید احمد» از خانه پدری!



مدافع حرم فاطمیون شهید سید احمد سادات - کراپ‌شده

گروه جهاد و مقاومت مشرق – برای گفتگو با خانواده چند شهید مدافع حرم فاطمیون راهی شهر اشتهارد شدیم. اولین خانه‌ای که درش را به روی ما گشود؛ منزل شهید سید احمد سادات بود. آقامجتبی (فرزند شهید) و سرکار خانم سیده‌صدیقه حسینی (همسر شهید) از زندگی پر فراز و نشیب پدر خانواده گفتند و در نهایت، ما را به بیابان‌های اطراف شهر بردند تا مزار این شهید عزیز را نیز زیارت کنیم.

آنچه در ادامه می‌خوانید،‌ دومین قسمت از گفتگوی ما با این خانواده رنج‌کشیده است که داغ پدر هنوز در گفته‌هایشان پیدا بود…

**: لوازم زندگی و جهیزیه به عهده آقا سید بود؟

همسر شهید: لوازم زندگی خاصی نبود؛ یک دانه چمدان بود و یک موکت ساده. آمدیم خانه پدرشوهرم در یک اتاق با یک فرش. ۷ سال با پدرشوهرم زندگی کردم در آن خانه بچه اولم به دنیا آمد، بچه دومم به دنیا آمد، بچه سومم که به دنیا آمد، خواهر بزرگترِ ‌سید گفت که باید بروید جدا زندگی درست کنید. آن موقع با سه تا بچه من از خانه پدرشوهرم آمدم بیرون.

فرار شبانه «سید احمد» از خانه پدری!

پدر شوهرم ماشاءالله خیلی برو بیا داشت. کشاورزی می‌کرد. سی چهل هکتار، گوجه و برنج و خیار و جو و هر چه فکرش را بکنید، می‌کاشت. پسرهایش هم  کمک می‌کردند. من که عروسش بودم با سه تا بچه در یک اتاق از خانه‌اش زندگی می‌کردیم. پدر شوهرم کشاورزی می‌کردند، من هم در خانه برایشان کار می‌کردم. هر وقت مهمان داشتند، کارها با من بود. من الان یادم می‌آید با خودم می‌گویم من چطور آنجا دوام آوردم؟! خیلی خانواده شلوغی بودند. یعنی آنجا از صبح که بلند می‌شدم تا شب مثل یک کارگر کار می‌کردم. شوهرم هم همین طور در بیابان از صبح تا شب کار می‌کرد.

**: مادرِ آقا سید هم بودند؟

همسر شهید: مادر آقا سید بود، خواهرهایش بودند، برادرهایش هم بودند.

**: رابطه شما با مادرشان چطور بود؟

همسر شهید: با مادر شوهر و خواهر شوهرم رابطه خیلی خوبی نداشتیم. خدا رحمت کند پدرشوهرم خیلی سختگیر بود. آدم باید واقعیت را بگوید، نمی‌شود جلوی شما فیلم بازی کنم.

**: یعنی نسبت به بچه‌های خودش سختگیر بود یا با شما هم سختگیری می‌کرد؟

همسر شهید: در مورد من هم سختگیر بود.

**: چرا؛ علتش چی بود؟

پسر شهید: عمه‌های من هیچ وقت رابطه خوبی با پدرم نداشتند. چون پسر ارشد بوده و پدربزرگم دوستش داشته یک طورهایی، حسادت می‌کردند. در  فامیل ما، مادرم تنها عروسی بود که پشت سر هم سه تا پسر آورد. مثلا زن عمویم ۴ تا بچه اولش دختر بودند.

**: این تأثیر گذاشت؟

پسر شهید: بله؛ حسادت می‌کردند. پدربزرگم وقتی می‌آمد خانه، تا زمانی که خودشان سالم بودند، مثلا دیگه نه بچه‌های عمه‌هایم را نگاه می‌کردند نه بچه‌های عموهایم، فقط می‌گفتند بچه‌های سید احمد کجا هستند؟

همسر شهید: خیلی بچه‌های من را دوست داشت.

پسر شهید: اسم‌های همه ما را هم پدربزرگم گذاشته بود، پسر بزرگ مصطفی، بعد مرتضی، آخری هم که من مجتبی. این باعث شده بود که یک حسادتی ایجاد شود و مدام دوست داشتند مادرم از پدرم جدا شود؛ تحقیر می‌کردند؛ مدام اذیت می‌کردند؛ خبرچینی می‌کردند، بارها شده بود از این جادوها و طومارها می‌نوشتند و در خانه می‌انداختند.

همسر شهید: بعد از سومین پسرم ما از آن‌ها جدا شدیم و رفتیم یک خانه گرفتیم.

فرار شبانه «سید احمد» از خانه پدری!
همسر و فرزند شهید سید احمد سادات در کنار مزار شهید

**: خواهرشوهرتان که پیگیر جدایی منزلتان بودند از خیرخواهی بود یا دوست داشتند شما از آن‌ها دور شوید؟

همسر شهید: نه، چون عروس دومی آمد، او هم دو تا بچه داشت، گفتند یکی برود تا محیط بازتر شود. مهمان زیاد می‌آمد و خانه، زیاد بزرگ نبود.

**: آقا سید با توجه به کاری که می‌کردند و زمین بزرگی که داشتند، وسعت مالی داشتند که یک خانه برای شما بگیرند؟

همسر شهید: آقا سید، بنده خدا، خیلی مرد زحمت کشی بود. خداییش حالا اگر یک موقع با پدرشوهرم کل‌کل کردند و ما قهر کردیم و رفتیم، اما پدرش آمد و گفت که از وقتی سید احمد رفته، من چهار تا کارگر گرفتم اما اندازه سید احمد پسر خودم نمی‌توانند کار کنند.

خیلی کار می‌کرد. خدا رحمتش کند واقعا مرد زحمت‌کشی بود. ولی آن موقع قیمت خانه‌ها مثل الان اینطور نبود؛ خانه‌ها صد میلیون و پنجاه میلیون نبود. یک مدت اجاره‌نشین بودیم سختی خودش را داشت اما بعدها سید یک خانه خرید برای خودمان. یک خانه نوساز بود. که در همین خانه خریدن هم بعضی‌ها حسادت می‌کردند.

**: منظورم این است که از اول می‌توانستند خانه بگیرند اما اصرار داشتند پیش حاج آقا باشید؛ درست است؟

همسر شهید: من بچه بودم و سنی نداشتم.

پسر شهید: این قسمت هم بود که بابا را چطور از خانه طرد کردند.

**: یعنی همان موقع که در مورد آن صحبت می‌کنیم؟ بعد از تولد شما؟

پسر شهید: نه، قبل از تولد ما، چون فرزند ارشد «فاطمه سادات» است، بعد از فاطمه ما سه تا پسر آمدیم. به فاصله دو سال، سه سال و پنج سال.

همسر شهید: شیر به شیر بودند.

پسر شهید: آن قصه را مادرم بیشتر در جریان است که چه اتفاقی افتاد که پدربزرگم پدرم را با دست خالی فرستاد به خانه جدید. کسی که آمده بود اینها را ببرد به خانه جدید، به خاطر مظلومیتشان گریه می‌کرد، چون بعد از ۷ سال زندگی مشترک هیچ چیزی نداشتند. وقتی پدربزرگم به پدرم می‌گوید از خانه برو بیرون، پدرم از خودش هیچی نداشت و پدربزرگم هم هیچ حمایتی نکرد.

**: یعنی حق نداشت چیزی از خانه بیاورد؟ فقط خودشان آمدند؟

پسر شهید: من فقط همینقدر می‌دانم راننده آن ماشینی که آمده بود تا یک مقدار خرت و پرت و یک موکت‌شان را ببرد، برای مظلومیت پدرم گریه می‌کرد.

همسر شهید: بعد خواهرشوهرم برگشت و گفت باید بروید… چون من در خانه پدرشان خیلی کار می‌کردم، یعنی الان من در خانه خودم یک ظرف را با درد زانو و هزارتا ناله می‌شورم. ولی آن موقع اینطور نبودم؛ صبح که بلند می‌شدم یک نفر دو نفر، از خواهرشوهر بزرگم با شوهرش می‌آمد تا مهمان‌های دیگر. خیلی می‌آمدند. یک وقتی می‌شد من ساعت یک شب خواب بودم، پدرشوهرم می‌آمد می‌گفت صدیقه! بلند شو آبگوشت درست کن از اصفهان قرار است مهمان بیاید… یک نصفه شب زودپز را بار می‌گذاشتم تا صبح. اینطور بود.

گوسفند و گاو زیاد داشتند. در حیاط یک آغل برای گوسفندان درست کرده بودند که من شاید روزی سه بار با زانوهایم می‌نشستم روی زمین و زمین را تی می‌کشیدم تا آشغال‌های گوسفندها را تمیز کنم. بعد دوباره کثیف می‌کردند. رسیدگی به آنها هم وظیفه من بود.

فرار شبانه «سید احمد» از خانه پدری!

**: گاو هم داشتند؟ دوشیدن شیر صبحگاه هم با شما بود؟

همسر شهید: نه، من گوسفند نمی‌دوشیدم، مادرشوهرم خودش می‌دوشید. ولی خیلی سال‌های سختی بود. من اینقدر بچه بودم می‌گفتم مگر می‌شود آدم یک روزی زندگی‌اش جدا شود. فکر نمی‌کردم، بچه بودم. گمان می‌کردم همیشه با هم زندگی می‌کنیم، با هم سر یک سفره غذا می‌خوریم. یک دفعه مادرشوهرم گفت که شما دیگر باید بروید سر زندگی خودتان. من نمی‌دانستم زندگی چیست، می‌گفتم با هم زندگی می‌کنیم دیگر؛ فکرم اینطور بود. سید هم فکرش همین طور بود.

گفت نه، من رفتم خانه دیدم باید بروید. بعد سید از سرکار آمد دیدم خواهرشوهرم یک ماهی‌تابه آورد. آن را سمت خودش می‌کشید که من این را به صدیقه نمی‌دهم! آن یکی را سمت خودش می‌کشید می‌گفت توی کاسه خودشان املت درست کنند؟ بده این را ببرند. سر یک ماهی‌تابه با هم دعوا داشتیم. دو تا استکان برایم گذاشت، یک ماهی‌تابه گذاشت، یک رختخواب و چمدان برای خودم بود و یک فرش، گفت بروید.

یک بنده خدایی به اسم رضوان بود که وانت داشت، بعد تعریف می‌کرد که من وقتی شما را بردم در آن خانه قدیمی و متروکه، وقتی آنجا گذاشتم با یک چمدان، تا دو روز نمی‌توانستم غذا بخورم. گفتم سید واقعا خیلی غریب بود، نه کمدی، نه تلویزیونی نه یخچالی، یک قالی بود و یک چمدان و یک زن و سه تا بچه. ما که آنجا رفتیم ماشاءالله سید کار می‌کرد، داشتیم مستقل می‌شدیم که یک باره آمد گفت من نمی‌توانم جدایی را تحمل کنم، برگردیم خانه پدرم. دوباره ما را قاطی خانه خودشان کرد.

**: چقدر فاصله افتاد؟

همسر شهید: شاید مثلا سه ماه شد که ما رفتیم در این خانه اجاره‌ای.

بعد از یک مدت دوباره همین طور شد… یعنی اینقدر ما رفتیم و برگشتیم که حتی من به سمت شهر بروجرد فرار کردم و رفتم به استان لرستان.

**: شما در آن سه ماه لوازم زندگی مثل یخچال و گاز و اینها هم داشتید؟

همسر شهید: هیچی نداشتم. گازم یک پیک‌نیک بود، یخچال هم که نداشتم، چیزی نمی‌خریدم، اگر می‌خریدم تازه استفاده می‌کردم.

**: بعد از سه ماه حاج آقا آمدند دنبالتان و گفتند هیچ کسی نیست مثل سید احمد کار کند؛ شما برگردید…

همسر شهید: بله. یک طوری هم بود آن موقع ما خیلی دستمان خالی بود. من سید مرتضی را باردار بودم **: الان رفته دانشگاه **: بنده خدا سید می‌رفت در یک باغی که کدو خورشتی مانده بود و بزرگ شده بود، می‌گفت پوست اینها را بکن و یک طوری استفاده کن تا ببینم خدا چه می‌خواهد. یعنی هیچ کمکی به ما نمی‌کرد؛ مثلا یک پولی به ما بدهد یا کمکی کند، همین طور گفت بروید زندگی کنید. بعد از یک مدت دوباره پدرشوهرم آمد گفت من نمی‌توانم، کارگر خوب کار نمی‌کنم، بیایید خانه، دوباره برگردید با هم زندگی کنیم؛ که دوباره برگشتیم.

**: شما قبول کردید و برگشتید؟

همسر شهید: اینقدر رفت و آمد، رفت و آمد و اصرار کرد تا برگشتیم به همان خانه.

فرار شبانه «سید احمد» از خانه پدری!

**: چندین بار این اتفاق افتاد؟ که شما خسته شدید و گفتید بروید لرستان؟ پیشنهاد شما بود یا آقا سید؟

همسر شهید: پیشنهاد آقا سید بود. فرار کردیم رفتیم لرستان (شهر بروجرد) یک مدت آنجا بودیم، آنجا هم دنبالمان آمدند.

**: این برای چه سالی است؟

همسر شهید: دخترم نبود، فاطمه متولد ۶۹ است. ۶۷ ازدواج کردیم؛ نمی‌دانم، شاید یک سال بعد از ازدواجمان بود.

**: یک سال بعد از ازدواجتان تصمیم گرفتید بروید لرستان؟

همسر شهید: شبانه فرار کردیم. دوباره آمدند دنبالمان. پدرشوهرم آمد، مادرشوهرم، دامادشان آمده که اگر شما نیایید زندگیمان اینطور می‌شود، آن طور می‌شود…

**: شما را چطور پیدا کردند؟

همسر شهید: سید آنجا فامیل زیاد داشتند. از فامیل‌ها پرس و جو کرده بودند. سید در سنگ‌بُری مشغول به کار شد، دیگر آشنایان بودند و پیدایمان کردند. تا اینکه بالاخره یک خانه ای خریدیم و مستقل شدیم. دوباره همان دخالت‌ها ادامه داشت. پیش سید می‌گفتند زنت اینطور است و آن طور است و به حرف ما گوش نمی‌دهد. سید هم از من عصبانی می‌شد. اما همه این سختی‌ها تمام شد. در کل سید آدم بدی نبود. قلبش خیلی پاک بود، کینه نداشت، آدم خوبی بود اما نمی‌گذاشتند زندگیمان رونق بگیرد. از این که یک مقدار ما در زندگیمان خوب و خوش بودیم، می‌سوختند.

**: به بروجرد که رفتید، آقا سید کشاورزی می‌کرد؟

همسر شهید: آنجا که رفتیم، ۷ **: ۸ ماهی رفت در کارخانه سنگبری، بعد هم که آمد دوباره کشاورزی کرد، گندم و جو و … می‌کاشت. زمانی که ما از تَنکَمان آمدیم اشتهارد که به سفارش برادرش سید اکبر بود که گفت اینجا پیش هم باشیم.

**: خانه ای که خریدید در اشتهارد بود؟

همسر شهید: نه، آن تنکمان بود؛ سید آن را فروخت. من به خانه مادرم در مشهد رفته بودم؛ آمدم دیدم مادرش و خواهرهایش مثل اینکه نشسته بودند زیر پایش که این خانه کوچک است و بزرگترش را می‌خری و این حرف‌ها… سید هم این خانه را فروخته بود. جالب است که پول‌هایش را هم مادرشوهم از او گرفت که پولش را بده ما یک مقدار بدهی داریم، بعدا تو یکی دیگر بخر.

پدرشوهرم وقتی که سکته کرد دو تا خانه داشت. بنده خدا «سید» خیلی به مادرش احترام می‌گذاشت. مادرش گفته بود ما بدهکاریم و اینها، تو خانه ات را بفروش و بدهکاری ما را بده! پدرشوهرم خودش دو تا خانه داشت؛ زنده هم بود؛ می‌توانستند بدهی‌شان را از آن طریق بدهند.

**: آن زمین‌های بزرگی که گفتید، ملکیّتش برای چه کسی بود؟

همسر شهید: این زمین‌ها را برای کشت و کار اجاره می‌کردند.

من هم نبودم که سید خانه را فروخته بود، یک مقدار پولش را هم به مامانش داده بود.

من آمدم نه خانه ای بود، نه پولی. می‌گویم خانه کو؟ می‌گوید فروختم؛ می‌گویم پول کو؟ می‌گوید دادم به مامانم بدهی بابام را بدهد. گفتم بابات دو تا خانه دارد، چرا یکی از خانه‌های خودش را نمی‌فروشند؟! بایدخانه ما را بفروشد؟ بعدش رفتیم مستأجری.

**: اینجا که نبودید؟

همسر شهید: در مرادتپه رفته بودیم پیش سید اکبر. بعد آرام آرام آمدیم سمت اشتهارد.

**: «سید اکبر» برادر آقا سید چه کار می‌کردند؟

همسر شهید: کاشی‌کاری و معماری ساختمان و این طور چیزها.

اینجا هم سید رفت کشاورزی، اشتهارد هم آب و هوایش خوب بود و کشاورزی‌اش را ادامه داد، گوجه خیار می‌کاشت و سیفی‌جات. تا اینکه قضیه سوریه پیش آمد و به قول سید مجتبی بیل را گذاشت و تفنگ را برداشت و رفت منطقه. سر از سوریه درآورد و داستان سوریه را هم که می‌دانید چطور شد…

**: قبل از اینکه آقا سید بروند سوریه، زندگی شما تثبیت شده بود؟ یعنی منزل مستقل و وضع مالی شما نسبتاً سر و سامان گرفته بود؟

همسر شهید: بله دیگر. حالا خانه مان را فروختند وقتی من نبودم، مادرشوهرم زیر پای سید احمد نشست که کوچک است و بزرگش را می‌خری، پولش را بده به ما. خلاصه یک طوری خانه را از چنگمان درآوردند. دیگر ما افتادیم به مستاجری و موفق نشدیم خانه بخریم. الان هم مستاجر هستیم.

*میثم رشیدی مهرآبادی

ادامه دارد…

فرار شبانه «سید احمد» از خانه پدری!
همسر و فرزند شهید سید احمد سادات در کنار مزار شهید



منبع خبر

فرار شبانه «سید احمد» از خانه پدری! بیشتر بخوانید »

مبارزه پدر و مادر شهید با غول دوقطبی + عکس

مبارزه پدر و مادر شهید با غول دوقطبی + عکس



مدافع حرم فاطمیون شهید مهدی خوش آمدی

گروه جهاد و مقاومت مشرق – ما به دیدار خانواده های شهدای مدافع حرم می رویم تا بیشتر با آنها آشنا شویم. شهدای مدافع حرم خیلی مظلوم هستند و از آنها مظلوم‌تر، رزمندگان فاطمیون. به خاطر اینکه وقتی رفتند سوریه، خیلی رشادت آفریدند.

یکی از فرماندهان میدانی سوریه می گفت: اول از همه عراقی ها به سوریه رفتند و شروع کردند به جنگیدن تا فرودگاه دمشق را از تیررس تکفیری ها آزاد کنند. همین طور که مشغول بودند، یک باره دیدند عده‌ای با لباس شخصی آمدند که فرمانده‌شان ابوحامد بود. پرسیدند شما کی هستید و از کجا آمده‌اید؟ گفتند ما تعدادی افغانستانی هستیم و آمده‌ایم برای دفاع از حرم، هیچ امکاناتی هم نداریم. اینها را اول تقسیم کردند در گروه‌های عراقی که بروند آنجا تا اسلحه بگیرند و بایستند و نگهبانی بدهند و یک جاهایی بجنگند. ما یک خشاب اگر می دادیم به عراقی ها، همان روز اول شلیک می کردند و تمامش می شد، اما افغانستانی‌ها تیر الکی نمی زدند، چون این تیر ارزش دارد. از نظر خوراک و لباس و همه  چیز هم خیلی قانع بودند… خلاصه یک مقدار که گذشت دیدیم آنها چنان قوی هستند که می توانند خودشان یگانی باشند که الحمدلله فاطمیون شکل گرفت و درخشید.

صبح یک روز مردادماهی، در حالی که خورشید هنوز زورآزمایی‌اش را آغاز نکرده بود، در یکی از کوچه‌های محله قراکرد و حوالی حسینیه شیخ اکبر، پدر و مادر شهید مدافع حرم، مهدی خوش‌آمدی به ما خوش‌آمد گفتند و ما را به حضور پذیرفتند. آنچه در ادامه می‌خوانید، اولین قسمت از این گفتگو است.

شما چه سالی آمدید ایران؟

پدر شهید: من تاریخ زیاد نمی دانم، اول انقلاب بود؛ یکی دو سال از انقلاب گذشته بود که آمدیم.

مبارزه پدر و مادر شهید با غول دوقطبی + عکس
شهید فاطمیون، مهدی خوش‌آمدی

**: یعنی سال ۵۸ – ۵۹ که کمونیست ها به افغانستان حمله کردند و ناامن شد، شما آمدید اینجا؟

پدر شهید: بله.

**: پس خیلی سال است که در ایرانید؟

پدر شهید: بله؛ از اول انقلاب ایران.

**: خودتان تنها آمدید یا با پدر و مادر و خانواده؟

پدر شهید: یک سال جلوتر آمدم برای کار کردن، بعدش همه خانواده آمدند.

**: شما مجرد بودید آن موقع؟

پدر شهید: بله.

**: چند سالتان بود؟

پدر شهید: نزدیک به ۱۶ **: ۱۷ سالَم بود.

**: پس به اردوی ملی و سربازی نرفتید؟

پدر شهید: نه.

**: چه کاری بلد بودید آن موقع که آمدید؟ و به چه کاری مشغول شدید؟

پدر شهید: کارگری.

**: به همین شهر پیشوا آمدید؟

پدر شهید: بله.

**: قبلش اینجا فامیل و آشنا داشتید؟

پدر شهید: نه.

**: خب چطور متوجه شدید بیایید اینجا؟

پدر شهید: یک خاله داشتم که قرچک می نشست. همین طور یواشکی آشنا شدیم. نزدیک به یک سال همینطوری در رستم آباد نشستیم، بقیه‌اش را هم در پیشوا بودیم.

مبارزه پدر و مادر شهید با غول دوقطبی + عکس
عنوان

**: در این سال ها چه کار می کردید؟

پدر شهید: ما کارگری می کردیم، کار ساختمانی، کار کشاورزی. خودمان کشاورزی نداشتیم، روی زمینهای مردم، کارگری می کردیم.

**: زمین کرایه می کردید؟ چی می کاشتید؟ چه کشت و کاری بلد بودید؟

پدر شهید: جو، بادمجان، گوجه فرنگی…

**: یعنی سیفی‌جات؟

پدر شهید: بله.

**: کِی با حاج خانم ازدواج کردید؟

پدر شهید: یادم نیست!

مادر شهید: حاج آقا ۱۰ **: ۱۵ سال از ما جلوتر به ایران آمدند.

**: حاج خانوم شما بفرمایید کِی آمدید؟ شما اینجا متولد شدید؟

مادر شهید: نه، من ۸  ساله بودم که از افغانستان آمدم به ایران.

**: چه سالی می شد؟

مادر شهید: دقیق یادم نیست، خیلی بچه بودیم که آمدیم. در ذهنم هست که سال اول مدرسه را ایران بودم. اول‌های انقلاب بود. حاج آقا ۱۰ **: ۱۵ سال از ما جلوتر آمده بودند.

**: چی شد که شما آمدید؟

مادر شهید: ما دیگر آنجا ضعیف بودیم، می گفتند ایران خوب است، برویم ایران. فامیل‌ها همه آمدند. ما هم آمدیم.

**: چه کسانی همراه شما بودند؟

مادر شهید: پدر و مادر و خانواده، دو تا برادر، سه تا خواهر.

**: شما مستقیم آمدید همین منطقه پیشوا؟

مادر شهید: نه. سمت جوادآباد، یک دهی بود که آنجا بودیم. تقریبا ۷ **: ۸ ماه آنجا در یک گاوداری ماندیم. بعد از آنجا پدرم در جلیل آباد سمت گلستان یک خانه کوچک خرید. به جلیل آباد که آمدیم، پدرم کشاورزی می کرد؛گاو و گوسفند و همه چیز هم داشتیم.

**: شما با خانواده حاج‌آقا فامیل بودید؟

مادر شهید: بله؛ فامیل بودیم، ولی فامیل نزدیکِ نزدیک نه.

**: اسمتان را هم می‌فرمایید؟

مادر شهید: سکینه هستم. فامیلی ما هاشمی بود؛ آن موقع بچه بودیم و زیاد با فامیلی آشنا نبودیم. سال اول که آمدیم، سال دومش من را عقد کردند. بعد رفتیم آمایش اتباع؛ دادن کارت  که شروع شد، رفت کارت بگیرد، گفته بودند فامیلیت چیه؟ حاج‌آقا فامیلی من را بلد نبود؛ فامیل خودش را گفت که «خوش‌آمدی» است. از همان زمان من فامیلی‌ام را نتوانستم عوض کنم. هر جا که بحث می‌شود، می‌گویم دخترعمو، پسرعمو هستیم. دیگر من مجبور بودم این را دروغ بگویم؛ چون اگر واقعیت را می گفتم، کارم به مشکل می‌خورد. در همه مدارکم «خوش‌آمدی» است.

**: یک چیزی که در خانواده افغان ها وجود دارد، این است که به عدد سال‌ها خیلی دقت نمی کنند. درست است؟

پدر شهید: بله.

**: نه سن و سالشان را دقیق می‌دانند و نه سال‌های اتفاقاتی که برایشان رخ داده.

مادر شهید: تاریخ نداشتیم دیگر؛ در افغانستان نه تاریخ بود نه ما سواد داشتیم. بچه بودیم. پدر و مادرم برای ما تعریف نکردند که شما به چه تاریخی متولد شدید.

**: در قید حیات هستند؟

مادر شهید: نه؛ به رحمت خدا رفتند.

**: برادر و خواهرهایتان اینجا هستند؟

مادر شهید: بله، هستند.

**: پس شما سالی که ازدواج کردید هم یادتان نیست؟ جنگ ایران و عراق شروع شده بود؟

مادر شهید: بله؛ جنگ ایران شروع شده بود. فکر کنم سال دوم جنگ بود.

مبارزه پدر و مادر شهید با غول دوقطبی + عکس
شهید فاطمیون، مهدی خوش‌آمدی در نوجوانی

**: چندتا فرزند دارید؟

مادر شهید: با شهیدم چهار پسر و یک دختر دارم. یعنی حالا سه پسر و یک دختر.

**: آقا مهدی اولین فرزندتان بودند؟

پدر شهید: دومی بود.

**: ایشان متولد چه سالی بودند؟

مادر شهید: هفتاد و… اصلا من بعد از شهیدم فراموشی گرفتم، تولد بچه بزرگم ۱۳۶۸ است. بین تولد او و مهدی حدود دو سه سال فاصله افتاد.

پدر شهید: مهدی ۲۵ ساله بود.

**: پس احتمالا متولد ۱۳۷۰ بودند؟

مادر شهید: بله؛ هفتادی بودند.

**: سال ۹۵ به شهادت رسیدند یا ۹۶؟

پدر شهید: امسال، چهار سال می شود.

**: می شود ۱۳۹۶ ؛ پس ۲۵ ساله بودند که شهید شدند. یک چیز مهم که برای خانواده های مدافع حرم هست، بحث تابعیت و شناسنامه و اینهاست؛ شما اقدام کردید؟ به شما شناسنامه دادند؟

پدر شهید: بله دو سال پیش اقدام کردیم ولی هنوز خبری نیست.

**: کارهای اداری اش را انجام دادید؟

پدر شهید: بله.

**: یک مراسم سوگند و قسم هم دارد، آن را هم انجام دادید؟

پدر شهید: بله انجام دادیم.

**: آن دیگر مرحله آخر است. ان‌شالله به زودی شناسنامه‌هایتان صادر می‌شود. بقیه بچه‌ها چه‌کار می کنند؟ اخوی های شهید و خواهر شهید مشغول چه کاری هستند؟

پدر شهید: از پسرها، یکی از شهید بزرگتر است و یکی کوچکتر است. این دو تا پسرم مریض هستند. مشکل اعصاب دارند و زیر نظر دکتر هستند.

**: هر دو؟

پدر شهید: بله.

مادر شهید: پسر بزرگم حافظ قرآن است، مداح است، فعالیت بیش از اندازه داشت، کلاس زبان  انگلیسی می رفت…

پدر شهید: سال ۸۰ مقام طلا آورده بود. از سرتاسر ایران این اولین نفری بود که مقام آورد. از این بابت خیلی پیشرفت می کرد؛ یک دفعه عصبی شد!

**: یعنی بر اثر شهادت اخوی بود یا قبلش اینطوری شد؟

مادر شهید: نه؛ قبل از آن بیمار شد.

**: هیچ معلوم نشد که عاملش چیست؟

مادر شهید: عاملش این است که زیاد به کلاس زبان می رفت. صبح، مدرسه و دبیرستان بود، بعد از ظهر کلاس قرآن داشت در شهرری. دوازده و نیم که از مدرسه تعطیل می شد می رفت شهر ری تا ساعت ۴ قدیم. دوبار از آنجا برمی‌گشت و می‌رفت ورامین، سر کلاس زبان. تا ساعت ۷ **: ۸ زبان داشت. خیلی شاگرد نمونه بود. سال آخرش که در دبیرستان بود هم به عنوان شاگرد نمونه انتخاب شد. که در ورامین باید مدرسه نمونه می رفت.

پدر شهید: ۱۲ جزء قرآن را هم حفظ کرد؛ مریض که شد دیگر نتوانست.

مادر شهید: شهیدم مهدی هم ۳ جزء از قرآن را حفظ بود.

**: اینها برای رفتن به مدرسه به مشکل نخوردند؟

مادر شهید: چرا مشکل بود ولی…

پدر شهید: در بین افغان‌هایی که در ایران زندگی می کنند، خیلی پیشرفت می کرد، خیلی توی چشم بود و چشم خورد.

**: «چشم زخم» که جای خود، ولی باید یک عاملی هم داشته باشد. الان این برادران، دارو مصرف می کنند؟

مادر شهید: سه چهار سال است حالشان با دارو کنترل می‌شود.

پدر شهید: دکتر که بردیم، گفتیم شما تشخیص بدهید مریضی‌شان چیه؟ گفت اینها دو قطبی هستند. هر دوتایشان یک مریضی دارند. یک وقت هایی خیلی شاد می شوند، یک وقت هایی گریه می کنند. یک مواقعی هم اذیت‌شان زیاد می شود، می زنند همه چیز را به هم می ریزند.

مبارزه پدر و مادر شهید با غول دوقطبی + عکس
شهید فاطمیون، مهدی خوش‌آمدی

**: خیلی از دو قطبی‌ها در جامعه مشغول کار و فعالیت هستند؛ البته شدت و ضعف دارد.

مادر شهید: آن موقع که شهید مهدی برای بار سوم رفت سوریه، برای پسر بزرگم نامزد گرفتیم. رابطه‌شان در دوران نامزدی به هم خورد. بعد ۲۰ **: ۲۵ روز بیشتر نگذشت که خبر شهادت مهدی را آوردند. این پسرم از قبل هم افسردگی داشت ولی چون فعالیت زیاد داشت، مشکلاتش کمتر بود اما روحیه اش را دیگر از دست داد.

**: یعنی دو تا فشار همزمان به روحشان آمد…

مادر شهید: بله.

**: از آن وقت دیگر اقدام نکردید برای ازدواج‌شان؟

مادر شهید: نه اصلا؛ دیگر هر چه بهش می گوییم زن، قبول نمی‌کند…

پدر شهید: نه، افغان دیگر زن ما نمی شود.

**: فرزند بعد از شهید چطور؟ دو تا پسر هم بعد از شهید دارید؛ درست است؟

مادر شهید: یکی کوچک است. ۸ ساله است. کلاس اول درس می‌خواند. دخترم ۱۲ ساله است، کلاس هفتم است.مشغول درس هستند. ما خیلی مشکل شناسنامه داریم. برای ما پدر و مادر گذرنامه آمده، برای دو تا بچه کوچکم آمده، ولی این دو تا بچه بزرگتر مدارکشان نیامده، همین اواخر بود گفتند مدارک اینها را بیاورید تهران.

**: منظورتان از مدارک چیست؟

مادر شهید: شناسنامه. مثلا بتوانند با شناسنامه یک جایی به کاری مشغول شوند؛ دوتایشان  بی‌کار هستند. پسر کوچکتر ۲۷ ساله است و پسر بزرگترم ۳۲ ساله می شود.

**: مشغول کار نیستند؟ اسم‌هایشان را هم می شود بگویید.

مادر شهید: نه؛ بی‌کارند. اسمشان مرتضی و هادی. شهیدم مهدی که اینجا بود، می رفت کار می کرد، من همیشه می گفتم تکیه‌گاهم فقط شما هستید، شما سالم هستید. او سوریه می رفت، بعد از اینکه می آمد می‌رفت با دایی‌اش در سنگ کاری و نماکاری کار می کرد.

**: این دو تا پسرتان هم در کار ساختمان تخصص دارند؟

مادر شهید: نه، این پسر بزرگترم فقط به درس خیلی علاقه داشت، می خواست برود حوزه علمیه.

آقا هادی در مغازه خاربارفروشی، فروشندگی می کند. تقریباً دو سال است که اینها اصلا از خانه در نمی آیند. خیلی من و پدرش غصه اینها را داریم.

**: این داروهایی که مصرف می کنند فقط موجب آرامششان می شود؟

مادر شهید: بله، الان دو سال است که دارو را به کل قطع کرده‌ایم. پسر بزرگم دیگر بعد از شهیدم دارو را قطع کرد که الان چهار سال می شود.

پدر شهید: دارو هم که می خورد، باز که می خوابید بیشتر اذیت می شد. حالا سرکار نمی رود، اما خیلی آرام‌تر شده. ولی آن وقت می زد شیشه را خُرد می کرد، هر چه گیرش می آمد را می‌شکست… الان دو سال می شود که دارو مصرف نمی کند.

مبارزه پدر و مادر شهید با غول دوقطبی + عکس

**: داروها به ظاهر یک مقدار آدم را آرام می کند اما در بلند مدت اصلا خوب نیست…

مادر شهید: دیدن وضعیت این دو تا خیلی برایم مشکل است، در زندگی‌ام مشکلات دیگر را می شود حل کرد، اما این جوان ها بدون سر و سامان، بدون کار، اصلا هیچ هدفی ندارد برای زندگی‌شان.

پدر شهید: به شهیدم مهدی می‌گویم خوش به حالت، الان ما چه رنجی می کشیم با اینها. مهدی هم در خانه‌ که بود برای این دوتا برادرش، دلش خوش نبود و می‌سوخت.

مادر شهید: همه اش غصه اینها را می خورد…

**: خود آقا مهدی بیماری نداشت؟

مادر شهید: نه؛ نه؛ اینقدر بچه شجاع و غیرتی بود…

پدر شهید: مهدی، نوار حضرت زینب (سلام الله علیها) گوش می کرد، می گفت وقتی ما باشیم حضرت زینب دیگر نباید اسیر شود. همین طور اشک می ریخت و نوار گوش می داد. یک شب از سوریه که آمد گفت بابا! این گوشی من را نگاه کن؛ یکی از این همکارهای من گیر داعشی‌ها افتاده؛ دارند سرش را می برند! الله اکبر می گفت و سر را می بُرید. به من نشان داد؛ من ترسیدم. این‌ها را در گوشی خودش نگاه می کرد… اصلا نمی‌ترسید. خیلی شجاع بود.

مادر شهید: پسرم در دوران راهنمایی و دبیرستان باشگاه می رفت، کونگ‌فو می‌رفت، کمربندهای مشکی داشت. ۱۲ سال رفت. در حفظ قرآن هم بود. خیلی فعالیت داشت، خیلی شجاع بود.

**: آقا مهدی در سال‌های قبل از شهادتش مشغول درس بود؟

مادر شهید: تا دهم را خواند و دیگر نخواند.

پدر شهید: بعد رفت این طرف و آن طرف سر کار.

**: چه کاری؟ کشاورزی یا سنگ‌بری؟

پدر شهید: بنایی و سنگ‌بری.

*میثم رشیدی مهرآبادی

ادامه دارد…

مبارزه پدر و مادر شهید با غول دوقطبی + عکس
شهید فاطمیون، مهدی خوش‌آمدی



منبع خبر

مبارزه پدر و مادر شهید با غول دوقطبی + عکس بیشتر بخوانید »