به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، در بخشی از کارنامه سراسر ترور و جنایت سازمان منافقین، از میان برداشتن مهرههای کلیدی انقلاب اسلامی و مسوولان جمهوری اسلامی ایران به چشم میخورد که در سالهای ابتدایی پیروزی انقلاب اسلامی منجر به شهادت تعداد زیادی از متفکران و خدمتگزاران نظام اسلامی شد اما رفته رفته با بالارفتن آگاهی مردم و برملا شدن دسیسههای این گروهک ضد انقلاب بساط قتل و ترورهای آنان در کشور برچیده شد. یکی از دردناکترین جنایات این گروهک در هشتم شهریور سال ۱۳۶۰ درست یک سال پس از شروع جنگ تحمیلی در شرایطی که کشور درگیر مقابله با تهاجم دشمن بعثی در مرزها بود و از طرفی دیگر انقلاب اسلامی قدمهای اولیه خود را میپیمود رقم خورد.
ظهر هشتم شهریور اعضای جلسه امنیت ملی وارد اتاق جلسات در طبقه اول ساختمان تخست وزیری شدند. محمدعلی رجایی، محمد جواد باهنر، تیمسار وحید دستجردی، اخیانی، تیمسار کتیبه، یوسف کلاهدوز، تیمسار شرف خواه، مسعود کشمیری، از حاضران در جلسه بودند. مسعود کشمیری در این جلسه همراه با کیف بزرگی حضور دارد و دبیر جلسه است. کیف حاوی بمب را در کنار خود و نزدیک شهید رجایی گذاشت، زمان زیادی نمیگذرد که برای باهنر و رجایی چای ریخت و پس از مدتی از سالن خارج شد.
نیمههای ظهر حدود ساعت ۳ انفجار مهیبی ساختمانهای اطراف نخست وزیری را لرزاند و مشخص شد در یک انفجار محمدعلی رجایی، محمدجواد باهنر، عبدالحسین دفتریان مدیر کل مالی اداری دفتر نخست وزیری و هوشنگ وحید دستجردی به شهادت رسیدند. مابقی اعضا با جراحاتی از این حادثه جان به در بردند. با اینکه تصور میشد مسعود کشمیری نیز که دبیری شورای عالی امنیت ملی را برعهده داشت در این انفجار کشته شده، اما مشخص شد او چند دقیقه قبل انفجار از محل گریخته است. اسناد و مدار نشان میداد وی از اعضای سازمان مجاهدین خلق یا همان منافقین عامل اصلی انفجار دفتر نخست وزیری است.
محمدجواد باهنر
محموجواد باهنر نخست وزیر ایران در حادثه تروریستی دفتر نخست وزیری زاده ۱۳ شهریور ۱۳۱۲ در کرمان و خانوادهای با ۹ فرزند بود. فوق لیسانس علوم تربیتی و دکترای الهیات از دانشگاه تهران بود که پس از فارغالتحصیلی، به حرفه معلمی روی آورد و در دوران پهلوی به تدوین کتب درسی دینی و قرآن پرداخت از این رو او را میتوان یکی از نخستین تدوینگران و مؤلفان کتب مذهبی مدارس ایران قبل و بعد از انقلاب اسلامی ایران دانست.
در سال ۱۳۵۷ به فرمان خمینی به عضویت شورای انقلاب درآمد و پس از پیروزی انقلاب هم با پذیرش مسؤلیت در نهضت سواد آموزی، نماینده مردم کرمان در مجلس خبرگان قانون اساسی، نماینده شورای انقلاب اسلامی در وزارت آموزش و پرورش، نماینده مردم تهران در مجلس شورای اسلامی شد.
وی پیش از کسب سمت نخستوزیری، به عنوان سومین وزیر آموزش و پروش ایران مشغول به کار بود. او ابتدا در کابینه محمد علی رجایی به سمت وزیر آموزش و پرورش منصوب شد و به دنبال برکناری بنی صدر از مقام ریاست جمهوری و انتخاب محمد علی رجایی به عنوان ریاست جمهوری، بنا به پیشنهاد رجایی، باهنر در سال ۱۳۶۰ به عنوان نخستوزیر به مجلس شورای اسلامی معرفی شد.
در ادامه روایتی از زندگی این شهید در قالب فیلمی کوتاه به نمایش در ادامه آمده و قابل مشاهده است.
کد ویدیو
دانلود
فیلم اصلی
انتهای پیام/ ۱۴۱
این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است
به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، سال ۱۳۶۰ سالی پر از حادثه برای انقلابی بود که مردم برای تحقق آن خونهای بسیاری داده بودند و شکنجههای بسیاری را تحمل کرده بودند و میخواستند کشورشان با نظام اسلامی اداره شود؛ اما این رویه به مزاق بسیاری از کشورهای به ظاهر قدرتمند و گروههای سیاسی داخلی مانند مجاهدین خلق (منافقین)، فرقان و … خوش نیامد.
به همین منظور دشمنان انقلاب تصمیم به حذف پایههای تأثیرگذار و برجسته برای انقلاب اسلامی گرفتند. آنها تصمیم به ترور کسانی مانند آیتالله شهید «سید محمد حسینی بهشتی» رئیس دیوان عالی کشور و بیش از ۷۰ تن از مقامات بلندپایه حکومتی و ۷۲ تن از اعضای حزب جمهوری اسلامی در روز هفتم تیر ۱۳۶۰ در خیابان سرچشمه، شهید «محمدعلی رجایی» رئیس جمهور، آیتالله شهید «محمدجواد باهنر» نخست وزیر وی در روز هشتم شهریور همان سال و آیتالله العظمی «سید علی خامنهای» نماینده مجلس شورای اسلامی در روز ۶ تیر ۱۳۶۰ در مسجد ابوذر و… گرفتند (که البته ترور آیتالله العظمی خامنهای نافرجام ماند).
علاوه بر این، دشمنان برای از نفس انداختن انقلاب نوپای اسلامی، تصمیم به ترور بسیاری از مردم بیگناه گرفتند؛ اما آنها مردم را نشناخته بودند و نمیدانستند که هر که در راه انقلاب و مقاومت اسلامی شهید شود و هر خونی که پای انقلاب ریخته شود، درخت مقاومت را تنومندتر میکند و مردم مسلمان دست از ارزشهای خود برنخواهند داشت حتی اگر به قیمت جانشان تمام شود.
از آنجا که در آستانه هفتم تیر هستیم، نشریه خط حزبالله به صاحبامتیازی پایگاه اطلاعرسانی دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آیتالله خامنهای (مد ظلهالعالی) در شماره ۳۴۶ خود با عنوان «جهاد بزرگ جوانان انقلابی» به انتشار بخشی از بیانات رهبر معظم انقلاب اسلامی در رابطه با شهید بهشتی پرداخت:
«شهید بهشتی جزء نوادر زمان بود. جزء کسانی بود که انسان نظیر او را در نسلهای پیاپی کمتر پیدا میکند. یک عنصر قوی، مستحکم و به شخصه یک پرچم برافراشته در سیر انقلاب بود.
آن مقداری که دستهای تبلیغاتی دشمن در آن دوره به این سید بزرگوار نورانی ارزنده برجسته تهمت زدند، در طول زمان به کمتر کسی از عناصر انقلاب این همه اهانتهای خصمانه و بغضآلود کردند.
حقاً شهید بهشتی «سیدالشهدای انقلاب اسلامی» است و چشم و چراغ این انقلاب و ملت بود.»
انتهای پیام/ 118
این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است
سرویس سیاست مشرق- شهریور ۹۶، در یک گفتگوی جالب و پرنکته با یکی از چهرههای امنیتی قدیمی جمهوری اسلامی در خبرگزاری تسنیم، مسایلی درباره سازمان مجاهدین انقلاب و برخی چهرههای شاخص آن مطرح شد که واکنش گسترده آنها را به دنبال داشت.
اکبر براتی، عضو سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی در بدو تشکیل، و از موسسان واحد اطلاعات سپاه در اوایل انقلاب، درباره بهزاد نبوی، محور و مرشد جناح چپ سازمان، ادعایی را مطرح کرد که قابل توجه بود. براتی گفت:
” در بدو تاسیس سازمان مجاهدین انقلاب دو تفکر وجود داشت. من دائماً با تفکرات بهزاد نبوی درگیر بودم. تا اینکه در جلسه مرکزیت سازمان در سال ۵۹ بهزاد نبوی رسماً اعلام کرد که من مسلمان ۳ سالهام و نباید از من توقع زیادی داشت.
مرکزیت معتقد بود با بحثهای من و بهزاد نبودی سازمان در حال نابودی است. من گفتم در بهزاد نبوی اشکال سیاسی میبینم. با وجود نماینده ولی فقیه در سازمان نمیتوان خودسر تصمیم گرفت. طیف بهزاد نبوی تا زمانی که پول نیاز بود پیرو نماینده ولی فقیه بودند ولی زمان تصمیمگیری سیاسی-با عرض معذرت- میگفتند این پیرمرد(آیت الله راستی کاشانی-نماینده امام) سواد ندارد! “[۱]
بدیهی بود که بحث «مسلمان سه ساله» بسیار بر نبوی و مریدان سازمانیاش گران آمد. محسن آرمین، دیگر عضو سازمان و از دستپروردگان بهزاد در آن مقطع، در مصاحبهای که برای پاسخگویی به ادعاهای براتی با شرق انجام داد، درباره بحث «مسلمان سه ساله» بودن بهزاد در سال ۵۹ گفت:
” معنای این سخن این است که آقای نبوی حداکثر در سال ۵۶ مسلمان شده است. من نمیدانم ایشان که به قول خودش طلبه بوده و مدعی تقوا و دینداری است چطور به خود اجازه میدهد اینچنین دروغ بگوید و دیگران را متهم به بیدینی کند. ما البته طی این سالها شنیده بودیم که برخی به نام دفاع از اسلام و انقلاب، دروغ گفتن و اتهام زدن به دیگران را شرعا مستحب میدانند، اما ظاهرا آقای براتی اخیرا در مطالعات طلبگی خود به این نتیجه رسیده است که دروغ گفتن و متهم کردن دیگران به نامسلمانی شرعا واجب است. “[۲]
اما جالب اینجا بود که در سال ۹۰، خانم عاتقه صدیقی، همسر شهید بزرگوار محمدعلی رجایی، در گفتگویی با وبسایت جماران در دفاع از بهزاد نبوی، عملا ادعایی شبیه به ادعای براتی کرده بود. اصولا هویت و جایگاه خود بهزاد نبوی در انقلاب و جمهوری اسلامی(به ویژه در سالهای نخست عمر جمهوری اسلامی)، مدیون پیوند و آشنایی او با شهید رجایی در زندان بود. بهزاد در اواخر سال ۵۴ با شهید رجایی در اوین آشنا شد و به مرور تحت تاثیر آن شهید قرار گرفت و رفاقتی جدی میان ایشان برقرار شد.
همسر شهید رجایی در مصاحبه سال ۹۰ گفته بود:
“ انسانها در حال تغییر و تحولند، امام می فرمودند که وضع کنونی افراد را ببینیم. چون ایشان گفته، من سابقهٔ شهید رجایی و بهزاد نبوی را مقایسه می کنم؛ آقای نبوی که زمانی افکار کمونیستی داشت وقتی در زندان اعمال و رفتار شهید رجایی را می بیند برمی گردد، یعنی توبه می کند. وقتی توبه می کند و به سوی حق باز می گردد کار درستی انجام داده یا کسی که قبلا مسلمان بوده و بعد به قول آقایان افکار انحرافی پیدا کرده راه درست را رفته است؟ برای اثبات حرفم توضیح می دهم که آقای نبوی در زندان نمی دانست که در سال ۵۷ انقلابی اتفاق می افتد و او کاره ای می شود، سال ۵۵ آقای نبوی با شهید رجایی هم بند بود، وقتی آقای نبوی اعمال شهید رجایی را دید و به راه آمد با شهید رجایی در عمل همراهی می کند و زمانی که در زندان اقامهٔ نماز جماعت جرم محسوب می شد، آقای نبوی با آگاهی به این که آنها را شکنجه خواهند کرد، به همراه شهید رجایی شروع به خواندن نماز جماعت می کند. “[۳]
واقعیت آن است که بهزاد نبوی در سال ۱۳۴۷ به همراه سه فعال سیاسی مارکسیست دیگر از جمله مصطفی شعاعیان، رضا عسگریه و پرویز صدری، جبهه دموکراتیک خلق را تأسیس کرد که تشکلی مخفی و مسلح بود. هر کدام از این چهار نفر سر تیم بودند و تعدادی عضو را آموزش می دادند. اساس کار این سازمان فعالیت تئوریک و آماده سازی برای فعالیت مسلحانه بود. نبوی از خرداد ۱۳۵۱ به دلیل تحت تعقیب بودن بهطور مخفیانه زندگی میکرد. اسم مستعار او در این دوران حمید جهانبین بود. سرانجام وی در مرداد ۱۳۵۱ توسط ساواک بازداشت گردید.
شاید همان شذوذات ماتریالیستی- مارکسیستی در ذهن بهزاد نبوی باعث شد که پس از پیروزی انقلاب، گرچه او یکی از محورهای شکلگیری سازمان مجاهدین انقلاب، با هدف مقابله با سازمان مجاهدین خلق(منافقین) شد، اما مساله «ولایت فقیه» و نقش روحانیون در حکومت، هیچگاه در ذهن او و مریدان جوانش در سازمان حل نشود. از این منظر، تفاوت معناداری میان بهزاد نبوی و رهبران سازمان مجاهدین خلق(منافقین) نبود. اختلافات اساسی او و دستپروردگان او با مرحوم آیتالله راستی کاشانی، نماینده امام(ره) در سازمان مجاهدین انقلاب، از همین مسایل حل نشده ذهنی می آمد. این اختلاف با نماینده امام، ریشه در مساله بزرگتری داشت و آن نظر جناح چپ سازمان مجاهدین انقلاب (با محوریت نبوی) مبنی بر «ارشادی» بودن و نه «مولوی» بودن نظرات امام خمینی(ره) در اداره سازمان بود. تفسیری که انشعاب در آن سازمان و در نهایت انحلال آن را به دنبال داشت.
تا زمانی که بنیانگذار کبیر انقلاب حیات داشت، زیر سایه اقتدار و جذبه امام و این که بهزاد نبوی و همفکرانش نیاز به تثبیت خود در سیستم جمهوری اسلامی داشتند، چندان ابهامات و عدم التزام خود به مفهوم «ولایت فقیه» را آشکار نمی کردند. آنها به امام هم بیشتر به عنوان یک رهبر سیاسی مقتدر، نه ولی فقیه و رهبر دینی-سیاسی می نگریستند. از قضاء، مقارن با رحلت امام، اردوگاه سوسیالیستی شرق (به عنوان مدل ذهنی مطلوب چپگرایان درون ساختار جمهوری اسلامی) نفسهای آخر را می کشید و دو سه سال بعد از رحلت امام، اتحاد شوروی هم فروپاشید.
امثال بهزاد، در اواخر دهه ۶۰ و اوایل هفتاد، با خلاء فکری و عقیدتی جدی مواجه شدند که نتیجه آن، رویکرد به لیبرالسرمایهداری بود که این رویکرد خیلی زود، حالتی شیفتهوار پیدا کرد. حلقه «کیان» که هدف آن زمینهسازی برای ایدئولوژیزدایی از حکومت با هدف جذب در نظام جهانی لیبرالسرمایهداری بود، از همین خلاء سر برآورد.
البته، در مورد شخص بهزاد، از همان دهه ۶۰، نداشتن علقه و اعتقاد جدی با روحانیت و حتی تقابل، تا حد زیادی خود را به رخ می کشید. او در آن زمان، نه فقط با مرحوم راستی کاشانی، که اصولا با روحانیون شاخص انقلابی چون طالقانی و بهشتی و خامنهای نیز مشکلات جدی داشت. دلایلی چندی برای این تقابل می توان برشمرد، اما یک دلیل روانشناختی هم وجود داشت که نه تنها درباره بهزاد نبوی، که درباره چهرههای دیگر با عقبه چپ هم صدق می کرد و آن این که آنها به واسطه رشد در سیستم فکری چپ مارکسیستی، دیدگاه سیاسی و مبارزاتی خود را «علمی» و دیدگاه روحانیون را «سنتی» و حتی «مرتجع» می دانستند و دچار یک نوع منیت در تحلیل بودند.
یوسف فروتن، از مؤسسان سپاه، اولین مسوول روابط عمومی این نهاد که خود به عنوان عضو گروه فلاح، از اعضای سازمان مجاهدین انقلاب در سال ۵۸ بود، درباره تقابل بهزاد نبوی با شهید بهشتی می گوید:
” البته در دهه ۶۰ افرادی مانند بهزاد نبوی وجود داشتند که در زمان تأسیس سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی به شهید بهشتی که در قید حیات بود، فحش میداد و بنده به این رفتار او اعتراض کردم. بنده با مرحوم مهندس بازرگان آشنا بودم و میدانم که وی چطور در زمان شاه زندانی و محاکمه شد ولی چرا اتفاقی افتاد که اینها از مسیر انقلاب منحرف شدند؟ چه شد که شهید فلاحی که آموزشهای شاهنشاهی را به آموزشهای دینی ارجحیت میداد، بهیکباره در ۷ تیر با لباس نظامی و پای بدون کفش و اشکریزان در مراسم تشییع جنازه شهدای ۷ تیر داخل مردم حضور پیدا میکند و تمام آن خصلتهای نظامی را زیر پا میگذارد؟ دهه ۶۰ این رویشها را هم داشت. “[۴]
مصطفی طالقانی، فرزند مرحوم آیتالله طالقانی، در گفتگویی، در شرح ماجرای خروج مرحوم طالقانی از تهران و درخواست امام برای بازگشت ایشان، به نقش مخرب سازمان مجاهدین انقلاب با هدایت بهزاد نبوی، در دامن زدن دلخوری آیتالله طالقانی اشاره کرد:
” آقا(مرحوم طالقانی) هم گفت اگر امام ناراحت است من برمیگردم. امام هم توصیه کرد که آقای طالقانی تهران نرود و مستقیم بیاید قم. بنده هم در دیدار و ملاقات خصوصی امام و آقای طالقانی بودم. فردای آن روز هم آقا در قم سخنرانی کردند و گفتند: هیچ مشکلی نبوده و سوتفاهم شده و دفاتر ما باز است.
همان روز که آقای طالقانی این سخنرانی را کرد و این حرفها را زد، مجاهدین انقلاب اسلامی با امضای آقای بهزاد نبوی اعلامیه دادند که آقای طالقانی خیلی کار بدی کردی که از تهران رفتی! اصلا کار تمام شده بود که اینها در مدرسه فیضیه تابلو زدند. همان افرادی که بحثهای جناحی مطرح میکنند و الان از مرحوم طالقانی مثلاً دفاع میکنند، آن موقع به این بحثها دامن میزدند. “[۵]
به واسطهٔ همین سنخ رفتاری با روحانیت، عقبه کمونیستی و البته میل وافر به «شبکه سازی» درون سیستم، برخی از شخصیتهای سیاسی در آن مقطع، به بهزاد و طیف دستپرودگان و شاگردان او مشکوک بودند.
این شک و ظن منفی زمانی بیشتر شد که عوامل مرتبط و متاثر از نبوی تلاش کردند با تسلط بر بخشهای حساس اطلاعاتی به جا مانده از رژیم پهلوی، به ویژه اداره دوم ارتش(اطلاعات نظامی)، شاکله تشکیلات امنیتی نوپای جمهوری اسلامی را در دست بگیرند. دفتر اطلاعات نخست وزیر که گردانندگان اصلی آن سعید حجاریان و خسرو تهرانی، هر دو از متصلین به نبوی بودند، تقریبا به طور کامل در اختیار این طیف بود و به شدت به کار شبکهسازی مد نظر بهزاد برای چینش مهرهها در جایگاههای حساس می آمد.
در زمان اوج برو و بیای بهزاد و عواملش در دفتر رییس جمهور و نخستوزیر (رجایی و باهنر) و صحنهگردانی امنیتی در دفتر اطلاعات نخستوزیری، فاجعهٔ انفجار نخست وزیری در ۸ شهریور ۶۰ رخ داد. عامل این جنایت تروریستی، «مسعود کشمیری»، نفوذی سطحبالای منافقین در ساختار جمهوری اسلامی بود که به جایگاه دبیری شورای امنیت کشور رسیده بود!
نکتهای که درباره کشمیری وجود دارد این است که او معرفیشده و صعودیافتهٔ دست بهزاد نبوی و یار غار او، مرتضی الویری، بود که به همراه چهرههایی از همین طیف همچون تقی محمدی، حبیبالله داداشی و محمد رضوی بلافاصله بعد از پیروزی انقلاب، بخشهای مختلف اداره دوم ارتش را با حکم الویری (که عضو شورای مرکزی کمیته انقلاب اسلامی بود) در اختیار گرفتند. کشمیری با حمایت همین طیف، عضو ستاد خنثیسازی کودتای نوژه (با محوریت سعید حجاریان) هم شد. در همین مقطع است که خسرو قنبری تهرانی، دوست صمیمی حجاریان، مسوول دفتر اطلاعات نخست وزیری می شود و حجاریان هم مسوولیت گزینش نیرو برای این دفتر و همچنین مسوول واحد ضدجاسوسی میشود که بسیاری از عناصر اداره هفتم و اداره هشتم ساواک (اطلاعات خارجی و ضدجاسوسی) در همین دوره دوباره جذب اطلاعات نخست وزیری شدند و بعدها حتی از این طریق وارد بدنه تشکیلات امنیتی کشور شدند. مساله قابلتامل دیگر این که، در تیمی که اداره دوم ارتش را در اختیار گرفت، «جواد قدیری»، دیگر نفوذی سطحبالای منافقین و متهم به نقشآفرینی در ترور آیتالله خامنهای در ۶ تیر ۶۰ هم عضویت داشت. قدیری هم از قضاء، عضو ستاد خنثیسازی کودتای نوژه بود!
کشمیری در فروردین ۱۳۶۰ وارد نخستوزیری میشود، خرداد ۱۳۶۰ به شورای امنیت کشور میرود و قائممقام و عملاً دبیر شورا میشود. سه ماه بعد نیز، انفجار نخستوزیری رخ میدهد.
روزنامه ایران (۸ شهریور ۸۹) در گزارشی درباره این پرونده می نویسد:
” در اولین گام خبر کذبی بود که از «شهادت» مسعود کشمیری خبر می داد، این شایعات ساعت ۶ صبح فردای حادثه صورت رسمی به خود یافت. پس از جلسه محرمانه ای که میان بهزاد نبوی، سعید حجاریان، خسرو تهرانی و مصطفی قنادها برقرار می شود، اطلاعیه ای تنظیم و توسط محسن سازگارا معاون سیاسی اجتماعی بهزاد نبوی درنخست وزیری به صدا و سیما جهت اعلام ارسال می گردد، در این اطلاعیه که ساعت ۸ صبح از رادیو پخش می شود، «شهادت کشمیری» رسما اعلام می گردد. این در حالی است که در لحظه تنظیم این اطلاعیه علم کامل بر نبودن جنازه در محل حادثه، پزشکی قانونی و بیمارستانهای تهران حاصل گردیده بوده است و همچنین سرتیپ شرفخواه و سرهنگ وصالی بر خروج کشمیری لحظاتی قبل از حادثه شهادت داده بودند. “
گزارش روزنامه ایران می افزاید:
” جمع کردن مقداری خاکستر در یک کیسه نایلون به عنوان جسد کشمیری، ورود شیون کنان یک زن به عنوان همسر شهید با فریادهای مسعود مسعود، تشییع باشکوه تابوت منتسب به کشمیری با شعار «کشمیری چی شد؟ کشته شد!» به روی دست مردم و خلاصه اغفال مسئولین توسط یک باند محفلی در اطلاعات نخست وزیری در حالی صورت می گرفت که مسعود کشمیری برای خروج از کشور نیاز به فرصت و عدم حساسیت بود و یقینا بر روی یک عنصر به شهادت رسیده، هیچ حساسیتی نخواهد بود. “[۶]
حجتالاسلام احمد سالک کاشانی، نخستین فرمانده سپاه اصفهان و فرمانده بسیج در سال ۶۰، ماجرای انفجار نخستوزیری را چنین روایت کرده است:
” بنده در آن روز در ساختمان بسیج بودم که حدود ساعت ۴ بعد از ظهر بود که ناگهان صدای انفجار را شنیدم و از طبقه یازدهم ساختمان مشاهده کردم که دفتر نخست وزیری منفجر شده است. سریع خودم را به آنجا رساندم و به پایگاه هایمان اطلاع و آماده باش دادیم. وقتی که وارد ساختمان شدم و از پله ها بالا رفتم که به سمت اتاق شهید رجایی بروم در میان آن گرد و غبار بهزاد نبوی را دیدم که سرگردان در محل حضور دارد. یقه او را گرفتم چون که ما به ایشان مشکوک بودیم و هنوز هم مشکوک هستیم. یقه او را چسبیدم و گفتم شما بالاخره کار خود را کردید. او داشت فریاد می زد که کشمیری کشته شد. در واقع او نمی گفت رجایی یا باهنر را کشتند، می گفت کشمیری را کشتند و این جالب بود که در آن موقع می گفت کشمیری را دریابید و کشمیری سوخت که در آن موقع به ذهن ما نمی آمد که کشمیری که بود و ذهنمان رفت سمت یک پسری که در هیئت دولت رفت و آمد می کرد و ذهن ها را یکدفعه تغییر داد. این جمله بهزاد نبوی یک خط فکری دارد که بعدا مطالعه کردیم که این کار با هماهنگی انجام شده است. بهزاد نبوی خیلی مدعی بود و خود را شیخ الوزرا می دانست سابقه وی را بررسی کردیم خیلی علیه السلام نبود. “[۷]
با عقبه و سابقهای چنین پرابهام و پر از علامت سوال، بهزاد نبودی در سال ۷۸، بعد از رکودی حدودا ده ساله از لحاظ مسوولیت حاکمیتی، به مجلس ششم راه یافت. البته او دوستانش در اصطلاحا دوره فترت ۱۰ ساله، بیکار نبودند و به شدت مشغول طراحی تئوریک و کادرسازی برای ایام آتی بودند. یکی از دستپرودگان او در این دوره، محمد قوچانی بود که کار خود را از «عصر ما»، نشریه سازمان مجاهدین انقلاب در نیمه نخست دهه ۷۰ آغاز کرد و امروز یکی از چهرههای رسانهای جریان اصلاحات است.
نبوی که بر طبق قرائن، در همان دهه ۶۰ هم اعتقاد قلبی به «ولایت فقیه» نداشت، در سال ۷۸ که با ماموریت ویژه سیاسی از طرف اردوگاه چپ حکومتی، به مجلس رفت و نایب رییس مجلس(و در واقع همهکارهٔ آن) شد، اصولا با هدف فعال کردن سنگر مجلس علیه ولایت، وارد عمل شده بود. کما این که دیگر مرتبطین او (حجاریان، تاجزاده، سلامتی، عربسرخی…) به مواضع دیگر حاکمیتی رفتند تا نظریه «فتح سنگر به سنگر» را عملی کنند.
این را هم باید در نظر داشت که نبوی در دهه ۶۰، به عنوان وزریر کابینه موسوی، مشاور و دست راست او (که نفوذی فوقالعاده روی نخستوزیر داشت)، نقش مهمی در تقابل نخستوزیر با رییس جمهور وقت (آیتالله خامنهای) ایفاء میکرد، به نحوی که با فشارهای این طیف، عملا رییس جمهور (با وجود ظرفیتهای قانونی و آرای مستقیم مردمی) از روند اداره مملکت حذف شده بود. در واقع زمانی که بهزاد و دوستانش، مجلس ششم را در اختیار گرفتند، سابقهای نسبتا طولاتی در تقابل با آیتالله خامنهای داشتد که این تقابل (و حتی عناد) در طول دوره مجلس به خوبی خود را نشان داد.
نبوی به عنوان صحنهگردان اصلی مجلس ششم (با دستیاری چهرههایی چون محمدرضا خاتمی، محسن میردامادی و محسن آرمین)، در همه جنجالهای سیاسی آن مجلس نقش کلیدی داشت. حتی پایان کار این طیف در مجلس با قرائت نامه «جام زهر»، خطاب به رهبر انقلاب، ماجرای تحصن در اعتراض به نظارت استصوابی و در نهایت استعفای دست جمعی نمایندگان اصلاحطلب، همه با لیدری بهزاد صورت گرفت.
از نقش «چریک پیر» (لقب اصلاح طلبان برای نبوی که البته چندان فرصت چریکبازی در پیش از انقلاب نیافته بود، چرا که خیلی زود توسط ساواک دستگیر شد!)، در دو فتنه ۷۸ و ۸۸، به واسطهٔ اجمال و این که گزارشهای زیادی در این مورد در ۱۰ سال گذشته منتشر شده، عبور می کنیم، لیکن انتخاب یک «آژیتاتور» (در اصطلاح علم سیاست همان فتنهگر خودمان!) ۷۸ ساله به عنوان رییس نهاد اجماعساز اطلاحطلبان (ناسا در روزهای اخیر، نشان داد که فتنهگریهای پیشین جریان اصلاحات و تقابل سازی با نظام، نه صرفا عملکرد شماری از چهرههای «رادیکال» این جریان، که بخشی از هویت جریانی است که خود را اصلاح طلب می خواند، اما به واقع «استحالهطلب» است.