مریم

کدام ناشران پایداری بیشتر درخشیدند +‌ عکس

کدام ناشران پایداری بیشتر درخشیدند +‌ عکس



شاید بتوان غرفه مکتب حاج قاسم را گل سرسبد همه غرفه‌های ناشران ادبیات پایداری در نمایشگاه دانست. غرفه‌ای ساده اما شکیل و چشم‌نواز که نگ قرمزش از دور، چشم‌ها را متوجه خود می‌کرد.

گروه جهاد و مقاومت مشرق – امسال هم مثل هر سال، ‌نمایشگاه بین‌المللی کتاب تهران شاهد حضور پررنگ و پرانرژی ناشرانی بود که آثار ادبیات پایداری در قالب‌های مختلف را عرصه می‌کردند. این ناشران که در طول سال هم با مخاطبان، نویسندگان و اهالی نشر، ارتباط سازنده و گسترده‌ای دارند، از فرصت ۱۱ روزه نمایشگاه سی و چهارم هم به بهترین نحو استفاده کردند تا ضمن دید و بازدیدهای مرسوم در چنین نمایشگاه‌هایی، آثار جدید را جذب و آثار منتشر شده را به خوبی معرفی کنند. حجم بالایی از برنامه‌های حاشیه‌ای و نشست‌های رونمایی و نقد و بررسی کتاب در نمایشگاه هم به این کتاب‌ها و ناشرها تعلق داشت. مقام معظم هبری هم در بازدید از نمایشگاه کتاب، مثل همیشه به این کتاب‌ها و نویسندگانش توجه ویژه‌ای کردند. حالا که چند روز بیشتر از پایان این بزرگترین رویداد جمعی فرهنگی کشور نگذشته، سری به غرفه‌های فعالتر در حوزه ادبیات پایداری زدیم تا انتخاب شما برای خرید کتاب‌ها در این حوزه و بعد از پایان نمایشگاه را راحت‌تر کنیم.

کدام ناشران پایداری بیشتر درخشیدند +‌ عکس

انتشارات روایت فتح

خاطره‌بازی با یک ناشر

شاید بشود انتشارات روایت فتح را یکی از قدیمی‌ترین ناشران دفاع مقدس دانست که کتاب‌هایش در دهه هفتاد و هشتاد، یکه‌تاز حضور در کتابخانه‌های همه علاقه‌مندان ادبیات پایداری بود. سابقه حضور شهید سید مرتضی آوینی در این تشکیلات، نشر روایت فتح را هم با حساسیت‌های بالایی روبرو کرده بود و البته این انتشارات هم با دقت بالا در انتخاب سوژه‌ها و نویسندگان، همواره کتاب‌های ترازی را در حوزه ادبیات پایداری تولید و منتشر می‌کرد. چد سال پیش با تغییرات مدیریتی در این انتشارات، رویکر کتاب‌ها تغییرات زیادی داشت اما همچنان در این انتشارات شاهد انتشار کتاب‌هایی هستیم که مختصر و مفید، تلاش دارد پیامش را به بهترین نحو با مخاطبش در میان بگذارد. روایت فتح در نمایشگاه امسال چندین عنوان جدید را برای اولین بار رونمایی و عرضه کرد که یکی از این کتاب‌ها «ماه بالانشین» به قلم راضیه تجار بود.

کدام ناشران پایداری بیشتر درخشیدند +‌ عکس

انتشارات خط مقدم

یک کتاب شگفت درباره حاج قاسم

اگر چه غرفه انتشارات خط مقدم به نسبت سال گذشته، دنج‌تر بود اما همچنان تردد زیادی حول و حوش آن دیده می‌شد. این انتشارات به همت حجت‌الاسلام شیرازی، نماینده سابق ولی فقیه در سپاه قدس پایه‌گذاری شد و حالا با مدیریت فرزندش حجت‌الاسلام هادی شیرازی به فعالیت‌های خود ادامه می‌دهد. ارتباط گسترده با بی‌نظیرترین سوژه‌ها و راویان جبهه مقاومت و همچنان همکاری با قدیمی‌ترین و نام‌آورترین نویسندگان حوزه ادبیات پایداری از جمله مزیت‌های این انتشارات نسبت به سایرین است که البته از این مزیت‌ها نیز به خوبی بهره برده بود. کتاب «سرباز قاسم سلیمانی» که چندین سال در پیچ و خم اخذ مجوز مانده بود، امسال گل سر سبد کتاب‌ها در غرفه انتشارات خط مقدم بود که هر خواننده‌ای را می‌توانست شگفت‌زده کند. شگفتی دیگر این غرفه، جمع‌آوری کتاب نامزد گلوله‌ها توسط مأموران ارشاد بود، چرا که این کتاب، بدون مجوز به چاپ رسیده بود.

علی رمضانی سخنگوی نمایشگاه کتاب درباره چرایی گردآوری این کتاب از مصلای امام خمینی گفت: کتاب «نامزد گلوله‌ها» مجوز نشر نداشت به همین دلیل از نمایشگاه جمع و مقابل عرضه آن گرفته شد.

محمدعلی آقامیرزایی از محققان دفاع مقدس و از دست‌اندرکاران تهیه این کتاب که چندین سال در کنار مرتضی سرهنگی فعالیت می‌کرد در این باره در صفحه شخصی خود نوشت: ناشر سعی داشت کتاب را به بهترین شکل به مخاطب عرضه کند. این کتاب چند بار توسط گروه‌های مختلفی از بهترین هنرمندان کشور طراحی شد، اما کار آن‌طور که می‌خواستیم در نیامده بود. در نهایت با شکل و شمایل فعلی با طراحی خوب سید هادی قادری آماده نشر شد. کتاب به دل مخاطب نشست و در نمایشگاه بیش از هزار نسخه به فروش رسید. شاید بتوان نامزد گلوله‌ها را پرفروش‌ترین کتاب نمایشگاه خواند.

کتاب را برج ۹ سال ۱۴۰۱ برای مجوز ارسال کردیم و در حالی که طبق قانون ارشاد موظف است نهایتاً یک ماه نسبت به کتاب پاسخ بدهد و برای تأخیر در صدور مجوز تا دو ماه نیازمند امضای وزیر ارشاد است. در پیگیری‌های اولیه مدیرکل دفتر توسعه کتاب و کتاب‌خوانی وزارت ارشاد تأکید کرد که مجوز کتاب منوط به نهاد دیگری نیست و در موعد مقرر صادر خواهد شد.

کتاب پنج ماه معطل ماند. در نهایت کارشناس حوزه ادبیات پایداری ارشاد کتاب را بدون مشکل خواند و با هماهنگی و موافقت شفاهی ارشاد کتاب به چاپ رسید و در نمایشگاه عرضه شد. حال باید منتظر ماند و دید تا وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی در این زمینه چه پاسخی خواهد داد.

کدام ناشران پایداری بیشتر درخشیدند +‌ عکس

انتشارات شهید کاظمی

زورآزمایی با مشکل تأمین کاغذ

تا یکی دو سال پیش می‌شد عنوان پرکارترین انتشارات در حوزه دفاع مقدس و جبهه پایداری را به انتشارات شهید کاظمی داد اما در سال‌های اخیر، معضل قیمت بالای کاغذ، گریبان این ناشر موفق را هم گرفته و رها نکرده است. همین مشکل، تولیدات این انتشارات پرکار را هم تحت تأثیر قرار داده اما همچنان وقتی به غرفه این ناشر می‌رفتید، در انتخاب کتاب‌های زیادی که دلتان می‌خواهد آن‌ها را داشته باشید، به مشکل می‌خوردید. انتشارات شهید کاظمی در نمایشگاه امسال هم چند عنوان جدید رونمایی کرد که «اِلی…» سفرنامه‌ای با محوریت آشنایی بیشتر با یک خانواده فلسطینی، به قلم فائضه غفارحدادی یکی از خواندنی‌ترین آن‌ها بود. حضور حمید داودآبادی از رزمندگان و نویسندگان نامدار دفاع مقدس در این غرفه نیز مشوق خوبی برای مخاطبان ادبیات پایداری بود.

کدام ناشران پایداری بیشتر درخشیدند +‌ عکس

انتشارات انجمن پیشکسوتان سپاس

با بروبچه‌های اطلاعات و امنیت

ما هم قبول داریم که این انتشارات آنطور که باید و شاید برای تبلیغ و ترویج کتاب‌های خوبی که دارد، تلاش نمی‌کند اما مطمئن باشید مطالبی که در این کتاب‌ها می‌خوانید را در هیچ کجای دیگر پیدا نمی‌کنید. انجمن پیشکسوتان سپاس را جمعی از پیشکسوتان عرصه اطلاعات و امنیت در دوران دفاع مقدس و جبهه مقاومت تشکیل داده‌اند تا با انتشار کتاب و تولید محصولات فرهنگی، یاد و نام شهدای مظلوم این عرصه را زنده نگه دارند. اگر تا انتهای شبستان مصلا می‌رفتید، غرفه جمع و جور این انتشارات، کتاب‌های خواندنی و نسبتا ارزانی داشت که شما را شگفت‌زده می‌کرد. حتی نشانی غرفه این انتشارات هم شگفت‌انگیز بود؛ راهروی ۲، غرفه ۲. کتاب «مقام اسماعیل» درباره شهید حاج اسماعیل حیدری، جدیدترین کتاب این انتشارات بود که به نمایشگاه رسید.

کدام ناشران پایداری بیشتر درخشیدند +‌ عکس

انتشارات ستاره‌ها

شاد از تقریظ «خاتون و قوماندان»

بروبچه‌های نشر ستاره‌ها اگر چه در حالی به نمایشگاه کتاب آمدند که سعید محسن‌زاده (مدیر سابق این انتشارات) در میانشان نبود اما همچنان به کتاب‌هایی که در آن دوره منتشر شده بود می‌بالیدند؛ از جمله کتاب «خاتون و قوماندان» که اخیرا، تقریظ مقام معظم رهبری بر این کتاب، در مشهد منتشر شد. این کتاب را مریم قربانزاده بر اساس خاطرات همسر فرمانده شهید یگان فاطمیون در نبرد سوریه یعنی شهید علیرضا توسلی (ابوحامد) نوشته بود که مورد توجه رهبر انقلاب قرار گرفت و درباره این کتاب نوشتند: سلام خدا بر شهید عزیز، علیرضا توسّلی. حوادث مربوط به مهاجران افغان را که در این کتاب آمده است از هیچ منبع دیگری که به این اندازه بتوان به آن اطمینان داشت دریافت نکرده‌ام. برخی از آنها جداً تاثرانگیز است، ولی از سوی دیگر، حرکت جهادی فاطمیون افتخاری برای آنها و همه‌ی افغانها است.

کدام ناشران پایداری بیشتر درخشیدند +‌ عکس

انتشارات ۲۷ بعثت

کتابی خواندنی به نام «لباس شخصی‌ها»

انتشارات ۲۷ بعثت اگر چه ناشر تخصصی کتاب‌های شهدا و رزمندگان لشکر ۲۷ محمد رسول ا… (ص) است اما به خاطر فراگیر بودن نام این شهدا و ایثارگران، با استقبال زیاد مخاطبان روبرو بود؛ چه این که چند سال است کتاب‌هایش را با طرح جلدهای جذاب، متن‌های دقیق و خواندنی و قیمت‌هایی مناسب و منصفانه منتشر می‌کند. مدیریت این انتشارات را جواد کلاته‌عربی بر عهده دارد که خود از نویسندگان عرصه ادبیات پایداری است و چندین کتاب از او منتشر شده و مورد استقبال قرار گرفته است. نشر ۲۷ بعثت در نمایشگاه امسال هم حضور گرمی داشت و چندین عنوان کتاب جدید را عرضه کرد که از مهمترین آن‌ها می‌شود به کتاب «لباس شخصی‌ها» اشاره کرده که خاطرات حاج قاسم صادقی، از رزمندگان گروه فدائیان اسلام در ابتدای جنگ بود.

کدام ناشران پایداری بیشتر درخشیدند +‌ عکس

انتشارات مکتب حاج قاسم

غرفه‌ای ساده اما چشم‌نواز

شاید بتوان غرفه مکتب حاج قاسم را گل سرسبد همه غرفه‌های ناشران ادبیات پایداری در نمایشگاه دانست. غرفه‌ای ساده اما شکیل و چشم‌نواز که نگ قرمزش از دور، چشم‌ها را متوجه خود می‌کرد. گفته می‌شود این غرفه بر اساس طرح «جان‌فدا» اثر استاد نجابتی که شعار سالگرد حاج قاسم سلیمانی در سال ۱۴۰۱ بود طراحی شده بود و دکوراسیون آن قابل حمل و استفاده در نمایشگاه‌های بعدی است. مدیریت انتشارات مکتب حاج قاسم را هم سیده فاطمه مطهری بر عهده دارد که احتمالا از دوستان و همراهان زینب سلیمانی، فرزند برومند و فعال سردار شهید حاج قاسم سلیمانی است. یکی از تازه‌ترین کتاب‌های مکتب با عنوان «عزیز زیبای من» چهارشنبه ساعت ۱۵ در گوشه نقد (سرای ناشران داخلی)‌ جنب درب شماره ۸۱ شبستان مصلا رونمایی شد.

کدام ناشران پایداری بیشتر درخشیدند +‌ عکس

انتشارات راه‌یار

حاشیه‌های تشییع و تجلیل از حاج قاسم

غرفه انتشارات راه‌یار اگر چه امسال ساده‌تر از سال گذشته ساخته و پرداخته شده بود اما همچنان در طول ساعات برگزاری نمایشگاه نمی‌شد آن را خالی از مخاطبان دید. کتاب‌های پرتعداد و سوژه‌های نابی که دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی سراغ آن‌ها رفته، طراحی و گرافیک چشم‌نواز کتاب‌ها، محتواهای خواندنی این کتاب‌ها و همچنین قیمت مناسبشان باعث شده همواره منشورات «راه‌یار» با استقبال مخاطبان روبرو شود. از جمله کتاب‌هایی که در نمایشگاه امسال و در قفسه‌های این غرفه بیشتر از بقیه می‌درخشید، مجموعه کتاب‌هایی بود که درباره حاشیه‌های تشییع و تجلیل از حاج قاسم سلیمانی در شهرهای مختلف ایران و جهان نوشته شده. راه‌یار غالبا سراغ سوژه‌هایی می‌رود که ناشران دیگر کمتر سراغشان می‌روند. بی‌شک هر مخاطبی از بین کتاب‌های پرتعداد این ناشر، می‌تواند کتاب مورد علاقه خود را انتخاب کرده و با قیمت مناسب و خیال راحت، خریداری کند.

*میثم رشیدی مهرآبادی

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

کدام ناشران پایداری بیشتر درخشیدند +‌ عکس بیشتر بخوانید »

«حاج حمید» قصص قرآنی را برای بچه‌ها تعریف می‌کرد

«حاج حمید» قصص قرآنی را برای بچه‌ها تعریف می‌کرد



حاج حمید موقعی که مشغله‌اش کمتر بود، به خانه که می‌آمد، بچه‌ها می‌گفتند برایمان قصه بگو. حاج حمید قصص قرآنی را برایشان تعریف می‌کرد. گاهی که بچه‌ها می‌گفتند بابا! چرا ایراد بنی‌اسرائیلی می‌گیری؟…

گروه جهاد و مقاومت مشرق – سیدحمید تقوی‌فر در ۲۰ فروردین ۱۳۳۸ در روستای «ابودِبِس» شهرستان کارون (کوت عبدالله) متولد شد. قبل از پیروزی انقلاب در برگزاری کلاس قرآن نقش داشت و در جلسات سخنرانی شیخ احمد کافی حضور پیدا می‌کرد و با فعالین انقلابی از جمله احمد دلفی برادران شمخانی و شیخ هادی کرمی ارتباط داشت. زمانی که برای تحصیلات دوره متوسطه به دبیرستان سعدی اهواز رفت با شهید اسماعیل دقایقی، محسن رضایی و علی شمخانی آشنا شد و به گروه «منصورون» پیوست و گام در راه مبارزه علیه رژیم طاغوتی پهلوی گذاشت.

قسمت‌های قبلی گفتگو را هم بخوانیم؛

می‌خواستند خواهران را از سپاه شهر بیرون کنند!

باید ۴۰۰ دختر ضدانقلاب را بازجویی می‌کردم!

مردی که همه سال را روزه بود! + عکس

«صادق آهنگران» و «حسین پناهی» در عروسی‌ام تئاتر اجرا کردند

عاقبت دختری که معادل ۱۵۰میلیارد تومان مهریه خواست!

«حمید» چگونه از «پری» خواستگاری کرد؟

نه به ناهار سپاه رسیدیم نه به ناهار بسیج!

ترفند یک سردار برای بازنشستگی از سپاه! + عکس

گرفتاری در برف و استمداد سردار از شورای عالی!

با پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، شهید تقوی‌فر از نیروهای تشکیل دهنده هسته اولیه آن در اهواز بود که با عضویت در این نهاد به انجام وظیفه پرداخت. از آغازین روزهای حمله رژیم بعثی عراق به ایران اسلامی، برای دفاع از میهن اسلامی به جبهه‌های نبرد شتافت.

سید نصرالله تقوی‌فر، (پدر شهید) در سال ۱۳۶۲ در عملیات خیبر به شهادت رسید و برادرش، سیدخسرو نیز در عملیات والفجر ۸ به خیل شهیدان پیوست. شهید تقوی‌فر در جنگ بیشتر کارهای شناسایی را بر عهده داشت و بعدها در کنار شهید «حسن باقری» به جمع‌آوری اطلاعات می‌پرداخت. وی در جبهه سوسنگرد واحد اطلاعات و عملیات را تشکیل داد و مدتی فرماندهی قرارگاه رمضان را نیز بر عهده گرفت.

با پایان جنگ، شهید تقوی‌فر فعالیت خویش را در سپاه قدس ادامه داد و سرانجام در سال ۱۳۹۰ از خدمت در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بازنشسته شد.

وی پس از بازنشستگی زمان خود را به سه قسمت تقسیم کرد؛ به این نحو که: مدت یک ماه در عراق حضور داشت و برای تأسیس بسیج مردمی عراق) الحشد الشعبی) جهت مقابله با داعش به فعالیت مستشاری مشغول می‌شد؛ سپس به ایران باز می‌گشت و مدت دو هفته برای تبدیل خانه پدری (در زادگاهش روستای ابودبس خوزستان) به حسینیه و مرکز فرهنگی تلاش می‌کرد؛ و پس از این دو هفته به تهران مراجعت نموده و مدت بیست روز نزد خانواده می‌ماند.

در زمانی که جریان‌های تکفیری و وهابی، تروریست‌های داعشی را سازماندهی کردند تا استان‌ها و شهرهای غربی عراق ـ همچون موصل و الرمادی ـ را اشغال کنند و به بارگاه امامین عسکریین علیهماالسلام در شهر سامراء دست یابند وی به اتفاق نیروهای داوطلب مردمی به سمت جرف الصخر رفت و نسبت به آزادی این منطقه اقدام کرد؛ منطقه‌ای که بعد از آزادسازی به نام “جرف النصر” معروف شده است. این آزادسازی، شهر مقدس کربلا را از تیررس موشکها و حملات داعش نجات داد. در عملیات سامراء که خمپاره‌های داعش در حرم مطهر امامین عسکریین فرود می‌آمد و سه روز طول کشید، با فرماندهی سردار تقوی‌فر داعش مجبور به عقب نشینی شد و منطقه پاک سازی گردید.

در ۶ دی ماه۱۳۹۳پس از اقامه نماز ظهر عملیاتی به نام «محمد رسول الله» آغاز می‌شود و با تعدادی از نیروهای رزمنده برای یاری رساندن به همرزمانش پیشروی می کند و بعد از رشادت بسیار مورد اصابت گلوله تک‌تیرانداز داعشی قرار می‌گیرد و سرانجام در سامراء، به ارزوی دیرینه‌اش می‌رسد. پیکر مطهرش پس از انتقال به اهواز و تشییع باشکوه در شهر کارون در کنار پدر شهیدش به خاک سپرده شد.

آنچه در ادامه می‌خوانید، گفتگوی نسبتا مفصلی با سرکار خانم پروین مرادی، همسر بزرگوار شهید است که در چند قسمت تقدیمتان می‌شود.

«حاج حمید» قصص قرآنی را برای بچه‌ها تعریف می‌کرد

**: شما ازدواج کرده بودید؟

همسر شهید: بله، مریم و هدی را داشتم. دارم خاطرات بچگی را با بعدها ربط می‌دهم. پرسیدم کی بوده؟ گفت در بازجوئی گفته که اسمش فریده است. هم در دوران مدرسه آن ماجرا برایم پیش آمد که از پدر و مادرش ترسیدم، هم در دوره جنگ از او بازجوئی کرده و برای بچه‌های سپاه از او اطلاعات گرفته بودم. فهمیدم که اینها زندگی‌شان از هم پاشیده و این دختر هم به راه‌های بد کشیده شده. از آن آپارتمان به سپاه گزارش می‌دهند که چنین موردی پیش آمده و ما نمی‌دانیم چه کار کنیم. اینها هم نیرو می‌فرستند و پاسدار بنده خدا پتو می‌اندازد روی سر فریده و او را می‌گیرد.

**: حالت غیرعادی داشته.

همسر شهید: بله، از نظر روحی و روانی به هم ریخته شده بود، چون زندگی آشفته‌ای داشتند. دو تا دوست داشتم که با هم توی یک نیمکت می‌نشستیم. این دو تا هم در دادگاه انقلاب جزو بازداشتی‌ها بودند. در دوران مدرسه که با هم بودیم که گفتم یک روز تصمیم گرفتیم با هم لباس همرنگ بخریم، خیلی با هم دوست بودیم. من به یکی‌شان خیلی علاقه داشتم. سالی که تابستان‌ها در کرمانشاه زندگی می‌کردیم، پدرم چون در آبادان مشغول کار بود، نمی‌توانست همراه ما بیاید و باید در محل کارش می‌ماند. شرکت نفت حقوق بابا را هر دو هفته یک‌بار می‌داد. حقوق که می‌گرفت، برای ما می‌فرستاد. برادرم هم چون تحصیلات عالیه داشت، در دوره سربازی به او اجازه دادند بودند بیرون از پادگان جائی را بگیرد و موهایش را هم نزند.

برادرم اخلاقی داشت که وقتی به او پول می‌دادند، در جیب با کیفش نمی‌گذاشت و همیشه در جعبه‌ای قرار می‌داد و روی تاقچه می‌گذاشت که هر کسی که به پول نیاز دارد برود بردارد. یادم هست یک بار به او گفتم می‌خواهم برای دوستانم سوغاتی بخرم. سر کوچه‌مان در کرمانشاه یک مغازه لوازم‌التحریرفروشی بود که تراش‌هائی به شکل قو آورده بود. تازه کتاب‌هائی که وقتی آنها را باز می‌کردی، تصاویر کتاب برجسته می‌شد و بیرون می‌آمد، به بازار آمده بود. برای این دو تا دوستم تصمیم گرفتم آنها را بخرم. به برادرم گفتم که برای خرید سوغاتی پول لازم دارم و او گفت تو که می‌دانی پول کجاست. برو بردار. این اخلاقش خیلی برایم جالب بود که هیچ وقت پول را قایم نمی‌کرد.

**: اسفندیار؟

همسر شهید: بله. پول را جلوی دست می‌گذاشت و می‌گفت هر کسی که لازم دارد بردارد. من رفتم برداشتم و آن کتاب‌ها و تراش‌ها را خریدم. در کنار کارون یک پارک فضای سبز داشت که در آن تاب و سرسره و وسایل بازی بچه‌ها بود. قرار گذاشتیم و رفتیم آنجا. با وسایل بازی یک کمی بازی کردیم و بعد آفاق گفت بیائید قایم باشک‌بازی کنیم. نوبتی چشم گذاشتیم. نوبت من که شد، وقتی چشم گذاشتم، بعد که چشم‌هایم را باز کردم، هر چه گشتم آنها را پیدا نکردم و رفتم خانه. خیلی ناراحت شدم، طوری که بعد از این همه سال یادم نرفته. خاطره‌های خوب از یادم رفته‌اند، این یکی که به دردم نمی‌خورد یادم مانده.

**: چیزهائی که برای آدم خیلی مهم هستند در ذهنش باقی می‌ماند.

همسر شهید: موقعی که رفتم سر کلاس، سه تائی روی یک نیمکت می‌نشستیم. آنها سلام کردند، ولی من ناراحت بودم و جوابشان را ندادم. یکی‌شان که من خیلی دوستش داشتم، گفت ما نمی‌خواستیم این کار را بکنیم. تقصیر فلانی بود که گیر داد. گفت برویم و پری دنبالمان بگردد و ما را پیدا نکند، چقدر مزه می‌دهد! من هم خیلی ناراحت شدم و گفتم تو اگر دوست واقعی من بودی قبول نمی‌کردی و زیر بار حرفش نمی‌رفتی. معلوم است که خودت هم می‌خواستی. گفت نه به خدا. اول خیلی ناراحت بودم و تند برخورد کردم، ولی چون قلباً دوستش داشتم، او را بخشیدم، اما آن یک نفر را نبخشیدم. گفتم من رفته و از داداشم پول گرفته و برای شما سوغاتی خریده‌ام و حالا شما با من این رفتار را می‌کنید؟ خودشان هم ناراحت شدند، ولی دیگر دوستی من با آنها مثل قبل نشد. آن موقع خیلی به آنها وابسته بودم، ولی این کارشان برای من یک درس شد که خیلی از کسی توقع نداشته باشم. شاید هر کسی که این ماجرا را بشنود بگوید موضوع مهمی نبوده، ولی برای من خیلی گران تمام شد و خیلی اذیت شدم.

بعد اینها را در دوره انقلاب در دادگاه انقلاب دیدم که جیب‌هایشان پر از قلوه سنگ بود و با آنها توی سر بچه‌های سپاه زده بودند.

**: اگر همسن شما بوده باشند، نباید بیشتر از ۱۵، ۱۶ سال می‌داشتند.

همسر شهید: همین‌طور هم بود. وقتی انقلاب فرهنگی شد، همه…

**: با اعوان و انصارشان آمده بودند به میدان

همسر شهید: اینها نشأت از خانواده‌هایشان بودند. خانواده‌هایشان مخالف نظام بودند و به اینها هم سرایت می‌کرد.

**: من تصور می‌کردم چون انقلاب فرهنگی بوده، کسانی را که دستگیر می‌کردند باید سن دانشجو به بالا می‌بوده

همسر شهید: نه، کلاً همه درگیر شده بودند. کارگر، دانش‌آموز و… البته در دانشگاه‌ها دانشجوها بودند، ولی همه‌گیر شده بود. دانشجوها در خانه‌هایشان برای دیگران صحبت می‌کردند. مثل زمان شاه نبود که همه احتیاط می‌کردند. همه فکر می‌کردند فضا باز شده و همه چیز را می‌توانند بگویند و واقعاً هم می‌گفتند. پدرم می‌گفت زمان شاه وقتی یک پاسبان مشروب می‌خورد و می‌آمد و توی خیابان عربده می‌کشید، همه از ترس، سرهایشان را می‌کردند زیر پتو، ولی بعد از انقلاب، مردم به شخص اول مملکت هم فحش می‌دادند و کسی کارشان نداشت.

«حاج حمید» قصص قرآنی را برای بچه‌ها تعریف می‌کرد

**: هیچ ملاک و معیاری نداشت.

همسر شهید: فکر می‌کردند آزادی این است که همه‌جور حرفی زده شود و رعایت شخصی را هم که آدم درستی بود نمی‌کردند. به هر صورت این قضیه پیش آمد.

**: در دادگاه انقلاب که آنها را دیدید، واکنشتان چه بود؟

همسر شهید: من سعی می‌کردم به سمت آنها نروم.

**: آنها هم شما را دیدند؟

همسر شهید: شاید. اینها را دسته‌بندی و در هر اتاقی تعدادی را بازداشت کرده بودند. من مسئول اتاقی بودم که اینها در آن نبودند.

**: کجا آنها را دیدید؟

همسر شهید: یک لحظه در سالنی که همه‌شان بودند و آن پاسدار را زدند، دیدم و سریع خودم را رساندم بیرون و به پاسداری که مسلح بود گفتم برود داخل که آمد و شلیک کرد. بعد هم سعی کردم که اصلاً با آنها برخورد نداشته باشم.

**: دیگر خبری از آنها نداشتید؟

همسر شهید: خانه ما اوایل زیتون کارمندی بود و خانه ییک از آن‌ها که خیلی دوستش داشتم، اواخر آنجا بود. آخرین خبری که از او داشتم همان بود که گفتم که رفته بود بالای پشت‌بام.

**: در زیتون کارمندی فقط نیروهای سپاه که نبودند، مردم عادی هم بودند.

همسر شهید: بیشتر شرکت نفتی بودند که خانه‌های شخصی در زیتون کارمندی خریده بودند.

**: شما بعد از کیان پارس رفتید آنجا زمین خریدید و آنجا خانه ساختید؟

همسر شهید: نه، بعد از کیان پارس چند بار جابه‌جا شدیم تا نهایتاً سپاه در زیتون کارمندی به ما زمین داد که ساختیم. به هر حال بعد از دوران مدرسه، یک‌بار دیگر هم آن دوستانم را در آنجا دیدم. داستان آن دوستم را هم در منطقه‌مان می‌گفتند که پدرش مرد مظلومی بود. خانواده‌اش برایش زنی را درنظر می‌گیرند که چند سال از خودش بزرگ‌تر بود و صورت آبله‌روئی هم داشت. زن را سر سفره عقد می‌بیند و فرار می‌کند و بعد می‌روند او را می‌گیرند و می‌آورند. در منطقه‌ای که کوچک است همه این قصه‌ها را می‌شنوند.

در دوران مدرسه گروهی بود به اسم شیربچگان که لباس‌های سرمه‌ای و یقه‌های سفیدی داشتند، ولی در دوره راهنمائی جزو پیشاهنگان شده بودم. لباس ما رنگ نظامی بود و دستمال گردن می‌بستیم. اینها را هم یادم هست. در فعالیت اجتماعی‌ای که داشتم، یکی در دوره ابتدائی بود که اسمش شیربچگان بود و در دوره راهنمائی هم پیشاهنگی بود.

**: چه کار می‌کردید؟

همسر شهید: کارهای بهداشتی. بچه‌ها خودم که بعدها مدرسه می‌رفتند، به اسم مأمور بهداشت و این‌طور چیزها فعالیت می‌کردند یا فروش خوراکی‌هائی در مدرسه به نفع هلال احمر (شیر و خورشید) این کارها را می‌کردیم. در مدرسه می‌پرسیدند چه کسانی می‌خواهند شیربچه یا پیشاهنگ بشوند. اردوهای پیشاهنگی می‌رفتیم. یک چیز مهمی در ذهنم هست.

**: از اردوها چیزی یادتان هست؟

همسر شهید: یادم هست شعر یادمان می‌دادند یا سلام دادن. لباسمان هم رنگ نظامی بود. روش گره زدن‌های مختلف را به ما یاد می‌دادند که مثلاً وقتی می‌خواهیم چادر علم کنیم چه جوری گره بزنیم. چیز زیادی یادم نیست. خاطرات سال ۴۰، ۵۰ سال پیش است.

**: مادر من متولد سال ۴۲ و تقریباً همسن و سال شماست و تعریف می‌کند که…

همسر شهید: تولد من هم در شناسنامه ۴۲ است. هم تاریخ تولدم جعلی است، هم فامیلم. فامیلم مرادی است، در شناسنامه شده نرادی.

**: مادرم می‌گفت که به ما سیب و شیر می‌دادند.

همسر شهید: آن بخش تغذیه بود. سیب و پرتقال‌های درشت لبنان می‌دادند. همین‌طور شیر. گاهی هم قابلمه لوبیا می‌آوردند. نمی‌دانم چرا با قابلمه!؟ به ما می‌گفتند فردا تغذیه لوبیا داریم، با خودتان ظرف بیاورید یا شیر داریم، لیوان بیاورید. پرتقال‌ها و سیب‌های درشت و قرمز را خوب یادم هست.

مادرم می‌گفت تا راهنمائی خوانده بود و دیگر پدر بزرگم اجازه نداده بود که برود درس بخواند، چون به سن تکلیف رسیده بود و پدربزرگم، یعنی دائی مادرم، شیخ بوده. مادرم هم بعد از انقلاب ادامه تحصیل داده بود. می‌گفت، چند بار سیب‌ها را بردم خانه، تمام نمی‌شد.

یادم هست تلویزیون تازه به ایران آمده بود و هر کسی تلویزیون نداشت. ما یک همسایه داشتیم که تلویزیون داشت. من می‌گفتم بابا! ما تلویزیون می‌خواهیم. می‌گفت بابا! تلویزیون گران است. توی این منطقه ما جز دو سه نفر کسی تلویزیون ندارد. از کجا بیاورم بخرم؟ گفتم برویم از آقای عباسی بگیریم. همین آقای عباسی که پسرش پاسدار بود و بعدها آمد به…

**: یعقوب؟

همسر شهید: بله، یعقوب عباسی. آقا عباسی هم شرکت نفتی بود و در منطقه کارون که ما بودیم زندگی می‌کرد. ترک هم بود. ایشان کالا می‌آورد و به صورت اقساط می‌داد و سفته می‌گرفت. به پدرم گفتم برویم از آقای عباسی بگیریم. گفت دختر! واجب نیست. گفتم نه، دوستم همیشه می‌آید و قصه‌های شهرزاد را تعریف می‌کند.

**: مادر من می‌گفت مراد نفتی نشان می‌داد.

همسر شهید: مراد برقی، ولی او قصه شهرزاد را تعریف می‌کرد و من خیلی دوست داشتم، چون در کارهای هنری و این خواب و خیال‌ها بودم. گفتم بابا! هر جور که هست باید برویم بخریم. پدرم ظهر که از سر کار می‌آمد، ناهار می‌خورد و می‌خوابید، عصر که بیدار می‌شد می‌رفت خرید. پدرم کلاً از گوشت و مواد یخ‌زده و غذای مانده خیلی بدش می‌آمد و هر روز همه چیز را تازه می‌خرید. من هم به پدرم رفته‌ام و به محض اینکه چیز یخ‌زده‌ای می‌خورم، معده‌ام به هم می‌ریزد. عصر که می‌شد بلند می‌شد و قدم‌زنان می‌رفت خرید. تا سال‌های آخر عمرش هم همین‌جوری بود. هیچ‌وقت گوشت را در یخدان یخچال نمی‌گذاشت. همه چیز را همیشه روزانه می‌خرید.

عصر که از خواب بلند می‌شد، یک چای می‌خورد و قدم‌زنان می‌رفت پیش آقای غضنفر و موقع برگشتن خرید خانه را می‌کرد و برمی‌گشت. من از برادرم خسرو پرسیدم بابا کجاست؟ گفت رفته پیش آقای غضنفر. گفتم بیا با هم برویم پیش بابا. گفت برای چه؟ گفتم برویم بگوئیم تلویزیون بخرد. گفت ول‌کن. گفتم نخیر، ما هم تلویزیون می‌خواهیم. رفتیم در مغازه آقای غضنفر. پدرم آنجا بود. گفتم بابا! بیا کارت دارم. گفت بگو. چه می‌خواهی؟ پفک می‌خواهی؟ آب‌نبات می‌خواهی؟ گفتم نه، شما بیا، کارت دارم. آقای غضنفر گفت هر چه می‌خواهی بگو خودم به تو می‌دهم. پدرت را چرا بلند می‌کنی؟ گفتم من پفک و آدامس و این‌جور چیزها را نمی‌خواهم. پرسید پس چه می‌خواهی؟ گفتم بابا! برویم پیش آقای عباسی تلویزیون بخریم؟ آقای غضنفر گفت، گفتم هر چه می‌خواهی بگو، ولی نه دیگه چنین چیزی. گفتم من نمی‌دانم. باید بیائی برویم.

خلاصه آن‌قدر به پدرم پیله کردم تا مجبور شد برویم خانه آقای عباسی که پدر همین یعقوب عباسی است. ما را که دید گفت خیر است آقای مرادی! چطور شده این‌طرف‌ها آفتابی شده‌ای؟ گفت هیچی. دختر ما پیله کرده می‌گوید تلویزیون می‌خواهم. گفت خب، راست می‌گوید. الان همه بچه‌ها تلویزیون دارند. کارتون‌های قشنگ می‌گذارد.

«حاج حمید» قصص قرآنی را برای بچه‌ها تعریف می‌کرد

**: می‌خواسته جنسش را بفروشد.

همسر شهید: بله، به پدرم گفت راست می‌گوید. تو چرا نمی‌خری؟ پدرم گفت سه چهار نفر بیشتر در این کارون تلویزیون ندارند. کجا همه دارند؟ گفت همان سه چهار نفر، همه مردم می‌روند خانه‌هایشان تلویزیون تماشا می‌کنند. رو کرد به من گفت راست می‌گوئی. خوب کردی پدرت را آوردی. فردا شب به خانه‌تان می‌آیم و سفته‌ها را هم می‌آورم پدرت امضا می‌کند. تلویزیون را هم می‌آورم. آنجا اولین‌بار بود که من کلمه سفته را شنیدم. من هم خیلی ذوق کردم و گفتم نمی‌شود امشب بیاورید؟ گفت نه، الان که ندارم. باید بیاورم. خیلی خوشحال شدم. به قیافه پدرم نگاه کردم. بنده خدا در هم بود، چون باید کلی سفته را پرداخت می‌کرد. خلاصه فردای آن روز آقای عباسی آمد و برایمان تلویزیون آورد. تلویزیون بزرگ مبله دردار بلر(Blair) بود. کله کلیدش تاج داشت. من آن‌قدر ذوق کردم که به همه بچه‌ها گفتم ما امشب تلویزیون داریم، هر کسی که می‌خواهد بیاید تماشا کند.

خلاصه مسبب و بانی خریدن تلویزیون من شدم. پدرم به حرف بچه‌هایش خیلی گوش می‌داد. از من هم خیلی پشتیبانی می‌کرد. برادرم فریدون همیشه می‌گفت تا باید درس بخوانی، ولی این‌طور نبود که سر کتاب بنشینم. در سال‌های بعد که ادامه دادم، رشته انسانی رفتم و قافیه و عروض را ۱۰ یا ۱۲ شدم. عربی هم گمانم ۱۰ یا ۱۲ شدم، ولی ریاضی شدم ۱۷، زیست‌شناسی ۱۸، فیزیک همین‌طور. چیزی را که قرار بود یاد بگیرم، سر کلاس مطلب را می‌گرفتم، ولی در خانه زیاد اهل درس خواندن نبودم. به کتاب هم علاقه داشتم. برادر بزرگ که اهل کتاب خواندن بود، هر وقت از کرمانشاه یا تهران می‌آمد، برایمان کتاب هدیه می‌آورد. همگی کتابخوان بودیم. برادرم منصور حتی کتاب‌های پلیسی و جاسوسی را هم می‌خواند.

**: پوآرو، آگاتاکریستی…

همسر شهید: مثلاً سریال ارتش سری را که بعدها تلویزیون نشان می‌داد، یادم هست کتابش را در بین کتاب‌های برادرم منصور دیده بودم. کلاً یک خانواده اهل کتاب بودیم. همه هم به خاطر برادر بزرگ‌ترم بود. فرزند بزرگ خانواده خیلی تأثیرگذار است.

**: ضمن اینکه می‌گوئید تلویزیون را هم به خاطر قصه‌هایش دوست داشتید. شاید خیلی نمی‌ خواستید برنامه کودک نگاه کنید.

همسر شهید: کارتون هم تماشا می‌کردیم. یادم هست حاج حمید موقعی که مشغله‌اش کمتر بود، به خانه که می‌آمد، بچه‌ها می‌گفتند برایمان قصه بگو. حاج حمید قصص قرآنی را برایشان تعریف می‌کرد. گاهی که بچه‌ها می‌گفتند بابا! چرا ایراد بنی‌اسرائیلی می‌گیری؟ حاج حمید می‌گفت قضیه قوم بنی‌اسرائیل این‌جوری است. اینها این‌قدر پیامبر کشتند. بچه‌ها با قصه‌های قرآنی توسط حاج حمید آشنا شدند.

خود من هر سفری که می‌رفتم، طبق همان چیزی که از برادرم و بعدها از حاج حمید یاد گرفتم، برای بچه‌ها کتاب قصه می‌آوردم یا همراهم که بودند برایشان کتاب قصه می‌خریدم. یادم هست یکی دوبار که اتاق بچه‌ها را تمیز کردیم، من یک گونی کتاب قصه گذاشتم جلوی در که بچه‌ها می‌گفتند بچه‌های همسایه ریختند و همه را برداشتند. با اینکه منطقه شرکت نفتی بود و دست همه به دهانشان می‌رسید، ولی بچه‌ها از کتاب‌ها به خاطر رنگی بودنشان خوششان آمده بود و آنها را برداشته بودند.

یادم هست هر بازی جدیدی مثل مِنچ یا مارپله و شطرنج و راکت بدمینتون که به بازار می‌آمد برای بچه‌ها می‌خریدم. یک روز همه اینها را ریختم داخل گونی و گذاشتیم جلوی در و باز بچه‌ها ریختند و همه را بردند.

*سمیه عظیمی ستوده کاشانی

ادامه دارد…

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

«حاج حمید» قصص قرآنی را برای بچه‌ها تعریف می‌کرد بیشتر بخوانید »

«خبرنگار جنگی» نمی میرد

«خبرنگار جنگی» نمی میرد



خبر قرار یافتن مریم کاظم زاده در میان شهیدان ، همسر شهیدش اصغر وصالی و گروه دستمال سرخ ها، من را بر آن داشت تا در رثای آن بی قرار انقلابی و ولایت مدار، اندکی را بیان کنم.

به گزارش مجاهدت از مشرق، مجتبی شاکری، دبیرکل جمعیت ایثارگران انقلاب اسلامی طی یادداشتی نوشت: خبر قرار یافتن مریم کاظم زاده در میان شهیدان ، همسر شهیدش اصغر وصالی و گروه دستمال سرخ ها، من را بر آن داشت تا در رثای آن بی قرار انقلابی و ولایت مدار، اندکی را بیان کنم. دهه ۷۰ ، حلقه نقد دفتر ادبیات ایثار بنیاد جانبازان، در جمع خواهران و برادران، میزبان اثر «خبرنگار جنگی» به روایت سرکار خانم مریم کاظم زاده شدیم.

مریم کاظم زاده را پیش از این نامش را در بین گروه انگشت شمار خواهران امدادگر و پزشک در بیمارستان ولی عصر(عج) پاگان ابوذر سر پل ذهاب و البته به عنوان خبرنگار از شیردلی و شجاعتش برای حضور در خط مقدم و قرارگاه جنگی شنیده بودم . در تماسی که برای دعوتش در جلسه با او گرفتم فهمیدم ایشان خواهرزاده آیت الله حائری شیرازی است و سال ۵۵ به اصرار خانواده برای ادامه تحصیل به انگلستان رفت و در کنار درس و کلاس‌های آموزشی عکاسی هم آموخت. آشنایی او با خانم مرضیه حدیدچی (دباغ) شرایطی را فراهم کرد تا در مبارزه سیاسی مصمم‌تر شود. حتی شرایط دیدار با امام خمینی (ره) در فرانسه نیز برایش فراهم شد و در آن دیدار از امام(ره) پرسیده بود: یک دخترمسلمان می‌تواند خبرنگار شود؟ که امام در پاسخ گفته بودند: «اصل رشته اشکال ندارد، مگر اینکه حجاب رعایت نشود». این پاسخ یعنی انتخاب راه. می گفت:«وقتی از خود امام(ره) عکس می‌گرفتم، احساس کردم این رسالت من است. به انگلیس که برگشتم، آرام و قرار نداشتم. سرگشته آن دیدار و آن معنویت و آن روحانیت شده بودم.»

مریم کاظم زاده با «خبرنگار جنگی» ، «عکاسان جنگ» ، «تا شهادت» و دلنوشته ها و عکس هایی که  از خود به یادگار گذاشته است، ثابت خواهد کرد که پرچم شخصیت و آرمان های وی برای پیمودن افق های روشن پیش رو همواره در اهتزاز خواهد ماند. 

ابعاد شخصیتی و وجودی بانویی چون مریم کاظم زاده به عنوان معلم ، انقلابی ، خبرنگار و مادر خانواده از قلم چون منی قابل توصیف نیست. زیباتر آن دیدم پرده ای از شخصیت او را از آنچه خودش بیان کرده با شما به اشتراک بگذارم:

در درمانگاه سرپل‌ذهاب یک اتاق داشتیم. یک اتاق دراز و تاریک کنار سالن درمانگاه. به غیر از دری که حایلش یک پتو بود، هیچ روزنه‌ی دیگری به بیرون نداشت. تنها منبع نور اتاق یک مهتابی بود که با ژنراتور برق روشن می‌شد. شب‌ها اگر کسی می‌خواست شب‌زنده‌داری کند باید برای خودش فانوس می‌آورد. در صحبت‌هایمان «خوابگاه خواهران» می‌خواندیمش اما فقط خوابگاه نبود. پناهگاه گذشته‌هامان و امیدگاه آینده‌مان بود. در آن اتاق دختران دانشجو می‌شدیم و بحث می‌کردیم. زنان عاشق می‌شدیم و از دردهایمان حرف می‌زدیم. مادرهای دلسوز می‌شدیم و همدیگر را دلداری می‌دادیم. عکس شهیدهایمان را در سفره می‌گذاشتیم بدون این که از قضاوتی بترسیم. فشنگ و نارنجک را چون بخشی از وجودمان پذیرفته بودیم و به امید فردای صلح شعر می‌خواندیم. بیرون آن اتاقِ تاریک به جنگ با واقعیت می‌رفتیم و شب‌ها به پناهگاه باورهایمان بازمی‌گشتیم.

هفت سین‌مان همان سفره‌ی غذایمان بود. جایی نبود که سفره ثابت پهن کنیم و بگذاریمش و برویم. هرشب کنار غذایمان از سر ذوق چیزهایی به سفره اضافه می‌کردیم. نزدیک عید که می شد، سبزه سبز می کردیم. شیرینی‌مان هم همیشه خرما بود. گاهی هم که از کمک‌های پشت جبهه نان برنجی بهمان می‌رسید، سفره‌مان رنگی‌تر می‌شد. پای ثابت سفره‌هایمان پوسترهای شهدا بود، هر هفته مهمان سفره‌هایمان تازه می‌شد. هرشب بعد از غذا فال حافظ می‌گرفتیم. نمی‌دانم چرا اما همه‌مان از صمیم قلب اعتقاد داشتیم حافظ جوابمان را می‌دهد.

امروز به یاد آن سفره و آن جمع و آن نوروزها دیوان گشود:

شراب تلخ میخواهم که مردافکن بود زورش / که تا یکدم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش

منبع: فارس

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

«خبرنگار جنگی» نمی میرد بیشتر بخوانید »

پاسخ پدر پرستار شهیده به شایعات فضای مجازی/ دخترم از حاج قاسم شهادت خواست

پاسخ پدر پرستار شهیده به شایعات فضای مجازی/ دخترم از حاج قاسم شهادت خواست


خبرگزاری فارس – گروه سلامت: می‌گویند داغ جوان به این زودی‌ها سرد شدنی نیست. آن هم فراق همیشگی مادر 27 ساله بارداری که در راه خدمتی بی دریغ، ناگهان به صف شهدای مدافع سلامت پیوسته باشد. 3 روز از شهادت پرستار نمونه  بخش آی سی یو بیمارستان شهید رجایی شیراز می‌گذرد. برای گفتگو با پدر شهیده مریم رحیمی معذب هستیم. این پا و آن پا می‌کنیم و بی هدف وقت می‌گذرانیم تا غم امان مان بدهد و کار گفتگو به انجام برسد. منتظر صدای لرزان و بغض زده هستیم. آماده‌ایم که اگر حال و اوضاع مساعدی نبود عذر بخواهیم و بگوییم بعد مزاحم می‌شویم. اما پدر شهیده رحیمی می‌گوید منتظر تماس ما بوده است. بلافاصله به شایعات فضای مجازی اشاره می‌دهد و می‌گوید مظلومیت و گمنامی با سرشت شهدا عجین شده‌است اما من حالا وظیفه دارم با آنچه که از دخترم می‌دانم به حرف و حدیث‌هایی که در شبکه‌های اجتماعی و پست‌های شتابزده‌شان دست به دست می‌شود پایان بدهم.

***امانت گرانقدری به صاحبش بازگشت

صدای حاج آقا رحیمی ضرباهنگ آرام به قاعده‌ای دارد. با لحنی که رنگ و بوی اندوه و صبر را توامان دارد از گفتگو درباره فرزند اولش استقبال می‌کند. غم فراق از دختر بزرگش کار خود را کرده است و می‌گوید دلتنگی او برایش تمامی نخواهد داشت: «27 سال پیش خداوند به من و همسرم مریم خانم را به امانت دادند. نگاه ما این طور است که همه فرزندان از برکات و مال خداوند هستند و همین رسیدن به مفهوم مشیت الهی را برای ما سهل می‌کند و برای این داغ به ما صبر می‌دهد. مریم خانم از سنین نوجوانی بینش و بصیرت ویژه ای داشتند. در شیراز کانونی بود به نام رهپویان وصال که ایشان زمان  اوقات فراغت شان در آنجا مشغول مطالعه و بحث های سیاسی و اجتماعی و عقیدتی با هم سن و سالان شان می‌شدند. برای نخستین بار از طرف همین کانون به اردوی راهیان نور رفتند و دلدادگی به سلوک شهدا از همین سفر معنوی در دل او شکل گرفت.»

***برکت دنباله‌دار زندگی کوتاه مریم

پدر پرستار نمونه بیمارستان شهید رجایی شیراز می‌گوید سفرهای راهیان نور که تعداد آن به سه مرتبه رسید برکتی دنباله‌دار به زندگی کوتاه دخترش بخشید: «خود ایشان بارها به من گفتند که این سفرها برای‌شان معنویتی دامن‌گیر داشته است. با شوق و برای خدمت به این اردوها می‌پیوست.کتاب زندگینامه شهدا را تهیه می‌کرد و دیگران را هم تشویق به خواندن آن‌ها می‌کرد. در طول این سفرها رویاهای صادقه‌ای هم دیده بود که شرح آن جایز نیست اما بعدها این خواب‌ها برای ما تعبیر شد. شرط خدمت به محرومان در انتخاب رشته دانشگاه از همه چیز برای او پر رنگ‌تر بود. وقتی پرستار شد و توفیق خدمت به بیماران را پیدا کرد با شوق شروع به پیشرفت در رشته تحصیلی اش کرد. به طوری که توانست در بخش آی سی یو کمک حال پزشکان متخصص و بیماران نیازمند مراقبت‌های ویژه شود.»

***راضی به مرخصی گرفتن نمی‌شد 

حاج آقا رحیمی می‌گوید دخترش 7 سال پیش به خانه بخت مرد مورد علاقه اش رفت. همسری که مانند خود مریم خدمت به بیماران را توفیق می‌دانست: «6 ماه پیش بود که خبر باردار شدن دخترم را شنیدم. همیشه همراه این خبر شیرین نگرانی برای وضعیت مادر و بچه هم در دل اطرافیان بوجود می‌آید. برخلاف آنچه در فضای مجازی شایعه شده است مریم خانم هیچ نوع بیماری زمینه‌ای نداشتند. ایشان به دیابت بارداری هم مبتلا نبودند. با این حال وقتی نمی‌توانست برای بیماران دچار شده به کرونا کاری انجام دهد بی اندازه دلگیر می‌شد. یک ماه قبل از ابتلای خودشان از بیماری می‌گفت که به همراه همکارانش 3 بار او را احیا کرده بودند و در نهایت و بار چهارم بیمار فوت کرده بود. ایشان توکل بسیار بالا و روحیه‌ای مثال زدنی در کارشان داشتند اما تعدد از دست رفتن بیماران مبتلا به کرونا ناراحت‌شان کرده بود.گاهی برای غم همشهریان داغدارمان اشک می‌ریختند و می‌گفتند ما شرمنده خانواده این بیمارها شده‌ایم و علی رغم تلاشی که کردیم نتوانستیم برای آن ها کاری انجام دهیم.»

با همه این حرف‌ها اما پرستار آی سی یوی شماره 4 بیمارستان شهید رجایی راضی به مرخصی گرفتن نمی‌شد: «باور کنید صحبت‌هایی که عده‌ای بی اطلاع در فضای مجازی درباره دخترم مطرح کردند بیش از اتفاق‌های ناگوار هفته‌های گذشته ما را ناراحت کرده است. در این پست‌ها تصویر ضعیفی از دخترم ارائه کرده‌اند در حالی که ایشان با ایمان و عقیده‌ای راسخ به خدمت شان در بیمارستان ادامه دادند. چند باری پیش آمد که ما با توجه به وضعیت بارداری از ایشان خواهش کردیم که اگر نیاز به استراحت دارد از مرخصی استفاده کند. دخترم مشتاق خدمت به مردم به ویژه بیماران و خانواده‌های آن‌ها بود. حتی در شب‌های ماه رمضان و شب های قدر امسال بیمارستان را ترک نکرد و بر بالین همین بیماران ماند و  قرآن تلاوت کرد. هر زمان که از مرخصی صحبت می شد ایشان خیلی صریح می‌گفتند الان اصلا وقت این صحبت‌ها و درخواست ها نیست. بیماران به ما احتیاج دارند. چشم امید خانواده‌های شان به ماست. یا مدام می‌گفتند همین طوری در بیمارستان نیرو کم است و کادر درمان در چند شیفت کار می کنند و خسته می‌شوند. من در این شرایط چطور می‌توانم مرخصی بگیرم در حالی که سالم هستم و مشکلی ندارم.»

***پزشکان برای دخترم سنگ تمام گذاشتند

تمام طول بیماری شهیده مریم رحیمی به توسل و تسلیم در برابر خواست الهی گره خورد.هر گره کوری که به کارش می‌افتاد از شهدا استمداد می‌خواست و سرآخر قسمت خودش و فرزند 6 ماهه در زهدانش هم پیوستن به قافله رو سپید شهدا شد. پدر پرستار نمونه بخش آی سی یوی بیمارستان شهید رجایی می‌گوید دخترش همیشه به روپوش سپیدش اشاره می‌داد و می‌گفت اگر از این لباس سفید به رو سپیدی رسیدیم هنر کرده‌ایم و همه این هنر را هم در خدمت به محرومان و بیماران خلاصه می‌کرد: «مریم خانم در نیمه آبان ماه به کرونا مبتلا شد. متاسفانه با توجه به وضعیت‌شان بیماری پیشرفت زیادی داشت. ایشان دو روز در خانه بستری شدند. اما بعد با همراهی بی دریغ همکاران فداکارشان در بیمارستان زنان و زایمان زینبیه بستری شدند. رسیدگی شبانه روزی به ایشان آغاز شد. پزشکان و متخصصان و پرستاران این بیمارستان برای دخترم سنگ تمام گذاشتند و لحظه‌ای بالین دخترم را ترک نکردند اما مقدرات الهی این گونه رقم خورد که  زندگی کوتاه اما پر برکت ایشان با مقام شهید راه خدمت و مدافع سلامت به پایان برسد.»

***با نگاه به چهره حاج قاسم اراده‌ای مضاعف پیدا می‌کرد

پدر شهیده مریم رحیمی از دلبستگی دخترش به حاج قاسم سلیمانی می‌گوید و راوی خاطره‌ای از او می‌شود: «می‌گویند به دخترم مرخصی نداده اند و او به این دلیل بیمار شده است. ما که خانواده او هستیم شهادت می‌دهیم که ایشان در طول همه‌گیری بیماری کرونا به دنبال آسایش و راحتی و مرخصی حتی در شرایط بارداری نبود. ایشان مرخصی‌هایش را به بهترین شکل ممکن خرج می‌کرد. خوب به یاد دارم که شهادت حاج قاسم بی اندازه ایشان را منقلب کرده بود. در خانه راه می‌رفت و ذکر می گفت و مثل دختری برای پدر از دست رفته ای آرام زمزمه می‌کرد و اشک می‌ریخت. به من گفت که قصد دارد هر طور شده چند ساعتی برای مراسم خاکسپاری سردار حاج قاسم سلیمانی به کرمان برود و به سرعت به سر پستش در بیمارستان برگردد. قسمت ما شد و در این مراسم همراه دخترمان شدیم. جمعیت زیادی به بدرقه این شهید والامقام  آمده بودند. دخترم زیارت عاشورا را از بر بود و در تمام طول مراسم تشییع این زیارت را می‌خواند و از حاج قاسم شفاعت و شهادت می‌خواست. بعد از اتمام مراسم هنگام بازگشت بسیار خسته شده بودیم. ساعت‌ها ایستاده بود و رمق نداشت. با این حال خوب به خاطر دارم که چطور خدا را شکر می‌کرد که به این مراسم رسیده و آن را از دست نداده بود.

***آخرین سفرمان زیارت اربعین بود 

«نمی دانید با چه اشتیاقی قدم بر می‌داشت. در طول مسیر با همراهان حرف نمی‌زد. می‌خندید و با شوقی وصف نشدنی می‌گفت حیف است. بعد هم می‌توانیم با هم حرف بزنیم. با خودش و اربابش سیدالشهدا (ع) خلوتی داشت. لحظه‌ای از ذکر گفتن باز نمی‌ماند.» حاج آقا رحیمی این ها را می‌گوید و عبارت خوش به سعادتش را به ذکر این خاطره سنجاق می‌کند: «این دنیا فانی است. هیچ کسی در این زندگی باقی نمی‌ماند. همه ما به عنوان شیعه در محضر اهل بیت(ع) حاضر می‌شویم. دلتنگ همه خوبی‌های دخترم هستم اما مدام به ایشان و خدمتی که کرد و عاقبتی که داشت غبطه می‌خورم. خوشا به سعادت دخترم که با عنوان شهید در پیشگاه امامانش حاضر می شود. از همه مردم التماس دعا دارم و تقاضا می‌کنم با رعایت توصیه‌های کادر درمان اندکی از زحمات و فداکاری‌های این مدافعان سلامت را جبران کنند.»

انتهای پیام/





منبع خبر

پاسخ پدر پرستار شهیده به شایعات فضای مجازی/ دخترم از حاج قاسم شهادت خواست بیشتر بخوانید »